eitaa logo
داستان های واقعی📚
42هزار دنبال‌کننده
334 عکس
655 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
رامین که روبروم قرار گرفت با صدای خش داری گفتم:نمی‌دونم چطور باید ازت تشکر کنم،لطفی که بهم کردی رو هیچوقت فراموش نمیکنم،کاش میشد برات جبران کرد،رامین نگاهی به ارش کرد و‌ گفت خیلی خوشحالم که بلاخره دوستیمو به ارش ثابت کردم،امروز راجع به رفتنتون باهام صحبت کرد،اگه میخوای زندگیت آروم ‌و بی دغدغه باشه برو،نمون اینجا،……نگران غمگینی بهش انداختم و گفتم اره تصمیممو گرفتم،برام سخته اما بخاطر ارش سخت تر از اینو هم تحمل میکنم،رامین لبخند کمرنگی زد و به همراه امیر از خونه بیرون رفت……. ارش انقدر از دیدن نریمان ذوق زده بود که حتی برای یک لحظه خنده از روی لب هاش کنار نمیرفت،روی تخت گوشه ی حیاط نشسته بودم و بهشون نگاه میکردم،باهم حسابی دوست شده بودن و مشغول بازی بودن،فقط خدا میدونه چقدر منتظر این روز بودم،الان که ارش برگشته بود باورم نمیشد این من بودم که از پس تمام اون سختی ها براومده بودم……دست ارش که دور کمرم حلقه شد از فکر و خیال بیرون اومدم،سرشو روی شونه ام گذاشت و گفت ازت ممنونم مرجان،ممنونم که نریمان رو انقدر خوب بزرگ کردی،باید چکار کنم که ذره ای از کارهاتو جبران کنم؟ توی تمام این هفت سال به خودم لعنت میفرستادم که چرا تورو وارد زندگیم کردم و باعث عذابت شدم،مطمئنا اگر من توی زندگیت نبودم الان خیلی خوشبخت تر بودی،ببخش که انقدر عذابت دادم،ببخش که بهترین سال های زندگیت رو برات تلخ کردم،میدونم خیلی اذیت شدی اما قسم میخورم که منم دست کمی از تو نداشتم،عذابی که من کشیدم از مرگ هم بدتر بود،مرجان بخدا قسم اگر دست من بود همون ماه های اول میومدم،برام مهم نبود اعدام بشم یا زندانی ،فقط میخواستم حتی برای یک روز هم که شده با تو زندگی کنم،نیومدنم بخاطر ترس از اعدام یا زندانی شدن نبود چون من دور از تو هم توی زندان بودم و هم مرگ رو تجربه کردم،دلیل نیومدنم فقط مادرم بود،انقدر برای من به پا گذاشته بود که حتی اجازه نداشتم تنها تا سر کوچه برم،توی خونه ای که زندگی میکردم صدها چشم منو زیر نظر داشتن تا مبادا هوس ایران به سرم بزنه....... ارش از سختی سال های دوری میگفت و‌من گوش میدادم ،حرفاش که تموم شد پوزخندی زدم و گفتم مادری که تو داری الانم اگر بفهمه منو تو میخوایم با هم زندگی کنیم دست به هرکاری میزنه تا از هم جدامون کنه،من ازش میترسم ارش توی این سال ها همه جوره عذابم داده،حتی کارش به جایی رسیده بود که ادم فرستاد توی خونه و میخواست نریمان رو بدزده،فکرشو بکن؟ارش دستمو محکم فشار داد و گفت مرجان به نظرت تمام این برنامه های مامانم بخاطر چی بود؟بخاطر پول،بخاطر اینکه تمام ارث پدرم به من برسه،همیشه به تیمسار حسادت میکرد و نمیخواست پدرم حتی دونه ای ارزن بهش بده،الان اما دیگه شرایط فرق میکنه،انقلاب که شد مادرم هرجوری که بود از پدرم وکالت گرفت تا تمام املاک و دارایی ها رو به پول تبدیل کنه و راحت از کشور خارج بشن،پدرم هم بخاطر سنش که نمیتونست دنبال فروش املاک بره با قضیه ی وکالت موافق کرد و اینجوری بود که مامان تمام اموالش رو میفروشه و پولارو برای خودش برمیداره،الان توی امریکا هستن ‌‌و پدرم زمینگیر شده،مامانم هم به آرزوش رسیده و تمام املاک اونجا به اسم خودشه،الان دیگه فک نکنم مرده و زنده ی من براش مهم باشه……خدایا این دیگه چه آدمی بود که حتی به بچه ی خودش هم رحم نکرد و‌ زندگیش رو بخاطر پول خراب کرده بود،اینجوری که ارش میگفت شهریار دست راست مهتاب خانم شده و چنان با هم صمیمی شدن که توی یک ساختمون دو طبقه زندگی میکنن و رابطه ی نزدیکی باهم دارن……قرار شد تا ده روز دیگه کارامونو انجام بدیم و بعدش همراه یکی از دوستای ارش که توی استان های جنوبی بود و کشتی بزرگی داشت به یکی از کشورای عربی بریم ‌واز اونجا راهی کانادا بشیم،قبل از رفتن حتما باید مامان و بچه هارو میدیدم و قرارشد امیر چند روزی منو زری رو به روستا ببره تا ازشون خداحافظی کنم،تنها مشکل من دوری و دلتنگی برای زری بود میدونستم اذیت میشم اما دلم به وجود ارش گرم بود و نمیخواستم دیگه ازش جدا بشم،بشم………ارش میترسید همراهمون بیاد و قرار شد بعد از اینکه کارامو انجام دادم یک روز قبل از سفرمون به جنوب بهش ملحق بشم،توی اون یک هفته من ‌وزری از هم جدا نمیشدیم و انگار میخواستیم حسابی از وقت کمی که داشتیم استفاده کنیم،مامان وقتی فهمید قراره از کشور خارج بشیم ناراحت شد و پیشنهاد داد بریم و‌توی روستا زندگی کنیم اما براش توضیح دادم که بخاطر شرایط ارش رفتن بهترین راهه…….اون چند روز هم به سرعت برق و باد گذشت و روز رفتن رسید،انقد توی بغل زری زار زده بودم و گریه کردم که نفسم بالا نمیومد،چشمام میسوخت و دیگه اشکی برای ریختن نداشتم،دو روز قبل سراغ پیرزن رفته بودم و از اونم خداحافظی کرده بودم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوباره امیر ما رو تا خونه ای که ارش اونجا بود رسوند و کمی بعد خداحافظی کرد و رفت،هنوز نرفته احساس تنهایی امونم رو بریده یود…….. هوا رو به تاریکی بود که بلاخره توی ماشین دوست ارش نشستیم و به سمت بندر حرکت کردیم،دو شبانه روز طول میکشید تا برسیم چاره ای بجز تحمل نبود،استرس عجیبی داشتم و‌بخاطر تجربه ی بدی که از سفر اقام و مرتضی داشتم ترس توی دلم افتاده بود……هرجوری بود اون مسیر طولانی هم طی شد و بلاخره به بندر رسیدیم،باید چند روزی رو اونجا میموندیم تا کشتی آماده ی حرکت بشه،بازهم زحمت روی دوش دوست های ارش بود و خونه ی کوچیکی بهمون دادن تا اون چند روز راحت باشیم،هرشب از دوری زری کارم گریه بود و باورم نمیشد حالا حالاها نمیتونم ببینمشون،نمیدونم چرا توی تقدیر من فقط دوری و دلتنگی نوشته شده بود.......آرش سعی می‌کرد با محبت منو آروم کنه و بهم قول میداد توی زندگی چیزی برام کم نزاره اما خب میدونستم باید این روزها رو بگذرونم تا عادت کنم،دو سه روز تبدیل به ده روز شد تا بلاخره کشتی آماده ی حرکت شد،پامو که توی کشتی گذاشتم انگار قلبم رو توی کشورم جا گذاشتم،هنوز نرفته دلم برای تمام روزهای خوب و بدی که داشتم تنگ شده بود....دوست ارش گوشه ای از کشتی،میون بارهای خودش جایی برامون درست کرده بود و باید بدون هیچ صدایی اونجا میموندیم،رفتنمون قاچاقی بود و اگر گیر میفتادیم اتفاق های بدی برامون میفتاد،ارش می‌گفت سختی کار همینجاست و همینکه از کشتی پیاده بشیم خطری تهدیدمون نمیکنه،شب بود و همه جا تاریک،ارش و نریمان خواب بودن و من فقط داشتم به زری و خانواده ام فکر میکردم،از مادر و خواهر برادرم عکسی نداشتم اما از زری عکس گرفته بودم تا شاید دیدن عکسش کمی از دلتنگیم کم کنه....اون چند روزی که توی کشتی بودیم فقط با استرس گذشت،خورشید تازه طلوع کرده بود که بلاخره رسیدیم،ارش از اینکه بدون هیچ دردسری از کشور خارج شده بودیم خوشحال بود و می‌گفت انگار دارم خواب و خیال میبینم که با تو و نریمان قراره یه زندگی جدید شروع کنیم.......ارش خیلی زود هتلی رزرو‌ کرد تا توی اون چند روز راحت باشیم ‌و اینبار باید با هواپیما به سمت مقصد اصلی میرفتیم… نزدیک به یک ماه موندنمون اونجا طول کشید تا بلاخره ارش تونست کارای مارو هم انجام بده و برامون بلیط بگیره،توی اون مدت نداشتن سواد واقعا عذابم داده بود و ارش بهم قول داد به محض رسیدن به کانادا و جاگیر شدن خودش بهم یاد بده،دلتنگی و ناراحتیم کمی کمتر شده بود و بخاطر ارش و نریمان سعی کردم خودم رو با شرایط وفق بدم…روزی که وارد کانادا شدیم ارش دستش رو دور گردنم حلقه کرد و درحالیکه نریمان رو هم توی بغل گرفته بود توی‌ گوشم گفت برات زندگی‌ میسازم که حتی توی خواب هم نبینی،فقط بشین و تماشا کن،تو بهترین سال های عمرت رو به پای من گذاشتی و دم نزدی،مطمئنم هرکس دیگه ای جای تو بود با کارهای مامانم همون روزای اول جا میزد…ارش قبل از رفتنمون به یکی از دوست هاش سپرده بود خونه ی بزرگی‌برامون بخره تا به محض رسیدن توش ساکن بشیم،کانادا با کشور عربی که نزدیک به یک ماه اونجا زندگی‌ کرده بودیم زمین تا آسمون فرق داشت و‌ باورم نمیشد توی همچین جایی قراره زندگی کنیم،انقد همه چیز خوب و قشنگ بود که کم کم از اون پیله ی غم و‌ ناراحتی بیرون اومدم و سعی کردم از زندگی‌ لذت ببرم،تنها مشکلی که داشتم یاد گرفتن زبان بود که واقعا برام سخت بود،ارش اما همونجور که قول داده بود سرسختانه باهام کار میکرد و‌ بلاخره تونستم دست و پا شکسته هم زبان رو یاد بگیرم و هم خوندن و نوشتن رو..تقریبا یک‌ روز در میون به زری زنگ میزدم و اینجوری کمی از دلتنگی هام کاسته میشد،ارش مثل پروانه دور من و نریمان میگشت و نمیذاشت آب توی دلمون تکون بخوره،برخلاف چیزی که فکر میکردم ارش اونجا دوست های زیادی داشت و اصلا تنها نبودیم،چند ماهی که از اومدنمون گذشت ارش به همراه یکی از دوست هاش رستورانی رو افتتاح کردن و اونجا سرگرم شد،هرچه بیشتر میگذشت منهم زبانم بهتر میشد و بیشتر میتونستم توی اجتماع باشم،نریمان هم کلاس زبان ثبت نام کرده تا برای‌ رفتن به مدرسه مشکلی نداشته باشه ‌‌و عقب نمونه…مهتاب خانم چندباری به ارش زنگ زده بود و‌ میگفت حال پدرش اصلا خوب نیست و هرجوری شده برای دیدنش به امریکا بره،ارش اما آب پاکی رو روی دستش ریخته بود و خیالش رو راحت کرده بود که هیچ علاقه ای به دیدن پدر و مادرش نداره…برای جای سوال بود که چطور با اومدن من کنار اومده که چند وقت بعد با مردن پدر ارش همه چیز برام روشن شد…….قشنگ یادمه زمستون بود ‌‌و برف شدیدی میبارید،ارش و نریمان در حال تمرین زبان بودن و من برای خودم لیوان چایی ریخته بودم و از پشت پنجره به بارش برف نگاه میکردم،تلفن که زنگ خورد متعجب به ارش نگاه کردم و‌گفتم کیه این وقت شب؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ارش لبخندی زد ‌وگفت حتما زریه بجز اون کسی این موقع زنگ نمیزنه،شونه ای بالا انداختم و به سمت تلفن حرکت کردم،میدونستم زری نیست چون روز قبل باهاش صحبت کرده بودم و میدونستم به این زودی زنگ نمیزنه،گوشی رو که برداشتم صدای گرفته ای از اون‌ ور خط گفت گوشی رو‌ بده به ارش،از لحن بی ادبانه و سلام نکردنش فهمیدم که مهتاب خانمه،گوشی رو به سمت ارش گرفتم و‌ با انزجار گفتم مادرته،ارش‌سریع بلند شد و گوشی رو از دستم گرفت،دوباره پشت پنجره رفتم و سعی کردم انرژی منفی که از شنیدن صدای مهتاب خانم دریافت کرده بودم رو از خودم‌ دور کنم……صدای ارش که داشت راجع به اتفاقی صحبت میکرد به گوشم میخورد و‌کنجکاوم میکرد،تلفن رو که قطع کرد به سمتش برگشتم و‌ گفتم اتفاق بدی افتاده؟ارش لحظه ای بهم خیره شد و گفت پدرم فوت شده،متعجب گفتم واقعا؟کی؟ارش سرشو پایین انداخت ‌وگفت امروز،مادرم اصرار داره برای مراسم حتما برم نمی‌دونم باید چکار کنم،دلم نمیخواد هیچکدومشون رو ببینم،از طرفی هم نمیتونم شما رو اینجا تنها بذارم و‌ برم،بهش نزدیک شدم و با مهربونی گفتم نگران ما نباش،ما میتونیم در نبود تو‌ بریم خونه مریم و‌فرشاد و اونجا بمونیم،اگه بخوای میتونی بری،ارش کمی فکر کرد و گفت باهام نمیای؟نمی‌دونم چرا بدون تو دلم نمیخواد هیچ جا برم،چینی به پیشونیم انداختم و گفتم دل خوشی از هیچکدوم از اون آدما ندارم ارش،هرکدومشون یادآور روزهای سخت گذشته ان،من تازه دارم به آرامش میرسم خواهش میکنم نذار با دیدنشون دوباره به هم بریزم…….ارش نفس عمیقی کشید و گفت من هیچوقت اذیتت نمیکنم مرجان،حالا که دوست نداری بیای اشکال نداره،چند روزی شما رو پیش فرشاد میذارم تا برم و‌برگردم…..فرشاد شریک ارش بود و‌حسابی باهم صمیمی بودیم،روز بعد ارش ما رو رسوند و خودش راهی فرودگاه شد تا توی مراسم خاکسپاری پدرش شرکت کنه……با مریم رابطه ی صمیمانه ای داشتیم و‌ توی اون چند روز سعی کردم حسابی بهم خوش بگذره،درست سه روز از رفتن ارش گذشته بود که بلاخره از سفر برگشت،حس میکردم کمی گرفته ست و گاهی توی خودش میره،یه شب که نریمان خواب بود ‌و ظاهرا مشغول دیدن تلویزیون بود کنارش نشستم تا علت ناراحتیشو‌بپرسم……. سینی چای رو‌ روی میز گذاشتم ‌‌و بعداز چند دقیقه ای سکوت گفتم ارش….صدامو که شنید از فکر و خیال بیرون اومد و آروم گفت جانم؟لبخند کمرنگی زدم و‌گفتم از روزی که رفتی ختم پدرت و ‌برگشتی یه جوری شدی،همش توی فکری،حس میکنم از چیزی ناراحتی و موضوعی داره اذیتت میکنه،یعنی به من اعتماد نداری که حرفی نمیزنی؟یا بازهم مادرت سعی داره مارو از هم جدا کنه؟اگه اتفاقی افتاده بگو منم در جریان باشم…..ارش نفس عمیقی کشید و گفت چی بگم اخه،اصلا از چی بگم؟از اینکه حس میکنم مامانم و شهریار یه سر و سری با هم دارن؟متعجب نگاهش کردم و گفتم یعنی باز میخوان برای ما نقشه بکشن؟ارش خنده ای کرد و ‌ گفت مرجان عزیزم لطفا دیگه به جدایی و این چیزها فکر نکن،مطمئن باش دیگه کسی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه،نمی‌دونم چرا اصلا حس خوبی به رابطه ی صمیمانه ی مادرم و شهریار ندارم،نه اینکه برام مهم باشن نه،اما خب شهریار همسن منه،یعنی جای پسر مادرم میمونه؟یعنی مادرم فکر ابروی من و خانواده رو نمیکنه؟با دهانی باز نگاهش کردم و گفتم چی داری میگی‌ ارش؟حتما داری اشتباه میکنی،مگه میشه همچین چیزی؟میدونی مادرت چند سال از شهریار بزرگ تره؟ارش دستی به صورتش کشید و گفت من از همون موقعی که شهریار نزدیک خونه ی پدرم خونه گرفت به اینا شک کردم اما چون دلم نمیخواست هیچ راه ارتباطی باهاشون داشته باشم چیزی نگفتم…..ترسیده نگاهی به ارش کردم و گفتم خواهش میکنم الانم کاری باهاشون نداشته باش ارش،به روزای سختی که بخاطر این آدما کشیدیم فکر کن،دلت که نیمخواد یک بار دیگه پاشون به زندگی ما باز بشه؟ارش بهم نگاهی کرد و گفت نه من کاری باهاشون ندارم فقط از این میترسم که شهریار بخواد بخاطر پول مادرم ضربه ای به آبروی خانوادگی ما بزنه……اونشب دیگه حرفی بین ما رد و بدل نشد اما انقد متعجب شده بودم که حد و حساب نداشت،یعنی واقعا بین مهتاب خانم و شهریار اتفاقی افتاده بود؟درسته مهتاب خانم سنش واقعا پایین تر میخورد و اصلا بهش نمیومد پسری همسن آرش داشته باشه اما خب خودش رو که نمیتونست گول بزنه،دوسال از اومدنمون به کانادا می‌گذشت و دیگه به زندگی اونجا عادت کرده بودیم،همچنان با زری در ارتباط بودم و به تازگی پسر دومش به دنیا اومده بود،انقدر براشون دلتنگ بودم که حد و حساب نداشت.........کار آرش توی رستوران گرفته بود و خداروشکر زندگیمون راحت میگذشت،مهتاب خانم بخاطر اینکه آرش از من دست نکشیده بود هیچ پولی از فروش املاک پدرش بهش نداد و گفته بود روزی که این زن رو طلاق بدی سهم الارثت رو تمام و کمال بهت میدم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خدارشکر وضع مالیمون خوب بود و هیچ احتیاجی به مهتاب خانم و پولش نداشتیم.....نریمان هشت سالش بود که دوباره مورد لطف خدا قرار گرفتم و باردار شدم،این اتفاق شیرینی بود که از ته دل خوشحال شدم و خداروشکر کردم،هم من و هم ارش با تک فرزندی مخالف بودیم و چند ماهی بود که منتظر این اتفاق بودیم،برخلاف بارداری قبلی اینبار حالم اصلا خوب نبود و ویار شدیدی داشتم،ارش تمام هوش و حواسش به من بود و نمیذاشت کمبودی رو حس کنم و از همه نظر بهم توجه میکرد.. درست هشت ماه از مرگ پدر آرش میگذشت و منهم توی ماه چهارم بارداری بودم،توی این هشت ماه آرش حتی یک بار هم سراغ مادرش نرفت و فقط چند باری تلفنی باهم صحبت کردن،یه شب که دیگه می‌خواستیم برای خواب آماده بشیم با صدای زنگ تلفن هردو متعجب به نگاه کردیم،ارش سریع بلند شد و سراغ گوشی رفت تا جواب بده،میدونستم هرکی که هست کار مهمی داره که این موقع تماس گرفته،ارش در حال صحبت بود و منهم روی صندلی نزدیک بهش نشسته بودم،نمیدونستم با چه کسی داره صحبت میکنه و بعد از سلام و علیک کردن با عصبانیت در حال تکون دادن سرش بود،تلفن که قطع شد ارش با خشم دستشو توی موهاش کرد و گفت میدونستم همچین اتفاقی میفته فکرشو کرده بودم،نگاه کنجکاوی بهش انداختم و‌گفتم میشه بگی کی بود و چی گفت؟مامانت بود اره؟ارش چشماشو باز و بسته کرد ‌‌و در حالیکه سعی میکرد آروم باشه گفت نه تیمسار بود،مثل اینکه مادرم و ارش باهم رفتن مسافرت و اعلام کردن به محض برگشتن قراره باهم ازدواج کنن،تیمسار ناراحته و میگه با این کار ابروی خانوادگی‌مون زیر سوال میره و مضحکه ی عالم و ادم میشیم،راست میگه مادرم انگار عقلشو از دست داده،انگار یادش نیست شهریار همسن پسرشه،..میدونستم حتما موضوع مهمیه که تیمسار حاضر شده با ارش تماس بگیره چون از رابطه ی این دو برادر به هم خورده بود و سال ها بود که کاری باهم نداشتن اما حالا با کاری که مهتاب خانم کرده بود همه به هول و ولا افتاده بودن…ارش از شدت خشم راه میرفت و با خودش حرف میزد،شهریار ادم‌ موزی که بدترین ضربه ها رو به ما زده بود حالا جور دیگه ای قرار بود خودش رو به ارش نزدیک کنه،تا دیروز در نقش دوست و الان در نقش همسر مادر.تا یک هفته بعد از تماس تیمسار ،ارش مدام به تلفن مادرش زنگ میزد اما جوابی نمیگرفت،هنوز از مسافرت برنگشته بودن و مهتاب خانم اصلا نظر پسرش براش مهم نبود که با این ازدواج موافق هست یانه….بالاخره بعد از ده روز خانم تشریف فرما شد و خودش با ارش تماس گرفت،ارش که توی اون روز ها تمام هوش و حواسش به تلفن بود با اولین زنگ سریع روی گوشی پرید و جواب داد،من توی اشپزخونه بودم و با صدای دادش با ترس خودمو بهش رسوندم، ازش خواستم آروم باشه اما انگار دست خودش نبود،صدای مهتاب خانم قشنگ به گوشم میخورد که سعی داشت ارش رو آروم کنه و میگفت چند روز دیگه میام خونه ات و باهات حرف میزنم،ارش تلفن رو که قطع کرد با عصبانیت گفت خجالت هم نمیکشه میگه میام برات توضیح میدم،قسم میخورم اگر اهمیتی به حرفم نده و این کارو بکنه برای همیشه فراموش میکنم مادری به اسم مهتاب دارم،درسته همین الانشم ازش متنفرم و کاری باهاش ندارم اما با این کارش ابروی مارو هدف گرفته،منکه میدونم اون شهریار دندون برای مال و اموالش گرد کرده،هیچوقت فکر نمیکردم شهریار یه روزی انقدر ضربه به من بزنه،روزی که میخواستم از کشور خارج بشم دستشو گرفتم و قسمش دادم مثل خواهرش مواظب تو باشه تا برگردم،میدونستم زیاد قابل اعتماد نیست اما چاره ای نداشتم مجبور بودم بجز اون کسی توی دست و بالم نبود،میدونی چی شده بود ؟بهم گفته بودن تمام اون پرونده سازی ها تقصیر تیمساره و اون برام پاپوش درست کرده،درسته بعدها فهمیدم تیمسار اصلا دخلی توی پرونده سازی نداشت اما همینکه برام کاری نکرد و کاملا بی تفاوت رفتار کرد از چشمم افتاد،درسته ما برادر تنی نبودیم اما همیشه احترام خاصی براش قائل بودم،شاید اگر اون روزها تورو دست تیمسار میسپردم بهتر بود تا اون گرگ دریده…. صحبت راجع به گذشته رو اصلا دوست نداشتم و از ارش خواهش کردم ادامه نده…..فکر اینکه مهتاب خانم قراره بیاد و باهاش روبرو بشم حالم رو بد میکرد،ارش ازم خواست موقع اومدنش خونه نباشم و پیش یکی از دوستامون برم اما قبول نکردم و به نظرم این کار من رو ادم ترسویی جلوه میداد،پس ترجیح دادم بمونم و ارش رو تنها نذارم ……چند روزی طول کشید تا مهتاب خانم دوباره تماس گرفت ‌وگفت برای شب منتظرش باشیم،اصلا دوست نداشتم تحویلش بگیرم و‌براش چند مدل غذا درست کنم،از ارش خواستم تا از رستوران براش غذا بیاره و اعلام کنه تا بفهمه هیچ ارزشی برای من نداره… روزی که مهتاب خانم زنگ زد و اعلام کرد که تا غروب میرسه سریع خونه رو مرتب کردم و رفتم بیرون تا لباس مناسبی بخرم، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
8.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 👈 اینو بفرست برای بهترین رفیقت 🫂 رفیقی که برات سنگ تموم می‌ذاره از معرفت و فرقی نمیکنه مخاطبت کی باشه شاید یه دوست ، خانواده ، فامیل و ...همینقدر بگم که رفیق خوب نعمته👌 ✅ قدرشو بدون تو زمونه ای که دوست داشتن ها ساعتی شده ... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 آرزو میکنم درِ قلبت همیشه به سوی آرامش باز باشد ! غصه‌ها دور افتاده‌ترین دارایی‌ات و شادی در دسترس‌ترین تعلقاتت باشد ! آرزو میکنم در کنارت باشد کسی که سالهای عمرت را به شوق وجودش می‌گذرانی و شانه‌هایش برایت دنج‌ترین پناهگاه دنیاست...... ! ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میخواستم از همیشه بهتر باشم،بخاطر بارداری کمی تپل تر شده بودم و به قول بقیه آب زیر پوستم رفته بود و حس میکردم چهره ام از همیشه بهتره…….غروب‌ که شد آماده‌ و منتظر نشسته بودیم تا مهتاب خانم از راه برسه،به پیشنهاد ارش نریمان رو خونه ی دوستش برده بودیم تا خونه نباشه،میگفت دوست ندارم با مادربزرگی که قصد دزدیدنش رو داشت روبرو بشه…..هوا رو به تاریکی بود که بلاخره زنگ خونه به صدا دراومد و ارش رفت تا در رو برای مادرش باز کنه،ارش میخندید و میگفت خوب خودت رو برای مادرشوهرت درست کردی ها،توهم اب نمیبینی وگرنه شناگر ماهری…….نمی‌دونم چرا از کلمه ی مادرشوهر بدم میومد،اون فقط دشمن بود و والسلام،مهتاب خانم که توی چهارچوب در ظاهر شد متعجب بهش نگاه کردم،باورم‌ نمیشد انقدر تغییر کرده باشه،درسته خودش لاغر اندام بود و سن و سالش کمتر به نظر میومد اما الان درست مثل دخترهای مجرد و بیست ساله شده بود،موهاشو مشکی و چتری کرده بود و تاپ و شلوار اسپرتی پوشیده بود که اگر توی خیابون میدیدمش قطعا نمیتونستم بفهمم مهتاب خانومه،توی خونه که اومد سلام سرد و خشکی به هم کردیم و من توی اشپزخونه رفتم و سر خودم رو گرم کردم،هنوز توی شوک بودم و باورم‌ نمیشد اینی که روبروم دیدم مهتاب خانوم باشه،چندباری که توی تهران دیده بودمش همیشه لباس رسمی میپوشید اما حالا برای اینکه خودشو کوچیکتر از شهریار نشون بده دست به هرکاری میزد……..روی صندلی نشسته بودم و به ظاهر جدید مهتاب خانم نگاه میکردم که با صدای داد ارش از جا پریدم،سریع بلند شدم و توی سالن رفتم،ارش از روی مبل بلند شده بود و با صدای بلند به مادرش میگفت:تو انگار ابروی من اصلا برات مهم نیست نه؟میخوای ازدواج کنی بکن چرا با یکی همسن پسرت؟اونم کی؟کسی که همیشه بر ضد پسرت بوده،هرچند از اون نباید گله کنم این تو بودی که به اون نخ میدادی چکار کنه……..مهتاب خانم خونسرد نگاهی به ارش کرد و گفت مگه اونموقع که من خودمو به آب و آتیش زدم و گفتم شان خانواده رو پایین نیار و با این دختر ازدواج نکن به حرفم گوش دادی؟مگه نگفتی من کنارش آرامش دارم و دیگه چیزی برام مهم نیست؟منم الان دقیقا حال اونموقع تورو دارم،من و شهریار تصمیممون رو گرفتیم و هیچ جوری هم تغییرش نمیدیم………. ارش غرید:تو خودت رو با من مقایسه میکنی؟منکه نرفتم با همسن مادر خودم ازدواج کنم،مادر تو انگار عقلت رو از دست دادی،هرچی من میگم حرف خودت رو میزنی،از طرز لباس پوشیدنت معلومه خودت رو برای همه چیز آماده کردی،ولی حرف اول و آخرم رو الان بهت میزنم،اگر با شهریار ازدواج کردی دیگه اسمت رو هم نمیارم،برای همیشه فراموش کن پسری به اسم ارش داری…..مهتاب خانم پوزخندی زد و گفت نه اینکه الان برام پسری میکنی و‌ به فکرم هستی،ببین ارش من و شهریار تا هفته ی دیگه ازدواجمون رو رسمی می‌کنیم اومدم اینجا تا ازت دعوت کنم بیای و توی جشنمون شرکت کنی،اگه اومدی که قدمت روی چشمم نیومدی هم اشکال نداره خودت یه روزی میفهمی راجع به شهریار اشتباه فکر میکردی……ارش سری تکون داد ‌‌و گفت واقعا متاسفم…..حرفاشون که تموم شد منهم توی اشپزخونه رفتم و‌دوباره روی صندلی نشستم،کاش منهم با نریمان میرفتم و اینجا نمیموندم نمی‌دونم چرا انرژی منفی تمام وجودم رو گرفته بود،ارش که توی اشپزخونه اومد با عصبانیت استکانی چای برای خودش ریخت و بدون اینکه چیزی بگه بیرون رفت،کمی که گذشت توی‌اتاق رفتم و سعی کردم بخوابم،پتو رو روی خودم کشیدم و داشتم برای خواب آماده میشدم که ارش توی اتاق اومد و گفت چرا اومدی اینجا مرجان،من شام سفارش دادم نمیخوای که با شکم گرسنه بخوابی،لبخندی زدم و گفتم کی گفته با شکم گرسنه میخوام بخوابم؟من توی اشپزخونه یه چیزی خوردم و سیرم،باور کن انقد خسته ام چشمام باز نمیشه بذار کمی استراحت کنم،ارش‌ گفت باشه عزیزم استراحت کن شبت بخیر………خدا خدا میکردم فردا که بیدار میشم اثری از مهتاب خانم نباشه و یک نفس راحت بکشم،انقد بی احساس و سنگدل بود که حتی سراغی از نریمان نگرفت و اشتیاقی برای دیدنش نداشت،روز بعد بیدار که شدم آروم از تخت پایین اومدم و سرکی توی خونه کشیدم،ارش جلوی تلویزیون روی کاناپه خوابش برده بود و خبری از مهتاب خانم نبود،توی اتاق نریمان و اتاق مهمان هم سرکی کشیدم و وقتی ندیدمش نفس راحتی کشیدم……چند روزی گذشت ‌و دوباره مهتاب خانم تماس گرفت تا ارش رو برای جشن عروسی دعوت کنه اما ارش با عصبانیت گوشی رو قطع کرد و گفت این زن دیگه نسبتی با من نداره،همین روزا هم خط تلفن رو عوض میکنم تا دیگه صداشو هم نشنوم…….ماه آخر بارداری بودم و انقد سنگین شده بودم که به زور بلند میشدم،هم من و هم ارش دوست داشتیم دختر باشه ‌اما نریمان با سرسختی میگفت من برادر دوست دارم اگه دختر باشه اصلا دوستش ندارم……. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میدونستم بزرگ کردن بچه اونهم بدون اینکه خانواده ام کنارم باشن برام سخته اما ارش خیالم رو راحت میکرد که هوامو داره و نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره،برخلاف بارداری قبلی که همه اش توی سختی و استرس گذشت اینبار راحت بودم و ارش برام سنگ تمام گذشته بود،بلاخره توی یک روز گرم تابستونی با شروع دردم نریمان رو خونه ی دوستمون فرستادیم و با ارش راهی بیمارستان شدیم،نمی‌دونم چرا انقدر دوتا بارداری رو با هم مقایسه میکردم،اونموقع تنها و بی کس درد میکشیدم و زری بیچاره نمیدونست باید چکار کنه،الان اما ارش کنارم بود و دستم رو‌محکم توی دست گرفته بود تا بهم قوت قلب بده،توی بیمارستان که رفتم ارش سریع کارهای بستری رو انجام داد و بعد از چندین ساعت درد کشیدن بلاخره دخترم نهال به دنیا اومد،دختری بور و چشم ابی که انگار نسخه ی کوچیک شده ی خودم بود،ارش خوشحال و خندان برای تمام بیمارستان شیرینی گرفت ‌‌و میگفت انقدر خدا منو دوست داره که یه مرجان دیگه هم بهم داده…….نهال برخلاف نریمان شر و شیطون بود و شب ها خواب رو از ما میگرفت اما با عشق بهش رسیدگی میکردم و خم به ابرو نمیاوردم،ارش هم همه جوره بهم کمک میکرد و بیشتر شب ها از مرجان مراقبت میکرد تا من استراحت کنم،سخت و آسون روزها گذشت و نهال کوچیک من چهار ساله شد..هفت سال از اومدنمون به کانادا میگذشت و من هرروز دلتنگ تر از روز قبل میشدم،ارش تا حالا اقدامی نکرده بودیم،چند وقتی بود عجیب دلتنگ خانواده ام بودم و بعداز هرتماسی که با زری میگرفتم تا مدت ها حالم گرفته‌ بود و گریه میکردم…….هیچوقت یادم نمیره بهار بود و هوا عالی،نریمان بیرون بود و ارش هم با نهال مشغول بازی بود،از ظهر ارش کمی مشکوک بود و برای صحبت کردن توی اتاق میرفت،انقد گرفته بودم که اصلا حوصله ی سوال و جواب نداشتم،جلوی تلویزیون نشسته بودم اما ذهنم جای دیگه ای بود،صدای در که بلند شد نگاهی به نهال کردم و گفتم میشه در رو برای نریمان باز کنی دخترم؟نهال باشه ای گفت و میخواست برای باز کردن در بره که ارش دستش رو گرفت و گفت مرجان من با نهال کار دارم اگه میشه خودت در رو باز کن،با تعجب نگاهی به ارش کردم و ‌بدون اینکه چیزی بگم به سمت در حرکت کردم،بی تفاوت دستمو به سمت دستگیره ی در دراز کردم و بازش کردم،انتظار داشتم نریمان مثل همیشه لبخند بزنه و با عشق بگه سلام مامان خانم اما با دیدن کسی که پشت در بود نزدیک بود تا مرز سکته برم باورم نمیشد بعد از هفت سال دارم خواهرم رو میبینم،دستمو به در گرفتم و نزدیک بود پخش زمین بشم که توسط زری توی آغوش کشیده شدم،لحظه ی دیدار ما دوتا خواهر انقدر احساسی بود که اشک همه در اومده بود،انگار خدا دو تا بال به من داده بود و داشتم توی آسمونا پرواز میکردم،زری با منصور و حسام اومده بود و تمام این برنامه هارو‌ ارش چیده بود تا من بعد از سال ها خواهرم رو ببینم،ارش شخصا تمام هزینه های سفرشون رو به عهده گرفته بود تا زری بیاد ‌و من رو از اون حال و هوا دربیاره،الحق که بهترین تصمیم رو هم گرفته بود……بهترین روزهای زندگیم در حال گذر بود و دیگه چیزی از خدا نمیخواستم،زری با خودش برای‌ من کلی انرژی و‌حال خوب آورده بود،زری میگفت کلی به مامان هم اصرار کرده تا همراهمون بیاد اما بخاطر دوری راه حاضر نشده بود،زری دوماه پیشم موند و بهترین روزهارو‌برام‌ رقم‌زد،…….نریمان و نهال هردو برای من و ارش بهترین بچه بودن و اصلا برای بزرگ کردنشون اذیت نشدیم،خداروشکر نریمان به محض تموم شدن درسش توی دانشکده فنی‌ مهندسی مشغول تحصیل شد و الان یک‌ مهندس ساخت و‌ساز موفقه و چندسال بعدهم با یکی از همکارانش ازدواج کرد و متاسفانه نتونستن بچه دار بشن،نهال هم بعداز اتمام درسش مشغول عکاسی شد و بخاطر علاقه اش خیلی زود پیشرفت کرد و در سن بیست و پنج سالگی با پسر یکی از دوست هامون ازدواج کرد و الان دوتا دختر داره،‌مامان پنج سال بعد از اینکه زری از پیشمون برگشت توی خواب سکته کرد و من نتونستم توی مراسمش شرکت کنم،مهتاب خانم و شهریار دو سال بعد از ازدواجشون طلاق گرفتن و هشت سال بعد از طلاق بر اثر جوش و غصه زیاد سنگ..کوب کرد و فوت شد…..خداروشکر من و ارش هنوز در سلامت کامل مشغول زندگیمون هستیم و سعی می‌کنیم از دوران کهنسالیمون نهایت استفاده رو ببریم،متاسفانه امیر چند سال پیش بر اثر بیماری فوت شد و زری رو تنها گذاشت اما بچه هاش مادرشون رو تنها نذاشت و زری خیلی زود تونست به زندگی برگرده،تقریبا هر یک سال یا دوسال ارش زری رو با خرج خودش پیشمون میاورد ‌و تا چند ماه مهمونمون بود،زندگی من نتیجه ی صبر و صبوری بود،انشالله داستان من درس عبرتی باشه باری دوستان عزیز..... پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از وقتی چشم باز کردم در حال بدو بدو بودم روی بام خونه ها ... ده ما خونه ها چسبیده به هم جون میده برای بازی من مريمم توی بازیگوشی لنگه ندارم. هر وقت مادرم مجبورم میکنه به گوشه نشینی انگار همه تنم میخاره چون نمیتونم یه جا بند باشم..... از هر راهی استفاده میکردم که زودتر فرار کنم برم پی بازی و حالم اینجوری خوب میشد... بچه اول خانواده ام... بعد من هم چهار دختر... فاصله سنی بینمون نیست وهر نه ماه مادرم حامله بود. همه دوست داشتن بچه پنجمی پسر باشه اما نشد و دختر دنیا اومد... پنج ساله بودم اما درشت و هيكلی... بابام امان الله خان از درجه داران احمد شاه و تحصیل کرده قره باغ آذربایجان دیپلم که گرفت شد از بزرگان نظام شد...... وضعمون عالی بود و بیشتر از همه داشتیم... پنج دختر بودیم اما پدرم عاشقانه دوستمون داشت و با محبتش به همه ثابت میکرد چقدر براش مهمیم... اما دوست داشت پسر داشته باشه واین آرزوی همه ما بود... توی ده ما وده اطراف پسر یعنی روشنایی خونه وپشت پدر حرمت خونهها به تعداد پسرا بود. کنار ننه نشستم که شروع به خواندن قرآن کرد. ننه سیده بود وما صداش میکردیم ننه سیده... سواد نداشت اما قرآن رو از حفظ میخوند... بابام هم حافظ قرآن بود و با حمایت داییش که ارباب ده بود دیپلم گرفت و دستش توی نظام با درجه بالا بند شد... ننه سیده هر روز برای ما قرآن میخوند و دلش میخواست ما هم از بر کنیم... ننه سیده رو دوست داشتم و به حرفهاش گوش میدادم...هرچقدر به حرف مادرم بتول خانم توجه نمیکردم اما چشمم به زبون ننه بود و هر کاری میخواست انجام میدادم... ننه مهربونم با ما زندگی میکرد...... زن زرنگی بود اربابزاده بود مرد صفت، حرفش یکی بود... اهل دروغ وکینه نبود اما اگه بهش بد میشد جواب میداد و کوتاه نمیومد...درس ننه که تموم شد دویدم سمت در که گوشم اسیر دست مادرم شد عصبی داد زد باز کجا؟ تو مگه خونه زندگی نداری که هر بار من باید یه گوشه پیدات کنم؟ با دو بچه شیرخواره منو دست تنها میذاری و ظهر هم باید ناهارت به راه باشه... گوشمو میکشید درد داشت اما کار هر روزش بود با داد گفتم من هم شیرخوارم و همه ش پنج سالمه ، اصلا تند تند بچه میخوای برای چی؟ گوشمو محکم تر پیجوند آخم بلند شد.. کشوندم سمت آشپزخونه و انداختم کنار آتیش... انگشتشو چند بار به نشونه تهدید تکون داد از لای دندوناش غرید وای به حالت اگه بری پی بازیگوشی، فقط ببینم کارهای خونه مونده باشه و تو نباشی...رفت و اونقدر عصبی بود که گوش من هم ارومش نمیکرد. غذا درست کردم اما حیاطمون خیلی بزرگ بود... دست فهیمه رو گرفتم جارو دادم دستش ببین نصفشو من جارو میکنم نصف دیگه سهم تو.. فهیمه به حیاط نگاه کرد باید تا اخرشو جارو کنم؟؟... همونطور که جارو رو زمین میزدم داد زدم آره زود باش تا زودتر تموم بشه... به غرغرهاش توجه نکردم ونصفه سهم خودمو تموم کردم اما وقتی بالا رفتم فهیمه روی جارو نشسته بود دستاشو زیر چونه ش و نگاه میکرد... یکی محکم زدم توی سرش که صدای گریه ش پیچید توی حیاط... عصبی گفتم: پس چرا نشستی و سهمت هنوز پر برگ درخته؟؟... با دوستاش اشکهاشو پاک کرد گفت: اینجا خیلی بزرگه تموم نمیشه همه ش یک سال از من کوچکتر بود اما هیچی بلد نبود...همه خونه ها کارهاشون روی دوش دختر بزرگتره تا وقتی که ازدواج کنه و از خونه بره... دلم برای فهیمه سوخت بلندش کردم تو برو پیش مادر اگه چیزی لازم داشت برسون به دستش... خوشحال شد از حرفم با دو دوید سمت اتاق... خنده ام گرفته بود و سهم فهیمه هم خودم جارو زدم... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فهیمه می لنگید... خودم به تنهایی فرز و زرنگ بودم وزود کارهامو انجام دادم رفتم پی بازی کسی نمیتونست اذیتم کنه، دست بزنم عالی بود....روزها برای من شیرین میگذشت چون دنیای کودکانه زیبایی داشتم...روی پشت بوم بودم که بابام از در حیاط اومد داخل.... خوشحال بود دستاش پر ،همیشه وقتی از سر کار میومد همه چی میخرید برای ما ... . تند پله رو پایین اومدم دستاشو واسم باز کرد. پریدم بغلش که مادرم عصبی گفت: دختر یه کم سنگین باش اینکارها چیه انجام میدی؟ میترسم آخرش بمونی روی دستم و هیچ کس در این خونه رو نزنه برای تو..... بابا بغلم کرد و خندید مگه این خونه کم اتاق داره که چشم به در باشیم برای پسرای مردم.... مادرم بچه به بغل طرفمون میومد و گفت آخه تو چه میدونی مرد این دختر شده از صد پسر بدتر یه جا بند نمیشه و من با این حال و روز باید کل ده رو دنبالش بگردم تا یا بالای درخت پیداش کنم یا هم در حال شنا توی رودخونه... بابا خم شد خواهرمو بوسید حالش خوبه؟..... مامان سری تکون داد به معنی آره :و گفت امروز خیلی خوشحالی این چندروزه که توی فکر میدیدمت اونقدر غصه م میشد که شیرم کم شد وبچه هم پی به ناراحتیم برد. بابا کیسه ها دستش بودو گذاشتشون توی مطبخ باید کاری رو انجام میدادم و امروز دیگه راحت شدم.... درجمو تحویل دادم و دیگه مسئولیتی روی شونه م نیست.... مادرم روی زمین نشست چیکار کردی؟ یعنی بیکار شدی؟..... ننه سیده از پشت سرش گفت: روزی رو اون بالایی میده نه درجه روی شونه وسينه ... بابا روی سکو کنار در اتاق نشست منو گذاشت روی پاهاش خسته شدم هر بار باید جایی میرفتم و سفر پشت سفر اذیتم میکرد هم خودمو هم شمارو.. .. یه چیزایی هست که ناگفته بمونه بهتره... حوصله نداشتم و امروز بار سنگینی از روی شونه هام برداشتم یه نفس راحت کشیدم... ننه کنارمون نشست خودم با برادرم صحبت میکنم تا یه کار خوبی بهت بده.... بابا دست گذاشت روی دست ننه ،دایی چندهکتار زمین داده دستم بهش گفته خسته از شغلم ام و پیشنهادش کشاورزی روی زمینها بود... ننه منو از روی پاهای بابا برداشت و گفت خدارو شکر کنار کشیدی...هر روز دلشوره راه بودم و رفت و آمدت اما دیگه همین بغل گوش خودمی و ظهر وشب کنارمون سرتو روی بالش میذاری... پنج سالم بود اما میدونستم ننه دوست نداره بابام دختر بغل کنه دلش میخواست پسر دار باشه.... . مارو خیلی دوست داشت اما بارها شنیدم سرنماز از خدا پسر صالح میخواست برای بابام... حتی گاهی گریه هم میکرد... مادرم بلند شد و همینطور که داشت خاک پشت لباسش رو میتونید گفت کار خودش بهتر بود کشاورزی روز تا شب باید زیر نور خورشید عرق بریزه تا ببینیم آخر فصل محصولمون خوب باشه یا بد... اصلا جوابگوی شکممون باشه یا نه... ننه ابروهاشو به هم نزدیک کرد و پیشونیش شد پر خط و گفت این همه آدم دارن روی زمین خدا کار میکنن کدومشون از گرسنگی مرده؟ اصلا تا حالا شنیدی کسی از گرسنگی مرده باشه؟..... مادرم ناراحت بود اما بابا خوشحال .... دلیل واقعیشو نگفت که چرا درجشو تحویل داد اما حالش خوب بود و کارشو قبول داشت...دایی زمینهای زیادی در اختیار بابام گذاشت و چند نفر هم به عنوان کارگر زیر دستش گذاشت....بابا همیشه کت شلواری بود و شیک پوش اما حالا چکمه پاش میکرد چفیه میبست به صورتش میرفت روی زمینها کار میکرد... روزها میگذشت و من بزرگتر میشدم.... یه روز که مادرم داشت غذا میخورد حالش بد شد بچه رو داد دستم دوید سمت حیاط...ترسیدم اما تا خواستم بلند بشم ننه دستمو گرفت چیزی نیست الان یه آب به سرو صورتش میزنه و میاد... نگاهش کردم که دستاشو بالا برد ورو به آسمون :گفت حاجت روام کن که جز خودت کسی نیست که برم بست بشینم...تازه فهمیدم مادرم باز هم حامله شده. بچه رو بالا بردم آخه این که هنوز هم شیر میخوره نمیتونه راه بره ننه خندید راه هم میره واست مثل خودت مثل خواهرات فهیمه غذا میخورد و گفت بزرگ نمیشه خودش و ما باید همه ش بزاریمش روی دوشمون تكون تكونش بدیم توی حیاط... ننه بلند شد دیگه نشنوم از این حرفها که نعمت خداست و خدا بشنوه قهرش میگیره. ما خدا رو خیلی دوست داشتیم از ترس اینکه قهرش بگیره تند تند دستامونو گاز گرفتیم و از خدا خواستیم ما رو ببخشه..... بابا دیر کرده بود که ننه غذا گذاشت لای بقچه وداد دستم این غذارو برسون دست بابات تا سرد نشده.بقچه رو بغل کردم و میدویدم سمت زمینها..خونه های ما بالا بود و زمینها پایینتر بابا رو از دور دیدم اما چندتا مرد دورش بودن داشتن حرف می زدن. بهشون نزدیک نشدم وزیر درخت بقچه رو گذاشتم تا بیاد. حرفهاشون که تموم شد مردها رفتن و تازه چشمش به من افتاد...بیل رو نزدیک جوی آب فرو برد دست و صورتش رو شست و کنارم نشست خودم میومدم چرا این همه راه رو اومدی؟....بقچه رو باز کردم ننه گفت غذا سرد بشه از دهن میفته... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میدونستی مادرم باز حامله است؟؟... دستشو پایین آورد... توی فکر رفت و دوباره شروع کرد غذا خوردن خدا بزرگه روزی همه دست خودشه.. بابای مهربونم صبح تا شب زحمت میکشید. وقتی دید همه ش نگاهش میکنم خندید، خیلی دیدنی شدم؟؟ سرمو بالا بردم خیلی مهربونی مثل مادر نیستی که همیشه لنگ دمپایی دستشه یا دسته جارو و میفته دنبالم... بلندتر خندید تو دیگه بزرگ شدی باید کمکش کنی... مادرت گناه داره باید مراقب خواهرات باشه لباساتونو بشوره غذا درست کنه و خیلی کارهای بگه.... دست تنها اذیت میشه برای همین شما باید کمکش کنید تا راحت تر به بقیه کارهاش برسه.... زمین ها رو نگاه کردم و چقدر زیاد بودن... آهی کشیدم اگه پسر بودم ،اینجا کمک شما کار میکردم،شما بیشتر مادر به کمک نیاز دارید... اونجا ننه است من هم هستم اما اینجا تنهایی.. دیگ غذارو کنار زد نشوندم روی پاهاش، اینجا کارگر داره الان هم موقع کارشونه رفتن عمارت دایی..... نگران من نباش که از بچگی به کشاورزی علاقه داشتم تازه چند روزی هست دارم به این فکر میکنم که یه مدرسه بزنم برای بچه های ده.میدونم خیلی از خانوادهها قبول نمیکنن بچه هاشون درس بخونن چون زندگی رو توی کشاورزی خلاصه کردن ولی باید شروع کنم این مردم باید یاد بگیرن چیزهای بهتری هم خارج از ده هست،سواد داشتن خیلی خوبه... یادمه اونوقتها که به سن تو بودم ننه هرروز قرآن باهام کار میکرد تا تونستم حافظ قرآن بشم... سواد نداشتم وکم سن بودم اما از روز تولدمون قرآن میخوند توی گوشمون.... ننه زندگی سختی داشت و تنها بود اما همیشه دلش میخواست با سواد بشم... دایی وقتی علاقه من رو دید دنبال کارامو گرفت و فرستادم قره باغ ... اونجا دیپلم گرفتم، برای همین هر جا میرفتم دستمم میبوسیدن و با احترام برخورد میکردن چون سواد داشتم.... بی سوادی چیز خیلی بدیه و بایدجلوشو گرفت.... نگاه بابامو دنبال کردم تا چشمم خورد به بچه هایی که هم سن و سال خودم بودن و داشتن کمک خانواده کشاورزی میکردن، همه همینجور بود زندگیشون پیر وجوون وبچه باید کار میکردن تا بتونن یه لقمه نون بخورن،زحمت کشیدن زن و مرد نداشت.... نزدیکای شش سالگیم بود،اما اونموقع دختر به این سن و سال با دختر بیست ساله الان برابری میکرد.... دخترا اونموقع اهل کار بودن و تلاش و زحمت.... بابا دستی به سرم کشید تو هم باید بیای مدرسه چون تا اونوقت شش ساله میشی و کلاس اول.... پیشونیمو بوسید دستت درد نکنه همینجا بشین راه آب رو باز کنم که زمین سیراب شد تا باهم برگردیم. بابا کارهاشو انجام داد،بیل و چکمه هاشو تمیز شست و راه افتادیم..... توی راه به زمین ها نگاه میکرد ... یه لحظه ایستاد و راه کج کرد.... دنبالش رفتم که با بیل روی زمین خط هایی میکشید. بشکنی زد و گفت اینجا بهترین جا برای ساخت مدرسه است،هم نزدیک زمینهاست و بعد کلاس بچه ها میتونن برن کمک پدراشون، زمین برای ننه بود... سالها پیش دایی داده بود به ننه اما بدون استفاده مونده بود.... بابا خوشحال دستمو گرفت برگشتیم خونه... موضوع رو به ننه گفت که ننه با خوشحالی استقبال کرد این زمین پدرمه بده برای مدرسه که ثوابی واسش نوشته بشه.. همین که بچهای خوندن نوشتن یاد بگیره خودش بهترین فاتحه برای پدر و مادرمه، مادرم سکوت کرده بود و در جواب ننه گفت: اما کسی اجازه نمیده بچه ش بیاد مدرسه مردم از صبح خروس خون باید برن سر زمین تا غروب آفتاب بچه ها کمکشون میکنند، هیچ کس اجازه نمیده و ممکنه دعوا درست بشه.... ننه خندید و گفت اینجاست که زور برادرم کارسازه... بابا دست به کار شد بنا خبر کرد و شروع کردن ساخت مدرسه.. ده ما بزرگ بود وهر خونه پنج، شش بچه قد و نیم قد داشت... وقتی ساختمون تموم شد با ننه رفتیم برای دیدن، ننه قرآنش دستش بود،خوشحال وارد مدرسه شد...سه اتاق بود و هرسه بزرگ... با صلوات قرآن روی میز گذاشت که بابام دستشو گرفت میخوام ازتون خواهشی کنم...ننه دست بابا رو نرم نوازش کرد جان دلم... بابا روی سر ننه رو بوسید جانت سلامت کمک کن بچه ها بتونن راحت به مدرسه بیان وهیچ پدری مانع درس خواندن فرزندش نشه... ننه نگاهش به پدرم بود و گفت بهتره برم پیش برادرم وقتشه مردم جمع بشن و درباره مدرسه و درس بیشتر بدونن. با ننه بیرون رفتیم هنوز به عمارت دایی نرسیده بودیم که خودش و چند مرد دیگه سوار اسب سمتمون اومدن... دایی از اسب پیاده شد مگه نگفتم هر وقت کاری داشتی خبرم بده حتی اگه دلتنگ شدی؟ این راه رو پیاده کوبیدی تا اینجا در صورتی که میدونی برای زانوهات خوب نیست..ننه سکوت کرده بود و چشم شد برای دیدن برادرش .. همیشه خاطر هم رو میخواستن...دایی به تخته سنگی اشاره کرد ... نشستیم وننه گفت: مردم ده رو جمع کن ساخت مدرسه تموم شده و آماده است برای درس بچه ها..سواد سن و سال نمیشناسه و از مردم بخواه و تشویقشون کن به این راه... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دایی گفت:انتظار نداشته باش راحت قبول کنند وراضی به فرستادن بچه هاشون باشن. این بچه ها کمک دستشونن و نباشن کارشون لنگه.... یه عمر برای خودشون به بیسوادی گذشت و همینم بهانه است برای فرزندشون..... اما تموم تلاشم رومیکنم..... با پیچیدن این خبر توی ده ولوله ای ای راه افتاد و خیلی ها از شدت خشم صداشون بلند شد... زنها بیشتر مردها زبون میکشیدن و صداشون رو انداخته بودن روی سرشون... بابا رو مقصر این بدبختی میدونستن ودرس ومدرسه رو گمراهی بچه هاشون.... همسایه های خودمون بدتر از چهار محله اونورتر بودن.. ننه چهار قدشو محکم بست و بیرون زد. با دیدنش هم آروم شدن وزیر پوستی توی گوش هم میخوندن... ننه داد زد: قرار نیست بچه های شمارو ازتون بگیرن..... نوبت صبح میرن مدرسه وبعد از ظهر توی مزارع به شما کمک میکنن..... ما الان صبح تا شب کار میکنیم و درآمدمون درحد سیر کردن شکممونه و کسایی هستن که شاید یه وعده غذا باشه براشون... سواد چیه یا درس و مدرسه به چه کار بچه هاتون میاد؟؟.. شما وقتی کسی به این ده میاد به لباسش نگاه میکنید، خودکار توی جیبش، به حرف زدنش گوش میدین و اونوقته که احترام دو قسمت میشه،اگه با سواد باشه صداش میزنید آقا، اما اگه یکی باشه در حد خودتون اونوقته که سرسنگین جوابشو میدین... .همین زنهای شما بپرسید از اونایی که سری توی سرها در آوردن بیشتر خوششون اومده یا اونی که به نون شب محتاج ؟ تا کی باید نسختون رو بیارید تا پسر من بهتون بگه کی باید چه دارویی بخورید؟؟ یا اینکه چیزی خرید و فروش میکنید یکی دیگه بنویسه و شما انگشت بزنید؟ شما در قبال این بچه ها مسئولید... فردا همینا زبون میکشن و توی روی شما وایمیسن که چرا نذاشتید درس بخونیم و به جایی برسیم؟در جوابشون حتما میخواید بگید برای پر کردن شکم خودتون بوده،خواهر من برادر، من تو را به خدا بذارید بچه هاتون خوندن و نوشتن یاد بگیرن... مهندس میشن دکتر و معلم حتی کشاورزی رو بهتر از شما دنبال میکنن... یکی از مردها گفت اصلا ما نمیخواهیم درس بخونن... خودم صورتشون رو سرخ میکنم اگه صداشون بخواد بلند بشه..... ننه کنار دیوار روی سنگی نشست یعنی میخوای آینده شون رو ازشون بگیری؟؟ الان دوره ماست و همه بیسواد اما این بچه ها فردا که بزرگ شدن دنیا عوض میشه و صداشون میزنن نادان، کسی که هیچ چی نمیدونه حتی دست راستش از چپش تشخیص نمیده.. مرد بیل رو روی شونه ش گذاشت مگه ما سواد نداریم مردیم؟؟پدرامون همین بودن وبچه هامون هم همین میشن... مرد رفت و چند نفری هم حرفهاشو تایید کردن ورفتن دنبالش.. از بین اون جمعیت فقط دو زن از محله بالایی کنار ننه نشستن... یکیشون جوون بود به سن مادرم کمی بزرگتر... آروم گفت یعنی بچمو بذارم درس بخونه بزرگ بشه خوشبخت میشه؟ میتونه مثل اقاها راه بره و حرف بزنه؟ عاقبت بخیر میشه؟؟.. ننه دستی به سرش کشید عاقبت بخیر میشه، پشتش باشی به هرچی بخواد میرسه فقط باید تلاش کنه... هر دو زن خوشحال شدن و به خونه هاشون برگشتن... شب بابام نشسته بود چای واسشون آوردم که ننه گفت: از فردا کلاس هاتو راه بنداز مریم هست و شاید یکی دوتا از بچه ها هم باشن اونا هم مادراشون به دور از چشم پدرشون میفرستن... اینا که سواد دار بشن کم کم بقیه هم بچه هاشون رو میفرستن. طول میکشه تا بفهمن همه اینها به خاطر خودشونه اما حالا هم شکر با همین تعداد کم هم میشه شروع کرد. بابا چاییشو خورد میدونم، از جنجالی که شده خبر دارم... از فردا شروع میکنم تا ببینم چی میشه... ننه صلوات فرستاد و به من اشاره کرد جا بندازم.... هر کاری میکردم خوابم نمیبرد... بارها دیده بودم بابام کتاب میخونه اما نمی دونستم کلاس درس چطوریه... تا صبح پلک روی هم نذاشتم... بابا صبح زود بیرون رفت برای سرکشی به زمینها..ننه لباس تنم میکرد وشعر میخوند...مامان خواهرمو شیر میداد ونالید: حالا که مریم میره من دست تنها چکار کنم؟ یه پام به گهواره و بچه ها یه پام به خونه وغذا؟ ننه اخم کرد خووبه خووبه انگار دختر ده نیستی و نمیدونی باید چیکار کنی...زنهای همسایه چندتا بچه دارن و کمک شوهراشون سرزمین صبح تا شب عرق میریزن، اونوقت تو میخوای مانع پیشرفت دخترم بشی تا حیاط خونه جارو باشه و غذات به راه؟... مادرم همیشه غر غر میکرد اما جلوی ننه صداش در نمیومد....ننه بسم الله گفت و تا دم در همراهم بود قرآن بالای سرم گرفت یه کاسه آب پشت سرم ریخت و صدای دعا خواندنش توی گوشم...ھر کی مارو میدید زیر چشمی نگاه میکرد دوپا داشت دوتا دیگه هم قرض میکرد ..فرار..... به مدرسه که رسیدم،فقط بابا بود هیچ کس نیومده بود...هر چقدر منتظر شدیم خبری نشد..بابا شروع کرد درس دادن...با گچ روی تابلوی سیاه مینوشت و من هم هر چی میگفت تکرار میکردم...کلاس درس بابام با من شروع شد هر روز میرفتم و شب هم مشقهامو نگاه میکرد... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾