eitaa logo
داستان های واقعی📚
42.4هزار دنبال‌کننده
332 عکس
669 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
همه عروسها سه روز اول دورشون شلوغ بود، سوگلی بودن اما من از گرسنگی صدای شکمم بلند شده بود... خوابم نمیومد نه عادت داشتم به خواب بعد از ظهری ونه صدای شکمم تموم میشد و راحتم میذاشت. بقچه هایی که خاله پیچیده بود برام باز کردم‌..چند دست لباس بود و پارچ لیوانهای ننه ... بینشون هم نخود و کشمش و گردو ..... با دیدن آجیلها از خود بیخود شدم و مشت مشت میخوردم خدارو شکر که ننه به فکرم بود و گرنه هلاک میشدم اینجا...... با دیدن سجاده یاد حرف ننه افتادم که میگفت نماز اول وقت چهره آدم رو زیباتر میکنه دلش رو نورانی.... به نماز ایستادم و آرزوی آرامش کردم،به عوض نگاه کردم گرم خواب بود و فارغ از دنیا... لباسامو توی کمد چیدم و چشمم خورد به ماتیکی که ننه از مکه آورده بود برای من، مادرم خوشش نمیومد به لبهام بزنم چون هیچ دختری تا قبل عروسیش حتی حق داشتن این چیزها رو هم نداشت... دختر بایستی تا خونه پدرش باشه دختر باشه وهرگز به صورتش دست نزنه و چیزی نماله بهش... اما من همیشه دزدکی از این ماتیک میزدم رنگش نمیرفت و تا مدتها روی لبم بود وزیبا میشدم توی آینه.... به سینه فشردمش متبرک کرده ننه ،بوی خودش رو میداد ،چقدر دلتنگش بودم، اما نمیتونستم به دیدنشون برم تا پس فردا که بیان اینجا ،خوبیت نداشت نوعروس تا چله جایی بره.. شكل نوعروسها نبودم اما باید به رسم و رسوم پایبند میشدم... عوض تا غروب از زیر لحاف بیرون نیومد .... كمبود خواب داشت انگار و مادرشوهرم هم صداش نمیزد.... وقتی به حیاط رفتم هیچ کس نبود... از صدای خاله،آخه ما به مادر شوهر میگیم خاله، متوجه شدم توی کوچه کنار همسایه ها نشسته.. ننه همیشه می گفت نشستن و بیکاری گناه میاره وزندگی روی خوش نمیبینه.... ظرفها هنوز همون جور نشسته توی طشت بودن ،چند کوره بزرگ پر از آب کنارشون...عمو آب آورده بود ،خودش گله رو برده بود چراه........ ظرفها رو شستم و حیاط رو آب و جارو کردم...... طويله بوی بدی میداد ومعلوم بود چند روزی تمیز نشده.... این خونه عجيب شلخته وكثيف بود، برعکس خونه ما که میشد روغن بریزی وجمع کنی از بس که برق میزد... طویله رو تمیز کردم اما کودها رو نمیدونستم باید کجا بریزم فقط یه گوشه جمعشون کردم..... بو میدادم و تند آب گرم کردم و سرتاپامو چندبار شستم..... داشتم موهامو خشک میکردم که خاله بدون در زن وارد اتاق شد و با با پا به کمر عوض زد.... عوض دومتر بالاپرید و بادیدن ننش بالای سرش شروع کرد بدوبیراه گفتن..... خاله انگشت اشارشو بالا پایین کرد: امروز هر زنی که منو میدید از من نشون میخواست و تو خوابیدی و خُر وپف خوابت هفت محله رو برداشته، من دارم به کس وناکس جواب میدم از بی فکری تو.... سمت من برگشت و ابروهاشو کشید توی هم بلند شو بیا ور دل این پسره بی فکر،فردا پس فردا میخوای چی جواب مادرتو بدی هاااااا؟.... طوری داد زد که خودم هم ترسیدم..... یه چوب دستش بود و گفت دم در میشینم اگه تا تاریکی شب نشون دادین دستم که هیچ اما اگه خبری نشد كل ده رو جمع میکنم ببینم میخواید چیکار کنید. عوض بلند شد:باشه ننه تو آروم باش بذار آبی به صورتم بزنم... عوض که رفت خاله با چوب به پای من زد میدونم مادرت هیچی یادت نداده و دلش خوشه یکی از پنج دخترشو انداخته به یه بدبختی چون عوض،اما مجبورم تحمل کنم اون چهارقد بی صاحب شده رو بکن از سرت یه چیزی بزن به صورت مثل گچت که این پسره دلش بیاد نگات کنه.. دو کلوم حرف بزن که صداتو بشنوه،شوهرتو بگیر توی مشتت که تنبونش دو تا نشه فردا دست یکی دیگه رو بگیره بیاره که برای خودت بد میشه و برای من بهتر... قبل رفتن به نگاه به اتاق انداخت و زود بیرون... ل دستامو بغل کردم و با اخم به تشک و لحاف نگاه کردم... دستاشو که روی شونه م حس کردم بی هوا لرزیدم..... دستی به موهاش کشید و نالید: مگه نشنیدی چی گفت، نشسته دم در بهونه نده دستش... احیانا چرا بعضی از خانواده پسرها تا وقتی میخوان دختری رو بگیرن قربون صدقه خودش و خانوادش میرن اما تا خرشون از پل گذشت عکس میشه؟؟؟ دلمو به چی این زن خوش کنم؟؟.... هرچی می‌گفت حق داشت اما من بلد نبودم نمی‌دونستم عروسهای دیگه چی بلد بودن،بقیه دخترا هم همین وسالهای من بودن که شوهر کردن ورفتن پی زندگیشون....به عوض نگاه کردم:دلم برای پدرم،ننه ام ،خانواده ام تنگ شده می‌خوام برم خونمون... چشماشو بست سرشو به دیوار تکیه داد:میدونی داری چی میگی؟؟من اگه تو رو برگردونم خونتون میدونی چه حرف‌هایی پشت سرت درست میشه؟؟؟فردا هزار ویه عیب وایراد میزارن روی تو وحتی ممکنه ناموسی بشه تهمت مردم.... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اینم راست می‌گفت اما پس من باید چیکار میکردم؟؟ . خودشو جلو کشید هر دوتا دستامو با یک دستش گرفت وبا دست دیگه آروم میزد روی دستام:اینکه زنی جلوی شوهرش موهاش بیرون باشه اشکال نداره ،زن باید از دیگران خودشو بپوشونه اما اتاق خودش وپیش شوهرش باید راحت باشه.... اون حرف میزد ومن مادرمو یادم میومد که همیشه چهارقدش دور گردنش گره خورده بود لباسش بلند وچادرش به کمرش بود... عوض در رو باز کرد وگفت:بیا بگیر،حالا دوره بیفت وکل ده رو باخبر کن خدایی نکرده حرف درست نشه که خیالت راحت بشه سرتو بالا بگیری وبا زنهای بیکار سرکوچه حرف بزنی.... خاله بلند گفت:خُبه خُبه،حالا انگار چه گلی به سرم زده مگه جز انجام وظیفه کار دیگه ای کردی برای من.... مگه جز انجام وظیفه کار دیگه ای انجام دادی واسه من؟؟.... عوض بیرون زد وخاله با چوبش اومد بالا سر من....از خجالت چشمامو باز نمیکردم.. خاله با چوبش به پام زد:تو هم بلند شو که اینجا خونه بابات نیست ناز کشی نداریم لی لی به لالات بذاره دِ یالا... ..مگه خاله عقب میکشید و ولکن بود.... آروم گفتم:الان میام... دوباره باچوب به پام زد و اینبار صداشو بلندتر کرد:کم حرف بزن همین الان بیا... از حیاط کسی خاله رو صدا میزد واز زنهای همسایه بود که خاله اخلاقش صد درجه عوض شد وباقربون صدقه رفتن من از اتاق بیرون زد.... نفس راحتی کشیدم و هزار بار دعا کردم به جون اون زن و بچه هاش که نجاتم داد.... با بدبختی برای درست کردن شام بیرون رفتم واگه دست به کار نمی‌شدم باز یه دعوای دیگه راه مینداخت این زن.... زن همسایه کنار خاله توی حیاط نشسته بود با دیدنش جلو رفتم وسلام کردم که فوری بلند شد بغلم گرفت و شروع کرد بوسیدنم. یه عالمه دعا کرد برای خوشبختی من وعوض.... گوشه روسریش رو باز کرد چیزی لای دستش گرفت وچسبوند به لباسم....کیسه کوچکی بود که همه به تازه عروس ها کادو میدادن اغلب هم پول بود واقوام نزدیک طلا میدادن.... به رسم ده خم شدم برای بوسیدن دستش اما پیشدستی کرد و دوباره روی سرمو بوسید:تو هم جای دختر من،احساس غریبگی نکنی ما هستیم و همسایه از فامیل نزدیکتره،هرکاری داشتی خونمون همین روبه روی خودتونه از همینجا صدام کنی خودمو می‌رسونم.... تشکر کردم و به مطبخ رفتم.. .. زن خوش سیمایی بود،لاغر وکشیده.... اهل خونه گوشت بیشتر دوست داشتن وابگوشت بار گذاشتم براشون.... یه مقدار شیر گوسفند یه گوشه گذاشته بود و مورچه ها دورش به صف بودن... از صافی ردش کردم وگرم که شد یه لیوان ازش خوردم....حوصله نداشتم بالا سرش بمونم تا ولرم شه برای همین چند بار دیگ رو توی آب خنک گذاشتم وزود ولرم شد....سرشیر رو گرفتم وباهاش کاچی درست کردم... شیر هم ماست زدم....سرشیر همون روغنی بود که ازش استفاده میکردیم.... کاچی رو که خوردم انگار گرم شد تنم وشیر هم خوب بود...بهتر شد حالم... غروب که عمو جان وعوض اومدن خاله تند تند کاسه پر آبگوشت کرد وپیاز قاچ زده با نون خشک گذاشت وجلوشون گرفت.... عمو با دیدن آبگوشت به من نگاه وگفت:اینم کار خودته آره؟؟... خاله عصبی شد از این حرف خاله با شنیدن این حرف عصبی شد وگفت:این همه سال پختم وگذاشتم جلوت تعریف نکردی،حالا دو روزه بهبه چهچه ، کار می‌کنه که چی؟.... عمو با سکوتش خاتمه داد به بحث ومن نفهمیدم اون روز خاله حرفهاش بوی حسادت میداد.... وقتی به اتاقمون رفتیم عوض فوری جا انداخت وچشمهاش سنگین شد....دم ظهری خوابیده بود والان هم راحت خوابش برد....چقدر می‌خوابید این مرد.... دستمال برداشتم در ودیوار اتاقم رو گردگیری کردم.چراغ رو خاموش کردم هرچند خوابم نمیومد.... به سقف چوبی نگاه کردم وچوبهایی که کنارهم به ردیف بودن....چشمام خسته شد از شمارش چوبها خوابم گرفت....نصف شب سردم شد دست کشیدم برای لحاف که متوجه شدم عوض نیست.... بیدار شدم اما با خودم گفتم حتما رفته به گله سری بزنه وسرمو گذاشتم خوابیدم.... صبح زود که پا شدم عوض نبود وعموجان توی حیاط گله رو داشت بیرون میبرد.... ابی به صورتم زدم و رفتم سمتش که با دیدنم خندید:سلام بابا،صبحت بخیر.... سلام کردم که دستی به سرم کشید:برو بابا،هوا سرده سینه پهلو می‌کنی.... نگاهش کردم مرد با محبتی بود و تنها کسی که اینجا خیلی دوستش داشتم.... آروم گفتم:عمو جان صبحانه خوردی؟.... چوب دستش بود وگله رفته بود بیرون...همون‌طور که می‌رفت گفت:چای درست کردم ونون آب زدم برو بریز برای خودت مراقب خودت باش برو بالا.... رفت ودلم گرم حرفهاش شد....لباسش کهنه بود،کفشهاش وصله زده اما دلش خوب بود حتی با من غریبه.... به مطبخ رفتم وبرنج خورشت گذاشتم براشون....این خونه فقط گوشت رو غذا میدونستن... خاله بیدار که شد صبحانشو خورد دستوراتی که داشت داد وزد بیرون....مثل مادرم بود بعضی رفتارهاش.... دم ظهر هم اومد.... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رفتم برای کشیدن غذا که دیدم خورشت نیست یعنی استخون گوشتها بود ولی دیگ خالی.... خاله با دیدن دیگ یکی محکم زد توی سرم وداد کشید:دختره خیر ندیده نشستی هرچه گوشته خوردی اونوقت استخوناشو جمع کردی برای ما؟؟.... تاخواستم دهن باز کنم ،عوض بدو بدو آمد توی مطبخ:چی شده ننه؟ خاله استیناشو داد بالا:دیگه چی میخوای بشه؟ببین دیگ خالی گذاشته برای ما ،حالا من به جهنم تو و اقات از صبح توی صحرا بودین حالا چی بذارم جلوی شما؟؟ خودشو روی زمین انداخت:روم سیاه یه تک پا رفتم خونه همسایه که صدام زده بود برای بچه ش،حالا هم با شما برگشتم واینه وضع زندگیم...چنگ به صورتش زد:اون مرد گناه داره به الله که الان برنج خالی بذارم جلوش .... عوض چفیه دور کمرشو باز کرد وتا به خودم بیام شروع کرد زدنم.... هرگز کتک نخورده بودم فقط گاهی که مادرم تهدیدم میکرد اونم آروم میزد هیچ دردی نداشت اما حالا داشتم از یه تیکه پارچه طوری کتک می‌خوردم که لال شدم حتی صدایی ازم بالا نمیومد از کسی کمک بخوام... عوض زد وزد تا خسته شد و خودش کنار کشید.... خاله برنج کشید وبا پا محکم به پهلوم زد وبیرون رفت... من نمی‌دونستم اونهمه خورشت کجا رفته بود،گربه هم اگر اومده بود این همه دیگ رو نمیتونست تمیز کنه واستخوناشو بذاره بره.... بدنم درد میکرد جون نداشتم تکون بخورم درد بدی داشتم...چشمام سیاهی می‌رفت که عمو رو بالای سرم دیدم کاسه از دستش افتاد ودوید سمتم....حرف می زد ومیشنیدم که می‌گفت چی شده؟؟ اما لبهام چفت هم بود مگه باز میشد از هم....عمو زیر دستم و گرفت و توی اتاق خودم روی تشک گذاشتم...با دستش کمک کرد سرمو بالا داد یه لیوان آب به زور خالی کرد توی دهانم.... کمرشو به دیوار زد:آخه برای یه کف دست گوشت چطور تونست تو رو بزنه؟این همه خودش غذای سوخته جلومون گذاشت یه امروز تو گرسنه ت شده مگه آسمون به زمین اومده که این حالت شده از دستشون،این پسره زبون نفهم هم گوششو داده دست ننه ش ومدام گوش این بچه رو پر میکنه... عمو لحاف رو تا گردنم بالا کشید:چیزی نیست نترس.... خوابم میومد اما درد امونم رو بریده بود.... عمو به پلک زدنی راه رفته رو برگشت به طشت دستش بود ویه کاسه... کاسه رو کمک کرد از دارویی که آورده بود خوردم اما سرشو پایین انداخت:من میرم بیرون تو بدنتو با این دارویی که توی طشت ریختم بشور.... بی حرف رفت وقبل از اینکه در رو ببنده گفت:در و از داخل ببند که این خونه سرشونو میندازن پایین میان تو.... یه لحظه برگشت و نگاهم کرد وقتی حالمو دید شرمنده گفت:خودم در رو می‌بندم.... تنم درد میکرد واشکام دست خودم نبود....لباسامو یکی یکی درآوردم همه بدنم سرخ شده بود از ضربات چفیه.... توی طشت نشستم واز دارو روی بدنم میریختم...سوز داشت مثل وقتایی که روی سوختگی نمک میپاشیدم.... کارم که تموم شد خودمو خشک کردم ولباسامو تنم کردم....نمیتونستم طشت رو بیرون ببرم روی زمین خودمو کشیدم لای لحاف پیچیدم.... تقه به در خورد وعمو با مجمع اومد داخل.... مجمع رو که زمین گذاشت طشت رو کنار دیوار هل داد وگفت:بیا ببین عروسم چه کرده،بعد این همه وقت ماست داریم ومن می‌دونم اینا فقط کار توئه.... دوست داشت همه دور هم باشیم اما به خاطر من اومد اینجا،نمیدونم هرکس دیگه جای این مرد بود چه میکرد اما عمو با وجود همه حرفهای خاله ودیگ خالی باز هم دوستم داشت وبرای خندیدنم تلاش میکرد.... به زور خودمو بالا کشیدم که گفت:کره هم میتونی بزنی؟همین ماست رو توی مشک بریزی وتکون بدی میشه دوغ وکره... با ذوق سرمو تکون دادم که ماست روی برنج ریخت:بیا بخور ببینم عروسم قویه یا از این دختراییه که باید یک ماه توی جا باشه.... هرچه خاله وعوض خون به دلم کرده بودن عمو باکارها وحرفهاش شست وبرد.... حتی به درد هامم توجه نکردم وکنارش نشستم....باهم ناهار می‌خوردیم وعمو از صحرا می‌گفت از گله واز قدیم‌ها.... ناهار که تموم شد عوض با پا در رو باز کرد وتا خواست بیاد تو عمو بلند شد:با چی این دختر رو زدی که منی که توی اتاق نشسته بودم صداشو نشنیدم؟؟... عوض رنگ از صورتش رفت:نزدمش.... عمو یقه عوض رو توی دستاش گرفت محکم زدش به دیوار: درسته پدرش زمینگیر واز اینجا دوره اما من هنوز اونقدر نامرد نشدم که یه دختر غریب رو اینجا به اسارت ببینم توی دستای زن و پسرم،به ارواح خاک پدر ومادرم یه بار دیگه این دختر رو به این حال و روز ببینم دستتو میندازم گردنت تا بفهمی زور مرد ،به حال بد زن سه روزش نیست،این اولین و آخرین بارت باشه که اونوقت خودت میدونی وخودم.... عمو مجمع رو برداشت ،یه کیسه کنار طشت گذاشت:عروس از این دارو قاطی آب کن وباهاش حمام کنی خوب خوب میشی.... این داروها رو با دستای خودش توی صحرا چیده بود....  ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عمو که رفت عوض پا تند کرد سمتم بهم رسید بافت موهامو گرفت:خودشیرینیت پیش آقام دووم نمیاره فقط یه بار دیگه ببینم همچین کاری کنی بدتر از اینها میشه روزگارت... من حرفی نزده بودم به عمو وخودش از حالم وشناخت زن وپسرش متوجه شده بود که چی شده اما اونقدر درد توی تنم پیچیده بود که جونی برای دفاع وحرف زدن نداشتم.... عوض پشت بهم خوابید.... با داروهای که عمو کوبیده بود خمیر درست کردم گذاشتم جاهایی که درد زیاد بود....روز سوم بود وخانواده ام حتما تا شب میومدن،خدا خدا میکردم امروز کار پیش بیاد ونتونن راهی اینجا بشن اما خدا به حرفم گوش نداد وعصر با صدای یاالله وخنده های عمو متوجه شدم خانواده ام اومدن.... عوض هنوزم گرم خواب بود تند تند تن وبدنمو از دارو تمیز کردم ولباس پوشیدم با عطری که سالها قبل ننه از مشهد واسم آورده بود خودمو خوشبو کردم.. یه قطره میزدی برای کل بدن بس بود وتا یه هفته بوی خوب می‌دادی.... با دست شونه عوض رو تکون دادم:بلند شو خانواده ام اومدن دارن میان اتاق ما.... تا عوض خواست بلند شه در اتاق باز شد وخاله همون‌طور که میومد داخل تعارف میکرد به بقیه... مادرم با دیدنم بغلم گرفت سرتاپامو بوسید توی بغلش درد داشتم اما لبخند میزدم که متوجه نشن.... مادرم بودخاله ها همراه شوهراشون.... چپ و راست نگاه کردم که خاله کوچیکه گفت:دنبال کس دیگه ای نگرد ننه ت مونده پیش بابات وفقط احمد رو آوردیم که شیر خوارس... چقدر دلم تنگشون بود وخدارو شکر کردم خدا به حرفم گوش نداد وتونستم الان کنارشون باشم.... به مطبخ رفتم چایی دم کردم واستکانهای کمرباریک که ننه برام فرستاده بود آب کشیدم وچیدم توی سینی.... از نخودکشمشی که اوناهم ننه داده بود ریختم توی کاسه ونبات گذاشتم.... خاله مجلس رو گرم کرده بود خدارو شکر حرفی از دعوای ظهر به زبون نیاورد.... مادرم زیاد نموند ونیم ساعت هم نشد که گفت:ننه ت دست تنهاست وباید زودتر برگردیم اما قول دادم تو رو هم باخودم ببرم ... .خاله فوری گفت:نمیشه که عروس با مادرش برگرده اونوقت پچ پچ بلند میشه حتما خبریه.... شوهر خاله م لبخند زد:دیگه دور وزمونه ش گذشته حالا دخترا ازدواج میکنن صبح زودبرمیگردن ونمیتونن از خونه پدریشون دل بکنن.... هر حرفی خاله میزد یکی دیگه جواب میداد وبالاخره راهی خونه پدرم شدم.... قدم که به خونمون گذاشتم دلم گرفت وقطرهای اشکم پشت سر هم میریخت،یه روزی فکرم جارو زدن این حیاط بود وتند تند غذا بار گذاشتن،فرار میکردم که به بازیم برسم اما حالا کو اون مریم؟کو صدای شیطنت وبدو بدو های مادرم که گیرم بندازه برای یه دست کتک مفصل.... ننه با شنیدن سروصدای ما از اتاق بابا بیرون اومد با دیدنم دستاشو به روم باز کرد:خوش اومدی مریم گلی،بیا که پدرت از صبح یه بند میگه مریم گلی و مریم گلی.... اشکام بیشتر شد وقتی دستای ننه دور کمرم پیچید...آرامش خاصی داشت همیشه و زن محکمی بود آرزو داشتم چون ننه باشم اما نشدم... ننه با گوشه چهارقدش اشکامو پاک کرد:گریه نداره مادر،راه نزدیکه مرتب بیا سربزن،این اشکها جلوی بابات نریزه که دیگه نمیزاره بری.... بابا دراز کشیده بود بلند گفت:ننه مریم رو بیار پیشم.... تا ننه خواست جواب بده با خنده سرمو لای در بردم :این آقا دلش برای من تنگ شده؟؟؟.... بابا خندید:کم زبون بریز دختر ،بیا پیشم بیا بابا.... کنارش که رسیدم سرمو روی سینه ش گذاشت:حالت خوبه؟کسی که اذیتت نکرده؟رفتارشون خوب بوده تا حالا؟؟... مادرم چادرشو روی دستش انداخت:همه خوب بودن،خانم اتاق خودش خواب بود که ما رفتیم مشخصه اونجا دست به سیاه و سفید نمیزنه وهمه کارها دست مادرشوهرشه که اونم چقدر خاطر مریم رو میخواد وخوش برخورد، نبودی که ببینی چقدر اصرار داشت برای شام بمونیم .... ننه فقط به مادرم نگاه میکرد.... بابام خندید:دختر من هر جایی باشه روشنایی با خودش داره خوب می‌دونه کاراشو باید خودش انجام بده.... دوست نداشتم از خاله وعوض بگم وبالبخند گفتم:عمو مرد خیلی خوبیه،منو حتی بیشتر از عوض دوست داره.... ننه دستمو گرفت:از همون بار اول که دیدمش معلوم بود پدر داره ،تو هم احترامش کن مبادا دلش برنجه.... تا شب دور هم گفتیم و خندیدیم که عوض اومد دنبالم. ننه کلی خوراکی برام پیچید وگفت:زندگیتو دستت بگیر و مراقب خودت باش،خوشبختی رو خودت باید به دست بیاری توی مشتت بگیری که خودش نمیاد.... تا دم در باهامون اومد ‌وراهیمون کرد....دلم نمی‌خواست از خونه پدریم دلبکنم اما باید بزرگ میشدم باید زن زندگی وخودم می‌ساختم آیندمو... وقتی رسیدیم عمو وخاله خواب بودن وعوض هم راحت خوابید.... تعجبم از خواب این مرد بود که تمومی نداشت که نداشت.... کنارش دراز کشیدم،با دیدن خانواده ام دردهامم یادم رفته بود و دیگه نیازی به دارو نداشتم.... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
َ   پروردگارا به حق مهربانیت   در این شب زیبا و دل انگیز   غم ها را از دل همه هموطنانم   دور کن   به زندگیشون شادی و   و آسایش و رفاه عطا کن   و دل‌هاشون را   آرامشی خدایی ببخش    الـــــهــــی آمـــیـــن    شب زیباتون بخیر و خوشی🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بخار روی چای می گوید فرصت اندک است زندگی را تا سرد نشده باید سر کشید صبحت بخیر دوست عزیزم ☕️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عوض ، سنی خیلی از من بزرگتر بود اما اون روزها مادرم می‌گفت مرد هرچه سن دارتر،عاقلتر وپخته تر.... اما من هیچ علاقه ای به این مرد پخته نداشتم.هیچ تلاشی نمی‌کرد برای خوشحالی من،انقدرا که خواب رو دوست داشت اگه به من توجه میکرد شاید دلم گرم این زندگی میشد.... به خودم قول داده بودم بزرگ بشم وزندگیمو دستم بگیرم.مگه کم بودن دخترایی که نمیدونستن علاقه چیه و الان چنان زندگی به هم زدن که همه حسرتشون رو میخورن.... صبح زود بلند شدم راه چشمه رو بلد نبودم اما با همون آب کمی که توی کوزه بود کتری رو پر کردم وچایی دم کردم.تخم مرغ وشیر گرم هم گذاشتم... هوا بهتر شده بود و بوی بهار میومد.... جا انداختم توی حیاط ومنقل ذغال هم به راه انداختم.... عمو از اتاق بیرون اومد با دیدنم کتشو روی شونه هام انداخت:این وقت صبح اینجا نشستی چرا؟؟.... کتش رو دستش دادم:امروز هوا خیلی خوبه بیاید صبحانه رو اینجا بخوریم.... خندید:این هوای دم بهار دزد سلامتیه،دمدمی مزاجه یا سرده یا گرم،گولشو نخور که سینه پهلو کنی مکافاته.... خندیدم واب ریختم روی دستش تا صورتش شست وکنارم نشست.... شیرگرم که کنارش گذاشتم یه مقدار چای هم خودش اضافه ش کرد که گفتم:عمو اینجا راه چشمه کجاست؟دیگه آب نداریم حتی برای خوردن.... عمو دستشو روی پاش گذاشت:سپرده بودم چندتا کارگر بیاد برای حفر چاه اما امروز فردا میکنن،چاه اگه درست بشه فقط میمونه آب خوردن که منبع میگیرم برای ماه تا ماهمون پرش میکنم.... عمو صبحانشو خورد بلند که شد با خنده گفت:پیر بشی بابا.... کمکش گله رو بیرون کردم که عوض از در اومد داخل.... عمو با تعجب گفت:این موقع صبح کجا رفته بودی؟هوا هنوز صاف نشده پر از مه.... عوض دستپاچه گفت:دم صبح صداهایی شنیدم بیرون زدم وتا جاده اصلی رفتم.... عمو چوبشو برداشت واهانی گفت:ما که الحمدالله توی ده راهزن نداریم اما تو هم مراقب باش،صدا اگه شنیدی منم بیدار کن همراهت باشم.. عوض نفس آسوده ای کشید:چیزی نبود خیالتون راحت.... عمو قبل رفتن رو به عوض گفت:باید گله رو ببرم چرا،تو برای این دختر کوزه هارو پر کن ،با خودت ببرش که راه رو یاد بگیره اما بذار هوا بهتر بشه بعد.... تا عمو پاشو از در حیاط بیرون گذاشت عوض دوباره رفت زیر لحاف وگرم خواب شد.... ..این همه خواب؟؟هرچه یادم میومد بابام با خواب غریبه بود همیشه یا مدرسه یا سرزمین ودرحال کار میدیدمش،خواب شبش شاید به زور سه چهارساعتی میشد اما عوض که سیر نمیشد از خواب که خودم هم حالم داشت بد میشد از رفتارش.... توی حیاط بودم که خاله با دیدنم گفت غذا بار بذار برای ظهر.... به کوزه ها اشاره کردم:آب نداریم،عوض هم خوابه من هم راه بلد نیستم.... خاله کوزه ها رو توی خورجین الاغ گذاشت وخودش هم سوارش شد:کاری به عوض نداشته باش بذار بخوابه سروصدا نکن.... احساس کردم خاله چیزی می‌دونه اما مخفی می‌کنه از ما.... وسایل رو جمع کردم وتا آب به دستم رسید شروع کردم پخت و پز.... صدا از حیاط میومد، بیرون زدم ،سه مرد بود که خاله داشت پایین حیاط رو نشون میداد ومیگفت اینجا خوبه برای چاه.... مردها شروع کردن به کندن زمین.... سه روزی طول کشید تا به آب رسیدن.... یه دار چوبی بستن بالای چاه ویه سطل به طناب انداختن داخلش... وقتی آب دیدم یاد خونه خودمون افتادم که همیشه آب داشتیم.. اونقدر ذوق داشتم که روی پاهام بند نبودم... نبود آب مکافات بود مگه چند کوزه میتونستن هر روز از چشمه آب بیارن وهمونم برای خورد وخوراکمون کم بود.... زن همسایه کوزه به دست اومد توی حیاط،داشتم درخت‌ها رو آب میدادم که سلام کرد وگفت:میشه کوزه منو پر کنی؟.... خودمون این مدت سختی کشیده بودیم ودرک میکردم که چقدر سخته ،این همه راه بره وبرگرده.... کوزه رو پر کردم براش وگفتم:هر وقت آب لازم داشتین در این خونه بازه نمی‌خواد صدا بزنید خودتون بیاید ببرید.... همسایه با این حرفم خوشحال شد ورو به آسمون گفت:الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده که دلت این همه بزرگه... تا همسایه از در زد بیرون موهام از پشت کشیده شد..... حواسم به پشت نبود عقب عقب رفتم وباکمر خوردم زمین.... خاله بود که پاشو روی شکمم گذاشت.... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خاله بود که پاش روی شکمم گذاشت وعصبی داد زد:به چه جرعتی با همسایه حرف میزنی؟ خونه منو بازار شام کردی؟؟؟.... ادای منو درآورد:هر وقت خواستین میتونید بیاید آب ببرید... با پا محکم به پهلوی زد:مگه از خونه پدرت آوردی کلی پول دادم دستمزد کارگر..... شکم وپهلوم درد میکرد واشکام پشت سر هم می‌ریخت.مگه چیکار کرده بودم آب دادن به همسایه مگه گناهه؟ننه م همیشه می‌گفت آب مهریه مادرم فاطمه زهراست ومبادا دریغ کنیم از کسی اما چرا خاله با اینکارم کفری شده بود.... عوض از اتاق بیرون زد با دیدن من زیر پای مادرش ،دست به کمر شد:باز چیکار کرده؟؟؟ خاله موهای جلوشو محکم با دست چنگ زد:داره خونه زندگیمو حراج میکنه،دختره دو روزه اومده زندگی پنجاه سالمو میخواد بده به باد.... عوض کنار دیوار سر خورد روی زمین نشست:گفتم یه دختر عاقل بگیر گوش نکردی حالا تربیتش باخودت من که دیگه نمی‌کشم.... از سطل آبی به صورتش زد ورفت بیرون.... خاله غرغر میکرد توی حیاط دور خودش می‌چرخید... احساس کردم شلوارم خیس شد ...پهلوم درد میکرد اما ترسم از خیس کردن خودم بیشتر بود واگه خاله متوجه میشد آبرو نمیذاشت جلوی در وهمسایه برای من.... با جون کندن خودمو رسوندم به اتاق تا چشمم خورد به حجم زیادی خون... چشمامو بستم نفس راحتی کشیدم،یه تیکه پارچه درآوردم اما هرچقدر به پهلو وپاهام نگاه کردم جایی زخم نبود که بخوام ببندم.... خودمو تمیز کردم شلوار دیگه ای پوشیدم اما همون هم به دقیقه نکشید که خیس شد.... میترسیدم به خاله بگم،هرگز نشنیده بودم کسی اینجور خونریزی داشته باشه،خون فقط از زخم بود وبارها خودمو زخمی کرده بودم اما اینبار فرق داشت وجای خونریزی زیر شکم بود روی حرف زدن با کسی نداشتم. بدنم سست شده بود عرق سردی نشسته بود به کمرم وپاهام یاری نمی‌کرد بیرون برم.کاش ننه پیشم بود همیشه برای همه دردها دارو داشت ودستش هم شفا بود.... زیر لحاف رفتم وناخواسته خوابم برد.... با صدای داد وبیداد از خواب پریدم با دو بیرون رفتم که خاله با دیدنم لنگه دمپاییشو سمتم پرت کرد وشروع کرد فوش دادن پدر ومادرم.... اون فوش میداد ومن گیج داد وبیدادش.... سرمو انداختم پایین از خجالت که چشمم خورد به لباسم که از شلوارم پایین افتاده بود ویه مقداریش بیرون بود... فوری به اتاق برگشتم که دیدم خاله دنبالم اومد.میدونستم تا دق ودلیشو سر من خالی نکنه ولکن نیست اما مجالی بهش ندادم در رو از داخل بستم .... اما مجالی بهش ندادم ودر رو بستم.... از پشت در فوش میداد میکوبید به در،من هم از این ور نگران این بودم که مبادا متوجه بشه بیمارم وسرکوفتهاش بیشتر بشه.. در طویله رو باز گذاشت گله راه بلد بود وعمو سمت اتاقم اومد:چی شده زن؟باز برای چی افتادی به جون این بچه؟؟.... خاله حق به جانب گفت:همین تو پشتشو میگیری که توی روی من نگاه میکنه،والله من هم عروس بودم.... عمو زیر لب چیزی گفت وصدای من زد... .بیرون که زدم عمو اخم کرد:این که رنگ به رو نداره چطور بلند شه کارهای تو رو بکنه خودت سر کوچه بشینی به پاییدن زن ودخترای مردم،زن بس می‌کنی یا بفرستم ور دل برادرهات،تو که زندگی رو برای من سیاه کردی چی از جون این بچه میخوای؟اگه یه بار دیگه بپیچی به دست وپاش یا پسرتو بندازی به جونش از این خونه پرتت میکنم بیرون،تحمل هم حدی داری ولله.... خاله ترسید از خشم عمو ،بیصدا راهشو گرفت ورفت... .جلو رفتم :شرمنده اما تقصیر من بود نمی‌دونم چطور خوابم برد تا این موقع،غروبه هنوز هیچی بار نذاشتم برای شب... عمو خندید:شیربرنج میتونی درست کنی؟مادرم اونوقت ها مرتب شیر برنجش به راه بود زودهم درست میشه.... خوشحال بودم که با یه شیر برنج میتونم خوشحالش کنم با شادی گفتم:میتونم. دستمو گرفت:پس تا تو برنج رو بپزی من هم شیر میدوشم که کمکت کرده باشم.... برنج رو با کمی آب روی آتیش گذاشتم اما تا رفتم ببینم عوض چرا داره صدام میزنه،صدای عمو بلند شد.... با عوض سمت مطبخ رفتیم که عمو سطل شیر رو گذاشت زمین رو به عوض گفت:من میدونستم اون روز ها این دختر نبود که خورشت رو خورد بلکه مادرت بود اما عقب کشیدم با خودم گفتم دخالت کنم میونشون بدتر میشه،دختر بیچاره تا چند روز نمیتونست درست راه بره اما کلامی نزد ولی حالا ببین مادرتو نمک دستشه بریزه توی دیگ،اون هم این همه نمک که بیشتر از خود برنجه.... هر روز همین کارشه،تو که زبونشو میفهمی بهش بگو اگه دلت با این دختر نیست تا پس بفرستیمش والله سنگین تره تا اینکه با پای خودش فرار کنه.... عمو عصبی بیرون زد.... عوض یه نگاه به من یه نگاه به مادرش انداخت که خاله شروع کرد زدن خودش واز خونه بیرون رفت....نمی‌فهمیدم چرا اینکارهارو می‌کنه....شیر برنج درست کردم وکشیدم جلوی عوض وعمو گذاشتم سروکله خاله هم پیدا شد سرسنگین رفتار میکرد عین طلبکارها... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عمو شروع کرد خوردن ما هم کنارش نشستیم.خاله هی خودشو جلو میکشید و نگاه میکرد عمو لبخند زد:اگه سرک کشیدنت تموم بیا جلوتر ،خوشمزه است بیا که می‌دونم هیچی نخوردی.... خاله به پلک زدنی سینی رو خالی کرد که همه با هم خندیدیم.... صبح زود همه بیرون زدن حتی خاله....یکی از همسایه ها اومده بود دختر جوونی بود شاید سه چهار سالی از من بزرگتر.... طشت لباس رو نشونم داد:سلام شنیدم شما چاه دارین میتونم لباس هامو اینجا بشورم؟؟خاله نبود ومیدونستم حالا حالا ها هم نمیاد....در رو باز کردم:بفرمایید خونه خودتونه....این خونه خودتونه رو با ترس گفتم،خاله اگه میفهمید.... کنار چاه نشست من هم آب گذاشتم دم دستش که گفت:خدا خیرت بده،تو باید مریم عروس ننه عوض باشی.. با لبخند حرفشو تأیید کردم که ادامه داد:من هم مثل تو غریبم،اسمم سکینه وعروس ننه حدادم،پایین تر شما خونمونه،ماهانه شدم دل درد دارم نتونستم تا رودخونه برم.... نمی‌دونستم ماهانه چیه که خودش گفت:انگار خودت هم ماهانه ای.... با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:پشت دامنت کثیف شده،باید مواظب باشی که کثیف نشی.... بدتر گیج شدم که خنده شیرینی کرد:حتما تو هم بار اولته،من بار اولم بود یه شب تا صبح گریه کردم چون دختر بودم فکر میکردم حامله شدم اما بعد ها که همه رو دیدم فهمیدم این اتفاق برا همه دخترها وزن ها می افته یه چیز طبیعیه،این همه مدت به خاطر چیزی که توی خلقت ما بوده میترسیدم البته بیشتر به خاطر نادونی خودم بود که برای همه دختر ها هم هست کی برامون توضیح دادن،من همین الان هم خجالت میکشم جلوی کسی بگم وتو هم مثل خودمی که واست گفتم... سکینه سرخ وسفید میشد موقع حرف زدن،اونقدر شیرین بود صحبت کردنش که زمان از دستمون رفت ولباسهاشم شسته بود....تشکر کرد بابت آب وگفت:هر وقت ماهانت تموم شد غسل کن.... رفت وقبل رفتنش چیزهایی یادم داد که نمی‌دونستم .... بزرگ شدم دختر نه ساله چشم و گوش بسته داشت چیزهای جدیدی یاد می‌گرفت..... چیزهایی که نه توی خونه پدرم یاد گرفتم ونه مدرسه.... به عوض احساسی نداشتم اما باید از جایی شروع میکردم من هم مثل خیلیای دیگه توی زندگی افتاده بودم که خودم درش دخالتی نداشتم اما باید بهش خو می‌گرفتم....پس بزرگ شدم باید بزرگ میشدم..... شب هاو روزها جاشونو به هم میدادن ومن شدم سیزده ساله.... اما بچه نداشتم خیلی دارو خورده بودم اما بی‌جواب موند....ننه عوض هم دیر بچه دار شده بود برای همین کمتر اذیت میکرد از این بابت..... از صبح اونقدر کار کرده بودم که ظهر از خستگی خوابم برده بود برای همین هرکاری کردم شب خوابم نبرد.عوض خواب بود نمیتونستم حتی تکون بخورم چون بدخواب میشد..... چشمامو روی هم گذاشتم که عوض آروم وبیصدا بلند شد از اتاق بیرون رفت....این کار هر شبش بود اما مدتها بود که بی‌توجه بودم به شب بیرون زدن هاش....از پنجره نگاه کردم که بیصدا از خونه بیرون زد.... چهارقدمو محکم بستم دویدم سمت در حیاط اما تا پامو توی کوچه گذاشتم ترسیدم.تاریک بود و هیچ رهگذری هم نبود....هرکاری کردم نتونستم به ترسم غلبه کنم برای همین برگشتم،تا صبح کنار در اتاق منتظر موندم....دم صبح بود هوا روشن نشده برگشت.. ..نگاهش کردم:کجا رفته بودی؟؟.... بی توجه بهم زیر لحاف رفت وگفت:رفته بودم دست به اب،نمیشد بیدارت کنم با خودم ببرمت.... عصبی تکونش دادم:سرشب رفتی،از اون موقع جلوی در به انتظارت بودم بگو‌کجا رفتی.... اما صدایی ازش بلند نشد جز خروپف.... صبح از خاله پرسیدم اون هم شونه بالا انداخت و گفت:این همه سوال جوابش نکن که میونتون خراب میشه.... اما این سوال مثل خوره افتاده بود به جونم که چرا مدام بیرون می‌ره و دم صبح برمیگرده هر بار هم برای کارش بهونه ای میآورد اول ها گول می‌خوردم اما حالا دیگه مطمئن بودم چیزی هست...... دو سه شب بیدار موندم که ناباور دیدم تا صبح خوابیده یه بار هم که بیرون زد رفته بود برای دست به آب....دیگه پی کارهاشون نگرفتم اما به سه هفته نکشید که باز هم متوجه شدم شبها غیبش میزنن ولی خاله هم میدونست از کارهاش،یکی دوبار دیدمش قبل رفتن تا کنار در باهم صحبت میکنن.... عجیب همه چیز گره خورده بود به هم ومن بی اطلاع از همه چیز..... با خودم گفتم به وقتش حتما به من هم میگن چون هربار سوال میکردم سرمو باحرفی میبستن..... گذشت تا اون شب که باصدایی بیدار شدم.عوض نبود ترسیده سمت پنجره رفتم که عوض رو دیدم با دو مرد،ده پانزده گوسفند شاید هم بیشتر دستشون بود می‌بردن طرف طویله،اونقدر بیصدا قدم برمیداشتن که کسی نشنوه..... خاله وعمو هم رفتن طرفشون،خاله در طویله رو بست وعمو‌با مردها صحبت میکرد تعارفشون کرد.....وبا هم وارد اتاق شدن.... این وقت شب...دو مرد با گله....سری تکون دادم با خودم گفتم حتما گله دارهای کوچ ان، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شاید گرگی به گلشون زده باشه چون بارها توی ده ما همچین اتفاقی افتاده بود و به اهالی ده پناه آورده بودن.... زیر لحاف که رفتم عوض هم اومد بیصدا کنارم دراز کشید....بوی دود میداد شاید هم من حساس شده بودم.... صبح که بیدار شدم صبحانه آماده میکردم که خاله داخل شد با دیدنم استیناشو بالا زد: بیشتر بذار.... همه رو توی مجمع گذاشتم و گرفتم جلوش:خودم می‌دونم مهمان داریم فقط برای ظهر هم میمونن.؟؟؟ مجمع رو گرفت اول متوجه نشد انگار چون قبل بیرون رفتن برگشت سمتم:ما مهمان داریم؟؟.... خودم دیده بودم خاله گله رو توی طویله کرد وبا هم به اتاقشون رفتن،درسته هوا تاریک بود اما نور مهتاب برای دیدن کافی بود وسو چشمای منم عالی.... بیخیال گفتم:همون مردهایی که دیشب اومده بودن،شما هم باهاشون حرف زدین خودم از پنجره دیدم.... هول کرده بود جوری دستپاچگی از حرکاتش می‌بارید وگفت:آره از اشناهامون از ده بالاست بعد مدتها اومدن سرزنی....رفت ونموند که بپرسم سرزنی اون وقت شب؟اون هم با اون همه گوسفند....اگه می‌گفت عشایر، باز یه چیزی اما این حرفش ولرزش دستش باعث شد سادگی رو کنار بذارم یقینا چیزی بود که همه میدونستن جز خودم....لقمه خوردنم به فکر وخیال گذشت....من این تو این ده غریب بودم چشم و گوش بسته،یهو از دنیای کودکی افتادم توی زندگی زناشویی....چه میدونستم کلک چیه؟دروغ ونیرنگ کدومه....بزرگترین خلافم بالا رفتن از دیوار خونمون بود وتنبیهش چوب دستی مادرم برای همین چیزایی که می‌دیدم رو نمیتونستم بفهمم.. کسی هم نبود باهاش حرف بزنم، همه زندگی من اینجا بود ،اون اتاق واین مطبخ،جایی هم میخواستم برم یا عوض باهام بود و یا خاله....همسایه ها هم نمیومدن،میدونستم به خاطر خاله است که نمیان....خاله خودش خونه همه می‌رفت اما رو نمی‌داد کسی نزدیک در این خونه بشه... ظهر بعد ناهار خوردن خاله بیرون زد، رفتارش وکارهاش مثل کسایی بود که رفته بودن برا کشیک ،چپ و راست نگاه کرد و اشاره زد....اون دو مرد هم دو پا داشتن دوتا دیگه قرض گرفتن از خونه فرار کردن....گله شون رو نبردن ودست خالی باعجله فرار کردن.. خاله خوشحال بود وبادمش گردو خورد میکرد....از پنجره می‌دیدم شادی کردن وبشکن زدنشو..... خاله مشغول کباب درست کردن بود که عوض سریع به داخل خونه اومد و در گوش خالیه یه چیزایی گفت،تند تند چندتا گوسفند رو کشت وداخل چاه ریختند وخاک می‌ریخت روش تند تند..... خاله گوشت‌های به سیخ کشیده شده رو انداخت توی تنور وپشکلارو ریخت روش که نابود بشن.... هاج و واج کنار چاه فقط نگاه میکردم حتی زبونم نمی چرخید بپرسم چی شده که ولوله به پاشد پشت سرهم در میزدن ومیگفتن باز کنید اما هر کدوم از اهالی خونه دنبال کاری بودن.... عوض از مطبخ خودشو بیرون انداخت چندتا چاقو دستم داد:بیا اینارو مخفی کن کسی نبینه ،من باید برم.... از طرف طویله فرار کرد...در از جا کنده شد وهجوم مردمی که چوب وداس دستشون بود.... پشت بهشون بودم و تنها کاری که ناخواسته انجام دادم انداختن چاقوها بود توی چاه....خشکم زده بود ... مامور آورده بودن و هرکسی جایی رو وارسی میکرد حتی کیسه های خالی آرد هم میتکوندن وزیر وروشو نگاه میکردن... عمو سکوت کرده بود اما خاله زبونشو انداخت روی سرش:مگه شهر هرته در خونه ما رو شکستین سرتونو انداختین پایین اومدین تو؟مگه بی صاحبه اینجا.. اوقدر مردم گرم زیر ورو کردن خونه بودن که داد وبیداد خاله بی‌جواب موند....چندتا مأمورنزدیک عمو شدن ویکیشون گفت:بهتره به پسرت بگی خودشو تحویل بده وگرنه بدتر میشه براش...چندتا از اهالی ده بالا دیدن پسرتو با رفیقاش،همه دیگه میدونن دزد ده های اطراف پسر شما ورفیقاشه پس بهتره تا بدتر از این نشده با پای خودش بیاد و اعتراف کنه چون جلوی این مردم مال باخته رو ما نمی‌تونیم بگیریم،اینا فقط چندتا از اون مردمم و بقیه هنوز خبردار نشدن... مامورا رفتن اما قبلش هر کاری کردن مردم دست از جست و جو برنداشتن حتی چندتاییشون توی طویله گوسفند هارو بالا پایین میکردن توی پشماشون دنبال ردی از گوسفندهای خودشون می‌گشتن....تازه داشتم معنی کارهای عوض رومی‌فهمیدم... چقدر سرم توی برف بود که هیچی متوجه نشدم؟اما من حتی توی این چهار پنج سالی که توی این خونه زندگی کردم برای لحظه ای نتونستم تنها بیرون بزنم یا دو کلوم حرف باکسی بزنم وگرنه خاله خون به پا میکرد.... .مردم خسته از جست و جو دست کشیدن،وقتی حمله کردن به خونه چشماشون پر از امید بود وحالا که دستشون به جایی بند نبود وهیچی پیدا نکردن با شونه های افتاده بیرون زدن..... تموم این مردم کسایی بودن که صبح تا غروب زیر آفتاب گله می‌بردن صحرا،صورتاشون آفتاب سوخته بود ودستاشو پینه بسته... والله درد بود حتی آب خونه این افراد رو خوردن اما عوض چطور تونسته بود؟؟؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما عوض چطور تونست؟؟؟.... مردم رو که دیدم از خودم شرم داشتم من غذایی می‌خوردم که شوهرم از اینا می‌دزدید....روی زمین افتادم...این مدت دلم بچه میخواست،بچه ای که مال خودم باشه ساعت ها باهاش بازی کنم وخودم بزرگش کنم.. وقتایی که قرآن میخوندم یاد ننه می افتادم که همه ما رو جمع میکرد وقران میخوند واسمون....من توی خونه ای زندگی کرده بودم که پدرم وقتی بهش گفته بودن چندتا بیگناه رو محاکمه کن عقب کشید که شاهد ناعدالتی نباشه. توی بغل زنی بزرگ شدم که شیرزن ده بود و همه حاجیه خانم صداش میزدن اما من چه کردم با خودم؟کجای این زندگی اونی بود که ننه هرشب از خدا میخواست برای ما دخترا؟؟؟.... اشکامو پاک کردم که داد خاله گوش آسمون رو کر کرد....پشکلارو بیرون می‌ریخت وگوشتارو از تنور آورد بیرون....عمو عصبی از دستش کشید انداختشون دور:بهت گفتم کار پسرت عاقبت نداره اما تو هرروز شیرش میکردی،بیا تحویل بگیر شاهکار پهلوونتو،چقدر زدم توی سرش؟چقد با خوبی وچقدر با کتک؟حتی دست رفیقاشو بوسیدم که دست از سر عوض بردارن اما تو هر بار با اون زبونت نذاشتی،بهت گفتم تخم مرغ دزد شتر دزد میشه اما ولکن نبودی،از صبح تا غروب گله می‌بردیم چرا،دو کیلو شیر می‌خوردیم ویکی از گوسفندارو که زمین می‌زدیم برای چندماه ما کافی بود اما تو سیر نمیشدی از حروم، کر وکور شده بودی، این بچه هم با طناب تو افتاد توی چاهی که عمق نداره واونقدر فرو رفت تا به اینجا رسید.... عمو هم مثل من کمرش شکست.میدونستم عمو خوبه،اما اون هم یه پدر بود،پدری که سعی میکرد با حرف پسرشو به راه بیاره اما نتونست.... خاله به پهلوم زد:چیه الهی درد بگیری،بلند شو خدا بزنه به کمر این مردم که با امدنشون زندگیمو ریختن به هم واون همه گوشت حیف شدونابود....جاش نبود حرفی بزنم... کلامی به زبون میاوردم، دق ودلیشو سر من خالی میکرد.... در رو خودش به تنهایی بلندکرد وچوب انداخت پشتش....داد زد: دِ بلند شو هیچی برای شام نداریم.... سه تا از گوسفندارو می‌شناختیم همینجا دنیا اومده بودن وعمو خیلی دوستشون داشت... شیردوشیدم وشیر برنج بار گذاشتم.... من وعمو لب به غذا نزدیم وفقط خاله بود که تا تهدیگ هم با ناخوناش در آورد وخورد..... صبح که چشمامو باز کردم عوض نبود سروصدای خاله از بیرون میومد از پشت پنجره نگاه کردم خاله نشسته بود کنار چاه روی زمین هی به روی پاهاش میزد و به صورتش چنگ میزد عمو جلو در طویله ایستاده بود و پیشونیش رو به دیوار زده بود باعجله بیرون رفتم ... خاله نگاهم کرد دیگه خاله دیروز نبود که با اخم نگاهم کنه سریع رفتم پیش عمو پرسیدم چی شده عمو ؟چرا ناراحتین؟ مثل همیشه با مهربونی دستی به سرم کشید و گفت دختر جان دیگه راحت شدی ،آه تو بود که دامن اونا رو گرفت هرچی به این مادر و پسر گفتم این دختر کوچیکه و گناه داره انگار حالیشون نبود حالا دیگه راحت شدی خودم پاپیش میزارم و طلاقت رو میگیرم من هاج و واج فقط نگاه میکردم بعدا فهمیدم که عوض توسط مامورانی که اون آدما شکایت کرده بودن دستگیر شده و افتاده زندان عمو چند روز بعد منو باخودش به دهمون برد و با پدرم صحبت کرد قرار شد تا وقت طلاق همونجا بمونم.... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پدرم غصه دار شده بود خودش رو مقصر می دونست قبل از اومدن حکم طلاق پدرم از حرص و غصه سکته کرد ما عزادار شدیم ننه عزیزم از داغ پسرش مریض شد.. مادرم هر روز به من سرکوفت میزد من رو باعث و بانی مرگ پدرم می دونست شب و روز نبود که نفرینم نکنه، ننه هم اونقدر غصه دار بود که دیگه نای دفاع کردن از من رو پیش مادرم نداشت شاید هم طلاق منو باعث مرگ پسرش میدونست ... روزهای سختی رو می گذروندم شب چهلم پدرم ننه از غصه بابام دق کرد و مرد ... انگار همه امیدم از من گرفته شد نبود پدرم، فوت ننه، منو از پا انداخت ولی نفرینهای مادرم ادامه داشت حالم بد بود عذاب وجدان داشتم برای کاری که مقصر نبودم خودشون دوختن و بریدن تنم کردن مادرم یادش رفته بود چطور بدون اینکه بدونم عروسم کرد خودشون مسبب بودن ولی باز منو نفرین میکرد دیگه ننه نبود که به پشتش پناه ببرم و طرفداریم کنه ... روزها گذشت مادرم با برادر ناتنی پدرم ازدواج کرد من هم از درسهایی که بابا داده بودند و ننه قرآن یادمون داده بود چیزهایی بلد بودم رفتم مدرسه ایی که بابا تشکیل داده بود درکنار کار خونه، رسیدگی به خواهرام، قالیبافی، روزها رو میگذروندم از شهر کتاب میگرفتم و میخوندم پایان سال میرفتم امتحان می دادم چند سال به این روال گذشت تا اینکه تونستم آرزوی پدرم رو براورده کنم شدم خانم معلم روستا ... الان پنج سالی هست در روستامون به بچه ها درس میدم خواهرم عروس شد و به شهر رفت برادرم سربازه مادرم هم از شوهرش ی دوقلو داره ... روزگار سختی رو گذروندم ولی مهربانی پدرم پشتیبانی ننه از خوشیای زندگی من بود... وقتی سرکلاس درس شیطنتهای بچه ها رو میبینم یاد خودم میفتم که در سن نه سالگی بزرگ شدم ... امیدوارم سرگذشت من  تجربه ایی بشه برای کسانی که به رسم و رسومات شهرشون پیش میرن و دختر زود شوهر میدن، بدونید همه رسم و رسومات مناسب شرایط دوره زمانی ما نیستن  و نسبت به دوره زمانی خودمون باید پیش بریم ...خیلی خوشحالم که وقت گذاشتین و سرگذشت منو خوندین... پــایــان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾