#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_سیویک
از جام بلند شدم که سیاوش با خنده گفت:
_از قدیم گفتن که تعارف آمد و نیامد داره الان داره باورممیشه.
شونه ای بالا انداختم:_می خواستی تعارف نکنی.
رفتم تو اتاق آماده بشم و زود بیرون اومدم.
عزیز هم آماده شده بود.مامان و بوسیدم:_زودی دوباره میام..
مامان گونه ام و بوسید:_برو دخترم مراقب خودت حتما باشیا، صبحانت و حتما بخوری داری میری سر کار.
_چشم..
همراه عزیز و سیاوش از خونه خارج شدیم.
سوار ماشین شدیم.همین که سیاوش سوار شد، آینه رو تنظیم کرد روم:_آدرس بده
آدرس خونه بابا رو دادم و تا رسیدن به مقصد هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.سیاوش ماشین و کنار زد وکنار خونه نگه داشت
از ماشین پیاده شدم و سیاوشم پیاده شد.
که در خونه عمو باز شد.غیاث همراه دختری بیرون اومد.غیاث با دیدن ما لحظه ای ایستاد و نگاهی به من و سیاوش انداخت.اخمی کرد و رفت سمت ماشینش.سرم و بلند کردمتا با سیاوش خداحافظی کنم.که دیدم سیاوش اخمی کرده .
متعجب پرسیدم:_چیزی شده؟!
با سر به غیاث اشاره کرد وگفت:_این پسره اینجا چیکار می کنه؟
_غیاث و میگی؟
پوزخندی زد و گفت:_چه زود صمیمی شدی که اسم کوچیکشو میگی.
_خوب هم کارفرمامه هم پسر عمومه
_چی! این پسر عموته؟!
_اوهوم خودمم تازه فهمیدم ...
آروم لب زد :+نه که خیلی ازش خوشم میاد.
_چیزی گفتی؟
_نه هیچی.
_مرسی خیلی لطف کردی که من و رسوندی حالا هم برو عزیز زیاد تو ماشین بمونه اذیت میشه.
_باشه میرم...
_باشه میام
خم شدم عزیز و بوسیدم و سیاوش سوار شد دستی تکون دادم و رفت
زنگ در و زدم که با صدای غیاث ترسیده از جام پریدم،چرخیدم سمتش.
دستاشو تو جیبش کرد و گفت:_دیدم ظهر رفتی نگو که با دوستا قرار داشتی نکنه خونه اش هم رفتی.
_چی داری برا خودت می بافی؟بعدش رفته بودم خونه ی خودمون نکنه باید ازت اجازه می گرفتم؟
خیره نگاهم کرد ،نمیدونم تو نگاهم چی دید که رفت....
نفسم رو دادم بیرون و وارد حیاط شدم.همین که وارد سالن شدم آتیه جوون اومد سمتم.محکم بغلم کرد.متعجب از کار آتیه جون گفتم:_چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
_نه دخترم از صبح که رفتی دلتنگت شدم.
گونه اش رو بوسیدم:_یعنی امیدوار باشم انقد دوست داشتنیم.
_معلومه دخترم.
لبخندی زدم:_پدر کجاست؟
_تو اتاقشه..
_پس برم یه سر بهش بزنم..
رفتم سمت اتاق پدر دو ضربه به در زدم.
صدای ضعیفش بلند شد، دستگیره رو پایین دادم.وارد اتاق شدم.با دیدنم کمی خودش وروی تخت بالا کشید.وارد اتاق شدم و رفتم سمتش..
_چطوری دخترم؟
_سلام شما خوبین؟
_میبینی که..
کنارش روی تخت نشستم که نگاهش به عکس زنی که رو به روی تختش نصب بود دوخت.
سرم و چرخوندم و دوباره نگاهی به زن توی عکس انداختم.طاقت نیاوردم گفتم:_چه زن زیبایی..
آهی کشید زمزمه کرد:_زیبا وجسور..
_می تونم بپرسم کیه؟
پدر گفت : چرا می خوای بدونی این زن کیه ؟
_ نمیدونم به نظر خیلی قدیمی میاد ،چون عکس نیست درست مثل کسی که نقاشی کرده باشه.
پدر لبخندی زد اما انگار توی لبخندش پر از درد بود. سری تکون داد:_ آره نقاشیه .
_ اما عجیب نقاشیه واضح و حقیقه.
خوب تو چطوری دخترم؟؟
فهمیدم نمیخواد ادامه بده:خوبم..
_ این مدت از زندگیت راضی بودی ؟
_ بله خیلی سری به نشانه ی خوشحالی تکان داد.
گفت : راستی عمه ات با دخترش قراره بیان اینجا ..
_ عمه ی من ؟
_ اره دیگه ؛ خواهر من..
اها چه خوب به سلامتی کی ؟
_ امشب برای شام قراره بیان...
_ پس من برم آماده بشم.
_ برو دخترم...
از اتاق بیرون اومدم و رفتم اتاق خودم تند یه دوش گرفتم . تونیک با شلوار پوشیدم..
بعد از زدن ادکلن از اتاق بیرون اومدم .
رفتم سمت آشپزخونه، آتیه جون در حال انجام کار بود،بوی غذا های خوشمزه اش تمام آشپز خونه رو برداشته بود.
_ به به چه بوی راه انداختی آتیه جوونم..
آتیه جون با لبحند برگشت نگاهی بهم انداخت :_ گرسنته مادر ؟
_ آخ گفتی خیلی ..
_ الان خواهر آقا بیاد. میزو می چینم
_ مگه برای شام فقط میان
_ چی بگم یه دختر داره مثه چی..
خندیدم شمام اره ...
خندید مگه ما چی مونه ...
شونه ای بالا انداختم هیچ والا عاشق پایه بودنتم که ...و با خندیدیم .
صدای نازکی از پشت سرمون بلند شد . چرخیدم که با دختری لاغر رو به رو شدم .
نگاهی بهش انداختم:قدی بلند ، موهای طلایی و لب های دستکاری شده..
با دیدنم دست به کمر شد،گفت :_ تو دختر دایی منی ؟؟؟؟
ابرویی بالا انداختم :_ تو ام حتما دختر عمه ی منی ؟؟
پست چشمی نازک کرد:_ اینطور می گن ولی معلوم نیست از کجا پیدات شده ؟؟؟اومدی پولو دارایی دایی منو بالا بکشی .
رفتم سمتش: _ آخی نکنه دلتو صابون زده بودی که به تو میرسه ؟؟؟
خواست چیزی بگه که گفتم : _ عزیزم وقت ندارم اینجا وایسم و به حرفای مهم شما گوش بدم و تنی بهش زدم و رفتم سمت سالن ، پدر همراه زنی توی سالن نشسته بودن .
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_سیودو
زن با دیدنم از جاش بلند شد ، اومد سمتم .
لبخندی زد گفت : _ چقدر از دیدنت خوشحالم عزیزم .
لبخندی زدم: _ شما باید عمه ام باشید ؟؟
_ اره عزیزم اسمم گلنازه .
_ خوشبختم عمه جون .صدای اون دخترش از پشت سرم بلند شد:_ دایی جون پس غیاث کی میاد ؟؟؟
ابرویی بالا انداختم .
بابا خندید:_ انقدر عجول نباش زنگ زدم قرار شد با اشکان بیان .
دپرس شدم ،حس خوبی نسبت به عمو اشکان نداشتم . با صدای آیفون پرید بالا
گفت : _ اومد اومد.
عمه وقتی نگاه متعجب منو دید خندید .......
عمه با خنده گفت : آیناز آروم تر چه خبره...
اما آیناز بی توجه به حرف عمه در سالن باز کرد.همین جور هاج و واج وسط سالن مونده بودم!!!
عمو وارد سالن شد,با دیدن عمو و اون سمت صورتش دوباره دلم یه جوری شد.بابا رفت سمت عمو وباهم احوال پرسی کردن...
صدای خنده غیاث و آیناز باهم یکی شده
بود،باهم وارد سالن شدن،عمو نگاه خیره ای بهم انداخت، هول شدم و تند گفتم : سلام عمو!!!
سری تکون داد.
آیناز پشت چشمی نازک کرد... غیاث گفت : چطوری دختر عمو؟!
_ممنون خوبم
رفتم پیش بابا و روی مبل نشستم ،عمو رو به عمه کرد و گفت:چه عجب ماتورو دیدیم، اون شوهرت کجاست؟
+ رفته روسیه سری به خانوادش بزنه..
بابا گفت: برای چی رفته؟وقتی دیگه پدر و مادرش نیستن؟!
عمه نگاه خیره ای به بابا انداخت و گفت: ساتین قراره برگرده ایران...
-ساتین....
از لرزش صدای بابا تعجب کردم،نگاهی بهش انداختم، انگار حالش خوب نبود،دستشو آروم گرفتم:-باباحالت خوبه؟
دستمو فشرد: خوبم دخترم
صدای جیغ جیغ آیناز بلند شد: دایی من گشنمههه....
عمه نگاهی بهش انداخت: آیناز چرا داد میزنی؟!
آتیه جون اومدو گفت: آقا غذا آماده ست ،میزو چیدم..
-ممنون آتیه خانم ...
آیناز و غیاث بلند شدند..
عمـو هم از جاش بلند شد ، از جام بلند شدم: -بابا بریم سره میز..
_تو برو میایم عزیزم.
باشه ای گفتم و رفتم سمت سرویس بهداشتی.از سرویس که بیرون اومدم بابا داشت با عمه صحـبت میکرد.کنجکاوی باعث شد تا نامحسوس قدمی سمتشون بردارم..
گـوشیم و الکی از توی جیب شلوارم در اوردم.
صدای عمه به گوشم خورد:کیارش تو هنوزم به ساتین فکر میکنی؟؟
_من عاشقش بودم گلناز.
_اخه من چی بگم برادرم...
این دختر واقعا دختره...
یهـو نگاه عمه بهم افتاد، خندید گفـت:کاری داشتی عزیزم؟؟
خونسرد گوشیمو بالا اوردم:_نه داشتم به دختر عموم پیام میدادم ،لبخندی زدم:_بابایی بریم شام؟؟
_بریم دخترم..
صندلی بابارو کشیدم عقب و صندلی کناریش خودم نشستم. شام توی سکوت خورده شد .
ایناز از جاش بلند شد گفت:برم اهنگ بزارم
عمه هشداری گفت:-آینی..
_اه مامان خیلی خوردم و بی توجه به عمه رفت سمت سیستم.اهنگ شادی رو پلی کرد.
از جام بلند شدم برم بالا که غیاث مانع شد
سوالی نگاش کردم ..
گفت:بمون پیشمون...
همین موقع آیناز اومد و غیاث و برد..
رفتم سمت پله ها چقدر این روزها دلم میگیره.
با صدای لرزش گوشیم لحظه ای ترسیدم دست تو جیبم کردم، گوشیم رو در اوردم.
با دیدن شماره هلنا دکمه اتصال رو لمس کردم
صدای جیغ جیغوی هلی پیچید تو گوشم...
_سلام دریا کجایی؟
_ به به هلی خانوم چه عجب یاد ما کردی،اشتباه نگرفتی؟
_ نه کاملا درست گرفتم چطوری؟
_ بد نیستم ..
صداش نگران شد:_ چرا چی شده اونجا چطوره؟
_ امن و امان اما یه چیزی.
_چی؟؟
_ میدونستی شایسته پسر عمومه؟؟
_ چییییی؟؟؟
_ شایسته میشه پسر دوست بابام و تو یه کوچه هم زندگی میکنیم..یه دختر عمه هم دارم ،که عاشق ایشونه..
هلی گفت:عالیه ،فردا قراره با سیاوش و
سعید بریم کوه، توام اون دوتا رو بیار خوش میگذره..
_ فردا مگه چند شنبه ست؟
_جمعه.
پیشونیمو خاروندم، باشه بهشون میگم کاری نداری؟
_ نه بوس ..
خندیدم و قطع کردم...کمی فکر کردم بد نبود... پله ها رو پایین اومدم...
روی مبل تک نفره نشستم،آیناز کنار غیاث نشست..
-رو کردم سمت بابا:+بابا من و دخترعموم و پسرعمه هام میریم کوه..
عمو پوزخندی زد...
منظورشو از این پوزخند نفهمیدم،اما توجهی نکردم،با لبخند گفتم:آینازم اگه بخواد میتونه بیاد..
غیاث گفت:فردا با ماشین من میریم خیلی خوبه..
خنده ای نا محسوس کردم،فردا روز خوبی میشد....
از جام بلند شدم:پس من میرم بخوابم صبح زود بیدار شم..
شب بخیری گفتم و اومدم بالا اتاقم ،برای هلی پیام فرستادم..روی تخت دراز کشیدم..
دوباره یاد اتفاق اونشب افتادم باعث شد بغض کنم،چقدر درد داره که ندونی کی این بلا رو سرت آورده و از ترس ابروت دنبالش و نگیری ،اشکم رو پاک کردم
صبح با صدای زنگ گوشیم تند چشامو باز کردم،آبی به دست و صورتم زدم،مانتو با شلوار لی پوشیدم و کتونی و کوله ام رو برداشتم و یه دست به صورتم کشیدم از اتاق بیرون اومدم،آتیه جون سبدی کنار در اشپزخونه گذاشته بود
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_سیوسه
لبخندی به مهربونیش زدم...سبدو برداشتم که صدای نق نق آیناز بلند شد،سر بلند کردم،آیناز نیمه خواب نیمه بیدار بود و غیاث هم در کنارش...آیناز رفت صندلی عقب و راحت خوابید..
نگاهی به تیپ اسپرتش انداختم و روی صندلی جلو نشستم،غیاث هم سوار شد،
پنجره رو باز کردم......
نسیم صبحگاهی خورد به صورتم،نفس کشیدم،صدای موزیک ملایمی بلند شد،با ویبره گوشیم نگاهم رو از رو به روم گرفتم
دکمه رو زدم،صدای سیاوش پیچید توی گوشم:خانوم کجایی؟
+تو راهیم داریم میایم...
کجایین شماها ؟
-ما حرکت کردیم ..
-خوبه..
+کاری نداری؟
نه مراقب خودت باش...از این حرفش لبخندی روی لبم نشست،گوشی رو قطع کردم..
غیاث گفت:یه چیز بده بخورم اگه حرفهات تموم شد...
متعجب به در ماشین تکیه دادم و نگاهی بهش انداختم:+چیزی شده؟؟
-نه..
شونه ای بالا انداختم و بدون اینکه چیزی بهش بدم رو به رو خیره شدم....
ماشین رو زیر کوه پارک کرد...از ماشین پیاده شدم که ماشین سعیدم کنار ماشین ما ایستاد..با دیدن سعید و هلنا دوباره حس های گذشته م زنده شدن،با دیدن سیاوش لبخندی زدم...انگارحالمو فهمید اومد طرفم گفت:ببین کی اینجاست.. شاهزاده خانوم....
پشت چشمی نازک کردم .
خندید ..
یهو هلنا پرید بغلم کردو تند تند بوسیدم :چقدر دلتنگت شدم
کمی هولش دادم اونور :_ از احوال پرسیات معلومه..
خودشو لوس کرد:_ ببخشید شوهر داری نمیزاره عزیزم .
لبخند پر دردی زدم ..
سعید گفت _ تو ببخش دریا .
نگاهی به سعید انداختم (_ چطور نفهمیدی اون چتا مال هلنا نبود ؟)
سری تکون دادم
_ معرفی میکنم دختر عمه ام آیناز .
ایشون رو هم که میشناسین پسر دوست صمیمی بابامه....
هلنا با ذوق گفت_ سلام دکتر ، احوال شما ؟؟؟
_ سلام ، مشتاق دیدار و ازدواجتون و مجدد تبریک میگم.
گفت : _ ایشالا ما هم ...
سیاوش ابرویی بالا انداخت گفت _ اه نامزد هستین ؟؟؟
غیاث تا دهن باز کرد ...
آیناز گفت _ قراره بشیم..
خنده ام گرفته بود .
سعید گفت _ بریم بالا صبحانه رو اونجا بخوریم و با هلنا زودتر از ما رفتن .
نگاهم رو بهشون دوختم و اهی کشیدم که سیاوش بگفت _بریم دختر خاله ی دختر دایی .
آیناز متعحب گفت _ این یعنی چی ؟؟؟سیاوش شونه ای بالا انداخت :_ منم آخر نفهمیدم دریا چیه من میشه ؟!
غیاث با تمسخر گفت : _ دختر خاله ات هست دیگه .
سیاوش پوزخندی زد گفت _ دریا رو ما از بچگی دختر دایی میشناختیم ......
باهم هم قدم شدیم ،هوا کمی سرد بود بازوهامو بغل کردم.دیگه مثل قبل شاد نبودم دلم فقط تنهایی میخواست ،نگاهم رو به جاده سنگی روبه روم دوختم که پام پیچ خورد و جیغی زدم و نشستم سیاوش کنارم نشست:_چی شده دریا خوبی؟
مچ پامو چسبیدم سعید و هلنا هم اومدن صدای غیاث بلند شد:_بزار ببینم
سیاوش اخمی کرد لازم نکرده ببینی.
هلنا گفت:سیاوش چی داری میگی آقای دکتر میفهمن چی شده.
سیاوش عصبی بلند شد...
غیات کنارم نشست و جدی گفت:بزار ببینم چه بلایی سر پات اوردی.
کلافه سری تکون داد و از جاش بلند شد...
_کمی ضرب دیده، پاتو خیلی زمین نذارخوب میشه.
هلنا گفت:حالت خوبه دریا؟
_نه...
_نه؟
سری تکون دادم ...گشنمه ...
هلنا زد تو بازوم..
خندیدم....غیاث جایی رو نشون داد اونجا بشینیم ..دریا هم یکم استراحت کنه...
سعید زیراندازو پهن کرد ، لبه ی زیر انداز نشستم..سعید و هلنا صبحانه اماده کردن، آینازم که پیش غیاث نشسته بود،اما غیاث کمی عصبی به نظر میرسید ...
سیاوش کنارم نشست و لقمه ایی رو گرفت سمتم _بیا بخور جون بگیری..لقمه رو از دستش گرفتم ، اروم گفت وقتی میگم دست و پاچلفتی میگی نه..
ایناز جیغ جیغ کرد:بریم بالا؟
همه استقبال کردیم و راه افتادیم،چون پام درد میکرد، اروم راه میرفتم سیاوش گفت:ایناز زیر پات سوسک کوهیه... هنوز
ادامه نداده بود که ایناز جیغی زد و پرت شد زمین.
غیاث گفت :چرا جیغ میزنی....
آیناز بغض کرد و گفت:غیاث...
سیاوش رفت سمتش و گفت:اصلا ول کن اون بداخلاقو بیا با من بریم ...
ایناز مردد بود که غیاث گفت:بهتره حرکت کنیم..
جلوتر از بقیه به راه افتاد، اینازم دنبالش راه افتاد ما چهارتا هم قدم شدیم .
صدای پچ پچ سعید و هلنا بلند شد،هلنا همه اش میگفت:نکن زشته....
آهی پر از درد کشیدم...
سر بلند کردم، سیاوش با اخم نگاهم کرد .
سوالی نگاهش کردم که آروم گفت:_ تو هنوز سعید و فراموش نکردی ؟؟؟؟؟
آهی کشیدم _ یه چیزایی هست مثل زخم میمونه ، خوب میشه اما جاش میمونه .
من سعید و عشقشو فراموش کردم ،اما مثل اون زخم میمونه با هر بار دیدنشون میفهمم احساسم اشتباهی بود .خوشحالم هلنا خوشبخته من که نشدم .
_ شاید تو ام عاشق شدی دوباره .
پوزخند پردردی زدم .سیاوش چی میدونست از زندگی من ؟؟
هردو سکوت کردیم .بعد از ظهر خسته سوار ماشین غیاث شدم .
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_سیوچهار
آیناز جلو نشست .خیلی خسته شده بودم پامم درد میکرد .سرم و به صندلی تکیه دادم و چشم هامو بستم . با حس سنگینی چشم هام خوابم برد ....
احساس کردم کسی داره نگاهم میکنه ،چشمامو باز کردم ،دیدم غیاث زل زده به من...
حق به جانب گفتم : _ چرا بیدارم نکردی ؟؟؟؟
خیلی خوابت سنگینه هر چی صدات زدم بیدار نشدی....
از ماشین پیاده شدم...
گفت :_ فردا میام با هم بریم . دستی تکون دادو رفت .
اما من هنوز سر جام ایستاده بودم .دستی به صورتم کشیدم و آروم رفتم سمت ساختمون .
همین که به در رسیدم ، یادم اومد آینازهم با ما بود ! شونه ای بالا انداختم وارد سالن شدم .کسی توی سالن نبود .رفتم سمت اتاق بابا . در اتاق بابا کمی نیمه باز بود .
خواستم برم داخل که با صدای بابا سرجام ایستادم: _ بیژن بهش گفته بود اون مرده اشکانه،تو خودت اینو از بیژن خواستی یادت نیست ؟ساتین هفته ی بعد ایرانه و من ........
با صدای آتیه هول کردم و به عقب برگشتم
_ ترسیدی دخترم ؟؟
لبخندی زدم :_ سلام آتیه جون .
_ سلام دخترم برگشتین ؟؟؟؟
_ بله ....!
_ خسته نباشی چیزی میخوری بیارم ؟؟؟؟
_ نه میرم یه دوش بگیرم بابارو ببینم برم بخوابم .
_ باشه مادر برو .....
رفتم سمت پله ها اما فکرم مشغول شد .
بیژن کیه ؟؟؟ کی نمرده ؟ اصلا این ساتین کیه، حسم بهم میگفت شاید زنی قبل از مادر من بوده که بابا عاشقش بوده . سری تکون دادم .وارد حموم شدم . ،بعد از یه دوش اساسی احساس کردم بدنم سبک شد .
زنگ به مامان اینا زدم و رفتم پایین پیش بابا . به نظر می اومد حالش زیاد خوب نیست . چون نفس هاش بریده بریده بود .
کمی ترسیدم و کنارش روی تخت نشستم :_ بابا خوبی ؟
سیبک گلوش بالا پایین شد و به سختی گفت : _ خیلی وقته دیگه خوب نیستم . صداش بوی غم میداد . دلم براش سوخت .
_ میخواین به دکتر زنگ بزنم بیاد ؟؟؟؟
سری تکون داد:نه کارم از دکتر گذشته بابا .
بغض نشست توی گلوم . چشم های مشکی و جذابش و دوخت به چشم هام .
لبخندی زد گفت : خیلی دوست دارم دخترم .
طاقت نیاوردم وبغضم گرفت...
زمزمه کرد :_ در حسرت دیدار تو آواره ترینم ..!
قطره اشکی چکید روی گونه ام .
_ خسته ای دخترم برو استراحت کن .
_ اما نمیتونم اینطوری برم بخوابم شما چی ؟؟
_ نگرانمی ؟؟؟
_ معلومه نگرانتونم .
_ به اشکان زنگ میزنم غیاث و بفرسته .
_ من خودم زنگ میزنم بیاد اینطوری خیالم راحت تره .
لبخندی زد از جام بلند شدم و رفتم سالن، از توی دفترچه کنار تلفن شماره خونه ی عمو
رو پیدا کردم و زنگ زدم . اما کسی بر نداشت، عصبی تلفن و روی دستگاه گذاشتم. به حالت دو به اتاقم رفتم و از دفترچه تلفنم شماره ی غیاث رو پیدا کردم . دکمه تماس رو زدم .
اما هرچی بوق خورد برنداشت .باید میرفتم شاید خونه باشن...شنلی روی لباسم انداختم و از اتاق بیرون اومدم . بدون این که به کسی بگم از ساختمون زدم بیرون . نگاهم به باغ بزرگ و نیمه تاریک عمارت قدیمی افتاد .
لحظه ای از این همه سکوت و تاریکی ترسیدم .به حالت دو سمت در حیاط رفتم و درو باز کردم . نفسی پشت در خونه ی عمو اینا تازه کردم ....دستمو روی زنگ گذاشتم .
صدای زنی از پشت آیفون بلند شد: _ کیه ؟؟؟؟
_ منم ، دختر کیارش خان .
_ بیا تو دخترم ...!
از اینکه زن راحت درو باز کرد خوشحال شدم .
درو حول دادم و وارد حیاط عمو شدم .
حیاط زیبا و پر از چراغ های پایه کوتاه که حیاط رو روشن کرده بود . به حال دو سمت ساختمون رفتم . زنی میانسال کنار در ورودی ایستاده بود .
نفس گرفتم گفتم : _ سلام .
لبخندی زد _ سلام دخترم .
_ ببخشید غیاث هست ؟؟
_ بله بالا هستن .
_ میشه صداشون کنین ؟؟؟
_ کار داریش ؟؟؟
بله پدر گفتن بیان .
_ مادر من پام درد میکنه بقیه خدمتکار هارفتن ، میشه خودت بری بالا ؟اتاق رو به پله ها اتاق آقاست . با اینکه دلم نمیخواست اما بی میل وارد سالن شدم . بی توجه به سالن و دکورش ،سمت پله ها رفتم ،پشت در اتاق مکثی کردم و با دست ضربه ای به در زدم .
با صدای غیاث دستیگره رو پایین دادم .
درو باز کردم و سرم رو بلند کردم تا بگم کارت دارم ،غیاث گفت :_ دریا....._ چیزی شده تو اینجایی ؟؟؟
سرم و بلند کردم و نگاهم و به چشم هاش دوختم و چیزی نگفتم...
گفت : _ بیرون منتظر باش زود میام .
حرفی نزدم و از در بیرون اومدم و از پله ها پایین اومدم .
غیاث لباس پوشیده رو به روم قرار گرفت .
_ بریم .
حرفی نزدم و از در سالن بیرون اومدم .
غیاث باهام هم قدم شد .با هم از خونه ی عمو بیرون اومدیم ..
غیاث گفت : _ نمیخوای بگی چی شده ؟؟؟
_ هیچی حال بابا کمی خوش نیست گفتم بگم بیای پیشش .
وارد حیاط شدیم همه جا تاریک بود، تعجب کردم و کمی ترسیدم :_ چرا برقا نیست ؟؟؟
_ حتما باز فیوز مشکل پیدا کرده ...!
_ یعنی طبیعیه ؟؟
_ آره ....
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدايا
در این شب زمستان
آرامش را
سر ليست ِ
تمامِ اتفاقات ِزندگی مان
قرار بده
آرامش را تنها از تو می خواهیم
الهی
به دوستانم
خوابی آرام و فردایی
پراز خیر و برکت عطا بفرما 🙏
🌑شبتون بخیر دوستان همراه💖
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌹
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
🌺 بارالهی
بر آستان پر مهرت
متبرک میکنم روزم را
و از دل میکنم یادت ، تا بدانی
تو مهربان خدای منی
🌺خدای مهربانم
دراین صبح زیبا
آرامش، شادمانی، امنیت
عشق، محبت وبرکت را
به عزیزان ودوستانم هدیه بفرما
🌺#الهی_آمین
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_سیوپنج
صدای گربه ای اومد ، ترسیدم :_ گربه داره اینجا ؟؟؟
_ آره ته باغ پره ...!
_ وای !
از گربه میترسی ؟؟؟
_ نه ، کی گفته ؟؟
_ واقعا ؟؟
_ آره ...!
_ اوناها یکی داره میاد سمتمون .
جیغ خفه ای کشیدم....
هیس ترس نداره ...!
_ حالا برقارو چیکار کنیم ؟؟؟
_ باید بریم ته باغ درست کنیم .
_ چی ؟؟؟؟ عمرا اگه من بیام،خودت برو .
_ تنها که نمیشه تو باید نور بگیری .
_ گربه ها چی ؟؟
_ خوابن ، بریم عمو تنهاس .
اگه همینطوری میموندم فکر میکرد الآن چه خبره ؟؟!
نور گوشیشو روشن کرد و باهم قسمت پشت عمارتی که به نظر بیشتر شبیه ویلاهای وحشت بود ، رفتیم . همه جا تاریک بودو درخت های بلند توی شب وهم انگیز تر به نظر می رسید . غیاث کنار فیوز ایستادو
گفت :_ نور بگیر .
موبایلو بالا آوردم و غیاث نگاهی به پریز انداخت . احساس کردم چیزی پشت پامه .
ترسیده جیغی زدم که از جیغم غیاث چرخید .پرت شدم،آخی گفتم .
روم سبک شد ، چشم هامو باز کردم ،غیاث بالا سرم بود، هردو خیره ی هم شدیم ....ناگهان لامپ های پایه بلند حیاط روشن شدن . از جام بلند شدم لباسام کمی خاکی شده بود .
دستی به لباسام کشیدم تا خاکش بره ، همراه غیاث سمت ساختمون رفتیم . هردو سکوت کردیم .در سالن باز کردم .
آتیه با دیدنم گفت : _ کجایی مادر آقا گفتن قرار بود به غیاث زنگ بزنی ؟؟؟
با سر به غیاث اشاره کردم گفتم : _ رفتم خونشون ...!
آتیه با خوشرویی با غیاث احوال پرسی کرد گفت : _ من برم شما هستین دیگه ؟؟
غیاث گفت : _ آره آتیه خانم برو .....
همراه غیاث سمت اتاق بابا رفتیم ،آروم در اتاقو باز کردم . بابا آروم دراز کشیده بود .
رفتم سمتش ، رو پیشونیش کمی عرق نشسته بود .....غیاث کیف مشکی از تو کمد برداشت و اومد سمت تخت . دستگاه فشار رو در آورد و دست بابا رو گرفت .بابا چشم هاشو باز کرد . با دیدن ما لبخندی زد و گفت : _ نخوابیدی بابا ؟؟
_ نه .
لبخندی کم جونی زد و رو به غیاث کرد :_ چطوری جوون ؟؟؟؟
غیاث فشار بابا رو گرفت و گفت : _ چرا مراقب خودت نیستی عمو ...؟!
بابا لبخندش جمع شدو حسرت نشست توی نگاهش ، آهی کشید ...!
ناراحت شدم . چیزی بابارو اذیت میکرد ، چی ؟؟؟؟ اما نمیدونستم .
غیاث داروهای بابارو نگاه کرد گفت : _ قرصاتونم که نخوردین ؟؟؟آخه من چی بگم به شما ؟؟و قرص های بابارو داد .
پتورو مرتب کردم . همراه غیاث از اتاق بیرون اومدیم . خوابم پریده بود .
سر بلند کردم که نگاهم به نگاه خیره ی غیاث افتاد .
متعجب نگاهش کردم .
نگاهش و ازم گرفت گفت : _ تو خوابت میاد ؟؟؟
_ نه چطور ؟؟؟
_ پس دوتا چایی بیار فیلم ببینیم .
_ دیگه چی ؟؟ خودت بیار !
_ اگه خواهش کنم چی ؟؟؟
نگاهش کردم نتونستم بگم نه ، پشت بهش سمت آشپزخونه رفتم ، سماور روشن بود .
دوتا چایی ریختم و به سالن برگشتم .
غیاث داشت با تلفنش صحبت میکرد.
به طرف میگفت تو یه زن چی هستی،من هیچوقت با تو ازدواج نمیکنم...
از شنیدن حرفهاش حالم بد شد،یعنی اگر منم یه روزی بخوام ازدواج کنم ،طرفم به من همچین لقبی میده؟؟
غیاث چرخید با دیدنم لحظه ای یکه خورد گفت : _ از کی اینجایی ؟؟؟
سینی رو روی میز گذاشتم: _ مهم نیست .
روی مبل نشستم و چایم رو برداشتم . کنترل تیوی رو برداشتم و روشنش کردم .
غیاث نشست . نیم نگاهی بهش انداختم ، چایش رو برداشت .
هردو خیره ی آهنگ که از تلویزیون پخش میشد چشم دوختیم . اما بعض لعنتی ام هی بالا و پایین میشد .
غیاث گفت : _ برو بخواب من مراقب عمو هستم . از خدا خواسته از جام بلند شدم .
شب به خیری زیر لب گفتم و سمت پله های طبقه ی بالا رفتم . وارد اتاقم شدم ، درو بستم و روی زمین سر خوردم . سرم و روی زانوهام گزاشتم و بغضم شکست...صبح با درد و سوزش چشم هام و باز کردم . از گریه ی دیشب چشم هام کمی متورم شده بودن .
هنوز برای سرکار رفتن زود بود . آبی به دست و صورتم زدم و پایین رفتم . غیاث روی کاناپه خودشو جمع کرده بود . خم شدم و نگاهی به چهره ی غرق خوابش انداختم .
تکونی خورد . ند ازش فاصله گرفتم و رفتم سمت اتاق بابا . آروم در اتاقشو باز کردم .
به نظر می اومد خواب باشه . آروم در اتاقو بستم . آتیه جون داشت صبحانه آماده میکرد . با دیدنم لبخندی زد گفت : _ مادر به آقا سر زدی ؟
بله ...خواب بودن .
_ دلم برای آقا میسوزه خیلی تنهان .
آهی کشیدم و روی صندلی نشستم :_ شما بابا و زندگی گذشته اش رو خوب میشناسین ؟!
_ از وقتی من آقارو دیدم تنها بودن ....!
برو مادر غیاث و بیدار کن بیاد یه چیزی بخوره . از جام بلند شدم و سمت سالن رفتم . بالای سر غیاث ایستادم ،کی فکرش و میکرد این آقا، پسر دوست پدرم باشه ؟؟؟
سری تکون دادم و خم شدم روی صورتش و صداش زدم....چشماش و باز کردو گفت:جانم کارم داشتی؟
گفتم : _ خیالات برت نداره آقا، اومدم بیدارت کنم._
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_سیوشش
صبحانه امادست و رفتم سمت آشپزخونه ، پشت میز نشستم . چند دقیقه بعد غیاث هم اومد .هر دو توی سکوت صبحانمون رو خوردیم .
غیاث رفت خونشون تا آماده بشه . صبحانه بابا رو برداشتم و سمت اتاقش رفتم ، حالش کمی بهتر شده بود . اخر هفته بود و تازه از داروخونه برگشته بودم ، کفشام و پشت در سالن در آوردم و تو جا کفشی گذاشتم .صندلامو پام کردم ،به خاطر بابا آروم در سالن و باز کردم .
این روزا حالش اصلا خوب نبود و حس میکردم خیلی داره سختی میکشه .
همین که پامو تو سالن گذاشتم ، صدای ضعیف بابا به گوشم خورد :_ گلناز من فردا شب میام .
صدای عمه رو شنیدم :_ کیارش میگم فردا شب ساتین و بچه هاش خونمونه .
صدای پدر لرزید:_منم برای دیدن همون میام ...!
به دیوار تکیه دادم،عمه اینجا بود،بابا ناراحت بود ..! ساتین کیه؟
_عمه کلافه گفت : اخه برادر من ، عزیز من چرا قبول نمیکنی ساتین مال تو نیست ....!
_ اره مال من نیست اما می تونم ببینمش . چندسال ندیدمش ...!
عمه صداش بغض دار شد گفت : _ باشه اما اومدی میگم من اطلاع نداشتم ...!
_ باشه تو نگران نباش من و دریا فردا شب میاییم .
_ وای اونو برای چی میاری ؟؟؟؟
دریا دخترمه ،ساتین باید ببیندش ..!
دیگه ایستادن رو جایز ندوستم و صدامو صاف کردم : _ بابایی جونم هستی ؟! من اومدم .....!
_ سلام دختر بابا ....
وارد سالن شدم و با عمه روبوسی کردم .
عمه بلند شد و کیفش رو برداشت گفت :
_ من برم ...
_ برو ما فردا شب میاییم ....
عمه نگاه کلافهای به بابا انداخت و رفت ....
کنار بابا نشستم : _ بابایی عمه دوست نداشت بریما ....
بابا خندید گفت :دلشم بخواد که من و دختر قشنگم داریم میریم خونهش ...!
خندیدم و گفتم: _ بابایی ؟
_ جونم ...
_ شما عاشق بودی ؟
اهی کشید لب زد : بودم اما چه سودی داشت فقط زجر کشیدم ؟!
صدای ناراحتشو دوست نداشتم . دیگه حرفی نزدم .
_ لباس خوب داری برای فردا شب ؟؟؟؟
_ بله دارم ...!
_ خیلی خوبه ...
تمام شب ذهنم درگیر بابا بود . از اینکه عاشق زنی به اسم ساتین بود ، خیلی دلم میخواست زودتر ببینمش . عصر حموم رفتم .کت لیموییم را با شلوار برمودای سفید پوشیدم .
از پله ها پایین رفتم .......با دیدن بابا لحظه ای ایستادم . چقدر زیبا و پر جذبه شده بود .
کت و شلوار مشکی و پیراهن سرمه ای .
کفش های براق ورنی . با دیدنم لبخندی زد .
رفتم جلو وباهم از سالن بیرون اومدیم .
راننده منتظر بود . با دیدن ماشین بابا و راننده اش لحظه ای غصم گرفت ، این همه پول و ثروت داشت اما از تموم زندگیش غم میبارید . دلم برای حیاط کوچیک اما با صفای عزیز تنگ شد . چقدر محبت و صفا بود ،
اما اینجا ؟؟؟؟ماشین کنار ساختمون بزرگ و زیبایی نگهداشت . از ماشین پیاده شدیم .
بابا زنگ زد . نگاهی به ساعتم انداختم . ساعت نه رو نشون میداد . صدای جیغ جیغ آیناز بلند شد :_ وای دایی جون و دکمه رو زد .در با صدای تیکی باز شد . کمی دلشوره گرفتم . قلبم شروع به تند تند تپیدن کرد .
لحظه ای حس کردم دست بابا میلرزه . عمه کنار در ورودی ایستاده بود .به نظر نگران می اومد . با دیدن ما لبخند پر استرسی زد گفت :
_ خوش اومدین ....!
اما بابا بی توجه گفت : _ اومده ؟؟؟
عمه چشم هاشو بازو بسته کرد . باهم وارد سالن شدیم . آیناز گونه ی بابارو بوسید .
اما نگاه من به زن میانسال اما زیبایی بود ،
که شبیه عکس زن جوونی بود که تو اتاق بابا بود . جو خیلی بدی بود . همه سکوت کرده بودن . دختری تقریبا هم سن های آیناز کنار زن ایستاده بود . نگاه زن هی بین من و بابا در گردش بود .....
قدمی سمت سالن برداشتیم که گفت : _ گلناز جون نگفته بودی مهمون داری ،خم شدو کیفشو برداشت :_ ما دیگه رفع زحمت میکنیم .
عمه هول شد رفت سمتش:_ ساتین عزیزم من نمیدونستم کیارش هم قراره بیاد . خواهش میکنم نرو الان شاهین میاد ، ببینه نیستی ناراحت میشه ...!
پدر رفت جلو گفت : _ تو هنوز از من نفرت داری ؟؟؟؟
زن برگشت و نگاه خیره ای به بابا انداخت گفت : _ بیشتر از بیست و چند سال از اون زمان گذشته ، اما جای زخم ها و خاطرات اون زمان هنوز هست . بعد از این همه سال اومدم ایران ، اما همه اش خاطرات بد زندگیم جلوی چشم هامه . خیلی دلم میخواست خودم با چشم های خودم مرگ نفرت انگیز تیمسارو میدیدم .
_ اگه بدونی نمرده
چی ؟؟
حس کردم لحظه ای رنگش پرید .
با صدایی که کمی لرزش داشت گفت : _ داری دروغ میگی ؟؟؟؟
بابا سری تکون داد گفت : _ خیلی چیز ها هست که تو نمیدونی ...!
صدای بم و مردونه ای گفت : _ به کیارش خان بزرگ .....!
چرخیدم نگاهم به مردی هم سن های بابا افتاد ، اما چهره ی پر از غم بابا کجا ؟؟چهره ی پر از زندگی مرد کجا ؟؟
با دیدن من لحظه ای خیره نگاهم کرد گفت :
_ معرفی نمیکنی ؟؟؟؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_سیوهفت
_ سلام ، سهراب،میبینم هیچ تغییری نکردی و مثل آخرین روزی که از ایران رفتی ....!
_ اما تو خیلی عوض شدی ، نگفتی این دختر کیه ؟؟
بابا دستشو گذاشت پشتم _ دخترم دریا ....!
ابروی مرد از تعجب بالا رفت با تمسخر گفت :
_ تا جایی که یادمه بچه دار نمی شدی،چطور دختر دار شدی ؟؟؟
بابا مثل کسی که هول کرده باشه گفت : _ اینجا اومدم تا خیلی چیز هارو بگم ، اما میبینم نگفتنش بهتره .....!
هنوز به خونه نرسیده بودیم که احساس کردم سر بابا کج شد و روی شونه ام افتاد .
ترسیدم _ بابا خوبی ؟؟؟؟؟
اما نفس های کوتاه بابا چیز دیگه ای میگفت ....! رو کردم به راننده:_ آقا برو بیمارستان ..بابا حالش خوب نیست .
باید به غیاث زنگ می زدم ،حتما میدونست کدوم بیمارستان باید بریم .شماره ی غیاث و گرفتم بعد از چند بوق صداش پیچید توی گوشی :_ غیاث حال بابام بد شد ....!
_ کجا ؟؟
ببرش به بیمارستان ...... منم خودمو میرسونم ،آدرس و به راننده دادم .
بعد از چند دقیقه ماشین کنار بیمارستان ایستاد ،راننده پیاده شد و رفت سمت اورژانس . بعد از چند دقیقه با دو پرستارو برانکارد برگشت . اسم دکترشو گفتم . بابا رو بخش ویژه بردن . با استرس شروع به رژه رفتن کردم . از تو سالن نگاهم به غیاث افتاد که با عجله داشت می اومد ....!
نفس زنان کنارم ایستاد گفت : _ حال عمو چطوره ؟؟چرا یهو اینطور شد ؟!
سری تکون دادم :_ نمیدونم ... نمیدونم ....!
باهم رفتیم سمت اتاقش .مرد میانسالی از اتاق بیرون اومد . با دیدن غیاث گفت : _ آقای شایسته بهتون گفته بودم . این مرد خیلی زنده نیست و ناراحتی و استرس براش سمه ...!
_ آقای دکتر حال پدرم چطوره ؟؟؟
دکتر نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد :دست و پام شل شد ...!و احساس کردم بیمارستان دور سرم میچرخه .....
نگاهم به نگاه غیاث افتاد .
دکتر رفت ...!
باروی صندلی نشستم ،با صدای لرزونی گفتم :
_ بابا چرا نمیره خارج ؟؟؟
_ عمو خودش نمی خواد ادامه بده .....!
انقدر گفت نه...نه ، که بیماری پیشرفت کرد و جای درمان دیگه نموند .
_ مگه چند وقته بابا اینجوری شده ؟؟؟؟
_ بیشتر از ۶ ماه میشه .
_ چرا نمیخواد درمان رو ادامه بده ؟؟؟
غیاث شونه ای بالا انداخت و به صندلی تکیه داد ،نگاهی بهم انداخت :_ جایی بودی؟؟؟
_ خونه عمه ام بودیم .
راستی تو زنو شوهری به اسم ساتین و سهراب میشناسی ؟؟؟
ابروهاشو توهم کشید و گفت : _ یکی دوبار اسم ساتین رو از دهن بابا وقتی داشت با پدرت صحبت میکرد شنیدم . چطور ؟
_ هیچی همینطوری ...!
_ به راننده بگو ببردت خونه من همینجا هستم .
_ نه اصلا ...! من خودم باید پیش بابا بمونم ،مرسی خودت برو خونه ...
_ من جام خوبه .
متعجب برگشتم و نگاهی بهش انداختم .
نگاهم رو به دیوار روبه روم دوختم ،انگار این وسط یه چیزی سر جای خودش نبود .... چی ؟؟؟؟ نمیدونستم ؟!
سرم و به دیوار تکیه دادم . نگران بابا بودم ...! تمام درد های خودمو فراموش کردم . اگه بابا چیزی بشه چی ؟؟؟؟وای خدا نکنه ......! کم کم چشم هام بسته شد .
چشمام و باز کردم نگاهم به اولین چیزی که افتاد سرامیک های سفید بود ...یادم اومد بیمارستانم ....!
تند روی صندلی نیم خیز شدم که صدای غیاث از فاصله ی کمی شنیدم :_ بیدار شدی ؟؟؟؟
_ چرا بیدارم نکردی ؟؟؟؟؟؟
گفت : _ خوابت انقدر سنگین هست که بیدار نمیشی ....!
_ حال بابا چطوره ؟؟؟؟؟
_ فعلا که خبری نیست ....!
از جام بلند شدم ،کمی گردن و کمرم درد میکرد . پشت در اتاق بابا ایستادم و نگاهی داخل اتاق انداختم .فقط یه سرم به دست بابا وصل بود .....
به نظر خواب می اومد .....! دستی نشست روی شونه ام .
چرخیدم که رو به روی غیاث قرار گرفتم .
سرم و کمی بلند کردم . نگاهمون لحظه ای بهم گروه خورد . کلافه ازم فاصله گرفت گفت :
_ میرم ببینم اجازه میدن عمو رو ببریم یا نه ؟؟؟
متجب باشه ای گفتم و گوشیم و از توی کیفم در آوردم . چندین تماس از عمه داشتم و یکی مامان اینا .شماره ی عمه رو گرفتم .....
بعد از دوتا بوق صدای نگران عمه پیچید توی گوشی :_ الو دریا کجایین شما ؟؟؟
_ سلام عمه ...!
_ سلام عزیزم ...!
کیارش کجاست ؟؟ حالش خوبه ؟؟؟؟
لبم و به دندون گرفتم _ نه عمه ...!
_ چی نه عمه ؟؟؟
_ ما بیمارستانیم ، دیشب حال بابا بد شد .
_ الان داری میگی ؟؟؟
_ ببخشید نشد بگم ..!
_ کدوم بیمارستان ؟؟
بیمارستان ... .
_ باشه الان میایم و گوشی رو قطع کرد .
پوف کلافه ای کشیدم و گوشی رو تو کیفم گذاشتم ...غیاث با دو لیوان یه بار مصرف اومد سمتم: بیا نسکافه گرفتم ...!
لیوان و از دستش گرفتم:_ رفتی پیش دکترش ؟؟؟
_ آره گفت :_ فعلا باید بمونه ...!
_ آخه چرا ؟!
_ حالش خوب نیست .
روی صندلی نشستم و کمی از نسکافه ام رو مزه کردم . غیاث نشست .نگاهی بهش انداختم . موهاش ژولیده روی پیشونیش ریخته بود ...!
ادامه دارد ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_سیوهشت
سرش و بلند کرد و نگاهی بهم انداخت .ابرویی بالا داد:چیزی شده ؟؟
سری تکون دادم:نه..! شما بهتره برین به کارتون برسین ..!
فعلا هستم عمو برام خیلی عزیزه ...!
_ به عمه زنگ زدم گفت میاد .
_ خوبه ...!
چند دقیقه بعد عمه همراه آیناز اومدن .
از جام بلند شدم...
_عمه بهمون رسید با حول گفت : _ خان داداشم کجاست ؟؟؟حالش چطوره ؟؟؟
نمیدونم ...
یهو آیناز با ذوق گفت : _ وای غیاث توام اینجایی !؟
ابرویی بالا انداختم .رو به عمه کردم:_ خواب بود ، شاید الان بیدار شده باشن .
درو آروم باز کردم . صبح پرستار اومده بود و چکش کرده بود . با صدای در بابا سرشو چرخید . با دیدنم لبخند کم جونی زد .
وارد اتاق شدم . عمه هم پشت سرم وارد اتاق شد :_ الهی فدات بشم چی شد آخه تورو ....! و خم شد صورت بابارو بوسید .
رفتم جلو دست بابارو گرفتم:_ خوبی بابایی ؟؟؟
چشم هاشو بازو بسته کرد .
با صدای زنگ گوشیم از بابا فاصله گرفتم . نگاهی به شماره انداختم ، شماره ی بابا بود .
لبخندی زدم از اتاق بیرون اومدم:_ سلام بابایی .
سلام گل دختر بابا ، کجایی تلفنت و جواب نمیدی ؟؟؟
_ ببخشید بیمارستانم .
صدای بابا نگران شد: _ اونجا برای چی ؟؟؟
_ حال بابا کمی نا خوشه آوردیمش بیمارستان .
_ مرد بیچاره ، باشه بابا چان ، بعد از ظهر با مادرت میایم ملاقات ....!
_ شما خوبین بابایی ، مامان ، سامان ، ساسان ...!
_ همه خوبیم می خواستم بهت بگم برای سامان میخوایم برین خواستگاری ..!
با هیجان گفتم _ واقعا ...!خواستگاری کی ؟؟؟
_ هیوا ، دختر عموت دیگه .
لبخندی زدم .
پس سامان و هیوام بهم میرسیدن .
_ خیلی خوشحال شدم بابا .
_ میایم دخترم مراقب خودت باش ..
_ چشم بابایی شمام ، میبوسمتون ....!
از اینکه قرار بود دو نفر دیگه هم و دوست دارن بهم برسن خوشحال شدم .
سمت اتاق بابا رفتم . غیاث کنار در اتاق بابا ایستاده بود . بهش نزدیک شدم:_ من میرم ، بعد از ظهر میام دیدن عمو دوباره .
_ باشه ممنون که دیشب بودی .
_ کار خاصی نکردم ، فعلا و پشت کرد بهم رفت سمت در خروجی سالن .
عمه کمی موند و رفت ،کنار تخت بابا نشستم .
_ چرا نرفتی خونه ؟؟؟
_ میرم .
دستی روی سرم کشید گفت :شب برو خونه ، اینجا نیازی نیست بمونی .
_ نه شما رو تنها بزارم ؟؟
_ احتیاجی به تو نیست دخترم اینجا بمونی اذیت میشی .
اتاق که خصوصیه ...
_ میدونم اما حرفم و گوش کن .
_ حالا کو تا شب .
راستی بابام زنگ زده بود .
بابا با صدای بلند خندید گفت :_ خودتم این وسط گیر کردی ..
خندیدم :_ بده مگه آدم دوتا پدر داشته باشه ؟؟؟؟
حرفی نزدو به رو به روش خیره شد . ساعت 3 بود که در اتاق و زدن . رفتم سمت در اتاق که در باز شد و بابا و مامان با هم وارد اتاق شدن ، رفتم جلو و خودمو بغل بابا انداختم .
_ سلام بابایی جونم .
بابا پیشونیم و بوسید: _ چطوری عزیز دل بابا ؟؟
_ خوبم
رفتم سمت مامان و محکم بغلش کردم .چقدر دلتنگش بودم ...! چقدر عطر تنشو دوست دارم .....!
مامان بابا حال بابارو پرسیدن و بابا مشغول صحبت شد . صدای در اتاق اومد . چرخیدم که نگاهم به غیاث افتاد . تیشرت سفید یقه هفت با کت تک مشکی پوشیده بود و با دست گل بزرگی وارد اتاق شد ...
اومد سمت بابا و پیشونی بابارو بوسید .
گل رو گرفت طرفم . نگاهی به گل های زیبای توی دستش انداختم ،گل و از دستش گرفتم .
رفت سمت مامان بابا و خیلی مودبانه احوال پرسی کرد ،برام جای تعجب داشت ،چرا عمو نیومده ؟؟؟
کنار مامان رفتم: _ راستی مامان بابا یه چیزایی میگفت ...!
مامان لبخندی زد گفت : _ چند شب پیش برای هیوا خواستگار اومده بود .
سامان وقتی فهمید کلی ناراحتی کرد ،بابات گفت: _ تو چرا ناراحتی ؟؟
اونم نه گذاشت ، نه برداشت گفت: _ من هیوارو میخوام .
ما هم از خدا خواسته به عموتینا زنگ زدیم و
قرار شد شب بریم برای خواستگاری .
خیلی خوشحالم مامان ....!
_ امشب باید بیای ،یه خواهر که بیشتر ندارن ...
_ اما بابا بیمارستانه ...
با صدای بابا نگاهی بهش انداختم :_ آقای نستو دریا رو ببرین خونه،از دیشب اینجاست . دلم نمیخواد دخترم مریض بشه .
_ اما بابا ...
_ اما نداره ، باید بری .
مامان از خدا خواسته گفت :_ آره عزیزم .
_ نگران نباش عمه گلنازت میاد پیشم .
_ نمیخواد عمو من خودم کنارتون میمونم ،درسته اتاق خصوصیه اما یه مرد کنارتون باشه بهتره ....!
نگاهی به غیاث انداختم ،از اینکه غیاث بمونه خیالم راحت شد و کمی نرم شدم .
_ وقت ملاقات تموم شد .
بابارو بوسیدم و همراه مانانینا از بیمارستان خارج شدیم .
سوار ماشین بابا شدم و به سمت خونه خودمون رفتیم . خسته وارد اتاق شدم و با دلتنگی نگاهی به اتاق انداختم و روی تخت ولو شدم ......از خستگی زیاد خوابم برد .
با نوازش دستی چشم هام و باز کردم ،با دیدن مامان لبخندی زدم..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_سیونه
_ پاشو عزیزم نمیخوای آماده بشی ؟
خمیازه ای کشیدم :_ الآن آماده میشم .
مامان از اتاق بیرون رفت . از جام بلند شدم .
باید دوش میگرفتم .
از اتاق بیرون اومدم . وارد حموم شدم .شیر آب و باز کردم و زیر دوش ایستادم . آب که به پوست تنم خورد حالم کمی بهتر شد .،بعد از یه دوش چند دقیقه ای ، بدنم و خشک کردم و لباسم و پوشیدم.از حموم بیرون اومدم . با دیدن سامان خبیثانه ابرویی بالا انداختم و رفتم سمتش . داشت با گوشیش کار میکرد ، موهای خیسم و بالای سرش گرفتم . همین که آب چکید روی صورتش تند از جاش بلند شد .
خندیدم :_ سلام آق داداش خودم .
با دیدنم لبخندی زد: _ باز تو پیدات شد ؟؟؟؟این مدت نبودی آرامش بودا ...
ناراحت لبم و کج کردم که گفت : _ سامان فدای قهر کردنات ،شوخی کردم ...!
آقا دوماد چطوره ؟؟؟
آروم لب زد : _ دیدی بالاخره به دست آوردمش .
سری تکون دادم: خیلی خوشحالم خوشبخت بشی ...!
_ بعدش باید بگردم برای تو یه شوهر پیدا کنم ترشیدی ..!
ازش فاصله گرفتم _ لازم نکرده آقابالا سری میخوام چیکار ؟؟؟؟و چشمکی زدم .وارد اتاقم شدم ...
موهامو سشوار کشیدم ،در کمد و باز کردم نگاهی به لباس های توی کمد انداختم .
پیراهن سورمه ای رنگم و با ساپورت مشکی و کفش عروسکی مشکیم و پوشیدم . نگاهی توی آینه به خودم انداختم .با رضایت لبخندی زدم . گوشیم و برداشتم و شماره ی غیاث و گرفتم . بعد از چند بوق برداشت: _ بله .
_ سلام .
_ سلام .
_ حال بابا خوبه ؟؟؟؟
_ بهتره نگران نباش ، شب پیشش هستم .
_ باشه ممنون ...!
بعد از قطع کردن گوشی از اتاق بیرون اومدم . مامان و بابا اماده بودن . بابا با دیدنم گفت : _ ماشاالله یه دختر دارم دسته ی گل .
خندیدم و گفتم : _ شاه دوماد کجاست ؟؟؟
سامان کت و شلواری از اتاق بیرون زد .
سوتی زدم: _ به به چیکار کردی ؟؟؟!
چرخی زد ؛ ژستی گرفت گفت : _ می پسنده ؟؟
پشت چشمی نازک کردم: _ پس چی ؟؟؟ پسری داریم ماه نداره .
مامان خندید: _ اون و برای دختر میخونن ....!
_ مامان حالا سوتی نگیر دیگه .
بابا گفت: _ بریم که عمتینام اومدن .
باهم از آپارتمان بیرون اومدیم . بابا زنگ اپارتمان عمویینا رو زد .هیراد درو باز کرد
_ بفرمایین .
با هیراد احوال پرسی کردیم . وارد سالن شدیم .همه جمع بودن،سیاوش با دیدنم دستی برام تکتون داد....
چشمکی زدم براش که صورتش گل انداخت .
سامان گل رو گرفت سمتش و هیوا گلهارو از دستش گرفت ،عمو اومد جلو و با بقیه احوال پرسی کردیم . روی مبل کنار سیاوش نشستم که گفت : _ چطوری ؟؟؟کم پیدایی ؟؟؟
_ کم پیدایی کلاس داره ...! و پام و روی پام انداختم....
با صدای بابا هردو سکوت کردیم . بابا شروع به صحبت کرد گفت : _ ما فامیل هستیم و از همه چیز هم خبر داریم . به نظرم سامان و هیوا جان برن صحبت کنن . بعد ببینیم خدا چی میخواد .
عزیز سری تکون داد گفت : _ ان شا الله خیره .
سامان و هیوا برای صحبت رفتن . هلنا اومد و روی دسته ی مبلم نشست گفت : _ چه خوشگ شدی ..!
ابرویی بالا دادم و تابی به گردنم دادم . گفتم :
_ بودم گلم . چشم بصیرت میخواد ..... !
ازت تعریف کردم چه شاخ شده برای من .
_ وای هلنا ...
_ چیه ؟؟؟
_ اما تو خیلی چاق شدیا ؟!
تند از جاش بلند شد و هول گفت : _ سعید دریا راست میگه ؟؟تپل شدم ؟؟
ریز خندیدم . سعید لبخندی زد گفت : _ چرا عزیزم، خیلی قشنگ شدی..
هلنا سری تکون داد _ از امشب باید رژیم بگیرم .
دراتاق باز شد و سامان و هیوا اومدن
میدونستم جواب هیوا مثبته اما مثل بقیه چشم به دهنشون دوکه سیاوش گفت:شیرینی بخوریم؟؟
هیوا لبخندی زد ...جیغی از خوشحالی زدم و کل کشیدم..
هلنا ظرف شیرینی رو برداشت و یه دور به همه تعارف کرد..
بابا لبخندی زد و گفت:مبارکه و خوشبخت بشین، نگاهی به من انداخت :فقط گل دختر خودم میمونه...
سیاوش خندید و گفت :دایی دریا رو باید ترشی بندازیم.!!
حرفی نزدم اما غم نشست تو دلم بابا که
نمیدونست سر دخترش چی اومده!!
عزیز جون گفت :انشاا...نوبت دریا هم میشه ..
لبخندی زدم تا به صحبتاشون خاتمه بدم..
بابا بحثو کشید به تاریخ و شیربها و مهریه
مهریه رو تعیین کردن و قرار شد یه عقد کوچیک بگیرن و مراسم عروسی توی تالار باشه..تا اخرشب خونه عمو موندیم و از هر دری صحبت کردیم،اما دل توی دلم نبود دلم میخواست هر چی زودتر بریم خونه و یه دل سیر گریه کنم.اما خومو نگه داشتم و تظاهر به خوشحالی کردم و لبخند زدم..
بابا بلند شد و گفت:دیگه دیر وقته بهتره رفع زحمت کنیم و بریم،از جام بلند شدم و عازم رفتن بودیم..
بعد از خداحافظی با بقیه به آپارتمان خودمون برگشتیم..رو تختم دراز کشیدم و چشم به تاریکی اتاق دوختم.
کاش می دونستم که این بلا رو کی سرم آورد و چرا زندگیم اینطوری شد.چشم هامو بستم و کم کم به خواب رفتم.صبح با زنگ آلارامگوشیم بیدار شدم.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_چهل
نگاهی به ساعت انداختم هفت صبح رو نشون می داد.سریع از جام بلند شدم.از اتاق بیرون اومدم.همه جا توی سکوت مطلق فرو رفته بود...
آبی به دست و صورتم زدم.به اتاق برگشتم و
لباسمو پوشیدم کیف و بقیه وسایلامو جمع کردم.
از اتاق بیرون اومدم که مامان از سرویس بهداشتی بیرون اومد:_داری میری؟
_آره مامان جون ،باید برم بیمارستان تازه دیر هم شده.
_صبر کن یه چیزی بخور ضعف میکنی.
_ مامان دیر میشه.
_بدون صبحانه نمی ذارم که بری، پس مثل یک دختر خوب برو آشپزخونه.می دونستم که حرف فقط حرف خودشه.روی صندلی نشستم مامان خیلی سریع میز صبحانه رو چید.شروع به خوردن کردم صبحانه ام تموم شد:_حالا اجازه رخصت میدی؟
مامان خندید گفت:_از دست تو دختر .
گونه ی مامان بوسیدم...از اپارتمان بیرون اومدم.سوار آسانسور شدم و تند حیاط ساختمون ردکردم.
سر خیابون ماشین گرفتم و مستقیم به بیمارستان رفتم.خواستم وارد بیمارستان بشم که نگهبان گفت:_کجا؟
_ببخشید همراه آقای بختیاری هستم.
نگهبان سکوت کرد وارد بیمارستان شدم.
به سمت اتاق بابا رفتم، با دیدن غیاث که روی صندلی انتظار تشسته بود به سمتش رفتم.با دیدنم از جاش بلند شد.نگاهی بهش انداختم.
چشماش قرمز بود مثل کسی که شب بدی رو پشت سر گذاشته باشه.
_سلام
_سلام، چه زود اومدی؟
_بابا خوبه؟
دستی لای موهای بهم ریخته اش کشید گفت:
_دیشب کمی حالش بد شد اما الان بهتره.
_برم ببینمش.
چرخیدم تا وارد اتاق بشم که گفت:_دم دمای صبح بهش آرامبخش تزریق کردن بزار بخوابه.
کنارش روی صندلی نشستم.
_حتما دیشب خیلی خسته شدین بهتره که برین خونه کمی استراحت کنین.
نگاهی به ساعت روی مچ دست چپش انداخت گفت:_پس من میرم کمی استراحت کنم میام..
_ممنون لازم نیست.
نگاه جدی بهم انداخت.
_قرار نیست که برام تعیین تکلیف کنی میام.
کیفش و برداشت و رفت.
شونه ایی بالا انداختم محبتم بهش نیومده..
بابا چند روز بیمارستان موند و با رضایت خودش مرخصش کردیم.آوردیمش خونه عمه و آیناز هم اومد خونه ما ،تا عمه بیشتر به بابا برسه.
توی سالن کنار عمه نشسته بودم که زنگ رو زدن.از جام بلند شدم، عمو و غیاث بود.چه عجب عمو بلاخره بعد از چند روز دیدن بابا اومده.در سالن و باز کردم و منتظر ایستادم تا بیان.با دیدن عمو سلامی کردم که زیر لب جوابمرو داد:_بابات کجاست؟
_توی اتاقش ..
سری تکون داد که عمه اومد سمتشون گفت:
_سلام تیمسار خوش اومدین چه عجب.
با اوردن اسم تیمسار جرقه ای تو سرم زده شد و حرفای اون زن که دلش می خواست خودش تیمسار و بکشه.لحظه ای عرق سردی وسط کمرم حس کردم یعنی این مرد همونه؟ نه نمی تونه باشه ..سری تکون دادم.
تیمسار با عمه به سمت اتاق بابا رفتن.
کلافه به سمت آشپرخونه رفتم.سینی چایی برداشتم به سمت اتاق بابا رفتم.غیاث توی سالن بود.صدای عمو اومد :_شرمنده که نیومدم بیمارستان تو دلیل نیومدنم رو میدونی.
بابا با صدای ضعیفی گفت:_اشکال نداره
وارد اتاق شدم و سینی چایی رو روی میز گذاشتم خواستم از اتاق بیام بیرون که عمه گفت:_شنیدم قراره نیلوفر برگرده.
_دختره ی لجباز میگم نیا اما گوش نمیده.
از اتاق بیرون اومدم، اما ذهنم درگیر بود این وسط یه چیزی اشتباه بود.سری تکون دادم که با صدای غیاث به خودم اومدم.
_چیزی شده که سر تکون میدی؟
سر بلند کردم :_نه هیچی ...
شونه ای بالا انداخت گفت:_آتیه یه چایی برای من بیار..
در سالن با صدا باز شد.
آیناز با ذوق وارد سالن شد گفت:وای غیاث توام اینجایی؟؟
روی مبل نشستم و پوف کلافه ای کشیدم،باز این دختر عمه من اومد .
گوشیم زنگ خورد.نگاهی به شماره انداختم، شماره سیاوش بود.
_سلام آقا سیاوش
با آوردن اسم سیاوش حس کردم گوشای غیاث تیز شد نگاهشو بهم دوخت.
_دریا امشب میای خونه ام؟
_خونه ی تو؟؟
_آره دیگه نانا هم میاد.
_نانا؟! این چه موجودیه ؟؟؟
_دوست دختر منه دیگه یادت رفت به همین زودی؟؟
پامو رو پام انداختم...
،آها چه اسمی داره..ریز خندیدم.
_ میای دیگه؟
_نه فکر نکنم ..
_ دریا بیا منتظرم هشت اینجا باش اوکی؟؟
بدون این که اجازه بده چیزی بگم قطع کرد.
نگاهی به صفحه گوشیم انداختم.
غیاث با کنایه گفت:_جایی تشریف می برید؟
سوالی نگاهش کردم:باید از شما اجازه بگیرم؟
دست به سینه شد :نه ولی فکر کنم خونه ی پسر مجرد رفتن اونم تنها زیاد خوشایند نیست.
پوزخندی زدم :_هه شما نمی خواد چیزی به من یاد بدین پس رفتن من مشکلی نداره.
عمو و غیاث بعد از کمی صحبت رفتن، نگاه غیاث کمی عصبی و خصمانه بود.بی توجه بعد از خداحافظی وارد اتاق بابا شدم.
بابا با دیدنم لبخندی زد..
_بابا جون می تونم برم خونه ی پسر عمه ام؟ دور همی داره.توی دلم گفتم:خدایا ببخش بخاطر این دروغم..
_آره بابا برو..
از اتاق بیرون اومستقیم وارد اتاقم شدم.
بلوز سفید یقه دیپلمات همراه با شلوار لی آبی پوشیدم و پالتوی پاییزه ام رو از روش ..!
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾