eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۲۰ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• شب به پادگان قصرفیروزه برگشتیم. فکر می‌کنم همان شب اخبار سراسری صداوسیما حکم انتصاب مرحوم ابوترابی را که ازطرف رهبر انقلاب بعنوان نماینده ولی فقیه و سرپرست ستاد آزادگان کل کشور منصوب شده بود را قرائت نمود. در مدت زمانی که در قرنطينه بودیم و حدودا ۳روز طول کشید هنوز خانواده من از آزادی من مطلع نشده بودند. چرا که من جزو اسرای مفقودی بودم. منزل پدری هم در یکی از شهرستانهای غرب اصفهان که در آن زمان هنوز بخش بود قرار داشت و فاقد تلفن بود. ضمن آنکه به شماره تلفن فامیل هایمان که در مراکز استان و شهرستان بودند نیز دسترسی نداشتم. از این که نتوانسته بودم ارتباط بگیرم و جویای احوال پدر و مادر و بقیه اعضای خانواده بشوم غمگین و ناراحت بودم. همراهان من که در قرنطینه بودند اکثرا ساکن تهران بودند و دایما با خانواده هایشان در تماس بودند. ضمن آنکه بعضا اعضای خانواده‌ها شون شبانه روز درب پادگان به دیدارشان می آمدند... 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آبرسان های مسجد جامع الهه حجازی ┄❅✾❅┄ «یکی از کارهایی که بر عهده من و بعضی از خواهران گذاشته بودند، رساندن آب به رزمندگان در سطح شهر بود. آن روزها از قمقمه و امکانات مخصوص نظامی خبری نبود، حتی نیروها با لباس‌ها و کفش‌های معمولی به جنگ می‌رفتند. تانکر آب از آبادان و اطراف خرمشهر می‌آمد، از زیر آتش و توپ و خمپاره می‌گذشت و اگر سالم به مسجد می رسید، ما آن را تقسیم می‌کردیم. سهم رزمندگان را در قابلمه و بشکه می‌ریختیم و با وانت‌بار به محله‌ها می‌بردیم که در آنجا نیروهای خودی و دشمن در حال نبرد بودند». ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈 عضو بشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 عمل به وصیت ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔸 تشییع جنازه یکی از شهدای روستا بود. در مراسم فاتحه وصیت نامه اش را با صدای بلند خواندند. اشک در چشم همه جمع شده بود. چند جوان در گوشه مسجد نشسته بودند و گوش می‌دادند. ••• عازم جبهه شدند؛ همان چند جوان. وصیت نامه کار خودش را کرده بود. ◇◇◇ 🔸 اولین بار بود که به جبهه می‌آمد. شاید تا آن لحظه حتی یک خمپاره نزدیکش نخورده بود و یک عراقی هم ندیده بود. هنوز باورش نمی شد که جنگ جنگ است. با تعجب پرسید: - اونا کی اند؟ - غریبه نیستند؛ عراقی‌اند! یکباره از هوش رفت. حالش که جا آمد به شدت گریه کرد. می خواست برگردد! یک هفته گذشت. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد، اما دیگه همان آدم نبود. یکی از داوطلب‌های دائمی جبهه ها شده بود. ◇◇◇ 🔸 وقتی بچه ها سوار تویوتا می‌شدند هر کجا که بود به سرعت خودش رو می‌رساند و آخرین توصیه ها را می کرد. - بچه ها یادتون نره! وقتی ماشین راه افتاد، حتماً هفت مرتبه قل هو الله احد» بخونید. •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۳۲ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ نگاه کردم به صورت افسر دو ستاره. بی روح و خشک بود. یکهو دوید طرف ما. دست گذاشت رو سینه و بازوهایمان و هل داد. سربازها قنداق اسلحه‌هایشان را چسباندند به سینه‌هایشان. افسر دوم دوید طرف دوقلوش. آب دهانم را قورت دادم. دوباره پچ پچ‌شان بلند شد. سربازها به صف راه افتادند طرفمان. یکهو دوره مان کردند. خسته و دمغ به نظر می‌رسیدند. لب‌هاشان چنان به هم چسبیده بود که انگار هیچ وقت باز نشده بودند. یکی‌شان لب کج کرد و خفه چیزی گفت. صدای رحیمی را شنیدم - بی خیالمان شدند .... شانه هایم افتاد رو زانوهایم. تا شدم - یعنی دلشان سوخته؟ - نخیر ... می‌خواهند از ستاد فرماندهی دستور بگیرند. نیازی هم به دستور ندارند .... این وقت از ساعت اسیر گرفتن معنایی ندارد. برای لحظه ای از این که تیرباران نشده بودیم غمگین شدم. رنج اسارت ترسانده بودم. اسارتی که تعداد روزهایش معلوم نبود. با فریاد عصبی سربازها به صف شدیم. دست‌هایشان مشت کرده بود. بدشان نمی‌آمد بکوبندمان. دستور حرکت دادند. همچنان از لابه لای شهدا قدم بر می‌داشتیم. چشم‌هایم مثل لنز دوربینی رو صورتهاشان زوم می کرد و رد می‌شد. انگار که عکس‌شان را گرفته باشد. یعنی می‌توانم چهره‌شان را تو مغزم ثبت کنم؟ آخرین نگاهم رو پوتین‌های شهیدی میخکوب ماند. پوتین‌های دورنگ را شناختم. در تمام اردوگاه کوثر فقط یک نفر بود که از آنها به پا می‌کرد. حاج قربان، فرمانده مان. جوانی لاغر اندام و چابک در بالاترین جای اردوگاه چادر تک نفره ای زده بود. وقتی می‌دوید کسی به گردش هم نمی‌رسید. به پلنگی در حال حمله می‌ماند. تمام اردوگاه را در یک چشم به هم زدن سر می‌کشید و بر می گشت. تو چادرش بچه ها می‌گفتند پوتین‌هایش مال خارج است. کیپ پاهایش بود. انگار قالب گرفته شده بود. خون، رنگ مغز پسته‌ای ساق پوتین را به رنگ سیاه برگردانده بود. بی اختیار ایستادم. چشم کشیدم رو ساق پاها و تن و سرش. به پهلو افتاده بود. شلوار شش جیب‌اش را گلوله سوراخ سوراخ کرده بود. پیراهنش از خون به سیاهی می‌زد. کلاه‌خودش موهایش را پوشانده بود. تیرها رو سینه و پاهایش شلیک شده بودند. معلوم بود به دشمن پشت نکرده. زل زدم تو صورتش. پوست برنزه ای داشت. به بچه‌های جنوب می‌ماند. از آنهایی که بیشتر زندگی‌شان را کنار دریا گذرانده بودند. دوباره نگاهم افتاد به کفش‌ها. بچه ها می‌گفتند کفش‌ها مال خلبان‌ها است. کدام خلبان خدا می دانست. حتما یکی‌شان را بعد از سقوط خلع سلاح کرده بود. یکی از سربازها هل‌ام داد. بی آن که تکانی بخورم سر جایم ماندم. نگاه کردم تو چشم‌های سرباز. مات مات نگاهم می‌کرد. حرف نمی‌زد. برای یک لحظه‌دیگر به صورت حاج قربان خیره شدم. دلم نمی آمد از کنارش بگذرم. مانده بودم چرا او آن طور مبهوتم کرده. صدایی شنیدم. خفه و آرام. خم شدم رو سرش. - حاجی کجا با این عجله. نترس.. خدا آنها را از فکر و حرکت طبیعی انداخته است. صدا از طرف حاج قربان می‌آمد. یکهو همه حرفهایی را که قبل از حرکت‌مان زده بود تو سرم صدا کرد. - عملیات سختی در پیش داریم. می‌دانیم که شما خسته هستید. خیلی از بچه ها را در عملیات قبل از دست داده ایم. حالا کدامتان حاضر هستید در عملیات مرحله سوم شرکت کنید؟ همه لبیک گفتیم. چشم‌هایمان را بستیم و سعی کردیم تا فرمان حاج قربان را اطاعت کنیم. اطاعت کرده بودیم؛ با دل و جان احساس کردم چشمان حاج قربان تکان خوردند. پوست صورتش کشیده شد و لب‌هایش باز و بسته شد. داشت درد دل می‌کرد. از عملیات می‌گفت. از شهدایی که روی زمین کنارش افتاده بودند. از نرسیدن نیرو، از کمبود تجهیزات، از نخلستان شلمچه، از سنگرهای مجهز عراقی، از سنگرهای دست ساز خودمان، از شهدایی که جلو معبر و جاده خاکی و رو خاکریزها افتاده بودند، از مجروح‌هایی که تو جاده آسفالته چشم به راه داشتند. از شبی که تو اتاقش از اعصاب سمپاتیک و پاراسمپاتیک و موش بحث کردیم، از خرگوش‌هایی که من در شهر فرانکفورت روشان آزمایش کرده بودم، از ما چند نفری که به هر دری زده بودیم راه فرار از محاصره پیدا نشده بود. صدایش بغض آلود بود. دردش به بزرگی تمام نخلستان. زانو خم کردم. دست دراز کردم به طرفش. دلم می‌خواست بغل‌اش کنم و به سینه بفشارمش. شاید به خدا برسم زیر لبی گفتم: - مجبور شدیم تن به اسارت بدهیم. باور کن جنگیدیم. کشته هم دادیم. راضی باش از ما. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 یک قطعه دلی برای اهل دل و یادگاران جبهه‌ها 🔹 با نوای حاج محمود کریمی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
؛ 🍂 زندان مخوف ساواک | ۴ ┄❅✾❅┄ 🔹 پژواک دردناک زندانیان در ساختمان در کنار همه شکنجه های فیزیکی دردناک  این مکان که آن را در زمان خودش از سایر زندان ها متمایز می کرده است شکنجه های روحی و روانی ای وجود داشته که توسط ساواک و شکنجه گرهای آن صورت می گرفته است. یکی از عواملی که به انجام شکنجه های روحی و تضعیف روانی این زندان کمک می کرد نحوه معماری ساختمان زندان بوده است، چون آن را طوری طراحی کرده اند که وقتی شما در آن فریاد بزنید به هیچ وجه صدا و پژواک آن به بیرون ساختمان بروز پیدا نمی کند و همین ویژگی آن هم باعث شده تا کسی سال‌های سال از حضور زندان ساواک در دل شهر خبر نداشته باشد؛ اما نکته جالب توجه اینجاست که به همان اندازه که صدای داد و فریاد در این زندان به بیرون نمی رود ولی به همان اندازه صدا و پژواک فریادهای دردناک خود زندانیان در دل زندان می پیچده تا این امر موجب ترسیدن و تضعیف روحیه زندانیان شود. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 وقتی همسر هویدا آقای نخست وزیر را در حال ل.و.ا.ط با یک پسربچه می بیند! 🔹در یکی از اسناد خیلی محرمانه به جا مانده از ساواک علت جدایی همسر هویدا از وی را لواط هویدا با یک پسر بچه اعلام می کند. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۲۱ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• صبح روز سوم حضورمان در قرنطینه بود که با تحویل گرفتن یک دست کت و شلوار به همراه پیراهن و لباس زیر و کفش نو آماده رفتن به منزلمان شدیم. لحظات وداع و خداحافظی حاج آقا ابوترابی با دوستانشان فرا رسید. ثانیه ها و دقایقی که به سختی می‌گذشت. حاج آقا عازم قزوین شدند و بقیه همراهان ایشان و همچنین خلبانان نیز به فراخور محل سکونت‌شان برای استقبال برنامه ریزی شده توسط نیروهای هلال احمر پادگان رو ترک کردند اما من باید راهی اصفهان می شدم. ساعت پرواز من بعدازظهر بود. همه رفته بودند و می بایستی من تک و تنها تا بعدازظهر صبر می‌کردم. بی صبرانه منتظر دیدار والدینم بودم و لحظه ای آرام و قرار نداشتم. بعدازظهر به فرودگاه مهرآباد رفتم و با هواپیمایی که دارای مسافر بود عازم اصفهان شدم .... نزدیک عصر بود که هواپیما در فرودگاه اصفهان به زمین نشست. قبل از اینکه مسافران پیاده شوند یکی از برادران پاسدار داخل هواپیما آمد و با صدای بلند گفت آزادگان دستشون رو بالا بگیرند. در بین مسافران فقط من بودم. کنار صندلی من آمد مرا در آغوش گرفت و پس از روبوسی، به همراهی او به طرف درب خروجی هواپیما حرکت کردم. در پلکان هواپیما که قرارگرفتم انبوهی از پاسداران رو دیدم که بی صبرانه منتظر ورود آزادگان بودند. ظاهرا از تهران اطلاع داده شده بود که این پرواز دارای آزاده هست. اما تعدادش رو نمی‌دانستند. بهرحال من رو روی دوش گرفته و به همراهی مسافران ‌با ذکر صلوات و شعارهای خوش آمد گويي به طرف سالن انتظار فرودگاه حرکت دادند. 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی در اسارت /۹ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔸 رسیدگی به امور اعتقادی اسرا رسیدگی به امور اعتقادی اسرا از دیگر رفتارهای حجت‌الاسلام ابوترابی در دوران اسارت به شمار می‌آید. سید احمد قشمی درباره این ویژگی رفتاری می‌گوید: «موصل۴ دارای ۱۴ آسایشگاه بود. آسایشگاه ما روبه‌روی آسایشگاه حاج آقا بود و همان طور که گفتم ایشان تمام وقت خود را برای بچه‌ها قرار می‌دادند و اسرا خدمت سید می‌رسیدند. در هر آسایشگاه یک نفر که از نظر اعتقادی قویتر بود به عنوان نماینده انتخاب می‌شد و سید حدیثی را به او می‌گفت تا در برای اسرای دیگر اردوگاه بازگو کند». برپایی مراسم در محرم، صفر و ماه رمضان و دیگر مناسبت‌های مذهبی نیز جزو برنامه‌های حجت‌الاسلام ابوترابی بود و او با این روش می‌کوشید ضمن زنده نگه داشتن شعائر مذهبی، روحیه دینی اسرا را نیز تقویت کند. ┄┅═✦═┅┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۳۳ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ [ادامه گفتگو با پیکر شهید حاج قربان ] ترس زده نگاه کردم به دور و برم. باید قبل از دیوانه شدن عراقی‌ها راه می افتادم. - حاجی...حاجی ... چرا عجله می‌کنی؟! - مگر نمی بینی دورمان حلقه زده اند. تا الان هم خواست خدا بود که صدایشان در نیامد. من که از خدا می خواهم برای همیشه کنار شماها باشم. - عجله نکن .... هنوز وقت داری. سرجایم میخکوب شدم. - حرفهایت را خلاصه کن. جانمان در خطر است. آفتاب دارد غروب می کند. - حاجی تو میدانی ما خونمان حیاتمان وجودمان را با خدا معامله کردیم. دفاع ما اجرای دستورات ذات سبحان و ائمه اطهار سلام الله علیه و امام عزیز بوده. ما زن و فرزند خود را به پاس این دفاع فدا کردیم. از تو می‌خواهم حرفهایم را به گوش زنده ها برسانی. به دولتمردان بگو در همه حال، لحظه های فداکاری ما را به خاطر داشته باشند و از خدا بترسند. اگر در عدالت سستی کنند، قانون را نادیده بگیرند، در حفظ بیت المال نکوشند، با سیره امام علی (ع) قدم برندارند، به خدا سوگند در محضر ذات سبحان از آنها شکایت خواهیم کرد. با دهان باز نگاهش کردم. چنان حرف می‌زد که انگار آینده و بعد از جنگ را دیده بود. خواست که فقط در مجالس و بزرگداشت ها از آنها یاد نکنیم. نسل جوان را به ادامه راهشان تشویق کنیم. فداکاری شان را لابه لای جملات ظاهر پسند خودمان مخفی نکنیم. از قبال خون ریخته شان به دنبال زندگی مرفه نرویم و مستمندان را از یاد نبریم. از مسجدها فقط برای مجالس ترحیم و پر کردن خلاء استفاده نکنیم. دیوار خیابانها را با شعارهای توخالی رنگ نزنیم. بدانیم که در غیر این صورت به خدای بزرگ و ائمه طاهرین علیهم السلام شکایت خواهند برد. یکهو خاموش شد پلک‌هایش رو هم افتاد. نوری تمام تن‌اش را پوشاند. به خورشید می‌ماند. از زمین به آسمان می تابید. دست کشیدم رو صورتش. دستم تو نور غرق شد. یکهو چشمم افتاد به سرباز. عصبی بود. گفتم الان است که تیر خلاص را تو سرم شلیک کند. راست ایستادم. عینهو خودش. دست گذاشت رو بازویم و هل‌ام داد. ای شیخ بس است. فریاد افسر دو ستاره بلند شد. - آهای سرباز چه مرگت شده؟! لعنتی زودباش دارد شب می‌شود. از سرباز تشکر کردم. نفسی از ته دل کشید. انگار از کاری که می‌کرد در عذاب بود. نگاه کردم به آسمان. سیاه شده بود. سر چرخاندم به طرف حاج قربان. سرجایش بود. روی برگ‌هایی که زمین را پوشانده بود. کنار بقیه شهدا در آن حال هم تن‌هایشان نگذاشته بود. دلم برای خودم سوخت. کاش تیر خلاص را شلیک کرده بود. از میان نخل‌ها گذشتیم افتادیم تو جاده مال رو. درست به جایی می‌ماند که می‌خواستند اعداممان کنند. با نخل‌هایی سوخته و تنگ. چند قدم نرفته بودیم که فرمان ایست داده شد. هاج و واج به هم نگاه کردیم. پچ پچی بین سربازها و افسرها افتاد. دوباره تو دلمان خالی شد. نگاه کردم به جاده. انتهای جاده به روستایی می‌خورد. درخت‌ها و خانه های تو سری خورده اش از تو سیاهی شب زده بود بیرون. حتما از روستاهای شلمچه است. اسم شلمچه را که بردم یکی از سربازها سر چرخاند طرفم. چشم هایش گرد شد. مشت کوبید تو کف دستش. سرش را تکان داد و دوید طرف افسرهای دوقلو. بهت زده نگاهش کردم. ترس برم داشت. مانده بودم یکهو چه‌اش شد. به لحظه نکشید که چند تا از سربازها هجوم آوردند طرفمان. رحیمی و محمود زل زدند تو صورتم. شانه بالا انداختم. جمع مان کردند یکجا. فکر کردم قصد کتک زدن دارند. یکی از سربازها از تو جیبش مشتی پارچه کشید بیرون. بعد شروع کرد به بستن چشم‌هایمان. آب گلویم خشک شد. ترس تو جانم افتاد. رسم بود موقع تیرباران چشم‌ها را ببندند. از پشت پارچه سیاه و برزنتی هیچ چیز دیده نمی‌شد. انگار انداخته بودندمان تو چاه. پارچه صورتمان را خراش می‌داد. با فریاد سربازها از هم باز شدیم و صف کشیدیم پشت سر هم. با چشم‌های بسته تو جاده مال رو و پر دست انداز به سختی قدم بر می‌داشتیم. چند بار پاهایم پیچ خورد با سر کوبیدم به کمر جلویی‌ام. صدایش در نیامد. دست انداختم تا پیراهنش را بگیرم. دستهایم هوا را چنگ زد. خاموشی تلخی حاکم شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؛ 🍂 مداحِ باحالی که تو جبهه ها توپچی بود        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄      @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 نماهنگ حماسی "آقا دستور بده" "سيدي أمر عليي" موسيقى فارسی و عربی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 چکمه‌هاى پدرم 🔹در سال 1342 شاه از طریق تیمسار پاکروان پیام محرمانه‌ای را به آیت‌الله خمینی که در آن موقع در قم به سر می‌برد منتقل نمود. در این پیام آمده بود: اگر از انتقاد و تحریک مردم علیه دولت دست برنداری، چکمه‌های پدرم را به پا می‌کنم. 🔹آیت‌الله خمینی که یک خطیب عالی بود، همان موقع جوابی نداد اما اواخر همان روز به مسجد رفت. در آن جا او ضمن تکرار پیام شاه با تحقیرآمیزترین لحن گفت جواب من به او این است: چکمه‌های پدرت برایت خیلی بزرگ است. 📚خاطرات منصور رفیع زاده. ص464 نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۲۲ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• بعد از پیاده شدن از هواپیما و استقبال گرم پاسداران، بلافاصله بابرادران هلال احمر عازم ساختمان مرکزی هلال احمر شدیم. آن شب مصادف بود با ۲۸ صفر و رحلت پیامبراکرم (ص). طبق گفته های برادران هلال احمر قرار بود من آنجا بمانم تا یکی از کارمندان هلال احمر شهرستان به اصفهان آمده و من رو تحویل بگیرد. آرام و قرار نداشتم. ضمن آنکه تنها ماندنم در آن شرایط هم مزیت بر علت شده بود. بی اطلاعی از خانواده هم آزار دهنده‌تر شده بود. در لحظات حضورم دقیقه ها به کندی و سختی می‌گذشت و من کماکان چشم به درب هلال احمر دوخته بودم وبی صبرانه منتظر..... لحظاتی از غروب آفتاب گذشته‌ بود که نماینده اعزامی هلال احمر وارد ساختمان شد و بلافاصله به سمت شهرستان حرکت کردیم. موقعی به مرکز شهرستان رسیدیم که پاسی از شب گذشته بود و قرار شد شب رو در نمازخانه ساختمان هلال احمر بگذرونم تاصبح به صورت رسمی مراسم استقبال صورت گرفته و عازم منزل بشوم. 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کلاه استامبولی ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔸 خودش کوچک بود و کلاهی بزرگ گذاشته بود سرش. بچه ها به کلاهش می گفتند « استامبولی!» خودشان که می‌خندیدند؛ چه رسد به مردمی که آمده بودند برای بدرقه . ◇◇◇ 🔸 چفیه اش را از گردن باز کرد و گفت بچه ها هر چی تخمه و آجیل دارید بریزید اینجا... •••• چفیه شده پر بود از تخمه و آجیل. از اول اتوبوس شروع کرد به تقسیم کردن. به هر کس به اندازه یک لیوان تخمه رسید. ◇◇◇ 🔸 برادر کوچک دانش آموز بود و برادر بزرگ معلم. برادر کوچک که شهید شد برادر بزرگ به فکر رفتن افتاد. گفتم: «زحمت شما توی مدرسه و تربیت بچه ها کمتر از جنگ نیست!» گفت: «تا امروز این کارو من کردم از این به بعد دیگه نوبت دیگرانه.» •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۳۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ برای فرار از سکوت، گوش تیز کردم به صدای پوتین بچه ها. رنگ خستگی و درماندگی را می‌کوبیدند. گه گاه تک تیرهایی شلیک می‌شد. از پشت سرمان بود. فکر کردم بچه ها زده اند به خط. شاید کمک رسیده ... شاید دنبال ما می‌گردند. یاد کسانی افتادم که رفته بودند دنبال کمک. موقع حرف زدن محکم نبودند. انگار شک داشتند بتوانند نیروی پشتیبانی بیاورند. باد گرد و غبار بلند کرد، سرما تو جانمان نشست. همه اش از گرسنگی بود. نوک زبانم را دور لب.های ترک خورده ام کشیدم، خیس نشد. سرم به دوران افتاده بود. تلوتلو می‌خوردم. زانوهایم مثل دو تا زخم چرک کرده دل دل می‌زد. با مشتی که به بازویم کوبیده شد پا تند کردم. خنده چندش آور چند تا از سربازها بقیه را به خنده انداخت. برای آن که دل سرباز خوش باشد لب‌هایم را کش دادم. دوباره زدند زیر خنده. رگبار تیرباری که زیاد هم دور نبود صداها را خفه کرد. این بار صدا از روبه رو بود. انگار از روستا یا شاید دورتر. - حتما گردانی چیزی در آنجا جمع شده‌اند ... حتما ما را به پیش آنها می‌برند تا صبح شود ... - صبح .... کجا می‌شود با چشم بسته صبح را‌ دید... شاید هیچ وقت نبینمش .... - بهتر ... به آرزویم می‌رسم. صدای موتور ماشین به گوش رسید. خیلی نزدیک بود. یکهو چند نفر دویدند طرفمان. سربازها شروع کردند به حرف زدن. تند تند و یک نفس. انگار داشتند از شکاری که کرده بودند تعریف می‌کردند. با خنده و متلک ایستادم. رو پابند نبودم. دلم می.خواست می‌نشستم یا به پشت دراز می‌کشیدم. قولنج هایم التماس می‌کردند بشکنم شان. تابی به کمر دادم. تق تق رگها بلند شد. کمر راست کردم و همان طور ایستاده چش‌هایم را بستم. ترس و بلاتکلیفی خواب را از چشم‌هایم گرفته بود. بازشان کردم و چسباندمشان به پارچه برزنتی. برای لحظه ای فکر کردم همه جا را می‌بینم. نور ضعیف لامپ بود که سایه را جلو چشم هایم می‌چرخاند. هول‌مان دادند. دست کشیدم به دور و برم. از چهارچوب در چوبی‌ای گذشتیم. چند قدم نرفته بودیم که با قنداق اسلحه کوبیده شدم به دیوار. درد تو سینه ام پیچید. نفس‌ام برای چند لحظه بند آمد. دندان‌هایم را بهم فشردم تا صدایم بیرون نریزد. یکی از سربازها پارچه را از رو صورتم کشید. ناخن‌هایش پیشانی و دماغ ام را چنگ زدند. سوزش تیز تو تخم چشم‌هایم ریخته شد. نگاه کردم به سرباز. به دیو دو سر می‌ماند. از دژبان‌های جلو در ستاد فرماندهی بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 قرارگاه مرکزی کربلا عملیات فتح المبین به یاد سردار حسن درویش        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 تصاویر بی‌رحم‌ترین شکنجه‌گران ساواک 🔸 کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک در طول ۷ سال فعالیت خود، متولی بازجویی، اخذ اعتراف و نیز شکنجه هزاران تن از مبارزین بود و در این طریق فجایعی بزرگ آفرید. چهره‌هایی که در بالای این سطور می‌بینید، برای آنان که در روزگار مبارزه کارشان به «کمیته مشترک ضد خرابکاری »افتاده بود، بس آشنایند. اینان باز جویان وشکنجه‌گران کمیته‌اند. هم آنان که در اوج قدرت مستانه پتک تفرعن را بر سروروی مبارزان می‌کوبیدند نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دوشنده اعظم! 🔹دکتر میلسپو، مشاور رئیس جمهور آمریکا که دو دوره رئیس کل اداره مالیه ایران بوده است، در مورد حکومت رضاشاه می‌گوید: میراث رضاشاه حکومتی فاسد، محصول فساد و برای فساد است. به طور کلی او کشور را دوشید؛ دهقانان، ایلات و کارگران را از پای درآورد و از زمین‌داران مالیات و عوارضی سنگین دریافت کرد. 📚تاریخ ایران مدرن، ص169 نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂