eitaa logo
داستان های واقعی📚
47.8هزار دنبال‌کننده
423 عکس
737 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا وسط  حرف شیوا از در رفت بیرون وکمی بعد  صدای ماشین رو شنیدم که دور شد . به ساعت نگاه کردم حدود سه نیم شب بود حالا چه اتفاقی افتاده بود اصلا خبرنداشتیم ..من و شیوا دیگه خوابون نبرد ؛ اون در حالیکه پاهاش زیر کرسی بود من کنارش نشسته بودم هر دو با نگرانی منتظر موندیم ..شیوا گفت:دختر بیچاره نکنه بلایی سر خودش آورده باشه ؟گفتم:خدا نکنه به زبون نیارین انشالله طوریش نمیشه..گفت : حالا اگر فرح مَرد بود هر دختری رو دلش می خواست به زور هم شده  می گرفت ولی دختر که باشی باید منتظر اجازه ی ده نفر باشی .. گفتم: شیوا جون به نظرم این بار حق با عزیزه.. فرح داره دستی دستی خودشو بدبخت می کنه ...پرسید تو از کجا می دونی ؟ هر چند حدس می زدم که از موضوع خبر داشته باشی ..گفتم : نه به اون صورت فقط از دور اون پسر رو دیدم همین .. گفت : باریکلا به تو که از من پنهون کردی ..چرا به من نگفتی ؟ گفتم : من با شما بی حسابم شما هم درد خودتو قایم می کنی و به ما نمیگی ..چرا ما باید ندونیم که کجای شما درد می کنه ... اگر آه و ناله می کردی زود تر می فهمیدیم که چی شدین و معالجه تون آسون ترمیشد ...گفت : آخ پام ؛؛ آخ کمرم ..وای دارم از درد میمیرم حالا تو برای من چیکار می کنی ؟  غیر از اینه که دلتون رو خون کنم؟ ..به عزت الله بگم ؟ که چی بشه ؟  ..اونم ...؛؛شیوا یکم سکوت کرد ؛؛ و در حالیکه صورتش پر از غم شده بود با اون چشم های آبیش به من خیره شد و ادامه داد ..گلنار جونم اون بار ناله کردم و از دردهام و دلتنگی هام گفتم ,  ولی دیدی که چی شد ؛؛ منو فرستادن یک جای دور که صدامو نشنون ..گفتم : آقا که این کارو نکرد .. گفت : ای چی بگم ؟ پس کی کرد ؟ مگه آدم با زن خودش به خاطر حرف دیگران این کارو می کنه؟ همینه که من عاشق عزت الله هستم وگرنه فراموش نکردم که می دونست که من خوب شدم و بازم منو برد اونجا گذشت و دیگه کم کم می خواست سراغم هم نیاد  ..اگر خودم برنگشته بودم الان معلوم نبود چی به سرم اومده بود روزی هزار بار خدا رو برای داشتن تو شکر می کنم ..تو فرشته ی منی ..به خدا گاهی یادم میره که خودم تو رو نزاییدم ...پاشو نماز بخونیم و برای فرح دعا کنیم ..خدا کنه هر چی زودتر خبر خوب بشنویم ..نزدیک ساعت هفت صبح بود که تلفن زنگ خورد شیوا گوشی رو بر داشت آقا بهش گفته بود که فرح زنده مونده ولی امروز باید توی بیمارستان بمونه چون مرگ موش خورده ؛ حالش زیاد خوب نیست .. اون روز آقا اصلا خونه نیومد و سر شب هم تلفن کرد و گفت : شب رو پیش عزیز میمونه ...تا فردا فرح رو مرخص کنن ...شیوا قرص هاشو خورد و همینطور که پاشو زیر کرسی دراز کرده بود تلویزیون تماشا می کرد بچه ها دور و اطرافش بازی می کردن ...دلم برای فرح شور می زد و نمی تونستم بهش فکر نکنم ..رفتم توی حیاط ..زیر درخت ها قدم زدم یک مرتبه با خودم گفتم : گلنار چرا تو باید این همه برای فرح دلشوره داشته باشی ؟ اون خودش راهشو انتخاب کرده ...یک مرتبه به فکرم رسید چرا من همش دارم غصه ی این و اونو می خورم ؟ چرا دیگه شادی داره از وجودم میره ؟احساس خستگی بهم دست داد ....دلم می خواست یک مدتی کسی کاری به کارم نداشته باشه ..یک روز بتونم  تا لنگ ظهر بخوابم .. یکی برام ناشتایی آماده کنه و ظهر هم ناهارم حاضر باشه و بالافاصله وقتی خوردم پامو دراز کنم و یک بالش بزارم زیر سرم وبخوابم ...وقتی بیدار شدم یک استکان چای جلوم باشه ...اما من بدون اینکه خودم متوجه باشم و حتی اسم کاری رو که می کردم با خودم حمل کنم ..از صبح تا شب کار می کردم و مراقب همه بودم ..دیگه هیچکس بدون من آب نمی خورد ..به محض اینکه تشنه می شدن صدا می زدن گلنار جونم ...و من بدون چون و چرا لیوان آب رو دستشون می دادم ..حتی شب ها از مراقب بچه ها می کردم و حالا هم مدتی بود که شیوا پیش من می خوابید و تا صبح حواسم به اون بود  ...مسئولیت ناهار و شام تمیز کردن خونه ..شستن لباس ها اطو کردن اونا  و حمام کردن بچه ها ...احساس می کردم دیگه در توانم نیست ..یاد حرف امیر حسام افتادم می گفت فرق کردی تو مثل پرنده ای بودی که هر کجا دلت می خواست می رفتی ..اون نمی دونست که خودمم اینو می فهمیدم .. بال و پرم بسته شده بود چون شیوا و آقا رو دوست داشتم بچه ها رو دوست داشتم ..و عشقی که به امیر حسام پیدا کرده بودم هر روز بیشتر توی دلم ریشه می کرد و نمی دونستم باهاش چیکار کنم ..از طرفی اینم می دونستم که مجانی کار نمی کنم به خاطر مادرم هم بود ...اما  این داشت از من گلناری  دیگه می ساخت که دوستش نداشتم ..من گلنارِ اسیر و پابند رو نمی خواستم ..با خودم فکر کردم من یک روز به راحتی از پدر و مادرم بریدم چرا حالا نتونم ؟ به هر حال من دختر اینا نیستم و علنا دارم نقش یک کارگر رو بازی می کنم و شاید دارم سر خودمو کلاه میزارم . ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همینطور که زیر درخت ها راه می رفتم رسیدم به انتهای باغ .حال عجیبی داشتم یک حال بی تفاوتی میون اسارت و آزادی ..صدای در خونه بلند شد ..در ایوون باز  شد و پریناز که از باز کردن درحیاط  لذت می برد دم پایی هاشو پوشید و دوید طرف در .. من توی تاریکی از دور نگاه می کردم ..آقا که گفته بود نمیاد پس کی می تونست باشه .. امیر حسام رو دیدم در حالیکه پریناز رو بغل کرده بود پرسید ..خوبی عمو ..مامانت کجاست ؟ گفت زیر کرسی ..پرسید گلنار جونت کجاست؟ ..گفت توی حیاط بود ..نمی دونم ...رفته قدم بزنه اون ته ؛ ته ها ..مکثی کرد و گفت : تو برو تو عمو جون من الان بر می گردم ..برم گلنار جونت رو بیارم ... از پشت شاخ و برگ های درخت ها می دیدمش ..از جام بلند شدم و تکیه دادم به دیوار ..قدم هاشو روی قلب من می ذاشت چون با هر قدم انگار نفس توی سینه ام حبس میشد ..دلم می خواست مثل یک پرنده ی آزاد می دویدم و سرمو میذاشتم روی سینه اش و های های گریه می کردم ..از نا برابری ها می گفتم و فاصله ی زیادی که بین من و اون بود ..اونقدر می گفتم تا این فاصله رو از بین می بردم  ..نزدیک که شد بازم منو ندید و آهسته صدا زد گلنار ..گلنار جونم ..گفتم : من اینجام ..اومد جلو تر و گفت : خواهر ما خودکشی کرده تو چرا غمبرک زدی ؟نبینم گلنار شاد و سر زنده غمگین باشه ؛؛گفتم : خودمم تو همین فکر بودم ..برای چی من اینقدر به خاطر فرح ناراحتم ؟تو راست میگی اصلا به من مربوط نیست ..رسید به من و جلوم ایستاد و با تعجب  گفت : بهت بر خورد ؟ وای ببخشید منظورم این نبود؛؛ شوخی کردم ..گفتم : ولی من جدی میگم  دیدم خیلی برای فرح ناراحتم اومدم بیرون و این فکر به سرم زد من کیم ؟اصلا به من چه ؛ این همه دلشوره داشته باشم ولی دست خودم نیست   ..فرح چطوره ؟ گفت : خوبه بهتر شده ولی باید شب بیمارستان بمونه ..من بهت بگم تو کی هستی ؟ تو یک دختر مهربونی ؛ خوش قلبی ؛ به خاطر این صفاتت از خودت مایوس نشو ... وجود تو برای ما باعث دلگرمیه ..مخصوصا من..گلنار بدون تو دیگه نمیشه  زندگی کرد..یک چیزی بگم ؟ هر جا میرم صورت تو رو می ببینم ..همش یاد تو و کارات میفتم ..تو خودتو دست کم نگیر و  فکر هیچی رو نکن ..خودتو نباز ..من همیشه باهات هستم تنهات نمی زارم ؛؛ ما با هم درس می خونیم و با هم میریم جلو ..گفتم : اینا گول زنکی بیشتر نیست ..گفت :  اول اینکه همه تو رو دوست دارن بعدم که ..من از همه بیشتر ...در حالیکه منقلب شده بودم و می دونستم یک روز اون این حرفا رو بهم خواهد زد  گفتم : من و تو ؟ فکرشم نکن ..من می خوام آزاد باشم می خوام پرواز کنم خیلی آرزو ها دارم که باید بهش برسم ..می خوام بند کسی نباشم ..راهمو تنهایی میرم ...حالا بگو فرح چرا خود کشی کرده.. گفت : تو هر چی می خوای بگو من دست از سرت بر نمی دارم ..مثل داداشم که از شیوا نگذشت ...گفتم : امیر حسام بس کن دیگه؛ نمی خوام در این مورد چیزی بشنوم ..من  پا جای پای شیوا نمی زارم  ..اینو می فهمی ؟تازه  من با تو فرق دارم ..اینکه اینجا به عنوان دخترشون زندگی می کنم یک خیاله ..ولی واقعیت رو که نمیشه انکار کرد ..در واقع من برای کار کردن اینجا اومدم ..هنوز حرفای تحقیر آمیز عزیز توی گوشم هست .. آره متاسفانه عزیز چشمم رو اون روز باز کرد ..حرف وقتی از دهن بیرون بیاد اومده و دیگه نمیشه فراموش کرد ..خودمون رو گول نزنیم بهتره ..من از قصه های دختر فقیر و پسر پولدار بدم میاد..از قصه های دختر پولدار و پسر فقیر هم بدم میاد..که عاقبت شون میشه مثل فرح..حالا می خوای من و تو چه آینده ای با هم داشته باشیم ..و راه افتادم و با سرعت رفتم بطرف ساختمون ...قاه قاه خندید ودنبالم اومد و گفت : تو مثل فلیسوف ها حرف می زنی ..ول کن بابا این حرفا رو ؛من احمق نیستم و اینو می دونم ولی کسی توی این دنیا برای من مثل تو نمیشه ..حالا خواهی دید ..این خط اینم نشون گلنار جونم ولت نمی کنم ..حالا بازم ازم فرار کن ..شیوا خودشو کشونده بود دم پنجره و نگران به باغ نگاه می کرد ..گفتم : از فرح بگو ..شیوا اونجاست داره ما رو می ببینه .. گفت : ترسیدی ؟ اون می دونه که من خاطر تو رو می خوام ..می خوای همین امشب تو رو خواستگاری کنم ؟گفتم : هیس ..تو رو قران ساکت باش ..یک کلمه دیگه در این مورد حرف بزنه من می دونم و تو ..امکان نداره فهمیدی ؟شیوا صدا زد کجایین شما ؟ گلنار ؟گفتم اومدم شیوا جون ...امیر حسام رفت توی اتاق و منم مثل آدم های دستپاچه و گناهکار رفتم آشپزخونه تا شیوا متوجه ی صورت سرخ شده و خجالت زده ی من نشه  ..ما دو نفر اونقدر بهم نزدیک بودیم که با کوچکترین تغییر حالت توی صورتمون دستمون برای هم رو میشد ...سفره رو پهن کردم و امیر حسام تعریف می کرد که ..از صدای عق زدن فرح بیدار شدم و رفتم ببینم چی شده که دیدم افتاد توی دستشویی .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بلندش که کردم دیدم حالش خیلی بده ..خودش ترسیده بود بمیره با التماس گفت به دادم برس امیر مرگ موش خوردم .. دیگه نمی فهمیدیم چیکار می کنم ..عزیز تو سر و کله ی خودش می زد ولی می گفت :یکبار  بمیری بهتر از اینکه تو رو بدم به اون پسره و روزی صد بار بمیری ؛؛ و من فهمیدم که باز پای همون پسر در میونه ..فرح قبل از ازدواجش اونو می خواست مثل اینکه دوباره اومده سراغ فرح ..درست جریان رو نمی دونم ولی مدتی بود که عزیز و فرح همش با هم دعوا می کردن و اغلب فرح قهر بود و غذا نمی خورد ..حالا بهتر کلی هم لاغر شده ...من که اون پسره رو ندیدم ولی عزیز میگه هم بیکاره و هم فقیر و هم خیلی زشت .. شیوا گفت : امیر جان دل این چیزا رو نمیشناسه تو رو خدا باهاش مدارا کنین .. به داداشت هم گفتم اگر می خواین این کارو نکنه سر لج اونو نندازین ...گناه داره به خدا ...همینطور که داشتم ظرف می شستم و پرستو گریه می کرد که میخواد بغل من بخوابه فکر من دنبال این بود که یک طوری محکم در مقابل امیر حسام بایستم تا فکر منو از سرش بیرون کنه ..اون پسر خوبی بود و حقش نبود که توی این خواب خیال محال دست و پا بزنه ..خودمو میشناختم و می دونستم که زیر بار تحقیر و توهین نمیرم ...حتی از به یادآوردن بحثی که ممکن بود عزیز با حسام در مورد من بکنه پشتم لرزید ... امیرحسام صبح زود قبل از اینکه شیوا بیدار بشه از بالا اومد پایین ...هوای صبح لطیف و دل انگیز بود ..درِ رو به حیاط رو باز گذاشته بودم و سفره رو روی میز پهن کردم ..طبق معمول ناشتایی و چای آماده بود ؛  ...گفت : سلام صبح به خیر ....در حالیکه سفره رو از روی نون کنار می زدم  بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم : صبح شما هم بخیر ..و دو تا چایی ریختم تا اون صورتشو شست و برگشت ..گفت : به به ..باز چای دم کشیده گلنار خانم و نون تازه ..چرا به من نگفتی برم بگیرم ؛؛چای رو گذاشتم جلوش ؛ سرم پایین بود ..یکم بهم نگاه کرد و همینطور که شکر پاش رو بر می داشت با خنده گفت : آهان فهمیدم باید ساکت بشم ..بدون اینکه حرفی بزنه ناشتایی خورد و بعدگفت : گلنار من باید برم ماشین رو بدم به داداش بریم فرح رو از بیمارستان بیاریم .. اما یادت نره چی بهت گفتم به فکر راه نجات از دست من نباش تو خودتم می دونی که ارزش زیادی داری و همه ی ما حتی عزیزم اینو می دونه ..پس به حرف من گوش کن و بزارش به عهده ی من مطئمن باش بیگدار به آب نمی زنم .. کاری می کنم که عزیز بهت التماس کنه زن من بشی ..صبر کن حالا فقط به من فکر کن ..اینو گفت و با سرعت رفت ...من هر چی به خودم تلقین می کردم نمی تونستم جلوی دلمو بگیره و از این حرفا خوشم نیاد ..با روحیه ای که من داشتم شنیدن این حرفا برام غذای روح بودو با اینکه هنوز سر حرفم بودم که نزارم امیر حسام از این جلوتر بره اما دوباره شادی خاصی توی قلبم پیدا شده بود که دلم می خواست آواز بخونم ؛؛سبکبال شده بودم  با بچه ها بازی می کردم  .. وبراشون شعر می خوندم و این خوشحالی  از چشم شیوا دور نموند ..اونکه  دیگه خوب منو میشناخت توی یک فرصتی کنارم نشست و گفت : ببینمت ؛؛نه اینطوری نشد توی چشم های من نگاه کن ... چی شده خانمی رنگ و روت باز شده ؟ گفتم : کی ؟ من ؟ نه ..فکر نمی کنم .. گفت : چرا باز شده ..غلط نکنم می دونم از چی اینطوری تغییر حالت دادی .. بعد دستم رو با مهربونی میون دستهاش گرفت وادامه داد   ..نمی خوای به من بگی ؟ مادر و دختر باید حرفشون رو بهم بزنن ..ببین تمام راز زندگی من پیش توست,,  توی سینه ی مهربونت ..چرا منو محرم رازت نمی کنی ؟ به من نگی پس می خوای به کی بگی ؟ .. قربونت برم اکر من بدونم می تونم کمکت کنم ..نزارم برات خطری پیش بیاد ..ازت در مقابل همه چیز حمایت می کنم ولی به شرط اینکه بدونم توی دلت چی میگذره  ..بعد دستم رو بلند کرد بوسید و روی لبش نگه داشت ؛ و آروم ادامه داد ..بعضی از راز ها به آدم حس خوبی میده و بعضی ها حس تنهایی ؛؛ من نمی خوام تو منزوی و گوشه گیر بشی ..سرمو انداخته بودم پایین ..و ریشه های قالی رو با انگشتم تاب می دادم ..شیوا بلند تر گفت؛  اونا رو ول کن به من نگاه کن ..حرف بزن گلنار نمی خوام توی این شرایط تنها بمونی ..گفتم : آخه چی بگم ؟چه شرایطی ؟ چیزی نیست که ..در واقع اون برای خودش خیال بافی کرده ..گفت منظورت از اون امیر حسامه دیگه ؟.. گفتم : ببین شیوا جون خیالتون رو راحت کنم ..من نمی خوام وارد این معرکه بشم و سر زبون بیفتم ..می دونم که برای من جز تحقیر و توهین چیز دیگه ای نداره ..گفت : اون بهت چی گفته ؟گفتم : هیچی ..میگه با هم درس بخونیم ..با هم پیشرفت کنیم ..و تا آخر با هم باشیم ..همین ..به قران راست میگم .. اما این یک خیال بافی بی فایده اس دلم نمی خواد در موردش حرف بزنم .. ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عزیزان سه پارت قبلی رو مشکل داشت ،تصحیحش کردم 🙏
گفت : من که مدتیه فهمیده بودم اون یک چیزیش میشه ..ولی می خوام حس تو رو بدونم ؛؛  واقعا خاطر اونونمی خوای ؟گفتم : ایییی شیوا جون ..ول کنین دیگه ؛؛من که گفتم نمی خوام برای خودم و شما درد سر درست کنم ..احساس من چه اهمیتی داره ؟..مهم اینه که من به عنوان کارگر اومدم خونه ی شما ..دیگه بقیه اش حرفه ...مثلا تصور کنین عزیز بره منو از بابام خواستگاری کنه ..میشه ؟شما بگو که بابای منو دیدی؛؛  میشه ؟  خوب چرا کاری کنم که می دونم نشدنیه ..امیر حسام الان نمی فهمه چیکار داره می کنه درست مثل فرح ....راستش من نمی خوام خودمو بی ارزش کنم ..و از عزیز حرف بشنوم ..در حالیکه خم شده بود طرف من با لبخندی شیرین گفت : پس توام دلت رو بهش دادی ؛ ای ناقلا ..اما من خیالم راحته که تو همیشه عقلت به دلت حکم میده نه دلت به عقلت ..و این یعنی سعادت ..کاش منم اون زمان که قد تو بودم همینطوری فکر می کردم ..کاش می تونستم روی دلم پا بزارم و دنبالش نرم ..ولی در مقابل عزت الله خان ضعف دارم ..و به هیچ قیمتی نمی خوام اونو از دست بدم ...گفتم : شما اشتباه نکردی آقا بهترین مردیه که توی دنیا دیدم ..تازه شما دختر آصف خان بودی با من خیلی فرق دارین ..گفت : توام دختر منی ..نوه ی آصف خان من اینو باور دارم که خدا اگر بهرخ رو ازم گرفت تو رو به من داد ..به زودی ثابت می کنم تا تو چنین احساسی نداشته باشی .بهت قول میدم ..ولی تو فقط درس بخون ... گفتم : من منتظر عمه هستم بهم گفته برام نقشه های خوبی کشیده ..حالا من چرا خودمو در گیر امیرحسام و عزیز کنم ؟گفت : منو باش ؛ می خواستم تو رو نصیحت کنم ..قربونت برم خلاصه ی کلام رو خودت گفتی ..اصلا عجله نکن تو حیفی که زیر دست عزیز بیفتی ...احساس من مدام در تلاطم بود..حرف های شیوا خیلی آرومم کرده بود و از اینکه امیر حسام بهم علاقه داشت خوشم میومد ولی دیگه قصد نداشتم بیشتر از این جلو برم ..طرفای بعد ظهر آقا اومد خونه یکراست رفت سراغ شیوا و بغلش کرد مثل این بود که چند ساله همدیگر رو ندیده بودن .. شیوا سرشو گذاشته بود روی سینه اونو چشمش رو به علامت آرامش بسته بود .... من از بس این منظره رو دوست داشتم سرم کج شده بود ...خوب من تازه وارد شانزده سالگی شده بودم و شور عشق و عاشقی لازمه ی سنم بود .. اما آقا خیلی ناراحت بود و برای ما تعریف کرد که فرح میگه اگر اونو ندیم به اون پسر این بار کاری می کنه که نتونیم نجاتش بدیم ..شیوا پرسید : عزیز چی میگه ؟گفت : عزیز داره دیوونه میشه به هیچ وجه دلش نمی خواد فرح رو بده به اون چلغوزِ یک لا قبا ...گویا چند روز پیش مادر اون پسر اومده خواستگاری و عزیز بیرونش کرده فرح هم بهش بر خورده و دو روز توی اتاق خودشو حبس کرده بود و غذا هم نمی خورد .. تا پریشب مرگ موش می خوره ولی خدا رو شکر امیر حسام فهمید  و نجات پیدا کرد ... گلنار دخترم بیارمش اینجا تو باهاش حرف بزنی ؟گفتم کی من ؟ نه بابا از من موسفید تر نبود ؟ شیوا جون بهتره ..گفت : نه چون شما ها همسن و سال هستین و همدیگر رو بهتر درک می کنین ,,توام که دختر عاقلی هستی ممکنه بتونی رای اونو بزنی ...گفتم : من حرفی ندارم ..اما اونوقت هر چی بشه ممکنه عزیز از چشم من ببینه .. گفت : چیکار داریم به عزیز بگیم ؛ می خوای به هوای اینکه از اون پسره دور باشه بیارمش اینجا تا نتونه اونو ببینه ..گویا چند بار از خونه رفته و با اون پسر قرار گذاشته ...منو و شیوا نگاهی بهم کردیم ...شیوا گفت : باشه بیارش ولی از کجا معلوم که اون پسر اینجا رو بلد نباشه .. باید یک فکر اساسی بکنیم ... گفت : حالا عزیز دلش خوشه که فرح بیاد پیش گلنار شاید یکم عاقل بشه .. گفتم : مگه عزیز منو عاقل می دونه ؟ گفت : ظاهرا ..چون خودش پیشنهاد کرد ..اما گفت به تو نگم ..خوب اینم سیاست های عزیزه دیگه ...روز بعد فرح اومد ولی حال و روز خوبی نداشت ..هنوز اثر سم موش درست از بین نرفته بود و دستگاه گوارشش صدمه دیده بود ...و با درد دلی که با من می کرد معلوم بود که دیگه نه غروری براش مونده بود و نه براش مهم بود دیگران چی فکر می کنن تنها یک چیز می خواست اینکه به وصال محمد برسه ..و من متوجه شدم که نه تنها من هیچکس نمی تونست اونو از این فکر منصرف کنه ..چون می گفت : نه عزیز می فهمه و نه داداشم و نه امیر حسام هموشون مثل خر احمق هستن .. بیشعورن ..اونا همه چیز رو توی پول می ببین و نمی فهمن که محمد چقدر پسر خوب و سر براهیه چون پولدار نیست باید بره بمیره ؟ من دوستش دارم ؛؛ نمی تونم بدون اون زندگی کنم پس  یا میمیرم یا بهش میرسم ..وگرنه عزیز دوباره منو میده به یکی دیگه ..باز همون آش و همون کاسه ...تو نمی دونی چقدر من زجر کشیدم هر بار که باقر بهم دست می زد تمام بدنم می لرزید و دلم می خواست بکشمش .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به خدا چند بار تصمیم گرفتم چاقو بزارم زیر سرم که اگر دست بهم زد حسابشو برسم ... گلنار بهشون بگو دوباره همینو می خوان ؟اصلا برای چی  منو فرستادن تا تو باهام حرف بزنی فکرشو بکن من دیگه چقدر باید بدبخت باشم که تو منو نصیحت کنی ..بگو همین که گفتم یا اجازه میدن یا میمیرم ..در ضمن که فرح حرف می زد اینم فهمیدم که داره از نقطه ضعف بقیه استفاده می کنه و مدام تهدید می کنه که خودشو دوباره می کشه ..و یک چیز دیگه ام دستگیرم شد که اون بارهم می خواسته فقط تهدید کنه چون قبل از اینکه حالش خیلی بد بشه با صدای بلند عق زده تا بقیه رو بیدار کنه که نجاتش بدن ...حتی به امیر حسام هم التماس کرده بود ... حرصم گرفت از طرز حرف زدنش و اینکه مادر و برادر هاشو که دلسوزش بودن احمق و بیشعور خطاب می کرد عصبانی شدم ..با لحن تندی گفتم : تو رو فرستادن من باهات حرف بزنم ؟ منم می زنم؛ بهت میگم چیکار کن ..من بهت کمک می کنم خودتو بکشی طوری که کسی نفهمه و بتونی خلاص بشی ..والله ..پاشو خودتو جمع کن یکم فکر کن بعد حرف بزن ..من اون آقا محمد تو رو دیدم نمی دونم چرا با عزیز و آقا هم نظرم ..اما تو برای رسیدن به هدفت نباید کلک بزنی ...تو می دونی داداشت چقدر برای تو ناراحته ؟ می دونی مادرت هر چند بد اخلاق ولی بد تو رو نمی خواد ؟چرا صبر نمی کنی محمد بره سر یک کار درست و حسابی ..آدم که نمی تونه دختر مردم رو با دست خالی بگیره ..زندگی حساب و کتاب داره وقتی بدون فکر کاری رو انجام میدی نتیجه اش همین میشه ..یکم جلوی خودتو نگه دار نمیمیری که ..محمد اگر تو رو می خواد باید اول زندگی خودشو درست کنه ..مادرش اومده خواستگاری و گفته پسرم بیکاره فعلا عقد کنیم تا بره سر کار ..تو بودی دخترت رو می دادی ؟اول فکر کن و بعد بگو همه بیشعورن ..بدت نیاد فرح جون تو داری بیراهه میری به نظرم اگر همدیگر رو دوست دارین باید صبر کنی ...حالت عصبانی به خودش گرفت و گفت : منه بدبخت که صبر می کنم عزیز نمی زاره .. همش بهم فشار میاره ..منو توی خونه حبس کرده تلفن رو نمی زاره دست بزنم ..دارم خفه میشم ...مگه نمیگن بدبخت میشم ..باشه من می خوام بدبخت باشم ..به هیچ کس مربوط نیست ...این مکالمه بین ما اتفاق افتاد ولی نتیجه ای نداشت ..چون یکماه بعد عزیز مجبور شد که با دلی خون و چشمی اشک بار مادر اون پسر رو به عنوان خواستگار قبول کنه ..اما شرط گذاشت که محمد اول باید بره سر کار ...آقا اون روزای سخت با فرح دست و پنجه نرم می کرد..و حسابی پریشون بود و وقتی خونه بود همش در مورد فرح و تصمیم غلط اون حرف می زد .. و با پیروز شدن فرح .. دیگه اوقاتش بشدت تلخ بود و بی حوصله .. ودرست  همون  روز ها بود که شیوا هم کم کم از کمر درد دیگه قدرت راه رفتن نداشت حتی تا دستشویی من یا آقا می بردیمش ...وسط های مرداد بود کرسی رو جمع کرده بودیم و آقا سه تا کیسه ی آبگرم خریده بود و من مدام اونا رو پر از آبگرم می کردم و زیر پتو میذاشتم تا گرما بده و شیوا روی اون می نشست ..اون روزم داشتم یکی از کیسه ها رو  آبگرم می کردم که صدای در حیاط بلند شد ..پریناز دوید درو بازکنه ..صدای امیر حسام رو شنیدم که بلند گفت : گلنار بیا..بیا که قبول شدی گواهی تصویق تو رو گرفتم...نمی دونم از شنیدن صدای اون بود که خیلی دوستش داشتم یا هیجان شنیدن قبول شدنم کیسه از دستم افتاد و آبجوش ریخت روی پام....تا اومدم کیسه ی آبگرم رو بگیرم آب جوش ریخت روی دستم و در یک چشم بر هم زدن دیدم   می سوزم ...و صدای سوختم سوختن من به هوا رفت ..که بر عکس شیوا اصلا در مقابل درد طاقت نداشتم ..شیوا خودشو با اولین ناله ی من رسوند هراسان  به امیر حسام که پشت سر هم از من می پرسید کجاست سوخت ؟وای خدا آب جوش بود ..ای داد بیداد ..خیلی سوختی ؟ بزار ببینم کجات سوخته ؟گفت :امیر بدو بالا توی کشوی کمد بزرگه سمت راست  پماد هادکس رو بیار ..بدو امیر حسام دوید بالا و من در حالیکه از شدت سوختگی ناله می کردم و اشک می ریختم گفتم :شیوا جون خیلی می سوزه دارم آتیش می گیرم ..این همه تا حالا دست و پام و سوزاندم ولی مثل حالا نبوده ..به خدا دارم میمیرم..گفت :صبر کن الان برات پماد می زنم آروم میشی ...حالا من مثل ابر بهار گریه می کردم و بیشتر شیوا رو دستپاچه..اونقدر که درد خودشو فراموش کرده بود..امیر حسام گفت :زن داداش شما که نمی تونین بشینین کمرتون درد می کنه بزاریم من به پاش پماد بمالم...شیوا پماد رو گرفت و گفت نه پسرم خودم می زنم تو برو کاسه ی بزرگه رو آب کن بیار..شاید سوزش کمتر بشه...و خودش اول روی پای چپم رو و بعد انگشت های دستم رو و هر جایی که سوخته بود پماد زد ولی انگار نه انگار و درد و سوزش من کم نشد ..و همینطور گریه می کردم ..امیر حسام با کاسه ی آب اومد و گذاشت جلوی پام و گفت :چی شد که خودتو سوزاندی؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این آهنگ خوشگلو بفرس برا هر کی که بهش فکر میکنی❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از گیاه یادگرفتم اگه به خود و ریشه خود ایمان داشته باشی حتی سنگ هم جلودارت نیست موفقیت زمان میبرہ پس ایمانت رو نباز  و امیدوار باش ، هر لحظه از زندگی پر از درسِ برای یادگیری و آگاه شدن، از سختی ها نترس ، خدا باهاته رفیق روز پاییزیتون زیبـا🍁 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شیوا گفت :خدا منو مرگ بده داشت کیسه ی آب گرم رو پر می کرد برای من ..سماور قل و قل می جوشید ..بمیرم الهی پوست و گوشت بچه ام ور اومد ..خیلی درد داری؟پاتو بزار توی آب یکم آروم بشی دستت رو هم بزار توش .. شیوا که اشک توی چشمش جمع شده بود ادامه داد چرا حواست رو جمع نکردی ؟ گفتم :آخه اصلا فکر نمی کردم قبول بشم هول شدم ..یک مرتبه و بدون مقدمه امیر زد زیر خنده و عَش و ریسه رفت ..با تندی گفتم به چی می خندی؟مگه خنده داره ...در حالیکه نمی تونست جلوی خودشو بگیره .. گفت:ای بابا  ..پس اگر من کنکور قبول بشم باید سر تا پام و بسوزونم؟شیوا گفت :امیر جان نخند تو رو خدا بد جوری سوخته ..تو با ماشین اومدی؟..گفت :بله با ماشین عزیزشیوا گفت :باید ببریمش دکتر داره درد می کشه گفتم :نه بابا الان که توی آب گذاشتم بهتره یکم آروم شدم ..ولی تا میارم بیرون بیشتر می سوزه ...امیر حسام گفت اگر بهتری بگیر گواهی قبولی خودتو خیلی با سختی بهم دادن می گفتن باید خودت باشی ...شیوا هم نگاهی بهش انداخت و گفت :به خدا تو محشری آفرین دخترم ؛قربونت برم حالا جایزه ات رو باید بهت بدم ..می خوام  چیزی باشه که ذوق کنی و تشویق بشی درس بخونی و تا دانشگاه بری..شوهرتم نمیدم ..امیر حسام بطور آشکار یکه خورد و نتونست خودشو نگه داره و فورا گفت :چه ربطی داره؟شوهر می کنه بعد درس می خونه ... شیوا که حالا منظور اونو خوب می فهمید گفت :نه امیر جان گلناز رو شوهر نمیدم ..تا خاطرم جمع بشه برای خودش کسی شده اجازه نداره اسم شوهر رو بیاره...محاله ؛پریناز گفت :مامان؟منو شوهر میدی ؟گفتم :نه تو رو هم شوهر نمیدم..میخوایم ترشی بندازین...گفت :هه من می خوام شوهر کنم نمی خوام منو ترشی بندازیم...امیر حسام نگاهی به من کرد و سرشو تکون داد ..نفهمیدم منظورش چی بود؟ فورا نگاهم دزدیدم و سرم و انداختم پایین ..و گفتم :شیوا جون اون پماد رو بدین یکم دیگه بزنم روی دستم...و از اون به بعد من چیزی نمی دیدم و نمی شنیدم ..و حالا می فهمیدم که شیوا چقدر تحمل داره که با اون همه درد صداش در نمیاد ...امیر حسام و شیوا سفره ی ناهار رو پهن کردن ولی من اصلا حالم خوب نبود و از درد بیقرار بودم ..گاهی جلوی چشمم سیاه میشد و این سوزش اونقدر ادامه پیدا کرد تا همه ی جا هایی که سوخته بود تاول زد ..و من خسته و بی رمق کنار اتاق خوابم برد آخرین چیزی که دیدم نگاه نگران و مهربون امیر حسام بود که از  بالای سرم تکون نمی خورد..و بعد حس کردم یکی روی من ملافه انداخت..و به خواب عمیقی فرو رفتم... وقتی بیدار شدم هوا داشت تاریک میشد ..اولین چیزی که به فکرم  رسید این بود که آیا امیر حسام رفته یا هست..بی اختیار دلم میخواست دوباره ببینمش..من حتی ازش تشکر هم نمی کردم..چون می ترسیدم بهش نزدیک بشم...همه جا ساکت بود دیگه سوزشی احساس نمی کردم ..بلند شدم اما  هیچ کس نبود ..حتی صدای بچه ها نمی اومد ..رفتم از پایین پله ها گوش دادم ..فهمیدم همه بالا هستن ؛؛ آروم در حالیکه  پای چپم رو نمی تونستم روی زمین بزارم رفتم بالا  ..همه  توی ایوون نشسته بودن و چای می خوردن و بچه ها هم آروم  بودن .. من نمی خواستم گوش بایستم ولی به پله ی آخر که رسیدم  اسم خودمو اززبون آقا شنیدم کنجکاو شدم ببینم در مورد من چی میگن .. اون خیلی آهسته می گفت : بهش میگم شما به گلنار کار نداشته باش ..آخه اون دختر که آزارش به مورچه هم نمی رسه همه ی زندگی من روی دست گلنار می چرخه ؛ با شما چیکار کرده که همش می خوای اون خونه رو از پدرو مادرش پس بگیری ؟حرفشم نزنین ؛؛  اصلا فکر کنین اجاره میدن ..گلنار هزار برابر این حرفا برای ما ارزش داره ..به خرجش نمیره که نمیره ..امیر حسام گفت : تو رو خدا داداش اینقدر به حرف عزیز گوش نکن اخلاقشو نمی دونین هر چی بیشتر به حرفش گوش کنیم اون بیشتر زور میگه ..اگر گلنار بفهمه و بزاره بره ما ...یعنی شما چیکار می کنی ؟گفت : چی میگی پسر ما گلنار رو برای خودش می خوام ..به خدا ناراحتم این همه کار می کنه ..من که خیلی دوستش دارم ..اصلا بی حد و اندازه ..با دنیا عوضش نمی کنم .. نمی دونم یک احساس خاصی بهش دارم فکر می کنم واقعا دختر خودمه ..یک وقت که پای پدر و مادرش در میون میاد باور می کنی حسودیم میشه ؟دست و دلم می لرزه که نکنه یک وقت ببرنش ,زیر لب گفتم : آقای عزیز من ...ادامه داد : والله خانواده ی نجیبی داره هر وقت برای مادرش پول می فرستم تعارف می کنه و میگه همین کرایه خونه برای ما بسه .. دیگه ما رو خجالت ندین ..هر کس جای اونا بود هزار جور تا حالا بامبول برامون در آورده بودن ...خدا شاهده هر بار برای عزیز توضیح میدم ولی بازم  دست بر دار نیست ..هر وقت چشمش به من میفته ..میگه اون خونه رو برای یکی می خوام ..بگو خالیش کنن قولشو دادم ... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
واقعا این عزیز داره منو دیوونه می کنه .. دیگه نمی دونم با چه زبونی باهاش حرف بزنم ؟شیوا گفت : تو رو خدا نزارین همچین کاری بکنه یک وقت نره در خونه ی اونا و جوابشون کنه ..مراقب باشین ..امیر حسام تو بهتر می تونی جواب عزیز رو بدی خواهش می کنم نزاری این اتفاق بیفته ..گلنار خیلی ناراحت میشه ..بچه ام الان پاش سوخته ..نمی تونه بره بهشون سر بزنه ...آقا گفت : اصلا نمی دونم چرا چند وقته پاشنه ی گلنار رو بر داشته ؟بهش میگم عزیز شما حرف مهمتری نداری به من بزنی ؟ میگه من یک چیزی می دونم که میگم ..باید مار رو تا بچه اس بکشی  بزرگ که شد نمیشه سرشو زد ...امیر حسام گفت : تو رو حضرت عباس نگاه کن عزیز به گلنار میگه مار ؛؛ خودش دائم داره همه رو نیش می زنه ...من از همون جا برگشتم و از پله اومدم پایین و آهسته رفتم توی اتاق ..دلم خیلی گرفته بود .. حس می کردم نفس کشیدن هم برام سخت شده ..پنجره رو باز کردم یک نفس عمیق کشیدم ؛؛ عزیز باید از یک جایی بو برده باشه که امیر حسام نسبت به من یک حسی داره ..و این فقط می تونه زیر سر فرح باشه چون از من خواسته بودن باهاش حرف بزنم نمی خواسته کم بیاره و منو محکوم کرده .. اون چندین بار دیده بود که امیر حسام به من نگاه های عاشقانه ای داره مخصوصا شب چهارشنبه سوری .. ..و این تنها فکری بود که بالافاصله به ذهنم رسید ..چراغ رو روشن کردم و به تاول هام نگاهی انداختم ..چهار انگشت دست چپم پر از تاول بود و همین طور پام ..اما دیگه درد و سوزش نداشتم ..افکارم حسابی قاطی شده بود نمی دونستم به چی فکر کنم ..به اینکه چرا فرح این حرف رو به عزیز زده بود ؟ یا به قبول شدنم که نتونسته بودم خوشحالی کنم ..و یا به مادرم ,  اگر مادرم رو از اون خونه بیرون کنن  چی به سرشون میاد  ؟اما بازم خودمو دلداری می دادم که گلنار خیلی تو بدی ببین ناشکری نکن اصلا فکر نمی کردی قبول بشی تازه خودت می دونی که آقا و امیر حسام نمی زارن ..نه بابا عزیز نمی تونه این کارو بکنه ..اونشب رویای  پولدار شدن و بدست آوردن قدرت ؛  اینکه بتونم پدر و مادرم رو از اون زندگی نجات بدم ..تا بتونن روزگار بهتری داشته باشن در من قوی تر شد ...و هر روز بیشتر ذهن منو مشغول می کرد ..همون جا به خودم قول دادم به جای غصه خوردن و ناامید شدن تلاشم رو برای رسیدن به این رویا بیشتر کنم ..اما دیگه دلم نمی خواست با کسی روبرو بشم این بود که دوباره دراز کشیدم و خودمو زدم به خواب ..شاید هر کس جای من بود دلشوره ی از دست دادن عشقش رو می گرفت شاید گریه می کرد؛؛ ..و یا تحقیر میشد ..ولی نمی دونم چرا  برای من اینطوری نبود؛  شاید حمایت های شیوا و آقا باعث میشدو یا از عشق امیر حسام به خودم مطمئن بودم و یا روحیه ی محکمی که داشتم ..خیلی زود آروم شدم و در رویاهای خودم غرق ,, ..دو روز بعد امیر حسام شب دوباره با آقا اومد؛؛من بازم توی آشپزخونه بودم ..دستم رو باند بستم که به چیزی گیر نکنه هنوز تاول هاش می ترکید و می سوخت ...چنان مشتاقانه اومد به طرف من که یک مرتبه دیدم آقا هم تغییر حالت داد و متوجه ی ما شد ..از همون دم در صدا می زد گلنار ..گلنار .. من از همین می ترسیدم که بالاخره سر زبون بیفتم ..سعی کردم جلوی آقا خودمو بی تفاوت نشون بدم ..خیلی ازش رودروایسی داشتم ..امیر حسام با ذوق و شوق یک بسته کتاب رو داد به من و گفت :  برات کتاب های سال اول دبیرستان رو گرفتم , از الان شروع کن به خوندن ..خودم فردا میرم اسمت رو می نویسم اگر بخوای می تونی کلاس هم بری ..آقا با اوقاتی تلخ ما رو تماشا می کرد ..اون آدم خوش قلبی بود و هرگز به کسی شک نمی کرد ولی اون بار دیدم که ناراحت شده و  گفت : نه لازم نکرده: تو چرا بری اسمشو بنویسی مگه من مُردم ؟خودم میرم منتظر بودم پاش خوب بشه با هم بریم .. اصلا تو چیکار به این کارا داری ؟ امیر گفت : داداش ؟ تا حالا من کاراشو کردم یادتون نیست خودت بهم گفتی هوای گلنار رو داشته باش ..همینطور که میرفت بطرف اتاق پیش شیوا که اون روز بازم بیشتر توی رختخواب افتاده بود گفت : نه دیگه تو به کار گلنار کار نداشته باش ..من حواسم بهش هست ..من و امیر  در یک لحظه بهم نگاه کردیم ..هر دو مونده بودیم که این برخورد برای چیه نه جرات پرسیدن داشتیم و نه می تونستم از زیر بار این شک به راحتی بگذریم ..امیر شونه هاشو  بالا انداخت و سری تکون داد و دنبال آقا رفت و پرسید داداش من کار بدی کردم برای گلنار کتاب گرفتم ؟ناراحت شدین ؟آقا گفت : نه داداش جون من اینو نگفتم ..اونم مثل خواهر خودت میمونه اما میگم خودم می کنم ..تو دیگه زحمت نکش ...کاری به کار گلنار نداشته باش .. و من اینو فهمیدم که حتما عزیز چیزی در این مورد به آقا گفته وگرنه اون آدمی نبود که با امیر حسام اونطوری برخورد کنه .. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
راز من و امیر حسام بدون اینکه من کوچکترین کار بدی بکنم بر ملا شده بود .. حالا یا می دونستن یا حدس می زدن به هر حال من نباید  مکافاتی برای آقا و شیوا درست کنم ..و اینو فهمیدم که همیشه همه چیز دست خود ما نیست و یک تقدیری وجود داره که نمی تونیم ازش فرار کنیم ..کتاب ها رو گذاشتم توی اتاق دست و پام می لرزید واقعا دلم نمی خواست آقا در مورد من نظر بدی پیدا کنه ..من آدم فرصت طلبی نبودم ..حتی از کسی توقع زیادی نداشتم ..هرگز خواسته هامو به زبون نمیاوردم و همیشه خود شیوا می فهمید که من به چه چیزی احتیاج دارم ...مرداد ماه بود و هوا گرم...درِ رو به حیاط رو باز گذاشته بودیم تا یکم خنک بشیم ..سفره رو همون جلو پهن کرده بودیم و شام خوردیم اما در یک سکوت ..فقط پر حرفی های پریناز و شیطنت های پرستو این سکوت رو می شکست من داشتم سفره رو جمع می کردم که  آسمون یک مرتبه ابری شد و برق زد و صدای رعد وحشتناکی خونه رو لرزوند ..و دوباره و دوباره...و بارون تند و تگرگ به در و دیوار و شیشه ها می خوردن ..همه جا تاریک شد و برق رفت ...آهسته پرسید نمی ترسی ؟ و قبل از اینکه من حرفی بزنم آقا گفت : امیر حسام بیا چراغ ها رو روشن کنیم ...تو نیا گلنار توی تاریکی دستت می خوره به یک جا ..بچه ها هر دو از ترس اومدن توی بغل من  .. دستشون رو گرفتم و بردم توی اتاق کنار دیوار نشستم و گفتم : الان براتون قصه میگم ...به شرط اینکه پرستو خانم توی بغلم بخوابه ... من می خواستم اینطوری سر خودمو گرم کنم که نزدیک امیر حسام نباشم ..کاملا متوجه بودم که آقا داره چیکار می کنه ...اون نمی خواست من و امیر حسام بهم نزدیک بشیم ...همینطور که پرستو رو  روی  سینه ام گرفته بودم و دست پریناز توی دستم بود آروم گفتم :یکی بود یکی نبود ..غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود تا اونجای قصه گفتم که دختر شاه پریون برای بار دوم رفت میون آدم ها.....دختر  وقتی وارد دنیای آدم ها شد خودشو  توی یک شهر قشنگ سبز و خرم که دیوار های خونه ها از گل بود و بوی عطر یاس و محمدی و نسترن فضای اون شهر زیبا رو پر کرده بود .. همه جا پر از درخت های میوه ؛ و هر کس از هر کجاکه دلش می خواست از اون میوه های آبدار و شیرین می خورد ..مردم اون شهر همه بهم احترام میذاشتن و همدیگر رو دوست داشتن ..برای همین  راست می گفتن ؛؛ سر همدیگه  کلاه نمی ذاشتن ..دختر که خیلی هم زیبا و خوش قد و بالا  بود با  یک کوزه ی بزرگ  روی سرش  میرفت به طرف چاهی که اون نزدیکی بود تا از آب پر کنه ..دور چاه پر بود از زن ها و مردهایی که داشتن  آب می کشیدن و ظرف ها و کوزه هاشو پر می کردن ..مردم اون شهر عادت به تملق گویی هم نداشتن ..و کسی رو بر تر از دیگری نمی دیدن ..دختر کنار چاه ایستاد بود تا نوبت به اون برسه ..اما هیچ کس به زیبایی و قامت رعنای اون توجهی نکرد  ..اول یکم ناز و عشوه اومد .. ولی فایده ای نداشت مردم سرشون به کار خودشون بود ..برای اینکه جلب توجه کنه گفت : جماعت می دونین من دیروز ملکه همسر پادشاه و مادر شاهزاده رو دیدم ؟..همه با هم گفتن ..چه خوب ؛؛ و به کار خودشون مشغول شدن ..دختر فکری کرد و دوباره گفت : ملکه با من حرف زد ..همه با هم گفتن چه خوب ..باز گفت : من چیزی از ملکه می دونم که هیچ کس نمی دونه ...دختر وقتی چشم های کنجکاو مردم رو دید که به اون خیره شدن خوشش اومدکه بالاخره تونسته جلب توجه بکنه  ..به خیال اینکه می تونه با این جمله ی  ؛؛ نه اصرار نکنین نمیگم ؛؛..کارو تموم کنه ..خودش توی دردسر و دروغ بعدی انداخت ..در واقع دختر حرفی برای گفتن نداشت و فقط می خواست جلب توجه کنه ..اما مردم شهر که تا اون موقع چنین چیزی ندیده بودن و نه شنیده بودن گفتن : ما باید از حال ملکه ی خودمون با خبر باشیم ..و دور دختر حلقه زدن و منتظر موندن تا اون حرف بزنه ..دختر هر چه کرد از دست اونا خلاص بشه فایده ای نداشت و بالاخره متوسل به دروغ شد و گفت : من ملکه رو دیدم که مقدار زیادی طلا و سکه با خودش به کوهستان می برد ؛و دور از چشم شاه ذخیره می کرد  ..خوب وقتی این حرف رو می زد فکر نمی کرد این خبر به گوش شاه برسه ..اما مردمی که از این جور چیزا توی خودشون نداشتن هیجان زده برای هم تعریف می کردن و دهن به دهن گشت وده روز بعد وزیر اعظم نزد شاه رفت و اونچه که از مردم شنیده بود باز گو کرد ...و گفت : قربان خبر بدی برای شما  دارم ..در شهر حرف هایی بین مردم زده میشه که حتما باید بدونین ؛گویا ملکه گنجی از طلا و سکه  در کوهستان مخفی کرده  که تا حالا  سربازای ما نتونستن  پیدایش کنند..گویا این یک راز بین ملکه و پسر شما بوده و شایعه در شهر پیچیده که ملکه قصد جان شما رو کرده و می خواد پسر رو به جای شما پادشاه کنه.. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و چون مردم اون شهر عادت به دروغ و تهمت نداشتن   پادشاه باور کرد و خیلی ناراحت شد و دستور داد سر ملکه رو از تنش جدا کنن و پسر رو هم به زندان انداخت ..اما از این غم بیمار شد ... هرج و مرج تمام شهر رو گرفت ..گلها پژمرده شدن و دلها غمگین ..دیگه بهم اعتماد نداشتن ..دروغ و تهمت رواج پیدا کرد و مردم عاصی و درمونده شدن ....روز دهم دختر که دیگه خودشم توی اون شهر احساس خوبی نداشت به دستور پادشاه پری ها برگشت به سرزمین خودش ...اما اینو فهمید که شاید آدم ها از تهمت زدن و دروغ گفتن قصد بدی نداشته باشن ولی برای خودشون و دیگران عواقب بدی خواهد داشت ....بارون بند اومده بود ..و نسیم ملایمی از پنجره میومد ...پرستو خواب بود ولی نه تنها پریناز بلکه توی اون تاریکی زیر نور چراغ فیتیله ای شیوا و آقا و امیر حسام هم به قصه ی من گوش می دادن ..هم دل من بشدت گرفته بود هم توی اون نور کمرنگ امیر حسام رو دیدم که غمگین نشسته و مثل همیشه شوخی نمی کنه ..آقا پرسید :گلنار  تو این قصه ها رو از کجا بلدی ؟ گفتم : پدر بزرگم ..میرزا بنویس بود ..بیشترش رو از زبون  اون شنیدم .. ولی مادرم هم از همون بچگی برامون قصه می گفت ..پرسید پدر بزرگ تو سواد داشت ؟گفتم : بله آقا قران رو از حفظ بود و کارش نوشتن نامه ها ی مردم ؛؛ ...اون سالی که من اومدم پیش شما دوسه ماهی می شد که فوت شده بود  ..اون موقع مادرم هنوز عزا دار بود ..ببخشید آقا یک چیزی بپرسم ناراحت نمیشین ؟گفت : نه دخترم ..بپرس ..گفتم : عزیز می تونه مادر و پدر منو بیرون کنه ؟ گفت : این حرفا چیه معلومه که نه ....راستی من برای قبول شدن تو یکم پول ریختم به حسابت ..حالا که بزرگ شدی دفتر چه ی پس اندازت رو میدم دست خودت ..ولی حق نداری ازش پول برداری اگر لازم داشتی به خودم بگو ...شیوا گفت : تو ناراحت نباش ..ما باید به خاطر پریناز که امسال میره مدرسه از اینجا بریم ..اگر رفتیم این خونه رو میدم به اونا بشینن  ...تا ببینم مدرسه ی نزدیک و خوب این طرفا کجاست ..خودم که دلم نمی خواد..اینجا رو دوست دارم ..آقا گفت : آره خونه ی خوبیه ..از فردا می خوام بهش برسم ..گلکاری و باغچه بندی کنم تا تو بیشتر دوست داشته باشی برای مدرسه ی پرینازم یک فکری می کنم ..کسی هم نمی تونه به مادر و پدرِ گلنار حرفی بزنه ..امیر حسام فورا گفت : داداش منم کمکت می کنم ...آقا گفت : نه تو به کار خودت برس عزیز این روزا خیلی تنهاس فرح اذیتش می کنه و تو بهتره به اونا برسی که خیال منم راحت باشه ...و اینطوری مادبانه امیر حسام رو جواب کرد ... اون دیگه حرفی نزد و صبح وقتی بیدار شدم قبل از آقا از خونه رفته بود ...حال بدی داشتم ..دلم می خواست باهاش حرف بزنم و بهش بگم که خودش باعث شده  که همه متوجه ی ما بشن و گرنه قبلا کسی کاری به کار ما نداشت ...می خواستم بگم بیشتر مراقب باشه ...اما رفته بودوقتی خواستم از توی دیگ نون در بیارم ...آخه اون موقع ها برای اینکه نون بهتر بمونه اونو توی دیگه های مسی نگهداری می کردن .. یک نامه دیدم فورا بازش کردم ..امیر حسام نوشته بود ..گلنار جان ..گل قشنگ من ..ببخشید بدون خداحافظی رفتم ..ولی اینو بدون که همه ی تلاشم رو می کنم تا روی پای خودم بایستم و برای رسیدن به تو دیگه اجازه کسی رو نخوام ..اگر شده تو رو بر می دارم میرم به یک شهر دور ولی بدون تو نمی تونم زندگی کنم ..همیشه دوستت خواهم داشت ..امیر ...اونقدر هیجان زده و دستپاچه شده بودم که فکر می کردم همه ی عالم و آدم از متن نامه خبر دار شدن ..کاغذ رو مچاله میون دو دستم گرفتم و روی قلبم فشار دادم و دوباره تند اونو خوندم و حفظ کردم و بعد گرفتمش روی آتیش و سوزندم ...چند روزی بود که تاول های پام چرک کرده بود وزخمش بد جوری اذیتم می کرد  ..اما دستم داشت خوب میشد  ..اون روز وقتی آقا می خواست بره ازش خواستم برام یک پماد بگیره که چرک پام خوب بشه ...اون زمان آقا فقط سی و سه سال داشت ولی من فکر می کردم مرد خیلی بزرگیه ..حتی امیر حسام هم تازه رفته بود توی نوزده سال ولی به نظرم مرد کاملی میومد ..حالا که به اون روزا فکر می کنم گاهی خندم می گیره و گاهی چنان دلتنگ میشم و بغض می کنم که ساعت ها دلم نمی خواد با کسی حرف بزنم ...اون روز وقتی آقا برگشت برای اولین بار به جای شیوا منو صدا زد و گفت : بیا گلنار دخترم برات یک پماد گرفتم  بمال به پات خوب بشه ...و اینکه آقا اونطور بهم توجه می کرد دلم گرم میشد و احساس امنیت می کردم  و محبت اون روز به روز در دلم بیشتر میشد و این حس رو در من بوجود میاورد که می تونم بهش اعتماد کنم و  گاهی فراموش می کردم اون پدرم نیست..اون روز امیر حسام رفت؛  و در حالیکه من هر روز چشم براهش بودم دیگه خونه ی ما  نیومد و هیچ خبری هم ازش نداشتم و حدسم این بود که آقا اومدنشو قدغن کرده ... ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾