🍂 خانه خرابان
🔹سفیر انگلیس در زمان پهلوی در خاطراتش نوشته است: مقامات شهرداری تهران بیرحمانه در حال تخریب خانهها هستند و از این فرصت برای پر کردن جیبهایشان بهره میگیرند.
📚تاریخ ایران مدرن، ص168
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#ساواک #روشنگری
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈تلینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۱۰
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 با صدای مسئول آسایشگاه که می گفت وسایل را جمع کن و بیرون برو، به خودم آمدم و با ناامیدی و دلهره و اضطراب و نیز افکار مشوش، همراه نگهبانان از آسایشگاه خارج و به سمت دفتر اردوگاه راهنمایی شدم. وقتی وارد اطاق شدم مشاهده کردم دو نفر از اسرای صلیب دیده که یکی از آنها میانسال بود در کمال آرامش و خونسردی در حال صحبت بود. از طرز رفتار و منش فرد مذکور حدس زدم که شاید این فرد حجة الاسلام ابوترابی باشد. وقتی حدس و گمانم تبدیل به یقین شد که چند دقیقه ای از ورودم نگذشته بود که افسر عراقی که درجه سرهنگی داشت وارد دفتر شد و مستقیما به سمت حاج آقا ابوترابی رفت و با خوشحالی شروع به خوش و بش کردن کرد. گویا آشنایی قبلی با حاج آقا داشت. این سرهنگ عراقی که فارسی و عربی رو قاطی کرده بود خطاب به حاج آقا گفت دستور آزادی شما صادر شده و من ماموریت دارم همین الان شما رو به همراه تعدادی از دوستانتان به سمت مرز ایران ببرم. حاج آقا خیلی متین و شمرده خطاب به سرهنگ عراقی گفت پس تکلیف بقیه اسرایی که توی این اردوگاه هستند چه میشود؟ و دوباره چه نقشه ایی واسه من کشیده اید؟ سرهنگ در جواب گفت به شرفم قسم میخورم که شما آزاد میشوید و فعلا با اشاره به من و حاج آقا به همراه ۸ نفر از اسرایی که همراه حاج آقا بودند رو امشب به سمت مرز می بریم و ظرف فردا و پس فردا هم بقیه اسرا آزاد ميگردند.....
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی
در اسارت /۳
🔅 پیگیری برای حل مشکلات اسرا
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔸 رسیدگی به مشکلات اسرا از دیگر مؤلفههای رفتاری حجتالاسلام ابوترابی در دوره اسارت به حساب میآید. ابوالفضل خسروی میگوید:« اردوگاه موصل زمستانهای سخت و طاقت فرسایی داشت. یک سال به قدری هوا سرد شده بود که تحمل آن واقعا برای بچه ها سخت بود. از طرفی هر کاری هم که میکردیم به ما لباس گرم بدهند نمی دادند. یک روز ۵ نفر از نمایندگان صلیب سرخ برای بازدید از اردوگاه آمدند. ابتدا به سراغ حاج آقا ابوترابی رفته تا وضع موجود و مشکلات را از ایشان جویا شوند. صلیبی ها از کشورهای مختلف بودند، از جمله خانمی که اهل سوئیس بود. خواستههای اسرا را جویا شدند، حاج آقا فرمودند: ما برای اسرا لباس گرم میخواهیم تا بتوانند زمستان را تحمل کنند. زن سوئیسی، بلافاصله گفت: من به خاطر احترامی که برای شما قائل هستم خودم شخصا از سوئیس لباس گرم تهیه کرده و برای شما میفرستم و سپس آمار اسرای آسایشگاه را گرفته و ۲ روز بعد برای همه ما لباس گرمهایی فرستادند که زمستان را برای ما تابستان کرد و تا آخرین روز اسارت هم این لباس ها را داشتیم».
┄┅═✦═┅┄
#تاریخ_شفاهی
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۲۲
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
اسم اسارت که میآمد همه تو خودشان فرو میرفتند. انگار شرمشان میشد. حتی به آن فکر کنند.
- کی بلد است راهش بیندازد؟
با این سوال نگاهها در هم گره خورد. همه به دنبال راننده لودر بودند. یکی باید میانمان پیدا میشد. با چشم از همه سوال کردم. صدای هیچکس در نیامد. با آن حال هر لحظه منتظر بودم یک نفر داوطلب شود. یک نفر لودرران فقط یک نفر نه بیشتر و نه کمتر. ولی حتی یک نصفه لودر ران هم میانمان نبود. یکهو شادیمان شد غم به چه گندگی و سیاهی. آن قدر که تو دلمان جا نمیشد. همه نقشه ها از مغزها پرید. قرار بود بچه ها را بریزیم تو بیل خاک برداری اش و راه بکشیم به طرف معبر. شدنی بود. آسان تر از آن که فکرش را می کردیم. کافی بود یک نفر راننده پیدا شود و لودر را راه بیندازد. بیرون کشیدن لودر از گل کار سختی نبود. با چنگ و دندان آن کار را میکردیم. در آن لحظه نیرومان هزار برابر شده بود. گرسنگی و تشنگی حالیمان نبود. فکر آزادی از محاصره عراقیها سیرمان کرده بود.
بوی باروت حنجره مان را میسوزاند. گلولهها دور و برمان چرخ می زدند. آسمان را انگار شلاق زده بودند. رد کبودی همه جایش دیده میشد. چشمم افتاد به ساعت مچی یکی از زخمی ها. سه و نیم بعد از ظهر بود. نگاهی به زخم شکماش انداختم. خون و چرک قاتی هم شده بود. چفیه ای که دور گردنش بود باز کردم و بستم رو زخم. چفیه رنگ چرک به خود گرفت. چشم چرخاندم رو صورت بیخون بقیه. به میت می ماندند. فریاد سید هادی غنی سر جا میخکوب ام کرد.
- عراقی ها ... عراقی ها ...
رد صدا را گرفتم. از بالای نخل سالمی به گوش میرسید. دویدم به طرف سنگرم. بچه ها با چشمان گشاد شده زل زده بودند به جایی که عراقیها می آمدند. نگاه کردم. چیزی ندیدم. چند گلوله آرپی جی درست پشت سرم به زمین کوبیده شد. خیز برداشتم تو سنگرم. یکهو انفجاری شدید زمین و آسمان را لرزاند.
- سه تا تانک ... سه تا تانک
سرک کشیدم. سه تانک به صورت مثلث حلزون وار جلو می آمدند. پشت سرشان پر بود از نیروهای پیاده. ترس وجودم را فشرد. همه اش هفت، هشت نفر بیشتر نبودیم. با دستهای خالی از این که نتوانسته بودیم لودر را راه بیندازیم حرص ام گرفته بود. فشارم زده بود بالا و خون بدنام کبود شده بود. سر چرخاندم تا رضا رحیمی را ببینم. ندیدم. محمود را صدا زدم. درازکش اسلحه را گرفته بود.
طرف تانکها هیکل چاق و کوتاهش تو سنگر گم شده بود. صورتش انگار یکهو پیر شده بود. در جوابم فقط سر تکان داد. انگار داشت خداحافظی میکرد. ترس را تو حرکاتش دیدم. دوباره به تانکها نگاه کردم. نو بودند. نتوانستم بفهم روسی هستند یا آمریکایی. فرقی هم نمیکرد نگاه کردم به راهی که از آن آمده بودند. حدس زدم از راه بصره داخل نخلستان شدهاند. یکهو تانکها ترمز کردند و بعد پشت سر هم صف بستند. پیادهها ردیف شدند. پشتشان به مورچه های درشتی میماندند. همان مورچههای جهنمی. ابهت نیروها و تجهیزات عراقیها گرفته بودنمان. ولی هیچکس از مرگ خوف نداشت. گلوله ها نزدیکتر میشوند. داغیشان را میشد حس کرد. فریاد کشیدم.
- ما آماده ایم .... یک جان که بیشتر نداریم ...
صدای رحیمی بلند شد.
- بخوابید تو سنگرهایتان. نباید ببینندمان.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛
🍂 سینه زنی بوشهری رزمندگان
در آبادان
با حضور شهدای گرانقدری که کمتر از یکسال بعد از این مراسم به شهادت رسیدند.
□ حسینیه شهداء(رامهرمزیها)
سال ۱۳۶۵
□ فیلمبردار: ناصر عطشانی
□ نورپرداز: علی فروزان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#مستند #زیر_حاکی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 شیوههای شکنجه ساواک 1⃣1⃣
┄❅✾❅┄
🔹 سیم خاردار: از سیم خاردار که دارای خارهای بسیار تیزی بود، برای شکنجه و مجروح کردن بدن زندانیان استفاده میکردند. این وسیله تأثیرات زیادی بر روی فرد شکنجه شده بر جای میگذاشت. دکتر هلدمن وکیل مدافع آلمانی ناظر کنفدراسیون و نمایندهی سازمان عفو بینالملل در گزارش خود آورده است: «در پای کامرانی سیم خاردار ساییدهاند و هنوز جای زخم آن معلوم است.»[15]
شلاق: شلاق زدن را شاید بتوان گفت که در مورد تمام زندانیان سیاسی اعمال شده است. به سبب کثرت استفاده از این وسیله، برخی از شکنجهگران از جمله حسینی در این زمینه متخصص شده بودند. مهارت و تأثیر این کار به صورتی بود که گاهی اوقات بر اثر شدت شلاق، ناخنهای پای افراد میریخت. آقای غفاری میگوید: «چنان با این کابل کلفت میزد که من فکر میکردم، با تیر سیمانی به کف پایم میکوبند! حسینی تخصص هم داشت، یعنی کف پای آدم را به چهل قسمت تقسیم میکرد و چهل تا کابل میزد. چنان این چهل ضربه را وارد میکرد که هر کدام به یک قسمت از کف میخورد. بدتر از همه نوک این کابل بود که برمی گشت بر روی پا وقتی نوک کابل روی پا بر میگشت پوست روی پا را از جا میکند و این از همه بیشتر آزار دهنده بود.»[16]
گاهی این شکنجه برای شکنجهگران نیز عوارضی به دنبال داشت. آقای علی محمد بشارتی در کتاب «عبور از شط شب» آورده است: «یک نفس، یکی میزد و هنگامی که خسته میشد شلاق را به دیگری میداد تا خود استراحت کند... فردای آن روز فریدونی رسید... او از بس مرا زده بود، مجبور شد دستش را باندپیچی کند و شاید یک هفته باند روی مچ دستش بود.»[17]
------------
15] دربارهی جنایات ساواک، پیشین، ص 87
[16]. خاطرات هادی غفاری، پیشین، ص 78
[17]. بشارتی، علیمحمد، عبور از شط شب، تدوین احمد رشیدی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران 1383، ص 78.
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#ساواک #شکنجه
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 چراغ انگلیسی؛ نفت ایرانی
🔹جرج کرزن، وزیر خارجه انگلیس و رئیس مجلس اعیان این کشور در مورد قرارداد نفتی 1933 که میان رضاخان و انگلیس بسته شد مینویسد: واگذاری کلیه منابع نفتی یک مملکت به دست خارجی حقیقتاً عجیب و غریب به نظر میآید و حرارت انگلیس دوستی در تهران در هیچ تاریخی به این درجه بالا نرفته است!
📚تاریخ بیست ساله ایران، ج5، ص306
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#ساواک #روشنگری
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈تلینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۱۱
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹
من که تا آن لحظه با ناامیدی و ناراحت گوشه ای ایستاده بودم و نظاره گر گفتگوی حاج آقا ابوترابی با افسر عراقی بودم، با شنیدن خبر آزادی با دودلی، هم خوشحال و هم ناراحت شدم.
خوشحالیم به خاطر این بود که تا چند ساعت دیگر از قفس اسارت رهایی پیدا میکنم و ناراحت از اینکه قرار هست از دوستان جدا شدم. برایم سؤال بود که چرا فقط بین تمام اسرا فقط من رو انتخاب کردهاند. در این افکار بودم که نگهبانان از ما خواستند سوار ماشین ونی که از قبل وارد محوطه اردوگاه شده بود بشویم.
حاج آقا از افسر عراقی اجازه خواست تا برویم با دوستانمان خداحافظی کنیم. مسئول اردوگاه گفت، داخل آسایشگاه شدن دیگر برای شما ممنوع است. فقط میتوانید از پشت پنجره با دوستانتان خداحافظی کنید. ضمن آنکه این کار رو باید سریعا انجام دهید.
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۲۳
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
مسلسل چی بالای تانک سنگرها را به رگبار بست. مچاله شدم. تانک از حرکت ایستاد. صدای غرغر سربازهای پیاده بلند شد. داشتند به سر و کله هم میکوبیدند.
- چرا ایستادند؟!
کسی جواب نداد چشمها دوخته شده بودند به تانک جلویی.
- باید مواظب باشیم ... با یک حرکت همه گلوله هایشان را میریزند رو سرمان.
رحیمی تا حصار توری جلو کشید. چشمهایش قرمز بود. پلک هایش ورم داشت. مسلسل چی بالای تانک قمقمه اش را یک نفس بالا کشید. گلویم تحریک شد. نزدیک بود معده خالی ام را بالا بیاورم. سربازهای پشت تانک در رفت و آمد بودند. حرکاتشان به آدمهای ترسیده میماند خمیده و خسته.
- چه اتفاقی افتاده؟ یعنی ممکن است ترسیده باشند؟
رحیمی بی جواب برگشت تو سنگرش. آن قدر تند که انگار کسی صدایش زده بود. چند نفری تانک جلویی را دوره کردند. صداهایشان شنیده نمیشد. به نظر میآمد از فرماندهان باشند. شق و رق بودند و گنده. سبیلهاشان به پرپشتی جارو می ماند. مسلسل چی تانک برگشت
سر جایش. سرم را دزدیدم. چشمهایم تانک را قاب گرفته بود. یکهو صدایی که به عربده میماند و با خشم قاتی شده بود بلند شد. لحظه ای بعد نارنجکی کوبیده شد به شنی تانک. مسلسل چی وحشت زده پرید پایین و پا گذاشت به فرار. سربازها دویدند دنبالش. نارنجک دیگر منفجر شد. راننده تانکها چهار دست و پا از بالای تانک خیز برداشتند رو زمین. رگباری به طرفشان شلیک شد. فریاد عراقی ها به آسمان رفت. ناباورانه نگاهشان می کردیم. خنده مان گرفته بود. با آن همه تجهیزات؛ با یک پخ تو دلشان خالی شده بود. نوبت ما بود که فریاد بکشیم.
- الله اکبر ... الله اکبر
خورشید داشت غروب میکرد. رگه های سیاهی تو دل آسمان کدر جان گرفته بود. از تو سنگرهایمان زل زده بودیم به تانکها. ترسی تو دل همه مان بود که به زبان نمیآوردیم. نزدیک شدن به تانکها جرأت میخواست.
- از کجا معلوم که طعمه نباشد؟! ....
این حرف رحیمی، شکمان را بیشتر کرد. دلشوره گرفته بودیم. نگاهمان همه جا می چرخید. برای گلوله باران لحظه شماری میکردیم. یکی از بچه ها رفت طرف تانکها و برگشت. نیشش تا بناگوش باز بود و کف میزد. انگار داشت ماها را تشویق میکرد.
- خیالتان راحت .... رد پوتینهایشان را هم جارو کشیدند.
نفسی از ته دل کشیدم. جمع شدیم دور رحیمی. چشمهای رحیمی به تانکها بود و صورتش به ما. نگاهش معلوم بود که هنوز دو به شک است.
- به خود خدا قسم ... همه شان فرار کردند ... میخواهید یکبار دیگر بروم سر و گوشی آب بدهم.
- نه ... حرفات را قبول داریم. فکرم جای دیگر است. تانکها را باید راه بیندازیم .... خدا دوباره به دادمان رسیده. انگار که کشیده خوابانده باشند بیخ گوشم، از جا پریدم
هیچ به فکر راه انداختن تانکها نیفتاده بودم. سه تانک میتوانست ما را از نخلستان محاصره شده نجات دهد. پشتشان که راه می افتادیم یک
ساعت نشده آن طرف معبر بودیم. بعد خلاص.
- چه کسی میتواند ... تانکها را راه بیندازد؟ با سوال رحیمی انگار که مرده باشیم، نفسمان برید. خنده رو لبها پرید. نیشها جمع شدند و ابروها گره شد تو هم. چشمها میخ شدند تو زمین. انگار داشتند داوطلب را از زیر خاکهای نخلستان بیرون میکشیدند. تو دلم آتش گرفته بود. مانده بودم خود رحیمی چرا آموزش تانک ندیده بود؟ نگاه کردم به او با سر نیزه اش رو زمین را خط میکشید. عرق رو شقیقه هایش راه افتاده بود. دوباره خفه پرسید:
- داوطلب نداشتیم. چشمم افتاد به دو اسیری که دورتر از ما چمباتمه زده بودند رو زمین. به مال باخته هایی میماندند که تازه گریه شان بریده باشد.
از آنها بپرسید. لب باز نکرده بودیم که یکیشان از جا کنده شد و پا تند کرد طرفمان. رحیمی تانک را نشان داد. نیش مرد صورتش را تقسیم بر دو کرد. نیش ما هم باز شد. رفتند طرف تانکها. تو سنگرهایمان آماده نشستیم. اسیر عراقی پرید بالای تانک و تو دهانه اش گم شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
Mohammad Hossein Poyanfar - Be To Az Door Salam (128).mp3
1.75M
🍂 به تو از دور سلام
🔸 با نوای
محمد حسین پویانفر
•┈••✾○✾••┈•
به تو از دور سلام به سلیمان جهان از طرف مور سلام،
به تو از دور سلام به حسین از طرف وصله ی ناجور سلام،
به تو از دور سلام به سلیمان جهان از طرف مور سلام،
به تو از دور سلام به حسین از طرف وصله ی ناجور سلام،
به تو دلبسته شدم به شبای جمعه ی کربلا وابسته شدم
به تو دلبسته شدم به خدا من از همه به غیر تو خسته شدم
حسین آقام همه میرن تو میمونی برام
حسین آقام همه میرن تو میمونی برام
•┈••✾○✾••┈•
#اربعین
#توسل
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 شیوههای شکنجه ساواک 2⃣1⃣
┄❅✾❅┄
🔹 شلاق: شلاق زدن را شاید بتوان گفت که در مورد تمام زندانیان سیاسی اعمال شده است. به سبب کثرت استفاده از این وسیله، برخی از شکنجهگران از جمله حسینی در این زمینه متخصص شده بودند. مهارت و تأثیر این کار به صورتی بود که گاهی اوقات بر اثر شدت شلاق، ناخنهای پای افراد میریخت. آقای غفاری میگوید: «چنان با این کابل کلفت میزد که من فکر میکردم، با تیر سیمانی به کف پایم میکوبند! حسینی تخصص هم داشت، یعنی کف پای آدم را به چهل قسمت تقسیم میکرد و چهل تا کابل میزد. چنان این چهل ضربه را وارد میکرد که هر کدام به یک قسمت از کف میخورد. بدتر از همه نوک این کابل بود که برمی گشت بر روی پا وقتی نوک کابل روی پا بر میگشت پوست روی پا را از جا میکند و این از همه بیشتر آزار دهنده بود.»[16]
گاهی این شکنجه برای شکنجهگران نیز عوارضی به دنبال داشت. آقای علی محمد بشارتی در کتاب «عبور از شط شب» آورده است: «یک نفس، یکی میزد و هنگامی که خسته میشد شلاق را به دیگری میداد تا خود استراحت کند... فردای آن روز فریدونی رسید... او از بس مرا زده بود، مجبور شد دستش را باندپیچی کند و شاید یک هفته باند روی مچ دستش بود.»[17]
برای شلاق زدن از وسایل دیگری نیز کمک میگرفتند، از جمله به صلیب کشیدن، آویزان کردن و در نهایت استفاده از دستگاه آپولو بود که در شکلها و شدت و ضعفهای مختلف مورد استفاده قرار میگرفت. آقای شجونی در توصیف دستگاه آپولو گفته است:
«آنجا [اتاق حسینی] دستگاه بزرگی بود که یک سیستم پیچیدهای داشت. مثلاً بنده تکیه به دیوار میدادم بالای دیوار یک کلاهخود آهنی بزرگ بود که روی سر من میگذاشتند، دقیقاً تا سینهی مرا این کلاهخود میپوشاند. بعد دستها و پاها داخل پرس میرفت. داخل دستگاه، فلکه را میبستند و پا پرس میشد. غیر از این، دستگاه دیگری هم بود که حدود بیست و یا بیست و پنج سانتیمتر داشت و دارای سیستم اتوماتیک به کف پا میخورد. مقداری آن سوتر از دست چپ من، دیوار عظیمی پر از ترانسفورماتور و تشکیلات برقی بود که گیرههای فراوانی به آن آویزان بود. این گیرهها را به گوش و گوشت بدن من وصل میکردند. همزمان بدن لخت مرا به برق وصل میکردند. سپس وقتی آن شیء بزرگ و سنگین اتوماتیکوار – که واقعاً به سنگینی کوه بود – به کف پاهای من میخورد، فریاد میزدم. فریاد من داخل کلاهخود میپیچید و خودم را رنج میداد، مثل اینکه چند برابر میشد. این را حالا شوک الکتریکی میگویند. این گیرههای برقی هم جدا بود و مداوم میگرفت و رها میکرد. دلم میخواست بگیرد و رها نکند یعنی تمام کند.»[18]
مأموران ساواک پس از شلاق زدن به کف پای زندانیان برای اینکه مانع ورم کردن پا شوند، زندانیان را سر پا نگه داشته و پایشان را روی پای آنان میگذاشتند و یا اینکه با شلاق زدن به پشت آنان را وادار به دویدن میکردند که این کار سبب میشد باد پا بخوابد و دیگر ورم نکند.
------------
[16]. خاطرات هادی غفاری، پیشین، ص 78
[17]. بشارتی، علیمحمد، عبور از شط شب، تدوین احمد رشیدی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران 1383، ص 78.
.[18] خاطرات حجت الاسلام جعفر شجونی، پیشین، صص 106 ـ 107.
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#ساواک #شکنجه
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 شاه ناجی انگلیس
🔹اسدالله علم در مورد کمکهای شاه به انگلیس در خاطراتش مینویسد: شاه در سال 1353 مبلغ 500 میلیون لیره استرلینگ به انگلیس کمک مالی کرد تا شاید صنایع غذایی انگلیس از ورشکستگی نجات پیدا کند. این بذل و بخششها در حالی است که علم در جایی دیگر از خاطراتش به وضعیت بد رفاهی مردم در آن زمان اشاره میکند.
📚یادداشتهای علم، ج4، ص67 و 193
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#ساواک #روشنگری
#فساد_دربار #علم
@defae_moghadas 👈تلینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 هر لحظه امکان داشت آبادان سقوط کند.
برادران هر کار میکردند ما شهر را ترک کنیم، نپذیرفتیم.
سرانجام بین خواهران و برادران پاسدار پیمانی بسته شد که پیمان خون بود.
••••
گفتیم که ما میمانیم و هر وقت آبادان اشغال شد برادران همه ما را بکشند.
---------------------
▪︎سیدامیر معصومی، زنان جنگ، دفتر سیاسی سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، 1374، ص82.
•┈••✾○✾••┈•
#خواهران_رزمنده
#آبادان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۱۲
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
🔹 من همراه یکی از نگهبانان راهی آسایشگاه شدم. وقتی پشت پنجره قرار گرفتم با صدای بلند گفتم: " قراره من آزاد بشم و اومدم خداحافظی کنم
" یک دفعه کل اسرا به سمت پنجره ها هجوم آوردند. همهمه شده بود. اشک شوق از چشمانم سرازیر شد. هرکدام از آنها سعی میکردند آدرس منزلشان یا شماره تماس به من برسانند. در آن هیاهو و شلوغی من اصلا متوجه حرفها و گفته های آنها نمیشدم. نگهبان عراقی هم که تحت تاثیر قرار گرفته بود عجله میکرد بزور من رو از پشت پنجره دور کند.
به طرف ماشين حرکت کردم و سوار شدم. چند دقیقه بعددحاج آقا و دوستانشان هم سوار ماشین شده و حرکت کردیم. نزدیک ظهر بود که به شهر خانقین رسیدیم و در یکی از ساختمانهای نظامی مستقر شدیم. روز بعد از ما خواستند سوار اتوبوس بشویم. اتوبوسی که قرار بود ما رو به سمت مرز انتقال بدهد حامل اسرایی بود که از خلبانان نیروی هوایی بوده و قرار بود با افسران و خلبانان عراقی تبادل بشوند. اتوبوسی که من به همراه حاج آقا ابوترابی و دوستانشان سوار شده بودیم. به همراه یک اتوبوس دیگری که همگی آنها نيز از خلبانان بودند به سمت مرز خسروی حرکت کرده و پس از ساعتی در خط صفر مرزی که اتوبوسهای ایرانی منتظر ما بودند توقف کردند. دو نفر از برادران پاسدار داخل اتوبوس ما شدند. در دست یکیاز آنها سینیای بود که روی آن عبا و عمامهای مشکی قرار داشت. پس از روبوسی و خوش آمدگویی با احترام عمامه رو روی سرحاج آقا گذاشته و عبا رو هم روی دوش او انداختند. صدای صلوات بود که فضای اتوبوس رو پر کرده بود. حاج آقا روی پلکان اتوبوس قرار گرفت و چند دقیقه ای برای پاسداران و افرادی که بیرون و روبروی درب اتوبوس منتظر پیاده شدن ما بودند سخنرانی کردند. پس از پیاده شدن بوی وطن رو حس کردیم و اشک شوق بود که از چشمان استقبال کنندگان و اسرا سرازیر شده بود .
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اعزام پشت اعزام
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
به شدت مریض بود. دوستانش عازم جبهه بودند و به دیدنش آمده بودند.
- ان شاءالله دفعه بعد با هم میریم.
- دعا کنید حالم خوب بشه. مادرم میگه این طوری نمی تونی بری جبهه حالت بدتر میشه.
•••
در را بست. دلش شکسته بود.
خدایا دوستانم همه رفتند کمک کن حالم خوب بشه. منم دلم میخواد برم جبهه
•••
در را بست. ساکش تو دستش بود حالش کاملاً خوب شده بود و به جبهه بر می گشت.
◇◇◇
◇◇◇
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 قایق به قایق تا عملیات
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔸 اولین کسی بود که سوار قایق شد.
با عصبانیت از یقه لباسش گرفتم و پرتش کردم بیرون.
- کی به تو گفته بیای اینجا؟
مگه قرار نبود برت گردونند عقب؟
•••
قایق دوم که به پد غربی رسید نشسته بود توی قایق. لجم گرفته بود. اما دیگر کاری از دستم بر نمی آمد.
۱۳، ۱۴ سال بیشتر نداشت.
◇◇◇
🔸 با بسته ای به خانه آمد.
- این بسته چیه پسرم؟
از دست مسئولان اعزام کلافه شده ام. همش میگن قدت کوتاهه.
این کفشهای پاشنه بلند رو خریدم تا متوجه نشن.
خنده ام گرفته بود. وقتی از در خانه خارج شد. با خودم گفتم دوباره بر می گردد.
•••
سه ماه گذشت. وقتی به خانه آمد، تعریف کرد که مسئول اعزام متوجه کفشهایش شده بود و به همین خاطر با رفتنش موافقت کرده بود.
◇◇◇
🔸 انگار یکی بهش گفت برو هیچی نمیشه.
به سرعت رفت زیر اتوبوس و به ماشین چسبید. به جاده نگاه نمی کرد. می دانست که چشمانش سیاهی میرود. تصمیم داشت ماشین هر کجا ایستاد پایین بیاید.
ماشین بعد از ۵۰ متر ایستاد. مثل موشک پرید پایین، دوستانش از پنجره اتوبوس حیرت زده نگاهش می کردند.
اتوبوس به راه افتاد. ماجرا را داخل ماشین برای دوستانش تعریف کرد. رنگ از روی همه پریده بود.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۲۴
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
چشمم دوخته شده بود به شنی خاک آلود تانک. گوشهایم جلو جلو صدای غرش موتورش را میشنید. چند دقیقه گذشت. تانک مثل سنگ چسبیده بود به زمین. رحیمی رو تانک قدم میزد. صدای اسیر عراقی از تو دهانه بیرون زد. لحناش به لحن آدم خیط شده ای میماند. رحیمی فریاد کشید
- بیا بیرون ... ما را گرفتهای؟
مرد خیس عرق زد بیرون. گردن گنده اش خمیده بود رو سینه پر از مویش. نگاه کردم به آسمان. سیاه قلم زده بودندش. مشت کوبیدم به زمین. درد تو استخوانم فرو رفت. از خودم و از همه آنهایی که دور و برم بودند لجم گرفته بود. پا شدم و دویدم به جایی که زخمی ها را خوابانده بودیم. دو اسیر دیگر هم آنجا بودند.
وقتی برگشتم بچه ها دوباره دور هم نشسته بودند.
- حالا که نمیتوانیم راه بیندازیمشان منهدم شان میکنیم. این طور دلمان خنک میشود لااقل کاری انجام داده ایم ...
- یک نفر داوطلب میخواهیم. نشستم کنار محمود. زانوهای گره دارش را بغل گرفته بود. لبهای ترک خورده اش باز و بسته میشد. فکر کردم میخواهد داوطلب شود بیوک نامی با آن کلاه خود معروفاش جلو کشید. از سوراخ بالای کلاه خود پشت سرش را میشد دید. شباهت زیادی به سلیمی که کنار شهدا خوابانده بودیماش داشت. همان طور چاق و قد کوتاه ولی تیز مثل یک گنجشک. نارنجک را گرفت تو دستهایش و راه افتاد نگاهم به سوراخ کلاه خودش بود مانده بودم آیا باز هم میتواند قسر در برود یا نه؟ پخش شدیم تو سنگرها. همه زل زده بودند به هیکل خپل بیوک. جوان دوست داشتنی ای بود. دل نازک و مهربان. در یک چشم به هم زدن نارنجک ها را انداخت تو دهانه تانکها و دوید طرف سنگر.
رسیده نرسیده یکی از نارنجکها ترکید. صدایش به صدای گلوله توپ میماند. به دقیقه نکشیده بود که نارنجکهای بعدی منفجر شدند. اما آن آخر کار نبود. باید انتظار میکشیدیم. همان طور خوابیده و استتار شده دوباره فکری شدم.
- اگر فقط یک نفر ... آموزش تانک دیده بود...حالا اینجا ننشسته بودیم ... حالا ما هیچ، چرا این قدر بیفکر عمل کردیم. فرماندهها چرا؟ خدایا عجب بدشانسیای ... با همین سه تانک میتوانستیم شلمچه را بگیریم ... ما از تو نخلستان و نیروهای دیگر هم از اطراف ..
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂