#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوچهل
اون میگه شیوا مدت هاست که درد داره ..اونم درد شدید وحشتناک .
سِل استخون گرفته ..ای خدا ..ای خداااا حالا من چیکار کنم؟ ..باید بیمارستان بستری می شد تا آمپول هاش به موقع بزنه ..ولی دکتر می گفت ..شب عیدی برای روحیه اش خوب نیست ببرش توی خونه و همونجا ازش مراقبت کنین اما باید خیلی مراقب باشیم ...
در حالیکه حالم از آقا هم بدتر بود گفتم : خودشم می دونه ؟ گفت : آره ..دکتر می گفت عجب تحملی داره ..این درد رو کسی تا حالا نتونسته تحمل کنه و فریاد نزنه ..تو که روزا باهاش بودی نفهمیدی درد داره؟ ناله نمی کرد ؟ گفتم : چرا ولی نه تا این اندازه ..فقط همیشه توی خواب اونقدر ناله می کرد تا بیدار میشد ..خودشم می فهمید و وقتی منو نگران می دید می گفت خواب دیدم .آقا در حالیکه نمی تونست جلوی خودشو بگیره و مثل بچه ها گریه نکنه گفت : باید خیلی مراقبش باشیم ..ما خوبش می کنیم ..دکتر گفت اگر چیزایی که میگم رعایت کنین بیماری غیر قابل علاجی نیست ...گلنار من و تو اونو خوبش می کنیم ..مگه نه ؟ ما با هم می تونیم ..تو یکبار این کارو کردی دوباره هم می تونی ..ازت خواهش می کنم همه ی حواست به اون باشه ..ای خدا دارم دیوونه میشم ..آخه چرا ؟ مگه اون چیکار کرده که اینقدر بهش درد دادی ..هنوز نتونسته جذام رو فراموش کنه ..حالا این ؛؛ ای خدا بزرگیت رو شکر ولی بهم بگو آخه چرا شیوای من باید اینطوری بشه .گفتم : آره آقا , آره خوبش می کنیم ..ما با هم خوبش می کنیم ..گفت : خدا رو شکر تو رو دارم ..یکبار تو شیوا رو خوب کردی و به من برگردوندی ..گلنار دوباره این کارو بکن ..بهش روحیه بده ..تو می تونی چون من داغونم ..نمی تونم درد و اونو تحمل کنم ..
در حالیکه باز یکبار دیگه دلم به حالِ آقا بشدت می سوخت گفتم : این حرف رو نزنین شیوا اون همه درد رو تحمل می کنه که شما رو ناراحت نکنه ..شما هم باید نزارین اون ناراحتی شما رو بببنه ..بزارین فکر نکنه ما ازش نا امید شدیم ..من می دونم که خوب میشه ولی اون به خاطر شما داره زندگی می کنه ..این شما هستی که باید بهش کمک کنی ...
شیوا اونشب دیگه بیدار نشد ..و منو و آقا هر کدوم یکطرف کرسی نشسته بودیم و دوباره خونه ی ما پر از درد و غم شده بود ..غیر از دردی که توی سینه ام نشسته بود به این فکر می کردم کاش عزیز نمی فهمید و دنبال کلماتی می گشتم که اینو از آقا بخوام ..
داستان تا آخر شب که می خواست بره بالا ..گفتم آقا ؟ و همزمان اونم برگشت گفت : گلنار ؟ ..گفتم بله ..گفت : تو اول بگو چی می خواستی بگی ؟ گفتم نه شما بگو ...گفت : لطفا به فرح و امیر حسام نگو مریضی شیوا چیه ..نمی خوام به گوش عزیز برسه ..می فهمی که چی میگم ؟..گفتم : خیلی ممنونم آقا منم همینو ازتون می خواستم ...سری تکون داد و گفت : ای داد بیداد ..باید خودم می دونستم که تو حواست هست ..بازم تو رو دست کم گرفتم ..واز پله ها رفت بالا ..دوباره صداش کردم آقا ؟ میشه من و شما هم به روی خودمون نیاریم ..باهاش مثل مریض رفتار نکنیم ؟ نگاهی از اون بالا به من کرد و به راهش ادامه داد ...روز بعد شنبه بود و شب عید ..آقا رفت بیرون مدتی طول کشید تا برگشت ..من تمام تلاشم رو می کردم رفتارم با شیوا فرقی نکرده باشه و اون احساس نکنه که چقدر براش نگران و ناراحتم ...حتی وقتی می خواست ناهار رو خودش درست کنه حرفی نزدم ولی سعی می کردم کمکش کنم چون گاهی می دیدم که دستشو می گیره به دیوار و حالا می فهمیدم که از درد این کارو می کنه ..آقا نزدیک ظهر با دست پر اومده بود ..خیلی چیزا رو که برای عید می خواستیم خریده بود و یک تلویزیون ..اون رادیویی که می گفتن آدم ها رو توش نشون میده ...و فورا اونو روی یک میز گذاشت توی اتاق روبروی جایی که شیوا زیر کرسی می نشست و تا بعد از ظهر نصبش کرد...ذوق دیدن تلویزیون که اون زمان خیلی برامون عجیب و باور نکردی بود سر ما رو حسابی گرم کرد بود.
شیوا بچه نبود و می دونست که من و عزت الله خان چقدر هواشو داریم ولی نه اون به روی خودش میاورد نه ما ..اونشب برای اولین بار دور هم در حالیکه آقا کنار شیوا نشسته بود و شیوا سرشو روی بازوی اون گذاشته بود تلویزیون تماشا کردیم اما من گاهی به صورت معصوم و بی گناهش خیره میشدم و می فهمیدم درد داره ..موقع سال تحویل که نزدیک سحر بود شیوا حالش خوب بود یا بازم داشت تظاهر می کرد که ما رو خوشحال نگه داره اما همینقدر هم برای من امیدوار کننده بود ..آقا نمی دونم به چه دلیل وقتی سال نو شد و عیدی های ما رو داد بدون توجه به حال شیوا گفت : شیوا جان عزیزم ؛ اینی که میگم مجبور نیستی قبول کنی ؛؛ اگر دلت می خواد و فکر می کنی اذیت نمیشی امروز بریم به دیدن عزیز..وای با شنیدن این حرف مثل اینکه یکی منو به برق وصل کرده بود و منتظر موندم ببینم شیوا چی میگه ؛؛
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁آذر از نیمه گذشت،
🍂دیگه چیزی به تموم شدن
🍁قشنگیهای پاییز نمونده
🍁این سینی زیبا از
🍂خوراکیهای پاییزی
🍁تقدیم به شما
شب زیبا پاییزیتون بخیر ☕️🍂🍁
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوست عزیزم ،صبحت بخیر ،ببین خدا چقدر دوست داره که حتی مولکولهای کوچیکش دارن برای خوشحالیت تلاش میکنند😇
پس هیچوقت نا امید نشو❤️
#صبحتون_بخیر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوچهلویک
اصلا فکر نمی کردم بعد از اون ماجرا و با حالی که شیوا داشت آقا ازش یک همچین چیزی بخواد ولی اون بدون اینکه تغییر حالتی توی صورتش پیدا بشه گفت : باشه بریم ؛؛ از اونجا هم باید گلنار رو ببریم مادرشو ببینه ؛؛ما دیگه تو نمیریم معذب میشن ..
اون بار که رفتم احساس کردم پدرش به خاطر من از خونه رفت بیرون ..
گفتم : شیوا جون شما می خوای بری به دیدن عزیز ؟
و نگاهی که پر از سئوال بود به آقا کردم و ادامه دادم ؛ درست شنیدم ؟
آقا در حالیکه به من اشاره می کرد که ساکت باشم گفت : آره یک چیزی می دونم که میگم عزیز فرق کرده ؛؛زیاد سخت نگیریم بهتره بزارین این کدورت ها بر طرف بشه ..به هر حال گلنارجون اون مادرمنه ؛؛ مگه نیست ؟نمیشه که به دیدنش نریم ؛؛اونقدر عصبانی بودم که هر دوی اونا متوجه شدن با حرص رفتم توی آشپزخونه و زیر لب گفتم خدا شانس بده هرکاری دلش می خواد می کنه آخر سرم پسرش ازش حمایت می کنه ..
شیوا دنبالم اومد و گفت : گلنار ؟ عزیز دلم می دونم چقدر از دستش ناراحت شدی ولی تو دختر عاقلی هستی می دونی که چاره نداریم ..توام دیگه روز اول عیدی اخم نکن به خاطر آقا ..گفتم من که برای خودم ناراحت نیستم به خاطر شما میگم ..گفت : اگر اخمت رو باز نکنی تا آخر سال ناراحت می مونی پس ..بخند ..بخند ..زود باش و چون می دونست که من بشدت قلقلکی هستم دستشو برد بطرف پهلو های من و هر دو به خنده افتادیم ..و وقتی خاطرش جمع شد که دیگه ناراحت نیستم گفت : این همه تو به من چیز یاد دادی اینم از من به تو یادگاری بمونه ؛ ببخش تا خودت راحتتر زندگی کنی دنیا اصلا ارزش کینه و کدورت رو نداره ..یک وقت دیدی یکی مون نبودیم ..گفتم : بسه دیگه تو رو قران از این حرفا نزنین ..باشه هر چی شما بگین اون می دونست که چقدر دوستش دارم و نمی تونم با کسی که اونو اذیت کنه کنار بیام ..به هر حال راضی شدم چون منم می تونستم مادر و خانواده ام رو ببینم ..یکم خوابیدیم تا صبح بشه ...هیچ وقت یادم نمیره که توی اون مدت کوتاه من خواب خیلی عجیبی دیدم شیوا پای برهنه روی سنگفرش های سردی می دوید ..موهاش دورش ریخته بود و پریشون بود ...باد شدیدی اونو به عقب می روند ولی اون بازم به جلو میرفت که یک مرتبه یک گودال بزرگ سر راهش دیدم ..می خواستم فریاد بزنم اونواز وجود اون گودال با خبر کنم ولی صدا از گلوم در نمی اومد ..و شیوا با سرعت میرفت به طرف گودال ..انگار من زودتر خودمو رسونم که اگر خواست بیفته بگیرمش که یک مرتبه عزیز رو دیدم که توی گودال دست و پا می زنه ؛؛با صورتی که لاغر و زننده بود و دستهایی که فقط استخوانش باقی مونده بود کمک می خواست و از شیوا خبری نبودمن خوشحال شدم اما عزیز با همون اسکلت دستش چنگ انداخت و مچ دستم رو گرفت ..جیغ کشیدم و وحشت زده بیدارشدم ..معمولا خواب های من تعبیر می شد ..اون زمان نمی دونستم کسانی که حس ششم قوی تری دارن این حس موقع خواب دیدن هم یک طورایی به کمکشون میاد ..روی این اصل این خواب بشدت نگرانم کرده بود و نمی دونستم به چی تعبیرش کنم ..برای همین یکم پکر بودم و آقا اینو به حساب این گذاشته بود که من دوست ندارم به خونه ی عزیز برم ..نزدیک که شدیم از توی آینه به من نگاه کرد و گفت : گلنار حالت خوبه ,, گفتم بله آقا برای چی ؟گفت : همیشه اون عقب ماشین صدات میومد با بچه ها حرف می زدی حالا چی شده ؟می دونم چت شده تو رو میشناسم ,
یک چیزی بهت بگم ..وقتی مادر شدی می فهمی که توقع تو از بچه هات چیه ..مادر آدم هیچ کاری برامون نکرده باشه نه ماه توی شکمش بودیم و دوسال بهمون شیر داده ..نباید دلشون رو بشکنیم در غیر این صورت من اعتقاد دارم که کار آدم راست در نمیاد ..گفتم : درست میگن آقا حق با شماست ..اما توی دلم چیز دیگه ای بود با تمام وجود نمی خواستم دیگه هرگزپا توی اون خونه بزارم و با عزیز روبرو بشم..ماشین جلوی در ایستاد و بوق زد تا محمود آقا درو باز کنه یک مرتبه توی پیاده رو ؛ نزدیک یک درخت همون پسر رو دیدم ،،محمد،، که به خاطر ویژگی هایی که داشت فورا اونو شناختم ..با خودم فکر کردم پس این دست بر دار نیست و فرح اینجا هم اونو می ببینه ...خدا به خیر کنه ..اولین کسی که از خوشحالی روی پاش بند نبود و به استقبالمون اومد امیر حسام بود ..خدای من چند روز بیشتر نبود که اونو ندیده بودم ولی حس می کردم سالهاست ازش دورم همه ی کاراش رو دوست داشتم ..بامزه و با معرفت بود ..از همه مهمتر توجه خاصی بود که به من داشت ...تا دم ماشین اومد و درو برای شیوا باز کرد ولی نگاهش به من بود ..و پشت سر هم می گفت خوش اومدین ..خوش اومدین ...وقتی از پله های ایوون بعد از شیوا و آقا بالا میرفتم از پشت سرم آروم گفت : چه خانم شیکی ...گفتم : بله ؟ خم شد و به پریناز گفت : خیلی شیک شدی عمو جان ..لباست سلیقه ی منه دوست داری ؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوچهلودو
همه ی این لباس ها رو من انتخاب کردم ...نا خود آگاه یک لبخند روی لبم نقش بست ودلم یک طواریی مالش رفت ..و یادم رفت که دارم به دیدن عزیز میرم ...
عزیز خیلی معمولی با ما بر خورد کرد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده ..برخوردش خوب و عادی بود و به همه ی ما عیدی داد و یک انگشتر طلا هم دست شیوا کرد بدون اینکه در مورد گذشته حرفی به میون بیاد ..و با تمام اتفاقاتی که بین شیوا و عزیز افتاده بود و همه ازش خبر داشتن هیچ کس به روی خودش نمیاورد ..تنها من بودم که انگار همه ی اون صحنه ها مدام از جلوی نظرم می گذشت ؛؛
خوشحال بودن طوری که انگار عزیز کار خیلی مهمی انجام داده .. امیر حسام شاد و سر حال ازما پذیرایی می کرد و بیشتر از هر چیزی از رفتن شیوا به اون خونه خوشحال بود ...و وقتی بعد از یکساعتی که خدا حافظی می کردیم که از در بریم بیرون ..با حالتی التماس آمیز گفت : داداش چقدر خوب میشد روز اول عید همه دور هم بودیم یا شما بمونین یا همه با هم بریم زیر درخت های خونه ی شما ناهار بخوریم .. آقا فورا از این موضوع استقبال کرد و گفت : آره عزیز از بیرون ناهار می گیرم میریم خونه ی ما؛ شکوفه ها در اومدن خیلی قشنگ شده روز اول عیدی دور هم باشیم تلویزبون ما رو ببینین چطوریه ...عزیز بالافاصله قبول کرد اما غر هم می زد که آخه روز اول عیده به دیدنمون میان ..مثلا ما بزرگتریم بد میشه نباشیم ...ولی تند و تند آماده شد و راه افتاد ...
در حالیکه من دلم می خواست برم پیش مادرم ؛ هیچ کس یادش نیومد .. خلاصه درد سرتون ندم عزیز و شوکت و محمود آقا با ماشین عزیز و فرح و امیر حسام با ما اومدن ..در حالیکه فرح اصرار داشت توی خونه بمونه و عزیز اجازه نداد ؛ و من می دونستم که اون برای چی می خواد با ما نباشه ..چون وقتی از در بیرون رفتیم اون پسر هنوز اون طرفا پرسه می زد ...به هر حال آقا چلوکباب فراوانی گرفت و رفتیم به طرف خونه ....به چند دلیل اوقاتم تلخ بود ..اول از همه برای اینکه مجبور بودم تا شب عزیز رو تحمل کنم ..و بعدم نتونسته بودم یک سر برم به مادرم بزنم ..و از همه مهمتر صورت شیوا بود که حالا عقب کنار من نشسته بود و داشت دردی رو تحمل می کرد که مدام از همه پنهون نگه می داشت و من دلیلشو نمی دونستم و حرص می خوردم که اون باید تا شب همینطور درد بکشه و تحمل کنه ...آروم سرمو بردم کنار گوشش و پرسیدم : کجا تون درد می کنه ؟ نگاه غم باری به من کرد و اشک توی چشمش حلقه زد و گفت : الهی بمیرم عزت الله خان قرار بود گلنار بره مادر و پدرشو ببینه ..یادمون رفت ..گفتم : اشکالی نداره هنوز وقت زیاده یک روز دیگه میرم ..و آروم در گوشش گفتم : بازم بهم نگین حرف تو حرف بیارین ..همیشه همین کارو با من می کنین ..یادتون باشه ...با فرح و امیر حسام و شوکت خانم زیر درخت هایی که تازه شکوفه هاش در اومده بود فرش پهن کردیم و سماور و بساط چایی بردیم و همه دور هم نشستیم ..عزیز اولین نیش رو به من زد ..البته درست نمی دونم منظوری داشت یا همینطوری این حرف رو به زبون آورد ..رو به آقا گفت : لنگه ی این انگشتری که برای شیوا خریدم برای زن امیر حسام هم گرفتم ..می خوام براش یک زن بگیرم از خانواده ی بزرگون ..داغ عروسی پسر به دلم مونده ...می خوام برای امیر حسام سنگ تموم بزارم ..و این شک به دلم افتاد که نکنه از نگاه و رفتار امیر حسام متوجه ی چیزی شده باشه ...
و تا می تونستم سرمو توی اتاق گرم می کردم که صدای عزیز رو نشنوم ..اون از هر سه جمله ای که می گفت سه تاش متلک بود و رنجوندن دل دیگران ..تنها کسی که مصونیت داشت عزت الله خان بود ..منم می ترسم دوباره یک چیزی به من بگه و نتونم جلوی دهنم رو بگیرم تو آشپزخونه مشغول بودم که فرح اومد پیشم و گفت : گلنار می خوام باهات حرف بزنم ..گفتم : جانم بگو ..گفت : تو خیلی خوبی ..اصلا فکر نمی کردم موضوع منو به کسی نگی ..همش می ترسیدم یک وقت منو لو بدی و بیچاره بشم ..گفتم : فرح تو به هر حال داری خودتو بیچاره می کنی ..من اون پسر رو در خونه ی شما هم دیدم ..خیلی برات نگرانم می ترسم کار دست خودت بدی اینطور که معلومه اون پسر دست بر دار نیست ..خواهش می کنم مراقب باش ..گفت : باور نمی کنی ؟من واقعا دوستش دارم اونم همینطور ؛ منتظر یک فرصت هستیم ..محمد باید یک کار برای خودش پیدا کنه و در آمدش خوب بشه بیاد خواستگاری که مثل اون بار جواب ردنشنوه ..برای من خیلی عجیب بود که فرح از چی اون پسر خوشش میومد ..و خیلی به عاقبت این کار خوش بین نبودم ..و می دونستم دیر یا زود گند این کار در میاد ..ولی اینم می دونستم که فرح به حرف من گوش نخواهد داد ...نزدیک های بعد ظهر احساس کردم شیوا دیگه نمی تونه درد رو تحمل کنه ولی مقاومت می کرد تا عزیز متوجه نشه و فکر کنه که اون زن خوبی برای عزت الله خان نیست ...
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوچهلوسه
از توی ایوون به اونا نگاه می کردم آقا داشت با عزیز و امیر حسام حرف می زدن ..فرح در فکر عشق و عاشقی بودو زیر درخت ها راه میرفت و شوکت و محمود آقا یک گوشه با هم حرف می زدن .. و بچه ها بازی می کردن اما شیوا چی بگم که چه حالی داشت ؟ ...اون زمان خیلی این نا برابری به نظرم ظالمانه اومد ...اینکه روزگار بود یا عزیز نمی دونم ؛؛ اما بر سر شیوا آواری خراب شده بود که حتی به خودش اجازه نمی داد مریض باشه و ناله کنه ... داشتم فکر می کردم ..مادر منم دستهاش یخ زده بودن ولی بازم سکوت می کرد و در مقابل این بی عدالتی اعتراضی نمی کرد ..فرح با این سن کم قربانی زن بودن شده بود ...با خودم گفتم : من می خوام پولدار و با قدرت باشم ..من از خودم ضعف نشون نمیدم ...اونقدر قوی میشم که همه ی مردا ازم حساب ببرن ...و تا اون روز نرسه محاله با کسی عروسی کنمو این اولین باری بود که من این جمله رو در مورد خودم بکار می بردم ..
عروسی ؛؛ با اینکه هر دختر بچه ای رویا پوشیدن لباس عروس داره وبازی های روز مره ی اون خاله بازی و شیر دادن به عروسکش بود .
من معنای این چیزارو حس نکردم ..تا دست راست و چپم رو شناختم کار خونه می کردم و از برادرام نگهداری ..
و هنوز دنیا رو نشناخته بودم که وارد دنیای پر از تلاطم شیوا شدم و خودمو فراموش کردم ...
هیچوقت دل درست با یک عروسک بازی نکردم و مثلا برای زن همسایه چایی دروغی نریختم و عروسک های من بچه های واقعی بودن ..و خیلی زود تر از اونی که باید با واقعیت های زندگی روبرو شدم ..
شیوا مریض بود و همه ی کار سنگین اون خونه و حتی کارای بچه ها به گردن من افتاده بود ..
کسی ازم نمی خواست و بهم دستور نمی دادن همه چیز با محبت و احترام همراه بود وبا اینکه از خستگی شب ها خوابم نمی برد با دل و جون در حالیکه بشدت همشون رو دوست داشتم از صبح تا شب کار می کردم ..
و در هر فرصتی به اصرار شیوا کنارش می نشستم و درس می خوندم ..
اونم سعی داشت با رسوندن من به امتحانات متفرقه کارای بی منت منو جبران کنه ...اما نمیشد ..
اون عید برای من فقط شده بود کار و کار ..
آصف خان وقتی شنیدکه شیوا مریض شده چند روزی با پسراش اومدن ؛ اونم در حالیکه شیوا مدام درد داشت و نمی تونست کار خونه رو انجام بده ..و همه چیز به من نگاه می کرد ...
موقع رفتن آصف خان خیلی از من تشکرو قدر دانی کرد و گفت : آبجیم راست میگه تو دختر خیلی قابلی هستی اول خدا ؛؛دوم شیوا رو دست تو می سپرم ..
مراقبش باش دخترم ..درست رو هم بخون من می دونم تو از اون زن های قابل روزگار میشی ..
به زودی آبجیم میاد تهران زندگی کنه فقط اون می تونه تو رو بکشه بالا ..و سرشو آورد توی صورت منو و آهسته در گوشم گفت : به ننه ی عزت الله رو نده زن نفهمیه ..اگر زیاده روی کرد حسابشو برس من پشت تو هستمخیلی از این حرفای آصف خان خوشحال شدم اما نمی دونستم همین حرف های ساده چقدر در آینده ی من موثر خواهد بود طوری که از اون به بعد خودمم باور داشتم که می تونم آدم موفقی باشم ....
عزیز هم که حالا فکر می کرد دیگه همه کارای اونو فراموش کردن چند روز یکبار خودشو می رسوند خونه ی ما و ناهار و شام میموند و من باید ازش پذیرایی می کردم ..در حالیکه اون تنها کسی بود که با من مثل مستخدم رفتار می کرد و توهین آمیز دستور می داد ...کلا می فهمیدم که می خواد بر اوضاع مسلط باشه و به ما بفهمونه اونو که تصمیم می گیره کی چیکار کنه ...حتی گاهی در مورد اثاث خونه و جابجا کردن اون نظر می داد و منو وادار می کرد با اون همه کاری که داشتم کاری رو که اون می خواست انجام بدم ..و شیوا بود که همش منو به آرامش دعوت می کرد و می گفت : عیب نداره وقتی رفت بزار سر جاش ...در حالیکه من روحیه ی شیوا رو نداشتم و دلم نمی خواست در مقابل آدم زورگو سر خم کنم ..قبول می کردم تا اون آرامشش بهم نخوره ..
این بود که با بی محلی و چشم و ابرو به عزیز می فهمیدم که ازش بدم میاد و اونم اینو می دونست و زیر زیرکانه آزارم می داد ...
هنوز می تونم اون روزا رو به خوبی جلوی چشمم مجسم کنم ..
دنیای من دوپاره شده بود یکی واقعیتی که در اطرافم می گذشت و اون یکی حال و هوای جوونی و شادی که من داشتم ...؛؛ بهار بود و بوی خوش شکوفه ها همه ی فضا رو پر کرده بود و من که عادت نداشتم همیشه در حال غصه خوردن باشم ..به محض اینکه فرصتی پیدا می کردم از این دنیا دور میشدم و میرفتم به شهر قصه ها ..به شهر پری ها ..
دختر شاه پریون که با بالهای نامرئی می تونست همه جا بره و بین گلها از این طرف به اون طرف از عشق شاهزاده مستانه آواز بخونه ؛؛که حالا می تونستم صورت اون شاهزاده رو جلوی چشمم مجسم کنم ؛؛ و آقا پادشاه و عزیز جادوگرِ قصه های من شده بودن .تا اواخر ادریبهشت بود ؛من صبح ها بعد از نماز دیگه نمی خوابیدم
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوچهلوچهار
سمارو روشن می کردم میرفتم توی ایوون و تا نزدیک بیدار شدن آقا درس می خوندم چیزی به خرداد نمونده بود ...
یک روز صبح که من طبق معمول ناشتایی رو آماده می کردم آقا زود تر از همیشه اومد پایین ..به محض اینکه دیدمش ؛ فهمیدم که حال و روز خوبی نداره چشمهاش قرمز شده بود و ورم داشت ..با دستپاچگی سینی استکان ها رو گذاشتم روی میز و رفتم جلو و پرسیدم : آقا اتفاقی افتاده شیوا جون خوبه ..سری تکون داد ونشست روی مبل و گفت : گلنار, خوب نیست ..شیوا حالش خیلی بده ..چیکار کنم ؟ تا صبح از درد ناله کرد ..من درد کشیدن اونو نمی تونم تحمل کنم ...صبر نکردم حرفش تموم بشه هراسون شدم و رفتم به طرف پله ها ..گفت :گلنار نرو , برگرد ...تازه خوابش برده ..ولی من چشم رو هم نذاشتم ..
گفتم : خوب ببریمش دکتر ..گفت : تازه دو روز پیش بردم ..چه فایده ای داره همونو میگی ..
از ناراحتی منم نشستم روبروش و گفتم : ای خدا ببین چقدر درد داشته که پیش شما ناله کرده ..گفت : آره دیگه طاقت نداشت ..التماس می کرد دست و پاشو بمالم تا شاید یکم آروم بشه ..متوجه شدی مدتیه که کمرش راست نمیشه و درست نمی تونه راه بره ؟ گفتم : بله ..مگه میشه متوجه نشده باشم ..هنوز نمی زاره کرسی رو جمع کنیم , شما که میری سرکارمسکن می خوره و اون زیر دراز می کشه تا نزدیک هایی که می خواین برگردین ..به خاطر شما بلند میشه و به خودش میرسه ..ولی با درد ...گفت : چرا بهم نگفتی ؟ فکر می کردم داره بهتر میشه ..یکمرتبه بغضم گرفت و اشک توی چشمم جمع شد و گفتم : همش تقصیر شماست آقا..اون می ترسه ..از اینکه شما رو از دست بده خیلی می ترسه ..گفت : من ؟ من که کاری نکردم حتی با صدای بلند باهاش حرف نمی زنم ..از چی می ترسه ؟ گفتم : از خیلی چیزا ..از مادرتون ..از اینکه دوباره ترکش کنین .. اون می ترسه که شما وقتی بفهمی مریضه دوستش نداشته باشی ..گفت : نه؛؛ تو اشتباه می کنی ..اینطور نیست چون شیوا خودش می دونه که من چقدر دوستش دارم ...می دونی روزی که برای اولین بار اونو سر خاک مادرش دیدم فقط بیست سالم بود ..تا الان به جز اون به هیچ زنی فکر نکردم ...اون همه ی دنیا ی منه حتی از بچه هام بیشتر دوستش دارم ..خودشم می دونه ...از همون بار اولی که چشمم بهش افتاد سرجام میخکوب شدم ..انگار دیگه چیزی توی این دنیا نمی دیدم ..برگشتم تهران ولی دلمو گرگان جا گذاشته بودم ..توی این سیزده سالم هنوز دلم پیش اونه ..تو نمی دونی خیلی سختی کشیدم تا پیشم بمونه ..یک سد بزرگ و غیر قابل نفوذ مثل عزیز جلوم بود ..ولی من هیچوقت شیوا رو از دلم بیرون نکردم اصلا نتونستم ..اینا رو شیوا می دونه ...گفتم : خدا می دونه که توی دلش چی میگذره که اصلا در مورد مریضیش هیچی نمیگه ..حتی وقتی من می پرسم طفره میره ...گفت : کلا لجبازه ..اینطوری بیشتر من و تو رو ناراحت می کنه ..خوب حرف بزن برای چی پنهون می کنی ..بهش میگم اینجا دوره باید برگردیم تهران یک خونه می خرم و نزدیک عزیز زندگی می کنیم ..میگه من این خونه رو دوست دارم ....آخه چی اینجا رو دوست داره ؟ من به خاطر اون این همه راه رو هر روز میرم و برمی گردم ..چون می خوام خوشحال باشه ....نمی دونم باهاش چیکار کنم دیگه که بفهمه دوستش دارم ...فقط از دستش حرص می خورم ..باید یک خط تلفن برای اینجا بکشم ..تقاضا دادم هنوز جوابش نیومده امروز میرم و پیگیری می کنم ..گفتم : آقا یک چیزی بهتون بگم تو رو قران ناراحت نشین ..من می دونم که عزیز مادرتونه ولی بهش بگین وقتی میاد اینجا زخم زبون به شیوا جون نزنه ..پرسید : مثلا چه زخم زبونی ؟گفتم : من یکی شو میگم ..نمی خوام خبر چینی کنم فقط برای شیوا جون نگرانم ..هر وقت عزیز میره حالش بدتر میشه ..مثلا اون بار که متوجه شد شیوا جون درد داره گفت خدا به آدم های گناهکار درد میده که گناهش پاک بشه ..تو رو قران خدا رو خوش میاد با این زن اینطوری حرف بزنه ؟
آقا دستی به صورتش کشید و با ناراحتی گفت : نمی دونم ؛ نمی دونم از دست این عزیز به کجا پناه ببرم ...واقعا گفت ؟ با سر تایید کردم ...بلند شد و گفت : یک چایی به من میدی ؟ بخورم برم, امروز خیلی کار دارم ...گلنار می خوای بگم فرح چند روز بیاد کمک تو ؟ گفتم : نه آقا خودم از پسش بر میام ..گفت : اصلا چطوره یک نفر رو پیدا کنم بیااینجا کار کنه ...
ببینم چی میشه ..این روزا تو خیلی خسته میشی من می فهمم ..ولی خوب چیکار کنم ؟..صدای ناله ی شیوا رو شنیدیم و هر دو با سرعت خودمون رو رسوندیم بالا ...آقا اونو بغل کرد و گفت : الان می برمت پایین ..زیر کرسی گرم میشی ..دردت آروم میشه ناراحت نباش ...
و من شاهد بودم که این بار شیوا مثل پر کاهی توی بغل آقا جا گرفت ..درست مثل این بود که پریناز رو بغل کرده ..لاغر و رنجور شده بود دیگه نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم ...
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوچهلوپنج
و از اون روز به بعد شیوا زمین گیر شد و دیگه از شدت کمر درد قدرت راه رفتن نداشت و سه روز هم توی بیمارستان بستری شد ..
به امتحان های من چند روز بیشتر نموده بود و اصلا آمادگی نداشتم ..یک روز نزدیک ظهر در زدن ..این روزا اغلب پریناز درو باز می کرد ..من دستم بند بود ..که صدای امیر حسام رو شنیدم که داشت قربون صدقه ی بچه ها میرفت ...اون بود که اون روزای سخت بهم آرامش می داد اگر بود با وجودش و اگر نبود با خیالش ..بی اختیار دستی به سرم کشیدم و لباسم رو مرتب کردم ..و چشمم رو بستم و دستم رو گذاشتم روی قلبم تا آروم بگیره ....در حالیکه یک ساک دستش بود اومد و گفت : گلنار نیروی کمکی نمی خوای ؟
آب دهنم رو محکم قورت دادم و یک نفس عمیق کشیدم تا بتونم باهاش عادی رفتار کنم..نمی خواستم اون متوجه ی هیجان بیش از اندازه ی من بشه ..اما با یک لبخند رفتم جلو ..و گفتم : خوش اومدی ..گفت : اومدم کمک ؛تا روز امتحانت اینجام ؛؛ تو باید قبول بشی نمی خوام بهانه ای داشته باشی ..؛
زن داداش کجاست ؟ حالش خوبه ؟
گفتم : الان که خوابه .. حالا تو برای چی اینقدر خوشحالی ؟نگاهی به من کرد که برق خاصی داشت که بدنم رو به لرز انداخت .
و آروم گفت : خوشحال نباشم ؟ اونقدر دستپاچه شده بودم که صورتم قرمز شد و دیگه از چشم اونم پنهون نموند ...شیوا از سر و صدایی که بچه ها راه انداخته بودن بیدار شد و صدا کرد گلنار به امیر حسام بگو بیاد تو من بیدارم ..و اینطوری من تونستم سریع خودمو از معرکه دور کنم تا بیشتر از این دستم رو نشه امیر حسام تا چشمش به شیوا افتاد با تعجب گفت : وای هنوز کرسی ؟ گرمتون نمیشه زن داداش ؟راستی سلام کرسی رو دیدم جا خوردم روشنه ؟شیوا گفت : آره من سردمه تو برو اتاق بالا رو برای خودت درست کن اونجا بمون , تا مدتی که اینجایی راحت درس بخونی ..لطفا به گلنار هم کمک کن تا امتحانشو خوب بده؛ راستش اول خواستم از فرح خواهش کنم بیاد پیش ما ولی فکر کردم اون که بیاد توام میای و باز ممکنه عزیز ناراحت بشه به هر حال ببخشید تو رو هم توی زحمت انداختم ..من از امشب پایین می خوابم زیر کرسی راحت ترم ..تو با عزت الله خان بالا بخوابین ....زحمت توام شد ؛؛ می دونم خودت باید امتحانبدی ..ببخشید دیگه ...امیر حسام گفت : نه بابا این حرفا چیه شما که خودت می دونی من از خدا می خوام اینجا باشم ..
خونه ی ما که ماتم سرا ست ..یکسره عزیز و فرح با هم دعوا می کنن ..دیگه کلافه ام کردن ...شیوا پرسید : سر چی دعوا می کنن ؟
گفت : والله به خدا نمی دونم ولی عزیز داره یک چیزی رو از من پنهون می کنه ..حالا اون چیه نمی دونم ..این روزا همه دارن یک چیزی رو قایم می کنن ..خدا عاقبت ما رو به خیر کنه ....
متوجه شدم که شیوا و آقا برای اومدن اون برنامه ریزی کرده بودن ..
در واقع آقا روز ها که دنبال کاراش بود نگران شیوا میشد و می خواست یک مرد توی خونه باشه ...
با اومدن امیر حسام خیال منم راحت شده بود ...
اون روزا وقتی شیوا حالش بد میشد دستم به جایی بند نبود
من که دیگه خودمو باخته بودم و غم شیوا روی منم اثر گذاشته بود به اومدن یکی مثل امیرحسام احتیاج داشتم ..مدتی بود دلم نمی خواست بخندم و حتی موسیقی که دوست داشتم گوش کنم ..
اما با شور و نشاطی که اون داشت دوباره حال و هوای خونه عوض شد ..می گفتیم و می خندیدم ..
شب ها دور هم تلویزیون تماشا می کردیم ..و با اینکه می دونستم امیر حسام مثل آقا کاری نیست ولی حضورش بهم انرژی می داد ..
اما تمام سعی خودمو می کردم تا فاصله ی بین مون رو از بین نبرم ..
وقتی حرف می زدیم یا توی درس ها بهم کمک می کرد در حضور شیوا بود و اگر جایی تنها بودم و میومد به یک بهانه ازش دور میشدم ...و حتم داشتم اونم متوجه ی این فرار شده بود ..
با اینکه خیلی امید به قبولی نداشتم و درست کتاب های سال ششم رو نخونده بودم روز موعود آماده شدم برم امتحان بدم ..
شیوا برخلاف همیشه از صبح زود بیدار شده بود و دلش می خواست منو راه بندازه ..
مدام سفارش می کرد حواست رو جمع کن اگر قبول بشی می تونی از این به بعد دبیرستان رو شروع کنی ..
دلم می خواد منو خوشحال کنی و قبول بشی قربونت برم کاش باهات میومدم ...و خودش برام نون و پنیر و گردو غازی کرد و گذاشت توی کیفم که وسط امتحان بخورم ..
و منو از زیر قران رد کرد و یک دونه نقل گذاشت دهنم و بغلم کرد و گفت : انشالله از سر امتحان شیرین کام برمی گردی ...
آقا به امیر حسام گفت : تو گلنار رو ببر و برگردون من منتظرم از مخابرات بیان برای وصل تلفن ..
تازه خودم پیش شیوا باشم بهتره ..و سوئیچ ماشین رو بهش داد ..
امیر حسام مثل هر جوونی که تازه گواهینامه گرفته بود همیشه شوق اینو داشت که آقا اجازه بده پشت ماشین بشینه ..و اون روز با بردن و آوردن من می تونست دلی از عزا در بیاره ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوچهلوشش
با خوشحالی آماده شد و با هم از در خونه بیرون رفتیم ..
به محض اینکه راه افتادیم بدون مقدمه پرسید : گلنار راستشو به من بگو مریضی زن داداش چیه ؟ چرا از ما پنهون می کنین ؟..
گفتم : برای اینکه به مادرت نگی ..نمی خوایم اون بدونه ..
گفت :راستی ؟ خوب چرا ؟
گفتم : تو نمی دونی ؟ عزیز خیر خواه شیوا نیست ؟؛
گفت : نه بابا اینطوریم که تو میگی نیست عزیز یکم زبونش تلخ هست ولی بد خواه کسی هم نیست چه برسه به شیوا ..من می دونم دوستش داره ..
گفتم : به هر حال ما نمی خوایم عزیز بفهمه .. ممکنه باز هوس کنه برای آقا زن بگیره بعد دوباره همه توی درد سر میفتیم ...
گفت : نمی دونم چی بگم ..حالا تو بگو مریضی زن داداش چیه ؟خطرناکه ؟ یا فقط یک کمر درد ساده است ؟..
گفتم : من زیاد نمی دونم چقدر خطرناکه ولی دکتر گفته غیر قابل علاج نیست ..اگر خوب مراقبت کنیم معالجه میشه ...الان داره دارو مصرف می کنه ..
دوره اش که بگذره حتما دردش هم کم میشه ..گفت : بهم بگو بیماریش چیه قول میدم به عزیز نگم ..
گفتم :نمیگم ..گفت : گلنار ؟ قول میدم به کسی نگم فقط نگرانم ..
گفتم : من و آقا بهم قول دادیم به کسی نگیم ؛ من زیر قولم نمی زنم ..خوب چرا از داداشت نمی پرسی ؟ شاید اون زیر قولش بزنه ..
خندید و گفت : تو مثل صخره سختی ..مثل نسیم ملایم ..
مثل آتیش گرم و مثل کوه دماوند همیشه سرد ..
مثل آینه پاک و مثل جلاد بی رحم ..آدم نمی دونه باهات چیکار کنه ..
یک وقت ها از سوارخ سوزن میری تو ..یک وقت ها از در دروازه تو نمیری ...
من احساس می کنم خودتو پشت یک سپر دفاعی قایم می کنی تو اون اوایل اینطوری نبودی ..مثل پرنده ها آزاد و بی ریا ؛ هرکجا دلت می خواست می پریدی حتی شده بود با خیال ؛؛ ولی حالا عوض شدی ..
گفتم : هیچکس مثل اولاش نمی مونه ..تو فکر می کنی چی باعث میشه یک نفر جلوی خودش سپر بگیره ؟
گفت : اگر کسی بهش حمله کرده باشه ..کسی به تو حمله کرده ؟ بگو من پدرشو در بیارم ..گفتم : موضوع خودم نیستم .. اینطوری برات بگم اگر ظالم دیده باشم و مظلومی که نتونسته حق خودشو بگیره ...
مظلومی که اولش سعی کرده در مقابل ظلم قد علم کنه ..ولی نشده ..سرکوبش کردن ..
دوباره سعی کرده بازم بیشتر سرکوب شده ..در نهایت مجبوره جلوی خودش سپربگیره و سکوت کنه تا عمر ظلم به پایان برسه ..
گفت از این حرفایی که می زنی من چیزی سر در نمیارم کی به تو ظلم کرده ؟
گفتم : من دست بر آتیش دارم کسی که بهش ظلم شده شیواس ..کسیکه من از دل و جون دوستش دارم ..
من که قصدم ندارم هرگز خودمو توی آتیش بندازم ...اینطوری که من زندگی شیوا رو شنیدم ؛ اون از اولش مثل من بود ..
مثل یک پرنده آزاد ..ولی بال و پرشو سوزندن .. حتی نوک اونم چیدن ...
شیوا توی زندگی یاد گرفت که اگر دردی وحشتناک هم داشت از ترس ظالم ساکت بمونه نزاره کسی صداشو بشنوه ...
امیر حسام شیوا درد می بره و سکوت می کنه و من زجر می کشم ..بیشتر از سکوتش که می دونم برای چیه ..امیر حسام یکم سرعتشو بیشتر کرد و دنده رو با یک ژست خاص عوض کرد و گفت : میگی همش زیر سر عزیز منه ؟ تو اینقدر به عزیز بدبین شدی که بهش میگی ظالم ؟
گفتم : ظلم ؛ ظلمه ..عزیز حق نداشت به شیوا انگ بد پا قدمی بزنه ..
قصه از اونجا شروع شد ...
امیر حسام یکم سکوت کرد و رفت توی فکر ..و یک مرتبه گفت : من مثل داداشم نیستم ...نمی زارم کسی توی زندگیم دخالت کنه ...
صورتم رو برگردوندم رو به پنجره ..
مدتی سکوت کردم ..منظورش هر چی بود جوابی براش نداشتم ...
اما قلبم شروع کرد به تند زدن ...و این دیگه دست من نبود ..
گاهی فکر می کردم کاش اختیار قلبم رو داشتم ...کاش احساسم دست خودم بود ..یادمه امتحان توی یک دبیرستان نزدیک میدون حسن آباد بود ..و سه ساعت طول کشید ..
بعضی از سئوال ها رو بلد نبودم ولی دیکته مو خیلی خوب و بدون غلط نوشتم ..وقتی از جلسه اومدم بیرون امیر حسام توی ماشین خواب بود ..
زدم به شیشه فورا درو باز کرد و نشستم گفت : چی شد ؟
گفتم : نمی دونم فکر می کنم به جز دیکته بقیه رو خراب کردم ..تا ببینیم چی میشه ..
یک خواهش ازت دارم میشه منو ببری مادرم رو ببینم دلم خیلی تنگ شده ...
گفت : به چشم همین الان می برمت ..
وقتی راه افتاد پرسید : منم یک خواهش از تو دارم ..بهم میگی شاهزاده رو پیدا کردی یا نه ؟
در حالیکه می دونستم اون می خواد هر طوری شده سر حرف رو با من باز کنه طفره می رفتم و با یک لبخند گفتم : آره نفتی هنوز خواستگار منه؛؛ تو چی داری میگی ؟
آخه کسی دور اطراف من بوده که پیداش کنم؟ تازه پسر پادشاه توی قصه ها مونده ..هر وقت من واقعا دختر شاه پریون شدم پسر پادشاه هم پیدا می کنم ..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹خــــــداے من...
✨میان این همه چشم
💫نگاه تو تنها نگاهی ست
✨ڪہ مرا از هرنگهبان
💫و محافظی بی نیازمی کند
✨نگاهت را دراین شب
💫پاییـزی برای تمام
🌹دوستان و عزبزانم آرزو می کنم.
#شبتون_آرام 💫🌹
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁یزدان به تو
☕️عمری دگرو روز دگر داد
🍁یک صبح دگر،
☕️ظهر دگر،شام دگر داد
🍁پس سجده و
☕️صدشکر که پیمانه نشدپر
🍁این روز مبارک
☕️که خدا لطف دگر داد
صبح شبتون بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوچهلوهفت
اون روز امیر حسام سر کوچه ایستاد و من رفتم به دیدن خانواده ام ..ولی هر بار بیشتر از قبل نکبتی رو که دور اطراف اونا بود حس می کردم ..بابام یک گوشه افتاده بود و اصلا متوجه ی رفتن من نشد اما پسرا روز به روز بزرگتر میشدن و حالا از من خجالت می کشیدن و دیگه اون رابطه ی نزدیکی که قبلا داشتیم رو با من نداشتن ..مادرم می گفت تو نگران بابات نباش از بس می کشه ..سیر مونی نداره ..چیزیش نیست یکی دوساعت دیگه بیدار میشه ...باز از در اون خونه وقتی بیرون میومدم احساس می کردم بار سنگینی روی شونه هام حمل می کنم اوقاتم خیلی تلخ بود ...انگار یک مَن رفته بودم و صد من برمی گشتم .. و در تمام طول راه تا خونه دلم نمی خواست یک کلمه حرف بزنم ..امیر حسام که می فهمیدم داره تمام تلاش خودشو می کنه تا سر حرف رو با من باز کنه ..مدام سئوالاتی ازم می کرد که فقط با سر جواب می دادم یا خلاصه و مفید در یک جمله ...چون من می دونستم که اگر حد خودمو نشناسم جز اینکه کوچک بشم فایده ی دیگه ای برام نداره ..وقتی رسیدیم خبر خوبی شنیدیم تلفن خونه وصل شده بود ؛؛اما برای اولین بار دیدم که امیر حسام بی حوصله شده و به محض اینکه ناهارشو خورد به آقا گفت : داداش گلنارم که امتحانشو داد پس اجازه بدین من برم خونه ی خودمون ؛؛ عزیزم تنهاست ..اگر کاری داشتین دیگه می تونیم با هم تلفنی حرف بزنیم ...و وسایلشو جمع کرد و خیلی سرد خدا حافظی کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه رفت..با خودم گفتم : بهتر ..منم همینو می خواستم ..اصلا چه معنی داره ؟با اون مادرش که می دونم اگر بفهمه دمار از روزگارم در میاره..اصلا چه بهتر ..ولی دیگه بغضم ترکید و رفتم یک گوشه دور از چشم دیگران اشکهام پشت سر هم میومدپایین ..انگار دلم نمی خواست اون اینطور ازم جدا بشه...با همه ی این احوال می دونستم که بهترین کارو کردم ..و تا پایان امتحان نهایی ششم دبیرستان از امیر حسام خبری نشد ..اما تقریبا هر شب آقا از خونه با عزیز حرف می زد و حالشو می پرسید..و بین حرفای اونا من می فهمیدم که امتحان های امیر حسام تموم شده ..عزیز از دست فرح خیلی ناراحته و شکایتشو به آقا میکنه ..اوایل تیر ماه بود و هوا گرم شده بود اما ما کرسی رو برای شیوا نگه داشته بودیم ولی فقط شب ها منقل زیرش می ذاشتیم تا پا های شیوا گرم بمونه و درد کمتری رو حس کنه ..اون از وقتی پایین زیر کرسی می خوابید حالش بهتر شده بود ..اما همچنان از درد رنج می برد ..و تازگی ها کمرش راست نمیشد و دولا ؛دولا راه میرفت ..تا یک شب که همه ی ما خواب بودیم تلفن زنگ خورد ..آقا بالا بود ..شیوا هم که نمی تونست از جاش تکون بخوره ..من گوشی رو بر داشتم ؛؛ امیر حسام با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت : الو ..داداش ؟ گفتم : منم گلنار چی شده این وقت شب زنگ زدی ؟گفت : گلنار ..گلنار زود باش به داداشم بگو خودشو برسونه ..پرسیدم چی شده ؟ حرف بزن برای عزیز اتفاقی افتاده ؟گفت : نه فرح ..زود باش داداشم رو خبر کن فرح خودکشی کرده حالش خیلی بده نمیدونم زنده می مونه یا نه؟میگه مرگ موش خوردم ..داریم می بریمش بیمارستان سینا ..و گوشی رو قطع کرد ..با سرعت دویدم بالا و زدم به در اتاق و گفتم : آقا ..آقا زود باشین بیدارشین ..فرح ..فرح ..آقا هراسون درو باز کردو پرسید چی شده ؟فرح چی شده ؟گفتم امیر حسام تلفن کرد و گفت خودکشی کرده بیمارستان سیناست ..زود باشین خودتون رو برسونین ..آقا منم میام ..نمی تونم اینجا نگران بمونم ...دستی به سرش کشید تا یکم هوشیار بشه و همینطوری که تند و تند لباس می پوشید پرسید : تو می دونی برای چی دست به این کار زده ؟ امیر نگفت ؟حتما باز با عزیز دعوا کردن ..اون یکبار دیگه ام این کارو کرده بود ...لعنت به تو دختر که اینقدر درد سر سازی .گفتم: آقا تو رو خدا بزارین بیام ..
شیوا پایین پله ها صدا می زد گلنار ..چی شده ؟ بیا به منم بگو ...اون در حالیکه از درد خم شده بود با نگرانی به بالا نگاه می کرد ...
گفتم : شیوا جون نترسین انشالله خوب میشه .. فرح خودکشی کرده ؛؛آقا در حالیکه هنوز داشت کتشو می پوشید از پله ها اومد پایین و گفت : شیوا بیدار نمون برو بخواب فردا حالت بد میشه ..شیوا گفت : عزت الله خان صبر کن یک چیزی بهت بگم فرح یک خواستگار داره که دنبالشه عزیز راضی نیست ...تو رو خدا سعی کن اون دختر رو درک کنی اذیتش نکنین تو بزرگتر اونی ازش حمایت کن ..براش برادری کن ...عزت الله خان همینطور که دنبال سوئیچ ماشینش می گشت و دستپاچه و هراسون بود گفت : عزیز به من گفته بود ..این پسره ی چلغوز صد من ارزن بریزی سرش یکیش پایین نمیاد .. آخه چرا ما باید خواهرمون رو بدیم به اون ؟ شیوا گفت : باشه نده ولی با زبون خوش باهاش حرف بزن اذیتش نکنین ...فکر کن اگر خدای نکرده یک طوریش بشه چیکار می تونیم بکنیم ؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾