فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه روز خوب یه حس خوب
🍁یه تن سالم
یه روح آرام و بزرگ
🍁آرزوی قلبی من براى شما
صبحتون سرشـار از زیبـایی
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوسیوپنج
من با حرص از جلوش رد شدم ولی اون یک مرتبه یکی از بافته های موی منو گرفت و کشید طرف خودش که صدای ناله ی من در اومد و با مشت محکم زد توی سرم و گفت : سلیته حالا سر من داد می زنی ؟
پدری از تو و اون ننه بابات در بیارم تا بفهمی من کیم و چه کارایی از دستم بر میاد ..غربتی گدازاده ...
شیوا به محض اینکه صدای ناله ی منو شنید کنترلشو از دست داد ...
پرستو جیغ کشید و ترسید و پریناز با صدای بلند به گریه افتاد ,, شیوا فریاد زدبرای چی بچه ی منو می زنی ؟
حق نداشتی دست روی بچه ام دراز کنی بسه دیگه ..بسه دیگه از زندگیم برو بیرون ....
گلنار بچه ی منه کلفت تو نیست ...دیگه نمی خوام ببینمت ..ای خدا کجا برم از دست تو خلاص بشم ..و شروع کرد به لرزیدن و بی حال شد فقط یک جمله رو تکرار می کرد از زندگیم برو بیرون ...از زندگیم برو بیرون ..
فرح دوید آب آورد و من در حالیکه مثل ابر بهار اشک میریختم اونو گرفته بودم که بدنش که روی زمین بالا و پایین میشد صدمه نبینه ..و می گفتم : شیوا جونم ...شیوا جونم قربونت برم تو رو خدا اینطوری نکن دارم می ترسم ..
غلط کردم کاش حرف نمی زدم ...فرح هم گریه می کرد و داد زد ..عزیز تو کی دلت خنک میشه ؟ راحت شدی ؟ ...
عزیز فورا کفشش رو پوشید تا فرار کنه اما صدای در خونه بلند شد و قبل از اون فرح دوید و درو باز کرد و همراه اون آقا و امیر حسام اومدن....
عزت الله خان هراسون خودشو رسوند به شیوا و سرشو بغل کرد ..و گفت : شیوا ..شیوا ..عزیزم چشمت رو باز کن ..چی شدی ؟ قربونت برم من دیگه اینجام ..نترس ..پاشو عزیزم ..شیوا جان ..
و با حرص نگاه در مونده ای به عزیز کرد ودر حالیکه چشمش پر از اشک شده بود گفت : چیکار کنم از دست تو خلاص بشم ..کار خودت رو کردی ؟
بهت نگفتم اینجا نیا ؟ آخه تو چرا با ما این کارو می کنی ؟ ..امیر حسام که از عصبانیت پره های دماغش باز شده بود و نفس نفس می زد ..نگاه غضبناکی به عزیز کرد و گفت : در واقع برای خودمون متاسفم ...
و من از اینکه شال سبز رنگ شیوا از روی سرش افتاد و اون تلاش نکرد تا زخمشو از دیگران پنهون کنه فهمیدم که حالش اصلا خوب نیست .هر کاری کردیم بهتر نشد ..بالاخره آقا اونو با دستپاچگی بغل کرد و به امیر حسام گفت ..بدو ماشین رو روشن کن ...و شیوا رو با خودش برد ..
من دویدم دنبالش و گریه کنون گفتم آقا بزارین منم بیام ..گفت نه تو مراقب بچه ها باش.. برو کفشها و شالشو بیار ..و شیوا رو گذاشت عقب ماشین ...
امیر حسام پیاده شد تا آقا بشینه ..
وقتی کفش ها و شال رو بردم دم در امیر حسام ایستاده بود ..با افسوس گفت : شانس ندارم امروز روزه گرفتم و اومدم اینجا با تو افطار کنیم دلم برات تنگ شده بود ...و رفت ...در حالیکه بغضم بیشتر شده بود و های های گریه می کردم ..سرمو رو به آسمون کردم ..هوا داشت تاریک میشد و من نمازم قضا شد ..
آهی از ته دلم کشیدم و برگشتم به اتاق ..دلم می خواست عزیز رو تیکه و پاره کنم ولی اون غمگین و افسرده در حالیکه اشک میریخت و دستشو به حالت عاجز بودن گرفته بود جلوی دهنش ...
بی صدا مثل دزدی که دستگیرش کرده بودن روی صندلی نزدیک در بصورت عاریه کیفشو گرفته بود توی بغلش و نشسته بود ...فرح هم روبروش به همون حال بود .
یاد حرف مادرم افتادم اون همیشه بهم می گفت : دخترم آدم عزت و احترام رو به زور از کسی نمی خواد ..هر وقت دیدی دیگران بهت احترام نمی زارن بدون که اشکال از خود توست ...
تو نمی تونی دیگران رو باب میل خودت درست کنی ..باید خودتو درست کنی تا زندگی بر وفق مرادت بگذره ...
نگاهی از روی حرص بهش کردم در حالیکه از شدت نگرانی برای شیوا نمی تونستم جلوی گریه ام رو بگیرم سجاده ام رو پهن کردم تا نمازم رو بخونم ..روزه بودم ولی دلم نمی خواست حتی یک لیوان آب بخورم ..
گوشه ی اتاق نزدیک پنجره نشستم ..
پریناز و پرستو هم اومدن کنارم بغلشون کردم ولی نمی تونستم از شدت بغض اونا رو مثل همیشه دلداری بدم ..
صدای فرح رو می شنیدم که می گفت : عزیز مگه خودت شیوا رو بیرون نکردی ؟
مگه داداشم خودش دنبال شیوا نگشت و پیداش کرد ؟
مگه منو به زور ندادی به باقر ؟
مگه روزگار امیر حسام رو سیاه نکردی؟
من اصلا نمی فهمم برای چی همه ی اینا رو به شیوا نسبت میدی و فکر می کنی اون زن بدیه ؟ هیچ می دونی اگر شیوا به دادم نمی رسید من الان مرده بودم ؟
شما می دونی چقدر برای من زحمت کشیده ..
چطور با روی خوش ازمون پذیرایی می کنه ؟توی این مدت ندیدم حتی یک کلمه از شما بد بگه ..
و مدام به من سفارش می کرد بیام به شما سر بزنم ..
عزیز به خدا داری بهش ظلم می کنی ...
عزیز آروم گفت هیس ..صداتو ببر ..و یک چیزایی به فرح گفت که من نشنیدم ..
دلمم نمی خواست بشنوم ..از صدای اون زن چندشم می شد ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوسیوشش
بچه ها رو محکمتر توی بغلم گرفتم و یاد امیر حسام افتادم و عشقی که توی دلم داشت جوونه می زد ..عشقی نا خود آگاه ؛ که حتی پیش خودمم اعتراف نمی کردم ...
در حالیکه قطرات اشک پشت سر هم از گوشه ی لبم پایین میومد آروم گفتم : باید فراموشت کنمسکوتی سرد و سنگین توی خونه حکفرما بود حتی عزیز هم قدرت حرکت نداشت اون می دونست که عزت الله خان از این کارش به آسونی نمیگذره و ممکنه امیرحسام هم برای تنبیه اون؛ ترکش کنه ..برای همین نمی رفت که یکم اوضاع رو روبراه کنه ..
حداقل من اینطوری در موردش فکر می کردم ..ساعت از نه گذشت و رفتن اونا طولانی شده بود ..من غذای بچه ها رو دادم و اونا رو که هردو بغض داشتن خوابونم ...فرح اومد کنارم نشست و گفت : گلنار تو روزه بودی اقلا یک چایی بخور ..
گفتم : نمی تونم ..هیچی از گلوم پایین نمیره .. می دونی فرح که من جونم به جون شیوا بنده ..نکنه طوریش بشه ؟ اونوقت خودمو نمی بخشم اگر من طاقت آورده بودم و صبوری می کردم شاید آقا از راه میرسید و اینطوری نمی شد ...گفت : همش تقصیر منه اگر زودتر رفته بودم خونه نمی ذاشتم عزیز بیاد اینجا سر و صدا کنه ...
تو خیلی ناراحت شدی آره ؟ حالا برو خدا رو شکر کن عزیز خودشو نزد به غش ..دیگه نمی تونستیم جمعش کنیم ...
که صدای ماشین رو از پنجره شنیدم و هر دو دویدیم دم در ، عزیز همچنان روی همون صندلی نشسته بود و نطقش کور شده بود ..
وقتی شیوا رو دیدم که با پای خودش میومد از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم و با اینکه آقا زیر بغلشو گرفته بود و به نظر نمی رسید که هنوز حالش روبراه باشه ..فقط زیر لب می گفتم خدا رو شکر ..
با نگرانی بهش نگاه می کردم ..اونم به من نگاه کرد و پرسید : تو خوبی عزیزم ؟..من رفتم چی شد؟ عزیز باهات کاری نداشت ؟گفتم : نه نشسته و سکوت کرده ..
آقا گفت : دیدی حالا همش برای گلنار نگران بودی .. نگفتم من عزیز رو می شناسم الان خودش بیشتر ناراحته ...
شیوا و آقا جلو رفتن ...از امیر حسام پرسیدم دکتر چی گفت ؟چرا یک مرتبه اینطوری شد ؛؛ امیر حسام گفت : نترس دکتر گفت تا فردا حالش خوب میشه ..
فشارش افتاده بود و میگه هنوز بدنش عفونت داره ..برای همین مقاومتش کم شده ..
گفتم : آره اصلا چند وقته زیاد روبراه نیست .. نمی دونم چیکار کنم ...تو روزه ات رو باز کردی ؟ گفت : توی بیمارستان آب خورم ..تو چی ؟گفتم :مهم نیست ..
گفت: عزیز خیلی اذیتت کرد ؟
گفتم : خیلی زیاد ..نمیدونم چی بگم ؛؛ ..
گفت : فکر نکن نفهمیدم کشک بادمجون درست کردی ؛؛
گفتم : اولا اتفاقی بود دوما آقا هم کشک بادمجون دوست داره ..تازه ته چین هم درست کردم ..به هوای اینکه برای سحر هم بزاریم ...
وقتی رفتیم تو عزیز پرسید چی شد دکتر چی گفت ؟
آقا گفت : چیه ؟ می خوای ببینی خوب شده دوباره شروع کنی؟ ..
عزیز با لحن ملایمی که سعی می کرد مهربون به نظر بیاد گفت : این حرفا چیه می زنی مگه من دشمن شما هستم ..من مادرتونم ..نگران بودم .
منه بیچاره فقط اومده بودم فرح رو با خودم ببرم ..
حرف کشیده شددلمم پر بود ..اصلا من که از راه رسیدم گلنار گفت شیوا مریضه ...
امیر حسام با تندی گفت : عزیز میشه بس کنین ؟ دیگه حرفشو نزنین؛؛ هیچی ..حتی یک کلام ...
من که دیگه تحمل عزیز رو نداشتم یکراست رفتم توی آشپزخونه فرح هم دنبالم اومد تا شام رو گرم کنیم ..
خوب به هر حال عزیز مادر اونا بود و نمی تونستن حرفی بهش بزنن ..شیوا هم چون آمپول زده بود داشت خوابش می برد.....اونا دور کرسی نشسته بودن و با هم حرف می زدن و من دلم نمی خواست حتی بشنوم چی دارن بهم میگن ...
سفره رو پهن کردیم و یک سینی هم برای راننده ی عزیز آماده کردم که امیر حسام برد ..
بعد یواشکی رفتم بالا و خودمو رسونم توی ایوون ..دلم می خواست تنها باشم و صدای کسی رو نشنوم ...از اون بالا به آسمون نگاه کردم ..
ستاره ها می درخشیدن و اونقدر نزدیک به نظرم می رسیدن که دلم خواست ساعت ها به اونا نگاه کنم ...
دلم خیلی گرفته بود ..دقیقا نمی دونستم از چی ولی یک حس پوچی و بالاتکلیفی بهم دست داده بود ...که شنیدم آقا صدام می کنه ..گلنار ؟ دخترم ؟ کجایی ..؟سریع از پله ها رفتم پایین و گفتم : بله آقا اینجام کاری داشتین ؟
گفت : چرا نمیای شام بخوری شنیدم هنوز افطارم نکردی ...
گفتم : مرسی آقا من یک چیزی خوردم خسته ام اگر اجازه بدین می خوام بخوابم ..اومد جلو و گفت : ببینمت ؛؛ تو حالت خوبه ؟ نکنه حرفای عزیز رو جدی بگیری ؛؛
شیوا هم حالش خوب میشه ..نگران نباش ...ببین گلنار من روی تو خیلی حساب می کنم اصلا ما همه به تو نگاه می کنیم ..اگر توام حالت خراب بشه دیگه واویلا س ..بیا دخترم شامت رو بخور منو ناراحت نکن ..
گفتم : به خدا میل ندارم آقا ..سحر یک چیزی می خورم ...لطفا؛؛ شما می دونین که اهل این کارا نیستم حالم خوب نیست ...
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوسیوهفت
اونشب عزیز با کمال خونسردی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود شامش رو خورد و با فرح و امیر حسام رفتن در حالیکه من توی اتاق بغلی خودمو زده بودم به خواب ...
آقا شیوا رو بغل کرد و همینطور که می برد بالا منو صدا زد و گفت : گلنار خانم بیدار شو اونجا سرما می خوری بیا برو زیر کرسی ...روز بعد آقا سر کار نرفت تا مراقب شیوا باشه ..و تمام اون روز رو شیوا زیر کرسی بی رمق و بی حال افتاده بود ..
نمی دونم درد داشت یا از چیز دیگه ای بود که هر وقت خوابش می برد ناله می کرد ...
یک هفته ای طول کشید و دو بار دیگه آقا اونو برد دکتر ..
ولی حالش چنان بهتر نشده بود ..دو روز به عید مونده بود که ماه رمضون تموم شد ..وشب عید فطر اون سال همزمان شده بود با شب چهارشنبه سوری ..و من احساس می کردم شیوا داره خودشو می کشه ..و وانمود می کرد حالش خوبه ...
برای همین با اینکه روزه بودم همه ی کارارو مثل برق و باد انجام می دادم حتی خونه تکونی کردم و همه ی ملافه ها و در آوردم وشستم و کشیدم ...
و اون توی آشپرخونه شام درست می کرد ..
نزدیک افطار بود که رفتم توی اتاق یکم گرم بشم دیدم برام یک سفره ی افطار عالی چیده ..
همه چیز گذاشته بود ..حلوا خرما و زولبیا و بامیه ..
نگاهی به چشم های آبی قشنگش کردم ..با محبت دستشو برای گرفتن دستم دراز کرد و گفت : بیا اینجا ..بیا بغلم قربونت برم خسته نباشی ؛ ..
با اینکه نمی خوام اینقدر به تو فشار بیارم بازم نمیشه ..همه ی بار این زندگی رو داری به شونه هات می کشی ..
چشمم پر از اشک شد ..همدیگر رو محکم در آغوش گرفتیم ..
گفتم : نه اینطوارم نیست ..
گفت : ببخش که مادر خوبی برات نیستم ...نمی دونم چرا حالم خوب نمیشه ..دکتر میگه چیزت نیست ..ولی روبراهم نیستم ....
به پدرم قول داده بودم عید برم گرگان .. منتظره ..ولی اینطوری نمی خوام برم ..
گفتم : حالا حتما نباید عید باشه خبر میدیم بعد از عید میریم ..پریناز با خوشحالی گفت : گلنار بابام اومد صدای ماشینش میاد ..و خودش رفت درو باز کرد ..
امیر حسام و فرح هم همراهش بودن ..
حالا دیگه از اومدن اون نمی تونستم بی تفاوت بمونم و حالم دگرگون میشد ..نشستم سر سفره و منتظر موندم ..
آقا کلی خرید کرده بود و هر سه نفر با دست پر اومدن ..
چند بسته بوته برای آتیش زدن و ترقه ...شیوا سریع رفت به استقبال آقا و امیر حسام وارد اتاق شد ..
صداشو می شنیدم که گفت: سلام زن داداش مهمون نمی خواین ؟ اومدیم چهارشنبه سوری رو با هم باشیم ..
شیوا گفت : چرا نمی خوایم خوش اومدین ..
قلبم چنان تند می زد که فکر می کردم اگر منو ببینه فورا متوجه تغییر حالم میشه فرح و امیر حسام با هم اومدن توی اتاق ..
بلند شدم و گفتم سلام خوش اومدین امیر حسام گفت ..سلام ..سلام گلنار خانم ..به به چه سفره ی افطاری درست به موقع رسیدم که با تو افطار کنم اما این بار اول مطمئن شدم عزیز نمیاد بعد اومدم و خودش قاه قاه خندید ..من با فرح روبوسی کردیم و اون گفت : گلنار نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود امروز منم روزه ام ..
گفتم :دل منم برات تنگ شده بود جات حسابی خالی بود ...
امیرحسام گفت : جای منم خالی بود خودم می دونم ..ولی کی دلش برای گلنار تنگ نمیشه ؟
و پرستو رو بغل کرد و بوسید و گفت دلم برای شما دوتا جوجه هم خیلی تنگ شده بود ..همش دلم می خواست بیام اینجا ولی عزیز رو چیکار کنم ..
تازگی دلش هوای اینجا رو می کنه ....من به روی خودم نیاوردم و گفتم : باز عزیز رو تنها گذاشتین شب عید ناراحت میشه میاد منو می زنه ..
امیرحسام گفت : مگه تو زد ؟ واقعا ؟ فرح چرا به من نگفتی ؟
گفت : یادم نبود آره موهاشو کشید ..
یکم اخمهاش رفت توهم و گفت : خدا بگم چیکارت کنه عزیز ..
ببخشید گلنار اون تو رو نمیشناسه نمیدونه برای ما چقدر ارزش داری ..
صدای ربنا بلند از رادیو بخش می شد ..نمی خواستم در جوابش بگم نه مهم نیست ..چون مهم بود من هرگز کاری نمی کردم که کسی به خودش اجازه بده دست روی من دراز کنه ..رفتم چایی بریزم که دیدم شیوا با سینی پر از لیوان چای داره میاد ..
آقا هم دست و صورتشو شسته بود ودر حالیکه دخترا رو بغل می کرد و می بوسید ..همه با هم دور سفره نشستیم ...
این آخرین روزی بود که روزه می گرفتیم ..و من هر روز دعا می کردم شیوا حالش خوب بشه و توان سابقشو بدست بیاره ...
به محض اینکه اذان گفتن ؛امیرحسام بلند گفت : الهی به حق این ساعت آرزو می کنم ما همیشه با هم بمونیم و از هم جدا نشیم ...گفتم : آمین ؛ شیوا جون منم همیشه سالم و تندرست باشه ...
این بار همه با هم گفتیم : الهی آمین
اونشب امیر حسام بی اندازه خوشحال بود ..می خندید و می خندوند ..
ردیف های بوته رو گذاشت و اونا رو آتش زد ..
همه از روش پریدیم ..شیوا بلند بلند می خندید و بعد از مدت ها شادی رو توی صورتش می دیدم .....
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوسیوهشت
منم از روی چهار بوته آتیش پریدم ولی برنگشتم همون جا ایستادم و از دور نگاه کردم ...
به اون آدم ها ..به زندگی ، و اینو فهمیدم که توی این دنیا نه خوشحالی هاش پایداره و نه غم هاش موندگار ...
همه چیز در لحظات میان و میرن ..و میشن خاطره ..
با اینکه خاطرات بد همیشه در ذهن آدم ها می مونه و فراموش نمی کنه و شادیها کمتر به یاد می مونن ..
من اونشب رو فراموش نمی کنم ..هر طرف رو نگاه می کردم سایه ی سنگین نگاه امیر حسام رو می دیدم و برای اولین بار در میون جرقه آتش وشعله های زرد رنگ اون نگاهمون در هم تلاقی کرد و عشق رو توی چشمهاش خوندم ..
اون درست شبیه عزت الله خان بود مهربون ؛ عاقل و با فکر ..
ولی برای من که به عنوان کارگر به خونه ی اونا اومده بودم دور و دست نیافتی ..
آدمه گول زدن خودم نبودم ...و به محض اولین تلاقی نگاهمون که غیر عمد بوجود اومده بود خودمو جمع و جور کردم ..و دیگه اجازه ندادم تکرار بشه ..
و اینو می دونستم که وقتی عزیز با شیوا دختر آصف خان اینطور رفتار کنه ..؛؛من که جای خود داشتم ؛؛ ...
اما من نمی دونستم که تنها چیزی که اصلا دست خود ما نیست و نمی تونی براش تصمیم بگیری عشقه ..
وقتی به جونت افتاد این اونو که تو رو با خودش می بره ...امیر حسام پرستو رو بغل کرده بود و آقا هم دستهای پریناز رو گرفته بود و از روی آتیش می پریدن ..
صدای خنده های بچه ها بلند بود چنان قهقه می زدن و خوشحالی می کردن ؛که همه ی ما رو به وجد آورده بودن ..
هنوز هوا سرد بود و ابری ,, بارون ریز و کم؛ گاهی به صورتم می خورد ..
آقا با شوخی به شیوا که گوشه ای ایستاده بود و شالشو محکم پیچیده بود به خودش و قوز کرده بود با یک لبخند روی لبش به بقیه نگاه می کرد گفت : چرا نمی پری نکنه می خوای ؛ تو رو هم بغل کنم؟ ...
شیوا بلند خندید و گفت : نه تو رو خدا من از دیدن شما ها لذت می برم به من کار نداشته باش ..
امیر حسام گفت : آره هر کس نپره بغلش می کنیم وگرنه تا آخر سال زرد می مونه ...
و نگاهی به من کرد ؛که معناشو فهمیدم ...از هیجان دست و پام سست شد ..و زیر لب گفتم : خدایا منو اسیر این احساس نکن ..
اما آقا دست بر دار نبود و رفت سراغ شیوا؛ و اونوکه سعی داشت فرار کنه گرفت و بغلش کرد و در حالیکه همه با هم می خندیدم و شیوا پشت سر هم می گفت تو رو خدا منو بزار زمین کمرت درد می گیره ..
با زحمت از روی آتیش پرید ...و من قند توی دلم آب کردن ..وقتی اون از ته دلش می خندید ..
نشاطی که توی وجود امیر حسام بود تموم شدنی نبود ...
ترقه می زد و آتیش رو شعله ور می کرد و خودش می پرید ...
با اینکه آدم های غمگین و افسرده رو دوست نداشتم و همیشه منو خسته می کردن اما نمی دونم چرا شیوا برام استثنا بود ..
شاید برای اینکه بهش حق میدادم و یا شاید برای این بود که خیلی با من مهربون بود ..آتیش که داشت خاموش می شد امیر حسام گفت : گلنار ؛ فرح؛ بیاین بریم قاشق زنی ..
اینجا توی روستا کلی می خندیم ..
شیوا جون گفت : فال گوشم وایسین ..
گلنار اولین چیزی که شنیدی مال خودت ..دومی مال من حتما بیا بهم بگو ..و اینطوری با رفتن ما موافقت کرد و خوب منم جوون بودم و دلم می خواست از این کارایی که هیجان داره انجام بدم ..
یکی یک دونه چادر سرمون کردیم و کاسه و قاشق بر داشتیم ..در حالیکه می خندیدیم و خوشحال بودیم ..رفتم در خونه ی روستایی ها ...
و پشت در خونه ی اونا قاشق رو می کوبیدیم توی کاسه ی مسی ..منتظر بودم اولین حرفی که می شنیدم چیه ..یک خانمی با خنده درو باز کرد و گفت : بگیر شیرین کام باشی ...و دوتا خرما انداخت توی کاسه ی من ..
گاهی آدم برای ادامه زندگی احتیاج به گول زنک هایی داره که بتونه راحت تر مشکلات زندگی رو تحمل کنه ...در حالیکه خودشم می دونه واقعیت نداره ..و دومین نفر بهم گفت کاسه ات رو بیار جلو ؛
خدا بهت سلامتی بده ...ویک مشت عناب ریخت توی کاسه ....واینطوری با شنیدن ..این دو جمله ..از خوشحالی دویدم طرف خونه ..
و در حالیکه نفس ؛ نفس می زدم جریان رو برای شیوا تعریف کردم ...
حالا که بعد از سالها به اون شب فکر می کنم بغضم می گیره ..چقدر هر دومون برای اون دو جمله ای که از دونفر روستایی شنیده بودیم دلمون شاد شد ...کاش ما آدم ها یاد می گرفتیم که هر چی بر زبون میاریم خوب و دلگرم کننده باشه ..
آرزوی خوشبختی کردن و سلامتی گفتن ؛؛
کلمات خوب و شیرین نه خرجی داره و نه زحمتی فقط دنیای ما رو بهتر و زیبا تر می کنه ...اونشب در حالیکه صدای تند بارون که با شدت به سقف و در دیوار خونه و درختهای لخت حیاط بر خورد می کرد به گوش میرسید و برای من که عشق توی دلم رشد می کرد رویایی و شیرین بود ؛؛ دور هم شام خوردیم ....و بعد آقا امیر حسام و فرح رو شبونه برد که عزیز تنها نباشه ...
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوسیونه
یا به قول فرح صداش در نیاد ...
شیوا اونا رو بدرقه کرد وبرگشت منم داشتم جمع و جور می کردم ... تا رسید دیدم داره می لرزه ..فورا رفت زیر کرسی و لحاف رو کشید تا زیر گردنش و گفت : خیلی سرد شده یخ زدم ..تو سردت نیست ..در حالیکه به اندازه ی اون سردم نبود گفتم : چرا سرده ..گفت بیا بشین اینجا فردا با هم جمع و جور می کنیم ..شبی نمی خواد ..گفتم : نه من الان راحت ترم فردا خیلی کار داریم ..زود بر می گردم .. و مشغول شدم در حالیکه حال عجیبی داشتم و انگار روی ابرها سیر می کردم ...وقتی برگشتم دیدم شیوا خوابه ولی بشدت داره ناله می کنه ..و باز دلهره به جونم افتاد ...چیزی به عید نمونده بود شیوا به سختی راه میرفت و گاهی دستشو می گرفت به دیوار و صورتش قرمز میشد ..اما مدام کار می کرد تا با هم سوروسات سال تحویل رو با ذوق و شوق انجام بدیم ..من خواستم کرسی رو جمع کنم ولی شیوا موافقت نکرد و گفت : گرمای اونو دوست دارم ..بزار باشه ..می خوای جمع کنیم و زیرشو تمیز کنیم دوباره اونطرف اتاق بزاریم ..من یک رو میزی دست دوزی شده ی شیک دارم میندازیم تا برای عید تازه باشه ..اصلا چطوره سفره ی هفت سین هم روی اون پهن کنیم ..هوا ی بهار معلوم نمی کنه شاید دوباره سرد بشه ....وقتی رفتیم گرکان و برگشتیم برش می داریم ....شیوا همش به امید این بود که روز دوم یا سوم عید راهی گرگان بشیم ...و اون روز آقا رفت تا خرید کنه چون شیوا به خاطر زخم هاش هیچوقت خرید نمی رفت ؛؛ اون زمان مردم مثل حالا عادت نداشتن هر وقت دلشون می خواد لباس بخرن ..به جز عروسی ومهمونی و گاهی هم عزا و شب عید ..و باز این کارو آقا با امیر حسام انجام داد و برای شیوا و بچه ها و من لباس و کفش نو خرید ...همه با خوشحالی شوق و ذوق اونا رو زیر رو می کردیم که من باز چشمم افتاد به صورت شیوا و احساس کردم می خواد از حال بره ..اما خودشو با زور سر پا نگه می داشت ..یک لحظه قلبم فرو ریخت و دلهره وجودم رو گرفت ..رفتم کنارشو گفتم : شیوا جون حالتون خوبه ؟ گفت : آره عزیزم ...یکم بی حال شدم ..برام یک چایی نبات درست می کنی ؟ فکر می کنم سردیم کرده ..
اما من می فهمیدم که درد داره و اصلا حالش خوب نیست...آقا هم متوجه شده بود ودعواش کرد که : آخه تو چقدر لجبازی بهت میگم استراحت کن گوش نمی کنی ..میگم بریم دکتر میگی نه ..پاشو همین الان بریم ...شیوا گفت : الان بهترم باشه صبح حتما میام .. ...وقتی چایی نبات رو دستش می دادم تا گردن رفته بود زیر کرسی ..ازم گرفت و گفت : نمی دونم چرا استخون هام یخ زده ..اصلا گرم نمیشم .. فکر می کنم اگر پام بره روی منقل اصلا نمی فهمم از بس یخ کرده ...
و اونشب شیوا حتی حاضر نشد با آقا بره بالا و همون جا زیر کرسی خوابید و من تا صبح از صدای ناله های اون بیدار میشدم و به صورتش نگاه می کردم انگار دردِ تمام دنیا رو با خودشو می کشید ..نمی فهمیدم و نمی دونستم چیکار کنم ..روز بعد آقا صبح زود اونو برد بیمارستان ..تا نزدیک پنج بعد از ظهر نیومدن ..دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید چون می دونستم شیوا مریضه و حتما مهم بوده که اونقدر طولانی شده ..تا صدای ماشین رو شنیدم مثل دیوونه ها دویدم دم درو باز کردم ..و فورا به صورت شیوا خیره شدم ..اون حال خوبی نداشت و اوقاتشم خیلی تلخ بود ...
بدون اینکه به صورت من نگاه کنه آروم رفت بطرف پله ها منم پشت سرش ..کتشو در آورد و یکراست خودشو کرد زیر کرسی, و بدون اینکه حتی یک کلمه با من یا بچه ها حرف بزنه دراز کشید ..آقا هم بدون اینکه توضیحی به من بده که دلم قرار بگیره یک کیسه دوا که دستش بود داد به من و فورا رفت بالا ...با اینکه نگرانی من بیشتر شده بود حرفی نزدم ...این سکوت علامت خوبی نداشت ... براش آش درست کرده بودم ..فورا یک بشقاب کشیدم و بردم و قاشق ؛ قاشق دهنش گذاشتم ..و اون با میل خورد و زیر لب گفت دستت درد نکنه دخترم .. و خوابید دویدم بالا ؛؛ آقا توی ایوون ایستاده بود رفتم پشت سرش و گفتم : چی شده ؟ شیوا جون حالش خوب نیست ؟ حرفی نزد ..رفتم جلوتر ..دیدم صورتش مثل خون قرمز شده لب پایین شو با دندون گرفته و داره به خودش فشار میاره که فریاد نزنه ...اشکم هام بی اختیار ریخت و در حالیکه التماس می کردم گفتم : تو رو قران آقا بهم بگو چی شده ؟ با دو دست دهنشو گرفت ..عقب ,عقب رفت و به دیوار تکیه داد ..خم شد و سُر خورد و نشست روی زمین و در حالیکه جلوی دهنشو گرفته بود که صداشو خفه کنه و شونه هاش می لرزید گریه کرد ...
دیدن گریه اون مرد برام خیلی سخت بود ...منم دست و پام از حال رفت و در مونده نشستم روی زمین ..و ذل زدم به اون تا لب باز کنه ..
یکم به همون حال موند و در حالیکه صورتشو محکم و با حرص می مالید تا هم غیظ شو وهم اشکهاشو پاک کنه ..گفت : گلنار می دونی دکتر چی گفت ؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوچهل
اون میگه شیوا مدت هاست که درد داره ..اونم درد شدید وحشتناک .
سِل استخون گرفته ..ای خدا ..ای خداااا حالا من چیکار کنم؟ ..باید بیمارستان بستری می شد تا آمپول هاش به موقع بزنه ..ولی دکتر می گفت ..شب عیدی برای روحیه اش خوب نیست ببرش توی خونه و همونجا ازش مراقبت کنین اما باید خیلی مراقب باشیم ...
در حالیکه حالم از آقا هم بدتر بود گفتم : خودشم می دونه ؟ گفت : آره ..دکتر می گفت عجب تحملی داره ..این درد رو کسی تا حالا نتونسته تحمل کنه و فریاد نزنه ..تو که روزا باهاش بودی نفهمیدی درد داره؟ ناله نمی کرد ؟ گفتم : چرا ولی نه تا این اندازه ..فقط همیشه توی خواب اونقدر ناله می کرد تا بیدار میشد ..خودشم می فهمید و وقتی منو نگران می دید می گفت خواب دیدم .آقا در حالیکه نمی تونست جلوی خودشو بگیره و مثل بچه ها گریه نکنه گفت : باید خیلی مراقبش باشیم ..ما خوبش می کنیم ..دکتر گفت اگر چیزایی که میگم رعایت کنین بیماری غیر قابل علاجی نیست ...گلنار من و تو اونو خوبش می کنیم ..مگه نه ؟ ما با هم می تونیم ..تو یکبار این کارو کردی دوباره هم می تونی ..ازت خواهش می کنم همه ی حواست به اون باشه ..ای خدا دارم دیوونه میشم ..آخه چرا ؟ مگه اون چیکار کرده که اینقدر بهش درد دادی ..هنوز نتونسته جذام رو فراموش کنه ..حالا این ؛؛ ای خدا بزرگیت رو شکر ولی بهم بگو آخه چرا شیوای من باید اینطوری بشه .گفتم : آره آقا , آره خوبش می کنیم ..ما با هم خوبش می کنیم ..گفت : خدا رو شکر تو رو دارم ..یکبار تو شیوا رو خوب کردی و به من برگردوندی ..گلنار دوباره این کارو بکن ..بهش روحیه بده ..تو می تونی چون من داغونم ..نمی تونم درد و اونو تحمل کنم ..
در حالیکه باز یکبار دیگه دلم به حالِ آقا بشدت می سوخت گفتم : این حرف رو نزنین شیوا اون همه درد رو تحمل می کنه که شما رو ناراحت نکنه ..شما هم باید نزارین اون ناراحتی شما رو بببنه ..بزارین فکر نکنه ما ازش نا امید شدیم ..من می دونم که خوب میشه ولی اون به خاطر شما داره زندگی می کنه ..این شما هستی که باید بهش کمک کنی ...
شیوا اونشب دیگه بیدار نشد ..و منو و آقا هر کدوم یکطرف کرسی نشسته بودیم و دوباره خونه ی ما پر از درد و غم شده بود ..غیر از دردی که توی سینه ام نشسته بود به این فکر می کردم کاش عزیز نمی فهمید و دنبال کلماتی می گشتم که اینو از آقا بخوام ..
داستان تا آخر شب که می خواست بره بالا ..گفتم آقا ؟ و همزمان اونم برگشت گفت : گلنار ؟ ..گفتم بله ..گفت : تو اول بگو چی می خواستی بگی ؟ گفتم نه شما بگو ...گفت : لطفا به فرح و امیر حسام نگو مریضی شیوا چیه ..نمی خوام به گوش عزیز برسه ..می فهمی که چی میگم ؟..گفتم : خیلی ممنونم آقا منم همینو ازتون می خواستم ...سری تکون داد و گفت : ای داد بیداد ..باید خودم می دونستم که تو حواست هست ..بازم تو رو دست کم گرفتم ..واز پله ها رفت بالا ..دوباره صداش کردم آقا ؟ میشه من و شما هم به روی خودمون نیاریم ..باهاش مثل مریض رفتار نکنیم ؟ نگاهی از اون بالا به من کرد و به راهش ادامه داد ...روز بعد شنبه بود و شب عید ..آقا رفت بیرون مدتی طول کشید تا برگشت ..من تمام تلاشم رو می کردم رفتارم با شیوا فرقی نکرده باشه و اون احساس نکنه که چقدر براش نگران و ناراحتم ...حتی وقتی می خواست ناهار رو خودش درست کنه حرفی نزدم ولی سعی می کردم کمکش کنم چون گاهی می دیدم که دستشو می گیره به دیوار و حالا می فهمیدم که از درد این کارو می کنه ..آقا نزدیک ظهر با دست پر اومده بود ..خیلی چیزا رو که برای عید می خواستیم خریده بود و یک تلویزیون ..اون رادیویی که می گفتن آدم ها رو توش نشون میده ...و فورا اونو روی یک میز گذاشت توی اتاق روبروی جایی که شیوا زیر کرسی می نشست و تا بعد از ظهر نصبش کرد...ذوق دیدن تلویزیون که اون زمان خیلی برامون عجیب و باور نکردی بود سر ما رو حسابی گرم کرد بود.
شیوا بچه نبود و می دونست که من و عزت الله خان چقدر هواشو داریم ولی نه اون به روی خودش میاورد نه ما ..اونشب برای اولین بار دور هم در حالیکه آقا کنار شیوا نشسته بود و شیوا سرشو روی بازوی اون گذاشته بود تلویزیون تماشا کردیم اما من گاهی به صورت معصوم و بی گناهش خیره میشدم و می فهمیدم درد داره ..موقع سال تحویل که نزدیک سحر بود شیوا حالش خوب بود یا بازم داشت تظاهر می کرد که ما رو خوشحال نگه داره اما همینقدر هم برای من امیدوار کننده بود ..آقا نمی دونم به چه دلیل وقتی سال نو شد و عیدی های ما رو داد بدون توجه به حال شیوا گفت : شیوا جان عزیزم ؛ اینی که میگم مجبور نیستی قبول کنی ؛؛ اگر دلت می خواد و فکر می کنی اذیت نمیشی امروز بریم به دیدن عزیز..وای با شنیدن این حرف مثل اینکه یکی منو به برق وصل کرده بود و منتظر موندم ببینم شیوا چی میگه ؛؛
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁آذر از نیمه گذشت،
🍂دیگه چیزی به تموم شدن
🍁قشنگیهای پاییز نمونده
🍁این سینی زیبا از
🍂خوراکیهای پاییزی
🍁تقدیم به شما
شب زیبا پاییزیتون بخیر ☕️🍂🍁
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوست عزیزم ،صبحت بخیر ،ببین خدا چقدر دوست داره که حتی مولکولهای کوچیکش دارن برای خوشحالیت تلاش میکنند😇
پس هیچوقت نا امید نشو❤️
#صبحتون_بخیر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوچهلویک
اصلا فکر نمی کردم بعد از اون ماجرا و با حالی که شیوا داشت آقا ازش یک همچین چیزی بخواد ولی اون بدون اینکه تغییر حالتی توی صورتش پیدا بشه گفت : باشه بریم ؛؛ از اونجا هم باید گلنار رو ببریم مادرشو ببینه ؛؛ما دیگه تو نمیریم معذب میشن ..
اون بار که رفتم احساس کردم پدرش به خاطر من از خونه رفت بیرون ..
گفتم : شیوا جون شما می خوای بری به دیدن عزیز ؟
و نگاهی که پر از سئوال بود به آقا کردم و ادامه دادم ؛ درست شنیدم ؟
آقا در حالیکه به من اشاره می کرد که ساکت باشم گفت : آره یک چیزی می دونم که میگم عزیز فرق کرده ؛؛زیاد سخت نگیریم بهتره بزارین این کدورت ها بر طرف بشه ..به هر حال گلنارجون اون مادرمنه ؛؛ مگه نیست ؟نمیشه که به دیدنش نریم ؛؛اونقدر عصبانی بودم که هر دوی اونا متوجه شدن با حرص رفتم توی آشپزخونه و زیر لب گفتم خدا شانس بده هرکاری دلش می خواد می کنه آخر سرم پسرش ازش حمایت می کنه ..
شیوا دنبالم اومد و گفت : گلنار ؟ عزیز دلم می دونم چقدر از دستش ناراحت شدی ولی تو دختر عاقلی هستی می دونی که چاره نداریم ..توام دیگه روز اول عیدی اخم نکن به خاطر آقا ..گفتم من که برای خودم ناراحت نیستم به خاطر شما میگم ..گفت : اگر اخمت رو باز نکنی تا آخر سال ناراحت می مونی پس ..بخند ..بخند ..زود باش و چون می دونست که من بشدت قلقلکی هستم دستشو برد بطرف پهلو های من و هر دو به خنده افتادیم ..و وقتی خاطرش جمع شد که دیگه ناراحت نیستم گفت : این همه تو به من چیز یاد دادی اینم از من به تو یادگاری بمونه ؛ ببخش تا خودت راحتتر زندگی کنی دنیا اصلا ارزش کینه و کدورت رو نداره ..یک وقت دیدی یکی مون نبودیم ..گفتم : بسه دیگه تو رو قران از این حرفا نزنین ..باشه هر چی شما بگین اون می دونست که چقدر دوستش دارم و نمی تونم با کسی که اونو اذیت کنه کنار بیام ..به هر حال راضی شدم چون منم می تونستم مادر و خانواده ام رو ببینم ..یکم خوابیدیم تا صبح بشه ...هیچ وقت یادم نمیره که توی اون مدت کوتاه من خواب خیلی عجیبی دیدم شیوا پای برهنه روی سنگفرش های سردی می دوید ..موهاش دورش ریخته بود و پریشون بود ...باد شدیدی اونو به عقب می روند ولی اون بازم به جلو میرفت که یک مرتبه یک گودال بزرگ سر راهش دیدم ..می خواستم فریاد بزنم اونواز وجود اون گودال با خبر کنم ولی صدا از گلوم در نمی اومد ..و شیوا با سرعت میرفت به طرف گودال ..انگار من زودتر خودمو رسونم که اگر خواست بیفته بگیرمش که یک مرتبه عزیز رو دیدم که توی گودال دست و پا می زنه ؛؛با صورتی که لاغر و زننده بود و دستهایی که فقط استخوانش باقی مونده بود کمک می خواست و از شیوا خبری نبودمن خوشحال شدم اما عزیز با همون اسکلت دستش چنگ انداخت و مچ دستم رو گرفت ..جیغ کشیدم و وحشت زده بیدارشدم ..معمولا خواب های من تعبیر می شد ..اون زمان نمی دونستم کسانی که حس ششم قوی تری دارن این حس موقع خواب دیدن هم یک طورایی به کمکشون میاد ..روی این اصل این خواب بشدت نگرانم کرده بود و نمی دونستم به چی تعبیرش کنم ..برای همین یکم پکر بودم و آقا اینو به حساب این گذاشته بود که من دوست ندارم به خونه ی عزیز برم ..نزدیک که شدیم از توی آینه به من نگاه کرد و گفت : گلنار حالت خوبه ,, گفتم بله آقا برای چی ؟گفت : همیشه اون عقب ماشین صدات میومد با بچه ها حرف می زدی حالا چی شده ؟می دونم چت شده تو رو میشناسم ,
یک چیزی بهت بگم ..وقتی مادر شدی می فهمی که توقع تو از بچه هات چیه ..مادر آدم هیچ کاری برامون نکرده باشه نه ماه توی شکمش بودیم و دوسال بهمون شیر داده ..نباید دلشون رو بشکنیم در غیر این صورت من اعتقاد دارم که کار آدم راست در نمیاد ..گفتم : درست میگن آقا حق با شماست ..اما توی دلم چیز دیگه ای بود با تمام وجود نمی خواستم دیگه هرگزپا توی اون خونه بزارم و با عزیز روبرو بشم..ماشین جلوی در ایستاد و بوق زد تا محمود آقا درو باز کنه یک مرتبه توی پیاده رو ؛ نزدیک یک درخت همون پسر رو دیدم ،،محمد،، که به خاطر ویژگی هایی که داشت فورا اونو شناختم ..با خودم فکر کردم پس این دست بر دار نیست و فرح اینجا هم اونو می ببینه ...خدا به خیر کنه ..اولین کسی که از خوشحالی روی پاش بند نبود و به استقبالمون اومد امیر حسام بود ..خدای من چند روز بیشتر نبود که اونو ندیده بودم ولی حس می کردم سالهاست ازش دورم همه ی کاراش رو دوست داشتم ..بامزه و با معرفت بود ..از همه مهمتر توجه خاصی بود که به من داشت ...تا دم ماشین اومد و درو برای شیوا باز کرد ولی نگاهش به من بود ..و پشت سر هم می گفت خوش اومدین ..خوش اومدین ...وقتی از پله های ایوون بعد از شیوا و آقا بالا میرفتم از پشت سرم آروم گفت : چه خانم شیکی ...گفتم : بله ؟ خم شد و به پریناز گفت : خیلی شیک شدی عمو جان ..لباست سلیقه ی منه دوست داری ؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوچهلودو
همه ی این لباس ها رو من انتخاب کردم ...نا خود آگاه یک لبخند روی لبم نقش بست ودلم یک طواریی مالش رفت ..و یادم رفت که دارم به دیدن عزیز میرم ...
عزیز خیلی معمولی با ما بر خورد کرد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده ..برخوردش خوب و عادی بود و به همه ی ما عیدی داد و یک انگشتر طلا هم دست شیوا کرد بدون اینکه در مورد گذشته حرفی به میون بیاد ..و با تمام اتفاقاتی که بین شیوا و عزیز افتاده بود و همه ازش خبر داشتن هیچ کس به روی خودش نمیاورد ..تنها من بودم که انگار همه ی اون صحنه ها مدام از جلوی نظرم می گذشت ؛؛
خوشحال بودن طوری که انگار عزیز کار خیلی مهمی انجام داده .. امیر حسام شاد و سر حال ازما پذیرایی می کرد و بیشتر از هر چیزی از رفتن شیوا به اون خونه خوشحال بود ...و وقتی بعد از یکساعتی که خدا حافظی می کردیم که از در بریم بیرون ..با حالتی التماس آمیز گفت : داداش چقدر خوب میشد روز اول عید همه دور هم بودیم یا شما بمونین یا همه با هم بریم زیر درخت های خونه ی شما ناهار بخوریم .. آقا فورا از این موضوع استقبال کرد و گفت : آره عزیز از بیرون ناهار می گیرم میریم خونه ی ما؛ شکوفه ها در اومدن خیلی قشنگ شده روز اول عیدی دور هم باشیم تلویزبون ما رو ببینین چطوریه ...عزیز بالافاصله قبول کرد اما غر هم می زد که آخه روز اول عیده به دیدنمون میان ..مثلا ما بزرگتریم بد میشه نباشیم ...ولی تند و تند آماده شد و راه افتاد ...
در حالیکه من دلم می خواست برم پیش مادرم ؛ هیچ کس یادش نیومد .. خلاصه درد سرتون ندم عزیز و شوکت و محمود آقا با ماشین عزیز و فرح و امیر حسام با ما اومدن ..در حالیکه فرح اصرار داشت توی خونه بمونه و عزیز اجازه نداد ؛ و من می دونستم که اون برای چی می خواد با ما نباشه ..چون وقتی از در بیرون رفتیم اون پسر هنوز اون طرفا پرسه می زد ...به هر حال آقا چلوکباب فراوانی گرفت و رفتیم به طرف خونه ....به چند دلیل اوقاتم تلخ بود ..اول از همه برای اینکه مجبور بودم تا شب عزیز رو تحمل کنم ..و بعدم نتونسته بودم یک سر برم به مادرم بزنم ..و از همه مهمتر صورت شیوا بود که حالا عقب کنار من نشسته بود و داشت دردی رو تحمل می کرد که مدام از همه پنهون نگه می داشت و من دلیلشو نمی دونستم و حرص می خوردم که اون باید تا شب همینطور درد بکشه و تحمل کنه ...آروم سرمو بردم کنار گوشش و پرسیدم : کجا تون درد می کنه ؟ نگاه غم باری به من کرد و اشک توی چشمش حلقه زد و گفت : الهی بمیرم عزت الله خان قرار بود گلنار بره مادر و پدرشو ببینه ..یادمون رفت ..گفتم : اشکالی نداره هنوز وقت زیاده یک روز دیگه میرم ..و آروم در گوشش گفتم : بازم بهم نگین حرف تو حرف بیارین ..همیشه همین کارو با من می کنین ..یادتون باشه ...با فرح و امیر حسام و شوکت خانم زیر درخت هایی که تازه شکوفه هاش در اومده بود فرش پهن کردیم و سماور و بساط چایی بردیم و همه دور هم نشستیم ..عزیز اولین نیش رو به من زد ..البته درست نمی دونم منظوری داشت یا همینطوری این حرف رو به زبون آورد ..رو به آقا گفت : لنگه ی این انگشتری که برای شیوا خریدم برای زن امیر حسام هم گرفتم ..می خوام براش یک زن بگیرم از خانواده ی بزرگون ..داغ عروسی پسر به دلم مونده ...می خوام برای امیر حسام سنگ تموم بزارم ..و این شک به دلم افتاد که نکنه از نگاه و رفتار امیر حسام متوجه ی چیزی شده باشه ...
و تا می تونستم سرمو توی اتاق گرم می کردم که صدای عزیز رو نشنوم ..اون از هر سه جمله ای که می گفت سه تاش متلک بود و رنجوندن دل دیگران ..تنها کسی که مصونیت داشت عزت الله خان بود ..منم می ترسم دوباره یک چیزی به من بگه و نتونم جلوی دهنم رو بگیرم تو آشپزخونه مشغول بودم که فرح اومد پیشم و گفت : گلنار می خوام باهات حرف بزنم ..گفتم : جانم بگو ..گفت : تو خیلی خوبی ..اصلا فکر نمی کردم موضوع منو به کسی نگی ..همش می ترسیدم یک وقت منو لو بدی و بیچاره بشم ..گفتم : فرح تو به هر حال داری خودتو بیچاره می کنی ..من اون پسر رو در خونه ی شما هم دیدم ..خیلی برات نگرانم می ترسم کار دست خودت بدی اینطور که معلومه اون پسر دست بر دار نیست ..خواهش می کنم مراقب باش ..گفت : باور نمی کنی ؟من واقعا دوستش دارم اونم همینطور ؛ منتظر یک فرصت هستیم ..محمد باید یک کار برای خودش پیدا کنه و در آمدش خوب بشه بیاد خواستگاری که مثل اون بار جواب ردنشنوه ..برای من خیلی عجیب بود که فرح از چی اون پسر خوشش میومد ..و خیلی به عاقبت این کار خوش بین نبودم ..و می دونستم دیر یا زود گند این کار در میاد ..ولی اینم می دونستم که فرح به حرف من گوش نخواهد داد ...نزدیک های بعد ظهر احساس کردم شیوا دیگه نمی تونه درد رو تحمل کنه ولی مقاومت می کرد تا عزیز متوجه نشه و فکر کنه که اون زن خوبی برای عزت الله خان نیست ...
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوچهلوسه
از توی ایوون به اونا نگاه می کردم آقا داشت با عزیز و امیر حسام حرف می زدن ..فرح در فکر عشق و عاشقی بودو زیر درخت ها راه میرفت و شوکت و محمود آقا یک گوشه با هم حرف می زدن .. و بچه ها بازی می کردن اما شیوا چی بگم که چه حالی داشت ؟ ...اون زمان خیلی این نا برابری به نظرم ظالمانه اومد ...اینکه روزگار بود یا عزیز نمی دونم ؛؛ اما بر سر شیوا آواری خراب شده بود که حتی به خودش اجازه نمی داد مریض باشه و ناله کنه ... داشتم فکر می کردم ..مادر منم دستهاش یخ زده بودن ولی بازم سکوت می کرد و در مقابل این بی عدالتی اعتراضی نمی کرد ..فرح با این سن کم قربانی زن بودن شده بود ...با خودم گفتم : من می خوام پولدار و با قدرت باشم ..من از خودم ضعف نشون نمیدم ...اونقدر قوی میشم که همه ی مردا ازم حساب ببرن ...و تا اون روز نرسه محاله با کسی عروسی کنمو این اولین باری بود که من این جمله رو در مورد خودم بکار می بردم ..
عروسی ؛؛ با اینکه هر دختر بچه ای رویا پوشیدن لباس عروس داره وبازی های روز مره ی اون خاله بازی و شیر دادن به عروسکش بود .
من معنای این چیزارو حس نکردم ..تا دست راست و چپم رو شناختم کار خونه می کردم و از برادرام نگهداری ..
و هنوز دنیا رو نشناخته بودم که وارد دنیای پر از تلاطم شیوا شدم و خودمو فراموش کردم ...
هیچوقت دل درست با یک عروسک بازی نکردم و مثلا برای زن همسایه چایی دروغی نریختم و عروسک های من بچه های واقعی بودن ..و خیلی زود تر از اونی که باید با واقعیت های زندگی روبرو شدم ..
شیوا مریض بود و همه ی کار سنگین اون خونه و حتی کارای بچه ها به گردن من افتاده بود ..
کسی ازم نمی خواست و بهم دستور نمی دادن همه چیز با محبت و احترام همراه بود وبا اینکه از خستگی شب ها خوابم نمی برد با دل و جون در حالیکه بشدت همشون رو دوست داشتم از صبح تا شب کار می کردم ..
و در هر فرصتی به اصرار شیوا کنارش می نشستم و درس می خوندم ..
اونم سعی داشت با رسوندن من به امتحانات متفرقه کارای بی منت منو جبران کنه ...اما نمیشد ..
اون عید برای من فقط شده بود کار و کار ..
آصف خان وقتی شنیدکه شیوا مریض شده چند روزی با پسراش اومدن ؛ اونم در حالیکه شیوا مدام درد داشت و نمی تونست کار خونه رو انجام بده ..و همه چیز به من نگاه می کرد ...
موقع رفتن آصف خان خیلی از من تشکرو قدر دانی کرد و گفت : آبجیم راست میگه تو دختر خیلی قابلی هستی اول خدا ؛؛دوم شیوا رو دست تو می سپرم ..
مراقبش باش دخترم ..درست رو هم بخون من می دونم تو از اون زن های قابل روزگار میشی ..
به زودی آبجیم میاد تهران زندگی کنه فقط اون می تونه تو رو بکشه بالا ..و سرشو آورد توی صورت منو و آهسته در گوشم گفت : به ننه ی عزت الله رو نده زن نفهمیه ..اگر زیاده روی کرد حسابشو برس من پشت تو هستمخیلی از این حرفای آصف خان خوشحال شدم اما نمی دونستم همین حرف های ساده چقدر در آینده ی من موثر خواهد بود طوری که از اون به بعد خودمم باور داشتم که می تونم آدم موفقی باشم ....
عزیز هم که حالا فکر می کرد دیگه همه کارای اونو فراموش کردن چند روز یکبار خودشو می رسوند خونه ی ما و ناهار و شام میموند و من باید ازش پذیرایی می کردم ..در حالیکه اون تنها کسی بود که با من مثل مستخدم رفتار می کرد و توهین آمیز دستور می داد ...کلا می فهمیدم که می خواد بر اوضاع مسلط باشه و به ما بفهمونه اونو که تصمیم می گیره کی چیکار کنه ...حتی گاهی در مورد اثاث خونه و جابجا کردن اون نظر می داد و منو وادار می کرد با اون همه کاری که داشتم کاری رو که اون می خواست انجام بدم ..و شیوا بود که همش منو به آرامش دعوت می کرد و می گفت : عیب نداره وقتی رفت بزار سر جاش ...در حالیکه من روحیه ی شیوا رو نداشتم و دلم نمی خواست در مقابل آدم زورگو سر خم کنم ..قبول می کردم تا اون آرامشش بهم نخوره ..
این بود که با بی محلی و چشم و ابرو به عزیز می فهمیدم که ازش بدم میاد و اونم اینو می دونست و زیر زیرکانه آزارم می داد ...
هنوز می تونم اون روزا رو به خوبی جلوی چشمم مجسم کنم ..
دنیای من دوپاره شده بود یکی واقعیتی که در اطرافم می گذشت و اون یکی حال و هوای جوونی و شادی که من داشتم ...؛؛ بهار بود و بوی خوش شکوفه ها همه ی فضا رو پر کرده بود و من که عادت نداشتم همیشه در حال غصه خوردن باشم ..به محض اینکه فرصتی پیدا می کردم از این دنیا دور میشدم و میرفتم به شهر قصه ها ..به شهر پری ها ..
دختر شاه پریون که با بالهای نامرئی می تونست همه جا بره و بین گلها از این طرف به اون طرف از عشق شاهزاده مستانه آواز بخونه ؛؛که حالا می تونستم صورت اون شاهزاده رو جلوی چشمم مجسم کنم ؛؛ و آقا پادشاه و عزیز جادوگرِ قصه های من شده بودن .تا اواخر ادریبهشت بود ؛من صبح ها بعد از نماز دیگه نمی خوابیدم
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾