eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 موزه عبرت جلوه‌ای دیگر از دفاعی مقدس ┄❅✾❅┄ این صدای در زندان واقعا آزاردهنده ست. •••• سال‌ها پیش موزه عبرت تاریخ رفته بودم . کمیته مشترک ضد خرابکاری اونجا راویانی داشت که خودشون مدتی رو در کمیته مشترک گذرونده و شکنجه شده بودن. وارد هر اتاقی که می‌شدیم پشت سرمون یکی میومد درو می بست. حسّ خیلی بدی داشت. این کارو عمدا انجام می‌دادن. برا تصور فضای واقعی اتاق بازجویی. قسمت سلولها صدای بازوبسته شدن قفل دربهای آهنی ، باعث استرس می‌شد و انگار صدا تو مغزمون می‌رفت.. تا مدتها صدای قفل در آهنی اون فضا رو تداعی می‌کرد و استرس می‌گرفتیم. ...و این روزها، چنان به تطهیر جنایات شاه کمر بسته‌اند و از جوانان ما تلفات می‌گیرند که باید باز همگی به جبهه رفت و دفاع جدیدی را رقم زد نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 چقدر معبرهای ما با معبرهای شما فرق می‌کند...!!! ما آنچنان گرفتار سیم خاردارهای نفس‌مانیم که هیچ تخریبچی قادر به بازگشایی‌شان نیست... ... می‌شود تخریبچی نفس‌ ما شوید؟!! ┄❅✾❅┄ عمری به رشک بگذشت، حسرت به سر نیامد در کنج خانه تنها، یاری ز در نیامد محزون دلم بگفتا، در وصف حال دنیا ما آمدیم به دنیا، دنیا به ما نیامد ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 تمام وقت در کنار بچه‌های بسيج در دزفول بودم. خانواده‌ام در قم ساکن بودند و در آن مدت، سختی‌های زيادی را متحمل شدند. يازده ماه بود که به خانه نرفته بودم. يک بار هم که به تهران رفته و از قم گذشتم به خاطر سختی جدايی، به خانه نرفتم. •••• پسرم محمدجواد نامه‌ای برايم نوشته بود که بچه‌های بسيج با خواندن آن متعجب شدند. او در ابتدای نامه نوشته بودند: " پدرجان اگر خواندن اين نامه وقت‌تان را می‌گيرد خواهش می‌کنم آن را نخوانيد." ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 متولد خاک پاک کفیشه (آبادان) خاطرات جدید عزت الله نصاری بزودی در کانال حماسه جنوب 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ای ماهی دریا برایت گریه کرده مظلوم حسن جان 🔹با نوای حاج صادق آهنگران از نوحه‌های دهه ۶۰ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 نگین پیشانی «شهید سعید درفشان» راوی: حاج صادق آهنگران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ سعید درفشان از دوستان نزدیک من و از بچه های مسجد جزایری بود. تمامی بچه ها به خاطر ایمان، معنویت، اعتقاد و شجاعتی که  داشت، به شدت به او احترام می گذاشتند. او حقیقتا جوانی دوست داشتنی بود و در جنگ، شجاعت های بسیاری از خود نشان داد. شب عملیات فتح المبین، پشت قرارگاه نشسته بودیم و با هم صحبت می‌کردیم. در حین صحبت، دیدم. یک فشنگ دستش گرفته و با آن بازی می کند. بعد به فشنگ اشاره کرد و گفت: «این تیر خوبه بخوره وسط پیشونی، جاییکه پیشونی  را روی مهر می‌گذاری» و با حسرت گفت: «چه کیفی داره!» عملیات فتح المبین آغاز شد. سعید به همراه حمید رمضانی، برای سرکشی به یکی از محورها رفته بود. در بین راه مورد هدف تیربار دشمن قرار گرفت و سعید شهد شهادت را چشید.  وقتی با جنازه سعید رو برو شدم، به اولین جایی که نگاه کردم پیشانی اش بود. تیر به سجده‌گاهش اصابت کرده و او را به آرزویش رسانده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 برنده نهایی دفاع مقدس امروز از زبان دشمنان اسلام ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ این شخص اسمش گِلِن بِک است. یک اسلام ستیز آمریکایی که توی شبکه فاکس نیوز برنامه اجرا می‌کند. و جهان را اینچنین منطقی قضاوت می‌نماید. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نگذارید حادثه معجزنشان دفاع مقدس ضعیف بشود. عزیزان من! انگیزه وجود دارد برای ضعیف کردن این حقیقت، در واقعیّت زندگی ما و در واقعیّت ذهن ما. ۱۳۹۶/۰۳/۰۳ ┄❅✾❅┄ بیانات مقام معظم رهبری در مراسم شب خاطره دفاع مقدس ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۴۰ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ افسرها من را سپردند دست سربازها و داخل مقر شدند. به لحظه نکشید که احضارم کردند. لامپ هزار اتاق، کورم کرد. گیج و حیران زور می‌زدم تا جلویم را ببینم. عراقی‌ها تو نور محو شده بودند. فقط صدایشان به گوش می‌رسید. کلفت و خشن تند تند حرف می‌زدند. انگار جر و بحث شان شده بود. شاید به خاطر من و بچه ها. دو نفری که کنارم بودند از اتاق زدند بیرون. چشم‌هایم به نور عادت کرد. هیکل‌های کت و گنده نظامی ها پر شدند. تو چشم‌هایم گفتم الان است که شیشه عینک ام ترک بردارد. آخر آن همه عکس که تو شیشه جا نمی‌شد. با اشاره یکی از آنها نشستم رو زمین عینهو خودشان. به بچه یتیمی می‌ماندم که قرار بود سین جیم شود. همان که اشاره کرده بود بنشینم، شروع کرد به فارسی حرف زدن. لهجه کردی داشت. - آخوندی؟ ... - نه خیر .. دروغ می‌گویی. قیافه ات داد می‌زند. لباس تن‌ات نیست. لال شدی، اسمت چیست؟ - اسدالله خالدی ... - حجت الاسلام؟ -....؛ - حرف بزنی به نفع ات است. اطلاعات جنگی ات را رو کن و خلاص. - من فقط یک سرباز هستم ... کاره ای نبودم ... هیچ اطلاعاتی ندارم ... - عین سگ دروغ می‌گویی .... همه تان مثل هم‌اید. نیم خیز شد طرف ام. ولی هیچ عکس العملی نشان نداد. از جایم جنب نخوردم. چشم دوختم به موکت زیر پایم. سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد. زیر چشمی افسرها را نگاه کردم. رو زانوهایشان نشسته و فکر می‌کردند، به چه چیزی، خدا می‌دانست. به نظرم رسید شاید دستور تیربارانم را صادر کنند. شاید هم بفرستندم اتاق شکنجه و تخلیه اطلاعات. همه جانم کوفته بود. تو سرم احساس سبکی می‌کردم. از خدا خواستم بی‌خیالم شوند. - نمیخواهی حرف بزنی؟ همه اولش همین طور هستند؛ بعد زبان باز می کنند. راهش را بلدیم. وانمود کردم که تو باغ نیستم. یکی از افسرها با رادیویی که جلویش بود ور رفت. ناگهان صدای گوشخراشی از رادیو بیرون ریخت. فریاد بقیه بلند شد. افسرها داخل اتاق شدند. بازوهایم را گرفتند و کشیدند طرف در. پشت در رحیمی و محمود و امیر عسگری و بقیه به صف ایستاده بودند. افسرها هل‌ام دادند تو تاریکی. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سینه زنی در جبهه مداح: شهید عبدالواحد محمدی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نواهای ماندگار مثنوی خون 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران بوی خون می آید از این سرزمین بوی خون می آید از این سرزمین بوی شبنم های مدفون در زمین بوی هجران ،بوی غم، بوی فراق از سوی یک قبر بی شمع و چراغ ای زمین بوی غریبی میدهی بوی قران های جیبی میدهی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 توصیه‌های بختیار به صدام: ایران را از پای درآورید، عیب ندارد که یک یا دو میلیون ایرانی بمیرند! ‏🔹بخشی از پیام صوتی بختیار، نخست وزیر پهلوی، در خصوص همکاری با صدام در جنگ با ایران 🔸 جالب اینکه👇 چاهزاده به مناسبت سالگرد بختیار بیانیه داده و از این قاتل تجلیل کرده. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مردان کوچک سرزمینم ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸شهریور ۵۹ وقتی شایعه حمله عراق به خرمشهر رنگ واقعیت به خودش گرفت مردان خانواده‌ها ماندند و زن ها و بچه‌ها را به شهر دیگر فرستادند. خانواده بهنام محمدی هم جزو همان خیلی‌ها بودند اما بهنام ۱۲ ساله می‌خواست بماند. از مادر اصرار به رفتن و از بهنام اصرار به ماندن. مادر می‌گفت مگه تو چند سالته که می خوای بمونی خرمشهر وسط توپ و تانک! اما مرغ بهنام یک پا داشت و می‌گفت:"مثلاً پسر کشتی گیر داری ها!‌" بهنام ماند. آن اوایل و شب‌های بمباران که خرمشهر در تاریکی فرو می‌رفت، مسئولیت تقسیم فانوس‌ها را به او دادند و کمی که گذشت دیدند این پسر بچه با آن قد و قواره، یلی هست برای خودش. بهنام زبر و زرنگ بود. از طرفی هم ریزه میزه بود و اصلاً بهش نمی‌خورد که بخواهد رزمنده باشد. مدافعان خرمشهر از این ویژگی بهنام استفاده کردند و اینطور شد که او شد مأمور شناسایی. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کتاب "ساجی" شامل خاطرات نسرین باقرزاده، دختر خرمشهری است که در آستانه سوم خردادماه در قالبی جدید به چاپ پنجم خود رسیده است. "ساجی" دربردارنده خاطرات نسرین باقرزاده است؛ دختری خرمشهری که همراه با همسرش بهمن باقری زندگی خوبی در شهرش داشته و هرگز فکر نمی‌کرده جنگ وارد خانه‌اش شود، اما به ناگاه با شروع جنگ معادله‌هایش به هم می‌ریزد. باقرزاده روزهای ابتدایی جنگ را در خرمشهر سپری می‌کند، سپس مجبور به ترک خرمشهر می‌شود و همراه دیگر زنان خانواده به شیراز می‌رود، ولی مردها در خرمشهر می‌مانند و از شهر حفاظت می‌کنند. این کتاب از پیش از آغاز جنگ و سال‌های کودکی راوی آغاز می‌شود و با آغاز جنگ اوج می‌گیرد و روایتی تازه و زنده از مقاومت در خرمشهر و دفاع مقدس پیش روی مخاطب می‌گذارد. توصیح: ضرابی‌زاده، نویسنده این‌کتاب، پیش‌تر آثاری چون "دختر شینا" و "گلستان یازدهم" را در کارنامه ثبت کرده است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شهرهای آبادان و خرمشهر همیشه جذاب، دیدنی و پرجریان بوده اند. چه قبل، و چه بعد از انقلاب. چه زمانی که به‌واسطه پالایشگاه و بندر آبی خود پذیرای کارشناسان نفت و تجارت و نیز ارتش‌های تجاوزگری بوده و چه زمانی که در جنگی ۸ ساله ایستاد و خم به ابرو نیاورد. بی شک شنیدن داستان کودکان این سرزمین و خاستگاه جوانان مقاوم و حماسه بزرگشان که در برابر ارتش جهانی صدام ایستادند و باج ندادند، شنیدنی‌ست. خاطراتی که در ادامه می‌آید سرگذشت یکی از مردان آن خطه است که اهل قلم است و اهل نوشتن و بعنوان نماینده‌ای از آن همه جوان زندگی خود را روایت می‌کند تا ما تعمیم دهیم به همه آنها. ..و حکایتی دارد از آن محیط و آن شرایط و آن بچه‌ها. جناب عزت الله نصاری نویسنده خاطرات "نبض یک خمپاره" و "ققنوس‌های اروند" که قبلا در همین کانال به اشتراک گذاشته شدند. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 پیش گفتار با سلام داستانی که در ادامه میخونید، داستان زندگی من از تولد تا شروع جنگ تحمیلی در شهر آبادان است. بنابه اینکه هدفم معرفی کردن زادگاه عزیزم آبادان و محله کفیشه است، تلاش کردم لابلای داستان زندگی خودم، در مورد شهر و محله ام هم بنویسم. این داستان شرح مختصری از زندگی و تلاش و کوشش مردمی خونگرم و مهربان و سختکوشی است که از چهارگوشه کشور ایران به جزیره ایی گرمسیری بنام آبادان مهاجرت کردن و با مدیریت صحیح و زحماتی طاقت فرسا از جزیره ایی که مملو از نخلستان و شوره زار بود شهری مدرن و با امکانات و رفاه فراوان بسازن. این داستان را تقدیم می‌کنم به تمامی مردمان آبادان که از سال ۱۲۹۱ با امکاناتی اندک و همتی بلند این شهر را ساختن، خصوصا اهالی با وفای محله کفیشه. 🔻 قسمت اول اوسا مکانیک گفت من نمی‌تونم ماشینت را تعمیر کنم برو کفیشه پیش اوس کریم. چاره کارت دستِ اونه. : اوسا، ماشینم که روشن نمیشه بگذارش پیش خودت میرم کفیشه، اگه اوس کریم قبول کرد میام بوکسلش می‌کنم می‌برمش. پریدم روی موتورم و بسمت کفیشه راه افتادم. با وجودی که آخرین روز شهریور است هوا هنوز گرم و شرجی بیداد میکنه. آب و هوای آبودان همینجوریه، حالا دیگه خرماها رسیدن و بوی خوش نخلها با بوی گیس (گاز) پالایشگاه مخلوط با رطوبت شرجی توی ریه هامون فرو میره. سرچهارراه "اروسیه" و "تانکی ابوالحسن" بتازگی چراغ راهنما گذاشتن، چراغ قرمزه و مجبورم توقف کنم. سن و سالی ازم گذشته و مثل جوونی‌ها نمی‌شه با موتور ویراژ بدم و از چراغ قرمز عبور کنم، البته موتورم هم یه هوندا ۷۰ فکسنیه. تیپ و لباسم آبودانیه، عینک ریبون که واجبه! بجای تک پوش‌های مانتی گول و رانگلر که قدیما جزو البسه آبودانی‌ها بود یه تک پوش شیک ایرانی و شلوار جین، ولی خب سن و سال را که نمیشه با لباس و عینک قایم کرد. از درمانگاه اقبال بطرف مدرسه مهر پیچیدم، اوس کریم.... اوس کریم، چقدر این اسم تو ذهنم ورجه وورجه میکنه!!! آهان اوس کریم، مکانیکی سرکوچه مون، ماشین‌های آمریکایی تعمیر می‌کرد. یه اوساکار خیلی حرفه ایی به اسم اوسا کاظم هم داشت. هر دوتاشون عرب بودن، تخصص شون تعمیر ماشینهای امریکایی بود. ولی یه چیزی، مگه میشه؟ اون زمانی که من کلاس پنجم بودم اوس کریم حدود ۵۰ سالش بود مگه میشه هنوز هم کار کنه؟ پیچیدم تو کوچه ۳ فرعی، روبروی درب خونه پلاک ۲۱ ایستادم، خونه قدیمیمون، خونه ایی که ۵۰ سال پیش توش بدنیا اومدم. مکانیکی اوس کریم تعطیله، سالهاست که درش بسته است. ای وای، سالهاست که توی این کوچه و توی این محله نیومدم، کفیشه، کفیشه کوچه ۳ فرعی. محله ایی شلوغ و پر جنب و جوش، محله ایی که توش رشد کردم و بزرگ شدم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 داشتم دوم تجربی را می‌خواندم که عقد کردیم و درسم را رها کردم. یک بار گفتم: - اصلاً چی شد اومدی خواستگاری من؟ گفت: - ای ناقلا... می‌خوای از زیر زبون من حرف بکشی! خندیدم و گفتم: - تو هر چی بپرسی من جواب می‌دم. پرسید: - تو اول بگو چی شد به من جواب دادی؟ گفتم: - من همیشه دوسِت داشتم. لب ورچید: - نا سلامتی پسر عمه تم! - نه، به عنوان پسر عمه، کلی ازت خوشم می اومد. همیشه به خودم می‌گفتم پسر به این، خوبی مؤدبی، با ایمانی، قسمت کی می‌شه! ابروها را بالا داد. گفتم: «حالا تو بگو» - توی نامزدی نسرین، ناهید دوربین رو داد عکسی ازتون بگیرم. در گوشم گفت: «داداشی از توی دوربین زهرا رو نگاه کن. اونجا یه نظر نگات کردم و به دلم نشستی. گفتم: «مگه قبلا نگام نکرده بودی؟» ابرو بالا داد و گفت: «نه اون جور!» •••• چهار سال و نیم بی سروصدا با هم زندگی کردیم. در طول زندگی مشترکمان حتی یک بار حرفمان نشد. بعضی ها می گفتند اصلا اسماعیل نبود که جر و بحث با هم بکنید. اما وقتی بود جز محبت و همدلی، بده و بستانی نداشتیم. همه سختی‌های زندگی را تحمل کرده بودم به امید روزی که جنگ تمام شود و با اسماعیل به خانه مان برویم و زندگی مستقلی داشته باشیم. زمینی در زیبا شهر به ما داده بودند که اسماعیل داشت آنجا خانه می ساخت. زندگی من هم مثل همه زنهای جوان مشکلاتی داشت. اما دلم نمی آمد چند ساعتی که اسماعیل به خانه می آید از سختی ها گله کنم. روایت زهرا امینی 🔹 برگرفته از کتاب "بی آرام" ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۴۱ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ یک آیفای زمان هیتلر با چند تا سرباز جلو صف‌ای که کشیده بودیم ترمز کرد. با دیدن آیفا ذهنم رفت به آلمان و شرکت آمریکایی ای که با شروع تعطیلات تابستانی در آن کار می‌کردم. راننده شرکت بودم. از خود آمریکایی‌ها گواهینامه گرفتم. در همان اولین روز امتحان چه قدر ذوق کرده بودم. دستمزد خوبی بابت کارم می‌گرفتم. نصف دستمزدم را حواله می‌کردم تهران، برای خانواده ام. باید یک جوری خوبی‌های خانم خانما و داداش عباس را تلافی می‌کردم. افسرها هل‌مان دادند طرف آیفا. سربازها از همانجا که ایستاده بودند کشیدندمان بالا. کوبیده شدم به حفاظ آیفا. درد امانم را برید. عینک‌ام سُر خورد رو نوک دماغ ام. دستپاچه هل‌اش دادم سر جایش. رسیده نرسیده سربازها دست و چشم‌هایمان را بستند. انگار می‌ترسیدند از آن بالا تمام منطقه را شناسایی کنیم. فشار عینک و دستمال آزارم می داد. بازوهایم را چنان کشیده بودند که داشت دو شقه می‌شد. یواش یواش پا کشیدم به طرف دیواره آهنی. پشت چسباندم به آن تا تعادل ام را از دست دهم. با صدای دیگی که وسط آیفا بود سر جا خشکم زد. دیگ‌ها پر بودند از غذا. بوی غذاها آب دهانمان را راه انداخته بود. جرأت جلو رفتن نداشتیم. سعی می‌کردم فکرم را به مقر ستاد و فرماندهانش بکشم. باد بوی غذا را لوله می‌کرد تو دماغ ام. به عمرم شکنجه ای با آن همه زجر نچشیده بودم. دست اندازهای جاده آسفالته می‌کوبیدمان به دیواره آهنی و میله ها. سربازها با دست پسمان می‌زدند. صدای چلپ و چلپ خورشت از تو دیگ بیرون می‌ریخت. سربازها هوار می‌کشیدند سر راننده. راننده لحظه ای آرام می‌کرد و بعد دوباره پا می‌گذاشت رو گاز. دل و روده خشک شده مان گره می خورد به هم. وسط‌های راه احساس کردم یکی از سربازها سیخ ایستاده روبه رویم. نفس‌های خیس‌اش پخش می‌شد رو صورتم. بوی گند معده اش جای بوی غذا را گرفته بود. گردن شکاندم رو سینه ام. چانه ام را گرفت و کشید بالا. خنده ای کرد و دست مالید رو صورتم. مانده بودم چه کار می‌خواهد بکند که چنگ انداخت رو چشم بند و عینک ام. صدای خرد شدن عینک و ترک شیشه هایش دلم را لرزاند. نگاه کردم به دست سرباز. عینک را تو مشت گنده اش می‌فشرد. دهان باز کردم چیزی بگویم که پرتاش کرد تو جاده. چشم‌هایم را محکم بستم تا چشمبند را رویشان گره بزند. بعد هر چه فحش از روزهای نوجوانی‌ام بلد بودم تو دلم نثارش کردم. دلم خنک نشد. مشت سرباز کوبیده شد به چانه ام. لب‌هایم را به هم دوختم. صدای در دیگ می‌آمد و صدای ملچ ملچ دهان سربازها. از زیر چشم بند زور زدم تا خوردن آنها را تماشا کنم. با حرص مشت‌های پر از غذایشان را می‌تپاندند تو دهانشان. راننده با مشت می‌کوبید به سقف. سربازها با دهان پر می‌زدند زیر خنده. راننده فحش‌های چارواداری حواله شان می کرد. سربازها رو در دیگ‌ها می‌کوبیدند. عروسی ننه شان بود، انگار. با تمام قوا خودم را سرپا نگاه داشتم. تازه اول کار بود. احساس کردم ارتباط معده ام برای لحظه ای با مغزم قطع شد. آب دهانم را قورت دادم و خدا را شکر کردم. یکهو بویی تمام وجودم را پر کرد. بوی برنج تازه پخته شده. دهانم را باز کردم تا نفس عمیقی بکشم. مشتی برنج خمیر ریخته شد تو دهانم. برای لحظه ای آرواره هایم خشکید. برنج تو دهانم خیس خورد و باد کرد یکهو دندانهایم را فشردم رویشان. مزه‌اش تا مغز استخوانم فرو رفت. گلو و مغز و دلم داغ شد. حال آدم دیوانه را پیدا کرده بودم. صدای جویدن از همه طرف به گوش می‌رسید. دلم می‌خواست خدا را فریاد بکشم. از پله ها هل‌مان دادند بالا. داخل ساختمان به بخاری می‌ماند. گرم و آرام بخش. تو راهرو صف کشیدیم و کنار دیوار نشستیم. چشم بندها را باز کردند. دور تا دورمان اتاق بود. دو اتاق سمت چپ به کاروانسرا می‌ماند. از آدم خالی و پر می‌شد. قیافه هیچ کدامشان بهتر از ما نبود. خستگی و بیخوابی خمیرشان کرده بود. تازه جا خوش کرده بودم که از جا کنده شدم تا به خود بیایم. تو یکی از اتاق‌های سمت چپ ساختمان بودم. در و دیوار و رو میز بزرگ وسط اتاق پر بود از نقشه‌های جورواجور. روی خیلی‌هاشان ماژیک شیشه ای کشیده شده بود. زرد و قرمز و آبی. سربازها ول‌ام کردند وسط اتاق و رفتند. در را چنان به هم کوبیدند که صدایش تو اتاق منفجر شد. احساس کردم دو بامبی کوبیدند تو سرم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂