eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۲۳ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ مسلسل چی بالای تانک سنگرها را به رگبار بست. مچاله شدم. تانک از حرکت ایستاد. صدای غرغر سربازهای پیاده بلند شد. داشتند به سر و کله هم می‌کوبیدند. - چرا ایستادند؟! کسی جواب نداد چشمها دوخته شده بودند به تانک جلویی. - باید مواظب باشیم ... با یک حرکت همه گلوله هایشان را می‌ریزند رو سرمان. رحیمی تا حصار توری جلو کشید. چشمهایش قرمز بود. پلک هایش ورم داشت. مسلسل چی بالای تانک قمقمه اش را یک نفس بالا کشید. گلویم تحریک شد. نزدیک بود معده خالی ام را بالا بیاورم. سربازهای پشت تانک در رفت و آمد بودند. حرکاتشان به آدمهای ترسیده می‌ماند خمیده و خسته. - چه اتفاقی افتاده؟ یعنی ممکن است ترسیده باشند؟ رحیمی بی جواب برگشت تو سنگرش. آن قدر تند که انگار کسی صدایش زده بود. چند نفری تانک جلویی را دوره کردند. صداهایشان شنیده نمی‌شد. به نظر می‌آمد از فرماندهان باشند. شق و رق بودند و گنده. سبیل‌هاشان به پرپشتی جارو می ماند. مسلسل چی تانک برگشت سر جایش. سرم را دزدیدم. چشم‌هایم تانک را قاب گرفته بود. یکهو صدایی که به عربده می‌ماند و با خشم قاتی شده بود بلند شد. لحظه ای بعد نارنجکی کوبیده شد به شنی تانک. مسلسل چی وحشت زده پرید پایین و پا گذاشت به فرار. سربازها دویدند دنبالش. نارنجک دیگر منفجر شد. راننده تانک‌ها چهار دست و پا از بالای تانک خیز برداشتند رو زمین. رگباری به طرفشان شلیک شد. فریاد عراقی ها به آسمان رفت. ناباورانه نگاهشان می کردیم. خنده مان گرفته بود. با آن همه تجهیزات؛ با یک پخ تو دلشان خالی شده بود. نوبت ما بود که فریاد بکشیم. - الله اکبر ... الله اکبر خورشید داشت غروب می‌کرد. رگه های سیاهی تو دل آسمان کدر جان گرفته بود. از تو سنگرهایمان زل زده بودیم به تانکها. ترسی تو دل همه مان بود که به زبان نمی‌آوردیم. نزدیک شدن به تانکها جرأت می‌خواست. - از کجا معلوم که طعمه نباشد؟! .... این حرف رحیمی، شک‌مان را بیشتر کرد. دلشوره گرفته بودیم. نگاهمان همه جا می چرخید. برای گلوله باران لحظه شماری می‌کردیم. یکی از بچه ها رفت طرف تانکها و برگشت. نیشش تا بناگوش باز بود و کف می‌زد. انگار داشت ماها را تشویق می‌کرد. - خیالتان راحت .... رد پوتین‌هایشان را هم جارو کشیدند. نفسی از ته دل کشیدم. جمع شدیم دور رحیمی. چشم‌های رحیمی به تانک‌ها بود و صورتش به ما. نگاهش معلوم بود که هنوز دو به شک است. - به خود خدا قسم ... همه شان فرار کردند ... می‌خواهید یکبار دیگر بروم سر و گوشی آب بدهم. - نه ... حرفات را قبول داریم. فکرم جای دیگر است. تانک‌ها را باید راه بیندازیم .... خدا دوباره به دادمان رسیده. انگار که کشیده خوابانده باشند بیخ گوشم، از جا پریدم هیچ به فکر راه انداختن تانکها نیفتاده بودم. سه تانک می‌توانست ما را از نخلستان محاصره شده نجات دهد. پشتشان که راه می افتادیم یک ساعت نشده آن طرف معبر بودیم. بعد خلاص. - چه کسی می‌تواند ... تانکها را راه بیندازد؟ با سوال رحیمی انگار که مرده باشیم، نفسمان برید. خنده رو لب‌ها پرید. نیش‌ها جمع شدند و ابروها گره شد تو هم. چشم‌ها میخ شدند تو زمین. انگار داشتند داوطلب را از زیر خاک‌های نخلستان بیرون می‌کشیدند. تو دلم آتش گرفته بود. مانده بودم خود رحیمی چرا آموزش تانک ندیده بود؟ نگاه کردم به او با سر نیزه اش رو زمین را خط می‌کشید. عرق رو شقیقه هایش راه افتاده بود. دوباره خفه پرسید: - داوطلب نداشتیم. چشمم افتاد به دو اسیری که دورتر از ما چمباتمه زده بودند رو زمین. به مال باخته هایی می‌ماندند که تازه گریه شان بریده باشد. از آنها بپرسید. لب باز نکرده بودیم که یکی‌شان از جا کنده شد و پا تند کرد طرفمان. رحیمی تانک را نشان داد. نیش مرد صورتش را تقسیم بر دو کرد. نیش ما هم باز شد. رفتند طرف تانکها. تو سنگرهایمان آماده نشستیم. اسیر عراقی پرید بالای تانک و تو دهانه اش گم شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 به تو از دور سلام 🔸 با نوای محمد حسین پویانفر •┈••✾○✾••┈• به‌ تو‌ از‌ دور‌ سلام‌ به سلیمان جهان از طرف مور سلام، به تو از‌ دور‌ سلام به حسین از طرف وصله ی ناجور سلام، به تو از دور‌ سلام به سلیمان جهان از طرف مور سلام، به تو از دور‌ سلام به حسین از طرف وصله ی ناجور سلام، به تو دلبسته شدم به شبای جمعه ی کربلا وابسته شدم به تو دلبسته شدم به خدا من از همه به غیر تو خسته شدم حسین آقام همه میرن تو میمونی برام حسین آقام همه میرن تو میمونی برام •┈••✾○✾••┈• کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛ 🍂 شیوه‌های شکنجه ساواک 2⃣1⃣ ┄❅✾❅┄ 🔹 شلاق: شلاق زدن را شاید بتوان گفت که در مورد تمام زندانیان سیاسی اعمال شده است. به سبب کثرت استفاده از این وسیله، برخی از شکنجه‌گران از جمله حسینی در این زمینه متخصص شده بودند. مهارت و تأثیر این کار به صورتی بود که گاهی اوقات بر اثر شدت شلاق، ناخن‌های پای افراد می‌ریخت. آقای غفاری می‌گوید: «چنان با این کابل کلفت می‌زد که من فکر می‌کردم، با تیر سیمانی به کف پایم می‌کوبند! حسینی تخصص هم داشت، یعنی کف پای آدم را به چهل قسمت تقسیم می‌کرد و چهل تا کابل می‌زد. چنان این چهل ضربه را وارد می‌کرد که هر کدام به یک قسمت از کف می‌خورد. بدتر از همه نوک این کابل بود که برمی گشت بر روی پا وقتی نوک کابل روی پا بر می‌گشت پوست روی پا را از جا می‌کند و این از همه بیشتر آزار دهنده بود.»[16] گاهی این شکنجه برای شکنجه‌گران نیز عوارضی به دنبال داشت. آقای علی محمد بشارتی در کتاب «عبور از شط شب» آورده است: «یک نفس، یکی می‌زد و هنگامی که خسته می‌شد شلاق را به دیگری می‌داد تا خود استراحت کند... فردای آن روز فریدونی رسید... او از بس مرا زده بود، مجبور شد دستش را باندپیچی کند و شاید یک هفته باند روی مچ دستش بود.»[17] برای شلاق زدن از وسایل دیگری نیز کمک می‌گرفتند، از جمله به صلیب کشیدن، آویزان کردن و در نهایت استفاده از دستگاه آپولو بود که در شکل‌ها و شدت و ضعف‌های مختلف مورد استفاده قرار می‌گرفت. آقای شجونی در توصیف دستگاه آپولو گفته است: «آنجا [اتاق حسینی] دستگاه بزرگی بود که یک سیستم پیچیده‌ای داشت. مثلاً بنده تکیه به دیوار می‌دادم بالای دیوار یک کلاهخود آهنی بزرگ بود که روی سر من می‌گذاشتند، دقیقاً تا سینه‌ی مرا این کلاهخود می‌پوشاند. بعد دست‌ها و پاها داخل پرس می‌رفت. داخل دستگاه، فلکه را می‌بستند و پا پرس می‌شد. غیر از این، دستگاه دیگری هم بود که حدود بیست و یا بیست و پنج سانتی‌متر داشت و دارای سیستم اتوماتیک به کف پا می‌خورد. مقداری آن سوتر از دست چپ من، دیوار عظیمی پر از ترانسفورماتور و تشکیلات برقی بود که گیره‌های فراوانی به آن آویزان بود. این گیره‌ها را به گوش و گوشت بدن من وصل می‌کردند. همزمان بدن لخت مرا به برق وصل می‌کردند. سپس وقتی آن شیء بزرگ و سنگین اتوماتیک‌وار – که واقعاً به سنگینی کوه بود – به کف پاهای من می‌خورد، فریاد می‌زدم. فریاد من داخل کلاهخود می‌پیچید و خودم را رنج می‌داد، مثل اینکه چند برابر می‌شد. این را حالا شوک الکتریکی می‌گویند. این گیره‌های برقی هم جدا بود و مداوم می‌گرفت و رها می‌کرد. دلم می‌خواست بگیرد و رها نکند یعنی تمام کند.»[18] مأموران ساواک پس از شلاق زدن به کف پای زندانیان برای اینکه مانع ورم کردن پا شوند، زندانیان را سر پا نگه داشته و پایشان را روی پای آنان می‌گذاشتند و یا اینکه با شلاق زدن به پشت آنان را وادار به دویدن می‌کردند که این کار سبب می‌شد باد پا بخوابد و دیگر ورم نکند. ------------ [16]. خاطرات هادی غفاری، پیشین، ص 78 [17]. بشارتی، علی‌محمد، عبور از شط شب، تدوین احمد رشیدی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران 1383، ص 78. .[18] خاطرات حجت الاسلام جعفر شجونی، پیشین، صص 106 ـ 107. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شاه ناجی انگلیس 🔹اسدالله علم در مورد کمک‌های شاه به انگلیس در خاطراتش می‌نویسد: شاه در سال 1353 مبلغ 500 میلیون لیره استرلینگ به انگلیس کمک مالی کرد تا شاید صنایع غذایی انگلیس از ورشکستگی نجات پیدا کند. این بذل و بخشش‌ها در حالی است که علم در جایی دیگر از خاطراتش به وضعیت بد رفاهی مردم در آن زمان اشاره می‌کند. 📚یادداشت‌های علم، ج4، ص67 و 193 نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈تلینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 هر لحظه امکان داشت آبادان سقوط کند. برادران هر کار می‏‌کردند ما شهر را ترک کنیم، نپذیرفتیم. سرانجام بین خواهران و برادران پاسدار پیمانی بسته شد که پیمان خون بود. •••• گفتیم که ما می‏‌مانیم و هر وقت آبادان اشغال شد برادران همه ما را بکشند. --------------------- ▪︎سیدامیر معصومی، زنان جنگ، دفتر سیاسی سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، 1374، ص82. •┈••✾○✾••┈• @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۱۲ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• 🔹 من همراه یکی از نگهبانان راهی آسایشگاه شدم. وقتی پشت پنجره قرار گرفتم با صدای بلند گفتم‌: " قراره من آزاد بشم و اومدم خداحافظی کنم " یک دفعه کل اسرا به سمت پنجره ها هجوم آوردند. همهمه شده بود. اشک شوق از چشمانم سرازیر شد. هرکدام از آنها سعی می‌کردند آدرس منزلشان یا شماره تماس به من برسانند. در آن هیاهو و شلوغی من اصلا متوجه حرفها و گفته های آنها نمی‌شدم. نگهبان عراقی هم که تحت تاثیر قرار گرفته بود عجله می‌کرد بزور من رو از پشت پنجره دور کند. به طرف ماشين حرکت کردم و سوار شدم. چند دقیقه بعددحاج آقا و دوستانشان هم سوار ماشین شده و حرکت کردیم. نزدیک ظهر بود که به شهر خانقین رسیدیم و در یکی از ساختمانهای نظامی مستقر شدیم. روز بعد از ما خواستند سوار اتوبوس بشویم. اتوبوسی که قرار بود ما رو به سمت مرز انتقال بدهد حامل اسرایی بود که از خلبانان نیروی هوایی بوده و قرار بود با افسران و خلبانان عراقی تبادل بشوند. اتوبوسی که من به همراه‌ حاج آقا ابوترابی و دوستانشان سوار شده بودیم. به همراه یک اتوبوس دیگری که همگی آنها نيز از خلبانان بودند به سمت مرز خسروی حرکت کرده و پس از ساعتی در خط صفر مرزی که اتوبوس‌های ایرانی منتظر ما بودند توقف کردند. دو نفر از برادران پاسدار داخل اتوبوس ما شدند. در دست یکی‌از آنها سینی‌ای بود که روی آن عبا و عمامه‌ای مشکی قرار داشت. پس از روبوسی و خوش آمدگویی با احترام عمامه رو روی سرحاج آقا گذاشته و عبا رو هم روی دوش او انداختند. صدای صلوات بود که فضای اتوبوس رو پر کرده بود. حاج آقا روی پلکان اتوبوس قرار گرفت و چند دقیقه ای برای پاسداران و افرادی که بیرون و روبروی درب اتوبوس منتظر پیاده شدن ما بودند سخنرانی کردند. پس از پیاده شدن بوی وطن رو حس کردیم و اشک شوق بود که از چشمان استقبال کنندگان و اسرا سرازیر شده بود . 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اعزام پشت اعزام ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ به شدت مریض بود. دوستانش عازم جبهه بودند و به دیدنش آمده بودند. - ان شاءالله دفعه بعد با هم می‌ریم. - دعا کنید حالم خوب بشه. مادرم می‌گه این طوری نمی تونی بری جبهه حالت بدتر می‌شه. ••• در را بست. دلش شکسته بود. خدایا دوستانم همه رفتند کمک کن حالم خوب بشه. منم دلم می‌خواد برم جبهه ••• در را بست. ساکش تو دستش بود حالش کاملاً خوب شده بود و به جبهه بر می گشت. ◇◇◇ ◇◇◇ •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 قایق به قایق تا عملیات ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔸 اولین کسی بود که سوار قایق شد. با عصبانیت از یقه لباسش گرفتم و پرتش کردم بیرون. - کی به تو گفته بیای اینجا؟ مگه قرار نبود برت گردونند عقب؟ ••• قایق دوم که به پد غربی رسید نشسته بود توی قایق. لجم گرفته بود. اما دیگر کاری از دستم بر نمی آمد. ۱۳، ۱۴ سال بیشتر نداشت. ◇◇◇ 🔸 با بسته ای به خانه آمد. - این بسته چیه پسرم؟ از دست مسئولان اعزام کلافه شده ام. همش می‌گن قدت کوتاهه. این کفش‌های پاشنه بلند رو خریدم تا متوجه نشن. خنده ام گرفته بود. وقتی از در خانه خارج شد. با خودم گفتم دوباره بر می گردد. ••• سه ماه گذشت. وقتی به خانه آمد، تعریف کرد که مسئول اعزام متوجه کفش‌هایش شده بود و به همین خاطر با رفتنش موافقت کرده بود. ◇◇◇ 🔸 انگار یکی بهش گفت برو هیچی نمی‌شه. به سرعت رفت زیر اتوبوس و به ماشین چسبید. به جاده نگاه نمی کرد. می دانست که چشمانش سیاهی می‌رود. تصمیم داشت ماشین هر کجا ایستاد پایین بیاید. ماشین بعد از ۵۰ متر ایستاد. مثل موشک پرید پایین، دوستانش از پنجره اتوبوس حیرت زده نگاهش می کردند. اتوبوس به راه افتاد. ماجرا را داخل ماشین برای دوستانش تعریف کرد. رنگ از روی همه پریده بود. •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۲۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ چشمم دوخته شده بود به شنی خاک آلود تانک. گوش‌هایم جلو جلو صدای غرش موتورش را می‌شنید. چند دقیقه گذشت. تانک مثل سنگ چسبیده بود به زمین. رحیمی رو تانک قدم می‌زد. صدای اسیر عراقی از تو دهانه بیرون زد. لحن‌اش به لحن آدم خیط شده ای می‌ماند. رحیمی فریاد کشید - بیا بیرون ... ما را گرفته‌ای؟ مرد خیس عرق زد بیرون. گردن گنده اش خمیده بود رو سینه پر از مویش. نگاه کردم به آسمان. سیاه قلم زده بودندش. مشت کوبیدم به زمین. درد تو استخوانم فرو رفت. از خودم و از همه آنهایی که دور و برم بودند لجم گرفته بود. پا شدم و دویدم به جایی که زخمی ها را خوابانده بودیم. دو اسیر دیگر هم آنجا بودند. وقتی برگشتم بچه ها دوباره دور هم نشسته بودند. - حالا که نمی‌توانیم راه بیندازیم‌شان منهدم شان می‌کنیم. این طور دلمان خنک می‌شود لااقل کاری انجام داده ایم ... - یک نفر داوطلب می‌خواهیم. نشستم کنار محمود. زانوهای گره دارش را بغل گرفته بود. لب‌های ترک خورده اش باز و بسته می‌شد. فکر کردم می‌خواهد داوطلب شود‌ بیوک نامی با آن کلاه خود معروف‌اش جلو کشید. از سوراخ بالای کلاه خود پشت سرش را می‌شد دید. شباهت زیادی به سلیمی که کنار شهدا خوابانده بودیم‌اش داشت. همان طور چاق و قد کوتاه ولی تیز مثل یک گنجشک. نارنجک را گرفت تو دست‌هایش و راه افتاد‌ نگاهم به سوراخ کلاه خودش بود‌ مانده بودم آیا باز هم می‌تواند قسر در برود یا نه؟ پخش شدیم تو سنگرها. همه زل زده بودند به هیکل خپل بیوک. جوان دوست داشتنی ای بود‌. دل نازک و مهربان. در یک چشم به هم زدن نارنجک ها را انداخت تو دهانه تانک‌ها و دوید طرف سنگر. رسیده نرسیده یکی از نارنجک‌ها ترکید. صدایش به صدای گلوله توپ می‌ماند. به دقیقه نکشیده بود که نارنجک‌های بعدی منفجر شدند. اما آن آخر کار نبود. باید انتظار می‌کشیدیم. همان طور خوابیده و استتار شده دوباره فکری شدم. - اگر فقط یک نفر ... آموزش تانک دیده بود...حالا اینجا ننشسته بودیم ... حالا ما هیچ، چرا این قدر بی‌فکر عمل کردیم. فرمانده‌ها چرا؟ خدایا عجب بدشانسی‌ای ... با همین سه تانک می‌توانستیم شلمچه را بگیریم ... ما از تو نخلستان و نیروهای دیگر هم از اطراف .. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 نماهنگ " لبیک یا حسین " 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران به مناسبت اربعین حسینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈لینک عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛ 🍂 شیوه‌های شکنجه ساواک 3⃣1⃣ ┄❅✾❅┄ 🔹 شمع: شکنجه‌گران ساواک از آتش و اشک شمع نیز برای شکنجه‌ی زندانیان سیاسی استفاده می‌کردند. آنان با روشن کردن شمع و ریختن اشک آن بر روی پوست و نقاط حساس بدن زندانیان، درد و رنج بسیاری را به آنها وارد می‌ساختند. در مورد این نوع شکنجه آمده است: «شکنجه‌گران با قساوت تمام شمعی را روشن و قطرات ذوب شده آن را به بدن لخت عزت می‌چکانند، تا پوستش سوراخ، سوراخ شود.»[19] فندک: شکنجه‌گران با قرار دادن آتش فندک بر روی پوست بدن و حتی بیضه‌های زندانیان به آزار و اذیت آنان می‌پرداختند: به این خاطر آثار سوختگی در بسیاری از نقاط بدن زندانیان سیاسی مشاهده می‌گردید. این اقدام و اقدامات مشابه عوارضی نیز به دنبال داشت، حجت الاسلام دعاگو می‌نویسد: «به بیضه‌های من سوزن می‌زدند یا سیگار روی آن خاموش می‌کردند و به آن لگد می‌زدند که بر اثر این شکنجه‌ها بیضه‌ی راستم سرطانی شد.»[20] ------------ 19] خاطرات عزتشاهی (مطهری)، پیشین، ص 260. [20]. خاطرات حجت الاسلام محسن دعاگو، پیشین، ص 137 نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا کلید پارتی روایتی تاسف بار از روابط غیراخلاقی تیمسارهای دربار پهلوی به روایت حمید شفیعی سرباز سابق گارد جاویدان . نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈تلینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 در محاصره آتش تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 دایی‌ام به مادرم گفته بود اینجا موندن کار خطرناکیه. خودت نمی‌آیی حداقل دخترها رو بده ببرم. اگر عراقی‌ها بیان تو اهواز به هیچکس رحم نمی‌کنند. - خدا کریمه هرچی خدا بخواد همون می‌شه. از دخترها مواظبت می‌کنه. برادرم هم یک‌بار که از جبهه برگشت، روش درست کردن کوکتل مولوتوف را یادمان داده بود. با مادرم و برادر کوچکم تعداد زیادی درست کرده و روی پشت بام گذاشته بودیم. این‌ها آماده بود تا اگر نیروهای عراقی وارد شهر می‌شدند و کسی برای دفاع نمانده بود از خودمان محافظت کنیم. الحمدلله هیچ وقت این اتفاق نیفتاد و آنها هم بی استفاده ماند زهرهرا عیسوی •┈••✾○✾••┈• از کتاب: زنان جبهه جنوبی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 عکسی از پذیرایی رزمندگان در زینبیه اهواز این مرکز در طول دفاع مقدس پذیرای رزمندگانی بود که برای مرخصی و یا رفتن به جبهه‌ها، گذارشان به اهواز می خورد و جایی برای اسکان نداشتند. کافی بود رزمنده‌ای سراغ محلی برای استراحت را از رهگذری بپرسد تا همه او را به زینبیه راهنمایی کنند. این مرکز بصورت شبانه روزی و با ظرفیت بالا جهت خواب و غذا در خدمت دفاع مقدس بود و هزینه‌های هنگفت آن توسط خیرین و بازاریان اهواز تامین می شد. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۱۳ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• 🔹 از اتوبوس عراقی پیاده شدیم و پس از عبور از دروازه مرزی خسروی سوار بر اتوبوس ایران که از قبل منتظر ما بود شدیم. در آن لحظات هنوز هم باورکردنی نبود که آزاد شدم. اتوبوس‌ها به سمت اسلام آباد حرکت کردند. در مسیر حرکت و در ابتدا وانت‌های ورودی روستاهای مسیر حرکت تمام هموطنان کرد اعم از مردان و زنان و جوانان و حتی بچه ها در دو طرف جاده ایستاده بودند و با تکان دست‌هایشان ابراز خوشحالی می‌کردند. دود اسپند تمام فضا رو پر کرده بود. واقعا قابل وصف نیست آن لحظات پر از شور و محبت. فرد اسیری که بغل دست من در اتوبوس نشسته بود خودش رو سرهنگ خلبان نیروی هوایی با بیش از ۹ سال اسارت معرفی کرد. اهل تهران بود و حدود ۵۸ سال سن با موهایی کاملا سفید بود. منهم خودم رو معرفی کردم و در مسیر بیشتر با هم آشنا شدیم. پس از توقف کوتاه و ادای نماز جماعت به امامت حاج آقا ابوترابی و صرف نهار در اسلام آباد غرب به سمت فرودگاه کرمانشاه حرکت کردیم. 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی در اسارت /۴ 🔅 پیگیری برای حل مشکلات اسرا ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔸 حسن نوروزی از دیگر اسرای ایرانی که از نزدیک شاهد تلاش حجت‌الاسلام ابوترابی برای رفع مشکلات اسرا بود، می‌گوید: «حاج آقا ابوترابی تمام وقت در خدمت اسرا بودند. ایشان یک دستگاه چرخ خیاطی آوردند و در گوشه‌ای گذاشتند. اسیر جوانی به حاج آقا گله کرد که خیاط پیراهن او را ندوخته است. حاج آقا از او خواست که پیراهنش را به ایشان بدهد، خودشان آخر همان شب پیراهن او را دوختند». 🔹 علی علی‌دوست نیز می‌گوید: «نکته‌ دیگر، شام بچه‌ها بود. در اردوگاه‌های عراق دادن شام مرسوم نبود و تقریباً بعد از صرف ناهار اندک تا صبحانه‌ فردا غذایی نداشتند. بچه‌ها جوان بودند و ناهار عراقی‌ها هم کافی نبود. به همین دلیل فشار مضاعفی وارد می‌شد، حتی بسیاری از اسرا شب‌ها به‌دلیل گرسنگی نمی‌توانستند بخوابند. ایشان با هماهنگی کارگران آشپزخانه و صرفه‌جویی در ناهار برای بچه‌ها شام تهیه می‌کردند و شب‌ها شام مختصری که بیشتر نان و ماست بود، به بچه‌ها داده می‌شد. ┄┅═✦═┅┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۲۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ هوا گرم بود. نفس‌ام به زور بالا می‌آمد. از یکی از تانک ها صدای بمی بیرون ریخت. کسی فریاد زد: - الان است که تانکها بترکند.... حرف مرد تمام نشده بود که انفجاری مهیب نخلستان را از بیخ و بن تکاند. آسمان آتش گرفته بود. شعله ها دور و برشان را چنگ می‌زدند. هوا داغ داغ شد. پوست تن و صورتم به سوزش افتاد. یکهو مثل بچه ها از جا کنده شدم و داد زدم و خندیدم. قهقهه ام از ته دل بود. ذوق زده کف می‌زدم و بالا و پایین می‌پریدم. تنوره آتش به آتش چهارشنبه سوری می‌ماند. دلم می‌خواست از بالایشان بپرم. نه گرسنه بودم و نه تشنه. آتش بازی ام گرفته بود. بادی وزیدن گرفت. شعله ها جای بالا رفتن در طول نخلستان خزیدند. نخل‌ها یکی یکی به مشعل بزرگی تبدیل شدند. به عمرم آن همه آتش را یک جا ندیده بودم. جهنم را می‌شد در آنجا دید. عراقی‌ها هول و دستپاچه توپ در می‌کردند. ترس و جنون گرفته بودشان. مانده بودم از کجا دست به حمله زده ایم. تا خود صبح زمین و آسمان نخلستان را به گلوله بستند. خواب حرامم شد. نشسته به آتش بازی چشم دوختم. به اندازه تمام عمرم چهارشنبه سوری دیدم. خورشید در حال طلوع بود که شعله های تانک‌های عراقی خاموش شد. شب دوم بهمن را هم به هر شکلی بود گذراندیم. گرسنگی و تشنگی ولمان نمی‌کرد. تو معده ام انگار میخ فرو کرده بودند. از دردش به خود می‌پیچیدم. نگاه کردم به محمود و امیر عسگری. آنها هم حال من را داشتند. رنگ‌شان پریده بود. لب‌هایشان خشکیده بود رو هم. خودم را جمع و جور کردم. چشم دوختم به تانک‌های سوخته. به آهن پاره هایی می‌ماندند. باد بوی خاک سوخته را پر می‌کرد تو سرمان. از جا کنده شدم. پشتم قولنج کرده بود و پاهایم سنگین شده بودند. دست گرفتم به توری کف دستم. سیاه شد. حرص ام در آمد. مالیدماش به خاک کنار سنگر. یکهو فکری به سرم زد. سر چرخاندم به طرف امیر عسگری. داشت دود کوله اش را می تکاند. سرفه های بریده بریده‌اش گوشخراش بود. صدایش زدم - داش امیر ... داش امیر ... دوید طرف‌ام. فکر کرده بود حالم خوش نیست. با انگشت تانک‌ها را نشان دادم. - کاش می‌رفتی سراغشان ... شاید چیزی برای خوردن مانده باشد. - الان می‌گویی؟ آن همه انفجار و آتش مگر چیزی هم می‌گذارد؟ - راست می‌گویی باید دیروز زیر و رویشان می‌کردیم ... قبل از منهدم کردنشان ... ولی دیدنشان که عیب ندارد بد نیست نگاهی بیندازی امیر شیلنگ انداز دوید طرف تانک ها. فریاد زد: - هنوز گرم است . بعد دور آهن پاره ها چرخید و زیر و رویشان کرد. چند بار سر چرخاند و شانه بالا انداخت با خنده گفتم - بیشتر بگرد ... یکی از بچه ها هم به کمک اش رفت. کدامشان بود یادم نیست دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. خدا خدا می‌کردم چیزی برای خوردن پیدا کنند. دو شبانه روز بود که چیزی نخورده بودیم. دقیقه ها به شکنجه و عذاب می گذشت. ناامیدی معده ام را چنگ می‌کشید. درد امانم را بریده بود. می‌دانستم جوان ترها حالشان بهتر از من نیست. با تمام وجود خدا را صدا زدم. تنها کسی بود که می‌شد از او گدایی کرد. شروع کردم به دعا خواندن. آن طور می‌توانستم شکنجه و فشار را به حداقل برسانم بلکه راحت شوم. با فریاد امیر به خودم آمدم. هیکل لاغرش رو هوا چرخ می‌خورد. انگار که می‌رقصید. رقصی از شادی و هیجان بود. - نان ... نان .. همه جمع شدیم دور هم. امیر با چند قرص نان سوخته دوید طرفمان. نشستیم به تقسیم کردنشان. به هر نفر یک کف دست هم نمی رسید. خدا را شکر کردیم. نانهای خشک و سوخته را هول و دستپاچه تپاندیم تو دهان گرسنه مان. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 نماهنگ اربعینی "مسیر عاشقی" 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران به مناسبت اربعین حسینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈لینک عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂