eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.6هزار دنبال‌کننده
315 عکس
643 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
احمد برای چند ثانیه زل زد بهم .. انگار جا خورده بود و توقع این برخورد و استقبال رو نداشت .. ابروهاش رو کمی بالا داد و گفت سلام تو هم خسته نباشی .. ملیکا از اتاقش به بیرون دوید و پرید بغل احمد .. احمد ملیکا رو بوسید و پرسید چی کار میکردی؟ ملیکا دستش رو کشید و به اتاقش برد و نقاشی که میکشید رو نشون میداد .. چند دقیقه همونجا ایستادم وقتی طول کشید من هم به اتاق ملیکا رفتم و گفتم احمد چای برات بیارم یا شام رو آماده کنم؟ احمد کتش رو درآورد و به سمتم گرفت و گفت شام رو آماده کن ، الان میاییم .. میز قشنگی چیدم و وقتی اومدنشون طول کشید با لوندی گفتم احمدجان غذا یخ کرد نمیایید؟ احمد از همون اتاق گفت اومدیم .. چند دقیقه بعد همگی دور میز نشستیم و احمد وقتی غذا رو دید کمی دمغ شد و به فکر فرو رفت .. میدونستم که حتما با این غذا خاطره داره و الان داره به زنش فکر میکنه و من اینو نمیخواستم .. از عمد مقداری از سس غذا رو روی لباسم ریختم و گفتم ای وای.. احمد سریع دستمال کاغذی رو به طرفم گرفت و گفت پاکش کن لباست رنگ میگیره .. با دستمال سس رو پاک کردم و گفتم همین الان باید بشورمش وگرنه لکش نمیره .. بلند شدم و گفتم شما بخورید من الان میام .. بلوزم رو با یه تاپ سبز تیره که با رنگ چشمهام همخونی داشت عوض کردم .. جلوی آینه کمی کرم پودر زدم و موهام رو روی شونهام ریختم و سریع برگشتم .. احمد دوباره چند ثانیه ای خیره نگاهم کرد و پرسید بلوزت رو شستی؟ هول گفتم نه.. چند بار محکم دستمال کشیدم تقریبا رفت حالا بعدا میشورمش.. از کارش و محل کارش پرسیدم، با اینکه یه چیزهایی میدونستم ولی میخواستم ذهنش رو به چیزهای دیگه ای مشغول کنم .. احمد با اشتیاق شروع به صحبت کرد .. از این که تقریبا موفق شده بودم خوشحال بودم .. بعد از شام مشغول شستن ظرفها شدم و احمد هم آشپزخونه رو مرتب میکرد .. کنار کابینت ایستاده بود که با دوتا لیوان کاملا چسبیده بهش ایستادم و گفتم برای تو هم چای بریزم؟ حس کردم حال احمد کاملا دگرگون شده.. نفسهاش تند شده بود .. لبهاش رو برای چند ثانیه روی هم فشار داد .. با این که اون لحظه ملیکا تو اتاقش بود .. دست گذاشتم رو صورتش و گفتم حالت خوبه؟ چرا جواب نمیدی؟؟ خودش رو عقب کشید و گفت آره خوبم .. به سالن رفت و گفت چای بیار اینجا بخورم ..نه ..چای نیار ..یه لیوان آب یخ برام بیار .. آب براش بردم و کنارش نشستم .. یک نفس آب رو سرکشید و نگاهی به ساعت انداخت و گفت من برم ملیکا رو بخوابونم .. بلند که شد پرسیدم امشبم پیشش میخوابی .. نفس بلندی کشید و گفت زهره ، ببین... ملیکا تو این چند وقت خیلی بهم وابسته شده .. یهو با اومدن تو ازش جدا بشم با تو بد میشه .. مغموم گفتم باشه ..فقط پرسیدم .. بعد از رفتن احمد من هم به اتاق خواب رفتم و دراز کشیدم .. چون صبح زود بیدار شده بودم خیلی زود خوابم برد .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
داستان‌ زندگی یکی از اعضای کانال اززبون‌ خودشون👇🏽
خودش رو عقب کشید و گفت آره خوبم .. به سالن رفت و گفت چای بیار اینجا بخورم ..نه ..چای نیار ..یه لیوان آب یخ برام بیار .. آب براش بردم و کنارش نشستم .. یک نفس آب رو سرکشید و نگاهی به ساعت انداخت و گفت من برم ملیکا رو بخوابونم .. بلند که شد پرسیدم امشبم پیشش میخوابی .. نفس بلندی کشید و گفت زهره ، ببین... ملیکا تو این چند وقت خیلی بهم وابسته شده .. یهو با اومدن تو ازش جدا بشم با تو بد میشه .. مغموم گفتم باشه ..فقط پرسیدم .. بعد از رفتن احمد من هم به اتاق خواب رفتم و دراز کشیدم .. چون صبح زود بیدار شده بودم خیلی زود خوابم برد .. نیمه شب با لمس دست احمد از خواب پریدم .... گفتم احمد تویی .. اون شب احمد پیشم موند و ما اولین شب زندگیمونو شروع کردیم دو سه ساعت بعد از خاب پریدم دیدم دستش رو روی پیشونیش گذاشته و به سقف خیره شده .. بعد از چند دقیقه بدون حرف از اتاق بیرون رفت .. خوشحال از این که در قدم اول خوب پیش رفته بودم لبخند از لبم محو نمیشد.. زیر لب گفتم یه روزی هم میاد که عاشقم میشی ..مطمئنم .. تو همین افکار بودم که حس کردم صدای آرومی از سالن به گوشم رسید .. به سالن رفتم .. احمد کنار میز وسط نشسته بود و دستش رو ، روی پیشونیش گذاشته بود و با صدای آروم گریه میکرد ... از شدت گریه شونه هاش میلرزید ولی سعی میکرد صداش رو تو گلو خفه کنه .. دست زدم به شونه اش و گفتم احمد..گریه میکنی؟ چی شده؟؟ سریع برگشت و گفت چیزی نیست .. تو برو بخواب .. روی زانوم نشستم و گفتم چطور چیزی نیست؟ داری مثل ابر بهار اشک میریزی ... مگه میشه بی دلیل باشه؟ کمی عصبانی شد و گفت میگم چیزی نیست برو تو اتاق.. بی معطلی به اتاق برگشتم .. یاد حرف ملیکا افتادم که گفت بابا عکسهای مامان رو نگاه میکنه و گریه میکنه .. حتما الان یاد زنش افتاده .. اینکه مردی بخواد بعد از جدایی اینطور برای همسرش اشک بریزه هم برام تعجب آور بود هم میترسیدم .. میترسیدم چون من تونستم امشب جسمش رو به خودم نزدیک کنم ولی روح و قلبش هنوز برای اون زن میتپه..... اشکهام بالشم رو خیس کرده بود .. درد بزرگیه که بفهمی که تمام دقایق زندگیت به یاد کس دیگه ای بوده .. صدای احمد قطع شده بود .. چشمهام رو بستم و خودم رو به خواب زدم .. منتظر بودم که بیاد کنارم بخوابه .. انتظارم اونقدر طولانی شد که خوابم برد .. صبح با صدای ملیکا بیدار شدم .. صبحونه اش رو دادم و خودم بعد از یه دوش، خونه رو مرتب کردم .. تصمیم داشتم در مورد دیشب و اتفاقهایی که افتاده هیچ حرفی نزنم .. دوباره به خودم رسیدم ..آرایش کردم و تاب و شلوارک پوشیدم و نگاهی به خودم توی آینه انداختم .. لبخندی زدم و گفتم احمد.. مطمئن باش باز هم پیشم کم میاری .. اینقدر کم میاری که بالاخره عاشقم میشی .. من نمیزارم این دفعه هم زندگیم از هم بپاشه.. غذای خوشمزه ای پختم و منتظر احمد نشستم .. با ملیکا پازل درست میکردیم که احمد در رو باز کرد .. انگار معذب بود یا ازم خجالت میکشید .. آروم سلام داد .. سریع بلند شدم و به استقبالش رفتم و گفتم سلام احمد جان ..خسته نباشی .. تعجب رو تو نگاهش میدیدم .. کتش رو گرفتم و آویزون کردم .. تا احمد دستهاش رو بشوره یه لیوان شربت درست کردم و گذاشتم روی میز .. احمد ملیکا رو بوسید و نشست و به شربت نگاه کرد و زیر لب گفت خیلی خانمی ..ممنون.. به روش لبخندی زدم و میز شام رو چیدم .. احمد لیوان خالی شربت رو کنار سینک گذاشت.. و کنارم ایستاد .. نگاهش کردم و گفتم چیزی میخواهی؟ احمد چشمهاش رو ازم دزدید و گفت زهره...در مورد دیشب...دست خودم نبود..ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم .. دیس پلو رو، روی میز گذاشتم و گفتم بهتره حرفش رو نزنیم و ملیکا رو برای شام صدا کردم .. احمد تمام اون شب رو سعی میکرد نگاهم نکنه .. یا هنوز ازم خجالت میکشید یا میترسید موقع خواب گفتم هنوز با ملیکا صحبت نکردی ؟ احمد گفت در مورد چی؟ دلخور گفتم تازه میپرسی در مورد چی؟ تا کی قراره تو اتاقش بخوابی؟ احمد گفت آهان ..نه صحبت نکردم .. امشب کم کم شروع میکنم ..تو فکرش هستم .. منتظر جواب من نموند و شب بخیری گفت و به اتاق ملیکا رفت.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از ناراحتی دو سه ساعت همونجا روی مبل نشستم و تلویزیون نگاه کردم .. صداش رو کم نکردم .. منتظر بودم احمد اعتراضی کنه و همه ی بغض و گلایه ام رو سرش فریاد بزنم ولی حتی اعتراض هم نکرد .. تصمیم گرفتم از حرصم باهاش لجبازی کنم ولی با فکر این که دچار اختلاف بشیم و کار به جاهای باریک بکشه تصمیم گرفتم فعلا با این قضیه کنار بیام .. صبح هنوز خواب بودم که در اتاق باز شد .. بخاطر دیر خوابیدن چشمهام رو به سختی باز کردم ولی با دیدن احمد و عطرش که تو اتاق پیچید، خواب از سرم پرید و سریع نشستم .. احمد کشویی که قفل بود رو باز کرد و یه ساعت مچی بند سورمه ای در آورد و دور مچش بست .. پشتش به من بود .. پیراهن سورمه ای چهار خونه پوشیده بود .. صورتش رو اصلاح کرده بود... پرسیدم جایی میری؟ احمد برگشت به طرفم و با لبخند گفت باز من تو رو بیدار کردم ببخشید .. دوباره گفتم پرسیدم جایی میری؟صبح جمعه ای؟ احمد برگشت به طرف آینه و دستی به موهاش کشید و گفت نه ..جای خاصی نمیرم .. میبرم ملیکا رو تحویل مادرش بدم و برگردم .. آه از نهادم بلند شد .. تمام این خوشتیپ کردن و عطر زدن بخاطر روبه رویی و دیدار همسر قبلیش... سریع ایستادم و گفتم صبر کن منم آماده بشم باهاتون بیام .. بریم خونه ی مامانم .. احمد نگاهی به ساعت انداخت و گفت تا تو آماده بشی دیر میشه .. من میرم و برمیگردم تا تو آماده بشی.... ملیکا عروسک به بغل وارد شد و گفت بابا زود باش دیگه..دلم واسه مامانم تنگ شده .. احمد خداحافظ کوتاهی کرد و رفتند.. از حسادت داشتم دیوونه میشدم .. احمد حتی روزی که عقد کردیم هم ادکلن نزده بود ولی حالا... برگشتش کمی طولانی شد اما بالا نیومد و از آیفون گفت که برم پایین .. مامان از دیدنمون خیلی خوشحال شد .. تمام مدتی که اونجا بودم با اینکه دلم آشوب بود ولی تظاهر به خوشحالی میکردم .. مامان به بهانه ی غذا صدام کرد آشپزخونه و ازم پرسید اخلاق احمد چطوره؟ ملیکا اذیت میکنه؟هنوزم نرفتید دیدن خانواده اش... صورت مامان رو بوسیدم و گفتم قربون دل نگرانت ..همه چی فعلا خوبه .. احمد هم حرفی از خانواده اش نمیزنه .. تو خیالت راحت باشه .. بعد از ظهر که شد میدیدم احمد مدام به ساعت نگاه میکنه .. انگار عجله داشت واسه رفتن .. پنج بود که گفت زهره بریم .. باید برم دنبال ملیکا .. به بهانه ی صحبت با مامان دیر آماده شدم وقتی احمد دوباره صدام کرد گفتم عجله نکن سر راه برگشتنی میریم دنبال ملیکا .. احمد حرفی نزد و مجبور شد که قبول کنه .. دل تو دلم نبود که زن احمد رو ببینم .. رسیدیم جلوی کلانتری و احمد پیاده شد .. چند دقیقه بعد ملیکا دست تو دست مادرش نزدیکمون شدند.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همه ی وجودم چشم شد و زل زدم به مادر ملیکا .. زن خیلی خوشگلی بود .. با قد و هیکل متوسط .. موهای عسلی رنگش با چشمهای درشت عسلیش بدجور هماهنگ و دلربا بود .. احمد یکی دو قدم به سمتشون رفت .. زن با ملیکا به داخل کلانتری رفت و احمد هم پشت سرشون رفت و چند دقیقه بعد برگشتند .. زن دست ملیکا رو رها نمیکرد .. یک لحظه نگاهش به ماشین و من افتاد .. همونجا ایستاد و حرفی به احمد زد .. احمد هم روبه روش ایستاد و چند کلمه ای حرف زدند.. زن بغض کرده بود و به احمد مجال صحبت نمیداد .. حالا دیگه اشکهاش روی صورتش سرازیر شده بود .. اون با دیدن من گریه میکرد .. نمیدونست که احمد هنوز هم به یادش گریه میکنه .. حس بدی داشتم .. نسبت به خودم ..نسبت به احمد .. مادر ملیکا با قدمهای تند از کنار احمد گذشت و لحظه ای که از کنار ماشین میگذشت با نفرت زل زد توی صورتم .. احمد چند ثانیه ای ایستاد و رفتنش رو نگاه کرد .. نگاهش پر از حسرت بود و باید کور بودم که اون همه عشق رو تو اون نگاه نمیدیدم ..تاب نداشتم .. دستم رو گذاشتم رو بوق و چند بار فشار دادم .. احمد دست ملیکا رو کشید و به سمت ماشین اومدند .. ملیکا با قیافه ی اخمو صندلی عقب نشست .. احمد هم ساکت و بی حرف نشست و ماشین روشن کرد.. نمیخواستم اون جو سنگین ادامه پیدا کنه .. برگشتم عقب و گفتم سلام عروسک ..خوش گذشت ..دلم برات تنگ شده بود .. ملیکا دستهاش رو محکمتر رو سینه اش قفل کرد و با اخم گفت ولی من دلم واسه مامانم تنگ میشه .. لبخند تصنعی زدم و گفتم چند روز دیگه بازم میری پیشش... ملیکا سرش رو آورد جلو و با حرص گفت نه خیییر ..مامانم قهر کرد بازم ..چرا اومدی تو؟ جمله های آخرش رو با بغض گفت .. احمد آروم از آینه نگاهش کرد و گفت ملیکا بسه بابا..الان میبرمت یه پیتزای گنده میخرم... ملیکا با فین فین جواب داد نمیخوام ..من باهات قهرم ..همش مامانمو اذیت میکنی... ترجیح میدادم اون لحظات فقط سکوت کنم چون به ملیکا حق میدادم .. احمد جلوی یه مغازه نگه داشت تا برای ملیکا پیتزا بخره ولی ملیکا لج کرد و از ماشین پیاده نشد .. احمد پیاده شد و گفت پس میگیرم خونه بخوریم .. وقتی با ملیکا تنها شدیم برگشتم و گفتم ملیکاجون ، من نمیدونستم اگه بیام مامانت ناراحت میشه، میخواستم تو رو زودتر ببینم .. ملیکا چند ثانیه تو صورتم نگاه کرد و حرفی نزد .. دوباره پرسیدم ملیکا مامانت چرا قهر کرد ، الان نه ها... قبلا.. چرا از پیشتون رفته؟ ملیکا شونهاش رو بالا انداخت و گفت من نمیدونم ولی بابا بهم قول داده بود که مامان زود برمیگرده .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از این حرفش دلم بیشتر گرفت و برگشتم و واسه اینکه آروم بشه گفتم برمیگرده ناراحت نباش.. ملیکا اومد جلو و گفت نه..مامان امروز به بابا گفت میخوام شوهر کنم ، شوهرمو بیارم تو ببینی... یه لحظه از شنیدن این حرف ذوق همه ی وجودم رو گرفت ..حتما با دیدن من ، از لجش این حرف رو زده و احتمال داره که بخاطر همین لجبازی همین کار رو هم انجام بده .. احمد با جعبه ی پیتزاها برگشت و جعبه ها رو داد به دستم .. برگشت به ملیکا گفت واسه تو مخصوص گرفتم از اونا که عاشقشی..پر از پنیر.. ملیکا نتونست به قهرش ادامه بده و داد زد آخ جون .. تا به خونه رسیدیم ملیکا جعبه ها رو باز کرد و مشغول خوردن شد .. ماهم همراهیش کردیم و اون شب زودتر از همیشه شاممون رو خوردیم .. ملیکا برخلاف هرشب که باید احمد کنارش میبود تا به خواب میرفت وسط سالن موقع تماشای تلویزیون خوابش برد .. احمد بغلش کرد و به آرومی سرش رو بوسید و به اتاقش برد .. برای اولین بار احمد از اتاق ملیکا برگشت و فکر کردم میخواد تو سالن بشینه ..ولی جلوی اتاق خوابم ایستاد و گفت زهره من یکم اینجا کار دارم .. و رفت تو اتاق و در رو بست .. یک ساعت گذشته بود و احمد تو سکوت نمیدونستم مشغول چه کاری بود.. به سختی جلوی خودم رو گرفته بودم که نرم سمت اتاق... چند باری تا پشت در رفتم و پشیمون برگشتم .. صدای تلویزیون رو قطع کرده بودم که دوباره صدای هق هق زدن احمد رو شنیدم .. معطل نکردم و در اتاق رو باز کردم احمد کنار دراور نشسته بود و اطرافش عکسهای خودش و زنش پراکنده بود .. احمد حتی برنگشت به عقب و نگاهم نکرد .. عکسی که دستش بود رو بالا آورد و با همون گریه گفت ببین اینجا نامزد بودیم ..رفته بودیم کوه .. از اینهمه جسارتش عصبانی شدم ..کنارش نشستم و خواستم عکسها رو جمع کنم که احمد دستم رو گرفت و گفت زهره..من عاشق لیلام ...دارم از دوریش میمیرم ..دیدی امروز چقدر خوشگل شده بود... خشکم زده بود ..نمیدونستم چی بگم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خــدایـا ✨ زیبـایـی مــاه ✨ و ستارگان و آرامش✨ شـب را نصیب دوستان و عزیزانم بگردان✨ شبتون در آغوش اَمن خــــدا ✨ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خوبِ من صبحِ دل انگیزت بخیر ماه مهر است و پاییزت بخیر صبحِ زیبا و هوایى دلفریب بوی پاییز گلریزت بخیر صبح پاییزتون بخیر🍁🍂 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
داستان‌ زندگی یکی از اعضای کانال اززبون‌ خودشون👇🏽
خشکم زده بود..نمیدونستم چی بگم.. ادامه داد میدونه من رنگ موی عسلی دوست دارم ..دیدی رفته همون رنگی کرده .. نگاهش میکردم و اشکهام بی اختیار روی گونه هام میریخت... احمد نگاهم کرد و گفت گریه کن .. تو هم گریه کن به بدبختیمون.. با صدایی که انگار از ته چاه در میومد پرسیدم اگه عاشقش بودی چرا طلاقش دادی؟ چرا با من ازدواج کردی؟ چرا احمد؟ احمد با دستش بینیش رو پاک کرد و گفت همه اش تقصیر لیلا بود .. آخ لیلا ..لیلا.. ادامه نداد و گریه کرد.. با اینکه قلبم داشت آتیش میگرفت ولی حس کردم بهترین وقته که از همه چی خبر دار بشم .. دستم رو گذاشتم روی پاش و آروم گفتم مگه لیلا چیکار کرد؟ لبخند تلخی زد و گفت میدونی زهره از وقتی یادم میاد، از وقتی دست راست و چپم رو شناختم عاشق لیلا بودم .. زل زد به عکس توی دستش و گفت اصلا روزی نبوده که من به لیلا فکر نکنم ..وقتی میومدن خونمون اینقدر به داییم و زنداییم احترام میزاشتم که بدون اینکه به کسی حرفی بگم همه فهمیده بودن من لیلا رو میخوام ..فقط ..داییم نظامی بود ..به خیلی چیزا گیر میداد و حساس بود .. دوباره خندید و گفت منم پیشش خیلی فیلم بازی میکردم ..نماز میخوندم .. ولی .. بعضی وقتها .. گول دوستای عوضیمو خوردم که میگفتن معتاد نمیشی تفریحیه ابروهاش رو داد بالا و نگاهم کرد و گفت نه همیشه ها.. بعضی وقتها که دمغ بودم یا بعضی وقتها که شنگول بودم .. اما نمیزاشتم کسی بدونه ..پنهونی میکشیدم ..لیلا رو که گرفتم خیالم راحت شد که مال خودمه ..مخصوصا که زود هم بچه دار شدیم ..آخ که چه روزهایی بود ..خوشبخترین مرد دنیا بودم .. اولین بار وقتی خواهرزادم مرد پیش لیلا اینکارو کردم لیلا کلی باهام دعوا کرد ...گریه کرد.. عکسی که دستش بود رو زمین گذاشت و یه عکس دیگه برداشت و به عکس لیلا گفت بمیرم برای اون اشکهات ..من چقدر خر بودم .. بهت قول داده بودم ولی .. دوباره نگاهم کرد و گفت تا حالا معتاد بودی ببینی چکار میکنه بات؟؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم گفت منو سیاه بخت کرد منو بدبخت کرد _نتونستم زهره..نتونستم به قولی که دادم عمل کنم ..هی بهش قول میدادم ولی دوباره میکشیدم .. یه مدت گریه و زاری میکرد ولی زود میتونستم دلش رو به دست بیارم .... میگفتم تفریحیه ترک میکنم .. اونم باور میکرد. دفعه آخر که بهش قول دادم گفت اگه این بار میرم خونه ی بابام و بهش میگم .. مطمئن بودم این کارو نمیکنه ..آخه لیلا هم عاشق من بود. .. میدونستم آبروم رو پیش خانواده ها نمیبره ولی اون نامرد بود ..نامرد..رفت و گفت ..همه رو انداخت به جونم .. حتی خانواده ی خودم رو .. دایی پاش رو کرد توی کفش که باید طلاق دخترم رو بدی.. درخواست طلاق دادن.. برگشت به طرفم و با همون چشمهای اشکی گفت زهره بهش گفتم ..گفتم این چیزی نیست که بخواهی بخاطرش طلاق بگیری من ترک میکنم .. دایی گفت هیچ زن خانواده داری قبول نمیکنه با آدمی مثل تو زندگی کنه .. دستم رو گرفت و گفت ببین تو داری زندگی میکنی مگه نه؟ امروز بهش گفتم ... گفتم ببین زن گرفتم و داره باهام زندگی میکنه بدون اینکه بهانه بیاره .. دستم رو عقب کشیدم و اشک صورتم رو پاک کردم .. هر چی که باید بفهمم رو فهمیده بودم .. احمد فقط برای لجبازی با داییش با من ازدواج کرده بود .. به سالن رفتم و تو تاریکی برای بخت و اقبال خودم گریه کردم .. چه کار باید میکردم ..میموندم و شاهد گریه های شوهرم در فراق لیلا میشدم یا.. نه هیچ یایی وجود نداشت ..دیگه نمیتونستم یکبار دیگه این سرافکندگی رو تحمل کنم مخصوصا که مامان خبر داده بود برای رضا قرار خواستگاری گذاشتند .. دلم نمیومد اون برق خوشحالی رو که امروز تو چشمهای مامان دیدم رو دوباره بی فروغ کنم .. چاره ای نداشتم جز سوختن و ساختن و تحمل این حقارت... چشمهام رو بستم و به یاد حسین افتادم ..پشیمون بودم ..ای کاش تو زندگی با حسین بیشتر تحمل میکردم ..حداقل حسین دوسم داشت .. با این فکرها و ای کاش ها خوابم برد .. صبح ساعت نزدیک نه بود که احمد رو دیدم که در حالیکه چشمهایش رو با دست فشار میداد به سمت دستشویی رفت.. دلم نمیخواست بیدار بشم.. چشمهام رو محکمتر بستم خیلی آروم آماده شد و از خونه خارج شد .. همین که در رو بست، بلند شدم و رفتم اتاق خواب. تمام عکسها رو جمع کرده بود کشو رو دوباره قفل کرده بود دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت .. خونه برام حکم زندانی رو پیدا کرده بود که به اجبار و حکم قانون باید تحملش میکردم. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد از صبحونه دادن به ملیکا ، روی مبل ولو شده بودم و خیره بودم به سقف.. با تکونهای ملیکا از فکر بیرون اومدم ملیکا دستش رو گذاشته بود رو شکمش و گفت گشنمه .. ساعت چهار بود و هنوز بهش ناهار نداده بودم .. دلم براش سوخت.. سریع سالاد ماکارونی درست کردم و دادم بهش شام رو هم آماده کردم دوباره روی مبل دراز کشیدم مثل هر شب ساعت هشت احمد در رو باز کرد و وارد شد .. همونطور که دراز کشیده بودم سلام دادم.. روبه روم ایستاد. چند دقیقه بعد با فاصله ازم نشست و گفت زهره... دلخور نگاهش کردم .. نگاهش رو پایین انداخت و گفت نمیدونم چی گفتم و چی کار کردم فقط..میدونم که دیدی من... نزاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم حرفی نزدی فقط کاش قبل از عقد بهم میگفتی ... نفسش رو با آه بیرون داد و گفت ای بابا. ..تو حساس بودی میپرسیدی... نمیخواستم باهاش سر این موضوع بحث کنم بدون حرفی بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و شام رو آماده کردم .. تمام اون شب ، به غیر از وقتهایی که ملیکا حرف میزد و گهگاه ما جوابی میدادیم ، خونه رو سکوت فراگرفته بود .. میدونست دلخورم و توقع داشتم احمد قدمی برای رفع این دلخوری برداره ، ولی از سکوت من استقبال کرده بود .. موقع خواب شب بخیر کوتاهی گفت و به اتاق ملیکا رفت .. همونطور که روی مبل نشسته بودم رفتنش به اتاق رو نگاه میکردم و فکر کردم من کجای زندگیشم .. من با چه فکری پا تو این خونه گذاشتم و احمد با چه فکری با من ازدواج کرد ..که فقط پوزه داییش رو به خاک بماله.. بگه هستند زنهایی که به راحتی با من زندگی کنند ..با تمام معایب من... تو همین مدت کم از این همه بی توجهی و نادیده گرفته شدن از طرف احمد، به ستوه اومده بودم .. از روز اول میدونستم عاشقم نیست و ازدواجمون بر پایه علاقه نیست ولی فکر میکردم میتونم به خودم علاقه مندش کنم ..اما زهی خیال باطل.. تا نیمه های شب ، به همون حالت تو تاریکی نشسته بودم و غرق افکار خودم بودم که احمد با چشمهای خوابالو از اتاق بیرون اومد و به دستشویی رفت .. موقع برگشت متوجه ی من شد و آروم گفت هنوز بیداری؟ همین رو گفت و به اتاق رفت .. چقدر دلم یه همصحبت میخواست .. چقدر تنهایی سخت تره وقتی که به ظاهر همسر و همراه داری... کاش راه برگشت داشتم .. به اتاقم رفتم و خوابیدم ... تمام روزهای بعد جو سنگینی تو خونه بود.. نه من تلاشی میکردم برای دلبری و لوندی ، نه احمد تلاشی میکرد برای هم کلامی .. هر جمعه صبح زود احمد بیدار میشد و با شوق به خودش میرسید .. خوشحالی رو تو چشمهاش میدیدم .. خوشحالی دیدار دوباره لیلا... و قلب من در تمام اون لحظات آتش میگرفت از حسادت... با شوق میرفت ولی شبها ، عصبی و ناراحت برمیگشت و دوباره تو اتاق خواب و عکسها رو نگاه میکرد. نزدیک سه ماه از عقدمون میگذشت .. هنوز به کسی، حرفی در مورد رابطمون و شرایطم نگفته بودم .. مامان هر بار که من و میدید میگفت مبادا جلوگیری کنی.. بزار زودتر حامله بشی و من تو دلم به این فکر مامان میخندیدم .. فقط منتظر معجزه بودم و معجزه برای من ازدواج لیلا بود.. مطمئن بودم اگر لیلا ازدواج کنه احمد ازش دلسرد میشه و من برای این اتفاق هر روز و هر لحظه دعا و نذر میکردم .. نامزدی رضا بود و من بیشتر به خونه ی مامان میرفتم .. احمد اجازه نمیداد ملیکا رو همراه خودم ببرم و میبرد پیش مادرش.. من از این دیدارهاشون عذاب میکشیدم ولی کاری از دستم بر نمی اومد.. رضا و مریم عقد کردند و قرار شد بعد از ازدواج طبقه ی بالای خونه ی مامان زندگی کنند.. مریم دختر مهربون و متینی بود و همگی دوسش داشتیم .. شب وقتی از مراسم جشن عقد به خونه برگشتیم احمد بعد از پیاده کردن من به دنبال ملیکا رفت .. برگشتشون خیلی طول کشید و من نگران شده بودم .. نه شماره ای از خانواده اش داشتم نه آدرسی ... از استرس ناخنم رو توی دستم فشار میدادم و زل زده بودم به حرکت سریع عقربه های ساعت... در باز شد و ملیکا با بادکنک قرمز قلبی شکلی که تو دستش بود وارد شد .. سریع بلند شدم و گفتم کجا موندید مردم از دلشوره.... ملیکا بادکنک رو به سمتم گرفت و گفت ببین مامان بادکنکشو داد به من .. نگاهی به بادکنک انداختم روش به خارجی نوشته بود تولدت مبارک .. لبخند تصنعی زدم و پرسیدم تولد مامانت بود؟ نگاهی به احمد انداختم که به اتاق من رفت .. ملیکا گفت آره .. بابام واسش گل خریده بود و ... احمد از اتاق بیرون اومد و با تشر گفت ملیکا...چی گفتم بهت؟ ملیکا لب ورچید و به اتاق خودش رفت .. احمد یه چیزایی رو تو یه نایلون گذاشت و به سمت در رفت .. با عصبانیت گفتم تو که میخواستی واسش گل بخری چرا .. نموند بقیه حرفم رو بزنم ..بیرون رفت و چند دقیقه دیگه برگشت .. چیزی تو دستش نبود.. جدی و خشک کنارم نشست و گفت زهره میخوام باهات حرف بزنم ولی خواهش میکنم سکوت کن و تا آخرش گوش بده... ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
داستان‌ زندگی یکی از اعضای کانال اززبون‌ خودشون👇🏽
نمیدونم چرا دلشوره گرفتم .. سرم رو تکون دادم و گفتم میشنوم .. دستهاش رو تو هم گره زده بود و به هم میمالید .. گفت ببین زهره ..تو خیلی دختر خوبی هستی..خیلی..تو میتونی هر مردی رو خوشبخت کنی ..من...دستهاش رو تو هم گره زده بود و به هم میمالید.. گفت ببین زهره...تو خیلی دختر خوبی هستی..خیلی..تو میتونی هر مردی رو خوشبخت کنی...من... آب دهنم رو قورت دادم .. دلم گواهی یک خبر بد رو میداد.. با صدایی که خودم هم به سختی میشنیدم گفتم تو چی؟؟ دستی به موهاش کشید و گفت من...من نمیتونم تو رو خوشبخت کنم .. نگاهش رو ازم گرفت و ادامه داد من تموم عمر با اسم لیلا زندگی کردم ..نمیتونم با کس دیگه ... اشکهام بی اختیار روی صورتم ریخت .. گفتم الان اینو فهمیدی؟ یا میخواستی به بهای بدبخت کردن من امتحان کنی ؟ دستهاش رو گذاشت روی صورتش و گفت من شرمندتم ..هر چی بگی حق داری ..ولی این زندگی به درد تو هم نمیخوره فقط عمرت تلف میشه... داد زدم تو میفهمی اینطوری چی به سر من میاد؟ کسی نمیگه شوهرش واسه اینکه حال پدرزنش رو بگیره اومد دو سه ماه ، اینو گرفت و بعد با زنش که آشتی کرد اینو راحت طلاق داد.. میگن حتما ایرادی داره که شوهر دومیش هم سر سه ماه طلاقش داد... خواست دستم رو بگیره ، پسش زدم و گفتم به من دست نزن همونطور که تو این سه ماه دست نزدی.. سرش رو پایین انداخت و گفت من جوابی ندارم بهت بگم غیر از شرمندگی ..تمام حق و حقوقتم میدم .. از عصبانیت لیوانی که روی میز بود رو پرت کردم سمت دیوار و گفتم پنج تا سکه آبروی منو جمع میکنه؟ دهن مردم رو میبنده؟ لیوان تکه تکه شد و ملیکا به صدای شکستن لیوان از اتاقش دوید بیرون و با ترس بغل احمد اومد.. احمد ملیکا رو نوازش کرد و گفت چیزی نیست نترس.. بغلش کرد و به اتاقش برد... داشتم دیوونه میشدم ..تحمل شکستی دوباره رو ، اون هم با فاصله ی کم نداشتم .. نایی نداشتم بمونم و برای به دست آوردن احمد بجنگم ..بیشتر از این نمیخواستم خودم رو تحقیر کنم .. من جایی تو این زندگی نداشتم یاد خوشحالی امروز خانواده ام افتادم .. مامان دعا میکرد سر و سامون گرفتن رامین رو هم ببینه و مدام میگفت از شماها خیالم راحت شده .. حالا من چطور میتونستم این موضوع رو بهشون بگم .. چطوری دوباره به اون خونه برمیگشتم .. همین امروز تمام اقوام منو کنار احمد دیدند .. حتی اونهایی که خبر نداشتند من دوباره ازدواج کردم ..نه ..من نمیتونستم .. به طرف اتاق ملیکا رفتم و در رو با شدت باز کردم ..هر دو از جا پریدن .. ملیکا نقاشی میکشید و احمد کنارش نشسته بود ..احمد نگاهم کرد .. گفتم خودت با خانواده ام حرف بزن و بهشون بگو ..ولی بزار چند روز بعد .. احمد سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت شرمندتم .. پوزخند عصبی زدم و گفتم شرمندگی تو به دردم نمیخوره نامرد ..فقط بدون که نفرین یه دل شکسته همیشه پشت سر تو و زندگیته... احمد چشمهاش رو فشار داد و جوابی نداد .. به اتاق خواب خودم برگشتم .. گریه ام بند نمیومد .. این چه بختی بود که من داشتم .. فکر خودکشی به سرم زد .. آره این بهترین راهه.. فقط باید جوری میمردم که طبیعی به نظر میومد .. اینطوری هم حرفی پشت سرم نبود ، هم خانواده ام راحت میشدند.. تا نزدیکیهای صبح به این فکر میکردم که چطور خودم رو بکشم .. تصمیم گرفته بودم از صبح نه غذایی بپزم ، نه کاری کنم ولی صبح با صدای ملیکا چشمهام رو باز کردم .. بالای سرم نشسته بود.. تا چشمهای بازم رو دید گفت گشنمه ..بهم صبحونه میدی؟ چند ثانیه نگاهش کردم ..اینکه گناهی نداشت ..سریع بلند شدم و صبحانه رو آماده کردم .. یکی دو لقمه هم خودم خوردم ..از وقتی بیدار شده بودم ذهنم درگیر نقشه ام بود .. این که به یه بهانه ای برم بیرون و خودم رو زیر ماشین پرت کنم .. میز رو جمع کردم و به ملیکا گفتم دوست داری ناهار واست ماکارونی بپزم؟ ملیکا با ذوق گفت آره .. +پس تو بشین کارتون نگاه کن ، منم میرم ماکارونی بخرم .. ملیکا روی مبل دراز کشید و گفت زهره برام بستنی هم بخر... دلم شور میزد ...میترسیدم پشیمون بشم .. بخاطر همین سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه خارج شدم.. باید به خیابون اصلی میرفتم که ماشینها سرعت بیشتری داشتند .. با قدمهای تند راه میرفتم .. از کنار پارک محله میگذشتم که نگاهم به گلها افتاد .. تصمیم گرفتم دقایق آخر زندگیم بشینم و سیر اطراف رو نگاه کنم .. روی اولین نیمکت نشستم ..هوا رو با لذت به ریه هام کشیدم و گفتم نفسهای آخرمه ..نگاهی به آسمون کردم ..هوا صاف و آفتابی بود .. مردم در تکاپو بودند ..تو دلم گفتم بودن و نبودن من واسه مردم چه فرقی داره ..زهره پاشو برو خودت رو از این زندگی خلاص کن .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از یه طرف همه چی به نظرم زیادی قشنگ میومد و میگفتم حیف نیست از اینهمه قشنگی بگذرم .. امید و ناامیدی توی مغزم درگیر بودند.چشمهام رو بستم تا تصمیم آخرم رو بگیرم .. چند لحظه بعد صدای دختر جوونی رو شنیدم که گفت خب مرگ که نیست ، پاک کن از اول بنویس..با تعجب چشمهام رو باز کردم .. فکر کردم کسی از تصمیمم باخبر شده .. دو تا دختر دبیرستانی از کنارم رد شدند ..در مورد مسئله ای با هم بحث میکردند.. جمله ی آخرش توی ذهنم میچرخید پاک کن از اول بنویس... باید احمد رو از زندگیم پاک میکردم .. اصلا هر چی مرد بود رو از زندگیم پاک میکردم ..هر چی حرف بود رو پاک میکردم .. من زندگی کردن رو دوست داشتم و با کار اشتباه احمد تمومش نمیکنم .. همون یه جمله ، باعث شد از تصمیمم منصرف بشم .. شاید هم من دنبال بهانه بودم و یه جمله ی معمولی رو پیامی از طرف خدا، تعبیر کردم ... بلند شدم و به خونه برگشتم .. بین راه یه بسته ماکارونی هم خریدم و ناهار پختم .. برای ملیکا کشیدم و صداش کردم که بیاد سر میز.. ملیکا با اشتها میخورد .. با اینکه هیچ وقت همچین اخلاقی نداشتم ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با لبخند پرسیدم تولد مامان لیلا خوب بود؟ خوش گذشت؟ ملیکا با دهن پر سرش رو تکون داد و گفت مامان بزرگ کیک خریده بود .. شکلاتی.. یه عالمه خوردم .. دستم رو به میز تکیه دادم و گفتم آی شکمو.. بابات هم زیاد خورد؟ ملیکا لقمه شو قورت داد و گفت بابا اونجا نیومد که .. بابا گل خرید با بادکنک رفتیم پارک .. ولی مامان همه اش گریه میکرد منم ناراحت شدم.. با ناراحتی الکی گفتم عه..چرا گریه میکرد؟ملیکا شونه ای بالا انداخت و گفت نمیدونم.تو دلم دعا میکردم که گریه اش بخاطر مخالفت باباش باشه ، یا هر چیز دیگه ای .. فقط حتی با جدایی من ، احمد و لیلا دوباره بهم نرسند.. حسادت و تحقیر شدن تو این مدت از من یه آدم دیگه ساخته بود .. مدام نفرینشون میکردم . ته دلم کمی امید داشتم که شاید احمد پشیمون بشه ، واسه همین اون شب هم به خودم رسیدم و لباس رنگی پوشیدم .. وقتی احمد وارد شد با دیدنم تعجب کرد و تا آخر شب سعی میکرد نگاهم نکنه.. تازه وارد اتاق خواب شده بودم و تو رختخواب دراز کشیده بودم که تقه ای به در زد و وارد شد .. با دیدنش دلم لرزید ... یاد اون شبی افتادم که نتونسته بود طاقت بیاره ... دعا کردم امشب هم همون اتفاق بیوفته.. نگاهش رو پایین انداخت و گفت ببخشید ..خواستم قبل از اینکه بخوابی باهات صحبت کنم، من .. فردا میرم محل کار رضا ، تا باهاش صحبت کنم .. تو هم میتونی تا روز طلاق همین جا بمونی .. تا آخر هفته مهریه ات رو میدم میدونم که در حقت خیلی بدی کردم ولی امیدوارم منو ببخشی.. فکر نمیکردم با این سرعت بخواد انجام بده و با خودم میگفتم دو سه ماهی طول میکشه ،وقتی سکوتم طولانی شد ، نگاهم کرد و گفت چی میگی..؟آب دهنم رو قورت دادم و باشه ی آرومی گفتم و قبل از این که دوباره اشکهام جاری بشه سریع دراز کشیدم و گفتم برق و خاموش کن....با گریه خوابیدم .. صبح چمدون و ساکم رو آوردم تا کم کم وسایلم رو جمع کنم .. به اتاق ملیکا سر زدم نبود .. کنار تختش احمد نامه نوشته بود که میبرم پیش مادرش..کاغذ رو تو دستم مچاله کردم و پوزخند عصبی زدم برای دیدنش هر روز بچه رو بهونه میکنه ..هیچ کاری نکردم و تا غروب روی کاناپه دراز کشیدم .. یه حالی داشتم .. ناراحت بودم ولی نه بیشتر از وقتی که از حسین جدا شدم ، شاید بخاطر اینکه احمد از روز اول هیچ عشقی نثارم نکرد و دل کندن خیلی راحت تر بود، فقط از حرف مردم میترسیدم .. به آینده ام فکر میکردم که با صدای زنگ از فکر خارج شدم ..از چشمی نگاه کردم .. رضا بود ..در رو باز کردم .. ناراحتی و رنگ پریده ی رضا نشون میداد که احمد باهاش صحبت کرده ..تعارف کردم بشینه..رضا به در تکیه داد و گفت وسایلت رو جمع کن همین الان برگردیم خونه .. گفتم از الان واسه چی ، بزار ..رضا با صدایی که از ناراحتی میلرزید گفت بزارم بمونی که چی؟جایی که آدم رو نمیخوان چرا باید تحمل کنی؟به طرفم اومد و سرم رو بوسید و گفت جمع کن بریم .. خودم نوکرتم .. تا آخر عمر ...بغض کردم و بدون حرف به اتاق رفتم و سریع وسایلم رو جمع کردم ..داشتم در چمدونها رو میبستم که رضا گفت صبر کن ..نبند..از خونه خارج شد و چند دقیقه بعد با احمد وارد شدند .. احمد با شرمندگی گفت آقا رضا آخه این چه حرفی که میزنید ، من چیزی ندارم که..رضا در چمدون و ساک رو کامل باز کرد و زل زد تو صورت احمد و گفت الان این حرف رو میگی دو روز دیگه یادت میوفته یه چیزایی داشتی که خیلی باارزش بوده ، حتی باارزشتر از آبروی مردم .. احمد متوجه منظور رضا شد و برای نجات از اون لحظه ، نگاه سرسری به ساک و چمدون انداخت ... رضا درشون رو بست و به من گفت آماده شو .. ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
داستان‌ زندگی یکی از اعضای کانال اززبون‌ خودشون👇🏽
مانتوم رو پوشیدم و همونطور که بی سر و صدا وارد این خونه شده بودم ، بی سر و صدا هم خارج شدم ... لحظه آخر نگاهی به صورت احمد انداختم .. حس میکردم خوشحاله که بی درد سر از شر من راحت شده .. برگشتم و روبه روش ایستادم و زل زدم تو چشمهاش و گفتم امیدوارم تا آخرین روز زندگیت خنده رو لبهات نشینه .. احمد لبش رو گزید و چیزی نگفت .. رضا با حرص گفت زهره .. بیا.. دنبال رضا رفتم. احمد قدمی به سمتم اومد و گفت زهره.. منتظر نگاهش کردم ... _فردا میام بریم دادخواست طلاق توافقی بدیم ..آماده باش.. پوزخندی زدم و گفتم توافق؟ ما توافق کردیم؟ تو تصمیم گرفتی و داری پیش میبری..من و زندگیم و سرنوشتم هم بازیچه ایم دستت... رضا که منتظر من ایستاده بود تشر زد زهره باهاش میری ..هر چی زودتر این آدم رو از زندگیت حذف کنی همونقدر به نفعته...بزار ایشون هم بره به زندگیش برسه... سرش رو کج کرد تا احمد رو ببینه و گفت فردا صبح بیا ..من و زهره منتظرتیم... احمد دوباره جلوتر اومد و گفت نه آقا رضا به شما نیازی نیست... رضا با غیض نگاهش کرد و گفت دوست ندارم خواهرم با یه مرد نامحرررم جایی بره... گفت و به من اشاره کرد بریم ... تمام مسیر رضا سکوت کرده بود و من به این فکر میکردم به مامان چی بگم و چطور بگم... رضا در رو باز کرد و با هم وارد خونه شدیم .. مامان از دیدن خوشحال شد و صورتم رو بوسید و گفت خوش اومدی ..احمد چرا نیومده.. همین جمله رو میگفت که نگاهش به رضا که پشت سرم بود افتاد .. به چمدون و ساک توی دستش.. لبخندش جمع شد و مضطرب پرسید خیر باشه، اینا چیه؟ رضا وسایل رو گذاشت کنار دیوار و گفت خیریتش رو برو از حبیبه خانوم و شوهرش بپرس .. مرتیکه عنر عنر پاشده اومده محل کارم میگه آقا رضا ببخشید .. زهره خیلی خانومه ولی من لیاقتش رو ندارم امیدوارم بعد از من خوشبخت بشه.. مامان دستش رو گذاشت روی قلبش و نشست و گفت یعنی چی؟همینطوری ، یهویی.. روبه روی مامان نشستم و گفتم همینطوری نه .. منو واسه سوزوندن پدرزنش گرفته بود و اصلا نمیخواست ..واسه همون عجله میکرد .. رضا جورابهاش رو پرت کرد کنار دیوار و با ادا گفت بخاطر بچم با زنم آشتی کردم میخوام بیارمش خونم .. بغض کردم و گفتم بخاطر بچه اش؟ آره جون مادرش... اون شبها به عشق زنش مست میکرد و گریه میکرد .. مامان زد پشت دستش و گفت مشروب میخورد؟ پیش تو؟ گریه هم میکرد؟ عصبانی بلند شد و چادرش رو برداشت و گفت برم سراغ حبیبه خانوم بگم بیخود کردید اینقدر ازش تعریف کردید ، خودت و شوهرت ...بچم رو بدبخت کردید .. رضا گفت مادر من ، بیا بشین اونا معرفی کردند ماهم از خدا خواسته ... زورمون که نکردن . مامان اهمیتی به حرف رضا نداد و رفت .. تو همون حال نشستم ..کرخت بودم .. انگار سر شده بودم ..انگار از روز اول میدونستم که این ازدواج سرانجامی نداره و دوباره برگشتم تو این خونه ‌... دوباره همون روزهای تکراری .. رضا با سینی چای روبه روم نشست و گفت زهره، میدونم الان هر چی بگم بی فایده است ..حق داری بالاخره زندگیت از هم پاشیده ولی به خدا این مرد ارزش نداره بخاطرش زانوی غم بغل کنی .. +از حرف مردم میترسم ، میدونی الان چه حرفها که نمیگن ..دوباره باید جواب سوالاشون رو بدم که چی شد؟ چرا طلاق گرفتی؟ من ناراحت اینا هستم رضا.. رضا لیوان چای رو داد دستم و گفت به هیچ کس ربط نداره ..تو این خونه هم ممنوع میکنم که بعد از این نه کسی حرف احمد رو بزنه نه حرف ازدواج دوباره ات رو .. کمی از چای سر کشیدم و به رضا که با سر پایین با دسته ی لیوان بازی میکرد نگاه کردم و گفتم واسه تو هم بد میشه پیش خانواده ی نامزدت .. رضا تند سرش رو بالا آورد و گفت به کسی ربط نداره ..به هیچ کس .. آب دهنش رو قورت داد و گفت زهره همه اش تقصیره منه..هیچ وقت خودم رو نمیبخشم ..اگه من با اون محسن عوضی دعوام نمیشد تو .. بین حرفش پریدم و گفتم اصلا اینطوری فکر نکن ..دعوای شما بهانه بود که اونا ذات خراب خودشون رو زودتر نشون بدن وگرنه مگه هیچ کس دعوا نمیکنه .. اینهمه میشنویم اختلاف داشتند ولی به زندگشیون ادامه دادند .. با صدای پی در پی زنگ و ضربه به در ، رضا سریع بلند شد و به طرف حیاط رفت من هم پشت سرش .. پسر حبیبه خانوم بود به محض باز شدن در داد زد بیایید مامانتون از حال رفته...بیهوش شده... دوان دوان رفتیم خونشون ..مامان جلوی درشون افتاده بود روی زمین .. حبیبه خانوم سر مامان رو روی پاش گذاشته بود و میزد به صورتش .. هر چقدر مامان رو صدا کردم جوابی نداد .. رضا گفت یکی زنگ بزنه اورژانس .. شوهر حبیبه خانوم گفت من زنگ زدم ..الان میرسن .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به صورت مامان نگاه میکردم و اشک میریختم، کنار گوشش گفتم مامان من الان خیلی تنهام ، بلند شو تو رو خدا ... چشمهات رو باز کن .. رضا منو عقب کشید و گفت زهره بزار نفس بکشه.. اورژانس رسید و بعد از معاینه مامان ، گفتند باید ببریم بیمارستان .. سکته کرده... با شنیدن اسم سکته ، نزدیک بود خودمم سکته کنم .. مامان رو به بیمارستان بردیم .. تمام راه گریه میکردم .. ترس از دست دادن مامان لرزه به جونم انداخته بود مخصوصا که خودم رو باعثش میدونستم .. مامان رو بستری کردند .. هر سوالی میکردیم جواب نمیدادند و نگرانیمون هر ثانیه بیشتر میشد .. منتظر نشسته بودیم که رامین مضطرب به بیمارستان اومد .. همسایه ها خبر داده بودند.. با تعجب پرسید چی شد یه دفعه؟مامان که صبح حالش خوب بود.. رضا سرش رو تکون داد و گفت از بس حرص و جوش بیخودی خورد.. رامین کنارمون نشست و گفت چه حرص و جوشی؟ چیزی شده؟ میدونستم رضا پیش من حرفی نمیزنه پس خودم بهش گفتم .. +همه اش تقصیر منه..من و این بخت سیاهم.. همه چی رو برای رامین تعریف کردم .. رامین چند لحظه سکوت کرد ولی سرخی صورتش نشون میداد که چه حالی شده .. بلند شد روبه روی رضا ایستاد و گفت هیچی بهش نگفتی؟ شهر هرته مگه... بیای یکی بگیری و دو سه ماهه بگی نمیخوام .. یکی دو قدم حرکت کرد و چند تا نفس بلند کشید و گفت من نمیتونم طاقت بیارم ..همین الان میرم سراغش .. رضا سریع دستش رو گرفت و کشید تا بشینه و گفت بچه بازی در نیار.. به هر علت بری جلوی خونش تو مقصری... اصلا فرض کن رفتی باهاش درگیر شدی چی میشه؟ اون تصمیمش رو گرفته ... رامین با صدایی که از حرص میلرزید گفت به ارواح بابا اگر بلایی سر مامان بیاد میکشمش.. بعد از چند ساعت بالاخره دکتر جوابمون رو داد ... خوشبختانه سکته خفیف بوده و رد کرده... خطری هم تهدید نمیکنه، ولی باید چند روز بستری بمونه تا خیالمون راحت بشه... هممون نفس راحتی کشیدیم... هر چند بخش سی سی یو همراه نیاز نداشت و اجازه نمیدادند ولی من تو راهروی بیمارستان موندم .. رامین هم کنارم موند .. رضا موقع رفتن گفت من میرم صبح زهرا رو میارم اینجا بمونه .. سریع گفتم نه ..زهرا بچه داره خودم میمونم ... _قراره فردا رو یادت رفته؟ دلم نمیخواد فکر کنه بازی درآوردیم و میخواهیم به هر نحوی آویزونش باشیم .. کلا فراموش کرده بودم ..چشمهام رو ، روی هم گذاشتم و گفتم باشه ..مدارکم تو ساکه..یادت نره.... رضا رفت و من و رامین تا صبح بیدار نشستیم .. رامین چند باری ازم در مورد احمد سوال پرسید حالم بد بود و حرف زدن دوباره در مورد احمد حالم رو بدتر میکرد .. جوابهای کوتاه میدادم .. رامین متوجه ی حالم شد و دیگه حرفی نزد... انگار اتفاقی نیفتاده... هیچ کس در مورد احمد سوالی نمیپرسید .. فقط وقتی از محضر برگشتیم رضا به مامان گفت تموم شد ..مانتوم رو در آوردم و از پله ها بالا میرفتم .. دیدم که مامان بغض کرد .. دلم گرفت .. زمزمه کردم خدایا من هیچ، ولی احمد باید بخاطر اشکهای مامان تقاص پس بده... کتابها و رمانهای قدیمیم رو دوباره آورده بودم و مشغول خوندن بودم .. تنها سرگرمیم شده بود مثل زمانی که مجرد بودم .. ولی حالا به اندازه ی اون موقعها لذت نمیبردم .. اون موقعها به نظر عشق قشنگ میومد ولی الان میدونستم که همراه کلی درد و رنج.. چند هفته ای از جداییم گذشته بود که یه بعد از ظهر ، حبیبه خانم به خونمون اومد .. مامان باهاش سرسنگین بود ولی حبیبه خانم اهمیت نداد و کنار مامان نشست و دستش رو تو دستش گرفت و شروع کرد به عذر خواهی کردن .. چشمهاش رو پرآب کرد و رو به من گفت من تا عمر دارم خودم رو ملامت میکنم .. به خدا آدم بدی نبود ، ما نمیدونستیم همچین کاری میکنه... خشک جواب دادم ول کنید اصلا در موردش حرف نزنید .. حبیبه خانم زود گفت آره .. راست میگی..اون اصلا لیاقت نداشته .. مامان دستهاش رو عقب کشید و گفت ولی کاش چند تا حرف درشت بهش میگفتید..من ندیدمش وگرنه خودم از خجالتش در میومدم .. حبیبه خانم گفت شوهرم میگه چند وقتیه نمیاد سرکار..مرخصی گرفته ، اون کوفتی رو که میخورد ترک کنه... مامان زیر لب نفرینش کرد .. بلند شدم به طرف آشپزخونه رفتم و گفتم مامان مگه نمیگم حرفش رو نزنید ، میخواهی دوباره حالت بد بشه.. حبیبه خانم آروم زد رو دهن خودش و گفت راست میگه .. آه.. آه.. من دیگه لال میشم .. وقتی آشپزخونه بودم میشنیدم که مامان پرسید زنش رو آورده خونه یا نه ؟ حبیبه خانم آروم جواب داد و متوجه نشدم ..واسم مهم هم نبود ، واسه همون از مامان هم نپرسیدم .. دو سه ماهی روزهای تکراری رو میگذروندم و فکر میکردم که چه کاری رو شروع کنم .. رضا پیشنهاد میداد که درس بخونم ولی با گذشت چندین سال از دیپلمم ، حس و حال درس خوندن نداشتم .. ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🍁الهی 🍂تـو کـه باشـى 🍁تـمام دورها نزدیک 🍂و تـمام نامـمکن هـا 🍁مـمکن مى شوند 🍂گـرمـاى بـودنـت را 🍁از سرماى روزگار ما نگیر 🍂شـب پاییزی تـون 🍁لبریز از آرامـش الهی ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ســـــــلام 🕊🍊 صـبح قـشنگ پاییزیتون بخیر 🍊 تنتون سالم لحظـه هـاتـون  🕊🍊 سـرشـار از آرامـش و دست مهربون خدا🕊🍊 هـمیشـه یـاورتـون باشـه🕊🍊 سه شنبه خـوبـی داشتـه باشیـد 🕊🍊 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
داستان‌ زندگی یکی از اعضای کانال اززبون‌ خودشون👇🏽
میخواستم کاری رو شروع کنم که علاوه بر علاقه ام آینده و درآمد خوبی هم داشته باشه...هر کس یه پیشنهادی میداد ..زهرا پیشنهاد داد که برم آموزش آرایشگری.. این کار رو دوست داشتم .. چند خیابان دورتر از خونمون آموزشگاه بزرگی بود ..با مامان رفتم و اونجا ثبت نام کردم ... سالن بزرگی بود .. هر قسمت مختص کاری بود .. پر بود از دخترها و زنهای جوون و زیبا .. روز اول کمی خجالت میکشیدم .. با دیدن آرایش و تیپهای قشنگشون، دلم خواست من هم مثل اونا بگردم .. همون روز بعد از کلاس با زهرا به خرید رفتیم .. چند دست لباس شیک و مناسب خریدم .. روزهای خوب و جدیدی رو آغاز کرده بودم .. خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم مطالب رو یاد میگرفتم ... ******* پنج سال بعد.... آخرین رسیدگیهای عروس رو هم انجام دادم و تور سرش رو تنظیم کردم .. این دومین عروسی بود که امروز درست کرده بودیم و من و رویا حسابی خسته شده بودیم ... رویا نسکافه ای برام آورد و گفت زهره عالی شده ..بیا بشین .. موهام رو که بعد از کراتینه کردن حسابی نرم و لخت شده بود پشت گوشم گذاشتم و گفتم باید زود برم امشب تولد برادرزادمه ولی هنوز واسش چیزی نخریدم .. رویا لیوان رو به دستم داد و گفت اینو بخور بعد برو ... کمی از نسکافه سر کشیدم و مانتوم رو پوشیدم و شالم رو جلوی آینه مرتب کردم و از آموزشگاه خارج شدم .. با دیدن ماشینی که از پشت چسبونده بود به ماشین پوفی کشیدم .. کنار ماشین ایستادم و زیر لب گفتم کدوم بیشعوری اینطوری پارک کرده، فکر نکرده من چطور از اینجا در بیام .. یکی دو تا به ماشین لگد زدم بلکه صدای دزدگیرش در بیاد ولی فایده ای نداشت .. نگاهی به ساعتم انداختم و تو ماشین نشستم .. چند بار عقب و جلو کردم ولی چون ماشینم رو تازه خریده بودم میترسیدم بخوره و رنگش بره... کلافه شده بودم که یکی چند ضربه به شیشه زد... نگاه کردم .. یکی از مغازه دارها بود که به تازگی اومده بود .. شیشه رو پایین دادم .. مودبانه گفت اگر میخواهید من کمکتون کنم .. +نمیدونی عقبی ، ماشین کیه؟ _دیدم یه آقای جوونی پیاده شد و رفت ولی نمیشناسمش.. ناچار پیاده شدم .. مرد مغازه دار از کنارم گذشت و سوار ماشین شد .. با یکی دو حرکت ماشین رو از پارک خارج کرد .. فهمیدم مشکل از من بوده و همچین کار سختی نبوده.. مرد پیاده شد و در ماشین رو باز نگه داشت .. تشکر کردم و سوار شدم .. مرد در رو بست و آروم گفت مواظب باشید. دوباره تشکری کردم و راه افتادم .. از آینه عقب رو نگاه کردم .. مرد مغازه دار همونجا ایستاده بود و نگاه میکرد .. لاغر اندام بود و قد بلند .. جلوی موهاش کم بود ولی خوش تیپ بود .. نگاه ثابتش رو که دیدم خندیدم و گفتم کچل هیز تا خونه برسم میخواد نگاه کنه .. اولین مغازه اسباب بازی فروشی که سر راهم بود نگه داشتم و برای امیر محمد کادو گرفتم .. جشن تولد کوچیکی و خودمونی بود که مریم طبقه ی بالا که خودشون ساکن بودند گرفته بود .. تا رسیدم مامان گفت زهره کجا موندی؟ خانواده ی مریم اومدن .. زهرا هم رفته بالا... سر مامان رو بوسیدم و گفتم پنج دقیقه ای لباس میپوشم .. به اتاق رفتم و لباسهام رو عوض کردم و جلوی آینه آرایشم رو تمدید میکردم که مامان وارد اتاق شد ..هنوز لبخند داشت .. از آینه بهش چشمک زدم و گفتم چیه مامان شنگولی.. عروسیش چیکار میکنی مامان بزرگ مهربون... مامان نزدیکتر اومد و گفت ایشالا که عروسیشم ببینم ..شنگولم چون یه خبر شنیدم از صبح دارم خداروشکر میکنم .. کنجکاو ، کامل به سمتش چرخیدم و گفتم خب؟؟؟ _حبیبه خانوم صبحی یه سر اومده بود ..کلی از احمد خبر آورده بود.. صورتم رو جمع کردم و دوباره به طرف آینه چرخیدم و گفتم خبر خوشش این بود؟ خبر مرگش هم بیاره واسم مهم نیست .. مامان دستش رو گذاشت رو دستم و گفت زنش دوباره طلاق گرفته .. دخترشم نمونده پیش احمد و با مادرش رفته .. حقیقتا از این خبر خوشحال شدم و بی اراده لبخند گشادی زدم و گفتم عه...خوب شد .. حقشه... دوباره نره یکی دیگه رو بی آبرو کنه سر لجبازی.. مامان که چشمهاش هم از خوشحالی میخندید گفت کجا ببره؟ خونه اش رو برای ضمانت به نام زنش زده بود ..زنش از خونه هم انداخته اش بیرون .. این بار از خوشحالی دستهام رو بالا بردم و گفتم خدایا شکرت ... همون لحظه زهرا در اتاق رو باز کرد و با تعجب گفت خیر باشه .. مادر و دختر چیکار میکنید من دو ساعت اون بالا تنها موندم .. مامان به سمت زهرا رفت و گفت چرا تنها ..من اومدم ..بریم بالا.. منم سریع بلند شدم و گفتم صبر کنید منم آماده ام .. تا آخر شب خنده از روی لبهام کنار نمی رفت .. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تو این پنج سال وقتی یاد روز آخر ، میوفتادم قلبم فشرده میشد .. اون روز، تو محضر ، احمد طوری رفتار کرد که انگار از شر کسی که مزاحم زندگی و خوشبختیش بوده راحت شده .. اون روز به اندازه ی تمام عمرم تحقیر شدم و شکستم... دلم میخواست احمد رو میدیدم که چطور زنش از خونه پرتش کرده بیرون ... با اینکه خسته بودم ولی با خبری که مامان داده بود حسابی انرژی گرفته بودم و آخر شب به مریم کمک کردم و تمام خونه رو مرتب کردم .. موقع خواب هنوز فکرم درگیر احمد بود .. توی رختخواب دراز کشیدم .. مامان چشمهاش رو باز کرد و خوابالو گفت بیا بخواب دیگه از صبح سرپایی... پتو رو بالاتر کشیدم و گفتم چشم .. _راستی واسه فردا خونه ی مهناز دعوتیم .. یادم رفته بود بهت بگم .. چشمهام رو باز کردم و گفتم واسه چی دعوت کرده؟ عروس داریم نمیرسم بیام .. مامان با چشمهای بسته گفت مگه مهناز و شوهرش کربلا نرفته بودند .. حالا برگشتن ، ولیمه میده... +شما برید من نمیرسم بیام .. اگر هم زود برگردم خیلی خسته ام .. مامان نفس بلندی کشید گفت باشه...ولی کاش میومدی و خونه و زندگیش رو میدیدی ..چه شانسی آورد از شوهر... جوابی ندادم و چند دقیقه بعد چشمهام گرم شد... با صدای خنده های رامین و امیرمحمد که تو حیاط بازی میکردن از خواب بیدار شدم .. تا یکساعت دیگه باید میرفتم .. صبحانه سرپایی خوردم و سریع آماده شدم و به آرایشگاه رفتم .. جمعه بود و خیابونها خلوت تر .. خیلی زود رسیدم، همون جایی که دیروز پارک کرده بودم دو سه تا جعبه میوه پلاستیکی گذاشته بودند .. مکث کوتاهی کردم و با دیدن جعبه ها خواستم ماشین رو حرکت بدم که همون مرد مغازه دار که دیروز کمکم کرده بود به سمتم اومد و در حالیکه جعبه میوه ها رو برمیداشت گفت پارک کنید همین جا .. _نه..ممکنه کسی واسه خودش جای پارک نگه داشته.. جعبه ها رو تو پیاده رو گذاشت و با لبخند گفت اینا رو من گذاشته بودم ..گفتم اومدید دنبال جای پارک نگردید .. تشکر کوتاهی کردم و ماشین رو پارک کردم .. موقع پیاده شدن حواسم بود که جلوی مغازه اش ایستاده و نگاه میکنه .. سعی کردم اصلا سرم به طرفش نچرخه.. از کنارش گذشتم و به آرایشگاه رفتم .. هنوز عروس نیومده بود ..مانتو و شالم رو در آوردم .. رویا از آشپزخونه بیرون اومد و گفت چه عجب زود اومدی .. روی صندلی کناریم نشست .. گفتم رویا این مغازه داره رو میشناسی تازه اومده؟ رویا چشمهاشو ریز کرد و گفت کدوم؟ +بابا همین موبایل فروشیه.... _آهان آقای کریمی رو میگی ...من قبلا تو خیابون بغلی بود چند باری ازش خرید کردم چطور؟ +فکر کنم شیشه خرده داره... رویا با تعجب گفت شیشه خرده؟؟اونم آقای کریمی؟..امکان نداره. _چرا امکان نداره رویا..همچین به آدم زل میزنه ..اه..باید یه جور دمش رو بچینم .. رویا ابروهاش رو بالا انداخت و گفت من تا به حال ندیدم به کسی نگاه بد کنه.. با اومدن عروس، رویا زودتر از من بلند شد و با لبخند گفت شاید گلوش پیشت گیر کرده .. حرصی بلند شدم و گفتم بیخود ..حالم از هرچی مرده به هم میخوره... رویا خندید و گفت باشه بابا..آرومتر ..به شوخی گفتم ..اصلا نمیدونم زن داره یا نه .. با شروع کارمون ، کلا فراموش کردم .. ولی غروب که از آرایشگاه بیرون اومدم و جلوی مغازه دیدمش باز یادم افتاد.. سریع قیافه ی جدی و خشکی گرفتم و بدون این که نگاهش کنم سوار ماشینم شدم و حرکت کردم .. از آینه نگاه کردم .. نبود رفته بود داخل مغازه.. با خودم فکر کردم شاید سوءتفاهم شده و واقعا مرد مهربونی و قصد کمک داشته .. به خونه که رسیدم هیچ کس نبود .. از سکوت خونه استفاده کردم و خوابیدم .. با تکونهای مامان چشمهام رو باز کردم .. مامان مهربانانه کنارم نشسته بود .. گفت مادر بدون شام خوابیدی؟بلندشو مهناز غذات رو فرستاده .. بخور دوباره بخواب.. بخاطر گرسنگی زیاد بیدار شدم و تو همون رختخواب ظرف غذا رو باز کردم و مشغول خوردن شدم .. مامان در نوشابه رو باز کرد و داد دستم و گفت کاش میومدی .. خیلی خوش گذشت .. لقمه رو قورت دادم و گفتم ایشالا دفعه بعد ..کیا بودند؟ مامان با هیجان گفت همه ی فامیل رو دعوت کرده بود ..حتی عروس داییم رو .. با تعجب پرسیدم اوه ..چه خبره .. پس مهمونش زیاد بوده؟ _آره ..زیاد بود .. مامان کمی سکوت کرد و ادامه داد یه چی میگم جیغ و داد نکنیااا .. فکر کنم عروس داییم رو عمدی صدا کرده بودند...از وقتی رسیدم اومد کنار من نشست و چند باری از تو پرسید ..چیکار میکنی؟میخوای دوباره ازدواج کنی ؟ شونهام رو بالا انداختم و گفتم خب این سوالا رو همه میپرسن ، چرا عمدی صدا کنند؟؟ مامان گفت آخه مدام از داداشش تعریف میکرد و میگفت اونم مثل زهره از ازدواجهاش شانس نیاورده .. مدام از وضع مالیش تعریف میکرد و میگفت این بار سپرده ما براش یه زن خوب پیدا کنیم .... ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
داستان‌ زندگی یکی از اعضای کانال اززبون‌ خودشون👇🏽
ظرف غذا رو بستم و با خونسردی گفتم موفق باشند بازم به ما ربطی نداره .. کمی از نوشابه سر کشیدم و دوباره دراز کشیدم و با چشمهای بسته گفتم فقط ..مامان یادت نرفته که من چی گفتم ..حرف ازدواج من بزنید یک ثانیه تو این خونه نمیمونم .. مامان آهی کشید و ظرفها رو برداشت و بلند شد و گفت کی گفت تو ازدواج کنی؟ من حرف اونجا رو برات گفتم .. رسید دم آشپزخونه و گفت آدم رو از حرف زدن پشیمون میکنه.. بعد از اون اخم و قیافه گرفتن دیگه آقای کریمی به سمتم نمیومد .. ولی متوجه ی نگاهای پنهونی و زیر زیرکیش میشدم . خوشحال بودم که با رفتارم تونسته بودم بهش حالی کنم که دور من رو خط بکشه.. جمعه دوباره عروس داشتیم و من زودتر به سالن اومدم .. مثل همیشه ماشین رو پارک کردم و از جلوی مغازه ی آقای کریمی میگذشتم که آروم گفت ببخشید خانم.. ایستادم و نگاهش کردم ..جدی گفتم با من بودید؟ محجوب نگاهم کرد و گفت بله..یه عرضی داشتم خدمتتون..اگر میشه چند دقیقه تشریف بیارید داخل مغازه... +لطفا همین جا بگید ..عجله دارم باید برم ... انگار مضطرب بود ..دستهاش رو بهم دیگه میمالید .. گفت آخه..اینجا نمیتونم .. وقتی عجله و اخم منو دید گفت باشه.. همین جا میگم .. سینه اش رو صاف کرد و گفت راستش..چطور بگم ...من ..چند سالیه که مجرد هستم و بخاطر اتفاقهای تلخ گذشته قصد تجدید فراش نداشتم ولی...از وقتی شما رو دیدم یه حس عجیب و قوی نسبت به شما پیدا کردم .. میخواستم ازتون خواهش کنم یه چند وقتی رو باهم صحبت کنیم واسه آشنایی و .... شالم رو جلوتر کشیدم و گفتم متاسفم آقای کریمی ..خوب کسی رو انتخاب نکردید .. با چشمهای گشاد نگاهم کرد و گفت چرا؟مشکلم چیه؟ +من نگفتم شما مشکل دارید.. خودم مشکل دارم و برای همیشه قید ازدواج رو زدم ..خوشحال میشم اگر همین امروز و همین جا این بحث رو تموم کنید .. منتظر جواب نموندم و به سالن رفتم .. همین که رویا رو دیدم همه ماجرا رو براش تعریف کردم .. رویا آروم زد روی سرم و گفت خاک تو سر بی لیاقتت کنم ..دو دفعه باهاش حرف میزدی بعد اینطوری جواب میدادی.. +وقتی قرار نیست ازدواج کنم چرا مردم رو اسیر کنم ؟ _چرا عروسی نکنی ..مگه چند سالته که بخواهی تا آخر عمر مجرد بمونی؟ آهی کشیدم و گفتم همون دو بار واسه هفت پشتم بس بود .. رویا سرش رو جلوتر آورد و گفت زهره جان همه که مثل هم نیستند... شاید این بنده خدا خوب از آب در اومد ..کاش یه شانس دوباره ای به خودت و کریمی بنده خدا میدادی... +فعلا که جواب منفی رو دادم و تموم شد و رفت ... رویا با بدجنسی خندید و گفت یعنی اگه یه بار دیگه پیشنهاد بده قبول میکنی؟ +معلومه که نه ...ولی کنجکاو شدم ..گفت بخاطر اتفاقهای تلخ گذشتم ...یعنی سرنوشت اون چطور بوده؟؟ رویا بلند خندید و گفت دیری دیرین ..این خودش یه علامته .. اینکه فکرت درگیرش شده نشون میده تو هم بهش بی میل نیستی فقط با خودت لج کردی. _نه به خدا رویا ..چه لجبازی... پشت دستم رو داغ کردم ..تا وقتی مجرد بودم فکر میکردم ازدواج کنم خوشبخت ترین میشم ..والا دوبار شوهر کردم غیر از عذاب هیچی نصیبم نشد .. رویا آهی کشید و گفت بمیرم برات...بالاخره که چی نمیتونی که همیشه مجرد بمونی.. موهام رو پشت گوشم گذاشتم و گفتم میشه ..خوبم میشه .. اینجوری خیلی خیلی راحتم ... رویا شونه اش رو بالا انداخت و گفت چی بگم .. چند روز گذشت و دیگه آقای کریمی رو ندیدم ..چند بار هم وقتی از سالن خارج میشدم با دیدنم وارد مغازه میشد .. خوشحال بودم که از طرف اون هم این مسئله تموم شده.. ولی اون شب همین که به خونه رسیدم رویا زنگ زد ..از صداش معلوم بود که هیجان داره .. با خنده گفت زهره بگو چی شد؟ پفی کشیدم و با لحن خودش گفتم چی شده؟؟ _غروب از سالن که در اومدم رفتم هندزفری بخرم .. تا اینو گفت صدام رو پایین آوردم و گفتم لابد از مغازه ی کریمی؟؟ رویا قهقهه ی بلندی زد و گفت خوشم میاد که باهوشی ...آره دیگه ..من مشتری ثابتشم ... کلافه گفتم خب؟ _خب به جمالت ..کلی زمینه چینی کرد و گفت میشه با همکارتون صحبت کنید و شماره اش رو بدید به من؟ من قصدم ازدواجه ..ولی میخوام یه مدتی با هم آشنا بشیم.. مضطرب گفتم رویا شماره مو که ندادی ؟ _معلومه که ندادم دیوونه... نفس راحتی کشیدم و گفتم دلم خوش بود که تمومش کرده .. _زهره ..تو رو خدا بزار شمارتو بدم نهایتش این که باهاش حرف میزنی و میگی نه .. میون حرفش پریدم و گفتم اصلا ..مبادا این کارو بکنی .. رویا گفت باشه ..ولی معلومه بدجور خاطر خواهت شده ..از تو حرف میزد صداش میلرزید .. +رویا نمیخواد واسه من فیلم بازی کنی دو دقیقه بگذره میگی گریه هم کرده از غم دوری من .. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رویا دلخور گفت وااا مگه من دروغگو ام ..دست شما درد نکنه.. اصلا به من چه ..خداحافظ برو تو لاک تنهاییهات خوش باش .. تماس رو قطع کردم ولی تمام فکرم درگیر حرفهای رویا شده بود. فردای اونروز وقتی داشتم میرفتم ارایشگاه اقای کریمی صدام زد و توچشام‌ نگاه کرد گفت تا کی میخای شانس دوباره رو ازخودت‌ بگیری تو خیلی جوونی،نگاهم رو پایین انداختم و گفتم .. اوممم...راستش .. آقای کریمی گفت راستش میترسی و نمیتونی اعتماد کنی درسته .. سرم رو تکون دادم .. از روی کانتر یکی از کارتهاش رو برداشت و به طرفم گرفت و گفت هم شماره ی مغازه، هم شماره ی موبایلم رو کارت هست .. برو فکر کن هر موقع تونستی زنگ بزن .. با تعلل کارت رو ازش گرفتم و تو کیفم گذاشتم ... آقای کریمی گفت فقط شرمنده .. میتونم اسمتون رو بدونم .. آروم لب زدم زهره... لبخندی زد و گفت زهره خانم چشم انتظارم نزاری ...از همین لحظه منتظر تماستم ...خواهش میکنم یک بار دیگه به خودت شانس بده ..قول میدم پشیمون نشی... +ایشالا ...با اجازه تون ... خداحافظ.. سریع از مغازه خارج شدم ..حس عجیبی داشتم .. هیجان .. شوق.. ترس... اضطراب... همین که وارد سالن شدم .. رویا بالای سر مشتری بود .. زیر چشمی نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه مکث اومد سمتم و بازوم رو گرفت و آروم گفت همین الان بگو چی شده ؟ چشمهام رو گرد کردم و گفتم یعنی چی؟ قراره چی بشه؟ _از پنجره دیدم رفتی مغازه ی طرف..الانم که تا چشمهات میخنده .. فشاری به بازوم داد و گفت به خدا میکشمت ..زود باش.. با خنده گفتم آی دستم ... دستم رو عقب کشیدم و همه چی رو براش تعریف کردم .. رویا خوشحال شد و گفت شب بهش زنگ بزن ..لوس بازی در نیار .. دو بار بهت میگه و التماس میکنه بعد از اون دلسرد میشه ... روی صندلی نشستم و گفتم به همین زودی نمیتونم .. رویا برو بابایی بهم گفت و به طرف مشتری برگشت.. تمام فکرم درگیر آقای کریمی بود .. نمیتونستم به خودم دروغ بگم .. بعد از صحبت باهاش حس خوبی نسبت بهش داشتم ولی همون ترس نمیزاشت قاطع تصمیم بگیرم .. اگه با اینم دچار مشکل میشدم و باز جدا میشدم دیگه نمیتونستم بین خانواده ی خودمم سرم رو بلند کنم .. غروب تصمیم آخرم رو گرفتم ..من به همین زندگی و آرامشی که الان داشتم راضی بودم .. کارت رو تو دستم مچاله کردم و توی سطل زباله انداختم . شالم رو جلوی آینه مرتب کردم و از سالن خارج شدم .. طوری از کنار مغازه گذشتم که حتی صورتم رو هم نبینه .. به خونه که رسیدم زهرا خونمون بود .. عروسی خواهرزاده ی احمد بود و برای ما کارت دعوت آورده بود .. دستی به موهاش کشید و گفت زهره یه رنگ خوشگل واسم بزار.. میخوام همه بگن زندایی عروس چه خوشگله .. خندیدم و گفتم رنگ و بیا بچه ها تو سالن انجام بدن ..خودم آرایشت میکنم از عروس خوشگلتر بشی.. زهرا گفت قربون آبجیم برم ..کی بیام .. +پس فردا بیا اینجا، صبح با خودم بریم رنگ بزار... زهرا بعد از شام به خونشون برگشت و من خوشحال بودم که کارت رو دور انداختم چرا که ممکن بود با دیدن کارت عروسی ، با احساساتم تصمیم میگرفتم .. دو روز گذشت و تو این دو روز بارها رویا ازم خواست که زنگ بزنم .. بهش نگفتم دور انداختم و هر دفعه گفتم دارم فکر میکنم .. اون روز ساعت یازده بود که زهرا به خونمون اومد .. داخل نیومد و باهم به سالن رفتیم .. همین که ماشین رو پارک کردم زهره گفت عه ..اینجا موبایل فروشی شده ..بیا میخوام شارژر بخرم. نتونستم چیزی بگم و زهرا وارد مغازه ی آقای کریمی شد... چند دقیقه ای بیرون مغازه معطل کردم .. زهرا سرش رو بیرون آورد و گفت بیا تو ..این گوشی رو ببین ... نفس بلندی کشیدم و وارد مغازه شدم .. زیر لب سلام دادم .. آقای کریمی نگاهم کرد و گفت خوش اومدید .. چند تا گوشی چیده بود روی کانتر و زهرا هر کدوم رو برمیداشت و نگاه میکرد و سوال میپرسید .. انگار آقای کریمی هم حواسش پرت بود و تمرکز نداشت چرا که چند بار اشتباه توضیح داد و دوباره با عذرخواهی تصحیح کرد... زهرا یکی از گوشیها رو گرفت سمتم و گفت نظرت چیه گوشیمو بدم اینو بخرم؟ شونه ام رو بالا انداختم و گفتم نمیدونم ..هر چی خودت دوست داری.. زهرا واسه این که اسمم رو نگه ، گفت آبجی جان یه چی بگو دیگه .. بین این دو تا دو دلم ... آقای کریمی گفت خواهر هستید؟ زهرا جواب داد بله ..من آبجی بزرگم ولی وابسته ترم .. یکی از گوشی ها رو نشون دادم و گفتم همین خوبه ..بگیر بریم .. زهرا گوشی رو گرفت و آقای کریمی کلی تخفیف داد .. موقع خارج شدن از مغازه بودیم که آقای کریمی گفت ببخشید میشه چند دقیقه صبرکنید ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
داستان‌ زندگی یکی از اعضای کانال اززبون‌ خودشون👇🏽
کارت مغازه رو به سمت من گرفت و گفت فکر کنم یادم رفت کارت مغازه رو بهتون بدم .. خیره به چشمهام نگاه کرد و ادامه داد شاید کاری داشتید و خواستید زنگ بزنید .. زهرا به جای من کارت رو گرفت و تشکر کرد و از مغازه خارج شدیم .. همین که بیرون اومدیم زهرا گفت چه مرد مودب و متینی بود .. در جوابش فقط اوهوم گفتم .. دستم رو گرفت و گفت یه چی بگم زهره...حس میکنم این موبایل فروشه ..عمدن شماره اش رو داد .. یه جوری نگاهت میکرد .. انگار منتظر بودم که با یکی درد و دل کنم ... همه چی رو براش تعریف کردم ... زهرا با دهان باز گوش میداد .. حرفم که تموم شد زهرا گفت زهره الان بهم میگی؟ میگم بنده خدا چقدر بهم تخفیف داد ..کاش نمیرفتم مغازه اش .. دستش رو گرفتم و گفتم بیخیال حالا بیا بریم بچه ها منتظرند.. موهای زهرا رو بچه ها رنگ و مش کردند و منم یه آرایش ملایمی کردم... موبایلم رو برداشتم گفتم بزار زنگ بزنم احمد بیاد دنبالت شبیه عروسها شدی .. زهرا دستم رو کشید و گفت نه ..اون کلی کار داره ..بزار بیاد خونه ببینه.. رژ لبش رو کمی پاک کرد و با بچه ها خداحافظی کرد و رفت .. یک ساعت از رفتنش نگذشته بود که زنگ زد ... همین که تماس رو برقرار کردم زهرا گفت وااای زهره ... همین که از سالن در اومدم موبایل فروش صدام کرد و منم مجبور شدم برم مغازه ..آدرس خونه رو ازم گرفت گفت میخواد مادرش رو بفرسته خواستگاری .. تقریبا جیغ کشیدم و گفتم تو که آدرس ندادی؟ زهرا چند ثانیه سکوت کرد و گفت ببخشید ..نمیدونم چرا حس کردم مرد خوبیه ..هم آدرس دادم هم شماره تلفن خونه رو .. آه از نهادم بلند شد .. وقتی رویا موضوع رو فهمید با خوشحالی خندید و گفت آفرین به زهرا ..منم باید همین کارو میکردم .. از تو آبی گرم نمیشه .. با اینکه نمیخواستم به ازدواج فکر کنم ولی از این اصرار و پافشاری آقای کریمی خوشم اومده بود .. هیچ وقت تو زندگیم اینطور خواسته نشده بودم ... یه حس غرور بهم دست داده بود .. به محض اینکه پام رو گذاشتم خونه ، مامان شروع کرد به سوال و جواب کردن .. زنگ زدم به زهرا و گفتم دیگه به کی خبر دادی بگو بدونم .. زهرا خندید و گفت به مامان باید میگفتم تا آماده باشه ..راستی زهره آقا مصطفی گفت به خانواده اش در مورد ازدواج دومت هیچی نمیگه ، سپرد که ما هم چیزی نگیم .. البته گفت بخاطر حساسیت خودته. بعد از شام ظرفها رو میشستم که تلفن زنگ زد .. مامان جواب داد .. از حرفهاش فهمیدم مادر آقای کریمی .. با تعجب به مامان نگاه کردم که سعی میکرد خیلی با کلاس صحبت کنه .. دستهام رو شستم و روبه روی مامان ایستادم .. مامان گفت بله..درست میفرمایید پشت تلفن نمیشه ..تشریف بیارید ..بله بله هستیم ..ساعت پنج ... با دست اشاره کردم ..ولی مامان توجهی نکرد ..همین که تلفن رو قطع کرد گفتم مامان چرا گفتی بیان؟ من که گفتم نمیخوام .. مامان خونسرد روی مبل نشست و گفت همین فردا که اومدن تو رو نمیندازند رو کولشون ببرن که .. با تعجب پرسیدم فردا...مگه قراره فردا بیان ؟! مامان با لبخند کمرنگی حرف رو عوض کرد و گفت زهره ،رمامانش اینقدر مودب و باکلاس صحبت میکرد .. +مامان ..من چی میگم تو چی میگی ..من ..نمی...خوا...م....شوهر کنم .. مامان جدی شد و گفت حالا میگی چیکار کنم؟ بزار فردا بیان و برن بعد زنگ میزنم میگم جوابمون منفیه... زنگ زدم به رویا و گفتم که فردا سالن نمیرم .. چقدر دلم میخواست اون تجربهای تلخ رو نداشتم و الان با خوشحالی ثانیه شماری میکردم برای اومدن خواستگارم.. مامان کلی تدارک دید و منم آماده شدم .. دقیقا راس ساعت زنگ خونمون به صدا در اومد .. زهرا در رو باز کرد... مادر و خواهر آقای کریمی به همراه آقای کریمی وارد شدند .. با اینکه توقع نداشتم ولی آقای کریمی دسته گل زیبایی دستش بود .. به طرفم گرفت و گفت خدمت شما خانم گل ... تموم صورتم گر گرفت .. گل رو روی کنسول گذاشتم و روبه روشون نشستم .. مادرش با محبت نگاهم کرد و گفت ماشالله زهره خانم ..مصطفی حق داشته تعریف میکرده .. مامان خوشحال به جای من گفت ماشاله خود آقا مصطفی هم خیلی برازنده اند.. خواهر آقا مصطفی گفت والا داداش برامون تعریف کرد و ماهم از خدا خواسته زود مزاحمتون شدیم ..ایشالا که دو تاشون حرفهاشون رو میزنند و خیلی زود به نتیجه میرسند .. مادرش گفت ایشالا..ما که تنها آرزومون دیدن خوشبختی شما جوونهاست .. خواهرش با لبخند نگاهم کرد و گفت خب زهره خانم همین امروز با هم صحبت کنید ..حالا باز اگر خواستید روزهای دیگه میرید بیرون و بیشتر آشنا میشید .. زهرا گفت آفرین ..دقیقا ..الانم تا ما خانمها اینجا صحبت میکنیم شما دوتا برید تو اتاق باهم صحبت کنید .. نگاهی به زهرا انداختم و بالاجبار بلند شدم و تعارف کردم به اتاق. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همین که نشستیم گفتم آقای کریمی من که گفتم قصد ازدواج ندارم چرا با خواهرم صحبت کردید و منو تو عمل انجام شده قرار دادید؟ آقای کریمی لبخندی زد و گفت برای اینکه دلیلتون واسه ازدواج نکردن قانع کننده نبود ... +آقای کریمی واسه خودم قانع کننده بود .. چشمهاش رو تو کاسه چرخوند و گفت آقای کریمی نگید لطفا ..لااقل آقا مصطفی بگید فعلا تا ببینیم چی میشه.. گفتم مشکلمون الان این که من شمارو چی صدا بزنم؟ لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت من که مشکلی نمیبینم ...فقط یه زهره خانم روبه روم میبینم که شجاعت نداره گذشته اش رو فراموش کنه و زندگی جدیدی رو شروع کنه... حرصی گفتم کی گفته؟ من گذشته ام رو فراموش نه ، ولی واسم بی اهمیت شده ..زندگیم رو هم اونجوری که درست تشخیص دادم پیش میبرم .. آقای کریمی دستهاش رو تو سینه اش جمع کرد و خونسرد گفت اگه واست بی اهمیته چرا اونطور با تاکید به من گفتی من دوبار جدا شدم ..چرا فکر کردی من با شنیدن این حرف جا میخورم ؟.. کمی به جلو خم شد و گفت چرا این موضوع رو اینقدر تو ذهنت بزرگ کردی؟ تمومش کن ..به خودت یه شانس دیگه بده..هنوز خیلی جوونی ..خیلی ..چرا باید این جوونی و زیبایی رو تو تنهایی هدر بدی...تنهایی فقط و فقط برازنده ی خداست ..آدمیزاد به همدم نیاز داره ، به همصحبت...به کسی که وقتی دلش پر اول از همه به اون بگه ، به کسی که وقتی خوشحاله و دوست داره این خوشحالی رو با کسی نصف کنه و اون شخص فقط همسر آدمه.. همسر خوب میتونه آرامش رو ، وارد زندگیت کنه و من بهت قول میدم بتونم این کارو انجام بدم .. بهت قول میدم برات همسر خوبی باشم زهره.... اسمم رو جور خاصی صدا کرد..یه جور که به دلم نشست..راست میگفت..من تو هیچ کدوم از زندگیهای قبلیم آرامش رو تجربه نکرده بودم .. آروم گفتم از کجا معلوم شما میتونید تو زندگی به من آرامش بدید؟ لبخندی زد و گفت خودم رو میشناسم ، از تو هم میخوام به من این فرصت رو بدی تا بتونم بهت ثابت کنم .. کمی خودش رو جلو کشید و گفت بهت قول میدم پشیمون نمیشی .. سرم رو پایین انداختم و گفتم نمیدونم چی بگم ...منم دوست دارم مثل خیلی ها زندگی خوبی رو تجربه کنم ولی ... _ولی نداره ..هیچی هم نمیخواد بگی ..فقط یه مدت باهم نامزد باشیم ..تا تو دلت قرص بشه. اجازه بدید امشب فکر کنم ..بهتون میگم .. _به چی فکر کنی ..مگه چقدر فرصت زندگی کردن داریم ..روزها به سرعت میگذره و عمرمون به خط پایان نزدیک میشه .. از همین امشب باهم حرف بزنیم ، هر چی دلتون میخواد ازم بپرس..بیایید خونه ی خودم ..خونه ی مادرم .. بیرون بریم ، چه میدونم به جای وقت هدر دادن ، با هم وقت بگذرونیم ..اینجور همدیگرو هم بهتر میشناسیم .. سکوت کردم ..چند لحظه بعد لبخندی زدم و گفتم مجابم کردید آقای کریمی، باشه..قبول میکنم ... پوفی کشید و گفت روی اسمم نتونستم مجابتون کنم ..هر چی بهم بگو به غیر از آقاااای کریمی.. از لحن گفتنش خنده ام گرفت و گفتم باشه .. بلند شد و گفت پس امشب بهم پیام بده شماره ات بیفته... بلند شدم و رو به روش ایستادم .. لبم رو گزیدم و گفتم شمارتون رو ندارم .. واسه چند لحظه زل زد تو صورتم و گفت باشه .. گوشیش رو درآورد و گفت شماره ات رو بگو .. شماره مو ذخیره کرد ولی نفهمیدم با چه اسمی... نگاهم کرد و گفت پس تو منتظر پیامم باش.. از اتاق خارج شدیم .. خواهر مصطفی گفت چیکار کنیم ..چای با شیرینی بخوریم یا خالی؟؟ مصطفی لبخند محجوبی زد و آروم گفت باشیرینی بخورید .. همه خوشحال شدند .. زهرا از خوشحالی دستم رو گرفت و گفت انشالا عاقبت بخیر میشی.. نیم ساعت از رفتنشون گذشته بود و مامان و زهرا تمام این مدت ازشون تعریف میکردند .. منم تو سکوت گوش میدادم که گوشی تو دستم لرزید.. (برای عاشق شدن که نباید دنبال بهانه های ریز و درشت باشیم .. برای عاشق شدن کافیست من به تو نگاه کنم و تو به من لبخند بزنی...لبخند بزن عشق نوپای من .... مصطفی) چند بار پیام رو خوندم و هربار بیشتر و بیشتر غرق متن میشدم .. با صدای زهرا سرم رو بلند کردم .. _حواست کجاست زهره؟ صدات میکنم نمیشنوی ... با همون لبخند که بی اختیار روی لبم نشسته بود گفتم جانم ... زهرا ناگهانی بلند شد و کنارم نشست و گفت جون مامان ببینم کی بهت پیام داد؟ آقا مصطفی است؟؟ لبخندم که عمیقتر شد زهرا رو کرد به مامان و گفت خیالت راحت اینا بهم دل دادند... مامان که ته چهره اش نگرانی موج میزد دستهاش رو بالا برد و گفت ایشالا پشیمون نشن ... دوباره گوشی لرزید .. این بار مصطفی نوشته بود (جواب ؟؟؟) منتظر جواب بود...ولی نمیدونستم دقیقا بهش چی بگم .. به اتاقم رفتم و باهاش تماس گرفتم ... ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌸در سکوت شب ✨نقش رویاهایت 🌸را به تصویر بکش ✨ایمـان ‌داشته باش 🌸به خدایی که ناامید ✨نمی کند و رحمتش 🌸بی پایان است شبتون پراز آرامش 🌸 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
طلوع خورشید 🕊🧡 معجزه هر روز خداست یعنی هنوز هم امید هست زندگیتون پـر از امـیـد و ارزوهــای قـشنگــــــــ🕊🧡 ســـ😍✋ـــلام صبح زیبـای پاییزیتون بخیر🕊🧡 امروزتون پر از خبرهاخوب،خوب🕊🧡 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾