🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت بیست و هفتم
مدرسه قاضی نوری فاصله زیادی با مغازه مون نداشت.
همکلاسها از نشستن در کنار من ابا داشتن چرا که بر اثر استنشاق ادویه عطسه میکردن.
بارها و بارها به معلم و ناظم شکایت کردن.
ظهر بعداز صرف غذا برای گذراندن شیفت بعد ازظهر به مدرسه برمیگشتیم.
عصر از مدرسه به مغازه، به محض اینکه مغازه خلوت میشد، مشق مینوشتم. با تمام اینکارها، فوتبال هم بازی میکردم، کتاب هم میخوندم.
با دو سه نفر از معلمهای جدید که اخلاق بهتری نسبت به قبلیها داشتن دوست شدم.
یکی شون معلم ادبیات بود، خانم برزگرزاده.
یه دختر خانم جوان و زود جوش. یه روز که متن انشاء آزاد اعلام شده بود مطلبی در مورد اینکه چرا نفت را بصورت خام و بی محابا میفروشیم و این کارِ اشتباهیست نوشتم.
خانم برزگرزاده وقتی متوجه شد علاقه ای به خوندن انشاء ندارم دفترم را گرفت و خودش خوند. اولش میخواست با صدای بلند برای تمام کلاس بخونه ولی تیتر انشاء را که دید تعجب کرد و از قرائت برای بچه ها منصرف شد.
پشت تریبونش نشست و در حالیکه انشاء را میخوند چپ چپ مرا نگاه میکرد.
حدود ۲ صفحه بود، متن انشاء را از دفترم جدا کرد و پاره پاره کرد بحدی که ریز ریز شد!!!
مرا صدا زد و به آرامی پرسید؛ پدرت چکاره است؟
: مغازه ی عطاری داره
؛ برادر و خواهر دانشجو داری؟
: نخیر
؛ پس این چیزها را از کجا فهمیدی؟
: خانم خودم اهل مطالعه هستم. هم روزنامه و مجله میخونم هم کتاب.
؛ حواست باشه آقای فلانی دبیر ریاضی سازمانیه یه وقت از این حرفها نزنی که پدرت را در میاره.
بچه ها در مورد معلم ریاضی مون یه چیزهایی میگن، در مورد سازمان نه، میگن منحرف و بچه ...ه خیلی هم بداخلاقه.
کله کچلی داره و چشماش هم پیچ داره.
روزهای اول رفتم پای تخته چندتا مسئله ریاضی داد همه را حل کردم، اومد پای تخته و در حالیکه کمرم را نوازش میکرد هی سئوال میپرسید، خیلی چندشم شد و در حالیکه بسمت عقب پیچیدم بی هوا با آرنج زدم تو شکمش. حسابی عصبانی شد و یه سیلی محکم تو گوشم زد و از اون جلسه به بعد ما با هم دشمن شدیم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ایام انتظار!
خسرو میرزائی
•┈••✾✾••┈•
پس از شروع تبادل اسرا در تاریخ ۱۳۶۹/۵/۲۶ و دیدن این تصاویر در تلویزیون عراق یک حالت خوف و رجایی در فضای اردوگاه تکریت۱۱ و ما اسرا ایجاد شده بود و سوالاتی در ذهن که آیا ما هم تبادل خواهیم شد؟ چند روز دیگر این اتفاق خواهد افتاد؟ نکند عراقیها کارشکنی کنند و تبادل متوقف شود؟ که بعد از آوردن لباسهای نو نسبتأ مطمئن شدیم که آزاد خواهیم شد که دوستان مهیای انجام مقدمات آزادی شدند و پرچم ایران و بازبند و پیشانی بند اسمهای ائمه اطهار علیهم السلام را درست کردند به مانند اینکه میخواستیم به عملیات برویم و در نهایت بعد از ده روز در تاریخ ۱۳۶۹/۶/۵ اولین گروه از بندهای ۳ و ۲ و ۱ تکریت ۱۱ بهتعداد هزار نفر آزاد شدیم.
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رفیق بی نشان
سید صباح موسوی
•┈••✾❀✾••┈•
به علی هاشمی مأموریت دادند که قرارگاه سرّی نصرت را تشکیل بدهد؛ علی هاشمی به من گفت: «سید صباح! باید برای انجام کاری بروم جلو؛ نمیتوانم تنها بروم. از یک طرف هم به من گفتهاند نباید به کسی جریان قرارگاه نصرت را بگویم؛ حالا من چه کار کنم؟» گفتم: «خُب، من چشمهایم را میبندم، باهم برویم». او خندید و باهم رفتیم و بعد از تشکیل قرارگاه و تلاشهای شبانهروزی علی هاشمی، این قرارگاه توانست نقش مهمی در عملیاتهای جزیره مجنون به ویژه عملیاتهای «خیبر» و «بدر» داشته باشد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۷۰
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
به صف داخل چهاردیواری خاکی شدیم. به زمین فوتبال میماند. اسیرهای بقعوبه یک طرف چهاردیواری به صف شده بودند. به سیاه پوستها میماندند. چنان نگاهمان میکردند که انگار آدم ندیده بودند.
- آدم دیده اند ... ولی این جوری اش را نه ... مگر چه جوری هستیم ... به مرده
می مانیم ... کاش آیینه بود خودت را می دیدی. راست میگویی.
خورشید بیجان عمود شده بود رو سرمان. پهن شدیم رو زمین. باد گرم تو چهار دیواری دور میچرخید. چهار دیواری پر شد از اسیر. شروع کردند به آمار گرفتن. فریاد اسیرها مثل پتک کوبیده میشد تو سرم. از گرسنگی چشمهایم سیاهی میرفت. بعد از آمار فرمانده اردوگاه بقعوبه سخنرانی کرد. چیزی از سر و ته حرف هایش نفهمیدم. همه اش خط و نشان و شاخ و شانه بود. از حفظ بودم شان. از چهار دیواری زدیم بیرون. پا گذاشتیم تو اردوگاه. دور تا دورش پر بود از درخت اکالیپتوس و گز بلند قد. پای درختها سیم خاردار کشیده بودند. چندلا و قطور. اردوگاه به پادگان میماند. یک طرف اش ساختمانهای دو طبقه و طرف دیگرش ساختمانهای یک طبقه. ما را مثل همیشه تو ساختمانهای یک طبقه جا دادند. آسایشگاهها مرتب و رنگ آمیزی شده بود. حمام و دستشویی دل باز؛ ولی کم آب. آب از منبع بزرگی که رو سقف قرار داشت تو لوله ها جاری میشد. بعقوبه منطقه گرمسیر عراق بود.
- داش اسدالله بالاخره به بهشت پا گذاشتیها...
- بهشت؟ ...
- آره ...
- آره ... برای ما ندیدهها ... این جا بهشت است.
آسایشگاه ما در ضلع شرقی اردوگاه بود. در همان نزدیکیها هم پنج دستگاه سوله بزرگ کنار هم ردیف شده بود. به انبار تجهیزات می ماند وسایل و تجهیزات جنگی در آن نگهداری میشد. دو در بزرگ شمالی جنوبی داشتند. چند تا از سوله ها پر بود از تختهای دو طبقه. اسیرهای سرباز آنجا اتراق کرده بودند. همه آنها بعد از پذیرش قطعنامه اسیر شده بودند. با یک حیله بچه گانه به استقبال عراقیهایی که شیرینی بدست داشتند رفته بودند. غافل از اینکه
جعبه های شیرینی طعمه ای بیش نبوده
روزهای خوشی را میگذراندیم. از آسایشگاهی به آسایشگاه دیگر و از سوله ای به سوله دیگر میرفتم. نگهبانها چیزی نمیگفتند. من هم با رویی که پیدا کرده بودم تو هر سوراخی سرک می کشیدم. تو سوله ها از اسیر جای سوزن انداختن نبود. جدید بودند. پر از اطلاعات. دلم به حال سربازهای کم سن و سال میسوخت. برای این که به بیراهه نروند با حرفهایم سرشان را گرم میکردم. خطر دورشان چرخ میزد. کم کم نماز را به جماعت خواندیم، ایام فاطمیه علنی عزاداری کردیم. کارهایمان به گوش فرمانده اردوگاه رسیده بود. برق گرفته بودش. نگهبانها را گوشمالی داده بود. دستور داد سردسته ها را روانه زندانهای قلعه کنند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ساخت تجهیزات ضد شیمیایی ۴
شاهکاری دیگر برای
عملیات خیبر
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #روایت_فتح
#مستند #آوینی
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مانور بسیجیها
┄═❁๑❁═┄
🔻 يادش بخیر رزم شبانه
در کوشک بودیم.
یک شب رزم شبانه داشتیم.
همان شب با تکبیر روی خاکریزی رفتیم و آن را فتح کردیم. ولی نمی دانستیم کمی آن طرف تر، ارتشی ها حضور دارند.
چند نگهبان آنجا بودند،
در خوابی عمیق، که با تکبیر و سر و صدای ما، بنده های خدا از خواب پریدند.
فکر کرده بودند ما عراقی هستیم.
وحشت زده بیرون پریدند و... 😂
در اولین اقدام، خیال آنها را راحت کردیم که غریبه نیستیم.
فقط کمی بسیجی هستیم.😂
علیرضا شیرین
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه #یادش_بخیر
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 شاهد عینی
عملیات غیوراصلی 4⃣
خاطرات غلامرضا رمضانی
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
✍ در مورد این عملیات خداوند بزرگ به این بنده حقیر توفیق داد شرکت کردم و هم رزم شهید غیور اصلی و شهید محمود مراد اسکندری بودم.
در مصاحبه و فیلمی که به کارگردانی برادرمان آقای قیصری تهیه شد، حدود یک ساعت میباشد و این فیلم در اینترنت بنام عملیات شهید غیور اصلی موجود است، ناگفته نماند در این فیلم هم مانند خیلی از از مطالب که جسته گریخته در شبکههای مجازی میبینم همه آن حقیقت نیست .
عملیات در شب دهم انجام شد که تا صبح طول کشید. تعداد حاضرین در این عملیات ۲۷ نفر بودند و با خود شهید غیور اصلی و سردار احمد غلامپور و سردار سیاف حدود ۳۰ نفر میشدیم.
افراد دیگری هم در صبح عملیات در روز دهم به ما ملحق شدند.
طبق خبری که به ما رسیده بود بعثیها قرار بوده آن شب در حمیده مستقر شوند و پایگاه اولیه خود را در آنجا بزنند و صبح جاده اهواز دزفول را ببندند و به طرف اهواز بیایند.
آنشب بعد از سازماندهی و توجیه تعجیلی در پشت جاده اهواز حمیدیه مستقر شدیم و اصلا نیازی به ما پیدا نکردند. خصوصا اینکه فقط خودمان بودیم و اسلحههای به درد نخوری که همراهمان بود. می خواستیم در آن شب با تن در برابر تانک و فقط با چند آر پی جی در برابر آنان مقاومت کنیم.
اگر اشتباه نکنم همه دارایی ما دو یا سه قبضه بیشتر نبود!
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#شاهد_عینی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رفیق بی نشان
سید صباح موسوی
•┈••✾❀✾••┈•
علی هاشمی در خرج بیتالمال تا جایی که میتوانست از کمترین امکانات به بهترین شکل استفاده میکرد؛ به نیروهای تدارکات و لجستیکی هم در جلسات میگفت: «این تجهیزات را طوری استفاده کنیم که اسراف نشود، چون باید پاسخگو باشیم».
او هیچ وقت برای کار شخصی از امکاناتی که در دستش بود، استفاده نمیکرد. به عنوان مثال ماشین بیتالمال در دست او بود؛ او به خاطر دیدن خانواده از ماشین بیتالمال استفاده نکرد، من همراهش بودم. اگر در اهواز جلسهای بود، علی هاشمی ابتدا در جلسه حضور پیدا میکرد، بعد از اتمام کار به دیدن خانواده میرفت.
یادم هست به خاطر اینکه علی هاشمی بعضی وقتها شبها به منزل میرفت ـ منزل آنها در یک منطقه دور افتاده بود ـ یک پیکان قراضه به او تحویل داده بودند که اگر مأموریت فوری در شب پیش آمد، او بتواند به سرعت خودش را به محل مأموریت برساند.
سوئیچ ماشین همراه علی آقا بود؛ با اینکه بارها بچههای علی هاشمی بیمار شدند و شبانه احتیاج به دکتر داشتند، از این ماشین برای مراجعه به پزشک استفاده نکردند؛ حتی پدر شهید علی هاشمی برای پُر کردن کپسول گاز، از این ماشین استفاده نمیکرد، بلکه کپسول را روی شانهاش میگذاشت و میبرد پر میکرد و به خانه میآورد. او به قدری مقید بود که استفاده از بیتالمال برای کار شخصی را حرام میدانست.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 #جام_زهر
مجموعه نظرات و جریانات
🔅 سردار غلامعلی رشید؛
" من از نیمه دوم آذرماه که بحث های عملیات گسترده سال ۱۳۶۶ در قرارگاه شهید بروجردی (بانه) مطرح می گردید، هشدار می دادم که دشمن ممکن است به فاو حمله کند."
(غلامعلی رشید، پیش درآمدی بر سقوط فاو، فصلنامه مطالعات جنگ ایران وعراق، تابستان ۱۳۸۶ص ۱۰۴)
🔅 غلامعلی رشید؛
خطاب به محسن رضایی در سال ۶۶؛
" ارزش فاو برای دشمن بیشتر از خرمشهری است که ما گرفتیم. با اقدام عراق برای حمله به فاو، هم کویت موافق است هم عربستان و آمریکا و هم موجب می شود که روحیه ی سربازان شان بالا برود."
(مجید نداف. بررسی اجمالی شرایط حاکم برجنگ و چگونگی بازپس گیری فاو توسط عراق. فصلنامه مطالعات جنگ ایران وعراق. تابستان ۱۳۸۶ص ۱۱۷)
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
#نکات_تاریخی_جنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت بیست و هشتم
من که ریاضیاتم خیلی خوب بود دیگه نه تمرین مینوشتم نه به درسها گوش میدادم. او هم به محض اینکه وارد کلاس میشد میگفت نصاری دفتر تمرینهات را باز کن، تمرینی ننوشته بودم و هر جلسه کتک میخوردم....
: خانم شما که انشای مرا پاره کردی پس نمره ام چی میشه؟
؛ بهت نمره میدم.
توی دفترش نمره ۱۶ برام ثبت کرد، اعتراض کردم دلیل آورد که ۲ نمره برای نخوندنت ۲ نمره هم برای خط زشتت.
همین انشا باعث شد با من صمیمی تر از بقیه بشه و مرا به خونه شون دعوت کرد.
پدرش کارگر شرکت نفت بود. با یکی دیگه از خانم معلمها همسایه بودن، خانم ویسی.
رفتم خونه شون ولی بعلت حجب و حیایی که داشتم وارد خونه نشدم، توی باغچه ایستادم.
یه کتاب که لای روزنامه پیچیده بود را داد دستم. روزنامه را کنار زدم، ماهی سیاه کوچولو بود.
: خانم این کتاب را خوندم.
چند دقیقه بعد یه کتاب دیگه آورد، درخت هلو.
: خانم اینو هم خوندم.
کوراغلو و کچل کفتر باز، اینهم خوندم.
؛ بچه مگر تو چند وقته کتاب میخونی؟
خیلی تعجب کرده بود، منهم خیلی خوشحال که حسابی سربلند دراومدم نشون دادم بچه های کفیشه به همون حدی که شیطون هستن اهل مطالعه هم هستن.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۷۱
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
چهل و پنج روز خوشی از دماغمان درآمد. ترس تو جانم چنگ انداخته بود. مانده بودم قلعه بقعوبه چه جور جایی میتواند باشد.
- به تو خوشی نیامده. چه طور با این همه سن دوباره تو تله افتادی داش اسدالله.
قلعه تو همان اردوگاه هجده بود. از آسایشگاه ما تا آنجا راه زیادی نبود. شاید سیصد متر. شباهت زیادی به قلعه تکریت داشت. با این تفاوت که سه سلول اولیاش نود نفر را در خودش جا میداد. به آسایشگاه میماند. سلولهای بعدی شش نفره، هشت نفره و دوازده نفره بودند. پنجره و در سلولها به راهروی باریکی باز میشد. خبر گرفتن برایمان سخت بود. مگر این کهکسی اتفاقی از جلوی سلولمان می گذشت. البته اگر جرأت داشت حرف بزند. یوسف مسیحی زهره چشمی از اسیرها گرفته بود که حد نداشت. از نگاه او و فرمانده اردوگاه، من و بقیه خلافکار بودیم. پرونده مان زیر دستشان بود ... ریز کارهایمان را از تکریت فرستاده بودند آنجا. حرف اضافی میزدیم کوبیده میشد تو دهانمان
- می فهمید یا نه؟ در هیچ جا آمار شما ثبت نشده ... از هر صد نفر شما پنج نفرتان مرده اید. .... مفقود یعنی مرده... به زندانبانها اجازه این کار را داده ام. خیلی زود یوسف را هم می شناسید. فرمانده آن قدر حرف زد تا دهانش کف کرد. چشم ما به کابل تو دستش بود. کلفت بود و بلند. با آمدن یوسف مسیحی در جا خشکمان زد. صورت سیاهش به جانیها میماند اما به عدنان و علی آمریکایی تکریت نمیرسید. ترسیدم جز آن پنج نفر باشم. کی به کی بود. از همان دقیقه اول ورودمان شکنجه شروع شد. انداختنمان تو یکی از سلولها. بی آب و غذا. سه روز باید همانجا می ماندیم. فکرش هم دیوانه مان میکرد. بچههای قدیمی به دادمان رسیدند. نان و آب سهمیه شان را به ما میدادند. آن هم با هزار ترس و وحشت. یک روز بی خبر کشیدندمان بیرون. تو محوطه به صف شدیم. دقیقا سیصد و چهل و چهار نفر وحشت برمان داشته بود. فکر کردم مرده هایی هستیم که فرمانده گفته بود. سعی کردم اطلاعاتی به دست بیاورم. کسی نمیدانست چرا جمع مان کرده اند. زل زده بودیم به صورت یوسف مسیحی. به سنگ میماند. عینهو دلش. از تصور این که چه طور دست و پای ما تو پوست گردو مانده قند تو دلش آب میشد. یکهو صدای نخراشیده اش بلند شد.
- شما لیاقت آسایشگاه را ندارید. ... قلعه هم پر است ... میفرستم تان تو سوله.
فرستادنمان به سوله. چندان طولی نکشید. همه اش یک نصفه روز. مانده بودم این کارشان برای چه است؟ . خیلی زود فهمیدم. می خواستند ما بسیجیها را با سربازان ارتش قاتی کنند. دو فرهنگ متفاوت میتوانست درگیری به بار بیاورد. تفریح بدی نبود برای عراقی ها. به جان هم افتادن ما برایشان دیدن داشت.
- هی پیری چه مرگت است ... به چه فکر میکنی؟
- به هیچی... گوشم به حرفهای شما بود.
هزار و دویست نفر سرباز را تو هر سوله جا داده بودند. سه تا از سوله ها پر بود. همه جوان بودند. ما را بین آنها پخش کردند. سوله ها وضع خوبی نداشتند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 حسرت ژاپنیها
┄═❁๑❁═┄
🔻 یادش بخیر!
اون موقعها هم همه چی پارتی بازی بود. 😤 و تا به دل نمی نشستی
به جبهه راهت نمی دادن 😔
می گفتیم
- بابا! می خوایم جون بدیم ، میخوایم برا رزمنده ها خشاب پر کنیم
ولی جواب همون بود که بود.
- حالا ما بچه سالیم، چرا باباهای ما رو نمی برید....؟
خیلی که بهمون فشار می اومد می گفتیم،
- یعنی به درد گونی سنگر هم نمی خوریم! 😳😭
- الانه خیلی عجیبه، نه؟😊
- الان بله، ولی اون موقع نه اصلاً،
به اوج یه فرهنگی چنگ انداخته بودیم که ژاپنی ها چپ چپ نگامون میکرد.😵💫
راستی کجاش عجیبه؟ ها....کجاش؟ کافیه یکم وجدانی بشیم..... همین
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 از جنگ
۵۹ قاب
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#فتو_کلیپ #چاوشی
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 شاهد عینی
عملیات غیوراصلی5⃣
خاطرات غلامرضا رمضانی
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
✍ در این عملیات فقط ۷ عدد آرپیجی داشتیم که تازه از صندوق در آورده بودند و بقیه افراد تفنگ و نارنجک تفنگی داشتند. قبضه بنده هم یه آرپیجی دوربیندار و احتمالا دید درشب بود.
عملیات ساعت یک بامداد بود.
ابتدا شهید غیور همه نیروها رو آرایش نظامی داد. دو ردیف شدیم. یک آرپیجی و یک کمکی که کمکی من شهید حمید معیریان بود.
غیور اصلی قبلا ما را در دوره های سپاه آموزش داده بود. آنروزها دوره اول سپاه بودیم. محل آموزش ما در دانشگاه کشاورزی پلاثانی در جاده اهواز شوشتر بود. دوره ما فکر میکنم دوره سوم سپاه بود که شهید حسین علمالهدی و حمید کاشانی، شهید غیور اصلی را آوردند در آنجا و معرفی کردند و خصوصیات ایشان بسیار تعریف کردند.
در زمان معرفی برادر محمد بلالی داشت بچهها را ورزش میداد و شعار میداد. بقیه هم با شور و حال خاصی جواب میدادند. هنوز که ۶نوز است، صدایشان گوشم را نوازش میدهد.
- کو شیر؟
- کو یوزه پلنگ؟
- کو نهنگ؟
- پاسدار خمینی، از همه برتر است.
حسین علمالهدی و حمید کاشانی و غیور اصلی هم نگارگر این صحنه بودند. شهید حسین علمالهدی گفت روایت است که پیامبر صلی الله علیه وآله وقتی وارد زمین ورزش رزمندگان میشد کفش هایش را در میآورد و میگفت این زمین تبرکه.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#شاهد_عینی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 دهلاویه
🌹؛ سیدابوالفضل کاظمی
┄═❁๑❁═┄
🔸 پاییز ۱۳۵۹ / دشت آزادگان،
جبهه دهلاویه
«اوضاع وخیم شده بود. عراق داشت خاک دشت را توبره میکرد. دکتر چمران بیسیم زد و از عقب مهمات خواست. اما دشمن ما را دور زده بود و داشت از پشت سر می آمد. کسی هم نبود که از حلقه محاصره بتواند رد شود و مهمات را به خط مقدم دهلاویه برساند.
دکتر گفت که این کار فقط کار عباس است. عباس زاغی را می گفت. خیلی شجاع بود.
عباس پشت بیسیم با دکتر صحبت کرد. یک ساعت بعد، عباس را دیدیم که پشت رل، گرد و خاک کنان آمد. فوراً مهمات را از ماشین خارج کردیم تا آتش بهشان نخورد. دکتر گفت که باید هر طور شده، جلویشان را بگیریم.
روز بعد وقتی داشتیم با دکتر و سرگرد ایرج رستمی میرفتیم محور «طراح»، ماشین عباس را در جاده دیدیم که با گلوله مستقیم تانک منفجر شده و جنازه عباس از هم پاشیده بود. فرصت نداشتیم جنازه اش را عقب ببریم و مجبور شدیم همان جا بگذاریمش.
صبح روز بعد، تانکهای عراقی دهلاویه را زیر آتش گرفتند. می خواستند از خط عبور کنند اما دکتر که احتمال این پانک را می داد، موتورسوارها را آماده کرده بود تا آرپیجی زنها را ببرند جلو. ساعت ۹ صبح حمله شان شروع شد. از هر طرف می آمدند. موتورسوارها، موتورها را دستکاری کرده بودند تا صدای کمتری بدهند. زیر آتش میرفتند جلو. بعد موتور را می خواباندند زمین و با آرپیجی شلیک می کردند. به بچه ها گفته بودم هوای شان را با تیربار داشته باشند. طولی نکشید که دشت پر شد از لاشه های سوخته تانکها.
یکی از موتور سوارها شهید شد و جلیل نقاد هم ترکش خورد. ظهر که شد، تانکها عقب نشستند و لودرها خاکریزها را دوباره محکم کردند و دهلاویه همچنان بین ما و دشمن ماند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#خاطرات #جنگزدگی
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
🍂 طنز جبهه
«سنگر قُلدرها» ۵
•┈••✾✾••┈•
🔸 «نوشابه تگری»
ظهر بود.
وارد سنگر قلدرها شدم.
همه خم شده بودند و دستشان را تا آرنج توی قوطی ۱۷ کیلویی پر از آب یخ کرده بودند.
پرسیدم:
_ چرا همه دستتون رو توی آب یخ کردین؟
_ نوشابههامون رو گذاشتیم سرد بشه.
_ خوب بذارین سرد بشه.
_ چی میگی؟ اگه دستمون رو از روش برادریم، فوراً نوشابه تک میخوره و خورده میشه.
_ چرا دستاتون رو هی عوض میکنین؟
_ برای اینکه دستمون یخ میکنه اما نوشابه هنوز سرد نشده!
حجتالله که حوصلهاش سر رفته بود، نوشابه خودش رو خورد و گفت:
- من حوصله ندارم صبر کنم تا سرد بشه.
همه حاضر بودند دستشان یخ کند اما جرئت نداشتند دستشان را از روی نوشابه بردارند. چون فوراً به سرقت میرفت و خورده میشد.
راوی: زندهیاد
حاج حیدر رنگبست
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
✍حسن تقیزاده بهبهانی
#طنز_جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂