eitaa logo
داستان های واقعی📚
47.7هزار دنبال‌کننده
427 عکس
746 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 نیایش صبحگاهی 🌺🍃 🌺 بارالهی بر آستان پر مهرت متبرک میکنم روزم را و از دل میکنم یادت ، تا بدانی تو مهربان خدای منی 🌺خدای مهربانم دراین صبح زیبا آرامش، شادمانی، امنیت عشق، محبت وبرکت را به عزیزان ودوستانم هدیه بفرما 🌺 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
صدای گربه ای اومد ، ترسیدم :_ گربه داره اینجا ؟؟؟ _ آره ته باغ پره ...! _ وای ! از گربه میترسی ؟؟؟ _ نه ، کی گفته ؟؟ _ واقعا ؟؟ _ آره ...! _ اوناها یکی داره میاد سمتمون . جیغ خفه ای کشیدم.... هیس ترس نداره ...! _ حالا برقارو چیکار کنیم ؟؟؟ _ باید بریم ته باغ درست کنیم . _ چی ؟؟؟؟ عمرا اگه من بیام،خودت برو . _ تنها که نمیشه تو باید نور بگیری . _ گربه ها چی ؟؟ _ خوابن ، بریم عمو تنهاس . اگه همینطوری میموندم فکر میکرد الآن چه خبره ؟؟! نور گوشیشو روشن کرد و باهم قسمت پشت عمارتی که به نظر بیشتر شبیه ویلاهای وحشت بود ، رفتیم . همه جا تاریک بودو درخت های بلند توی شب وهم انگیز تر به نظر می رسید . غیاث کنار فیوز ایستادو گفت :_ نور بگیر . موبایلو بالا آوردم و غیاث نگاهی به پریز انداخت . احساس کردم چیزی پشت پامه . ترسیده جیغی زدم که از جیغم غیاث چرخید .پرت شدم،آخی گفتم . روم سبک شد ، چشم هامو باز کردم ،غیاث بالا سرم بود، هردو خیره ی هم شدیم ....ناگهان لامپ های پایه بلند حیاط روشن شدن . از جام بلند شدم لباسام کمی خاکی شده بود . دستی به لباسام کشیدم تا خاکش بره ، همراه غیاث سمت ساختمون رفتیم . هردو سکوت کردیم .در سالن باز کردم . آتیه با دیدنم گفت : _ کجایی مادر آقا گفتن قرار بود به غیاث زنگ بزنی ؟؟؟ با سر به غیاث اشاره کردم گفتم : _ رفتم خونشون ...! آتیه با خوشرویی با غیاث احوال پرسی کرد گفت : _ من برم شما هستین دیگه ؟؟ غیاث گفت : _ آره آتیه خانم برو ..... همراه غیاث سمت اتاق بابا رفتیم ،آروم در اتاقو باز کردم . بابا آروم دراز کشیده بود . رفتم سمتش ، رو پیشونیش کمی عرق نشسته بود .....غیاث کیف مشکی از تو کمد برداشت و اومد سمت تخت . دستگاه فشار رو در آورد و دست بابا رو گرفت .بابا چشم هاشو باز کرد . با دیدن ما لبخندی زد و گفت : _ نخوابیدی بابا ؟؟ _ نه . لبخندی کم جونی زد و رو به غیاث کرد :_ چطوری جوون ؟؟؟؟ غیاث فشار بابا رو گرفت و گفت : _ چرا مراقب خودت نیستی عمو ...؟! بابا لبخندش جمع شدو حسرت نشست توی نگاهش ، آهی کشید ...! ناراحت شدم . چیزی بابارو اذیت میکرد ، چی ؟؟؟؟ اما نمیدونستم . غیاث داروهای بابارو نگاه کرد گفت : _ قرصاتونم که نخوردین ؟؟؟آخه من چی بگم به شما ؟؟و قرص های بابارو داد . پتورو مرتب کردم . همراه غیاث از اتاق بیرون اومدیم . خوابم پریده بود . سر بلند کردم که نگاهم به نگاه خیره ی غیاث افتاد . متعجب نگاهش کردم . نگاهش و ازم گرفت گفت : _ تو خوابت میاد ؟؟؟ _ نه چطور ؟؟؟ _ پس دوتا چایی بیار فیلم ببینیم . _ دیگه چی ؟؟ خودت بیار ! _ اگه خواهش کنم چی ؟؟؟ نگاهش کردم نتونستم بگم نه ، پشت بهش سمت آشپزخونه رفتم ، سماور روشن بود . دوتا چایی ریختم و به سالن برگشتم . غیاث داشت با تلفنش صحبت میکرد‌‌‌. به طرف میگفت تو یه زن چی هستی،من هیچوقت با تو ازدواج نمیکنم... از شنیدن حرفهاش حالم بد شد،یعنی اگر منم یه روزی بخوام ازدواج کنم ،طرفم به من همچین لقبی میده؟؟ غیاث چرخید با دیدنم لحظه ای یکه خورد گفت : _ از کی اینجایی ؟؟؟ سینی رو روی میز گذاشتم: _ مهم نیست . روی مبل نشستم و چایم رو برداشتم . کنترل تیوی رو برداشتم و روشنش کردم . غیاث نشست . نیم نگاهی بهش انداختم ، چایش رو برداشت . هردو خیره ی آهنگ که از تلویزیون پخش میشد چشم دوختیم . اما بعض لعنتی ام هی بالا و پایین میشد . غیاث گفت : _ برو بخواب من مراقب عمو هستم . از خدا خواسته از جام بلند شدم . شب به خیری زیر لب گفتم و سمت پله های طبقه ی بالا رفتم . وارد اتاقم شدم ، درو بستم و روی زمین سر خوردم . سرم و روی زانوهام گزاشتم و بغضم شکست...صبح با درد و سوزش چشم هام و باز کردم . از گریه ی دیشب چشم هام کمی متورم شده بودن . هنوز برای سرکار رفتن زود بود . آبی به دست و صورتم زدم و پایین رفتم . غیاث روی کاناپه خودشو جمع کرده بود . خم شدم و نگاهی به چهره ی غرق خوابش انداختم . تکونی خورد . ند ازش فاصله گرفتم و رفتم سمت اتاق بابا . آروم در اتاقشو باز کردم . به نظر می اومد خواب باشه . آروم در اتاقو بستم . آتیه جون داشت صبحانه آماده میکرد . با دیدنم لبخندی زد گفت : _ مادر به آقا سر زدی ؟ بله ...خواب بودن . _ دلم برای آقا میسوزه خیلی تنهان . آهی کشیدم و روی صندلی نشستم :_ شما بابا و زندگی گذشته اش رو خوب میشناسین ؟! _ از وقتی من آقارو دیدم تنها بودن ....! برو مادر غیاث و بیدار کن بیاد یه چیزی بخوره . از جام بلند شدم و سمت سالن رفتم . بالای سر غیاث ایستادم ،کی فکرش و میکرد این آقا، پسر دوست پدرم باشه ؟؟؟ سری تکون دادم و خم شدم روی صورتش و صداش زدم....چشماش و باز کردو گفت:جانم کارم داشتی؟ گفتم : _ خیالات برت نداره آقا، اومدم بیدارت کنم._ ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
صبحانه امادست و رفتم سمت آشپزخونه ، پشت میز نشستم . چند دقیقه بعد غیاث هم اومد .هر دو توی سکوت صبحانمون رو خوردیم . غیاث رفت خونشون تا آماده بشه . صبحانه بابا رو برداشتم و سمت اتاقش رفتم ، حالش کمی بهتر شده بود . اخر هفته بود و تازه از داروخونه برگشته بودم ، کفشام و پشت در سالن در آوردم و تو جا کفشی گذاشتم .صندلامو پام کردم ،به خاطر بابا آروم در سالن و باز کردم . این روزا حالش اصلا خوب نبود و حس میکردم خیلی داره سختی میکشه . همین که پامو تو سالن گذاشتم ، صدای ضعیف بابا به گوشم خورد :_ گلناز من فردا شب میام . صدای عمه رو شنیدم :_ کیارش میگم فردا شب ساتین و بچه هاش خونمونه . صدای پدر لرزید:_منم برای دیدن همون میام ...! به دیوار تکیه دادم،عمه اینجا بود،بابا ناراحت بود ..! ساتین کیه؟ _عمه کلافه گفت : اخه برادر من ، عزیز من چرا قبول نمیکنی ساتین مال تو نیست ....! _ اره مال من نیست اما می تونم ببینمش . چندسال ندیدمش ...! عمه صداش بغض دار شد گفت : _ باشه اما اومدی میگم من اطلاع نداشتم ...! _ باشه تو نگران نباش من و دریا فردا شب میاییم . _ وای اونو برای چی میاری ؟؟؟؟ دریا دخترمه ،ساتین باید ببیندش ..! دیگه ایستادن رو جایز ندوستم و صدامو صاف کردم : _ بابایی جونم هستی ؟! من اومدم .....! _ سلام دختر بابا .... وارد سالن شدم و با عمه روبوسی کردم . عمه بلند شد و کیفش رو برداشت گفت : _ من برم ... _ برو ما فردا شب میاییم .... عمه نگاه کلافه‌ای به بابا انداخت و رفت .... کنار بابا نشستم : _ بابایی عمه دوست نداشت بریما .... بابا خندید گفت :دلشم بخواد که من و دختر قشنگم داریم میریم خونه‌ش ...! خندیدم و گفتم: _ بابایی ؟ _ جونم ... _ شما عاشق بودی ؟ اهی کشید لب زد : بودم اما چه سودی داشت فقط زجر کشیدم ؟! صدای ناراحتشو دوست نداشتم . دیگه حرفی نزدم . _ لباس خوب داری برای فردا شب ؟؟؟؟ _ بله دارم ...! _ خیلی خوبه ... تمام شب ذهنم درگیر بابا بود . از اینکه عاشق زنی به اسم ساتین بود ، خیلی دلم میخواست زودتر ببینمش . عصر حموم رفتم .کت لیموییم را با شلوار برمودای سفید پوشیدم . از پله ها پایین رفتم .......با دیدن بابا لحظه ای ایستادم . چقدر زیبا و پر جذبه شده بود . کت و شلوار مشکی و پیراهن سرمه ای . کفش های براق ورنی . با دیدنم لبخندی زد . رفتم جلو وباهم از سالن بیرون اومدیم . راننده منتظر بود . با دیدن ماشین بابا و راننده اش لحظه ای غصم گرفت ، این همه پول و ثروت داشت اما از تموم زندگیش غم میبارید . دلم برای حیاط کوچیک اما با صفای عزیز تنگ شد . چقدر محبت و صفا بود ، اما اینجا ؟؟؟؟ماشین کنار ساختمون بزرگ و زیبایی نگهداشت . از ماشین پیاده شدیم . بابا زنگ زد . نگاهی به ساعتم انداختم . ساعت نه رو نشون میداد . صدای جیغ جیغ آیناز بلند شد :_ وای دایی جون و دکمه رو زد .در با صدای تیکی باز شد . کمی دلشوره گرفتم . قلبم شروع به تند تند تپیدن کرد . لحظه ای حس کردم دست بابا میلرزه . عمه کنار در ورودی ایستاده بود .به نظر نگران می اومد . با دیدن ما لبخند پر استرسی زد گفت : _ خوش اومدین ....! اما بابا بی توجه گفت : _ اومده ؟؟؟ عمه چشم هاشو بازو بسته کرد . باهم وارد سالن شدیم . آیناز گونه ی بابارو بوسید . اما نگاه من به زن میانسال اما زیبایی بود ، که شبیه عکس زن جوونی بود که تو اتاق بابا بود . جو خیلی بدی بود . همه سکوت کرده بودن . دختری تقریبا هم سن های آیناز کنار زن ایستاده بود . نگاه زن هی بین من و بابا در گردش بود ..... قدمی سمت سالن برداشتیم که گفت : _ گلناز جون نگفته بودی مهمون داری ،خم شدو کیفشو برداشت :_ ما دیگه رفع زحمت میکنیم . عمه هول شد رفت سمتش:_ ساتین عزیزم من نمیدونستم کیارش هم قراره بیاد . خواهش میکنم نرو الان شاهین میاد ، ببینه نیستی ناراحت میشه ...! پدر رفت جلو گفت : _ تو هنوز از من نفرت داری ؟؟؟؟ زن برگشت و نگاه خیره ای به بابا انداخت گفت : _ بیشتر از بیست و چند سال از اون زمان گذشته ، اما جای زخم ها و خاطرات اون زمان هنوز هست . بعد از این همه سال اومدم ایران ، اما همه اش خاطرات بد زندگیم جلوی چشم هامه . خیلی دلم میخواست خودم با چشم های خودم مرگ نفرت انگیز تیمسارو میدیدم . _ اگه بدونی نمرده چی ؟؟ حس کردم لحظه ای رنگش پرید . با صدایی که کمی لرزش داشت گفت : _ داری دروغ میگی ؟؟؟؟ بابا سری تکون داد گفت : _ خیلی چیز ها هست که تو نمیدونی ...! صدای بم و مردونه ای گفت : _ به کیارش خان بزرگ .....! چرخیدم نگاهم به مردی هم سن های بابا افتاد ، اما چهره ی پر از غم بابا کجا ؟؟چهره ی پر از زندگی مرد کجا ؟؟ با دیدن من لحظه ای خیره نگاهم کرد گفت : _ معرفی نمیکنی ؟؟؟؟ ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
_ سلام ، سهراب،میبینم هیچ تغییری نکردی و مثل آخرین روزی که از ایران رفتی ....! _ اما تو خیلی عوض شدی ، نگفتی این دختر کیه ؟؟ بابا دستشو گذاشت پشتم _ دخترم دریا ....! ابروی مرد از تعجب بالا رفت با تمسخر گفت : _ تا جایی که یادمه بچه دار نمی شدی،چطور دختر دار شدی ؟؟؟ بابا مثل کسی که هول کرده باشه گفت : _ اینجا اومدم تا خیلی چیز هارو بگم ، اما میبینم نگفتنش بهتره .....! هنوز به خونه نرسیده بودیم که احساس کردم سر بابا کج شد و روی شونه ام افتاد . ترسیدم _ بابا خوبی ؟؟؟؟؟ اما نفس های کوتاه بابا چیز دیگه ای میگفت ....! رو کردم به راننده:_ آقا برو بیمارستان ..بابا حالش خوب نیست . باید به غیاث زنگ می زدم ،حتما میدونست کدوم بیمارستان باید بریم .شماره ی غیاث و گرفتم بعد از چند بوق صداش پیچید توی گوشی :_ غیاث حال بابام بد شد ....! _ کجا ؟؟ ببرش به بیمارستان ...... منم خودمو میرسونم ،آدرس و به راننده دادم . بعد از چند دقیقه ماشین کنار بیمارستان ایستاد ،راننده پیاده شد و رفت سمت اورژانس . بعد از چند دقیقه با دو پرستارو برانکارد برگشت . اسم دکترشو گفتم . بابا رو بخش ویژه بردن . با استرس شروع به رژه رفتن کردم . از تو سالن نگاهم به غیاث افتاد که با عجله داشت می اومد ....! نفس زنان کنارم ایستاد گفت : _ حال عمو چطوره ؟؟چرا یهو اینطور شد ؟! سری تکون دادم :_ نمیدونم ... نمیدونم ....! باهم رفتیم سمت اتاقش .مرد میانسالی از اتاق بیرون اومد . با دیدن غیاث گفت : _ آقای شایسته بهتون گفته بودم . این مرد خیلی زنده نیست و ناراحتی و استرس براش سمه ...! _ آقای دکتر حال پدرم چطوره ؟؟؟ دکتر نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد :دست و پام شل شد ...!و احساس کردم بیمارستان دور سرم میچرخه ..... نگاهم به نگاه غیاث افتاد . دکتر رفت ...! باروی صندلی نشستم ،با صدای لرزونی گفتم : _ بابا چرا نمیره خارج ؟؟؟ _ عمو خودش نمی خواد ادامه بده .....! انقدر گفت نه...نه ، که بیماری پیشرفت کرد و جای درمان دیگه نموند . _ مگه چند وقته بابا اینجوری شده ؟؟؟؟ _ بیشتر از ۶ ماه میشه . _ چرا نمیخواد درمان رو ادامه بده ؟؟؟ غیاث شونه ای بالا انداخت و به صندلی تکیه داد ،نگاهی بهم انداخت :_ جایی بودی؟؟؟ _ خونه عمه ام بودیم . راستی تو زنو شوهری به اسم ساتین و سهراب میشناسی ؟؟؟ ابروهاشو توهم کشید و گفت : _ یکی دوبار اسم ساتین رو از دهن بابا وقتی داشت با پدرت صحبت میکرد شنیدم . چطور ؟ _ هیچی همینطوری ...! _ به راننده بگو ببردت خونه من همینجا هستم . _ نه اصلا ...! من خودم باید پیش بابا بمونم ،مرسی خودت برو خونه ... _ من جام خوبه . متعجب برگشتم و نگاهی بهش انداختم . نگاهم رو به دیوار روبه روم دوختم ،انگار این وسط یه چیزی سر جای خودش نبود .... چی ؟؟؟؟ نمیدونستم ؟! سرم و به دیوار تکیه دادم . نگران بابا بودم ...! تمام درد های خودمو فراموش کردم . اگه بابا چیزی بشه چی ؟؟؟؟وای خدا نکنه ......! کم کم چشم هام بسته شد . چشمام و باز کردم نگاهم به اولین چیزی که افتاد سرامیک های سفید بود ...یادم اومد بیمارستانم ....! تند روی صندلی نیم خیز شدم که صدای غیاث از فاصله ی کمی شنیدم :_ بیدار شدی ؟؟؟؟ _ چرا بیدارم نکردی ؟؟؟؟؟؟ گفت : _ خوابت انقدر سنگین هست که بیدار نمیشی ....! _ حال بابا چطوره ؟؟؟؟؟ _ فعلا که خبری نیست ....! از جام بلند شدم ،کمی گردن و کمرم درد میکرد . پشت در اتاق بابا ایستادم و نگاهی داخل اتاق انداختم .فقط یه سرم به دست بابا وصل بود ..... به نظر خواب می اومد .....! دستی نشست روی شونه ام . چرخیدم که رو به روی غیاث قرار گرفتم . سرم و کمی بلند کردم . نگاهمون لحظه ای بهم گروه خورد . کلافه ازم فاصله گرفت گفت : _ میرم ببینم اجازه میدن عمو رو ببریم یا نه ؟؟؟ متجب باشه ای گفتم و گوشیم و از توی کیفم در آوردم . چندین تماس از عمه داشتم و یکی مامان اینا .شماره ی عمه رو گرفتم ..... بعد از دوتا بوق صدای نگران عمه پیچید توی گوشی :_ الو دریا کجایین شما ؟؟؟ _ سلام عمه ...! _ سلام عزیزم ...! کیارش کجاست ؟؟ حالش خوبه ؟؟؟؟ لبم و به دندون گرفتم _ نه عمه ...! _ چی نه عمه ؟؟؟ _ ما بیمارستانیم ، دیشب حال بابا بد شد . _ الان داری میگی ؟؟؟ _ ببخشید نشد بگم ..! _ کدوم بیمارستان ؟؟ بیمارستان ... . _ باشه الان میایم و گوشی رو قطع کرد . پوف کلافه ای کشیدم و گوشی رو تو کیفم گذاشتم ...غیاث با دو لیوان یه بار مصرف اومد سمتم: بیا نسکافه گرفتم ...! لیوان و از دستش گرفتم:_ رفتی پیش دکترش ؟؟؟ _ آره گفت :_ فعلا باید بمونه ...! _ آخه چرا ؟! _ حالش خوب نیست . روی صندلی نشستم و کمی از نسکافه ام رو مزه کردم . غیاث نشست .نگاهی بهش انداختم . موهاش ژولیده روی پیشونیش ریخته بود ...! ادامه دارد ‌..‌. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سرش و بلند کرد و نگاهی بهم انداخت .ابرویی بالا داد:چیزی شده ؟؟ سری تکون دادم:نه..! شما بهتره برین به کارتون برسین ..! فعلا هستم عمو برام خیلی عزیزه ...! _ به عمه زنگ زدم گفت میاد . _ خوبه ...! چند دقیقه بعد عمه همراه آیناز اومدن . از جام بلند شدم... _عمه بهمون رسید با حول گفت : _ خان داداشم کجاست ؟؟؟حالش چطوره ؟؟؟ نمیدونم ... یهو آیناز با ذوق گفت : _ وای غیاث توام اینجایی !؟ ابرویی بالا انداختم .رو به عمه کردم:_ خواب بود ، شاید الان بیدار شده باشن . درو آروم باز کردم . صبح پرستار اومده بود و چکش کرده بود . با صدای در بابا سرشو چرخید . با دیدنم لبخند کم جونی زد . وارد اتاق شدم . عمه هم پشت سرم وارد اتاق شد :_ الهی فدات بشم چی شد آخه تورو ....! و خم شد صورت بابارو بوسید . رفتم جلو دست بابارو گرفتم:_ خوبی بابایی ؟؟؟ چشم هاشو بازو بسته کرد . با صدای زنگ گوشیم از بابا فاصله گرفتم . نگاهی به شماره انداختم ، شماره ی بابا بود . لبخندی زدم از اتاق بیرون اومدم:_ سلام بابایی . سلام گل دختر بابا ، کجایی تلفنت و جواب نمیدی ؟؟؟ _ ببخشید بیمارستانم . صدای بابا نگران شد: _ اونجا برای چی ؟؟؟ _ حال بابا کمی نا خوشه آوردیمش بیمارستان . _ مرد بیچاره ، باشه بابا چان ، بعد از ظهر با مادرت میایم ملاقات ....! _ شما خوبین بابایی ، مامان ، سامان ، ساسان ...! _ همه خوبیم می خواستم بهت بگم برای سامان میخوایم برین خواستگاری ..! با هیجان گفتم _ واقعا ...!خواستگاری کی ؟؟؟ _ هیوا ، دختر عموت دیگه . لبخندی زدم . پس سامان و هیوام بهم میرسیدن . _ خیلی خوشحال شدم بابا . _ میایم دخترم مراقب خودت باش .. _ چشم بابایی شمام ، میبوسمتون ....! از اینکه قرار بود دو نفر دیگه هم و دوست دارن بهم برسن خوشحال شدم . سمت اتاق بابا رفتم . غیاث کنار در اتاق بابا ایستاده بود . بهش نزدیک شدم:_ من میرم ، بعد از ظهر میام دیدن عمو دوباره . _ باشه ممنون که دیشب بودی . _ کار خاصی نکردم ، فعلا و پشت کرد بهم رفت سمت در خروجی سالن . عمه کمی موند و رفت ،کنار تخت بابا نشستم . _ چرا نرفتی خونه ؟؟؟ _ میرم . دستی روی سرم کشید گفت :شب برو خونه ، اینجا نیازی نیست بمونی . _ نه شما رو تنها بزارم ؟؟ _ احتیاجی به تو نیست دخترم اینجا بمونی اذیت میشی . اتاق که خصوصیه ... _ میدونم اما حرفم و گوش کن . _ حالا کو تا شب . راستی بابام زنگ زده بود . بابا با صدای بلند خندید گفت :_ خودتم این وسط گیر کردی .. خندیدم :_ بده مگه آدم دوتا پدر داشته باشه ؟؟؟؟ حرفی نزدو به رو به روش خیره شد . ساعت 3 بود که در اتاق و زدن . رفتم سمت در اتاق که در باز شد و بابا و مامان با هم وارد اتاق شدن ، رفتم جلو و خودمو بغل بابا انداختم . _ سلام بابایی جونم . بابا پیشونیم و بوسید: _ چطوری عزیز دل بابا ؟؟ _ خوبم رفتم سمت مامان و محکم بغلش کردم .چقدر دلتنگش بودم ...! چقدر عطر تنشو دوست دارم .....! مامان بابا حال بابارو پرسیدن و بابا مشغول صحبت شد . صدای در اتاق اومد . چرخیدم که نگاهم به غیاث افتاد . تیشرت سفید یقه هفت با کت تک مشکی پوشیده بود و با دست گل بزرگی وارد اتاق شد ... اومد سمت بابا و پیشونی بابارو بوسید . گل رو گرفت طرفم . نگاهی به گل های زیبای توی دستش انداختم ،گل و از دستش گرفتم . رفت سمت مامان بابا و خیلی مودبانه احوال پرسی کرد ،برام جای تعجب داشت ،چرا عمو نیومده ؟؟؟ کنار مامان رفتم: _ راستی مامان بابا یه چیزایی میگفت ...! مامان لبخندی زد گفت : _ چند شب پیش برای هیوا خواستگار اومده بود . سامان وقتی فهمید کلی ناراحتی کرد ،بابات گفت: _ تو چرا ناراحتی ؟؟ اونم نه گذاشت ، نه برداشت گفت: _ من هیوارو میخوام . ما هم از خدا خواسته به عموتینا زنگ زدیم و قرار شد شب بریم برای خواستگاری . خیلی خوشحالم مامان ....! _ امشب باید بیای ،یه خواهر که بیشتر ندارن ... _ اما بابا بیمارستانه ... با صدای بابا نگاهی بهش انداختم :_ آقای نستو دریا رو ببرین خونه،از دیشب اینجاست . دلم نمیخواد دخترم مریض بشه . _ اما بابا ... _ اما نداره ، باید بری . مامان از خدا خواسته گفت :_ آره عزیزم . _ نگران نباش عمه گلنازت میاد پیشم . _ نمیخواد عمو من خودم کنارتون میمونم ،درسته اتاق خصوصیه اما یه مرد کنارتون باشه بهتره ....! نگاهی به غیاث انداختم ،از اینکه غیاث بمونه خیالم راحت شد و کمی نرم شدم . _ وقت ملاقات تموم شد . بابارو بوسیدم و همراه مانانینا از بیمارستان خارج شدیم . سوار ماشین بابا شدم و به سمت خونه خودمون رفتیم . خسته وارد اتاق شدم و با دلتنگی نگاهی به اتاق انداختم و روی تخت ولو شدم ......از خستگی زیاد خوابم برد . با نوازش دستی چشم هام و باز کردم ،با دیدن مامان لبخندی زدم..‌ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
_ پاشو عزیزم نمیخوای آماده بشی ؟ خمیازه ای کشیدم :_ الآن آماده میشم . مامان از اتاق بیرون رفت . از جام بلند شدم . باید دوش میگرفتم . از اتاق بیرون اومدم . وارد حموم شدم .شیر آب و باز کردم و زیر دوش ایستادم . آب که به پوست تنم خورد حالم کمی بهتر شد .،بعد از یه دوش چند دقیقه ای ، بدنم و خشک کردم و لباسم و پوشیدم‌.از حموم بیرون اومدم . با دیدن سامان خبیثانه ابرویی بالا انداختم و رفتم سمتش . داشت با گوشیش کار میکرد ، موهای خیسم و بالای سرش گرفتم . همین که آب چکید روی صورتش تند از جاش بلند شد . خندیدم :_ سلام آق داداش خودم . با دیدنم لبخندی زد: _ باز تو پیدات شد ؟؟؟؟این مدت نبودی آرامش بودا ... ناراحت لبم و کج کردم که گفت : _ سامان فدای قهر کردنات ،شوخی کردم ...! آقا دوماد چطوره ؟؟؟ آروم لب زد : _ دیدی بالاخره به دست آوردمش . سری تکون دادم: خیلی خوشحالم خوشبخت بشی ...! _ بعدش باید بگردم برای تو یه شوهر پیدا کنم ترشیدی ..! ازش فاصله گرفتم _ لازم نکرده آقابالا سری میخوام چیکار ؟؟؟؟و چشمکی زدم .وارد اتاقم شدم ... موهامو سشوار کشیدم ،در کمد و باز کردم نگاهی به لباس های توی کمد انداختم . پیراهن سورمه ای رنگم و با ساپورت مشکی و کفش عروسکی مشکیم و پوشیدم . نگاهی توی آینه به خودم انداختم .با رضایت لبخندی زدم . گوشیم و برداشتم و شماره ی غیاث و گرفتم . بعد از چند بوق برداشت: _ بله . _ سلام . _ سلام . _ حال بابا خوبه ؟؟؟؟ _ بهتره نگران نباش ، شب پیشش هستم . _ باشه ممنون ...! بعد از قطع کردن گوشی از اتاق بیرون اومدم . مامان و بابا اماده بودن . بابا با دیدنم گفت : _ ماشاالله یه دختر دارم دسته ی گل . خندیدم و گفتم : _ شاه دوماد کجاست ؟؟؟ سامان کت و شلواری از اتاق بیرون زد . سوتی زدم: _ به به چیکار کردی ؟؟؟! چرخی زد ؛ ژستی گرفت گفت : _ می پسنده ؟؟ پشت چشمی نازک کردم: _ پس چی ؟؟؟ پسری داریم ماه نداره . مامان خندید: _ اون و برای دختر میخونن ....! _ مامان حالا سوتی نگیر دیگه . بابا گفت: _ بریم که عمتینام اومدن . باهم از آپارتمان بیرون اومدیم . بابا زنگ اپارتمان عمویینا رو زد .هیراد درو باز کرد _ بفرمایین . با هیراد احوال پرسی کردیم . وارد سالن شدیم .همه جمع بودن،سیاوش با دیدنم دستی برام تکتون داد.... چشمکی زدم براش که صورتش گل انداخت . سامان گل رو گرفت سمتش و هیوا گلهارو از دستش گرفت ،عمو اومد جلو و با بقیه احوال پرسی کردیم . روی مبل کنار سیاوش نشستم که گفت : _ چطوری ؟؟؟کم پیدایی ؟؟؟ _ کم پیدایی کلاس داره ...! و پام و روی پام انداختم.... با صدای بابا هردو سکوت کردیم . بابا شروع به صحبت کرد گفت : _ ما فامیل هستیم و از همه چیز هم خبر داریم . به نظرم سامان و هیوا جان برن صحبت کنن . بعد ببینیم خدا چی میخواد ‌ . عزیز سری تکون داد گفت : _ ان شا الله خیره . سامان و هیوا برای صحبت رفتن . هلنا اومد و روی دسته ی مبلم نشست گفت : _ چه خوشگ شدی ..! ابرویی بالا دادم و تابی به گردنم دادم . گفتم : _ بودم گلم . چشم بصیرت میخواد ..... ! ازت تعریف کردم چه شاخ شده برای من . _ وای هلنا ... _ چیه ؟؟؟ _ اما تو خیلی چاق شدیا ؟! تند از جاش بلند شد و هول گفت : _ سعید دریا راست میگه ؟؟تپل شدم ؟؟ ریز خندیدم . سعید لبخندی زد گفت : _ چرا عزیزم، خیلی قشنگ شدی.. هلنا سری تکون داد _ از امشب باید رژیم بگیرم . دراتاق باز شد و سامان و هیوا اومدن میدونستم جواب هیوا مثبته اما مثل بقیه چشم به دهنشون دوکه سیاوش گفت:شیرینی بخوریم؟؟ هیوا لبخندی زد ...جیغی از خوشحالی زدم و کل کشیدم.. هلنا ظرف شیرینی رو برداشت و یه دور به همه تعارف کرد.. بابا لبخندی زد و گفت:مبارکه و خوشبخت بشین، نگاهی به من انداخت :فقط گل دختر خودم میمونه... سیاوش خندید و گفت :دایی دریا رو باید ترشی بندازیم.!! حرفی نزدم اما غم نشست تو دلم بابا که نمیدونست سر دخترش چی اومده!! عزیز جون گفت :انشاا...نوبت دریا هم میشه .. لبخندی زدم تا به صحبتاشون خاتمه بدم.. بابا بحثو کشید به تاریخ و شیربها و مهریه مهریه رو تعیین کردن و قرار شد یه عقد کوچیک بگیرن و مراسم عروسی توی تالار باشه..تا اخرشب خونه عمو موندیم و از هر دری صحبت کردیم،اما دل توی دلم نبود دلم میخواست هر چی زودتر بریم خونه و یه دل سیر گریه کنم.‌اما خومو نگه داشتم و تظاهر به خوشحالی کردم و لبخند زدم.. بابا بلند شد و گفت:دیگه دیر وقته بهتره رفع زحمت کنیم و بریم‌،از جام بلند شدم و عازم رفتن بودیم.. بعد از خداحافظی با بقیه به آپارتمان خودمون برگشتیم..رو تختم دراز کشیدم و چشم به تاریکی اتاق دوختم. کاش می دونستم که این بلا رو کی سرم آورد و چرا زندگیم اینطوری شد.چشم هامو بستم و کم کم به خواب رفتم.صبح با زنگ آلارام‌گوشیم بیدار شدم. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نگاهی به ساعت انداختم هفت صبح رو نشون می داد.سریع از جام بلند شدم.از اتاق بیرون اومدم.همه جا توی سکوت مطلق فرو رفته بود... آبی به دست و صورتم زدم.به اتاق برگشتم و لباسمو پوشیدم کیف و بقیه وسایلامو جمع کردم. از اتاق بیرون اومدم که مامان از سرویس بهداشتی بیرون اومد:_داری میری؟ _آره مامان جون ،باید برم بیمارستان تازه دیر هم شده. _صبر کن یه چیزی بخور ضعف میکنی‌‌. _ مامان دیر میشه. _بدون صبحانه نمی ذارم که بری، پس مثل یک دختر خوب برو آشپزخونه.می دونستم که حرف فقط حرف خودشه.روی صندلی نشستم مامان خیلی سریع میز صبحانه رو چید.شروع به خوردن کردم صبحانه ام تموم شد:_حالا اجازه رخصت میدی؟ مامان خندید گفت:_از دست تو دختر ‌. گونه ی مامان بوسیدم...از اپارتمان بیرون اومدم.سوار آسانسور شدم و تند حیاط ساختمون ردکردم. سر خیابون ماشین گرفتم و مستقیم به بیمارستان رفتم.خواستم وارد بیمارستان بشم که نگهبان گفت:_کجا؟ _ببخشید همراه آقای بختیاری هستم. نگهبان سکوت کرد وارد بیمارستان شدم. به سمت اتاق بابا رفتم، با دیدن غیاث که روی صندلی انتظار تشسته بود به سمتش رفتم.با دیدنم از جاش بلند شد.نگاهی بهش انداختم. چشماش قرمز بود مثل کسی که شب بدی رو پشت سر گذاشته باشه. _سلام _سلام، چه زود اومدی؟ _بابا خوبه؟ دستی لای موهای بهم ریخته اش کشید گفت: _دیشب کمی حالش بد شد اما الان بهتره. _برم ببینمش. چرخیدم تا وارد اتاق بشم که گفت:_دم دمای صبح بهش آرامبخش تزریق کردن بزار بخوابه. کنارش روی صندلی نشستم. _حتما دیشب خیلی خسته شدین بهتره که برین خونه کمی استراحت کنین. نگاهی به ساعت روی مچ دست چپش انداخت گفت:_پس من میرم کمی استراحت کنم میام.. _ممنون لازم نیست. نگاه جدی بهم انداخت. _قرار نیست که برام تعیین تکلیف کنی میام. کیفش و برداشت و رفت. شونه ایی بالا انداختم محبتم بهش نیومده.. بابا چند روز بیمارستان موند و با رضایت خودش مرخصش کردیم.آوردیمش خونه عمه و آیناز هم اومد خونه ما ،تا عمه بیشتر به بابا برسه. توی سالن کنار عمه نشسته بودم که زنگ رو زدن.از جام بلند شدم، عمو و غیاث بود.چه عجب عمو بلاخره بعد از چند روز دیدن بابا اومده.در سالن و باز کردم و منتظر ایستادم تا بیان.با دیدن عمو سلامی کردم که زیر لب جوابمرو داد:_بابات کجاست؟ _توی اتاقش .. سری تکون داد که عمه اومد سمتشون گفت: _سلام تیمسار خوش اومدین چه عجب. با اوردن اسم تیمسار جرقه ای تو سرم زده شد و حرفای اون زن که دلش می خواست خودش تیمسار و بکشه.لحظه ای عرق سردی وسط کمرم حس کردم یعنی این مرد همونه؟ نه نمی تونه باشه ..سری تکون دادم. تیمسار با عمه به سمت اتاق بابا رفتن. کلافه به سمت آشپرخونه رفتم.سینی چایی برداشتم به سمت اتاق بابا رفتم‌.غیاث توی سالن بود.صدای عمو اومد :_شرمنده که نیومدم بیمارستان تو دلیل نیومدنم رو میدونی. بابا با صدای ضعیفی گفت:_اشکال نداره ‌‌ وارد اتاق شدم و سینی چایی رو روی میز گذاشتم خواستم از اتاق بیام بیرون که عمه گفت:_شنیدم قراره نیلوفر برگرده. _دختره ی لجباز میگم نیا اما گوش نمیده. از اتاق بیرون اومدم، اما ذهنم درگیر بود این وسط یه چیزی اشتباه بود.سری تکون دادم که با صدای غیاث به خودم اومدم. _چیزی شده که سر تکون میدی؟ سر بلند کردم :_نه هیچی ... شونه ای بالا انداخت گفت:_آتیه یه چایی برای من بیار.. در سالن با صدا باز شد. آیناز با ذوق وارد سالن شد گفت:وای غیاث توام اینجایی؟؟ روی مبل نشستم و پوف کلافه ای کشیدم،باز این دختر عمه من اومد . گوشیم زنگ خورد.نگاهی به شماره انداختم، شماره سیاوش بود. _سلام آقا سیاوش با آوردن اسم سیاوش حس کردم گوشای غیاث تیز شد نگاهشو بهم دوخت. _دریا امشب میای خونه ام؟ _خونه ی تو؟؟ _آره دیگه نانا هم میاد. _نانا؟! این چه موجودیه ؟؟؟ _دوست دختر منه دیگه یادت رفت به همین زودی؟؟ پامو رو پام انداختم... ،آها چه اسمی داره..ریز خندیدم. _ میای دیگه؟ _نه فکر نکنم .. _ دریا بیا منتظرم هشت اینجا باش اوکی؟؟ بدون این که اجازه بده چیزی بگم قطع کرد. نگاهی به صفحه گوشیم انداختم. غیاث با کنایه گفت:_جایی تشریف می برید؟ سوالی نگاهش کردم:باید از شما اجازه بگیرم؟ دست به سینه شد :نه ولی فکر کنم خونه ی پسر مجرد رفتن اونم تنها زیاد خوشایند نیست. پوزخندی زدم :_هه شما نمی خواد چیزی به من یاد بدین پس رفتن من مشکلی نداره. عمو و غیاث بعد از کمی صحبت رفتن، نگاه غیاث کمی عصبی و خصمانه بود.بی توجه بعد از خداحافظی وارد اتاق بابا شدم. بابا با دیدنم لبخندی زد.. _بابا جون می تونم برم خونه ی پسر عمه ام؟ دور همی داره.توی دلم گفتم:خدایا ببخش بخاطر این دروغم.. _آره بابا برو.. از اتاق بیرون اومستقیم وارد اتاقم شدم. بلوز سفید یقه دیپلمات همراه با شلوار لی آبی پوشیدم و پالتوی پاییزه ام رو از روش ..! ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شبـی رویـایـی ✨خوابـی شیـرین 🌸همـراه با آرامش ✨و یـاد خـدا 🩵 🌸براتـون آرزومنــدم 🌸شبتـون آبـی تر از دریـا ✨در پنــاه خــدا باشیــد ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 می‌دونی بدترین نوع مدیونی چیه؟ اینکه آدم مدیون خودش بشه، مدیون قلبش، مدیون احساسش... اگه حس کردی جایی یکی برات با بقیه فرق داره، یکی حال دلت رو میزون می‌کنه، یکی هست که تو رو می‌فهمه، معطل نکن و برو بهش بگو: دوست دارم ♥️ حالا الان پانشید برید بگید خوب بسنجیدااااا بعد اینجوری نیفتن دنبالتون🧹🔫 من هیچ مسئولیتی قبول نمیکنم 🙃 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وسایلای لازمم رو برداشتم ،از اتاق خودم به تاکسی تلفنی زنگ زدم ، عمه و آیناز تو سالن نشسته بودن عمه با دیدنم گفت : _ جایی میری ؟؟؟ _ بله خونه ی پسر عمم ‌‌ _ آها ،برو عزیزم . لبخندی زدم وارد اتاق بابا شدم و خداحافظی کردم .از خونه بیرون اومدم . ماشین کنار در منتظرم بود . رعدو برقی زد . سرم و بلند کردم .نگاهی به آسمون انداختم که نگاهم روی تراس ثابت موند . غیاث روی تراس ایستاده بود و به کوچه نگاه می کرد . وا اینم خل شد ،سوار ماشین شدم و آدرس خونه ی سیاوش و دادم . برای اولین بار بود می رفتم ،سر راه شیرینی گرفتم . ماشین کنار ساختمون کوچکی ایستاد . از ماشین پیاده شدم . زنگ طبقه ی 3 رو زدم . در با صدای تیکی باز شد . وارد حیاط کوچیکی شدم . از پله ها بالا رفتم . نفسی کنار در چوبی قهوه ای رنگی تازه کردم . زنگ آپارتمان رو زدم . بعد از چند دقیقه در باز شد . سیاوش درو باز کرد . با دیدنم لبخندی زد گفت : _ به به دریا خانم ..! کفشام و در آوردم و شیرینی رو طرفش گرفتم که دختری ریزه میزه و لاغری از آشپزخونه بیرون اومد . با دیدنم لبخندی زد گفت : _ سلام ، پریام ...! لبخندی زدم و دستمو سمتش دراز کردم :_ دریا هستم دختر دایی سیاوش ..... لبخندی زد و دستمو فشرد:_خوشحالم .. _همچنین.. نگاهی به خونه ی سیاوش انداختم، یه آپارتمان شیک و نقلی با چیدمان مدرن. ابرویی بالا انداختم:_آفرین چه آپارتمان شیکی.. _لباستو می تونی تو اتاق عوض کنی. رفتم سمت اتاق در هر دو اتاق باز بود سرکی به اتاق اولی کشیدم یه اتاق بزرگ با یک تخت دو نفره.سری تکون دادم پس اینجا اتاق خوابشه.سمت اتاق دومی رفتم.یه اتاق با یه تخت یک نفره؛ وارد اتاق شدم.پالتوم رو در اوردم و از اتاق بیرون اومدم.صدای خندشون از توی آشپزخونه می اومد.سمت آشپزخونه رفتن، بعد خوردن چایی باهم به سالن برگشتیم.. پامو رو پام انداختم _خوب پریا جون خانواده خوبن؟ پریا نگاهی به سیاوش و بعد به من انداخت و گفت:_ممنون .. گفت:من برم یه چیزی بیارم بخوریم و به سمت آشپزخونه رفت . به میز رو به روم خیره شدم ، با صدای پریا به خودم اومدم :_ عزیزم میز شام اماده است . از جام بلند شدم ،لبخندی زدم . با هم به سمت اشپزخونه رفتیم ،نشستیم... بعد از شام به سالن برگشتیم، نگاهی به ساعت انداختم ، ساعت 12 شب رو نشون میداد :_ وای یه زنگ بزن آژانس دیر وقته برم . از جام بلند شدم ،رفتم سمت اتاق و پالتومو برداشم . گوشیم زنگ خورد . نگاهی به شماره انداختم . غیاث بود . نگران بابا شدم و تند دکمه اتصال و زدم :_ الو ... _ پایین منتظرم ، اگه خوشیتون تموم شده بیاین . اصلا نذاشت چیزی بگم و قطع کرد ، نگاهی به گوشی انداختم . از اتاق بیرون اومدم :_ نمیخواد زنگ بزنی ، غیاث اومده دنبالم . سیاوش اخمی کرد :لازم نکرده کی گفته اون بیاد دنبالت؟ متعجب نگاهی به سیاوش انداختم گفتم: _ حتما بابا ازش خواسته، من برم خیلی خوش گذشت . _ خودم می رسونمت. _ سیاوش بچه شدی؟اومده دیگه‌. گونه پریا رو بوسیدم.سیاوش هنوز با اخم داشت نگاهم می کرد. لبخند اجباری زدم و کفشام و پام کردم. در آپارتمان و باز کردم که سیاوش گفت : _ تا جلوی در باهات میام. شونه ای بالا انداختم :_ بفرما... باهم سوار آسانسور شدیم،به اتاقک آسانسور تکیه دادم و نگاهم به سیاوش دوختم که هنوز بین ابروهاش اخم نشسته بود: _ سیاوش قهر نباش دیگه، ببین اومدم خونه ات. پووفی کشید و از در آسانسور بیرون رفتبه دنبالش رفتم. حیاط ساختمون و رد کردیم. همین که در حیاط و باز کردیم غیاث رو دیدیم که به ماشینش تکیه داده بود. با دیدن ما از ماشینش فاصله گرفت و رفت سوار شد. سیاوش عصبی گفت : _ فکر کرده کیه برای من قیافه می گیره؟ هم تعجب کرده بودم از این حرف سیاوش و هم خنده ام گرفته بود.چه حرصی می خورد سیاوش قیافه اش دیدن داشت.چرخیدم گفتم : _ شب خوبی بود، خداحافظ. _ شب به خیر. رفتم سمت ماشین. در جلو رو باز کردم و سوار شدم . _ حرفهاتون تموم شد؟ چرخیدم و به در ماشین تکیه دادم. نگاهی به صورتش انداختم :_ شما اینجا رو از کجا بلد بودین؟ زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و ماشین و روشن کرد گفت:_ نکنه فکر کردی می تونی شب و خونه ی یه پسر مجرد بمونی؟ _ اون پسر، پسر خاله ام هست.فکر کردی همه مثل خودتن؟ و رومو سمت پنجره کردم. قلبم تند تند و عصبی می زد . دوباره اون روز جلو چشم هام اومدن‌‌ غیاث وارد کوچه شد و ماشین و کنار در نگه داشت.تند دست گیره رو گرفتم تا پیاده بشم ،در ماشینو باز کردم و سریع از ماشین پیاده شدم.با کلید توی دستم در حیاطو باز کردم. درو که بستم به در تکیه دادم، دروبستم و با قدم های شمرده به سمت خونه رفتم ،در سالن رو اروم بازکردم همه جا توی سکوت فرو رفته بود باقدم های اروم سمت پله ها رفتم، ادامه دارد...... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وارد اتاقم شدم و با همون لباسا روی تخت دراز کشیدم نگاهمو به ساعت دوختم، این روزا چقد تنهام، همه هستن ولی انگار در عین حال هیچکس نیست.ادم ها گاهی عجیب دوست دارن تا کسی باشه دوست داشتنش باهمه فرق کنه.. مچاله شدم تو خودم و چشمامو بستم. روزها از پس هم میگذره، حال بابا نه خوبه و نه بد، همونطوره.عمه رفت خونه ی خودشون، دلم میخواست بپرسم اون زن هنوز توی ایرانه یا رفته؟دلم برای بابامی سوخت، تمام روز روی صندلی توی تراس مینشست و به باغ پاییز زده چشم میدوخت. فردا شب قرار بود جشن کوچیکی برای سامان و هیوا بگیریم ، رفتم توی تراس کنار صندلی بابا ایستادم دستمو روی شونه های بابا گذاشتم:بابایی.. هرروز به این باغ خزان خیره میشی دنبال چی هستین؟ اهی کشیدو گفت:نگاهم به این باغه اما ذهنم درگیر خاطرات گذشتس‌... _ کاش میدونستم تو اون گذشته چی هست که براتون انقد مهمه و بعد از این همه سال بازم فکر کردن بهش براتون لذت بخشه. اهی پر از درد کشید گفت :یه روز شاید تمام اتفاقات رو برات تعریف کردم، اگر عمری بود. گفتم: اینطور نگید لبخندی زدو گفت :کاش زودتر میاوردمت پیش خودم.خیلی دلم میخواد عروسیتو ببینم.... لبخندم جمع شد نمیدونستم چی بگم، سری تکون دادم و حرفی نزدم .. بابا گفت : تو نمیخوای بری خونه فردا شب جشن برادرته.میدونم چقد دوستشون داری... _فردا صبح میرم... - گفت به غیاث گفتم بیاد برید لباس بخرید.. _اما بابا من... دلم میخواد بهترین لباس و بخری، تو که دلت نمیخواد دل بابای مریضتو بشکنی؟ اجبار لبخندی زدم و گفتم:نه . پس اماده شو. از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم، چون هوا داشت سرد میشد، پالتوی زرشکی پاییزیم رو پوشیدم و بعد از زدن ادکلن از اتاق بیرون اومدم که زنگ ایفون به صدا دراومد رفتم تراس:بابا جون من میرم _به سلامت دخترم،مراقب خودت باش، راستی توی سالن روی میز برات پول گذاشتم ... _خودم....نذاشت حرفمو کامل کنم و گفت برو پایین غیاث زیر پاش علف سبز شده ... عقب گرد کردم و وارد سالن شدم ،تراول هارو از روی میز برداشتم و سریع سمت حیاط دویدم و در حیاطو باز کردم ... غیاث توی ماشین نشسته بود، یه دستش و به شیشه ی ماشین تکیه داده بودو با دست دیگه اش روی فرمان ضرب گرفته بود ،رفتم سمت ماشین در جلو رو باز کردم و نشستم ،سلامی زیرلب گفتم سری تکون داد و ماشین و روشن کرد ،با سرعت رانندگی میکرد ،هر دو سکوت کرده بودیم ماشین و توی پارکینگ پاساژ بررگی پارک کرد ،گفت: اینجا بهترین پاساژ برای خریده... پیاده شدم . غیاث هم پیاده شد و با ریموت ماشین و قفل کرد . دستی به کت تک تنش کشید ، رفت سمت آسانسور . از دنبالش راه افتادم . در آسانسور باز کرد و کنار ایستاد تا اول من برم .ابرویی بالا انداختم و پامو تو اتاقک آسانسور گذاشتم . غیاث هم اومد و دکمه طبقه 5 رو زد .با هم از آسانسور خارج شدیم . یه نگاه کلی به پاساژ انداختم . تا حالا با هلنا اینجا نیومده بودیم . گفت : _ بریم مغازه ی دوستم . حرفی نزدم و باهاش همراه شدم ، وارد مغازه ی بزرگی شدیم ، پسر جوانی با دیدن ما لبخندی زد گفت : _ به آقا غیاث گل ، از اینورا ؟؟؟؟ غیاث بهش دست داد گفت : _ کاری نداشتم بیام ...! مرد ا ایشون؟ غیاث خندید گفت : _ فعلا که دختر عموم هست ..! مرد آهانی گفت . _ خوب چی می خواید ؟؟؟ نگاهی به لباس ها و کفش های مجلسی توی مغازه انداختم . پیراهن کپحریری چشمم رو گرفت . رو به دوست غیاث کردم :_ اون لباس ..! صدای دختری از پست سرمون بلند شد :_ وای غیاث ......... باصدای دختره به عقب برگشتم نگاهم به دختر افتاد‌‌‌ پوزخندی زدم و طوری که غیاث هم بشنوه گفتم : _ دخترا چه علاقه‌ی شدیدی بهت دارند..... لباس و ازدست غیاث گرفتم و گفتم : تا شما احوالپرسی میکنید من برم لباسم رو پرو کنم . غیاث اومد حرفی بزنه من بای بای کردم . و داخل اتاق پرو شدم . تند لباسام رو درآوردم ولباس یاسی رنگ و حریر پوشیدم ...! چرخی زدم لباس فیت تنم بود و خوش پوش... لبخندی زدم و لباس رو درآوردم . از اینکه به همین راحتی تونسته بودم لباس انتخاب کنم خوشحال شدم . از اتاق پرو بیرون اومدم.. دوست غیاث گفت : _ پسندیدین ؟؟؟ _ بله همین و بر می دارم . نگاهم رو به کفش ها دوختم.کفش مشکی نظرم رو جلب کرد . مخمل پاشنه دار بود زیپ کفش از پشت بسته می شد روش با نگین کار شده بود ..... اون کفشتون رو میشه بدین ؟! کفش و گرفتم و روی صندلی نشستم ،هرکاری کردم زیپش بسته نشد . دوست غیاث که حواسش بهم بود گفت : _ مشکلیه بسته نمیشه ؟ گفتم نه و هر جور بود بستمش، ازجام بلندشدم و نگاهی به کفش ها انداختم . غیاث کنارم ایستاده بود ،سربلند کردم:از کفش ها خوشم اومد . همین و برمی دارم کفش هارو از پام درآوردم . غیاث گفت : _ چقدر شد ؟؟؟ ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
_ قابل نداره ...! کنار غیاث ایستادم و کیفم رو درآوردم . _ بزار تو کیفت . _ نه ممنون بابا پول داده ..! _ دریا ... نگاهم رو به نگاهش دوختم :_ خواهش می کنم بزار خودم پولو حساب کنم و اینکه ما نسبتی نداریم حساب کنی . انگار کمی عصبی به نظر می رسید . پوزخندی زد گفت : _ لیاقت می خواد غیاث شایسته حساب کنه وازم فاصله گرفت .... _چقدر میشه ؟؟؟؟ _قابل نداره... باکفشاتون اینقدر.... میشه پول و حساب کردم ،اما توی دلم کلی فش نثار غیاث و دوست گرون فروشش دادم، چه خبره قیمت ها انقدر سرسام آور اخه... نگاهی به غیاث و دوستش انداختم‌‌ نگاهی بهم انداخت و رو به دختره گفت: بریم شام.. وای غیا عاشقتم بریم‌‌. با شنیدن مخفف اسم غیاث نتونستم خنده ام رو کنترل کنم زدم زیر خنده میون خنده گفتم: غیا و دوباره خندیدم.. غیاث رو به دوستش کرد خداحافظ پدرام.. پدرام خندید گفت:خداحافظ رفیق.. روبه من گفت بریم.‌‌‌‌. -خوش باشید من میرم خونه.... خیلی جدی گفت:تو جایی نمیری شام می خوریم برمی گردیم.. شما با دوستتون برید شام بخورین.. گوشه‌ی لبش از خنده ی کج شد گفت:توحسودیت شده.. چشم هام و گرد کردم: کی من به چی چه حرفا و صورتمو اونور کردم .. دختره اومد جلو گفت:غیاً عزیزم بریم دیگه‌‌ _بریم ...مجبوری همراهشون شدم.. دختره‌ رفت رو صندلی جلو نشست،در عقب و باز کردم نشستم و درو محکم بستم.. خودمم نمی دونستم این الکی ناراحت شدن هام براچیه،غیاث سوار شد... غیاث آینه رو تنظیم کرد روی صورتم، نگاهی بهم انداخت.برای لحظه‌ای چیزی توی دلم تکون خورد، چشم ازش گرفتم. ماشین‌و روشن کرد. پنجره رو دادم پایین؛ سوز سردی خورد به صورتم، صدای آهنگ ملایمی پخش شد. بعد از مسافتی ماشین و کنار رستوران نگه داشت.از ماشین پیاده شدیم و سمت رستوران رفتیم.نگاهی به رستوران شیک و دیزاین امروزیش انداختم، میزه کنار پنجره نظرم رو جلب کرد.رفتم سمت میز و گفتم:_اینجا خوبه. دختره گفت:_نه..‌ چرخیدم و ابرویی براش بالا انداختم:هرجا دوست داری بشین من سر اون میز میشینم.و بی توجه بهشون سمت میز رفتم و روی صندلی نشستم.بعد از لحظه ای نگاهی بهشون انداختم، مثل اینکه با دختره داشت بحث می کرد...لبخند زیر پوستی زدم. نمی دونم غیاث چی گفت که دختره رفت سمت در رستوران،هنوز داشتم نگاهشون می کردم که غیاث سر بلند کرد ،سریع سرم رو پایین انداختم،و منوی روی میز رو برداشتم باسنگینی نگاهی؛ سرم رو بلند کردم. متعجب به غیاث نگاه کردم گفتم:_ دوستت د کو.. کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت: _کاری براش پیش اومد رفت. چشم هام تنگ کردم گفتم:_ مطمئنی؟ نفسش و فوت کرد و از صندلیم فاصله گرفت... نفسم رو بیرون دادم. رفت روی صندلی رو به روم نشست. گفت: _ چی سفارش بدیم؟ شونه ای بالا انداختم: _ نمیدونم و نگاهی به منو انداختم. غیاث گفت: _ من بختیاری می خورم. نگاهی به قیمت بالاش انداختم.لبخندی زدم :_ منم. ابرویی بالا انداخت گفت: _ چه عجب من و تو، تو یه چی ، هم سلیقه بودیم. نمی دونم چرا جدیدن این مردو میبینم ضربان قلبم میره بالا‌.. حرفی نزدم و با گوشیم مشغول شدم. یهو گوشی از دستم کشیده شد. متعجب سر بلند کردم.گوشیم دست غیاث بود.! _ چرا گوشیم رو گرفتی؟ گوشین رو گذاشت کنارش روی میز: _ دوست ندارم همینطوری به اطرافم زل بزنم. _ خوب چیکار کنم؟ _ خیلی هم بهت ربط داره ،چون تو باعث شدی دوستم بره... پوزخندی زدم :_ الان که گفتی کاری براش پیش اومده،چی شد یهو رفت؟! لبخندی زد گفت : _ دختره فکر کرده خواستش برام مهمه و به حرفش گوش میدم... خنده ام جمع شد و خیره نگاهش کردم، با اومدن گارسون نگاهم و ازش گرفتم و توی سکوت شام خوردیم. تا رسیدن به خونه حرفی بینمون ردو بدل نشد. ماشین و نگه داشت، نگاهی بهش انداختم:_ ممنون.! چرخید و نگام کرد گفت: _ شب خوبی بود. دستی به روسریم بردمو بدون حرفی پیاده شدم. آروم لب زدم :_ برای منم، شب خوبی بود.! وارد خونه شدم و یه راست رفتم سمت اتاقم. انقدر خسته بودم که زود خوابم برد... بالاخره روز جشن رسید صدای آهنگ از توی سالن به گوش می رسید . دستی به لباس هام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم . نگاهی به سالن کوچیک آپارتمانمون اندختم . اون اندک مهمونایی که دعوت کرده بودیم ، هنوز کامل نیومده بودن . هلنا و سعید در گوش هم پچ پچ میکردند.. نگاهم به سیاوش افتاد . _ چطوری خانم ؟؟؟؟ لبخندی زدم :_ خوبم . کم کم مهمونا اومدند و مراسم شروع شد‌‌ شد .عاقد بعد از خوندن محرمیت رفت . تا اخر شب شادی کردممهمونا کم کم رفتن . گونه ی سامان و هیوا رو بوسیدم . هلنا اومد طرفم : _ کم کم باید خودم برات آستین بالا بزنم ، سوالی نگاهش کردم که با چشم و ابرو به سیاوش اشاره کرد :_ منظورت چیه ؟؟؟؟؟ شونه ای بالا انداخت:_ منظورم واضح هست . ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾