🍂 آخرین بغضها و کینهها /۱۱
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹
من که تا آن لحظه با ناامیدی و ناراحت گوشه ای ایستاده بودم و نظاره گر گفتگوی حاج آقا ابوترابی با افسر عراقی بودم، با شنیدن خبر آزادی با دودلی، هم خوشحال و هم ناراحت شدم.
خوشحالیم به خاطر این بود که تا چند ساعت دیگر از قفس اسارت رهایی پیدا میکنم و ناراحت از اینکه قرار هست از دوستان جدا شدم. برایم سؤال بود که چرا فقط بین تمام اسرا فقط من رو انتخاب کردهاند. در این افکار بودم که نگهبانان از ما خواستند سوار ماشین ونی که از قبل وارد محوطه اردوگاه شده بود بشویم.
حاج آقا از افسر عراقی اجازه خواست تا برویم با دوستانمان خداحافظی کنیم. مسئول اردوگاه گفت، داخل آسایشگاه شدن دیگر برای شما ممنوع است. فقط میتوانید از پشت پنجره با دوستانتان خداحافظی کنید. ضمن آنکه این کار رو باید سریعا انجام دهید.
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۲۳
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
مسلسل چی بالای تانک سنگرها را به رگبار بست. مچاله شدم. تانک از حرکت ایستاد. صدای غرغر سربازهای پیاده بلند شد. داشتند به سر و کله هم میکوبیدند.
- چرا ایستادند؟!
کسی جواب نداد چشمها دوخته شده بودند به تانک جلویی.
- باید مواظب باشیم ... با یک حرکت همه گلوله هایشان را میریزند رو سرمان.
رحیمی تا حصار توری جلو کشید. چشمهایش قرمز بود. پلک هایش ورم داشت. مسلسل چی بالای تانک قمقمه اش را یک نفس بالا کشید. گلویم تحریک شد. نزدیک بود معده خالی ام را بالا بیاورم. سربازهای پشت تانک در رفت و آمد بودند. حرکاتشان به آدمهای ترسیده میماند خمیده و خسته.
- چه اتفاقی افتاده؟ یعنی ممکن است ترسیده باشند؟
رحیمی بی جواب برگشت تو سنگرش. آن قدر تند که انگار کسی صدایش زده بود. چند نفری تانک جلویی را دوره کردند. صداهایشان شنیده نمیشد. به نظر میآمد از فرماندهان باشند. شق و رق بودند و گنده. سبیلهاشان به پرپشتی جارو می ماند. مسلسل چی تانک برگشت
سر جایش. سرم را دزدیدم. چشمهایم تانک را قاب گرفته بود. یکهو صدایی که به عربده میماند و با خشم قاتی شده بود بلند شد. لحظه ای بعد نارنجکی کوبیده شد به شنی تانک. مسلسل چی وحشت زده پرید پایین و پا گذاشت به فرار. سربازها دویدند دنبالش. نارنجک دیگر منفجر شد. راننده تانکها چهار دست و پا از بالای تانک خیز برداشتند رو زمین. رگباری به طرفشان شلیک شد. فریاد عراقی ها به آسمان رفت. ناباورانه نگاهشان می کردیم. خنده مان گرفته بود. با آن همه تجهیزات؛ با یک پخ تو دلشان خالی شده بود. نوبت ما بود که فریاد بکشیم.
- الله اکبر ... الله اکبر
خورشید داشت غروب میکرد. رگه های سیاهی تو دل آسمان کدر جان گرفته بود. از تو سنگرهایمان زل زده بودیم به تانکها. ترسی تو دل همه مان بود که به زبان نمیآوردیم. نزدیک شدن به تانکها جرأت میخواست.
- از کجا معلوم که طعمه نباشد؟! ....
این حرف رحیمی، شکمان را بیشتر کرد. دلشوره گرفته بودیم. نگاهمان همه جا می چرخید. برای گلوله باران لحظه شماری میکردیم. یکی از بچه ها رفت طرف تانکها و برگشت. نیشش تا بناگوش باز بود و کف میزد. انگار داشت ماها را تشویق میکرد.
- خیالتان راحت .... رد پوتینهایشان را هم جارو کشیدند.
نفسی از ته دل کشیدم. جمع شدیم دور رحیمی. چشمهای رحیمی به تانکها بود و صورتش به ما. نگاهش معلوم بود که هنوز دو به شک است.
- به خود خدا قسم ... همه شان فرار کردند ... میخواهید یکبار دیگر بروم سر و گوشی آب بدهم.
- نه ... حرفات را قبول داریم. فکرم جای دیگر است. تانکها را باید راه بیندازیم .... خدا دوباره به دادمان رسیده. انگار که کشیده خوابانده باشند بیخ گوشم، از جا پریدم
هیچ به فکر راه انداختن تانکها نیفتاده بودم. سه تانک میتوانست ما را از نخلستان محاصره شده نجات دهد. پشتشان که راه می افتادیم یک
ساعت نشده آن طرف معبر بودیم. بعد خلاص.
- چه کسی میتواند ... تانکها را راه بیندازد؟ با سوال رحیمی انگار که مرده باشیم، نفسمان برید. خنده رو لبها پرید. نیشها جمع شدند و ابروها گره شد تو هم. چشمها میخ شدند تو زمین. انگار داشتند داوطلب را از زیر خاکهای نخلستان بیرون میکشیدند. تو دلم آتش گرفته بود. مانده بودم خود رحیمی چرا آموزش تانک ندیده بود؟ نگاه کردم به او با سر نیزه اش رو زمین را خط میکشید. عرق رو شقیقه هایش راه افتاده بود. دوباره خفه پرسید:
- داوطلب نداشتیم. چشمم افتاد به دو اسیری که دورتر از ما چمباتمه زده بودند رو زمین. به مال باخته هایی میماندند که تازه گریه شان بریده باشد.
از آنها بپرسید. لب باز نکرده بودیم که یکیشان از جا کنده شد و پا تند کرد طرفمان. رحیمی تانک را نشان داد. نیش مرد صورتش را تقسیم بر دو کرد. نیش ما هم باز شد. رفتند طرف تانکها. تو سنگرهایمان آماده نشستیم. اسیر عراقی پرید بالای تانک و تو دهانه اش گم شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
Mohammad Hossein Poyanfar - Be To Az Door Salam (128).mp3
1.75M
🍂 به تو از دور سلام
🔸 با نوای
محمد حسین پویانفر
•┈••✾○✾••┈•
به تو از دور سلام به سلیمان جهان از طرف مور سلام،
به تو از دور سلام به حسین از طرف وصله ی ناجور سلام،
به تو از دور سلام به سلیمان جهان از طرف مور سلام،
به تو از دور سلام به حسین از طرف وصله ی ناجور سلام،
به تو دلبسته شدم به شبای جمعه ی کربلا وابسته شدم
به تو دلبسته شدم به خدا من از همه به غیر تو خسته شدم
حسین آقام همه میرن تو میمونی برام
حسین آقام همه میرن تو میمونی برام
•┈••✾○✾••┈•
#اربعین
#توسل
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 شیوههای شکنجه ساواک 2⃣1⃣
┄❅✾❅┄
🔹 شلاق: شلاق زدن را شاید بتوان گفت که در مورد تمام زندانیان سیاسی اعمال شده است. به سبب کثرت استفاده از این وسیله، برخی از شکنجهگران از جمله حسینی در این زمینه متخصص شده بودند. مهارت و تأثیر این کار به صورتی بود که گاهی اوقات بر اثر شدت شلاق، ناخنهای پای افراد میریخت. آقای غفاری میگوید: «چنان با این کابل کلفت میزد که من فکر میکردم، با تیر سیمانی به کف پایم میکوبند! حسینی تخصص هم داشت، یعنی کف پای آدم را به چهل قسمت تقسیم میکرد و چهل تا کابل میزد. چنان این چهل ضربه را وارد میکرد که هر کدام به یک قسمت از کف میخورد. بدتر از همه نوک این کابل بود که برمی گشت بر روی پا وقتی نوک کابل روی پا بر میگشت پوست روی پا را از جا میکند و این از همه بیشتر آزار دهنده بود.»[16]
گاهی این شکنجه برای شکنجهگران نیز عوارضی به دنبال داشت. آقای علی محمد بشارتی در کتاب «عبور از شط شب» آورده است: «یک نفس، یکی میزد و هنگامی که خسته میشد شلاق را به دیگری میداد تا خود استراحت کند... فردای آن روز فریدونی رسید... او از بس مرا زده بود، مجبور شد دستش را باندپیچی کند و شاید یک هفته باند روی مچ دستش بود.»[17]
برای شلاق زدن از وسایل دیگری نیز کمک میگرفتند، از جمله به صلیب کشیدن، آویزان کردن و در نهایت استفاده از دستگاه آپولو بود که در شکلها و شدت و ضعفهای مختلف مورد استفاده قرار میگرفت. آقای شجونی در توصیف دستگاه آپولو گفته است:
«آنجا [اتاق حسینی] دستگاه بزرگی بود که یک سیستم پیچیدهای داشت. مثلاً بنده تکیه به دیوار میدادم بالای دیوار یک کلاهخود آهنی بزرگ بود که روی سر من میگذاشتند، دقیقاً تا سینهی مرا این کلاهخود میپوشاند. بعد دستها و پاها داخل پرس میرفت. داخل دستگاه، فلکه را میبستند و پا پرس میشد. غیر از این، دستگاه دیگری هم بود که حدود بیست و یا بیست و پنج سانتیمتر داشت و دارای سیستم اتوماتیک به کف پا میخورد. مقداری آن سوتر از دست چپ من، دیوار عظیمی پر از ترانسفورماتور و تشکیلات برقی بود که گیرههای فراوانی به آن آویزان بود. این گیرهها را به گوش و گوشت بدن من وصل میکردند. همزمان بدن لخت مرا به برق وصل میکردند. سپس وقتی آن شیء بزرگ و سنگین اتوماتیکوار – که واقعاً به سنگینی کوه بود – به کف پاهای من میخورد، فریاد میزدم. فریاد من داخل کلاهخود میپیچید و خودم را رنج میداد، مثل اینکه چند برابر میشد. این را حالا شوک الکتریکی میگویند. این گیرههای برقی هم جدا بود و مداوم میگرفت و رها میکرد. دلم میخواست بگیرد و رها نکند یعنی تمام کند.»[18]
مأموران ساواک پس از شلاق زدن به کف پای زندانیان برای اینکه مانع ورم کردن پا شوند، زندانیان را سر پا نگه داشته و پایشان را روی پای آنان میگذاشتند و یا اینکه با شلاق زدن به پشت آنان را وادار به دویدن میکردند که این کار سبب میشد باد پا بخوابد و دیگر ورم نکند.
------------
[16]. خاطرات هادی غفاری، پیشین، ص 78
[17]. بشارتی، علیمحمد، عبور از شط شب، تدوین احمد رشیدی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران 1383، ص 78.
.[18] خاطرات حجت الاسلام جعفر شجونی، پیشین، صص 106 ـ 107.
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#ساواک #شکنجه
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 شاه ناجی انگلیس
🔹اسدالله علم در مورد کمکهای شاه به انگلیس در خاطراتش مینویسد: شاه در سال 1353 مبلغ 500 میلیون لیره استرلینگ به انگلیس کمک مالی کرد تا شاید صنایع غذایی انگلیس از ورشکستگی نجات پیدا کند. این بذل و بخششها در حالی است که علم در جایی دیگر از خاطراتش به وضعیت بد رفاهی مردم در آن زمان اشاره میکند.
📚یادداشتهای علم، ج4، ص67 و 193
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#ساواک #روشنگری
#فساد_دربار #علم
@defae_moghadas 👈تلینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 هر لحظه امکان داشت آبادان سقوط کند.
برادران هر کار میکردند ما شهر را ترک کنیم، نپذیرفتیم.
سرانجام بین خواهران و برادران پاسدار پیمانی بسته شد که پیمان خون بود.
••••
گفتیم که ما میمانیم و هر وقت آبادان اشغال شد برادران همه ما را بکشند.
---------------------
▪︎سیدامیر معصومی، زنان جنگ، دفتر سیاسی سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، 1374، ص82.
•┈••✾○✾••┈•
#خواهران_رزمنده
#آبادان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۱۲
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 من همراه یکی از نگهبانان راهی آسایشگاه شدم. وقتی پشت پنجره قرار گرفتم با صدای بلند گفتم: " قراره من آزاد بشم و اومدم خداحافظی کنم
" یک دفعه کل اسرا به سمت پنجره ها هجوم آوردند. همهمه شده بود. اشک شوق از چشمانم سرازیر شد. هرکدام از آنها سعی میکردند آدرس منزلشان یا شماره تماس به من برسانند. در آن هیاهو و شلوغی من اصلا متوجه حرفها و گفته های آنها نمیشدم. نگهبان عراقی هم که تحت تاثیر قرار گرفته بود عجله میکرد بزور من رو از پشت پنجره دور کند.
به طرف ماشين حرکت کردم و سوار شدم. چند دقیقه بعددحاج آقا و دوستانشان هم سوار ماشین شده و حرکت کردیم. نزدیک ظهر بود که به شهر خانقین رسیدیم و در یکی از ساختمانهای نظامی مستقر شدیم. روز بعد از ما خواستند سوار اتوبوس بشویم. اتوبوسی که قرار بود ما رو به سمت مرز انتقال بدهد حامل اسرایی بود که از خلبانان نیروی هوایی بوده و قرار بود با افسران و خلبانان عراقی تبادل بشوند. اتوبوسی که من به همراه حاج آقا ابوترابی و دوستانشان سوار شده بودیم. به همراه یک اتوبوس دیگری که همگی آنها نيز از خلبانان بودند به سمت مرز خسروی حرکت کرده و پس از ساعتی در خط صفر مرزی که اتوبوسهای ایرانی منتظر ما بودند توقف کردند. دو نفر از برادران پاسدار داخل اتوبوس ما شدند. در دست یکیاز آنها سینیای بود که روی آن عبا و عمامهای مشکی قرار داشت. پس از روبوسی و خوش آمدگویی با احترام عمامه رو روی سرحاج آقا گذاشته و عبا رو هم روی دوش او انداختند. صدای صلوات بود که فضای اتوبوس رو پر کرده بود. حاج آقا روی پلکان اتوبوس قرار گرفت و چند دقیقه ای برای پاسداران و افرادی که بیرون و روبروی درب اتوبوس منتظر پیاده شدن ما بودند سخنرانی کردند. پس از پیاده شدن بوی وطن رو حس کردیم و اشک شوق بود که از چشمان استقبال کنندگان و اسرا سرازیر شده بود .
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اعزام پشت اعزام
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
به شدت مریض بود. دوستانش عازم جبهه بودند و به دیدنش آمده بودند.
- ان شاءالله دفعه بعد با هم میریم.
- دعا کنید حالم خوب بشه. مادرم میگه این طوری نمی تونی بری جبهه حالت بدتر میشه.
•••
در را بست. دلش شکسته بود.
خدایا دوستانم همه رفتند کمک کن حالم خوب بشه. منم دلم میخواد برم جبهه
•••
در را بست. ساکش تو دستش بود حالش کاملاً خوب شده بود و به جبهه بر می گشت.
◇◇◇
◇◇◇
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂