eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.7هزار دنبال‌کننده
322 عکس
649 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
کت و دامن خوش دوختی رو از کمد بیرون کشیدم رنگش سنگین بود و قشنگ رو تنم مینشست، لباسم رو تن کردم و رنگ و لعابی به صورتم دادم،لب های سرخم و چشم هایی که سرمه کشیده  بودم و گونه های رنگ گرفته ام همه اش باعث شده بود از همیشه زیبا تر باشم، مو هام رو هم مرتب کردم و گردنبد سنگینی گردنم انداختم و رفتم پایین، طولی نکشید که دیار هم اومد نگاهی بهم انداخت و گفت: دیار کُشونه؟سعی کردم نخندم، جدی گفتم:آره دیار کُشونه تا وقتی حس کنم یه زن دیگه اومده تو حریم من همینه! -حالا من یه شکری خوردم، بد کردم بهت گفتم؟ می‌خوام نشونت بدم بگم من یه دسته گل تو خونه ام دارم چیکار یکی دیگه دارم، من اصلا ندیدمش جونِ ماهی! الآنم اخم نکن! یه ماچ رد کن بیاد. چشم غره رفتم و گفتم: الان مهمونات میان! برو حاضر شو. دیار دستی به صورتش کشید و رفت تو اتاق؛ کمی بعد حاضر و آماده اومد پایین و سری به آشپز خونه و وسایل زد و اومد پیشم و گفت: دستت طلا ماهی! همه چی خوبه، دست مریزاد! -دست اونا که جورش رو کشیدن درد نکنه، من چیکار کردم؟! دیار سری تکون داد و زنگ خونه به صدا درومد. رفت جلو در و کمی بعد چهار نفر همراهش اومدن تو خونه! یه خانوم میان سال با موهای فر شده طلایی که از کلاهش بیرون بود، قیافه اش بیشتر شبیه اجنبی های اون ور آبی بود!پشت بندش یه مرد قد بلند و هیکلی با کت و شلوار شیک و مرتب اومد تو خونه و یه پسر جوون و یه دختر! دخترش رو زیر نظر گرفتم، موهای آزاد و طلاییش به مادرش کشیده بود، چشماش سبز آبی بود و لب های کوچک و سرخش صورتش رو حسابی جلا داده بود! شلوار جین آبی رنگی پاش بود، چیزی که تازگیا باب شده بود و سوغات همون فرنگیا بود! باهاشون احوال پرسی گرمی کردم و دعوتشون کردم بشینن؛ کنار دیار نشستم و به یکی از اون دخترا اشاره زدم که به موقع اش بیاد و پذیرایی کنه ازشون، مشغول خوش و بِش بودن که استاد دیار با خوش رویی گفت معرفی نمی‌کنی؟ دیار رو به استادش گفت: همسرم هستن؛ ایلماه خانوم! لبخندی به روشون زدم و بی اراده نگاهم کشیده سمت اون دختر که با ابرو های بالا رفته بهم نگاه میکرد! لبخند محوی بهش زدم و تعارف زدم از خودشون پذیرایی کنن! استاد دیار بعد از کمی مکث شروع کرد به حرف زدن در مورد بچه هاش و تعریف از دختری که تازگیا از فرانسه برگشته بود! کمی حسودیم شد! اگر منم مجبور نمی‌شدم شوهر کنم شاید آقام رو راضی میکردم بفرستدم فرنگ! ولی الان...؟! اون شب رو به بهترین نحو از سر گذروندم! ولی اون نگاه حریصی که آخر سر اون دختر بهم انداخت تو ذهنم موندگار شد! نفس راحتی کشیدم و رو مبل نشستم، دیار اون دو دختر رو با ماشین راهی خونه اشون کرد و کنارم نشست و گفت: دیار کُشون تمومه یا ادامه داره؟ تا اومدم حرف بزنم چند ضربه محکم به در خورد! دیار کلافه از جا بلند شد و گفت: چخبره این وقت شب! دیار رفت جلوی در و کمی بعد با افشار برگشت، بالای ابروی افشار پاره شده بود و از گوشه لب و بینیش خون میومد! متعجب گفتم: چیشدهرو مبل نشست و یقه پاره شده اش رو مرتب کرد و رو به دیار گفت: یه کوچه بالاتر خفتش کردم، مرتیکه بهش نمی‌خورد زورم داشته باشه! ولی کاری کردم که دیگه ننه اش هم نشناسدش! دیار خندید و گفت: فعلا که تو چشِت اومده جای دماغت یعنی وضع اون بدتره؟ دستی به بینیش کشید و گفت: یکی خوردم ده تا زدم! مرت‍یکه ....! متعجب گفتم: کیو میگین؟ افشار با دستمال خون رو صورتش رو پاک کرد و گفت: اون مرتیکه رو میگم اسمش چه کوفتی بود؟ ها! کیومرث! -با اون دعوا کردی واسه چی؟! +واسه خاطر اینکه مرض دارم، چمیدونم واسه چی! من عقل ندارم انگار تو چرا جلومو نگرفتی، رفیق واسه چیه دیار؟ دیار: مگه من خبر داشتم می‌خوای چه غلطی کنی؟! با الکل و پنبه نشست کنارش و مشغول پاک کردن زخماش شد، افشار یهو گفت: خوب کردم، حقش بود! شنیده ام غلط زیادی میکرده. -رفتی خواستگار افسانه رو زدی که چی بشه؟ افسانه میخواست باهاش ازدواج کنه! افشار: افسانه غلط کرد با هفت پشتش! به ریش جد و آبادش خندیده! مگه من مسخره دست اون افسانه بی عقل تر از خودمم؟ یه عمر منو سر کار گذاشت حالا بره شوهر کنه؟ عمرا اگه بذارم یا من!یا سینه قبرستون! چشم گرد کردم و گفتم: پس تا حالا کجا بودی؟ وایسا ببینم میخوای تلافی این چند سالو سرش در بیاری؟ -دربیارمم حقمه! نیست؟ دیار پنبه رو محکم فشار داد و گفت: حرف مفت نزن افشار! اگر میخوایش مثل آدم برو خواستگاری این کارا چیه؟! +بذار ننه آقامو راضی کنم! مامانم کلا راضی نیست، بیوه نمی‌خواد واسه پسرش! -چقدرم که پسرش پاک و ندیده است!حالا راضی میشن؟ +مجبورن که بشن! من جز افسانه احدی رو نمیخوام!نکه فکر کنی دلم گیرشه! نه! فقط از حرص این چند سال و از درد اینکه ولم کرد و رفت با اون بوزینه نمیذارم نصیب کسی بشه. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
-من بهش میگم چیا گفتی در موردش، قرار نیست از چاله در بیاد بیوفته تو چاه! پوزخندی بهم زد و گفت: بگو اتفاقا خوب کاری میکنی، بذار بدونه قراره چی سرش بیاد! هر کاری تاوانی داره! دیار: تو فعلا ننه بابات رو راضی کن بعد بیا رجز بخون! افشار: فکر کردی مامانم راضی نمیشه؟ ته تهش نمی‌خواد دل یه دونه پسرش بشکنه ناراضی هم باشه میاد خواستگاری! ببین کی گفتم! دیار پنبه های خونی  رو انداخت یه گوشه و گفت: به سلامتی عروسی افتادیم!مبارکه! -چی چیو مبارکه؟ من نمیذارم! به افسانه هم میگم خودشو از دست تو یکی نجات بده، معلوم نیست چه نقشه ای کشیدی براش!افشار دستی به صورتش کشید و گفت: من ترسی ندارم، خودم همین حرفا رو بهش میزنم! اخمی کردم و از جا بلند شدم و گفتم: من میرم بخوابم، شب بخیر! از کنارشون که رد شدم افشار آروم به دیار گفت: امشب باید نذری چیزی بدم! زنت تو خواب شکممو  سفره نکنه؛ دست به چاقوش خوبه! باید تا صبح کشیک بدم! دیار: مگه تشریف نمیبری خونه؟! -نه با این سر و وضع برم نگران میشن؛ فردا میرم! یه بالش پتو به من بده یه گوشه کپه امو بذارم! از پله ها بالا رفتم و در اتاق رو بستم! پسره دیوونه! افسانه رو میگیره بدبخت می‌کنه با این کینه شتریش! از خستگی چشمام باز نمیشد؛ خزیدم زیر پتو و بشمار سه خوابم برد. از فرداش نشستم و بکوب واسه امتحانام خوندم، از صبح تا شب سرم تو کتاب و درس بود دیگه فکر ساواش اذیتم نمی‌کرد چون خیاط خونه هم نمی‌رفتم خبری از افسانه نداشتم و گاهی دیار یه چیزایی می‌گفت بهم! گذشت و امتحانا شروع شد واسه اولیش زیادی دلنگرون بودم، قبل امتحان دست و پام یخ کرده بود و حالت تهوع گرفته بودم، دیار مغز گردو و پسته میداد بخورم و هی از اسونیش می‌گفت! موقع امتحان تا ورق رو دادن دستم دلم عین سیر و سرکه می‌جوشید همین که ورق رو گرفتم دلم آروم گرفت و مشغول شدم! سوالا رو از بَر بودم و مطمئن بودم نمره خوبی میگیرم. با لب خندون برگشتم خونه و گزارش همه اش رو به دیار دادم، برای بقیه امتحانا اعتماد به نفس گرفته بودم و از نگرانیم کمتر شده بود، همه امتحانات رو بجز ریاضیات با نمره خوب و بالا قبول شدم و معدلم هم بالای هفده شد! انقدر ذوق داشتم که حد نداشت، اون شب که کارنامه ام رو گرفته بودم دیار واسه خاطرش منو برد بازار و از هر چی دوست داشتم واسم خرید و شام هم مهمونم کرد! همه چی خوب بود، سر حرفش در مورد دانشگاه رفتنمم بود و اوضاع به کامم بود، فقط و فقط گاهی اوقات کمبود اون بچه ای که از دست داده بودم حس میشد و کمی ناراحتم میکرد وگرنه همه چی بر وفق مراد بود! سینی چایی رو گذاشتم جلو دست دیار و گفتم: چخبرا؟ خبری از این رفیقت نشد؟ -مامانشو راضی کرده!قرار خواستگاری رو گذاشتن! شوکه گفتم: افسانه قبول کرده؟ +انگار! -خاک دو عالم تو سرش!این پسره دیوونه است بخدا! +اونا راضین به ما چه! خوشبخت باشن. تو دلم آمینی گفتم اما چشمم آب نمیخورد! یک هفته بعد قرار عقد و عروسی رو گذاشتن و تو یه مراسم کوچیک همه چیو جمع و جور کردن افسانه بیچاره هم سرنوشتش مثل من بود، مراسمش پر حرف و حدیث، انگار کسی چشم نداشت خوشبختیه بعد اون شکستش رو ببینه،تمام مدت سرش پایین بود و به کسی نگاه نمی‌کرد! نگاهم رو به افشار دادم،به نظر خوشحال میومد! اما مادرش اصلا و ابدا راضی نبود و مشخص بود که به زور اومده. محبوبه هم کنار دست افسانه نشسته بود و لبخند به لب  باهاش حرف میزد! مراسم که تموم شد و مهمونا که رفتن دیار رفت کنار افشار و ضربه محکمی به کمرش زد و گفت: دیدی دستی دستی خودتو بدبخت کردی! از این به بعد هر شب یه فصل کتک میخوری با گریه میخوابی! +همه مثل خودت نیستن که! ما کتک نمیخوریم، خونه من مرد سالاریه! -حرف که باد هواست! ببینیم در عمل چه می‌کنی افشار خان! افشار خندید و دست دیار رو گرفت و گفت: جایی نری شام مهمون منی! دیار: شام؟ من قراره شبم بغلت بخوابم!به این راحتی ها ولت نمیکنم! بیخیال اونا رو کردم به افسانه و گفتم: خوبی افسانه؟ سرش و بالا آورد و نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت: شکر! میگذره! -فکرشو نمی‌کردم!بعد از دعوای اون روز... +لااقل می‌دونم بهتر از اون کیومرث از خدا بی خبره، چاره ای نداشتم آواره کوچه، خیابون میشدم یا ... -انشالله که عاقبت بخیر بشی؛ افشار خیلی آقاست!چشماش رو باز و بسته کرد و گفت: انشالله! بغلش گرفتم و کادو مراسمشون رو دادیم،واسه شام هم خونه پدری افشار اقوام رو مهمون کردن، نمی‌دونم افشار چیا به افسانه بیچاره می‌گفت که هر چی به آخر شب می‌رفتیم رنگ پریده تر میشد!آخر شب که راهی خونه شدیم با ناراحتی گفتم: نگران افسانه ام! +نگران چی افسانه ای؟ بچه که نیست! می‌دونه چی به چیه تجربه یه زندگی هم داشته! -هرچی! بالاخره سخته! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به خونه که رسیدیم،کلاهم رو از سرم درآوردم و موهام رو باز کردم ،از طوبی خانم خداحافظی کردیم به اتاقمون رفتیم وخوابیدیم.فردا از خواب بیدار شدم ،دیار رفته بودخسته بدنم رو کشیدم و از جا بلند شدم همون موقع سه باری پشت سر هم زنگ خونه به صدا درومد، گفتم: برم درو باز کنم؟ طوبی خانوم دست به زانو از جاش بلند شد و گفت: نه مادر ؛ خودم میرم تو برو یه چایی دم کن تا بیام. طوبی خانوم رفت تو حیاط و منم رفتم مشغول چایی درست کردن شدم.طولی نکشید که صدای دیار بلند شد: ماهی؟ کجایی؟ چشم گرد کردم و رفتم سمت در حیاط و متعجب گفتم: اینجا چیکار میکنی؟ با هول گفت: بجنب! باید بریم؛ دست دست نکن راه بیوفت. -کجا؟ چیشده مگه؟ دستی به گردنش کشید و گفت: حال زنداداشت خوب نیست! چند روزی میشه نه چیزی خورده نه حرفی زده! تو دلم خالی شد؛ هرکس که اینطوری میشد یعنی فاتحه اش خونده است،یادمه چند سال پیشا هم یکی از کن‍یزای عمارت اینطوری مرد! چشمام پر اشک شد و با غصه بهش نگاه کردم و گفتم: واقعا؟ کژال؟ -آره بجنب، بابات فرستاده دنبالت! بی اراده اشکام راه افتادن دلم واسه اون دو تا بچه کباب بود؛ کژال بیچاره هم هیچی از زندگی نفهمید مگه چند سالش بود؟ فین فین کنان وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم، برگشتیم خونه کل وسایلم رو ریختم تو چمدون و دیار گذاشت تو ماشین و راه افتادیم، دیار شاکی از گریه هام گفت: بسه! نمرده که...حالش بده همین! +میخواد بمیره؛ خودم میدونم! لازم نیست گولم بزنی! تا وقتی رسیدیم خونه آقام چشمام مدام پر و خالی میشد؛ نزدیک خونه که شدیم انقد جلو خونه شلوغ بود که دیار ماشین رو یه گوشه ای گذاشت و دو تایی پیاده شدیم! صدای گریه و شیونی که از خونه میومد و آدمایی که سیاه پوش جلوی در خونه بودن نشون میداد یکمی دیر رسیدم! یک ساعتی میشد که کژال تموم کرده بود! از فردای اون روز مراسمات عزاداری شروع شد و دقیقا چهل روز خونه آقام موندم! تو این چهل روز امیر ( برادر ایلماه و شوهر کژال) آب شده بود، ریش و موهای بلند و پرش نشون میداد تو این چهل روز اصلاح نکرده،بچه ها هم حسابی بی تابی مادرشون رو میکردن!سه روزی از مراسم چهلم کژال گذشته بود که چند تا از بزرگای آبادی های اطراف اومدن دنبال امیر و بردنش تا هم صورتش رو اصلاح کنن و موهاش رو کوتاه کنن هم لباس مشکی رو از تنش در بیارن! اون شب اصلا خوابم نمی‌برد تو جام غلت میزدم و آخرش هم از اتاق بیرون اومدم و از خونه رفتم بیرون! امیر یه گوشه تکیه به دیوار زده بود و نگاهش به رو به رو بود، موهاش مرتب شده بود و صورتش تمیز! چند قدمی به سمتش برداشتم، سر چرخوند و نگاهم کرد و آروم گفت: بچه ها خوابیدن؟سر تکون دادم و گفتم: آره، خوابیدن. سرش پایین بود و پاهاش رو تکون میداد آروم گفتم: حالا میخوای چیکار کنی؟ -نمیدونم، باز آقام یه خوابی واسه من دیده! برامم مهم نیست هر کسی بیاد جای کژال رو نمیگیره، پس اومدن نبودنش توفیری به حال من نداره، فقط شاید هوای بچه هامو داشته باشه که گمون نکنم! از کی تا حالا نا مادری جای مادر رو گرفته؟ این حرفش رو با جون دلم می‌فهمیدم! این بچه ها حداقل چند وقتی طعم مادر داشتن رو چشیدن من که هیچ وقت ندیدمش! امیر نگاهی بهم انداخت و گفت: نمی‌خواستم ناراحتت کنم. سر تکون دادم و گفتم: نه، باید به بچه هات یاد بدی قوی باشن، چهار روز دیگه خودت میای میگی واسم زن بگیرین! خاک سرده کم کم یادت میره. +یادمم بره و دوباره زن بگیرم هم هیچ کس کژال نمیشه واسه خودم و بچه هام! آهی کشید و گفت: نمیخوای برگردی؟ --دیار برگرده، ببینم چطور میشه! دلم نمیاد بچه ها رو تنها بذارم! +نگران نباش اینهمه آدم هستن،تنها نمیمونن، دلنگرون اینا نباش. چشمام رو بستم و گفتم: خوب فکراتو بکن، تو که نمیتونی تا آخر عمر تنها بمونی ولی اگه خواستی با کسی ازدواج کنی مطمئن باش که هوای بچه هاتو داره. سر تکون داد و منم برگشتم تو خونه، ده روزی میشد دیار برگشته بود شهر و یحتمل فردا می‌رسید اینجا. پتو رو کشیدم رو تنم و چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم. صبح که بیدار شدم دیار رسیده بود و بالا سرم نشسته بود؛ لبخندی بهش زدم و گفتم: کِی رسیدی؟ -یه ساعتی میشه، منتظرم جناب عالی بیدار بشی! سریع بلند شدم و جامو جمع کردم و گفتم: سخت نبود این ده روز؟ نهار و شامت چیشد؟ -بعضی وقتا رو بیرون میخوردم بقیه رو طوبی خانوم و افشار هوامو داشتن -پس بد نگذشته بهت؟! خندید و گفت: دستپخت تو یه چیز دیگه است! ماه طلا!کِی برگردیم؟ +امروز و فردا برگردیم، دیگه کاری از ما برنمیاد، نمی‌دونم تکلیف این بچه ها چی میشه؟ آهی کشیدم و از جام بلند شدم ،بعد از نهار آقام رو کرد به امیر و گفت: خدا بیامرزه زنت رو، قبلا باهات حرف زدم الان جلوی بقیه میگم نمیشه که تا آخر عمر تنها و بی همدم بمونی! ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 🌸در این شب زیبای 🎉میلاد حضرت سجاد 🌸دعا میکنم 🎉امام حسین علیه السلام  🌸ضامن دعاهاتون 🎉حضرت ابالفضل العباس 🌸مشکل گشاتون 🎉حضرت امام سجاد 🌸مرهم درد هاتون 🎉و مهدی زهرا 🌸صاحب دلتون باشد... 🌸 🎉 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح تون بخیر❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
برات یه دختر در نظر گرفتم که مناسب خودت و بچه هات هست! کمی مکث کرد و گفت: دختر اسماعیل خان (پدر ساواش)خیلی وقته  پیش ماست، اینطور صلاح میدونم که با اون ازدواج کنی! یکم بگذره میگم سید حسن بیاد عقدتون کنه! امیر شاکی بلند شد از جاش و گفت: من تا سال کژال هیچ کاری نمیکنم! امیر رفت و قلب من به تپش افتاد! اگر اون دختر زن امیر میشد نتنها دیگه کنیز این خونه نبود بلکه زن پسر بزرگ خان هم میشد! تهدید ساواش یادم اومد و تنم یخ زد...امیر که رفت آقامم بلند شد، دنبالش رفتم تو اتاق و در رو بستم و گفتم: واسه چی میخواید این کارو بکنین؟ انگار یادتون رفته چی به سرم آوردن! نگاهی بهم انداخت و گفت: من اینطور صلاح میدونم؛ نمیخوام کدورتی بین من و اسماعیل خان باشه! چشم درشت کردم و گفتم: دست مریزاد آقا! خوب کاری میکنی، انگار اون آبروریزی تو تبریز یادت رفته واسه چی میخوای دوباره باهاشون ارتباط داشته باشی؟ انگار یادت رفته چطور منو وسط حیاط به باد کتک گرفتی هم خودت هم اون پسرۀ... مکثی کردم و گفتم: انگار یادت رفته که چه تهمتی بهم زدن و توأم باور کردی، برای اولین بار بهم گفتی از بودنم ناراحتی چون بخاطر من مادرم مرده! واسه چی میخوای دوباره پای اون پسرو تو خونه زندگیمون باز کنی؟! مثلا میخوای بهشون بگی بزرگ منشی؟! بزرگواری؟ اینطوری مدیونشون کنی به خودت و فردا روز ده برابر پس بگیری؟ آقام داد کشید: ایلماه! بَس کن! حق نداری تو کار من دخالت کنی، من تصمیم میگیرم بقیه میگن چشم؛ از تبریز برگشتی بد بهت گذشت؟ نذاشتم کسی چپ بهت نگاه کنه، عروس پسر فرنگ رفته و شهری احمد خان شدی! من به اندازه کافی بهت ادای دین کردم. دستام رو مشت کردم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم: هیچ وقت فراموش نمیکنم آقا جون! هیچ وقت هم نمیبخشم، اون پسر پاش وا بشه به این خونه من بدبخت میشم! راضیی به بدبخت شدن من؟هنوز شر اون بی همه چیز از زندگیم کنده نشده بعد میخوای دوباره راهش بدی تو خونه زندگیمون! +اون پسر حق نداره که دیگه سمت تو بیاد یا حرفی بزنه! من از قبل با اسماعیل خان اتمام حجت کردم! پوزخندی زدم و گفتم: پس بریدین و دوختین و میخواین تن امیر بدبخت کنین، من دیگه یه لحظه هم اینجا نمی‌مونم! فقط نمیخوام از ماجرای این دختر کسی چیزی به دیار بگه. آقام با تعجب و اخم بهم نگاه کرد و گفت: یعنی چی دختر؟! مگه اون پسر هنوزم دنبالته؟ +همین چند وقت پیش اومده بود جلوی خونه ام! -غلط کرده! یبار دیگه حوالی تو بیاد حکم تیرشو میدم!اسماعیل خان قول داده حتی عروسی خواهرشم نیاد! دلنگرون چیزی نباش ولی اینکه از شوهرت پنهون کردی خوشایند نیست! بالاخره که می‌شنوه، میدونی که در دهن مردم رو نمیشه بست!خودت بهش بگو قبل این وصلت! +آقا جون من نمیخوام وصلتی باشه! مصمم گفت: اونو من تشخیص میدم نه تو!نمیتونم که بخاطر حرف چهار تا خاله زنک کار و زندگیم رو ول کنم! -من دخترتم، نه چهار تا خاله زنک! +دخترمی جات رو چشممه، همه کار میکنم که خَم به ابروت نیاد.از اتاق بیرون اومدم رفتم تو اتاقی که این چهل و چند روز توش بودم، سرم رو تو دستام گرفتم و به این فکر کردم که حالا باید چه خاکی به سرم بگیرم؟ اصلا و ابدا دلم نمی‌خواست که دیار از کسی قضیه رو بشنوه خودمم انگار قفل زده بودن رو زبونم! دیار پشت سرم اومد تو اتاق و گفت: ماهی؛ نمیخوای برگردیم؟ عزا داری بس نیست؟ سختمه هی برم هی بیام! سر تکون دادم و گفتم: جمع میکنم وسایلو که بریم. چشماش رو باز و بسته کرد و گفت: برادرت میخواد زن بگیره؟ +نمیدونم، آقام اینطور میگه خودش یه چیز دیگه میگه,جمع کنم وسیله ها رو؟ -جمع کن که بریم،وسایلم رو که خیلی هم زیاد نبودن تو چمدون گذاشتم و خودم هم آماده شدم، سخت ترین قسمت این رفتن هم خداحافظی کردن از بچه های کژال بود! تو این چهل روز بیشتر از هر وقت دیگه ای پیش من بودن، دلم نمی‌خواست ازشون دور بشم اما میترسیدم بمونم و زندگیم بره رو هوا! خدا می‌دونه چقدر موقع جدا شدن ازشون اشک ریختم! حتی نصف راه رو چشمام اشکی بود، دلم واسه جفتشون کباب بود. نمی‌دونستم فردا روز که اون دختر بیاد قراره چطوری باهاشون رفتار کنه! آهی کشیدم و نگاهم رو دادم به جاده، انقد خسته بودم و کم خوابی داشتم که تا خونه خوابیدم.* بعد گذشت دوماه از مرگ کژال تصمیم گرفتم افشار و افسانه رو پاگشا کنم؛ اون شب وقتی اومدن، افسانه آب شده بود، دیگه خبری از اون گونه های برجسته و لپ های سرخ نبود! بعد شام من و افسانه یه گوشه نشستیم نتونستم زبونم رو نگه دارم و پرسیدم: چرا انقد لاغر شدی؟! همه چی خوبه افسانه؟نگاهی بهم انداخت و آهی کشید و گفت: صد رحمت به اون کیومرث بی پدر! اگه بد بود یه جور بد بود این روزی هزار بار با صد روش منو میکشه! داره دق دلی خالی میکنه، منت میذاره، ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نبش قبر می‌کنه و هر چی که بوده و نبوده رو به روم میاره، نمی‌دونم چیکار کنم! انگار باز اشتباه کردم، نمی‌دونم چرا فکر کردم افشار از کیومرث بهتره! یک از یک بدتر! اون کیومرث خیر ندیده هم کینه کرده، اسایش از من گرفته! انقد گفت و گفت که خالی شد، طفلکی دلش پر بود از افشار؛ فکر نمی‌کردم افشار بتونه انقد بد باشه، خون این بیچاره رو تو شیشه کرده بود! تو چشم بهم زدنی اول مهر اومد و با ذوق زیادی آماده دانشگاه رفتن بودم، رو ابرا بودم و لحظه شماری میکردم واسه رفتن، شوق دکتر شدن داشتم! حاضر و آماده منتظر دیار بودم، یه دور دورم چرخید و دستی به گوشواره هام کشید و یه دستمال گرفت سمتم و گفت: بگیر کمرنگ کن اون وامونده رو! سریع ماتیکم رو کمرنگ کردم، موشکافانه نگاهم کرد و گفت: خیلی دلم میخواد ایراد بگیرم ازت ولی نمیشه! مراقب خودت باش اونجا!چشمام رو بستم و گفتم: چشم! هستم. باهم رفتیم جلوی دانشگاه سر در دانشگاه تهران بهم چشمک میزد! چقدر رویا بافی کرده بودم واسه این روز و این لحظه. با ذوق و شوقی که خیلی وقت بود سراغم نیومده بود از ماشین پیاده شدم،دیار نگاهی بهم انداخت و گفت: فکر نکنی همین روز اولی دکتر شدی رفته، راه دور و درازی داری ماهی خانوم! لبخندی زدم و گفتم: خودم میدونم! اون روزا که تبریز بودم فکر میکردم که آقام اجازه نمیده برم شهر و معلم مدرسه میشم اما حالا شرایطم عوض شده بود!اون روستای کوچک و دور افتاده کجا و تهرون کجا؟ اون خیال کجا و این واقعیت کجا؟ لبخندی زدم و وارد دانشگاه شدم اون روز و ماه های بعدش رو با شوق و تلاش زیاد گذروندم، درسام سنگین بود و زبانم ضعیف!  بخاطرش خیلی سختی می‌کشیدم دیار هم هوام رو داشت و هر شب باهام کار میکرد، حسابی خودم رو غرق درس و دانشگاه کرده بودم و هر روز ساعت ها درس میخوندم که جا نمونم از بقیه! کتابم رو گذاشتم کنار پام و همونطوری که کلمات رو حفظ میکردم غذا رو کشیدم تو ظرف دیار و گذاشتم جلو دستش! امروز عجیب غریب ساکت شده بود و باهام حرف نمی‌زد! بیخیال کمی از برنجم خوردم و زیر چشمی به کتابم نگاه کردم؛با صدای بلند برخورد قاشق به بشقاب از جا پریدم، برنج پرت شد تو گلوم و چند باری سرفه کردم و متعجب به دیار نگاه کردم و وسط سرفه هام گفتم: چته دیوونه! ترسوندیم! -کنار میذاری اون کوفتی رو یا آتیشش بزنم؟ به کتابم اشاره زد، گفتم: چیه مگه؟ امتحان دارم! +من غلط کردم تورو فرستادم دانشگاه درس بخونی، دستی دستی خودمو بدبخت کردم! انگار اینایی که نمیذارن زن بره دانشگاه و بره تو اجتماع بی راه نمیگن!دم به ساعت سرت تو اون کوفتیه و چپیدی تو اتاق و بیرون نمیای قرار نشد که بری دانشگاه و اینطور بشه. -درسام سخته، باید بخونم یا نه؟ +هر چیزی اندازه داره،نذار پشیمون بشم و همه چیو قدغن کنم! -یه جوری غر میزنی انگار نون و آبت سر جاش نبوده! چی کم گذاشتم که غر میزنی سر من! +نهار و شام بپزی یعنی کم نمیذاری؟یکی رو بگیرم کارای خونه رو انجام بده که راحت ترم! من اصلا میبینم تورو؟تو یه اتاق درس میخونی همونجا هم خوابت می‌بره، صبح من میرم توام میری ، شبم که میام یه غذا جلو دستم میذاری و میری!این شد زندگی؟ با غذام بازی کردم و گفتم: خب پس چیکار کنم؟نخونم؟ +بخون!هر جا سوال داشتی بیا بپرس ولی به اندازه! نه شب تا صبح، صبح تا شب. ناچار باشه ای گفتم و اشاره زدم غذاش رو بخوره، خودمم چون گرسنه بودم مشغول خوردن شدم، بعد از شام جرأت نکردم برم تو اتاق، کتابم رو یه گوشه گذاشتم،چایی دم کردم و بردم.. نشستم کنارش؛سرش رو از روزنامه بیرون کشید، نگاه کوتاهی بهم انداخت و بی حرف مشغول چایی خوردن شد! - الان میخوای باهام حرف نزنی که برم درسمو بخونم! چشم غره ای بهم رفت و گفت: دنبال بهونه ای ها! خندیدم و گفتم: بهونه دستم نده! خندید و گفت: پس چیکارت کنم ها؟قهر و غضب نشون ندم که معلوم نیست چیکار میکنی؛ دیار رو میذاری یه گوشه میری. سرم رو گذاشتم رو شونه اش و گفتم: کجا برم اخه؟ اونم بی دیار! -بیخود زبون نریز ازت شاکیم! دختره چشم سفید!انگار با کتابات وصلت کردی تا من! خندیدم و گفتم: میترسم از پَس درسا برنیام! +یعنی چیزی هم هست ماهی از پسش برنیاد؟ تو دلم گفتم هست؛ از پس بچه دار شدن بر نیومدم! این چند ماه هم با وجود دکتر رفتن و دوا خوردن و هزار جور جوشونده طوبی خانوم اوضاع عوض نشده بود و خبری از بچه نبود! منم برای اینکه کمتر فکر و خیال کنم خودمو غرق درس خوندن کردم . دوست نداشتم که در مورد بچه با دیار حرف بزنم؛حالا دیگه ترسام دو تا شده بود، یکیش اومدن ساواش یکی اینکه دیار بالاخره خسته بشه و بره سراغ یه زن دیگه! غردا دانشگاه تعیل بود، طوبی خانم اومده بود پیشم،هم صحبت خوبی بود و من خیلی دوسش داشتم، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خندیدم و گفتم: انشالله طوبی خانوم، هر چی خدا بخواد همون میشه! پارچه مجلسی که گرفته بودم دادم دست طوبی خانوم و گفتم: اینطور که خبر رسیده عروسی برادرم نزدیکه طوبی خانوم، این پارچه رو واسم پیرهن کنین. طوبی خانوم اندازه هام رو گرفت و من غرق خیال و نگرانی بودم، میترسیدم دوباره برگردم خونه پدریم! اما میخواستم دیگه تمومش کنم قبل اینکه برگردیم خونه همه چیو بهش میگم!از اعتراض سری قبلش، همه کارامو تا برگشتنش تموم میکردم که بیشتر پیشش باشم! رو به طوبی خانوم گفتم: حالا کی حاضر میشه؟ تا پس فردا میتونین؟ سر تکون داد و گفت: آره مادر، از امشب میشینم پاش حاضر میشه انشالله! سر تکون دادم و وسایلم رو جمع کردم .تا آخر هفته چیزی نمونده بود.خونه رو مرتب کردم و وسایلمو گذاشتم تو چمدون با هر تیکه ای که میذاشتم کنار قلبم میریخت، نمیتونستم به این فکر کنم که دیار چطور قراره رفتار کنه؟میدونستم که محاله اخم و تخم نکنه! اما حرفاش دلمو میلرزوند؛ اخم و تخمش رو به جون میخرم ولی می‌ترسیدم که ول کنه بره! بغضم رو کنار زدم و از جا بلند شدم، خونه برق میزد و وسایلم آماده بودن، انگار خیلی عجله داشتم واسه رفتن و رسیدن! اون شب غذای مورد علاقه دیار رو درست کردم؛ یه حس لعنتی بهم می‌گفت آخرین باره! آخرین باره که اینطور کنار هم نشستین و غذا میخورین؛ آخرین باره که غذای مورد علاقه اش رو درست میکنی و با ذوق و خنده بهم نگاه میکنین! همین حس باعث میشد که نهایت لذت رو ببرم از این دقیقه هایی که پیش همیم! -ماهی! اون ترشی رو بده دستم. ظرف ترشی رو دادم دستش یکم ازش خالی کرد و یهو گفت: ماهی من اگه مردم تو چیکار میکنی؟ چشمام گرد شد و شوکه گفتم: این سوال مسخره چیه می‌پرسی آخه؟ خدا نکنه! زبونتو گاز بگیر،چیکار کنم من بعد تو اصلا موندنی نیستم! همون بمیرم بهتره! خندید و گفت : الان که نمردم؛ ولی اگه روزی من مردم فرار کن! نمون پیش اونا، تا هر جا که میتونی دور شو!خوش ندارم بعد من سهم کس دیگه ای بشی، حتی برادرم! اخم کرده گفتم: زبونت رو مار بزنه با این حرف زدنت! چرا باید بمیری آخه؟ -آخ من دلم هی تنگ میشه واسه حرص خوردن و سرخ شدنت ماه طلا +چرا این حرفا رو زدی؟ -این اوضاع و زن گرفتن امیر بعد مرگ زنش ذهنمو درگیر کرد که اگه من... -هیس! خدا نکنه، لفظشو نیار خوبیت نداره! خندید و باشه ای گفت منم سریع گفتم: اگه برعکس باشه چی؟ اگه من طوریم بشه چی؟ -به چهلم نکشیده سه تا صیغه میکنم میارم ور دلم! میدونی من کم طاقتم! حم‍له کردم سمتش و همون‌طور که میزدمش گفتم: خیلی نامردی دیار خیلی! به من میگی فرار کن و نمون اونوقت خودت سه تا سه تا؟ رو دل نکنی یه وقت! دستام رو گرفت و گفت من فقط با تو آرومم ماهی! هیچ کس نه جات میاد نه می‌تونه جاتو بگیره! -یه خدا نکنه بذار تنگش! +تو دلم گفتم!خدا نکنه ماه طلا! اون شب یکی از قشنگ ترین شبای عمرم شد، تا دم دمای صبح جفتمون بیدار بودیم و حرف می‌زدیم! وقتی برای پوشیدن لباسم رفتم دیار هم دنبالم اومد هر چی گفتم نمیخوام ببینی بذار همون وقت ببین قانع نشد که نشد! لباس محلی پولکی زرد رنگم رو پوشیدم و جلیقه مشکی مخمل سنگ دوزی شده رو روش پوشیدم و سر بندم رو اونطور که از دایه یاد گرفته بودم بستم و نگاهی به خودم انداختم، همه چیش رو دوست داشتم! قشنگ شده بودم. دور خودم چرخیدم و رو به دیار گفتم: چطور شده؟ خوبه؟ -از اوناست که دلم میخواد ایراد بگیرم، مگه تو لباس نداری؟ حالا لازمه اینو بپوشی؟ +خریدم که بپوشم! -زیادی خوشگل شدی ماه طلا! به یه شرط میپوشی که یه گوشه بشینی زیادی اون وسط مسط پیدات نشه! میترسم بدزدنت! خندیدم و گفتم: حالا ببینم چطور میشه! -نه دیگه! به خودت رحم کن، بالاخره که مراسم تموم میشه و تنها میشیم باهام، به ضرر خودت عمل نکن طلا! خندیدم و باشه ای گفتم، لباسم رو درآوردم و گذاشتم کنار و برگشتیم خونه، وسایل رو واسه یه سفر کوتاه گذاشتیم تو ماشین و راه افتادیم! وقتی رسیدیم خونه آقام جلو در حیاط آب و جارو شده بود و حسابی شلوغ و پر رفت و آمد! رفتم تو خونه با اهل خونه خوش و بشی کردم و با سلام بلندی به پشت سرم نگاه کردم! سودا(خواهر ساواش) تو اون لبای محلی آبیش بهم لبخند میزد، از آخرین باری که دیده بودمش قیافه اش بشاش تر شده بود، هیچ کی‍نه و دلخوری تو نگاه و صورتش نبود و بچه های کژال هر کدوم از یه طرف گوشه لباسش رو گرفته بودن! لبخندی به روش زدم و جوابش رو دادم! بعدشم بچه های امیرو بغل کردم و بوسیدم دلم براشون تنگ شده بود. رفتم تو اتاق و دایه هم پشت سرم اومد رو بهش گفتم: این دختره راست راستی با بچه ها خوبه؟ دایه سر تکون داد و گفت: خوبه از وقتی شما رفتین خیلی با بچه ها عیاق شده و بچه هام اوایل باهاش خوب نبودن اما الان وابسته اش شدن! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سر تکون دادم و خداروشکری گفتم، لباسام رو عوض کردم و گفتم: دایه، امیر چطوره؟-بد نیست، نه راضیه نه ناراضی؛ وقتی دید بچه ها با دختره خوبن کوتاه اومد. خیالم تا حدودی از بابتش راحت شد، کاش دختره ذاتش به مادرش نرفته باشه. شب عروسی حاضر و آماده بودم، از حیاط صدای ساز و دهل میومد! دم غروب اسماعیل خان و زنش و چند نفر دیگه اومده بودن اصلا دلم نمی‌خواست بیرون برم! اینطور که پیدا بود ساواش همراهشون نیومده بود، نه تو حیاط بود نه همراه اسماعیل خان ! پس اسماعیل خان سر حرفش مونده بود!موقع مراسم عروسی ذوق و شوقی برام نمونده بود بیشتر کمک میکردم و سعی میکردم کم و کسری هارو جبران کنم! آخر شب که مراسم تموم شد با چشم دنبال دیار گشتم اما نبود! دقیقا از بعد از شام ندیدمش!دلم به شور افتاد... حیاط داشت خلوت میشد و خبری از دیار نبود! برگشتم تو اتاق و داشتم جاها رو پهن میکردم که در اتاق باز شد! چشم های عصبی دیار جلو روم نقش بست، چشماش سرخ سرخ بود و رگ گردن و پیشونیش برجسته شده بود با نگرانی گفتم: دیار... سریع و از بین دندونای قفل شده اش گفت:هیس! حتی نمیخوام واسه یه لحظه دیگه صدات رو بشنوم! جمع کن بریم همین امشب برمیگردیم! دلم ریخت و دستام به لرزه افتاد، دهنم خشکِ خشک شده بود و نمیتونستم زبونم رو بچرخونم! انگار همونی که ازش میترسیدم سرم اومده بود. با لبایی که از ترس می‌لرزید خیره اش بودم، با همون صدایی که از خشم دو رگه شده بود گفت: کری؟ ها؟ گوشات مشکل داره؟ گفتم جمع کن بریم! به زور گفتم: نمیخوای بگی چی شده؟ پوزخندی زد و گفت: خودتو به اون راه نزن دختر خسرو خان! روت میشه بعد این همه دروغ و دغل تو روم نگاه کنی؟ فروریختم؛ از ماهی و ماه طلا و ایلماه شده بودم دختر خسرو خان! عین کسی که هیچ نسبتی باهاش نداشت. به زور گفتم: توضیح میدم! با خشم اومد سمتم و دو قدم فاصله بینمون رو به سرعت طی کرد و چونه ام رو محکم تو دستش گرفت و به دیوار کوبیدم! کمرم و پشت سرم کمی درد گرفت اما مهم نبود! اصلا در برابر زندگی که داشت از دست می‌رفت مهم نبود!فشار دستش رو چونه ام هر لحظه بیشتر میشد، با صدایی که سعی میکرد تو پایین ترین حد باشه گفت: پس دروغ نگفتن هر چی گفتن! پس هر چی پشت سرت میگن راسته! با ترس گفتم: داد نزن توروخدا الان بیدار میشن! با حرص گفت: به درک! یکی باید باشه که به من توضیح بده که چه کلاه گشادی سرم رفته! که زن منِ بی غیرت قبل من با چند نفر... چونه ام رو با ضرب ول کرد و پوف کلافه ای کشید و یه قدم عقب رفت!موهاش رو چنگ زد و شاکی گفت: واسه چی لال شدی؟ واسه چی لالمونی گرفتی؟ یادت بیاد اون روزایی که منو پَس میزدی! یادت بیاد اون روزایی که نمیذاشتی نزدیکت بشم، یادت بیاد اون زبون تیزت! حالا چرا خفه خون گرفتی؟ با مشت های گره شده اش گفت: حتی اون روز تو خیاط خونه هم طرف اون عوضی رو گرفتی و رنگ از روت رفته بود! نگران مع‍شوقت بودی؟ -نه..نه بخدا! دستش رو محکم کوبید رو دهنم و گفت: هیس! اسم خدا رو نیار تو دهن کثیفت!مگه دروغگو هام خدا دارن؟ اشکام که جاری شدن دستش رو برداشت، لبم کمی می‌سوخت !نفسی گرفتم و گفتم:دروغ نگفتم فقط فقط.. پرید وسط حرفم: هنوزم داری دروغ میگی! تو همین خونه ازت پرسیدم ساواش بی پدر کیه!چی تحویلم دادی؟ یه مشت اراجیف؛ یه مشت دروغ! راست میگفت! حرفاش عین حقیقت بود، دروغ گفته بودم بهش! نفسم از گریه بالا نمیومد، به سختی و با هق هق گفتم: نمی‌دونم چی بهت گفته ولی همه اش مال قبله، من کار بدی نکردم دیار! بخدا قسم که دیگه برام مهم نبوده و نیست! پوزخندی زد و گفت: هیچ کار بدی نکردی؟!هیچ کار بدی نکردی و نقش و نگار تنِ زنمو از بَر بود! انگار آب یخ ریختن رو سرم! دلم پیچ میخورد و دست و پام یخ زده بود!دهنم عین ماهی باز و بسته میشد و یه کلمه هم نمیتونستم حرف بزنم! جلو اومد و رخ به رخم ایستاد و گفت: از کجا زیر و بَم تن تو رو بلده؟ چطور از ماه گرفتگی رو کمرت خبر داره! رو زمین نشستم و گفتم: دیار به ارواح خاک مادرم قسم من کاری نکردم! -هیس،انقد قسم نخور! کاش تو جای مادرت میمردی که اینطور تنشو تو گور نلرزونی چون من انقد بی غیرتم که نمیتونم دهنتو پر خون کنم چه برسه به اینکه نفستو ببرم! هر کس جای من بود به خدا قسم مجال زندگی کردن بهت نمی‌داد ولی من بی غیرت نمیتونم!با هر بی غیرتی که می‌گفت ضربه محکمی به سر خودش هم میزد! نای اینکه پاشَم و جلوش رو بگیرم رو نداشتم فقط آروم التماس میکردم ادامه نده! چرخید سمتم و گفت: من اونقدری شرف ندارم که این لکه ننگ رو از زندگیم پاک کنم ولی به خدا قسم کاری میکنم که هر روز از خدا مرگ رو بخوای! چون امروز منو کشتی، خوار و خفیفم کردی! یه طوری که نتونستم سر بالا کنم؛ یه طوری که تا خود الان هر ثانیه مردم و دیگه زنده نشدم! ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تاوان کاری که با من  و دلم کردی پَس میدی! پاشو بریم! بجنب! از رو زمین بلند شدم و گفتم: یکم به من گوش کن، من نمی‌دونم چیا بهت گفته ولی قبل عروسی مادرش گفت باید عروسشو بی لباس تو حموم ببینه! خب رسمه...! باهام اومد اون دید حتما اون بهش گفته بخدا من کاری نکردم دیار! -خودت و حرفات دیگه ذره ای برام ارزش ندارین! تموم شدی برام، حالا میفهمم پشت هر کار خدا حکمتی هست، خداروشکر که از شیادی مثل تو بچه دار نشدم! خدا شناختت که نذاشت اون بچه بیاد! این دومین حرفش بود که عین تیر تو قلبم مینشست! حرفش درد داشت، انگار واقعا مرده بودم براش! -پاشو بیخود اشک تمساح نریز!نالیدم:دیار...! -هیس! اگه دندوناتو دوست داری دهنتو ببند! چون بدجور دلم میخواد بریزمشون تو شکمت!بجنب، نشستی بر و بر به من نگاه می‌کنی که چی؟ -الان؟ الان بیام به بابام چی بگم؟ +از همون دروغایی که واسه من سر هم میکردی! ازم دور شد و گفت: ده دقیقه دیگه اومدی، اومدی! نیومدی من میدونم و تو و اهل این عمارت! چشمام رو بستم و سرم رو انداختم پایین، از اتاق بیرون رفت و اشکای من لحظه ای بند نمیومد! همه چی خراب شد، بدتر از چیزی که فکر میکردم سرم اومد!فقط میخواستم بدونم کی به گوشش رسونده؟ ساواش؟ سر و کله اش از کجا پیدا شد وقتی همراه اسماعیل خان نبود؟ با یادآوری حرف دیار سریع از جا بلند شدم و لباسام رو انداختم تو چمدون، نمی‌دونم چی رو بردم چی رو جا گذاشتم، فقط میدونم سر ده دقیقه کنار ماشین بودم، در پشت ماشین رو باز کردم و چمدون رو گذاشتم، هنوز در رو نبسته بودم که دیار گفت: خودتم بشین همونجا یه جوری بشین که نه ببینمت نه صداتو بشنوم! نه حس کنم هستی! پیراهن محلی که وقت نکرده بودم عوض کنمو تو مشتم فشار دادم و همون پشت نشستم!اشکام رو با کف دست پاک کردم، داشتم دق میکردم.میترسیدم حرفی بزنم و بدتر عصبانیش کنم، ترجیح دادم ساکت بمونم تا حداقل خونه! تمام مسیر رو بی حرف طی کردیم، حتی یه کلمه هم حرف نزد! چشمام و شقیقه ام درد میکرد انگار مشت مشت نمک ریخته بودن تو چشمام اما خواب به چشمام نمیومد! وقتی رسیدیم تهران هوا روشن شده بود، هر چی به خونه نزدیک تر می‌شدیم تپش قلبم بیشتر میشد، خونه ای که محل آرامشم بود تبدیل شده بود به عامل وحشت و ترسم!دستام می‌لرزید و تنم یخ زده بود دوست داشتم اون مسیر تا ابد کِش بیاد و نرسیم! اما از همیشه سریع تر رسیدیم جلوی در! ماشین رو همون جلو در خاموش کرد و بدون اینکه برگرده سمتم گفت: پیاده شو! کلیدا رو پرت کرد عقب و به در اشاره زد! در ماشین رو باز کردم و چمدون رو برداشتم و پیاده شدم، در ماشین رو بستم و تا یه قدم از ماشین فاصله گرفتم ماشین رو راه انداخت و رفت! مبهوت به رد دودی که ازش مونده بود نگاه میکردم! رفت؟همینطوری؟ حتی منتظر نشد برم تو خونه! بغض کرده خیره مسیر رفتنش بودم، لبام و چونه ام از بغض میلرزید؛ اولین قطره بی اذن من ریخت، چمدون رو دنبال خودم کشیدم و در خونه رو باز کردم و رفتم تو، تا درو بستم اشکام جاری شدن و شروع کردم به گریه کردن! خودمو تا وسط هال کشوندم و های های گریه کردم! به هر گوشه از خونه نگاه میکردم خاطراتی از بگو بخندمون یادم میومد و بدتر دلم خون میشد! باورم نمیشد اینطور همه چی تموم شده!آفتاب تا وسط خونه اومده بود و من همچنان سرجام اشک میریختم انقد گذشت که آفتاب جاش رو به مهتاب داد و خونه تاریک تاریک شد!هیچ خبری از دیار نبود،منم از خستگی و ضعف حسابی سردم شده بود و نا نداشتم حتی چراغای خونه رو روشن کنم، یکم که گذشت ترس هم سراغم اومد؛ تو این خونه درندشت تک و تنها چطوری تا صبح سر میکردم؟ از ترس جرأت نمی‌کردم پلکامو رو هم بذارم!چشمم به در بود و با هر صدایی از جا میپریدم و امیدوار میشدم اما هیچ خبری نشد!دوباره هوا داشت روشن میشد و همچنان خبری از دیار نبود، اشک چشمام خشک شده بود و سرم سنگین شده بود، از بس جمع شده یه گوشه نشسته بودم که تمام تنم کوفته شده بود، انقد چشم انتظار موندم که کم کم از خستگی زیاد خوابم برد یا شایدم از ضعف از حال رفتم!وقتی چشم باز کردم طوری تنم درد میکرد که انگار دیشب یه فصل کت‍ک خورده بودم!سرم اندازه یه کوه شده بود و سنگینی می‌کرد، پلکام ورم کرده بودن و چشمام می‌سوخت.تن خشک شده ام رو تکونی دادم و از جا بلند شدم، سرم گیج می‌رفت و دلم پیچ میخورد! آب دهنم رو قورت دادم و از حوض وسط حیاط آبی به صورتم زد و بعد دوباره برگشتم تو خونه!قیافه ام نزار بود و زیر چشمام گود شده بود انگار یه شبه صد سال پیر شده بودم! رفتم آشپزخونه اما دریغ از یه تیکه نون! به سختی کمی کلوچه پیدا کردم و خوردم.نمی‌دونستم چیکار کنم، میترسیدم پا از خونه بیرون بذارم و دیار برگرده و بدتر عصبانی بشه.هر طور که بود تا ظهر سر کردم هی به خودم دلگرمی میدادم که آروم میشه حرفاتو باور میکنه، ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هیچی نمیشه!همه چی زود درست میشه! چمدون رو بردم بالا و خودمو با جمع و جور کردن لباسا سرگرم کردم، لباسا که جمع شد از جا بلند شدم و نگاهی به تختمون انداختم و دوباره بغض کردم! آخرین باری که دوتایی رو اون تخت تا دم دمای صبح گفتیم و خندیدیم جلو چشمام زنده شد. چشمام رو بستم و اجازه دادم اشکام بریزن،قلبم تیر میکشید! اگر دیار ازم رو گردون میشد چی؟! خودم رو انداختم رو تخت و خیره سقف بودم! ساعت ها پشت هم می‌گذشت و ذهن من پر از خالی بود! فقط و فقط منتظر برگشت دیار بودم این یک روز و نیم بی دیار حسابی سخت گذشته بود! وای به حال وقتی که کلا بخواد ولم کنه! هیچ کاری ازم بر نمیومد، رو تخت و با همون لباس های محلی خوابم برد! نمی‌دونم چقدر گذشت که با صدای کوبیده شدن در از جا پریدم، گیج به اطرافم نگاه میکردم و قلبم عین گنجشک میکوبید! دیار با قیافه نزار تر از خودم جلو روم بود، دکمه های پیراهنش تا رو سی‍نه باز بود و موهاش بهم ریخته بود،از حالتش و تِلو خوردنش به نظر میومد م‍ست باشه! به یه قدمیم که رسید از رو تخت بلند شدم و رو به روش ایستادم و آروم گفتم: دیار کج‍.. دستش رو آروم گذاشت رو دهنم و گفت: تا خرخره خوردم که یادم بره چه غلطی کردی، یادم بره باهام چیکار کردی و چطوری دورم زدی ولی نرفت! ببین چطور سوزوندیم که بعد از خوردن اونهمه زهرماری بازم یادم نرفته! لعنت بهت ایلماه لعنت به خودت و چشمات... چشمام پر اشک بود و تار میدیدمش! با سقوط اشکام روی دستش، دهنم رو آزاد کرد و عقب کشید، با صدایی که از ته گلوم درمیومد گفتم: من اگه چیزی نگفتم فقط بخاطر این بود که میترسیدم بگم، دیار من میترسیدم..‌. -بایدم میترسیدی! ولی الان دو برابر بترس! اگر خودت میگفتی شاید راهی برای بخشش میموند ولی الان راهی برای بخشیده شدن نداری! تموم شدی برام؛ از چشمم افتادی از دلمم میری! الان برام عین یه زخم تازه ای! هی میبنمت هی داغ رو داغ دلم میاد، انگار یکی نمک میپاشه رو این زخم! ولی میگذره این روزا و ازت فقط یه رد جا میمونه که یادم بمونه باهام چیکار کردی که مبادا باهات خوب بشم! مبادا باز دلم بسُره برات. هر چی که می‌گفت بدتر تو دلم خالی میشد!لب های خشک شده ام رو با زبون تر کردم و گفتم: بذار حرف بزنم! لااقل بذار بدونم چیا بهت گفتن اصلا کی گفته؟ -همون که یقه واسش جر می‌دادی گفت، همون که جلو  خیاط خونه طرفشو گرفتی و میگفتی که نزنمش! حتی اگه یکی از حرفاش راست باشه برای از چش انداختنت کافیه! بیخود دست و پا نزن! اینو گفت و از اتاق بیرون رفت! چقدر همه کارامو اشتباه فهمیده بود!من فقط نگران دیار بودم نمی‌خواستم یبار دیگه پاش به شهربانی باز بشه نه اون ساواش بی وجود! پشت سرش راه افتادم میترسیدم باز تنهام بذاره تو این خونه و مجبور باشم تا صبح با ترس و لرز سر کنم. دیار از پله ها پایین رفت و خودش رو انداخت رو مبل تو هال، دراز کشید و پاهاش رو گذاشت رو دسته های مبل و ساعدش رو گذاشت رو پیشونیش. همین یه ذره فاصله برام اندازه یه دنیا بود، دیار هیچ وقت جاشو از من جدا نمی‌کرد؛ هیچ وقت! بغضم رو قورت دادم و برگشتم تو اتاق، تا خود صبح صد بار از خواب پریدم و مدام نگاه میکردم که دیار هست یا نه! اونم انگار عین من بی خواب شده بود که رو مبل نشسته بود،سرش رو تو دستاش گرفته بود و سیگار دود میکرد! این بی توجهی کردناش داشت از درون نابودم میکرد، حرفاش یه طور دلمو میسوزوند رفتاراش یه جور دیگه! فردای اون روز، از اتاق که بیرون رفتم تمام خونه بوی دود میداد! مجبور شدم در و پنجره ها رو باز کنم، از صدای آب فهمیدم که دیار رفته حموم!یه سر رفتم تو آشپزخونه، هنوز نون نداشتیم، منم اصلا میلم نمی‌کشید به غذا! با بقیه کلوچه ها خودمو سیر کردم. طولی نکشید که دیار حاضر و آماده اومد پایین! کت شلوار پوشیده بود کراوات بسته بود موهاش رو روغن زده بود و بوی عطرش از همین فاصله هم حس میشد! انگار همه چی براش تموم شده بود و به زندگی معمولی برگشته بود! کیف دستی چرمش رو از کنار مبل برداشت و اومد تو آشپزخونه و گفت: من نیستم یه مدت! نمی‌دونم چقدر  طول بکشه ولی خب نیستم، میگم طوبی خانوم بیاد پیشت، آزادی هر کاری بکنی، بیرون درس دانشگاه هر کار! چون منتظرم غلط اضافه کنی و ایندفعه بی چون و چرا نفستو بگیرم! -کج‍..کجا میخوای بری؟ +همون خراب شده ای که توش بودم! وا رفته گفتم: دیار...داری زیاده روی می‌کنی بخدا! صداش رو بلند کرد و گفت: زیاده روی؟ آره تو بی غیرتی دارم زیاده روی میکنم! چون هنوز زنده ای و تو چشمام نگاه می‌کنی و میگی زیاده روی میکنم؟ -گناه من چیه؟ من چمیدونستم قراره چه اتفاقی برام بیوفته! +گناه تو دروغ گفتنه! پنهون کردنه، غلط اضافه کردنه! گناه تو ساواشه! فهمیدی ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گیریم که ما هم بخشیدیم و فراموش کردیم کارما که آلزایمر نمیگیره😉 میگیره؟ 🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾