eitaa logo
داستان های واقعی📚
42.5هزار دنبال‌کننده
331 عکس
666 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
میدونم هیچ‌ وقت اربابِ آینده ی این عمارت از یه دخترِ رعیت که حتی جایی تو خونه ی عموش هم نداشت خوشش نمیاد ولی من همیشه فرهاد خان رو تکیه گاه خودم میدونستم ...نفس عمیقی کشیدم وبا کلی فکر و خیال رفتم دراز کشیدم... از اینجایی که بودم میشد در عمارت رو دیدو هر وقت فرهاد خان برگشت میتونستم ببینمش!!! به درِ عمارت چشم دوخته بودم ومنتظرِ برگشتن فرهاد خان بودم... نمیدونم اگه بر میگشت شهر میتونستم طاقت بیارم یا نه؟! خیلی طول کشید تا برگشتن ... با دیدن جهانگیر خان و ارباب و پشت سرشون فرهاد خان لبخندِ پت و پهنی روی لبام نشست... بهش زل زده بودم... چه قدِ بلند و قامت کشیده ای داشت..‌. چهره ی زیبا و هیکل درشتش هر کسی رو دلداده ی خودش میکرد...یه آهِ از ته دل کشیدم ...کاش منم ارباب زاده بودم اونوقت شاید میتونستم دل فرهاد خان رو ببرم...دوباره بهش نگاه کردم، چقدر سنگین و با وقار راه میرفت... از جام بلند شدم و رفتم طرف آینه و یه نگاه به خودم انداختم ...سرخابم رو برداشتم و گونه و لبهامو سرخ کردم... رفتم سر جام نشستم‌... تمومِ حواسم به در بود تا فرهاد خان بیاد توی اتاق...با باز شدنِ در انگار دنیا رو بهم دادن...با دیدنش فوری بلند شدم و گفتم :سلام اقا خوش اومدید... سرشو بالا گرفت یه نگاه بهم انداخت و لبخندی کوتاهی زد و آروم گفت ممنونم... دستامو مـشت کردم،نمیدونم این خوش اومدی از کجا اومد تو زبونم..‌.اینجا اتاق خودشه... تو رو هم با هزارتا دوز و‌کلک راه داده بود! بالشتو گذاشت و یه قـوسی به بدنش داد و دراز کشید و گفت :آخیش خیلی خسته شدم نمیدونم این جهانگیر خان چه گیری داده که یه روزه میخواست کل زمین ها رو سر کـشی کنه...یکم سرشو بالا گرفت و گفت :تو عمارت چه خبر بود؟امیر خان هم که مثل یه زن از عمارت بیرون نمیاد من نمیدونم تو این عمارت پی چی میگرده؟ _اتفاق خاصی نیفتاد آقا ،خانم بزرگ و‌عطیه خانم با زن عموتون گرمِ صحبت بودن منم اومدم تو اتاق...از شیرین خانم هم خبری نبود... چشاشو بست و گفت :باشه کار خوبی کردی اومدی تو اتاق اینجا بهتره... چند روز دیگه بگذره مهمونها هم میرن،عمارت خلوت تر میشه خیلی بهتره... آب دهنمو قـورت دادم و گفتم :اگه مهمونا برن شما هم میرید شهر؟ خندید و گفت :چیه میخوای منم برم ؟!یعنی اینقدر میخوای عمارت خالی باشه؟ +نه اقا این چه حرفیه اتفاقا وقتی اینجا نیستید همه جا سوت و کوره...من ، من اصلا دوست ندارم شما برید...خودمم از گفتن این حرفها تعجب کرده بودم!!!باشنیدنِ حرفام چشماشو باز کرد... همونطور دراز کشیده بهم نگاهی انداخت... حتما میخواست بگه تو رو چه به این حرفا؟ با نگاهش سرمو انداختم پایین.‌.. میدونستم دارم حرفِ اضافی میزنم اما خب دوست داشتم بدونم چند روز دیگه از اینجا میره... دستشو گذاشت رو سرش انگار میخواست استراحت کنه و بهم بفهمونه که دیگه این حرفها رو تموم کنم... منم روی تخت دراز کشیدم وقتِ خواب نبود اما اصلا حوصله ی بیرونِ عمارت رو نداشتم باید باور میکردم من متعلق به اونجا نیستم... سکوت اتاق رو گرفته بود... +فعلا نمیرم شهر...یه مدت میمونم... البته قرار بود برم ولی کنسلش کردم... یه مدت قبل از امتحاناتم استراحت میکنم و درس بخونم...بعد بر میگردم شهر... تو اون لحظه هیچ خبری نمیتونست اینجوری خوشحالم کنه ...اشکهام از خوشحالی از گوشه ی چشمم میریخت... هر کاری میکردم قطع نمیشد...صدای بالاکشیدن آب بینیم شنیده میشد... اما فرهاد دیگه بی صدا دراز کشیده بود و داشت استراحت میکرد... برای شام از اتاق رفتیم بیرون...همش دوست داشتم به اتاقم پناه ببرم... بلاخره وقت خواب شد وبهترین جا و بهترین وقت توی این عمارت برای من شبها توی اتاق بود البته وقت هایی که فرهادخان اینجا بود... تا دیر وقت به صدای نفسهاش گوش میدادم...شبهایی که نبود این اتاق تاریک و سوت و کور بود اما الان اون گوشه ی اتاق خواب بود و این به تنهایی کلی بهم روحیه میداد...خوابم نمیبرد... موهای بافته شدمو باز کردم.شب ها با موی باز راحت تر میخوابیدم...نمیدونم کی چشام سنگین شد و خوابم برد...فقط میدونستم تا دیر وقت بیدار بودم..‌.صبح که نور خورشید از پنجره به صورتم خورد چشامو باز کردم...پهلو به پهلو شدم ... یه لحظه با دیدن فرهاد خان که دراز کشیده سر جاش داشت بهم نگاه میکرد جا خوردم... هر چند اونم با دیدن من فوری نگاهش رو از روم برداشت...موهامو که دور برم ریخته شده بود نگاه کردم... پس فرهاد خان هم موهام رو اینطوری باز و پریشون دیده بود!!فرهاد خان بی تفاوت به اینکه چند دقیقه پیش داشت نگاهم میکرد بلند شد و پیراهنش رو تـنش کرد و بدون اینکه بهم نگاه و توجهی کنه از اتاق رفت بیرون!!! ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فرهاد خان رفت و منم از روی تخت اومدم پایین...برام مهم نبود بی محلی میکرد یانه... مهم این بود که فهمیده بودم که به این زودی ها فرهاد خان برنمیگرده شهر و این به تنهایی میتونست خیلی خوشحالم کنه... حالا دیگه نگران نبودم که مهمونها از اینجا برن‌‌‌‌...تازه اگه میرفتن خیلی هم راحت تر بودم و از این هم دنگ و فنگ راحت میشدم... حسابی به خودم رسیدم ... دیگه نه تنها بخاطر سفارش خانم بزرگ بلکه خودم دوست داشتم خیلی خوب و زیبا به نظر بیام... بازهم مثل روزهای قبل رفتیم پیش مهمونا... بعد ازخوردن ناهار دور هم نشسته بودیم... جهانگیر خان چایش رو سر کشید و یه دست به سیبیل هاش کشید و رو کرد به ارباب وگفت: در مورد موضوعی که گفتم نظرتون چیه؟ یعنی چه موضوعی بود؟دوست داشتم سر در بیارم... ارباب یکم جابجا شد و گفت :والا چی بگم جهانگیر خان؟ باید با همه صحبت کنم ببینم نظرشون چیه... و بعد رو کرد به شیرین و گفت:قبل از همه چیز باید بدونم نظر شیرین چیه،اگه خودش راضی باشه من که حرفی ندارم... یه لحظه ترسيدم، حس کردم نفسم داره بند میاد‌‌‌... منظورشون چی بود؟چرا اسم شیرین رو بردن؟ شیرین باید درباره ی چی نظر میداد؟ نکنه منظورشون این بود که شیرین رو برای فرهاد خان خواستگاری کنن ؟ سرمو برگردوندم ،به فرهاد خان نگاه کردم با دیدنش قلبم می لـرزید ‌‌...خدایا چرا اینقدر بیقرار شده بودم؟تو دلم گفتم :آروم باش دختر... چرا باید شیرین رو برای فرهاد خان خواستگاری کنن؟اونا که فکر میکنن من زن آقا هستم...مگه میشه بخوان این کارو بکنن؟ با شنیدن صدای ارباب گوشهامو تیز کردم... دوست داشتم همه چیز رو زودتر بفهمم... صدای ارباب تو گوشم پیچید ... +جهانگیر خان شیرین رو خواستگاری کرده برای امیرخان... با شنیدن این حرف انگار میتونستم راحت نفس بکشم...نفسمو آروم دادم بیرون‌... چه خبری میتونست اینقدر شادم کنه؟ حواسم به فرهاد خان بود... میترسیدم یه وقت اعتراض یا مخالفتی بکنه...اونوقت چیکار میتونستم بکنم؟ بازم تـرس وجودم رو گرفته بود ودستام میلرزید!!!یه هیاهویی توی اتاق به پا شد،انگار همه مثل من ازشنیدن این خبر تعجب کرده بودن... نگاهم به فرهاد خان بود... سرشو انداخته بود پایین و چیزی نمیگفت... دوس داشتم بهش بگم خواهش میکنم همینطور بمون و‌هیچی نگو‌... مادر شیرین گفت :چه پیشنـهاد غیر منتظره ای، شیرین اخم هاش تو هم بود و معلوم بود اصلا ازشنیدن این حرف خوشحال نشده... خانم بزرگ هم بی تفاوت نشسته بود .انگار پیش خودش میگفت :به من چه ارتباطی داره بزار، خودشون نظر بدن... ارباب یه نگاهی به شیرین انداخت و گفت :خب دخترم همینجا جلوی جهانگیر خان و امیرخان نظرت رو بگو...اینطور که معلومه امیرخان خاطرتون رو خیلی میخواد... به امیر خان نگاه کردم نیشش باز بود و معلوم بود بود خیلی خوشحاله... یه لحظه چشمم به شیرین افتاد که به فرهاد خان زل زده بود... انگار منتظر اعتراضش بود اما خدا رو شکر خبری از اعتراضِ فرهادخان نبود... شیرین من من کنان گفت :خان عمو شما خودتون که با خبرید...من هنوز قصد شوهر کردن ندارم،مگر اینکه شما بخواید من از این عمارت برم و از دستم راحت بشید... اخم های امیرخان رفت تو هم.... عطیه خانم هم انگار انتظارِ نه شنیدن نداشت چون معلوم بود جا خورده ... به هر حال شیرین داشت پسر جهانگیر خانِ بزرگ رو رد میکرد...پسری که هر دختری بیرون ازاین عمارت آرزوش بود که این پیشنـهاد رو از زبون ارباب بشنوه اما شیرین معلوم نبود چه مرگشه... آخه دختر بله رو بگو هم خیالِ خودت رو راحت کـن هم منو... مادر شیرین هم وقتی دید دخترش راضی نیست از ارباب اجازه گرفت و گفت:این چه حرفیه دخترم؟! خان عمو چطور دلش میاد تو ناراضی از این عمارت بری؟ وقتی دلت رضا نباشه هیچ اصراری نیست... جهانگیر خان معلوم بود عـصبانی شده بود و این رو از تغییر رنگ صورتش میشد فهمید... ارباب چیزی نمیگفت انگار نمیدونست چیکار کنه... از طرفی با جهانگیر خان رودروایسی داشت از طرفِ دیگه هم نمیخواست شیرین رو مجبور به این ازدواج بکنه... جهانگیر خان که معلوم بود با حـرص و عـصبانیت داره حرف میزنه گفت:اصلا مهم نیست حالا ما یه حرفی زدیم...شما نشنیده بگیرید!!!جهانگیر خان با حـرص گفت: میدونید که واسه تنها پسرِ من چیزی که زیاده دختر ِ... امیر خان دست رو دختر هر اربابی بزاره نه نمیشنوه...فقط از همتون میخوام این حرفی که زده شد از این عمارت بیرون نره .نمیخوام واسه امیرخان بد بشه... ارباب رو کرد به جهانگیر خان و گفت:اختیار دارید، ما قول میدیم این حرف همینجا تموم بشه...والا من راضی بودم این وصلت سر بگیره و این دوستی قدیمی ما به فامیلی تبدیل بشه...امیرخان گفت:حالا به شیرین خانم اجازه بدید بازم فکراش رو بکنه ،شاید نظرش عوض شه... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چاره‌جُز‌آن‌که‌‌به‌آغوشِ‌توبُگریزَم‌نیست سُخَن‌گُفتَن‌باتو بَرایَم‌عِینِ‌پَناه‌اَست💙💙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
5.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نیازمندی ها؛ کلبه جنگلی، مه و بارون بوی خاک بارون خورده و یک فکر آزاد….🛖🌧️🌳 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
امیر خان تا این حرف رو زد جهانگیر خان با اخـم بهش نگاه کرد و اجازه نداد بقیه ی حرفش رو بزنه و بعد رو کرد به ارباب و گفت :ما دیگه فردا صبح باید برگردیم عمارتمون...کلی کار هست که باید انجام بشه...با گفتن این حرف تعارف های بقیه شروع شد..‌.خانم بزرگ ازشون خواست که بیشتر بمونن اما اونها قبول نکردن و دیگه قرار شد فردا از اینجا برن...معلوم بود از شنیدن حرفهای شیرین ناراحت شده بودن... نمیدونم چرا بدون اینکه فکر کنه همون لحظه جوابشون کرد...از اون نگاه های پر از حسرتش میشد فهمید که چشمش هنوز پی فرهاد خانِ...با فکر کردن به این موضوع بهم میریختم ،کاش جوابی غیرِ این به امیرخان میداد...اگه شیرین از این عمارت میرفت من خیالم خیلی راحت میشد...هر چند الانم با سکوتی که فرهاد خان کرد خیالم تا حدی راحت شد... اگه آقا هنوز به شیرین چشم داشت حتما امروز توی اون جمع یه اعتراضی میکرد،اما چیزی نگفت...خوشحال از این موضوع رفتم توی حیاط عمارت...اینقدر حال خوبی داشتم که دوست داشتم یه نفس عمیق بکشم... برای همین تا رفتم توی حیاط به آسمون نگاه کردم و چندبار نفسِ عمیق کشیدم... رفتم طرف اسطبل دلم برای همای تنگ شده بود... چند وقتی بود باهاش درد و دل نکرده بودم...کنار اون اسب سفید که خیلی دوسش داشتم ایستادم ونوازشش کردم:خب همایِ دوس داشتنیِ من، میدونی یه مدت بخاطر مهمونا نیومدم پیشت...کاش امروز بودی و‌میدیدی تو این عمارت چه خبر بود!!!دوست داشتم ساعت ها واسه ی اون اسب سفید حرف بزنم...۵قبلا میتونستم با سکینه درد و دل کنم اما این چند روز با اومدن مهمونا و گوشزد های خانم بزرگ اصلا نمیشد ببینمش...با فرهاد خان هم که نمیشد دو کلام حرف زد...دوباره رو به اسب گفتم: میدونستی فرهاد خان فعلا نمیره شهر؟من خیلی خوشحالم...راستش توی اون اتاق تنهایی حس خوبی ندارم.. درسته فرهاد خان زیاد باهام حرف نمیزنه اما همین که تو اتاق باشه واسم کافیه... +نمیگی اینجوری باخودت حرف میزنی ممکنه کسی بشنوه؟! نمیشه این حرفها رو تو دلت بزنی؟ با شنیدنِ صدای فرهاد خان سرجام خشکم زد...با این حرفش معلوم بود حرفام رو شنیده!!!...رومو برگردونم طرفش، پشت سرم با فاصله ی کمی ایستاده بود...روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم... بهم نزدیکتر شد و گفت :دختر با این کارهات یدفعه دیدی دروغمون رو برملا میکنی...اونوقت همه چی بهم میریزه... همونطور سربه زیر گفتم :ببخشید اقا از این به بعد بیشتر حواسمو جمع میکنم... خندید و‌گفت:حالا چرا اینقدر موندنِ من تو این عمارت خوشحالت میکنه؟ تو چیکار به من داری؟ به این فکر کن که از خونه ی عموت نجات پیدا کردی همین... اینطوری که حرف میزد دوست داشتم گریه کنم...باز هم بهم یادآوری کرد که من اینجا هیچ کارم و نباید به اینجا دل ببندم...بغضمو فـرو بردم و با ناراحتی تو صورتش نگاه کردم و گفتم :بله اقا حق با شماست...همین که کمکم کردین از اون خراب شده راحت بشم ازتون ممنونم... چشام پر اشک شده بود ،با اینکه اینجوری باهام حرف میزد اما من قلبم بخاطر بودنش تند تند میزد...فرهاد خان نگاهشو ازم دزدید و گفت :خب دیگه بهتره برگردیم داخلِ عمارت...راه افتادیم به سمت عمارت که چشمم به ملیحه، یکی از خدمه های عمارت افتاد که داشت از اون طرف اسطبل میومد طرف عمارت!!! ملیحه جلوی در عمارت ایستاد تا من و فرهاد خان وارد بشیم...اصلا ازش خوشم نمیومد ،برای همین بی تفاوت بهش وارد عمارت شدم....فرهاد خان رفت پیش مهمونا و منم رفتم توی اتاق... دوست داشتم در مورد شیـرین و امیر خان باهاش حرف بزنم اما روم نشد... شاید امشب میتونستم‌ چیزی ازش بپرسم...توی اتاق بیکـار بودم... کاش میشد یه کـاری باشه تا انجام بدم،اینجوری حوصله م سر میره... نه به اون روزها که خونه ی عمو کلی کار رو سرم ریخته بود و اگه یکم دیرتر انجامشون میدادم باید کلی کتک میخوردم... نه به الان که از بیکاری نمیدونستم چـیکار کنم....این ارباب زاده ها هم واسه خودشون دنیــایی دارن و هیــچ سختی تو زندگی ندارن...قرار بود مهمونا فردا برن...شاید تا فردا صبح شیرین نظرش عوض بشه و به احمد خان جواب بله بده و منم خیالم راحت بشه...پــوووف ...هر چند با اون اخـم و تـخم های شیرین چشمم آب نمیخوره اماخب تو دلم دعا میکردم این اتفاق بیفته...شب شده بود و عمارت سوت و کور بود ،فرهاد خان بی صدا دراز کشیده بود...دوست داشتم باهاش درد و دل کنم. از حال و روزم بهش بگم...از فکر و خیالایی که دارم... اما خب بعضی وقتا اینقدر جدی میشد که حتی جرات نمیکردم تو چشماش نگاه کنم...تو این مدت نفهمیده بودم من براش مهمم یا نه...برق اتاق که خاموش میشد حرف زدن برام یکم راحت تر میشد...میخواستم یه جوری سر صحبتو باهاش باز کنم...هیچ وقت پیش نیومده یه صحبت درس حسابی باهم داشته باشیم... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
کلی با خودم کلنجار رفتم تا بتونم حرف بزنم ‌با کلی سختی گفتم: +به نظرتون شیرین خانم ممکنه نظرش عوض بشه؟با گفتن این حرف دنـدون هام رو به هم فشار دادم و پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم...می‌ترسیدم فرهاد خان عصبانی بشه اما خب من باید از یه چیزایی سر در میاوردم ... منتظر جوابِ فرهاد خان بودم اما خبری نبود... اتاق رو فقط سکوت پر کرده بود... برای همین خودم ادامه دادم و گفتم!!! خودم ادامه دادم و گفتم :کی میدونه شاید نظرش عوض بشه... به هر حال میتونه عروسِ ارباب بزرگ بشه... ‌شما نظرتون چیه آقا؟دوست داشتم حرف بزنه و چیزی بگه... توی جاش پهلو به پهلو شد و روشو کرد طرف من:_من از کجا باید بدونم که شیرین نظرش عوض میشه یا نه؟ برامم مهم نیست که اون دختر میخواد چه تصمیمی بگیره...لطفا بگیر بخواب چون من خیلی خوابم میاد... نفس راحتی کشیدم... منم دلم میخواست همینارو بشنوم... دوست داشتم از زبونِ خودش بشنـــوم که بود و‌نبود شیرین براش مهم نیســت... حالا با خیال راحت چشامو بستم و دیگه چیزی نپرسیدم از خوشحالی با خیالِ راحت و بدون هیچ دغدغه ای خوابم برد... صبح با صدای فرهاد خان از خواب پریدم..پاشو‌ دختر پــاشو‌... باید بریم مهمونا رو بدرقه کنیم اگه نباشیم درست نیست...امروز دیگه راحت میشیم...من همیشه عاشقِ اومدن مهمون بودم اما نمیدونم چرا نمیتونم امیر خان رو چند روز توی این عمارت تحمل کنم... منم همین حس رو داشتم و این چند روز دوست داشتم زودتر تموم‌بشه و مهمونا برن ....بیچاره امیر خان حتما با دلِ شکسته از این عمارت میره بیرون... سریع از تخت اومدم پایین... +من میرم بیرون تو هم آماده شدی بیا پیش مهمونا، به هر حال باید قبل از رفتن خانم کوچک رو ببینن! پس زود خودتو برسون... چشمی گفتم و دست به کار شدم...آقا فرهاد از اتاق رفت بیرون...یکی از لباسهای دوخته شدم که خیلی هم قشنگ بود و خیاط عمارت برام دوخته بود رو پوشیدم...این چند روز از تـرسِ فرهادخان موهامو زیر روسری و‌لباسم پنهان میکردم، امروز هم همین کارو کردم...به صورتم نگاه کردم نیازی به هیچی نداشت...آماده از اتاق رفتم بیرون...بعد از خوردن صبحانه،خدمه ساک های آماده شده ی مهمونا رو گذاشتن جلوی در سالن...ناراحتی رو‌توی چهره ی امیر خان میشد دید...روزی که وارد عمارت شد خیلی روحیه ی شادی داشت ...اما الان با اون اخم های در هم معلوم بود چه حال و روزی داره... بر عکسِ اون، توی چهره ی خندانِ شیرین هیچ ناراحتی دیده نمیشد...یه نگاه به سر تا پای من انداخت و یه پوزخندی بهم زد ... تعجب کرده بودم!!!جهانگیرخان و عطیهخانم مشغولِ تشکر کردن بودن... تو دلم گفتم: حق دارید اینجوری تشکر کنید، این مدت حسابی خوردین و استراحت کردین...اصلا از عطیه خانم خوشم نمیومد با اون اخلاق گندش همون بهتر که داشت از اینجا میرفت...به خانم بزرگ نگاه کردم با اینکه اونم مثل عطیه خانم زنِ ارباب بود امااخلاقش از زمین تا آسمون بااون فرق داشت...شانس آورده بودم، اگه خانم بزرگ زن مهربونی نبود حتما تو این عمارت خیلی بهم سخت میگذشت... جلوی در عمارت همه منتظر بودیم تا جهانگیر خان وخانواده اش سوار ماشین بشن...موقع سوار شدن امیرخان به شیرین نگاه کرد اما شیرین بی تفاوت و باغرور سرش رو بالا گرفته بود.‌.انگار خبری از راضی شدنش نبود و منم باید بی خیالِ این آرزوی محال میشدم ...خداحافظی ها انجام شد و جهانگیر خان با کلی هـدیه که از طرف ارباب و خانواده ش گرفته بود از در بزرگ عمارت رفتن بیرون... با بسته شدن در توسط کاظم یه نفس راحت کشیدم...مطمئن بودم بقیه هم مثل من احساس راحتی میکنن..فرهاد خان و ارباب جلوتر از همه برگشتن داخل عمارت...خانم بزرگ و مادر شیرین هم پشت سرشون بودن.‌‌.. شیرین هم انگار دست دست میکرد تا همراه من راه بیفته... با خودم گفتم :چه مرگته شیرین؟ به اون پاهات یه جونی بده تا از من دور بشی اصلا حوصله ی روبرو شدن باهاش رو نداشتم...با فاصله ی کمی باهام راه میرفت باز هم همون نگاه تحقیر آمیز و بعد یه لبخند کجی زد و گفت :چطوری خانم کوچیک؟وبعد دستش و گذاشت رو دهنش و خندید...اخم هامو تو هم کردم...یاد حرف فرهاد خان افتادم که ازم خواسته بود بهش رو ندم... با جدیت گفتم :اینکه حال خانم کوچیک رو بپرسی کجاش خنده داره؟ +خانم کوچیک بودن بهت حس خوبی میده اره؟ولی اینو تو اون مخت فرو کن، دوره ی خانم بودنت زود تموم میشه...حالا میبینی‌.‌. پس اینقدر واسه ی من عشوه نیا ... میخواستم جوابش رو بدم که شروع کرد تند راه رفتن و خودش رو به داخل عمارت رسوند!!!حوصله ی رفتن به داخل عمارت رو نداشتم...معلوم بود این دختر اولِ صبحی قصد گرفتن حال من رو داره... توی حیاط موندم... هوا خیلی خوب بود...شروع کردم راه رفتن توی حیاط...چشمم به آقا کاظم افتاد که به درخت ها آب میداد...بهش نزدیک شدم‌... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میدونستم ادم مهربونیه برای همین تـرسی نداشتم و رفتم تا یکم باهاش حرف بزنم...با دیدنم فوری شلـنگو انداخت زمین و گفت:سلام خانوم کوچیک امری دارید؟صدام میزدید من میومدم خدمتتون... +راحت باش آقا کاظم...به کارتون برسید...کارِ خاصی ندارم...دارم تو حیاط یه چرخی میزنم... --بله خانم کوچیک کارِ خوبی میکنید...هوای امروز عالیه...ازم اجازه گرفت و به کارش ادامه داد. گفتم :خیلی وقته اینجا کار میکنید درسته؟ --بله خانم خیلی وقته...من کارمو خیلی دوست دارم. ارباب و بخصوص فرهاد خان آدمای خوبین،منم دوست دارم با دل و جون براشون کار کنم... +چرا تنهایید؟اینجا که با زن گرفتنتون مخالفتی ندارن... البته ببخشید که این سوالو پرسیدم... خودمم نمیدونم‌ این چه سوالی بود که یهویی پرسیدم...شاید بخاطر سکینه این حرف رو زدم...شاید میتونستم براشون کاری کنم...سکینه که خیلی خاطرش رو میخواست... دوست داشتم بدونم نظر آقا کاظم چیه؟ کمی مِن مِن کرد ...معلوم بود انتظارِ شنیدن این سوال رو نداشت:_راستش خانم چی بگم؟ من کسی رو ندارم... نه پدری نه مادری ...خیلی سالها پیش فوت شدن. یه خواهر دارم که توی یه روستا خیلی دورتر از اینجا زندگی میکنه ...با این بی کـس و کاری به کی بگم که برام کاری بکنه؟من دیگه بیخیال شدم خانم کوچیک... سالهاست به تنهایی عادت دارم...اینجوری که میگفت دلم براش میسوخت...از کجا معلوم اونم خاطرِ سکینه رو نمیخواد؟ بیچاره حتما صمثل من داشت میسوخت و میساخت و نمیتونست چیزی بگه... یجوری باید بحثو میکشوندم به سکینه ببینم عکس العملش چیه!!! به خونه نگاه کردم و گفتم :تنهایی توی این عمارتِ بزرگ آدم بعضی وقتها دلش میگیره... مثل الانِ من... اینجا بیشتر از همه با سکینه راحتم و میتونم باهاش درد و دل کنم ،خیلی زن خوب و مهربونیه...اسم سکینه رو که آوردم سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد...حس میکردم دوست داره بیشتر در موردش حرف بزنم... ادامه دادم:کاش سکینه هم یه روزی از تنهایی در بیاد...درسته ملیحه و مهین کنارشن ولی خب اونا زیاد باهم جور نیستن...میدونید چیه آقا کاظم؟ اصلا این سکینه اخلاقش با اونا خیلی فرق داره... هر وقت دلم بگیره میرم و اون با حرفهاش آرومم میکنه... شـیلنگ رو گذاشت کنار یکی از درخت ها و گفت :اره حق باشماست زن خیلی خوبیه... خندیدم و گفتم همین... +با تعجب بهم نگاه کرد وگفت :چطور مگه؟ چی باید بگم؟چی بگی؟ مثــلا ایـــنکه... چرا با سکینه ازدواج نمیکنید؟اینجوری دوتاتون از تنهایی در میاین...اگه بخوای من با فرهاد خان صحبت میکنم... کاظم انگار دستپاچه شده بود و نمیدونست چی بگه... +از من خجالت نکش اقا کاظم خب چه اشکال داره که شما ازدواج کنید؟ اینکه خیلی خوبه...همه تو سن شما ازدواج میکنن. حتی خیلی ها بچه هم دارن،بگید راضی هستید من کارهاش رو انجام میدم...سکینه هم راضیه... من این رو از حرفها و نگاه هاش فهمیدم...این حرف رو که زدم کاظم نیشش باز شد. همچین هم از این پیشنهاد بدش نیومد... راستش خانم کوچیک چی بگم!اخه اینجا توی این عمارت نه من کسی رو دارم نه سکینه... چکار باید بکنم؟وگرنه تمومِ حرفهای شما درسته من خودمم از این تنهایی و بلاتکلیفی خسته شدم... با این حرفهایی که شنیدم دیگه مطمئن شدم کاظم هم مثل سکینه مشتاق این ازدواجه... چی از این بهتر؟ هم سکینه زن خوب و مهربونی بود هم آقا کاظم... دوتاشونم انگار واسه هم ساخته شدن... بهش لبخند زدم و گفتم:حرفایی که باید میشنیدم،شنیدم...بقیه اش بامن!!! کاظم با چشم هایی که از خوشحالی برق میزد گفت: +خانم‌کوچیک خدا از بزرگی کمتون نکنه... اولِ صبحی شیرین حسابی حالم رو گرفته بود...اما با حرفهایی که به کاظم زدم حسابی خوشحال شدم و دیگه به شیرین و اون نگاههای مرموزش نمیخواستم فکر کنم...دیگه با کاظم حرفی نداشتم... برگشتم طرفِ عمارت ،خیلی دوست داشتم سکینه و کاظم رو به هم برسونم... خنده ام گرفته بود وبا خودم گفتم :مثل آدم بزرگها شدی ریحان! یعنی میتونی به این دوتا کمک کنی؟ از کجا معلوم فرهاد خان اصلا به حرفت توجهی بکنه؟کاش اینطور کاظم رو امیدوار نمیکردم... البته میدونم که فرهاد خیلی هم مهربونه ،شاید همونطور که به من کمک کرد و جون من رو نجات داد،به این دونفر هم کمک کنه...دوست داشتم سکینه رو هم ببینم و باهاش حرف بزنم... رفتم توی مطبخ همه بهم سلام کردن...هر چند از نگاههای مهین خوشم نمیومد...انگار نگاهِش با همیشه فرق داشت،یه نگاهی شبیه نگاههای شیرین بود...نمیخواستم بهش رو بدم...درسته میتـرسیدم‌ جواب شیرین رو بدم ولی دیگه از این مهین گند اخلاق که نمیترسیدم...برای همین با اخم بهش نگاه کردم وخیلی جدی گفتم :یه لیوان آب بهم بده مهین ،تشنه م شده ... لیوان آب رو از مهین گرفتم و سر کشیدم... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بدون اینکه ازش تشکر کنم لیوانو دادم دستش و رو کردم به سکینه و گفتم :تو هم بیا تو اتاقم یه دستی به اتاقمون بکش... با چشمی که سکینه گفت :یه لبخند کوتاه بهش زدم و از اونجا رفتم بیرون،توی سالن اطرافو‌ نگاه کردم و قبل از دیدن شیرین پریدم تو اتاقم... لباسهایی که برای بدرقه ی جهانگیر خان و عیالش پوشیده بودم در آوردم و یه لباس راحت تر پوشیدم ویه اخیشی گفتم...انگار با رفتن مهمونها یه حال خوبی داشتم...منتظرِ اومدن سکینه شدم... میخواستم همه چیز رو بهش بگم،میدونستم اونم خوشحال میشه فقط تو دلم دعا میکردم یه وقت فرهاد از این پیشنهاد ناراحت نشه!!!خیلی دوست داشتم این دوتا عاشق رو به هم برسونم...همون کاری که دوست داشتم کسی واسه ی خودم و فرهاد خان انجام‌بده... بعداز گفتن این حرف لبخند تلخی رو لب هام نشست و گفتم: مگه اقا عاشق توئه که میگی کسی شما رو به هم برسونه؟ بهترِ بیخیال خودت بشی دختر، فعلا یه کاری واسه کاظم و سکینه بکن... با صدای در از فکر وخیال اومدم بیرون ... +خانم کوچیک میتونم بیام تو؟ _بیا سکینه بیا تو... سکینه اومد تو اتاق ،ازدیدنش خوشحال شدم....بخصوص زمانی که فقط دوتامون بودیم و میتونستیم باهم راحت باشیم... میدونستم سکینه سنش از من خیلی بیشتر و اگه زودتر ازدواج میکرد شاید الان بچه ی همـسنِ من داشت اما من باهاش خیلی راحت بودم ،تو اون عمارت به اون بزرگی اگه سکینه نبود خیلی تنها بودم....روبروم‌ ایستاده بود و گفت:خانم کوچیک کاری دارید ؟میخواید اتاقتون رو یه دستی بکشم؟ _نه سکینه بیا بشین اینجا... +نه خانم ممنون همینجوری بهتره... وای سکینه من هر چی میخوام با تو راحت باشم اما تو همش ازمن دوری میکنی...الان که دوتامون تنهاییم دوست دارم راحت باشیم با هم... سکینه بهم لبخند زد وگفت:ممنونم خانم..شما خیلی مهربونید ،اینجا خانم بزرگ با اینکه خیلی ادم خوبیه ولی باز بهمون اجازه نمیدن بهشون نزدیک بشیم... دستشو گرفتم و گفتم :بیا بشین کارت دارم یه خبر خوب دارم برات ....نشست کنارم... +خبر خوب برای من!؟ _بله واسه ی تو ..ببین سکینه میخوام تو و‌کاظم با هم عروسی کنید،منم تا اونجایی که بتونم بهتون کمک میکنم... سکینه سرشو انداخت پایین و گفت :ای خانم کوچـــیک...مگه میشه؟ کاظم که انگار نه انگار من هستم یا نیستم...وقتی اون نخواد چه میشه کرد؟ +کی گفته اون نمیخواد؟و بعد همه چیز رو براش تعریف کردم ،خوشحالی تو چهره اش موج میزد و با دیدن خوشحالیش منم ذوق میکردم‌!!! دستاشو گرفتم وتو دستم فشردم...اشک تو چشماش جمع شد...بهش لبخند زدم و گفتم :نگرانِ هیچی نباش... من خودم با فرهاد خان صحبت میکنم و سعی میکنم همه چیز رو درست کنم... اونم دستمو فشرد و گفت :خانم کوچیک خوشحالم که شما اینجایید ،باورم نمیشه عروسِ این عمارت به فکر منِ خدمتکار باشه... با صدای در و بازشدنش حرفهای سکینه نیمه تموم موند و با دیدن فرهاد خان سکینه از جاش بلند شد ... +ببخشید آقا خودِ خانم کوچیک گفتن اینجا بشینم...دستپاچه داشت از فرهاد خان معذرت خواهی میکرد،خودم هم ترسیده بودم که یه وقت ناراحت بشه که چرا اینقد به خدمتکارا رو دادم.. بی تفاوت از کنار دوتامون رد شد و گفت:وقتی خانم کوچیک خودشون اجازه دادن نیازی به معذرت خواهی نیست... با شنیدن این حرف لبخند رو لبهام نشست ،سکینه ازمون اجازه گرفت و از اتاق رفت بیرون... _ببخشید فرهاد خان ،من اینجا خیلی تنهام سعی میکنم به دور از چشم بقیه گهگاهی با سکینه درد و دل کنم ... _هر کاری میدونی درسته انجام بده... +بله آقا چشم ،منکه زیاد اینجا نیستم،چند وقت دیگه که از اینجا رفتم این کـارهام هم فراموش میشه...شاید زن واقعیتون بهتر بتونه رفتار کنه... _ تا وقتی عروس این عمارتی خیلی حواست باشه تا موقع رفتنت هم خدا بزرگه...اینجوری که حرف میزد حس میکردم بود و نبودم و کارهام اصلا براش مهم نیست و من خودم داشتم خودمو حساس میکردم....باید درمورد سکینه و کاظم باهاش حرف میزدم... حرف زدن برام سخت بود... میتـرسیدم بگه تو چکاره ای که میخوای این دوتا رو به هم برسونی؟ اما خب باید حرف میزدم... هم به کاظم و هم به سکینه قول داده بودم...برای همین تمومِ توانمو جمع کردم وگفتم‌:اقا میشه یه خواهش ازتون داشته باشم؟ +بگو ... همین یه کلمه ی خشک و خالیش میتونست منو از حرف زدن پشیمون کنه اما یاد چهره ی خوشحالِ کاظم و سکینه افتادم و دوبار شروع کردم به حرف زدن!!! رو کردم به فرهاد خان و گفتم: راستش آقا چجوری بگم؟من از تنهایی خیلی بدم میاد...من سالهاست دردِ تنهایی رو کـشیدم ،الانم وقتی میبینم کسی تنهاست، دوست دارم کمکش کنم... خب الان میخوای به کی کمک کنی !؟ +به دوتا عاشق ،عاشقی بد دردیه آقا یه لبخند کجی زد و گفت :_به دوتا عاشق کمک کنی؟! ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اصلا مگه تو تا حالا عاشق شدی که اینجوری سنگ عاشقها رو به سینه میزنی!؟خوشحال بودم که داشت جوابمو میداد این یعنی اینکه میتونستم ادامه بدم...ولی در جواب اینکه پرسید عاشق شدم نمیدونستم چی بگم...اگه میگفتم اره شاید میخواست بدونه که عاشق کی؟ نمیتونستم هم که نه بگم...چون من با حال و روزی که داشتم فهمیدم که عاشق فرهاد خان شدم دیگه نمیتونستم خودمو گـول بزنم...سکوت کرده بودم...فرهاد خان گفت:حالا به کی میخوای کمک کنی؟خوشحال شدم که نیازی نبود سوالش رو جواب بدم... _به سکینه و آقا کاظم... سرشو بالا گرفت ولبخندی زد...چقد با اون لبخند چهره اش دوست داشتنی تر میشد...چندثانیه ای تو چشمام نگاه کرد و فوری نگاهش رو ازم دزدید...منتظر بود ادامه ی حرفمو بزنم:+اقا من خیلی وقته فهمیدم این دوتا همدیگرو دوست دارن...میشه بهشون کمک کنید تا سرو سامان بگیرن؟ شما یبار دست منو گرفتید بخدا سکینه هم مثل من تنهاست... +خب الان میخوای من چیکار کنم؟ _سرمو پایین انداختم و گفتم :میتونید کاری کنید این دوتا عقد کنن و همینجا توی اون کلبه ی اخر حیاط زندگی کنن؟ +نمیدونم باید بهش فک کنم.ببینم چی میشه... __ممنونم اقا... باید منتظر میموندم تا ببینم فرهاد خان برای سکینه و کاظم چیکار میکنه... وقت ناهار شده بود...بعدازخوردن ناهار فرهاد خان رو کرد به پدرش و‌گفت :ارباب میتونم یه پیشنهاد بدم؟ شما که همیشه دستتون به کـار خیر میره...کارِ خیری هست که اگه موافق باشید انجامش بدیم!!! به فرهاد خان چشم دوخته بودم ببینم چی میخواد بگه...با دستمال دستاشو پاک کرد و شروع کرد به گفتنِ حرفهایی که من بهش گفته بودم...از ارباب و خانم بزرگ خواست تا کاظم و سکینه تو عمارت عقد کنن و زندگیشون رو‌ شروع کنن...از اینکه به حرفم گوش داده بود خیلی خوشحال بودم...حس خیلی خوبی داشتم...هم بخاطر سکینه هم اینکه فرهادخان به حرفام توجه کرده بود...ارباب به فرهاد خان گفت :هر کاری میدونی درسته انجام بده... شب شده بود...بهترین لحظه‌های زندگیِ من شبها بود...بعضی شبها بیدار میموندم و به صدای نفسهاش گوش میدادم... قبلِ خواب گفت :صبح به سکینه بگو آماده باشه... عصر به عاقد میگم بیاد تا عقدشون کنه... خیلی خوشحال شدم و گفتم:ممنونم آقا...ممنون که روم رو زمین ننداختین...خدا خیرتون بده... دستشو گذاشته بود زیر سرش و به سقف نگاه میکرد...لحظه ای اتاق ساکت شد... +به قولِ تو،دوتا عاشق به هم برسن ثـواب داره... حرفهام یادش بود...میخواستم حرفِ خودش رو تحویلش بدم...بازهم چراغِ اتاق خاموش بود و من میتونستم کمی راحت تر حرف بزنم... +بله اقا ولی شما تا حالا عاشق شدید؟ اصلا نمیدونم چطور جرات کردم این حرف رو بزنم...یه خمیازه کشید و گفت :تو چیکار داری به این کـارها؟ بخواب دختر کوچولو بخواب... دختر کـوچـولو!!!میدونستم باهام شوخی میکنه.‌.. خنده ام گرفته بود . فرهاد خان خوابید و من دوست داشتم سریعتر صبح بشه و خبر رو به سکینه بدم....تو دلم گفتم :خوشبحالت سکینه...کاش یه روز منم میتونستم ... آهی کشیدم و سرمو برگردوندم طرف فرهاد و بهش نگاه کردم...نزدیکم بود اما من همیشه دلتنگش بودم!!! کاش میشد بفهمم فرهاد از من خوشش میاد یانه ‌؟!پتو رو کشیدم رو سرم وبا خودم گفتم :بتمـرگ ریحان! اون اگه از تو خوشش میومد اینطور رفتارِ خشکی باهات نداشت...شاید اصلا به چشم یه دختر کـوچولوی بدبخت بیچاره بهت نگاه میکنه...شاید اگه یه روز بفهمه که من ازش خوشم میاد خنده ش بگیره... شب ها از فکر و خیالِ زیاد گریه ام میگرفت...صبح قبل ازاینکه فرهاد خان از خواب بیدار بشه از خواب پا شدم ... بی سروصدا یه دستی به سر و وضعم کشیدم...باید میرفتم و خبر رو به سکینه میدادم... لحظه ای بهش نگاه کردم چهره ی مهربون و جذابی داشت...آروم و زیر لب گفتم :کاش مال من بودی فرهاد کاش...در و باز کردم و بی سرو صدا از اتاق رفتم بیرون...سکینه رو پیدا کردم... مهین و ملیحه هم بودن اماچیزی برای قایم کردن نداشتم...برای همین گفتم :سکینه آقا گفتن بهت بگم واسه ی عصری آماده باشی تا عاقد میاد... ملیحه با تعجب گفت عاقد‌!؟سکینه خیلی خوشحال بود میدونستم دوست داره بیاد و بغلم کنه اما پیش اون دوتا جلوی خودش رو گرفته بود... +خانم کوچیک ممنونم ازتون خیلی ممنونم... _آماده باش، یه دستی هم به سر و روت بکش...من میرم به اقا کاظم هم میگم... رفتم توی حیاط هوا ابری بود و نم نم بارون میومد...خبر رو به کاظم دادم...سرشو خم‌ کرد و ازم تشکر کرد...حسابی دست و پاشو‌گم کرده بود... از خوشحالیشون منم خیلی خوشحال بودم...یکم توی حیاط قدم زدم،چندتا نفس عمیق کشیدم...از زیر درختهای توی حیاط گذشتم...قطره های بارون میخورد روی صورتم... یاد روزی که عاقد اومد خونه ی عمو و خطبه ی عقد من و فرهاد خان رو خواند افتادم... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یه آه از ته دل کشیدم و گفتم :کاش ما واقعا زن و شوهر بودیم...اشکهام سرازیر شده بود .جدیدا خیلی راحت گریه م میگرفت...با گوشه ی روسریم اشکهامو پاک کردم... سرمو بالا گرفتم...چشمم به پنجره های اتاقمون افتاد...با دیدن فرهاد خان پشت پنجره که داشت بهم نگاه میکرد سر جام خشکم زد...وقتی دید متوجهش شدم، پشت پنجره نموند و سریع از اونجا رفت کنار!!!همونطور سر جام خشکم زده بود...نمیدونم از کی اونجا بود...اصلا داشت به من نگاه میکرد یا به حیاط؟منم‌ همیشه از اونجا بیرون رو نگاه میکردم...شاید اونم مثل من عاشق هوای بارونی بود و دوست داشت هوای بارونی رو نگاه کنه...بارون بیشتر شد...خیس شده بودم...برگشتم توی عمارت و رفتم توی اتاق...فرهاد خان دوباره رفته بود سر جاش و دراز کشیده بود...فکر کردم رفته تا صبحونه بخوره اما نه همونجا بود... لباسام خیس بود و سردم شده بود.. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت :مجبوری مگه؟اول صبح میری زیر بارون...کارات خنده داره... +ببخشید اقا ،رفتم به کاظم خبر بدم دیگه موندم زیر بارون. از بچگی عاشق بارون بودم ،حتی روزهایی که زن عموم تنبییهم میکرد و ساعت ها زیر بارون میموندم اصلا ناراحت نمیشدم...شاید یکی از بهترین تنبییه های عمو و زن عمو همین بود البته خبر نداشتن من از بارون خوشم میاد وگرنه این دلخوشی رو ازم میگرفتن... روش رو برگردوند طرف دیوار و گفت :لباسهات رو عوض کن...خیسِ خیس شدی... کمی مکث کردم،لبخند روی لب هام نشست، شاید براش مهم بودم که اینجوری میگفت...سریع لباسهامو عوض کردم... موهام خیس شده بود...همونطور که ایستاده بودم موهامو یه طرفم انداختمو داشتم با پارچه خشکش میکردم... فرهاد خان روش رو برگردوند طرفم... توی همون حالت پارچه بدست در حال خشک کردن موهام بی حرکت ایستادم... یه نگاه به خودم و بعد به موهام انداخت...فوری از جاش بلند شد و نگاهش رو ازم برداشت...یه قوسی به بدنش داد... بدون اینکه دیگه بهم نگاه کنه از اتاق رفت بیرون...رفتم جلوی آینه...موهای مشکیم چون خـیس بودن مشکی تر دیده میشدن...به صورتم نگاه کردم...لپ هام بخاطر سرما قرمز شده بود وسفیدی صورتم کنار موهای مشکیم بیشتر دیده میشد...خوشحال بودم که فرهاد من رو اینجوری دیده...یعنی براش مهم بود من این چهره ی زیبا رو دارم؟ یا اصلا فرقی براش نداشت...خوشحال بودم که قد بلندم به بابام رفته بود و با اون سنِ کم زیاد هم بچه به نظر نمیومدم!!! قرار بود تا چند ساعتِ دیگه عقد سکینه و کاظم توی عمارت برگزار بشه...من مشغولِ آماده شدن بودم که با خودم گفتم: امروز سکینه چه لباسی برای عقدش میخواد بپوشه؟ اون که لباس نو و قشنگی نداره... بدون معطلی رفتم پی سکینه و بهش گفتم بیا تو اتاقم کارت دارم...چند دقیقه بعد سکینه وارد اتاق شد... به سر تا پاش نگاه کردم... لباس قهوه ای کهنه ای تـنش بود و روسری مشکی نخی که از کهنگی رنگ اون هم قهوه ای شده بود... به هیکلش نگاه کردم کمی پرتر از من به نظر میرسید اما قدش کمی از من کوتاه تر بود... رفتم سراغ لباس های خودم و از بین اونا پی لباسی میگشتم که مناسبِ سکینه باشه...سکینه با تعجب گفت: چیکارم داشتین خانوم؟پی چیزی میگردین؟ چیزی رو گم کردین؟ بدون اینکه جوابی بهش بدم گفتم: چند لحظه صبر کن... بالاخره لباسِ حریرِ شیری رنگی که خیاط عمارت برام دوخته بود رو پیدا کردم و با خوشحالی گفتم: ایناهاش پیداش کردم... بیا سکینه این مال توئه .... با چشمهایی پر از اشک گفت: برای من خانوم؟ اما من که لباس دارم... لباسو گذاشتم توی دستش و گفتم:آره داری اما مناسبِ روز عقدت نیست... +خانم لباسهای شما که اندازه ی من نمیشه... بهش لبخند زدم و گفتم:این لباس کمی برای من گشاده اما مطمئنا اندازه تو میشه... با اشتیاق ادامه دادم: بجنب سکینه میخوام الان لباس رو تـنت کنی ... سکینه با شک گفت:الان خانوم؟ چشمامو گرد کردم و گفتم: بله همین الان...چرا اینقدر سوال می پرسی؟ هرکاری بهت میگم انجام بده...چشمی گفت و با خجالت رفت گوشه ی اتاق... سکینه لباسش رو عوض کرد و با نگاهی پراز شـرم به من نگاه کرد..چقدر لباس توی تنش زیبا بود...حالابه کمی سـرخـاب احتیاج داشت... کمی سرخاب و سفیداب زدم به صورتش مثل ماه می درخشید... واقعاً بی نظیر شده بود....همونطور که مشغول آماده کردن سکینه بودم و داشتم از قشنگ شدنش تعریف میکردم فرهاد خان وارد اتاق شد!!! ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلا تو قبول کردی 🥺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خانه ما در کوچه مهربانی ست و خدا همسایه دیوار به دیوارمان هر روز با صدای لبخندش از خواب بیدار می‌شوم و از پشت پنجره برایم دست تکان می‌دهد من چه خوشبختم… سلام صبح زیباتون بخیر🌹 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾