eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 در همین موقع زنگ آپارتمان به صدا درآمد. علی آقا بلند شــد که برود. در کمد را باز کرد کلتش را برداشت و به کمرش بست و رفت. تا آن روز نمی‌دانستم علی آقا اسلحه دارد. کمی که گذشت ناراحت و گرفته برگشت. با نگرانی نیم خیز شدم و پرسیدم: چی شده؟» سری تکان داد و گفت: یکی از عکسای توی آلبوم هم چند روز پیش پریده. همین الان نشانت دادم. حسین شریفی که گفتم مجروح شده بود و عکسِ توی بیمارستانش را نشانت دادم شهید شده، آوردنش همدان باید برم. بلند شدم و بشقابهای میوه خوری و سینی چای را برداشتم و به آشپزخانه بردم. تا علی آقا آماده شد، میوه ها را توی یخچال گذاشتم و استکانها را شستم. دوستانش جلوی در منتظر بودند. علی آقا، با همان ماشین قرضی، مرا به خانه رساند و رفت. مادر تا مرا دید با تعجب پرسید: "داری میری یا آمدی؟" گفتم: «آمدم.» با تعجب نگاهم کرد و پرسید: چی شده؟ خدای نکرده حرفتان شد؟ "تو که الان رفتی" به فکر اسلحه کمری علی آقا بودم. موضوع را به مادر گفتم. مادر سری تکان داد و گفت: اوضاع خوبی نیست. از یه طرف جنگه دشمن بعثی و از یه طرف ستون پنجم و منافقین. دست از سر بچه ها برنمی دارن. الحمد لله جوانای ما عاقل‌ان، باید مواظب باشن. صبح فردای آن روز، مادر نفیسه را با خودش برد کارگاه خیاطی. من فُرجه داشتم. می‌خواستم آماده شوم برای درس خواندن که علی آقا زنگ زد و آمد تو و نشستیم به تعریف. این بار نوبت من بود. آلبوم عکس‌هایم را آوردم و با هم نگاه کردیم. عجله داشت به رفتن. فردای آن روز دوشنبه بود. خیلی منتظرش شدم. نيامد. دلم می‌خواست حالا که همدان است هر روز یکدیگر را ببینیم. انگار به دیدنش عادت کرده بودم. با مادر به باغ بهشت رفتیم، دلتنگ بودم. فکر کردم شاید تشییع پیکر حسین شریفی باشد و او را در باغ بهشت ببینم. باغ بهشت خیلی شلوغ بود. هر چه چشم چرخاندم پیدایش نکردم. در تمام مدتی که در باغ بهشت بودیم و حتی توی خیابان در مسیر برگشت به خانه به اطراف نگاه می‌کردم و حریصانه منتظر دیدنش بودم. روز سه شنبه هم تعطیل بودم و فُرجه داشتم. تازه مشغول درس خواندن شده بودم که در زدند. علی آقا بود. هرچه اصرار کردم بیاید تو، نیامد. آمده بود برای خداحافظی؛ داشت می‌رفت به منطقه. کاسه ای آب آوردم و پشت سرش ریختم و توی چهارچوب ایستادم و تماشایش کردم. وقتی کمی فاصله گرفت برگشت و به دوروبر نگاه کرد. وقتی مطمئن شد کسی توی کوچه نیست با صدای بلند گفت: "مواظب خودت باش حلالم کن" آهسته، طوری که فقط خودم می‌شنیدم، گفتم: «خدا نکنه. شفاعت یادت نره.» دستش را توی هوا برایم تکان داد. چادر سفیدی را که پوشیده بودم، روی دستم انداختم و برایش دست تکان دادم. آنقدر منتظر شدم تا از توی کوچه وارد خیابان شد. با رفتنش دوباره علامت گذاری هایم در تقویم شروع شد. هر روز که تمام می‌شد با آه و حسرت علامتی کنار آن روز می‌زدم و با مداد می نوشتم « دو روز گذشت... ده روز... دوازده روز...» سیزده روز از رفتن علی آقا گذشته بود. هفتم خرداد بود. داشتم تا لباس می پوشیدم به مدرسه بروم. ساعت یک ربع به هشت بود. در زدند. عادت کرده بودم همیشه منتظر زنگ در باشم. خودم را مثل برق رساندم. علی آقا پشت در بود؛ خسته و کوفته و خاکی. با دیدنش انگار دنیا را به من داده بودند. تعارف کردم بیاید تو. مادر هم دوید جلوی در. انگار علی آقا پسرش بود. با شادی دست او را گرفت و توی حیاط کشید. مادر پرسید: «کی رسیدید؟» همین الان یکی از نیروهام شهید شده. فردا برمی‌گردم. مادر گفت: «پس امشب شام بیایین خانه ما.» آن روز روز تولدم بود. مادر تاریخ تولد همه ما را به خاطر داشت. بعد از رفتن علی آقا مادر گفت: «می‌خوام برات تولد بگیرم.» گفتم: « نه مادر مگه نشنیدی دوست علی آقا شهید شده.» مادر، با اینکه خیلی برنامه برایم داشت و تصمیم گرفته بود، علاوه بر خانواده علی آقا مهمانهای دیگری هم دعوت کند، برنامه اش را تغییر داد و عصر، تولدم را تبریک گفت و کادویی را که برایم خریده بود به دستم داد و گفت «ان شاء الله به زودی جنگ تمام می‌شه. عیب نداره این روزا هم می‌گذره. ان شاءالله سال دیگه تو خانه خودتان برای خودت و پسرت با هم جشن تولد می‌گیریم.» آن شب علی آقا و خانواده اش مهمان ما بودند؛ همان شبی بود که علی آقا توی باشگاه و موقع کونگ فو پایش غلتیده و آسیب دیده بود و از شدت درد سرخ شده بود، اما دم نمی‌زد. آخر شب بود که من متوجه شدم. خیلی اصرار کردم که به بیمارستان برویم؛ اما قبول نکرد. می‌گفت: «چیزی نیست. خوب می‌شم.» آخرش گفتم :«چقدر تو مقاومی چطور تحمل می‌کنی؟ من اصلا طاقت ندارم.» با خنده گفت: «شما هم باید تمرین کنی. دلم می‌خواد همسرم مصبور و مقاوم باشه.» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 وحده الموقف نماهنگ زیبایی جبهه مقاومت       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اردوگاه عنبر / ۱۰ غلامحسین کهن ┄┅┅❀┅┅┄ زمستان سال ١٣٦٤ بود. دشمن بعد از چند سال، هوس کرده بود که برایمان مراسم صبحگاهی بگذارد. بچه ها در مقابل کار آنها در آمدند و گفتند: «بسیجی هستیم ما مراسمها و تشریفات این طوری نداریم ما این کارها را بلد نیستیم! در سرمای سخت، صبح با آن لباسهای نازک و ناچیز، رفتن و ماندن در صبحگاه توانمان را می گرفت. یکی از روزهای سرد بود؛ سوز سخت سرما بر بدنهای نحیف و لاغر بچه ها شلاق میزد. سرما تا عمق استخوانهایمان نفوذ کرده بود. همه در صف ایستاده بودیم که با غرش صدای هواپیمایی، سرها به سوی آسمان بالا رفت. یک هواپیمای عراقی بود. در همین اوضاع و احوال بودیم که سروصدای عراقی‌ها بلند شد سرها پایین چرا به هواپیما نگاه می کنید؟» چند نفر از بچه ها را از صف کشیده و به سوی شکنجه گاه برده و پس از ساعتی با بدنهای سیاه و خونی بازگرداندند. بچه ها به استقبالشان رفتند. در چهره همه بچه ها می‌شد تعجب و سوال را دید برای چی؟ چرا؟ عراقی‌ها به ما گفتند شما برای چی به هواپیمای ما نگاه کردید ؟ و ما گفتیم مگه نگاه کردن به هواپیما جرمه؟ بله شما وقتی که به هواپیمای ما نگاه می کردید، دعا می‌خواندید تا هواپیما سقوط کند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 گزارش تاریخ شفاهی امروز سلام بر دوستان همراه ...وارد اتاق فرماندهی شدم. اتاقی بزرگ با میزی بزرگ در وسط و دور تا دور کاناپه برای جلسات.... ..شب سختی را گذرانده بودم. هم دوستانم در جلو چشمم درون آب رفتند و بالا نیامدند و هم گشنه و تشنه تا صبح خود را روی چولانها و آب سرد هور جمع کرده بودم. در اتاق فرماندهی چشم هایم گرم شد و نفهمیدم چقدر خوابیدم. با تکان فرمانده عراقی چشم باز کردم و نشستم. دور تا دور اتاق و روی کاناپه‌ها مملو بود از فرماندهان ریز و درشت با انواع درجه های نظامی. همه برای دیدن من آمده بودند. با سوال اول مهلت ندادم و گفتم گرسنه ام و توان صحبت ندارم. فرمانده دستور داد مقداری غذا بیاورند. با حوصله و در برابر آن همه چشم کنجکاو، شروع کردم با آرامش خوردن و... بساط که جمع شد درخواست دستشویی کردم. باز راه آمدند و با یک نگهبان راهی‌م کردند. دنبال راه فراری بودم. یه لحظه کافی بود تا به قایق موتور داری برسم تا کسی به گردم نرسد ولی همه راهها مسدود بود. به اتاق برگشتم و سر جایم نشستم. مترجمی با لهجه غلیظ عربی پرسید نقشه خوانی بلدی؟ گفتم بله ، پرده ای کنار رفت و نقشه دقیقی از منطقه ظاهر شد. با یک نگاه فهمیدم از آخرین جابجایی‌های ما مطلع هستند و ... خودم را به آن راه زدم و گفتم نقشه ای که می گویم بلدم مربوط به درس جغرافیای مدرسه است نه این. فرمانده نگاهی به قد و قواره دانش آموزای‌م کرد و گفت بفرستیدش عقب... ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز 🔸 قسمت شصت‌ام برادر بزرگه خلیل عباسی مقداری روسری و جوراب زنونه از تایلند آورده، پیشنهاد کرد اگر اینها را بفروشید، برای هر کدومش ۵ ریال برای خودتون بردارید، پیشنهاد خوبیه. من رفتم جلوی درب مسجد امیرالمومنین بساط کردم و با داد و بیداد روسری می‌فروختم. چند وقته که آقام از پادرد خیلی گلایه داره، کار عطاری خیلی سخته، از صبح باید سرپا باشی تا شب. مدتهاست واریس داره، من که فقط ۳-۴ سال بعنوان شاگرد کار می‌کردم هم پادرد گرفته بودم و گاهی میدیدم که رگهای پاهام متورم شدن. آقام هنوز باشگاه جعفری و ورزش را ول نکرده. یه شب در میون با علی‌ریش میرن باشگاه، علی ریش بهش خبر داد دوسه تا از هم باشگاهی‌ها که از قدیم تو کشتی و پرورش اندام رقیب آقام بودن با هم قرار گذاشتن هر کسی دماغ جلیل ریش را بشکنه شام و مخلفات مهمون بقیه باشه. جابر این موضوع را شنید و حسابی بهش برخورد و به آقام اصرار می‌کرد برن دم باشگاه و ۳ تاشون را کتک بزنن ولی آقام قبول نمی‌کرد. می‌خواست تغییر شغل بده ولی نمی‌دونست چه شغلی را پیشه کنه. همسایه کناری از خیاطی به زرگری تغییر داده بود و آقام را تشویق می‌کرد که طلافروشی کن. آقام هم کراهت داشت هم بلد نبود. اوضاع آبادان و ایران یه جورائی دچار التهاب شده، دقیقا نمیدونم چی شده ولی همه جا میشه التهاب را احساس کرد. یه روز صبح که طبق معمول دم مغازه بودم، یه عده ای حدودا ۱۰ نفره درحالیکه میدویدن شعار میدادن، اولین بار بود که این صحنه را میدیدم. همگی با هم شعار میدادن؛ ایران شده فلسطین مردم چرا نشستین. صورتهاشون را پوشانده بودن و قابل شناسایی نبودن، چندتا ماشین شهربانی آژیر کشان تعقیب شون کردن و اونها هم فرار کردن. روز بعد و روزهای بعد این عمل تکرار شد. عده ای می‌گفتن اینها خرابکار هستن و بدنبال نابود کردن کشور، چفیه هایی که به صورت شون می‌بستن یکی از دلائل مخالفت این گروه بود، می‌گفتن اینها عربهای تجزیه طلب هستن و می‌خواهند ایران را مثل کشورهای عربی بدبخت و بیچاره کنند. چند سال پیش هم که دوتا خرابکار بقول اونروزی ها اومده بودن توی شهر، پاسبانها محاصره شون کرده بودن. اونها هم چون نمی‌خواستن تسلیم بشوند نارنجک توی شکم خودشون منفجر کردن و کشته شدن. محل درگیری کنار سینما شعله در محله کارون بود که تا کفیشه فاصله زیادی نداشت. حالا میگن اون ۲ نفر کمونیست‌هایی بودن که از عراق وارد آبادان شدن. یه چیزهایی در مورد کمونیسم خونده و شنیده بودم، یه نوع ایدئولوژیه که توسط مارکس و انگلس طراحی شده و توسط لنین در انقلاب اکتبر روسیه به اجرا و حکومت رسیده. هدف این تفکر اینه که همه امکانات و ابزار تولید کشور تحت تسلط دولت باشه و مردم بصورت تقریبا یکنواخت از دولت حقوق و امکانات بگیرن. بقول خودشون جامعه کارگری، همه مردم کارگران دولت باشن. با این اطلاعات اولیه ایی که دارم بنظرم حکومتِ اینجوری نمی‌تونه پیشرفت چندانی داشته باشه و مردم هم نمی‌تونن از یکنواختی رضایت داشته باشن. خصوصا اسمش که خیلی باعث رنجشه، دیکتاتوری کارگری. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 لحظه پرواز "شهید حمید امانی" عملیات والفجر هشت       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۲۸ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 اقدام به عقب‌نشینی فرماندهان از سرپل‌ذهاب، از نظر نظامی درست، ولی از نظر سیاسی اشتباه فاحشی بود. با این همه رادیو بغداد خبر آزادی شهرک سرپل ذهاب توسط نیروهای عراقی را پخش کرد و این رسوایی دیگر تبلیغاتی بود. این سناریو هنگام اشغال شهرک گیلان غرب تکرار شد. یگانهای تیپ پنج کوهستانی وارد این شهرک شده، پرچم عراق را بر روی ساختمان فرمانداری به اهتزاز درآورده و سپس اهالی و نظامیان به طرف کوههای سر به فلک کشیده عقب نشینی کردند. در این مرحله نیروهای عراقی زیر آتش قرار گرفته و روز بعد مجبور شدند از گیلان غرب عقب بنشینند. این بار نیز مسئولیت به عهده فرمانده لشکر شش گذاشته شد که نیروهای مهاجم را آن طور که باید مورد پشتیبانی قرار نداده بود. صدام از این دو شکست به خشم آمد و دستور بازداشت سرتیپ ستاد محمدرضا عبد الواحد، تنزّل درجه او به سرهنگی و برکناری وی از سمتش را صادر کرد. وی اندکی بعد اعدام شد. آثار درگیریهای شدید به خصوص در منطقه سرپل ذهاب برای ما پزشکان که وخامت کمی و کیفی مصدومیت ها را مشاهده می کردیم به روشنی قابل لمس بود. در روزهای شروع جنگ با اثرات جنبی مصیبت باری برخورد با اجساد مجهول الهویه مواجه شدیم. اجساد را به سردخانه بیمارستان جلولا می‌فرستادیم تا مدتی در آنجا باقی بمانند. چنانچه کسی برای تحویل گرفتن آنها مراجعه نمی‌کرد در گورستان ویژه شهدا به خاک سپرده می‌شدند. مدتی بعد از آغاز جنگ دستوراتی در مورد لزوم احداث قبرهای موقت برای دفن این اجساد دریافت کردیم، فرماندهان عراق بعدها مجبور شدند از این قبرها حتی برای دفن اجسادی که هویتشان تعیین می‌شد استفاده کنند تا به این طریق از آثار منفی ناشی از کثرت تعداد کشته ها بر روحیه مردم به ویژه نظامیان بکاهند. علائم جنازه های مجهول الهویه در فهرست مفقودین یگان نظامی مربوط به آن ثبت می‌شد. این دردناک ترین حالتی است که ممکن است خانواده ای با آن مواجه گردد چرا که خانواده دردمند باید مدتها در انتظار بازگشت فرزند خود لحظه شماری کند. چگونه میتوان مادری را به کشته شدن فرزندش متقاعد ساخت بی آنکه جسد او را دیده باشد؟ بیوه زنان چه سرنوشتی خواهند داشت و تا چه زمانی به انتظار خواهند نشست؟ بی‌شک تعداد خانواده های مفقودین با ادامه جنگ و مصیبت ها و گرفتاریهای آنها بعد از حل مشکلات مربوط به جنگ نیز ادامه خواهد یافت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 یادم می آید آن شب دوباره منصوره خانم کلیه هایش درد گرفت و بعد از شام حاج صادق او را به بیمارستان برد. با علی آقا به اتاقم رفتیم. پرسیدم:«چی شده؟ حالت خوب نیست؟» گفت: «عصر تو باشگاه پام غلتید.» شلوارش را به زور بالا دادم. خجالت می‌کشید و پایش را عقب می‌کشید. جورابش را درآوردم. قوزک پایش ورم کرده و کبود شده بود. هول شدم. ترسیدم و گفتم: «بلند شو بریم بیمارستان.» خندید و گفت «نه بابا، چیزی نشده خوب می‌شه.» خواستم مادر را صدا کنم گفت: «نه... نه...» زود جورابش را به پا کرد. هر کاری کردم حریفش نشدم. دوست علی آقا آخر شب آمد سراغش. رفته بودند سپاه. آنجا بچه ها با آب گرم و نمک پایش را ماساژ داده و دررفتگی را جا انداخته بودند. روز پنجشنبه علی آقا صبح زود آمد در خانه ما. هر کاری کردم داخل نیامد؛ داشت می‌رفت به منطقه. برای اولین بار پیشش بغض کردم و گریه ام گرفت. دستم را گرفت و گفت:«به همین زودی؟ قرارمان یادت رفت! دیشب نگفتم دلم میخواد مقاوم و صبور باشی؟! شاید من این بار برنگردم. دوست ندارم از خودت ضعف نشان بدی. دلم می‌خواد مثل حضرت زینب صبور و مقاوم باشی.» با تمام این حرفها نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. گریه امانم نداد. می دانستم او احساساتش را به راحتی بیان نمی‌کند. توی این مدت هیچ وقت احساساتی نشده بود و از دلتنگی گلایه نکرده بود. نقطه مقابل او من بودم. شکننده و حساس و احساساتی. با هق هق گریه، خداحافظی کردم. در را بستم و به در تکیه دادم. نمی توانستم گریه ام را کنترل کنم. فکر می‌کردم الان است که دوباره در بزند و بیاید تو تا آرامم کند. چند دقیقه ای گذشت؛ هیچ صدایی از آن طرف نمی آمد. پنج دقیقه بعد، در را آرام باز کردم و توی کوچه سرک کشیدم. هیچ کس توی کوچه نبود. باورم نمی‌شد دلش بیاید مرا با این حال تنها بگذارد. توی هال که رسیدم با صدای بلند زدم زیر گریه. گفته بود باید صبور باشم. باید تحمل می‌کردم باید مقاومت می‌کردم. خودم خواسته بودم. خودم انتخاب کرده بودم. خودم تصمیم گرفته بودم در مشکلات جنگ سهیم باشم. خودم قبول کرده بودم همسر پاسدار شوم. پاسدارها را آدمهای مقاوم و با اخلاقی می‌دانستم. به خودم گفتم: «باشه قبول، تحمل می‌کنم. فقط خدایا مواظبش باش. خدایا، مجروحیت قبول، اما اسارت و شهادت نه. خدایا مواظبش باش □□□ امتحانات خردادماه سال ۱۳۶۵ تمام شده بود. بابا صبح زود می‌رفت به مغازه، مادر، علاوه بر اینکه به کارگاه خیاطی می رفت در کارهای دیگری که خانم‌ها به طور خودگردان برای پشتیبانی از جبهه انجام می‌دادند شرکت و کمک می‌کرد. گاهی نفیسه را هم با خود می‌برد و حتی برای ناهار هم به خانه نمی‌آمد. در این مواقع کارهای خانه بین من و رؤیا تقسیم می‌شد. روز سه شنبه بیستم خردادماه ۱۳۶۵ بود. زنگ خانه به صدا درآمد. چادر سر کردم و فاصلۀ ده پانزده قدمی راهرو تا در حیاط را با دو سه قدم بلند طی کردم. تا در را باز کردم علی آقا پشت در پیدا شد. با دیدنش جا خوردم دست باندپیچی شده اش از گردنش آویزان بود. بعد از سلام و احوال پرسی نصف و نیمه با نگرانی پرسیدم:"چی‌شده؟!" با آسودگی جواب داد هیچی چند تا ترکش کوچیکه. به او تعارف کردم بیاید تو. خسته و به هم ریخته بود. موهایش را از ته تراشیده بود، لب‌هایش بی رنگ بود و ترک خورده با ریش‌هایی بلند. پوتین هایش آن قدر خاکی بود که رنگ اصلی اش مشخص نبود. به خنده گفتم:« از جنگ برگشتی؟» لبخندی زد و گفت عملیات بود؛ جزیره مجنون. اصرار کردم: «بیا تو.» نه خیلی خسته ام دوست داشتم اول تو را ببینم. وجیهه خانم خانه ست؟ مادر خانه نبود. با تعجب پرسیدم:"برای چی؟ نه نیست. رفته کارگاه" گفت: «نیروها خسته‌ان برنامه چیدیم از طرف سپاه چند روزی خانوادگی بریم مشهد.» دستی روی ریش‌های بلندش کشید و گفت: «میخوام تو رم ببرم. به نظرت، وجیهه خانم اجازه می‌ده؟» سکوت کردم. گفت می‌رم یه استراحتی می‌کنم عصر می‌آم اجازه‌ت رو می‌گیرم.» بابا و مادر حرفی نداشتند قبول کردند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ۲۶ آبان ماه سالروز آزادی سوسنگرد قهرمان به فرماندهی مقام معظم رهبری و شهید مصطفی چمران گرامی باد       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 شهید علی تجلایی در سوسنگرد به همراه یارانش حماسه آفریدند.       ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ علی تجلایی، صبح‌دم روز ۲۹ بهمن ۱۳۶۳، عازم جبهه شد و قبل از حرکت همسرش را به حضرت فاطمه (س) قسم داد و حلالیت طلبید و گفت: مرا حلال کنید. من پدر خوبی برای بچه‌ها و همسر خوبی برای شما نبوده‌ام . حالا پیش خدا می‌روم ... . مطمئنم که دیگر برنمی‌گردم. همیشه می‌گفت: « خدا کند جنازه من به دست شما نرسد.» گفتم : چرا؟ گفت: برادران، بسیار به من لطف دارند و می‌دانم که وقتی به مزار شهیدان می‌آیند، اول به سراغ من خواهند آمد اما قهرمانان واقعی جنگ، شهیدان بسیجی‌اند. دوست ندارم حتی به اندازه یک وجب از این خاک مقدس را اشغال کنم. تازه اگر جنازه ام به دستتان برسد یک تکه سنگ جهت شناسایی خودتان روی مزارم بگذارید و بس .       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 آفتاب‌نزده از خانه زد بیرون. همین‌طور آمد و نشست کنار راننده که بروند اهواز. از کرمان راه افتادند و دو سه ساعت بعد رسیدند به سیرجان. آن موقع بود که حرف دل فرمانده آمد سر زبانش. معلوم شد قلبش را پشت در خانه‌اش جاگذاشته و آمده. به راننده‌اش گفت: «دیشب شب ازدواجم بود.» حاج‌آقا شما می‌موندید. چرا اومدید؟ نه، جبهه الان بیشتر به من نیاز داره. به ‌جای رخت دامادی، لباس رزم به تن آمده بود پشت خاکریز، توی سنگر، وسط میدان نبردی که آتش و خمپاره و گلوله از زمین و آسمانش، جای نقل‌ونبات را گرفته بود. تازه‌عروس خانه‌اش را از همان روزها سپرده بود به خدا. یقین داشت که خدا بیشتر از خود حاجی مراقب اوست. 📚 منبع: سلیمانی، ص۱۹       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 سند نامه آیت‌الله خامنه‌ای به فرمانده لشکر ۹۲ زرهی اهواز برای عملیات آزادسازی سوسنگرد       ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍ شب دوشنبه ۵۹/۸/۲۶ ساعت ۰۱:۱۰ سرکار سرهنگ قاسمی فرمانده لشکر ۹۲ زرهی اهواز با سلام شنیدم تیمسار ظهیرنژاد به شما تلفن کرده‌اند که تیپ ۲ فردا وارد عمل نشود مگر بنا به امر. و منظورشان امر آقای رئیس‌جمهور است. من این عدول از تصمیم عصر را قابل توجیه نمی‌دانم. این به‌معنای تعطیل یا به ناکامی کشاندن عملیات فردا است. استعداد دشمن چنان است که آن دو گروهان پیاده یارای کار درستی در برابر آن ندارند و اگر تیپ وارد عمل نشود در حقیقت تک انجام نگرفته است. صبح اگر برای تصمیم نهائی بخواهیم منتظر آمدن تیمسار ظهیرنژاد بمانیم وقت خواهد گذشت. جوانان ما در سوسنگرد حداکثر تا صبح مقاومت خواهند کرد و صبح زود اگر ما قدری بار دشمن را سبک نکنیم همه نابود خواهند شد و شهر کاملاً سقوط خواهد کرد. خلاصه اینکه به نظر و تشخیص ما کار باید به همان روال که عصر صحبت شد پیش برود و تیپ آماده باشد که صبح وارد عمل شود. در غیر این صورت مسئولیت سقوط سوسنگرد با هر کسی است که از این تصمیم عدول کرده است. سیدعلی خامنه‌ای       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 متن نامه دکتر چمران: ✍ من رسماً اعلام جرم می‌کنم به‌نام نماینده‌ امام و نماینده شورای عالی دفاع از این همه اهمال و اتلاف وقت و به هدر رفتن خون جوانان شکایت دارم؛ چند روز است که فریاد می‌کشم تا بالاخره دیشب جوابی شنیده شد، امروز انتظار عمل داشتم، متأسفانه نشد، امروز صبح در حضور سرکار و سرهنگ شهبازی ایرادات و نظرات خود را گفتم، و شما فکر کردید و جواب دادید که فردا صبح زود انجام می‌شود و الان می‌بینم که می‌خواهند به تأخیر بیندازند و این یعنی مرگ ۵۰۰ جوان و سقوط سوسنگرد و حمیدیه و اهواز و من در این صورت همه شما را در مقابل خدا و خلق مسئول می‌دانم. دکتر چمران       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اردوگاه عنبر / ۱۱ غلامحسین کهن ┄┅┅❀┅┅┄ یکی از ماههای سال ۱۳۶۵ بود، اردوگاه هنوز در جو اختناق و سرکوب نفس می‌کشید. دشمن برای این که بچه‌ها تحرک و فعالیت نداشته باشند، دست به حیله ها و نیرنگ‌های فراوانی می‌زد. یکی از این حیله ها غذا بود. غذایی می‌دادند بخور و نمیر ؛ نه از گرسنگی بمی‌ری و نه این که حالت خوش باشد و بتوانی فعالیت کنی. بیشتر غذای روزانه ما آش بود! فقط اسمش آش بود و خودش آب زرد رنگی پیش نبود! غذاها یکنواخت بود. از ویتامین و دیگر مواد ضروری هم خبری نبود. یک بار که لاشه گوشتی را به آشپزخانه آورده بودند بچه های آشپزخانه، ظاهراً مهر آبی بیست سال قبل را که در سردخانه بر رویش زده شده بود را دیده بودند. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. غذاهایی می‌دادند نه ما اسمش را می‌دانستیم و نه خودشان. صبح بود اردوگاه وضعیت عادی خودش را می‌گذراند هر کس دنبال کاری که می‌خواست انجام بدهد می‌رفت. یکی پنهانی قرآن می خواند، دیگری درس می‌خواند، چند نفری داشتند ورزش می کردند که ناگهان سوتهای داخل باش به فغان در آمدند. چه شده؟! این موقع روز مگر سوت داخل باش می‌زنند؟ هیچ کسی جواب را نمی دانست. درها قفل شد. وضعیت غیر عادی بود. همه در فکر بودند چه اتفاقی افتاده و یا خواهد افتاد؟ بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند و از آنجا محوطه اردوگاه را دید می‌زدند. فرمانده اردوگاه با چند افسر داشتند با عجله به سوی آشپزخانه می‌رفتند. آشپزخانه اردوگاه که برای جمع ۱۵۰۰ نفری اردوگاه غذا می‌پخت یک اتاق هفت در پنج بود. در و دیوارش با دوده سیاه چراغها، رنگ آمیزی شده بود. یک بار که نماینده صلیب سرخ برای بازدید سری به آشپزخانه زده بود از تعجب دهانش باز مانده و پرسیده بود اینجا آشپزخانه است یا تعویض روغنی؟!» چند دقیقه بعد، عراقی‌ها با افراد داخل آشپزخانه بیرون آمده. از اردوگاه خارج شدند. مسئله برایمان پیچیده تر شد، همه در فکر بودند. چند ساعت بعد آنها را برگرداندند. بچه ها به استقبال شان رفتند: خندان بودند. برعکس همیشه که اگر کسی برده می شد، خونی و نالان بر می گشت. قضیه را پرسیدیم. یکی از آنها جواب داد: «امروز یک لاشه گوسفند یخ زده را آوردند و تحویل ما دادند. طبق معمول، یک سرباز عراقی ناظر کارهای ما بود. وقتی خواستیم پلاستیک دور لاشه را بکنیم دیدیم که آرم جمهوری اسلامی ایران روی لاشه زده شده، هم ما و هم سرباز عراقی خشک‌مان زد. سرباز عراقی سریع رفت و به مسئول اردوگاه گزارش داد. آمدند و ما را برای بازجویی بردند. هیچ کس نمی‌دانست که این لاشه چطور به اردوگاه آورده شده. از مسئول آشپزخانه پرسیدند و او گفت: من از کجا خبر دارم؟ شما گوشت را آوردید. الان سال‌هاست که ما توی این اردوگاهیم و تا حالا از اینجا خارج نشده ایم. بین این همه سیم خاردار و پشت میله ها اسیریم راهی هم به بیرون از اردوگاه نداریم. شما باید بدونید که این لاشه از کجا آمده؛ حالا آمدید از ما سوال می‌کنید؟ عراقی ها که در برابر این استدلال، چیزی برای گفتن نداشتند، ما را آزاد کردند. عراقی ها فکر می کردند که ما به طریقه ای با ایران ارتباط داریم و این لاشه گوشت از آن طریق آمده!». تا آخرین روز که در اردوگاه بودیم هیچ کس نفهمید که واقعاً این لاشه، چطور آن هم در کشور دشمن به دست ما رسید!... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز 🔸 قسمت شصت‌ویکم یه روز جهانبانی اومد و یه عکس سیاه و سفید که روی کاغذ بود را بهم نشون داد، لای یه کتاب بود، عکس یه آخوند بود. بهم گفت این همون حاج آقا روح الله است. چهره معصوم و قشنگی داشت. ولی به قیافه اش نمی‌خورد که اهل جنگ و مبارزه و درگیری با شاه باشه، یه آخوند میانسال که سید بود. ازش خواستم عکس را بهم بده، قبول نکرد و می‌گفت اگر ساواک این عکس را ببینه همه خانواده را زندان می‌کنه. خیلی برام تعجب داشت، مگه یه آخوند چکاره است و چکاری کرده که داشتن عکسش باعث زندانی شدن تمام خانواده می‌شه؟ یواش یواش حرفهای زیادی مطرح می‌شد، آقای گازری هم هرشب برامون یه چیزهایی در مورد حزب توده و قدرت این حزب حرف میزد و اینکه در کودتای ۲۸ مرداد چه خیانتی کرده وحالا هم توی خیلی از ادارات خصوصا شرکت نفت و ارتش صاحب منصب هستن ولی کاملا تحت کنترل ساواک قرار دارن، اینکه انگلیس اجازه نمیده انقلاب بشه و حتی اگر انقلاب بشه اجازه نمیده آبادان از چنگش دربیاد. به هر زور و کلکی که باشه آبادان را نگهمیداره چرا که تعداد زیادی از کارمندان پالایشگاه انگلیسی هستن و پالایشگاه آبادان و کلا خوزستان ملک طلق انگلیس است، همین‌ها شاه را نگه داشتن و مصدق را سرنگون کردن وووو و اگر دنیا به آخر برسه انگلیس اجازه نمیده خوزستان از زیر سایه شون خارج بشه. تظاهراتها شلوغتر شده بود و شعارها بیشتر، عکس حاج آقا روح الله هم پخش می‌کردن. یه عکس رنگی که ظاهرا عکس از روی نقاشی بود را به مبلغ ۵۰ ریال خریدم و از ترس اینکه آقام دعوام نکنه گذاشتمش لای پاکت‌ها. روزنامه ها اخباری در مورد تظاهرات و راهپیمایی و درگیری در شهرهای دیگه میدادن. ظاهرا چندین نفر هم کشته شدن. ای واااای ی ی ی، ۲۸‌مرداد اومد و با سوختن سینمارکس همه آبادان و خرمشهر عزادار شدن و نوای سنج و دمام فضای شهر را لبریز کرد. کاش دستت می‌شکست، کاش زبونت می‌برید، کاش کاش، انگاری سینما رکس کلید درب نکبت و مصیبت آبادان بود، بعد از سوختن سینما دیگه آبادان روی خوش به خودش ندید. آآآه ه ه عجب روزی عجب روزگاری، چققققدر تلخ. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا