فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدمی هر صبح به امیدی چشم باز میکند
امیدی که شب قبل در خود نمیدیده
این خاصیت نور است...
چشمتان روشن به اتفاقات خوب♥️
#صبح_بخیر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۱ آذر ۱۴۰۲
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوپنج
اونشب دیگه در موردش هیچ حرف نزدیم ولی رفتار آصف خان با من فرق کرده بود و احساس می کردم برام احترام قائله و این خیلی برام مهم بود ....
و شیوا غرق در لذت اومدن پدرش از ته دل می خندید ...
حس امنیت بهش دست داده بود ؛ ....روز بعد سیزده بدر بود ..آصف خان و عمه طبقه ی بالا خوابیده بودن من زود تر از همه بیدار شدم ..
صورتم رو که شستم رفتم توی ایوون ..
نسیم ملایمی می وزید و گلبرگ های شکوفه ها رو مثل برف میریخت روی زمین ..
طوری که تمام کف باغ رو سفید و صورتی کرده بود ..
درخت ها داشتن جوونه می زدن ..یک حسی بهم می گفت دنیای منم داره جوونه می زنه ...
حس می کردم بزرگ شدم ..دیگه اون دختر بچه ی ای نبودم که وارد خونه ی آقا شدم ..و این تغییر ناگهانی برای من خیلی عجیب بود ...
اون روز من و شیوا با ذوق و شوق هر کاری می کردیم تا به آصف خان و عمه خوش بگذره ..
و ظهر فرش پهن کردیم زیر درخت ها و درست مثل سیزده بدر همه چیز بردیم و دور هم ناهار خوردیم ....شیوا می گفت : اون همه سال با پدرم زندگی کردم ولی هیچوقت نشده بود اینطور با هم صمیمی باشیم این اولین باریه که اینقدر بهم نزدیک شدیم ...
شنبه صبح صادق اومد و من با عمه رفتیم تهران اسمم روبرای امتحان متفرقه نوشتم کتاب ها مو گرفتم ..
اون روزا جاهای کمی بود که میشد این کارو کرد با همه ی ذوق و شوقی که برای این کار داشتم یک مرتبه حواسم رفت به خیابونی که نزدیک خونه ی آقا بود ...
باز یاد اون مرد افتادم ؛ مردی که شاید هیچ کس درکش نمی کرد ...و غم دلشو نمی دونست ..
من باید کاری می کردم که اون به زن و بچه هاش برسه ..
و حقش نمی دونستم که اون همه رنج بکشه ..و با خودم قرار کردم روزی که میام برای امتحان ؛ حتما میرم سراغ آقا و آدرس خونه رو بهش میدم ...بالاخره یکشنبه رسید و آصف خان با عمه رفت فرودگاه تا اونو راهی کنه و از اونجا هم با صادق بره گرگان ..
و موقع خدا حافظی در حالیکه شیوا رو محکم در آغوش گرفته بود گفت : این بار که برگشتم یکی رو میارم برا تون حموم درست کنه ..
ببینم شیوا جان تو می خوای برادرت رو ببینی ؟ اونا خیلی دلشون برات تنگ شده ,
شیوا گفت : منم همینطور فقط نمی دونم واقعا اونا منو خواهر خودشون می دونن یا نه ؟
آصف خان گفت : ای داد بیداد ؛ از دست تو ؛ مهم اینکه تو چی فکر می کنی ..
اونی که خودت می خوای همیشه از همه چیز مهمتره برو بهش برس اینقدر از دیگران واهمه نداشته باش ...
حق تو اون خواسته ی توست به دستش بیار ..نزار حسرت به دل بمونی ....و اینطوری دوباره ما تنها شدیم ..خوشحالی شیوا تا همین جا بود ..
اول که می گفت برای رفتن عمه و پدرم دلتنگم ..
بعدم دوباره هراس از آینده غم رو توی چشم های زیباش نشوند ...
مدام می گفت : حوصله ندارم ...نمی خواد ...ساکت باشین ...
رادیو رو روشن نکن ؛ و باز شیوا بود و زانو به سینه گرفتن و به بیرون خیره شدن ...و من می دونستم که غم اون دوری از عزت الله خان هست و بس ..
تا یک روز یکی در خونه ی ما رو زد و رفتم از پشت در پرسیدم : کیه ؟
یک خانمی گفت باز کن ..
گفتم : شما ؟ با کی کار دارین ؟
گفت : برای امر خیر مزاحم میشم ...
من واقعا اون زمان نمی دونستم امر خیر یعنی خواستگاری درو که باز کردم خانم چادر مشکی سبزه رویی رو دیدم که تقریبا جوون بود و دست یک پسر بچه رو هم گرفته بود ..
احساس کردم بغض داره و خیلی دلش می خواد گریه کنه ...
با همون حال گفت : اجازه می فرماین ؟ مادرتون نیستن ؟شیوا که همیشه وقتی من درو باز می کردم پشت پنجره یا ایوون منتظر میشد با صدای بلند پرسید : گلنار کیه ؟
زن فورا از من پرسید شما گلنار هستین ؟
اول جواب شیوا رو دادم و گفتم : با شما کار دارن ..
پرسید : کی با من کار داره؟
گفتم یک خانم ...
زن گفت : بگین از طرف آقای شاه پسندی اومدم ...
من بالافاصله فهمیدم معنی امر خیر چیه و حدسم این بود که خواهرش فرستاده باشه ..ولی خودش در حالیکه بغضش بیشتر شده بود ادامه داد ..
من زنش هستم ..
من مات و متحیر مونده بودم و به اون زن نگاه می کردم ...که شیوا رسید و تعارف کرد و اونو با خودش برد توی ساختمون ...
یعنی واقعا یک مرد اینقدر بی رحم میشه که زن خودشو وادار کنه بره براش خواستگاری ؟
ادامه دارد ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۱ آذر ۱۴۰۲
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوشش
حال عجیبی داشتم ...اینکه زن شاه پسندی می تونست تحت چه شرایطی اینطور با بغض و نارضایتی دست به عملی بزنه که فقط شوهرش ازش خواسته بود برای اولین بار منو از زن بودنم متنفر کرد ...
نمی دونم در یک آن خودمو جای اون احساس کردم ..و همدردی شدیدی نسبت بهش در وجودم پیدا شد ...
از شیوا به خاطر جسارتش و ایستادنش در مقابل عزت الله خان خوشم اومد ...
من دیرتر رفتم می خواستم حالم جا بیاد ..
وقتی وارد شدم اون زن درحالیکه دست پسرشو هنوز رها نکرده بود , عاجزانه به من نگاه کرد.. شیوا گفت : گلنار جون یک چای میریزی ؟
گفتم : می ریزم ..
هیچوقت صورت اون زن رو در اون لحظه فراموش نمی کنم ..
من توی اون صورت درد دیدم ..غم و رنج و افسوس دیدم و یک دنیا ظلم و ناتوانی ؛
زن خطاب به شیوا در حالیکه هر لحظه ممکن بود بغضش بترکه و سخت داشت خودشو کنترل می کرد گفت : ببخشید مزاحم شما هم شدم ..
ولی آقا ی شاه پسندی منو فرستادن تا شما یک وقت فکر نکنین از جانب من مشکلی برای دخترتون پیش میاد ...
من راضیم ...اومدم همینو بگم ..من دیگه فقط صداشو می شنیدم ..
لرزش کلامش نشون می داد که کافیه با یک تلنگر گریه کنه ...
چای رو گرفتم جلوشو گفتم : بفرمایید با خیال راحت بخورین گلوتون تازه بشه ..
من قصد ندارم با کسی مخصوصا آقای شاه پسندی ازدواج کنم ..
از قول آصف خان بهشون بگین که ایشون پیغام دادن اگر این طرفا پیداشون بشه با من طرفی ...همین ..
شما هم دیگه خودتو ناراحت نکن ..
وای من اینو گفتم و باعث شدم اون زن مدت زیادی چادرشو بکشه توی صورتشو گریه کنه ...
شیوا بهتراز من قرار گرفتن توی این موقعیت رو درک می کرد ..
چون اونم پا به پای اون زن گریه کرد ...
و هردو سعی می کردیم آرومش کنیم و بهش اطمینان خاطر بدیم که همچین اتفاقی نخواهد افتاد و اون زن در کمال سادگی التماس می کرد که یک وقت شاه پسندی نفهمه که اون پیش ما گریه کرده ..اون زن رفت اما ذهن من کاملا در گیر شده بود ..و برای اولین بار به دلم هراسی از اینکه ی روز با کسی ازدواج کنم و همین مشکلات احمقانه رو داشته باشم افتاد ...
و اونشب شیوا رو غمگین تر از همیشه دیدم ..
حتی شام هم نخورد و بدون توجه به بچه ها همینطور روی سکوی پنجره نشسته بود ...
حتی وقتی پریناز رفت و ازش خواست که اونو بخوابونه با لحن تندی از خودش دور کرد و گفت : برو ولم کن به گلنار بگو ...
از این حرکتش خیلی ناراحت شدم بچه مدتی توی بغلم گریه کرد و با همون بغض خوابید ...
رختخواب ها رو پهن کردم و دراز کشیدم ..
قبلا هیچوقت بی تفاوت از کنارش رد نمیشدم ..
با لحن تندی گفت : چیه توام از دستم خسته شدی ؟ بلند شدم نشستم و بهش نگاه کردم ..عصبانی شد و با بغض گفت : چرا اینطوری نگاه می کنی جای من نیستی که بدونی من دارم چی می کشم ..
تو هنوز هیچ بلایی سرت نیومده نمفهمی من از چه چیزایی دارم عذاب می کشم ...
گفتم : من که حرفی نزدم ؛؛
گفت : حرف نزدی ؟ پس چرا قهر کردی ؟ می دونم داری به چی فکر می کنی ..دیگه تو رو میشناسم ...
من این طرز نگاه کردن تو رو میشناسم ...
گفتم : آره ؛ شیوا جون اصلا شما رو درک نمی کنم ..فکر می کردم با اومدن پدرتون و عمه و اینکه دیگه نه غصه ی پول دارین نه دوری از پدر و دیگه اینو می دونین که همه شما رو دوست دارن و به فکرتون هستن بازم تغییری در شما پیدا نشده ..
من دارم فکر می کنم اصلا ممکنه آقا هم همین روزا پیداش بشه ..شما بازم برای یک چیز دیگه غصه می خورین ..
پس کاری از دست من بر نمیاد ....عصبانی تر شد و یک چرخی زد و موهاشو گرفت بالا و با غیظ اون طرف صورتشو که زخم بود به من نشون داد و گفت : اینو چیکار کنم ؟ بگو چیکارش کنم؟ ..بگو؛؛ راه حل اینو بهم بگو ...
من تا کی با این درد زندگی کنم؟ ..کی حاضره هر روز چشمش به این زخم بیفته ؟
حالا من باید بشینم و شکر کنم دماغم نشده ..
شکر کنم خوب شدم بدتر از این نشدم ..نمی تونم ...نمی تونم ...نمی تونم ...
پریدم دستشو گرفتم چون داشت خودشو می زد ..و در حالیکه گریه ام گرفته بود گفتم : حق دارین ..اما به خدا ..به قران اصلا مهم نیست ...
من حاضرم ..چون من خیلی زیبایی در شما سراغ دارم که تماشا کنم ..ولی شما خودت اونا رو نمی ببینی ...اصلا گور بابای من و همه ی آدم های دور برتون چرا زندگی رو به کام خودتون و بچه ها زهر مار می کنین؟ ..
این پرینازی نبود که حسرتشو می خورین ..چرا اینطور دعواش کردین که با گریه بخوابه ..
جگرم برای این بچه آتیش گرفت ..حالا می فهمم که پدرتون چی می گفت , شما فقط به فقط عزت الله خان رو می خوای و هیچ کس دیگه براتون اهمیت نداره حتی خودتون ...
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۱ آذر ۱۴۰۲
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهفت
گفت : اگر ناراحتی همین فردا برو خونه ی خودتون ..تو روهم دیگه نمی خوام ...
می خوام تنها باشم ..حالا اون گریه می کرد و من گریه می کردم ..بلند شد رفت طبقه ی بالا و منم دوباره با همون حال دراز کشیدم و مدت زیادی صدای گریه های اونو از دور می شنیدم ولی ترجیح دادم به حال خودش بزارم ..
چون می فهمیدم هیچ فایده ای نداره ...کم کم خوابم برد ..
تا نور خورشید از پنجره ی حیاط افتاد روم ..
خواستم جابجا بشم که حس کردم یکی کنارمه و منو نگاه می کنه ..
چشمم رو باز کردم ..شیوا بود ...دستی به موهام کشید و گفت : خیلی موهای قشنگی داری ..به نظرم یکم کوتاهش کنیم بد نیست ...
گفتم : وقتی رفتم میدم مادرم کوتاه کنه ...
گفت : حرف مفت نزن ..من عصبانی بودم ببخشید ..قربونت برم ..مونس من ؛ دختر من ؛
بمیرم هم نمی زارم تو ازم جدا بشی ..گفتم : ولی دیشب دلمو شکستین ..و نشون دادین که واقعا دخترتون نیستم ..
اگر مادرم بودین بهم نمی گفتی برو ..گفت : دیگه به روم نیار قول میدم تکرار نشه ..می دونی زن شاه پسندی منو یاد خیلی چیزا انداخت ..
از خودم از زن بودنم بیزار شدم ..
دستشو گرفتم و گفتم : به خدا منم همینطور ..خیلی زن ضعیف و بد بختی بود که حاضر شده بود این کارو برای شوهر نامردش بکنه ..
مگه دستم به اون شاه پسندی نرسه ...
یک مرتبه شیوا همینطور که هنوز سرم روی بالش بود دو دستی منو بغل کرد و بوسید و شروع کرد به قلقلک دادن من و گفت: دیدی ؟ دیدی ؟ هر دومون یک طور فکر می کنیم ؟..
و اینطوری می خواست از دلم در بیارم ..
اون روز بعد از اینکه ناشتایی خوردیم گفت : زود باشین حاضر بشین می خوایم بریم بگردیم ...شاید سینما هم رفتیم ..
ناهارم بیرون می خوریم و کلی خرید می کنیم ..همه خوشحال بودیم و با ذوق و شوق آماده شدیم و دست همدیگر رو گرفتیم و راه افتادیم به طرف جاده ی قیطریه ...
برای این کار باید..یک ربعی راه میرفتیم ..
چهار تایی می گفتیم و می خندیدم ..و من هرزگاهی به صورت شیوا نگاه می کردم که آیا از ته دلش خوشحاله یا به خاطر ما این کارو می کنه ...
اول رفتیم استانبول ..اون برای من دوتا بلوز و یک دامن خرید و یک پیرهن سفید با گلهای صورتی که خیلی بهم میومد ..
چند تا گیره سر و لباس و کفش برای بچه ها خریدیم ..توی یک رستوران خیلی خوب چلو کباب خوردیم ...
بعدم خوب یادمه رفتیم پارک گلستان ..اونجا هم وسیله ی بازی بود هم خیمه شب بازی و هم فیلم نمایش می دادن ..که برای اون نمایش باید هوا تاریک میشد ..
و مردم از قبل روی اون نیمکت های چوبی آبی رنگ جا می گرفتن و بقیه ایستاده تماشا می کردن ...شیوا بیست سیخ جگر خرید و روی همون نیمکت ها نشستیم و خوردیم تا فیلم شروع بشه ....
بچه ها اونقدر بازی کرده بودن و از شوق شون بالا و پایین پریده بودن که هر دو خوابشون برد...
حدود ساعت ده شب بود که با تاکسی در بستی که گرفته بودیم رسیدیم نزدیک خونه ..
حدود صد متری از کوچه ی خونه ی ما سر بالایی بود و خیلی خراب شده بود ..
راننده گفت : جلوتر نمیرم ..و ما مجبور شدیم پیاده بشیم ..
من پرستو و شیوا پریناز رو بغل کردیم و پیاده راه افتادیم در حالیکه کلی خرید کرده بودیم و توی دستمون بود ..
هر دو به هن و هن افتاده بودیم که یک مرتبه یکی از پشت سر شیوا گفت : بده به من بچه رو ..
صدای عزت الله خان رو شنیدم ..در یک لحظه سر جامون میخکوب شدیم ...
و با هم و بلند گفتم : پیدامون کرد ....باورم نمیشد اون وقت شب آقا اونجا چیکار می کرد..
شیوا سست شده بود عزت الله خان بچه رو ازش گرفت و خیلی جدی پرسید : کجاست ؟ این خونه ی لعنتی کجاست ؟
من که سر از پا نمی شناختم انگار این تنها آرزوی من شده بود گفتم : سلام آقا اونجا ته کوچه ...دنبال من بیان ..
اما نه شیوا حرفی می زد و نه آقا ..
حتی جلوتر از شیوا راه میرفت با قدم های بلند دنبال من که جون تازه ای گرفته بودیم میومد ..وقتی به پشت در رسیدیم ..
شیوا هنوز بی رمق با فاصله زیاد آروم قدم بر می داشت ..
کلید خونه دست اون بود ...سکوتِ آقا نشون می داد که چقدر دلش شکسته ...
مردی تنها به دنبال زن و بچه هاش این موقع شب کوچه به کوچه گشته بود و اونشب بطور معجزه آسا یی پیداشون کرده بود ..
حالا چی باید می گفت ؟ من بهش حق می دادم ...
ذوق و شوقی که من داشتم فکر می کنم از هر دوی اونا بیشتر بود ..
عزت الله خان بدون اینکه به صورت شیوا نگاه کنه کلید رو ازش گرفت و درو باز کرد ...
اول من رفتم توی حیاط وآقا همینطور که بشدت اخم کرده بود و عصبی به نظر میرسید بدون اینکه با شیوا حرف بزنه وارد شد ...
آروم گفتم : کلید اتاق زیر گلدونه ..آقا پریناز رو انداخت روی شونه اش ولی قبل از اون شیوا از زیر گلدون کلید رو بر داشت و درو باز کرد ..و فورا چراغ ها رو روشن کرد ...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۱ آذر ۱۴۰۲
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوهشت
مثل آدم های گناهکار به نظر می رسید بدون اینکه به آقا نگاه کنه گفت :شما صبر کنین جاشونو بندازم ....
من از صورت شیوا نمی فهمیدم خوشحاله یا ترسیده و یا از کارش پشیمونه ..
در حالیکه رختخواب ها رو پهن می کرد دستش می لرزید ...
اول من پرستو رو گذاشتم و بعد آقا پریناز رو ..با چنان افسوسی کنار اونا نشسته بود که دلم به رحم اومد..
یکم موهای اونا رو نوازش کرد و خم شد ودر حالیکه چشمهاشو می بست و باز می کرد و نفس عمیق می کشید چندین بار به سر و صورت و دست و پای اونا بوسه زد ..
بعد کت و کفش و جورابشون رو در آورد و لحاف رو کشید روی اونا ..
و در حالیکه با حسرت نشسته بود و تماشا شون می کرد دو قطره اشک از چشمش پایین اومد ..شیوا به من اشاره کرد بیا ..با هم رفتیم توی آشپزخونه ..
همینطور که با حرکات عصبی و عجولانه سماور آب می کرد تا روشن کنه گفت : چیکار کنم گلنار ؟
گفتم : من بگم ؟ نمی دونم والله ؛؛
گفت اگر تو جای من بودی الان چیکار می کردی ؟
گفتم : راستشو بگم ؟ می پریدم بغلش ,, حالا که اومدن تو رو قران شما هم کوتاه بیاین ..
من سماور روشن می کنم شما برو پیشش یکم خوراکی هم میارم تا بشینین حرف بزنین ..
گفت : اگر بچه ها رو بر داره و بره چه خاکی تو سرم بریزم ؟ نکنه برای همین اومده ؟
یک مرتبه صدای آقا بلند شد؛ که یک چیزی مثل فریاد زدن بود و با لحن تندی گفت : من مثل تو بی رحم نیستم ...این تو بودی که بچه های منو ازم جدا کردی بدون اینکه جای تو رو بدونم ..زن؛؛ با خودت نگفتی من بدون شماها چیکار باید بکنم ؟
اصلا به فکر احساس و رنج من بودی ؟ یا نه خانم فقط به فکر خودشه ؛؛ ..
دوست داشتن تو همینقدر بود ؟اینطوریه شیوا خانم ؟ می خواستی منو عذاب بدی ؟ موفق شدی ...شیوا آروم از آشپزخونه رفت بیرون و از کنارش رد شد و روی مبل نشست و گفت :تو که سرت به زن گرفتن و جهاز آوردن گرم بود؛؛ چه عذابی کشیدی ؟
نکنه توقع داشتی بچه ها مو زیر دست زن بابا بندازم و برم ؟..
آقا با همون لحن تند در مقابلش ایستاد و داد زد : تو فکرت خرابه ..دیگه مغزت از کار افتاده ...چرا خودتو می زنی به نفهمی ؟ یعنی اون همه التماس و در خواست و قولی که بهت دادم رو نشنیدی ؟
دو روز باهات حرف زدم ؛
گفتم غلط کردم و این خواست من نبود ...عزیز منو در مقابل کار انجام شده قرار داد ..می دونم اشتباه کردم فکر می کردم امکان نداره تو دیگه به خونه برگردی ...
گفتم یا نگفتم : شیوا کنترلشو از دست داد و گفت : آهان تو فکر کردی من دیگه بر نمی گردم ..هر شش ماه یکبار میای و منو خر می کنی و برمی گردی با زنت خوش میگذرونی ...
حالا هم همین فکر رو بکن از اینجا برو ..اصلا برای چی اومدی ما رو پیدا کنی؟ فکر کن من هنوز توی همون کوهستانم ..ولی من مادرم و حق منه که بچه هام پیشم باشن ..نمی زارم اونا رو ازم جدا کنی ..آقا محکم با مشت زد کف دست دیگه اش و گفت : ای بر پدر و مادر من لعنت اگر همیچین قصدی داشتم و دارم ..شیوا تو زن نفهمی نبودی ؛چرا اینطوری شدی ؟
برای چی به همه چیز بدبینی ؟
دارم بهت میگم من توی صورت اون زن نگاه نکردم ..یعنی رغبتشم نداشتم ...حالام دارم طلاقش میدم ..
شیوا گفت: دارم طلاق میدم ؛؛...می خوام طلاقش بدم... ؛؛
عزت الله کی می خوای این کارو بکنی ؟معلومه نمی دونی ..چون عزیز نمی زاره تو این کارو بکنی ؛
خودتم می دونی که نمی زاره توام که ماشالله عبد و عبید مادرتی ...
حالا مدام نگو طلاق میدم ؛ به همین خیال باش که عزیز بزاره ... برو هر وقت طلاق دادی بیا ؛؛ دیگه جای ما رو که می دونی ..بیا ولی با طلاق نامه و بدون عزیز ..
من از اون زن ها نیستم که بتونم با این موضوع کنار بیام ... نه محتاج توام نه بی کس و کار ..که مجبور باشم هر چیزی رو تحمل کنم ...توام دیگه لازم نیست بامبول در بیاری ...آقا گفت : اصلا تو رو درک نمی کنم نمی دونم توی سرت چی میگذره ..حرفایی که من بهت می زنم گوش می کنی؟ یا نه ؟
یا بازم می خوای حرف خودت رو بزنی ؟
شیوا گفت : بله گوش می کنم ...یادم نمیره توی اتاق بهم چی گفتی به خاطر همون حرف تو بود که به بقیه ی حرفات شک کردم ..آقا با تعجب گفت : کدوم حرف؟ من چی گفتم که بهت بر خورده ؟
شیوا گفت : تو به من نگفتی که دارم تو و زخم هاتو تحمل می کنم ..نگفتی کار هرمردی نیست ؟و تو داری فداکاری می کنی ؟
آقا همینطور که سرشو با افسوس تکون می داد گفت : واقعا که برات متاسفم ..من اینطوری گفتم ؟داشتم از علاقه ام به تو حرف می زدم ..اینکه حاضرم به خاطر تو هر کاری بکنم ..تو اینطوری بر داشت کردی ؟والله به دوازده امام و چهارده معصوم از همون ساعت که تو رفتی تا همین الان دارم دنبال رد و نشون ازت می گردم ..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۱ آذر ۱۴۰۲
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدونه
دوبار رفتم گرگان بدترین توهین ها رو پدرت به من کرد؛؛ صدام در نیومد ..
عمه می دونست تو کجایی ولی هر کاری کردم بروز نداد ..و گفت : شیوا بدون تو راحت تره ما حواسمون بهش هست ...
اون نمی دونه عشق و محبت چیه ..نمی دونه وقتی آدم یک زن رو دوست داشته باشه چه کارایی ازش بر میاد خودم می دونستم که بالاخره پیدات می کنم ...
اما پدرم در اومد؛؛ تا شنیدم گلنار به شوکت گفته بود قیطریه ...و امیر حسام شماره ی کامیون رو بر داشته بود ..
من هر روز میومدم این طرفا و هر جایی که ممکن بود و فکر می کردم می تونم تو رو پیدا کنم گشتم ..من ؛ منه احمق حتی چند بار توی همین کوچه رو تا نصفه هاش اومدم ..
ولی فکر نمی کردم ا ته این کوچه خونه ای باشه که کسی توش زندگی کنه ..
تو می دونی توی این مدت چی به من گذشته ؟بابا من با چه زبونی باید با تو حرف بزنم که بفهمی من جز تو زنی ندارم و نمی خوام داشته باشم ..
شیوا تو تا کی می خوای منو مجازات کنی و بهم شک داشته باشی ..
خوب اگر زن می خواستم گرفته بودم دیگه برای چی بابول در بیارم ؟ مگه ازت می ترسیدم ؟ چرا باید دروغ بگم ؟ من اون همه قربون صدقه ی تو رفتم تو فقط یک جمله ی منو شنیدی ,,
اونم بدون توجه به قبل و بعدش ..پس معلوم میشه دنبال بهانه می کردی ازم جدا بشی ...
من توی آشپزخونه که فاصله ی زیادی از اتاق نداشت به حرفشون گوش می دادم و چای رو آماده کردم ..و ریختم و با یک مقدار پسته و کلوچه گذاشتم توی سینی و بردم بیرون دیگه فکر می کردم جر و بحث اونا فایده ای نداره و هر دو یک چیز رو می خوان ...سینی رو گذاشتم روی میز و گفتم : آقا ؟ تو رو قران آروم باشین ..خودتون هم می دونین که شیوا جون چقدر شما رو دوست داره ..پس کوتاه بیاین ..
شرایط اونم در نظر بگیرین ..
آقا گفت : تو دیگه حرف نزن که از دست توام خیلی شاکیم ..چرا آدرس درست رو به شوکت ندادی ؟
گفتم : خودمم بلد نبودم ...
گفت : تو ؟تو بلد نباشی ؟ محاله بارو کنم ..اصلا ازت انتظار نداشتم ..همش با خودم می گفتم : حالا شیوا داره اشتباه می کنه تو دیگه چرا دَم به دَمش دادی ؟
در حالیکه شیوا نشسته بودو سرشو بین دست گرفته بود ..من سعی می کردم اوضاع رو عادی کنم ..
گفتم : آقا تو رو خدا بشینین یک چیزی بخورین ,, الان چای تون سرد میشه ...تو رو خدا بفرمایید آروم باشین ..
آقا : راستی شما چطور شد این وقت شب این طرفا بودین ؟ ...همینطور که می نشست گفت : نمی دونم ..ماشین رو خیلی جلوتر پارک کردم ..تصمیم گرفتم یکبار دیگه تمام کوچه های روستا رو بگردم ..
اصلا نفهمیدم ساعت چنده ..آخه برای من چه فرقی می کردکه کی برم خونه توی کوچه ها پرسه می زدم ..
وقتی آدم از زن و بچه هاش خبر نداشته باشه دیگه چه امیدی توی زندگی داره ؟...
از وقتی شما رفتین امید داشتم بر می گردین ولی وقتی اثاث رو عمه برد دیگه همه چیز توی اون خونه یخ زد ..ماتمکده از خونه ی ما بهتربود ...
گفتم : خدا رو شکر که پیدامون کردین ..انشاالله دیگه هیچوقت از هم جدا نشین ..
ببخشید من باید برم بخوابم خسته شدم ..شب به خیر ...
اونقدر بزرگ شده بودم که بفهمم اون دونفر با وجود من نمی تونن آشتی کنن ..
هنوز در اتاق رو نبسته بودم ..که شیوا در حالیکه بغض داشت بلند شد و رفت به طرف آقا ..اونم بالافاصله بلند شد و همدیگر رو سخت در آغوش گرفتن ..قلبم داشت از جا کنده میشد ..اونقدر تند می زد که وقتی به رختخواب رفتم اصلا آرامش نداشتم ...
هیچ صدایی نمی اومد ..اما صدای پایی رو شنیدم که از پله ها بالا میرفت ..ولی فقط یک صدای پا ؛؛
خوابم نمی برد ..
از این دنده به اون دنده میشدم .. حال عجیبی بهم دست داده بود ..دلشوره گرفتم ..و گاهی بغض می کردم ..نمی دونم چرا دلم می خواست گریه کنم ولی دلیلشو نمی دونستم ..
آخرای اردبیهشت بود و با هوای لطیف بهاری و آواز پرنده ها بیدارم شدم ..
اولین چیزی که به یادم اومد بودن آقا طبقه ی بالای خونه بود که بهم حس خوبی داد ؛؛
من می خواستم شیوا رو خوشحال ببینم و همه ی چیزی که اون زمان می خواستم همین بود ..حالا درخت ها برگ داده بودن و فقط شکوفه های چند درخت سیب باقی مونده بودن که زیبایی شگفت انگیزی برای من داشتن ..
هنوز آفتاب در نیومده بود وضو گرفتم و نماز خوندم ..بعد سمارو رو روشن کردم و رفتمتوی حیاط و یک شاخه ی شکوفه ی سیب رو چیدم ؛ که به جز زیبایی عطر خاصی داشت ...اونو گذاشتم توی یک لیوان و ناشتایی رو آماده کردم ...هنوز همه خواب بودن ...که صدای پایی از تو پله ها شنیدم و از توی آشپزخونه سرک کشیدم ...آقا بود ..منو دید و گفت : عجب بوی چایی راه انداختی ..نتونستم بخوابم ..
گفتم : سلام صبح بخیر می خواستم ناشتایی شما رو بیارم بالا ..
گفت : نه اگر میشه یک چای برای من بریز تا صورتم رو بشورم ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۱ آذر ۱۴۰۲
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوده
یک دونه ام برای خودم ریختم و بردم گذاشتم روی میز وقتی اومد پرسید : شما اینجا حموم ندارین ؟
گفتم : نه آقا شیوا جون که حموم های این طرفا رو نمی رن ما هم در آشپزخونه رو می بستیم و بخاری برقی روشن می کردیم ..گرم میشد؛؛
آخه از کلبه که بودیم به این روش عادت داریم ...
گفت : شیوا توی این مدت حالش چطور بود ؟گفتم : خوبِ ؛خوب که نبودن ..ولی حرفی نمی زدن ا ما من می دونم که همیشه چشم انتظار شما بودن ..
گفت : من از تو توقع داشتم این وسط یک کاری بکنی ..
به من خبر بدی اصلا فکرشم نمی کردم تو اینقدر بی وفا باشی ...
گفتم : اگر این کارو می کردم خودم از خودم راضی نبودم آقا ..شما باید خودتون این کارو می کردین..ببخشید حالا باید چیکار کنیم ؟
گفت : هر کاری شیوا بخواد براش می کنم اون به اندازه ی کافی رنج برده ..
شاید تو ندونی و شیوا برات نگفته باشه چون هیچوقت به روی منم نیاورده ..اما من خودمو برای از دست دادن بهرخ مقصر می دونم ..
نباید بهش فشار میاوردم ..همون باعث شد بره مزرعه ی پدرش و این بیماری رو بگیره و مصیبت های بعدی پیش بیاد ..با خودم عهد کردم اگر پیداتون کردم دیگه بر خلاف میلش کاری نمی کنم ...لبخندی از روی رضایت زدم آقا هم بهم نگاه کرد و اونم لبخند زد ..و یکبار دیگه من فهمیدم که چقدر آقا رو دوست دارم ..
اون برای من غریبه نبود آشنایی مهربون و صمیمی بود که با وجودش گرمی و نشاط میاورد ..
شیوا اون روز سر حال و با نشاط بود و چشمهای قشنگِ شیشه اش برق می زد و می خندید چیزی که تا اون زمان ندیده بودم ..
بچه ها از دیدن پدرشون چقدر خوشحال بودن و چهار تایی کنار هم احساس خوبی داشتن و من شاهد اون خوشبختی بودم ...
حالا اون دونفر بدون خجالت از من و بچه ها قربون صدقه ی هم میرفتن و من عشقی که بین اونا بود رو با تمام وجودم حس کردم ..
و با اینکه شادی من در اون لحظات وصف شدنی نبود ..اما یک دلشوره به سراغم میومد ..یک دلواپسی گنگ و ناشناخته ...دو روزی آقا اصلا از خونه بیرون نرفت انگار می ترسید که وقتی بر می گرده ما نباشیم ...
روز سوم صبح زود گفت : کار دارم میرم و زود بر می گردم ...
من و شیوا تمام روز رو خونه تمیز کردیم و تهیه شام دیدیم ..
نزدیک غروب بود که در خونه رو زدن ..هنوز برای اومدن آقا زود بود ...
شیوا دستپاچه شد و گفت : گلنار جونم تو برو در و باز کن من لباسم رو عوض کنم ...
پرسیدم کیه ؟ یک زن گفت باز کن ...صداش به نظرم آشنا نیومد ..آهسته درو باز کردم ...
و پشت در فرح و امیر حسام رو همراه آقا دیدم ...که هر کدومشون یک چمدون بزرگ دستشون بود ..
از تعجب دهنم باز موند و با لکنت گفتم : سلام ..همه اومدین اینجا ؟..
فرح که خیلی بیشتر از قبل چاق شده بود و به زحمت یک چمدون بزرگ رو با خودش حمل می کرد ..خندید و گفت :سلام تو چقدر بزرگ شدی ؟
اصلا یک شکل دیگه شدی گلنار چیکار کردی با خودت ؟ یک مرتبه اینقدر قدت بلند شده ؟اینطوری نگاه نکن ؛
جهاز داداشم رو آوردیم خونه ی عروس ...
امیر حسام هم خندید و گفت : گفتم که صدمترش توی زمین بود , حالا داره در میاد بیرون ..
و وارد حیاط شدن ..
من همینطور نگاه می کردم باورم نمیشد که به این زودی همچین صحنه ای رو ببینم ...
آقا گفت : نه اینا وسایل منه همه رو جمع کردم و آوردم که دیگه خیال شیوا خانم راحتِ راحت بشه ..
گلنار جون دخترم کمک می کنی ؟گفتم : بله ؛ بله آقا خوش اومدین ..بدین به من ..
چمدونی که دست آقا بود خیلی سنگین تر از اونی بود که من بتونم بلندش کنم ..
امیر حسام فورا از دستم گرفت و گفت : تو اینو بگیر اونو بده به من ..این از همه سنگین تره ...
و آقا رفت تا بقیه ی چیزا رو بیاره ...
شیوا و بچه ها از اومدن اونا با خبر شدن و خودشون رو رسوندن ..بچه ها از دیدن عمو و عمه شون که به اونا عادت کرده بودن بالا و پایین می پریدن ...
خونه غرق در شادی شده بود ؛؛ شیوا در حالیکه یک شال آبی دور سرش بسته بود توی ایوون ایستاد ..
فرح رفت جلو ..و از پایین پله ها گفت : سلام زن داداش ..مهمون نمی خواین؟ ..
شیوا دستهاشو برای گرفتن دست اون دراز کرد ..و حلقه ای از اشک توی چشم هر دو پیدا شد ..
فرح از پله ها رفت بالا و همدیگر رو در آغوش گرفتن ...و مدتی به همون حال موندن ..امیر حسام گفت : خرده هاشو برای ما بریزین ؛؛ سلام زن داداش اگر شما ما رو ول کنین ما شما رو ول نمی کنیم ..هر جا برین دنبالتون میایم ...
آقا و امیر حسام همه وسایل رو بردن بالا ...
فرح هنوز ذوق زده از دیدن شیوا و بچه ها می گفت : به خدا زن داداش شنیدم خوب شدی خیلی خوشحال شدم اومدم به دیدنتون اما رفته بودین ..امشب خونه ی عزیز بودم که داداش اومد و گفت می خواد بیاد اینجا پیش شما منم اومدم خیلی دلم براتون تنگ شده بود ..
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۱ آذر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیر خدا از نقشه بشر قوی تره🤍
#شب_خوش
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۱ آذر ۱۴۰۲
8.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نباید یادت بره
که تو به اندازهی “ صدای بارون؛ بوی خاک نم خورده؛قهوهی داغ تو سرما؛غروب خورشید؛صدای هنگدرام؛اساماس واریزی؛بوی قورمه سبزی و ذوق دیدنِ کسی بعد یه مدت طولانی” زیبایی…
#صبح_بخیر🌿
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۲ آذر ۱۴۰۲
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدویازده
شیوا گفت : منم همینطور آخه وقتی هم که با هم زندگی می کردیم عزیز اجازه نمی داد همدیگر رو ببینیم ...
حالا چی شد اجازه داده همه با هم بیاین اینجا ؟
امیر حسام که داشت از پله ها پایین میومد گفت : عزیز و اجازه ؟ مگه توی خواب شب ببینیم ..
قیامت راه انداخت و داداش دو تا داد سرش زد و مجبور شد ساکت بشه و بعدم قهر کرد و از خونه رفت ..
ما هم وقت رو غنیمت شمردیم و سه تایی با خیال راحت اومدیم ...
من که خیلی دلم برای شما و بچه ها تنگ شده بود ...اونا شیوا رو دوره کرده بودن و رفتن توی اتاق و دور هم نشستن ..و من تند و تند براشون چای آماده کردم و میوه و آجیل بردم ...و اونا در حالیکه می خوردن
حرف می زدن ..
رفتم توی آشپز خونه مشغول اضافه کردن غذا برای شام شدم ...
اما از دور به حرفاشون گوش می کردم ...
اون سه نفر که بچه های عزیز بودن با دلی پر از خون از مادرشون؛؛ دور هم نشسته بودن و از کارای اون بصورت گله تعریف می کردن ..
و آقا و شیوا کنار هم نشسته بودن و دستشون توی دست هم بود دیگه هیچ اثری از اون همه درد و غم توی صورتشون نمی دیدم هر دو خوشحال و راضی به نظر می رسیدن ....
اونقدر که من برای شیوا خوشحال بودم شاید خودش نبود ..
از اینکه اونو اینطور شاد و خندون می دیدم قند توی دلم آب می کردن ..و بیشتر از این خوشحال بودم که در مورد آقا اشتباه نکردم ..اون مهربونترین آدمی بود که میشناختم ...و یاد عزیز افتادم ..
چطور ممکنه این مرد پسر اون زن باشه حتی امیر حسام و فرح هم مثل آب ذلال بودن و هیچ شیله ؛ پیله ای توی کارشون نبود....
نمی فهمیدم عزیز واقعا از زندگی چی می خواست ؟ چرا خودش با دست خودش زندگی بچه هاشو خراب می کرد ؟و درد و رنجش رو به جون می خرید؟تا موقع شام من توی اتاق نرفتم و همینطور با خودم فکر می کردم سرم به کار گرم بود..
اصلا دلم نمی خواست توی بحث اونا شرکت کنم ..
حتی احساس می کردم دیگه وجودم اونجا ضرورتی نداره و می تونم برگردم پیش مادرم ..و اینو می دونستم که دیگه خطر شوهر دادن من توسط بابام بر طرف شده و اون نمی تونه منو وادار به کاری که نمی خوام بکنه ..
پس بهتر بود که هر چی زودتر از اینجا برم ...انگار یک حالت بی تفاوتی نسبت به همه چیز بهم دست داده بود ...
در حالیکه یک سینی بزرگ گذاشته بودم تا بساط شام رو توش بچینم ..
امیر حسام اومد و گفت : گلنار یک لیوان آب می خوام بهم میدی ؟
بدون اینکه حرفی بزنم یک لیوان بر داشتم و از کوزه آب کردم و دادم دستش ..
گرفت و یک جا سر کشید و گفت : آخیش چقدر تشنه ام بود ..شام چی درست کردی ؟
گفتم : تا اونجا که من یادم میاد شما همیشه این سئوال رو چه ناهار و چه شام هر وقت وارد خونه میشدی می پرسیدی ..
مرغ درست کردم با پلو و یکم کشک و بادمجون ..
گفت :آخ جون ؛؛ چون می دونستی من دوست دارم درست کردی ؟من در حالیکه به کارم ادامه می دادم ظرف ماست و سبزی خوردن و نون و میذاشتم توی سینی گفتم : نمی دونستم , واقعا دوست داری ؟گفت : خیلی زیاد عاشقشم ...دیدم که بوی سیر داغ و پیاز داغ میومد ولی فکر نمی کردم کشک و بادمجون باشه ..
گفتم : اینا رو از قبل آماده کرده بودم برای شام ..ولی فکر کنم بوش پیچیده توی خونه ؛؛ توی این فصل بادمجون خوب گیر نمیاد خدا کنه تلخ نباشه ...
نگاهی به من کرد و روی سکوی جلوی در نشست و گفت :چی شده گلنار حالت خوبه ؟ بهم میگی چرا اوقاتت تلخه ؟
گفتم : کی من ؟ نه بابا خوشحالم هستم ؛؛ به قران ؛؛ ..
گفت : نیستی ..حالا داری به من دروغ میگی یا به خودت نمی دونم ولی تو اون گلنار همیشگی نیستی ..خیلی توخودتی ؛؛ ..
لبخندی زدم و گفتم : آخه شما ها به فضولی های من عادت کردین ....
اما وقتی حس می کنم نیازی بهم نیست دلم نمی خواد دخالت کنم ..توی این مدت خیلی تحت فشار بودم به خاطر شیوا جون ..
حالا خیالم راحت شده ..شاید برگشتم خونه ی خودمون ..فکر کنم همین کارو بکنم ..گفت : چی داری میگی دیوونه شدی مگه ما می زاریم تو بری ؟ حرفشم نزن .. الان عضو خانواده ی مایی ..یک چیزی بهت بگم ؟
عزیز می گفت این کارا ؛کاره گلناره و اون خط داده به شیوا ..
یعنی تا این حد روت حساب می کنه ؛ عقل کل ما شدی ...حالا می خوای میدون رو خالی کنی و بری ؟
لبم رو به علامت نمی دونم بالا بردم و گفتم : یعنی چی من خط دادم ، عزیز همه رو اذیت می کنه اونوقت من خط میدم ؟ آخه برای چی همچین فکری کرده ؟
آقا امیر حسام میشه این سینی رو ببرین توی اتاق ؟ منم سفره رو پهن کنم ...
دلم نمی خواد در این مورد حرف بزنم ...
گفت :راستی از رادیو استفاده می کنی ؟
گفتم : راستش زیاد نه خیلی خش ؛؛ خش می کنه ..اولش که باطری رو میندازم یکی دو روزی خوبه بعد شروع می کنه به قطع شدن و سوت کشیدن ..
حالا رادیو شیوا جون هست نیازی نداریم ..اگر شما می خوای بهتون پس بدم ؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۲ آذر ۱۴۰۲
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدودوازده
گفت : نه ؛ فکر کردم اگر باطری نداره برات بگیرم و به شوخی ادامه داد ..
اینطوری شاید دیگه حرف رفتن رو نزنی ...
و اونشب دور هم شام خوردیم ..
فرح می گفت مدت هاست که اینطوری نخندیده بودم ..و با اینکه حرفی از زندگی فرح به میون کشیده نشد اما اینو فهمیدم که مدتیه از شوهرش قهر کرده و خونه ی عزیز زندگی می کنه ...
و اون این جمله رو چند بار تکرار کرد ..به خدا اگر عزیز مادرم نبود نفرینش می کردم که منو بدبخت کرد ...
شب رو شیوا و آقا رفتن بالا ..
امیر حسام توی اتاق پشتی که کوچک بود و پنجره ای به بیرون نداشت و ما اغلب اونجا نمی رفتیم خوابید و منو و فرح و بچه ها توی همون اتاق کنار هم خوابیدیم ..
و صبح بعد از ناشتایی وقتی آقا میرفت سر کار فرح و امیر حسام هم آماده شدن که باهاش برن ؛؛موقع خداحافظی ...منو و شیوا تا دم در رفتیم برای بدرقه که امیر حسام بلند ولی سرشو نزدیک صورت من آورد و گفت : گلنار خانم دیگه نبینم اون حرف رو تکرار کنی ..
ما نمی زاریم تو جایی بری ...
آقا هراسون برگشت و گفت : چی میگه گلنار ؟ کجا می خوای بری ؟..
گفتم : هیچی آقا ..حالا اصلا مهم نیست ؛
امیر حسام گفت : به من گفت می خواد برگرده خونه شون ..
گفتم : شاید برگردم دلم برای خانواده ام تنگ شده ..
شیوا در یک چشم بر هم زدن دو دستی منو گرفت و گفت : آخ به خدا تقصیر من بود الهی بمیرم دیشب خیلی خسته شدی من باید میومدم کمکت می کردم ولی به خدا چشمم افتاد به فرح و امیر حسام تو رو فراموش کردم ..از همین ناراحت شدی ؟
آره ..گلنار به خدا سرم گرم شد ..نمی خواستم بهت بی توجهی کنم ..باور کن حواسم نبود خوب از طرف تو خیالم راحت بود ...گفتم : ای بابا این حرفا رو نزنین شیوا جون ..من فقط یک حرفی همینطوری زدم منظور خاصی نداشتم ؛؛ حالا باشه بعدا ...
شیوا در حالیکه بازوی منو گرفته بود و ولم نمی کرد ادامه داد : اگر بمیرم هم نمی زارم ازم جدا بشی ؛
آقا اومد جلوتر و در حالیکه به صورتم نگاه می کرد با مهربونی گفت :گلنار ما اذیتت کردیم ؟ از چی ناراحت شدی ؟
گفتم : به قران نه ..همینطوری فکر کردم حالا که با شیوا جون زندگی می کنین به من احتیاج ندارین ..
گفت : ما برای احتیاج نیست که می خوایم تو پیشمون بمونی ..تو دختر ما هستی ..دوستت داریم ..من خودم خیلی زیاد دوستت دارم و بهت احترام می زارم باور کن به همین چشم بهت نگاه می کنم ..
دیگه نبینم در این مورد حرفی زدی ؟
محاله بزارم تو از پیشمون بری ..خیالت از بابت خانواده ات راحت باشه من حواسم بهشون هست ولی تو دیگه حق نداری از رفتن حرف بزنی ..
دیگه دختر ما شدی ؛ زود باش بهم قول بده ..زود باش...
گفتم : چشم ؛ منم خیلی شما ها رو دوست دارم ..و اونا با لبخند شیطنت آمیز امیر حسام از در بیرون رفتن ...
در واقع من از روی خامی یک حرفی روی هوا به امیر حسام زدم ولی قصد جدی نداشتم ..
اما همین حرف باعث شد آقا و شیوا از اون به بعد توجه بیشتر به من داشته باشن؛؛
در واقعا سعی می کردن مثل دخترشون با من رفتار کنن طوری که گاهی شرمنده می شدم ...
نمی دونم چطوری اون روزا ی قشنگ و به یاد موندی رو توصیف کنم ..
شیوای عزیز من مثل یک پرنده شاد و سر حال بود و عشق اونو و آقا تنها کافی بود که دنیای ما رو زیبا تر کنه ..
اغلب امیر حسام هم خونه ی ما بود ؛ وبه آقا که مثل موقعی که توی کلبه بودیم شروع کرده بود به تعمیر کردن منبع آب و ساختن حموم ..و درست کردن باغچه و کاشتن گل و سبزی جات کمک می کرد ..
اما این بار با وجود بچه ها و امیر حسام حسابی بهمون خوش میگذشت ..غافل از اینکه عزیز هر روز که می گذشت مثل پلنگی زخم خورده که مدام اون زخم عمیق تر میشه در کمین ما نشسته ....
من که اونو نمی دیدم اما عزت الله خان و امیر حسام که شاهد این عصبانیت بودن اهمیتی نمی دادن و بازم تنهاش می ذاشتن ..
فرح دوباره آشتی کرده بود و خوب اون تک و تنها با شوکت و محمود زندگی می کرد ..
و همه چیز رو از چشم شیوا می دید ...
یک روز نزدیک ظهر .
من و پریناز و پرستو توی حیاط بودیم اونا بازی می کردن و من درس می خوندم چون دو روز دیگه امتحان داشتم ...که یکی در خونه رو زد ..
فورا گفتم کیه ؟
گفت :امیر حسامم ..
سابقه نداشت اون خودش تنهایی بیاد خونه ما معمولا هر وقت آقا به عزیز سر می زد اونم با خودش میاورد و صبح هم می برد ...
درو باز کردم ..گفت : سلام چرا اینطوری نگاه می کنی ؟
گفتم : نه طوری نیست ؛؛ ولی ترسیدم چون بی موقع اومدی ..گفت : راستش درس مهمی نداشتیم ..با دوستام از دبیرستان اومدیم بیرون خونه یکی شون تجریش بود منم فکر کردم بیام اینجا ؛؛ شیوا جون کجاست ؟گفتم : دارن ناهار درست می کنن ..
منم داشتم درس می خونم ...
از روی کتاب هاش دوتا کتاب بر داشت و داد به من و گفت اینا رو برای تو خریدم ..
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۲ آذر ۱۴۰۲
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_صدوسیزده
بخون روان بشی ..برات خیلی خوبه ...
گفتم : در مورد چیه ؟
گفت داستان ..توام که مرده کشته ی داستانی ...
راستی همش یادم میره دلم می خواد بقیه ی دختر شاه پریون رو برام بگی ...
گفتم :واقعا میگی یا داری مسخره می کنی ؟
گفت : چرا مسخره کنم ؟
گفتم : آخه اون بار خیلی جدی گوش نمی کردی .. باشه توی یک فرصت حتما میگم ..
در همین موقع دوباره در زدن .. یک خانمی گفت : باز کن ..آروم درو باز کردم ..یک زن روستایی که پوستی تیره داشت و یک چادر نماز کثیف سرش بود جلوی روم دیدم ..پرسیدم : با کی کار دارین ؟
زن در حالیکه با گوشه ی چادرش دماغمو می گرفت گفت : با مادرت؛ بگو بیاد دم در کارش دارم ..
امیر حسام رفت جلو و گفت : با مادرش چیکار دارین ؟
گفت : می خوام باهاشون حرف بزنم ...
شیوا اومد کنار پنجره جایی که اون زن نمی دیدش با اشاره پرسید کیه ؟ بگو من نیستم ...
اون معمولا دم در نمی رفت و با همسایه ها ارتباط بر قرار نمی کرد هنوز از اینکه کسی بفهمه اون قبلا جذام داشته واهمه داشت ..
امیر حسام هم اینو می دونست برای همین گفت : من برادرشم مادرم خونه نیست به من بگین ..
گفت : من مادر این آقارجب هستم که برای شما نفت میاره ..
می خواستم اجازه بگیرم بیام برای رجب مون خواهر شما رو نشون کنم ...امیر حسام خیلی جدی گفت : آخ تو رو خدا راست میگین ؟رجب خواهر منو می خواست ؟
خیلی بد شد؛چرا زودتر نیومدین ؟ آخه خواهرم نامزد داره نشون کرده اس شما نمی دونستین ؟زن که منتظر همچین بر خوردی نبود دهنش باز مونده بود و بِروبِر به منو امیر حسام نگاه می کرد نمی فهمید شوخی می کنیم یا جدی هستیم گفت : نه والله , از کجا می دونستم ؟
رجب مون گفت دخترِ توی خونه اس ..حالا مادرت کی میاد من با خودش حرف بزنم ؟
امیر حسام گفت :امشب که نمیاد .. وای ؛وای کاش زودتر گفته بودین وگرنه می دادیمش به پسر شما ..خیلی حیف شد ؛ ؛ دیگه نشونش کردم و شیرینی هم خوردیم ببخشید دیگه ..خوب دیگه کاریش نمیشه کرد ..شما برو برای آقا رجب یکی دیگه رو پیدا کن ..و در حالیکه اون زن هنوز هاج و واج مونده بود درو روش بست ..و برگشت به من گفت : فکر کنم در خورد به دماغش ..خوب من خنده ام گرفت و غش و ریسه رفتم ..و اونم تشویق شد و شروع کرد به مسخره بازی در آوردن و گفت : فکر کن گلنارِ عقل کل ؛؛ زن رجب نفتی بشه ..من که از این به بعد بهت می گفتم زنِ نفتی ...
راستی گلنار ناراحت نشدی خواستگارت رو رد کردم ؟....همینطور که می خندیدم گفتم : هیچوقت این بدی که در حقم کردی رو فراموش نمی کنم ..من اولین دختری رو که خواستی بگیری زیرآب تو رو می زنم و نمی زارم زنت بشه ...
با صدای بلند خندید و گفت : مگه تو رجب رو می خواستی ؟گفتم : بله ؛ چرا که نه ؟ سیاه نبود که بود .. قدش یک متر نبود که بود : نفتی نبود که بود ,مادرشم که دیدی چقدر تو دل برو و شیرین زبون بود برای چی نخواسته باشم ؟گفت : باشه برای اینکه عقده ای نشی از این به بعد بهت میگم زن نفتی ..اینطوری یکم کمتر دلت براش تنگ میشه ..
شیوا از همون جا توی ایوون ما رو تماشا می کرد و در حالیکه یک لبخند رضایت مندانه روی لبش نقش بسته بود ... اومد بیرون وروی پله نشست و گفت : آقا حسام گلنار خیلی خواستگار داره فکر نکن همین نفتی بوده ..
ولی عمه ی من گفته حق ندارین شوهرش بدین ؛ براش نقشه های خوب کشیده ما نمی خوایم اونو شوهر بدیم ..گفتم : وای شیوا چون همچین میگین خواستگار داشته انگار پسر پادشاه اومده بوده خواستگاری من ..یونس پسرِ سلیمان ؛ شاه پسندی با یک زن و چهار تا بچه و اینم که نفتی محله؛ همه رو برق می گیره منو چراغ نفتی ..امیر حسامهمینطور که می خندید و روی پله می نشست گفت : خیلی کار خوبی می کنین؛؛ زن داداش آخه برای چی شوهر کنه ؟ اونم با این آدم ها که حتما قدرشو نمی دونن ..چرا باید یکی اونو بگیره و بدبختش کنه ..الان فرح رو ببینین نونش رو می زنه توی خون و می خوره ..امیر حسام اینو که گفت حالت صورتش تغییر کرد و چشمهاش پر از غم شد و ادامه داد..
زن داداش می دونستین فرح همیشه تنش کبوده ..نامرد اونو می زنه ..می ترسم یک وقت بلایی سرش بیاره ..نمی دونم داداش چراکاری نمی کنه و میگه ما دخالت نکنیم بهتره ..منم گاهی دلم می خواد برم و حسابشو برسم ,, کاش فرح شوهر نکرده بود ..اینقدر از اون شوهرش بدم میاد که حتی حاضر نیستم برم باهاش دعوا کنم ..بدبختی اینجاست که عزیز از فرح پشتبانی نمی کنه و هر بار اونا رو آشتی میده چند بارسر این موضوع با هم دعوامون شد ..
عزیز از سر جریان اومدن شما هنوز از من دلخوره و خیلی آب مون با هم توی یک جوی نمیره ..شیوا گفت : می خوای من با عزت الله خان حرف بزنم ؟ آخه اونم تا اسم فرح میاد اوقاتش تلخ میشه ...گفتم: من اگر جای فرح بودم می دونستم چیکار کنم ...چرا می زاره کتکش بزنن ؟
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۱۲ آذر ۱۴۰۲