eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 خاکی که باشی ؛ سرت را روی زمین هم که بگذاری خوابت می بَرد ! نیاز به پَر قو نداری ... ¤ صبحتان عاشقانه‌ای از جمال محمدی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شکارچی - ۲ خاطرات شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور از دفاع مقدس ✾࿐༅◉༅࿐✾ همه فعالیت های دشمن را به دو دسته تقسیم کرده و یادداشت نموده بودم : 1⃣ فعالیت های ثابت مثل تقسیم غذا، مهمات، تعویض نگهبان ها و توزیع آب و...که سرساعت های منظم انجام می شد. 2⃣ غیر ثابت ها هم مثل موارد خاص از جمله بازدید فرماندهان، ورود اشخاصی مثل دیده بان ها و تعویض نیروها به صورت گردانی که مدتی یک بار اتفاق می افتاد. همه این ها را دقیق، زیر نظر داشتم ، با این وجود که حتی یک روز آموزش کلاسیک دیده بانی یا سلاح سیمینوف ندیده بودم. البته آموزش فرماندهی دسته و گروهان رادر پادگان مصطفی خمینی و شهید حبیب اللهی طی کرده بودم و اضافه بر اینها، نیرو و شوق جوانی و قدری هوش ذاتی و علاقه، کارم را بیشتر راه انداخته بود. وضعیت جغرافیایی خط پدافند ما به این شکل بود که در دو سمت اروند عرض ۳۰۰ متر حاشیه ای قرار داشت که سمت جبهه مقابل هیچ عارضه مصنوعی غیر از سنگرهای بتنی و خاکریزهای مهندسی شده وجود نداشت. این سنگرها به شکل بسیار شکیل، با دپوهای شلیک تانک ، ۱۰۶ ، تیربارهای سنگین ، چهار لول و دیگر سلاح ها قرار داشتند. در جبهه خودی که از نهر عرایض شروع می شد تا حدود پنج کیلومتر تا دهنه کارون به اروند ادامه پیدا کرده بود و پر از عوارض مصنوعی، ساختمان ها و اسکله های بندری بود و خود به خود شرایط اختفاء را برای دیده بانی و استفاده از سلاح غناسه مهیا می کرد. این خط را از بچه های مازندران تحویل گرفته بودیم و منطقه روبروی ما، منطقه عملیات لشکر ۲۵ کربلا بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
______ ______ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۱۴ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸خرمشهر دریایی از خون سروان سعدی فرحان الکرخی در شب هفتم مارس ۱۹۸۱ زنگ تلفن به صدا درآمد، سرهنگ خلیل شوقی، که آن طرف خط بود. درباره مسائل مختلفی صحبت کردیم. بیشتر صحبت ها درباره خرمشهر و حوادثی بود که در این شهر اتفاق افتاده بود. او از من پرسید: آیا چیزی هم برای منزل برداشته ای؟ گفتم: در واقع چیزی به دست نیاوردم، اما خیلی علاقه دارم. گفت: بازی در نیاور. گفتم: شوخی نمی‌کنم. حقیقت را می گویم. گفت: من همین دیروز یک کامیون پر از تلویزیون و یخچال و دستگاه های تهویه برای منزل فرستادم. گفتم: به نظر می‌رسد بخت و اقبال، این مرتبه به شما روی آورده است. با خنده گفت شانس به همه روی آورده، اما ظاهراً شما روی خوشی به آن نشان نداده اید. گفتم: باید امتحان کنم. شما یک کامیون وسیله برای ما بفرست تا آخر سر نتیجه آن را ببینم. فردا صبح سرباز وظیفه یوشع ذالنون که فردی مسیحی بود، آمد و گفت: جناب سروان یک کامیون پر از اثاث آمده است. ناگهان از جا پریدم و بدون اینکه لباسهای نظامیام را بر تن کنم خارج شدم و به راننده گفتم بیا اینجا. اینجا را نگاه کن. محل مناسبی است، حرکت کن. کامیون به سوی یک انبار مانند که برای مخفی شدن در نظر گرفته شده بود حرکت کرد و سربازان کالاهای مسروقه را از آن پایین آوردند. یکی از آنها فریاد زد جناب سروان اگر قصد فروش آنها را داری من اولین خریدارم. گفتم نه خیر؛ آنها را به بغداد می‌برم و در آنجا می فروشم. زندگی نظامی ما در داخل خرمشهر آلوده به انواع ناپاکی‌ها و پلیدی ها شده بود. همه ما در مسیر جریانی حرکت کردیم که از بالا هدایت می‌شد. این رهبری بود که به ما اجازه غارت شهر را داده بود. این رهبری بود که دستور داد شالوده خرمشهر را نابود کنیم. کامیون ایفا به شماره ۳۳۶۵۳۳ به سوی بغداد حرکت کرد. ایستگاه های بازرسی و کنترل در طول راه به ظاهر مخالفت می کردند؛ اما من می گفتم که جناب فرمانده لشکر این اجازه را به من داده است. یکی از مسؤولان کنترل به من گفت: جناب سروان این کار نوعی شوخی است، هر چه دوست دارید ببرید، شهر مال خودمان است و این کالاها به مردم عراق تعلق دارد. با لبخند به او گفتم حالا شدی یک هموطن مخلص. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهادت امام محمد باقر(ع) 🔹 مداحی حاج محمود کریمی تنهاترین غریب دیار مدینه بود او مرد علم و زهد و وقار و سکینه بود صد باب علم از کلماتش گشوده شد در بین عالمان به خدا بی قرینه بود شهادت امام محمد باقر (ع) تسلیت باد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۵۱ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ از سامی خبری نیست. دیگر حوصله صبر کردن ندارم. - سامی کجا رفتی؟! صدای پای چند نفر از دور شنیده می‌شود. هر چه جلوتر می‌آیند صداها هم قوت می‌گیرد. انگار مشغول قدم رو هستند. برای یک لحظه می‌ترسم. نکند عراقی ها هستند؟ اما نه دارند مسخره بازی در می آورند. معلوم است که سامی هم میان آنهاست. به ما که می‌رسند سلام می‌کنند. یکی از آنها صدایش آشناست. خدایا این صدا را کجا شنیده ام. - سلام برادر رسول. سلام می‌کند و با من دست می‌دهد. دستان گرمش را می فشارم. دو انگشت آخری را ندارد. انگار که ترکش انگشتهای او را برده. درست است. او حاج عزیز فرمانده گردان است. می‌زنم زیر گریه و او را در آغوش می‌کشم. می‌گوید: «کجا بودی تو دلاور؟» ساعاتی بعد مشغول نوشتن اسامی بچه های گروهان می‌شویم. یعنی من می گویم، سامی می‌نویسد. برای تعاون، برای اینکه بدانند چه کسانی شهید شده اند، می گویم: «شماها دیگر کی هستید که می‌خواهید به شهادت یک آدم کور اعتماد کنید.» همه خاطرات آن چند هفته مثل برق از پیش رویم می گذرد. همه آن حوادث، هرچه بر سرم آمده مثل یک فیلم بلند؛ اما تیره و تار و کم نور. همه چیز در هاله ای از مه و غبار است؛ مثل فیلمی که سوخته باشد؛ مانند فیلم سیاه و سفید، همه چیز را می گویم و سامی برای تعاون می‌نویسد. هنوز کارمان با تعاون تمام نشده که بچه های اطلاعات قرارگاه هم از راه می‌رسند. آنها هم با دفتر و دستکشان آمده اند تا همه چیز را ثبت و ضبط کنند. می‌گویم چه آدمهای مهمی شدیم. صدای پفتره مگیل از بیرون چادر می‌آید. انگار حرف مرا تأیید کرده است. می‌گویم «بفرما، شاهد از غیب رسید!» بعد صدایی از مگیل بیرون می‌جهد که همه را به خنده وامی‌دارد. سامی ریسه می رود و می‌گوید: «چه غیبی!» مگیل است دیگر، آدم را خجالت زده می‌کند. اما بچه های اطلاعات نمی‌خندند. آنها جدی تر از آن اند که به این حرفها بخندند. بچه های تعاون یک نامه هم به من می‌دهند. این برای پیگیری کارمان در تهران است. بچه های بهداری هم یک آمبولانس دربست برایمان مهیا می کنند که سامی آن را پس میدهد. می‌گویم چرا؟ مگر تو نم‌یتوانی رانندگی کنی؟! - می‌توانم تازه ماشین با راننده فرستادند. اما با آمبولانس که نمی توانیم مگیل را با خودمان ببریم. - مگیل برای چی؟ مثل اینکه تو آن را خیلی جدی گرفتی. برای اینکه مرا متقاعد کند میزند به شوخی و می‌گوید: شاید برای آنجا هم لازم شد تا چیزی بنویسی بدون شاهد که نمیشود. ببین هرچی اینجا از دست این قاطر زبان نفهم کشیدم بس است . خواهش میکنم پای این را به تهران وا نکن. - فکر کردم اگر بیاورمش خوشحال می‌شوی. - کجا میخواهی نگهش داری؟ مگر موتور گازی است که ببندی به تیر برق روبه روی خانه تان. - می‌برمش پانسیون. تو یک باشگاه سوارکاری شاید تو خانه برایش اصطبل درست کردم. تو چه کار داری خودت هم میگویی غنیمتی است. به حرفهای سامی می‌خندم و با تردید می گویم: «باشد! هر طور میلت است.»        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هر دم به گوشم میرسد آوای زنگ قافله.. این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ از مبارزات آن دوران، راه پیمایی شهر قوچان بود که دانشجویی هـم در آن واقعه شهید شد. قوچان در آن زمان عده ای شاه دوست هم داشت. البته بیشتر طرفدار انقلاب بودند. برای کمک به مردم با چند وانـت بــار عده ای را از مشهد با خودمان بردیم. ماشینهای زیادی همراه ما بودند. از همانجا پلیس دنبال ما راه افتاد. کاری نمی‌توانستند بکنند اما نفرتشان را نشان می‌دادند. یک طوری می‌خواستند بگویند که مخالف حرکت ما هستند. ما هم آنها را مسخره می‌کردیم. از گردنه که سرازیر شدیم نزدیک سیلو امام زاده ای هست. همه ماشینها جلوی امام زاده ایستادند. ما هم که جلو بودیم ماشین را کنار سیلو پارک کردیم. چند نفر برای نگهبانی از ماشینها انتخاب شدند؛ از جمله شهید حسینیان، من به همراه تعدادی از بچه ها، مواظب آقای صفایی بودیم. ایشان سخنرانی کردند، حسینیان به من خبر داد که عده ای مشغول خراب کردن ماشینها هستند. تعداد ما از آنها کمتر بود و کاری نمی توانستیم بکنیم. قضیه را به حاج آقا صفایی گفتم. گفت: کاری نکنید. بگذارید خراب کنند این سند مظلومیت ماست. در قوچان عده ای راه افتاده بودند و جاوید شاه می گفتند. پیرمردی که حدود هشتاد سال داشت نمی‌توانست بگوید جاوید شاه می‌گفت چایید شاه و با چوب میزد به نرده ها. برادرم سعی کرد از دست من خلاص شود و برود او را بزند. گفتم اگر او را بزنی، شلوغ می شود تا وقتی حاج آقا دستور نداده، نباید کاری بکنیم. آمدم نزدیک ماشینها دیدم شیشه ها را شکسته اند. هفت هشت تا از ماشینها را واژگون کرده بودند. بنزی که کنار ماشین ما پارک شده بود، مال یک دکتر بود. او با زن و بچه اش آمده بود. گفت: شيشة ماشين من هم خرد شده از آقایان بفرستید بیایند توی ایــن ماشین و شما زن و بچه مرا تا مشهد برسانید. وقتی رسیدید کوی دکترها آنها را پیاده کنید. گفتم اشکالی ندارد، بگویید بیایند. آمدند. خانمش را که حدود پنجاه و پنج سال داشت، همراه با دو دختر کوچکش سوار کردیم. توی مسیر پلیس راه که ما را دید، مسخره مان کرد. شیشه اکثر ماشینها شکسته بود. پر و بالمان سوخته بود. خیلی ناراحت بودم. در پاسگاه پلیس راه چناران، یکی از افراد پلیس راه به من فحش داد. دو سه بار دستم رفت روی اسلحه که بزنمش باز گفتم اینجا شلوغ کاری به پا می‌شود و گناهش به گردن من می افتد. تحمل کردم تا به مشهد رسیدیم. خانم و بچه های آن بنده خدا را اول کوی دکترها پیاده کردم، وقتی رسیدم جلوی منزل آیت الله شیرازی، دیدم همه ماشینهای صدمه دیده جلوی منزل ایشان پارک کرده اند. پرسیدم: آمده اید چکار کنید؟ گفتند: می خواهیم از حاج آقا مقداری پول بگیریم و ماشین ها را درست کنیم. گفتم بیایید برویم من ماشینهای شما را درست می‌کنم. چون من شماها را برده ام منتظر حاج آقا نباشید. ایشان هم بالاخره باید چهار پنج نفر از ثروتمندان را ببیند تا چیزی به شما بدهند. با پول آن زمان سی و پنج هزار تومان دادم تا ماشین ها درست شدند. چون من کارگاه بافندگی داشتم می توانستم از عهده آن برآیم. یکی از وانت نیسان‌هایی که تعمیر و ترمیم شد، متعلق بـه ورزشکار جوانی به اسم سیداحمد بود. ایشان، جلوی منزل آقای شیرازی تیر خورد و شهید شد. قضیه بعدی هم مربوط است به قوچان عده ای از اهالی قوچان و چناران میخواستند به طرفداری از شاه بریزند به خیابانها. من اول رفتم دروازه قوچان چون گفتند «آلو سگ» و «حسن خان» و تعدادی از کشتی گیران از آن طرف دارند می.آیند. تعدادی که از مشهد با ما حرکت کردند خوب و بد داشتند ولی به امام علاقه مند بودند. به عنوان مثال وقتی گفتم چنین قضیه ای پیش آمده و میخواهیم زد و خورد کنیم علی روحانی و محمد کرته که در مشهد یکه بزن بودند با ما آمدند. همه راه افتادند. یادم است آستین ها را بالا زدیم پدرم - خدا رحمت کند ـ آدم پیری بود. گفتم آقاجان تو مریضی نیا گفت: من هنوز سه چهار تا از این جوانانها را حریفم من از تو‌ بهتر چوب می‌زنم. گفتم باید بدوی تو نمیتوانی بدوی سنّت زیاد است. گفت: نه، می آیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همه توحید تو گویم که به توحید سزایی ¤ روزگارتان در پناه امام زمان "عج"        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شکارچی - ۳ خاطرات شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور از دفاع مقدس ✾࿐༅◉༅࿐✾ دومین کار، شناخت منطقه دشمن بود. برای شناخت دقیق این منطقه، در چند روز اول بدون هیچ شلیکی، فقط دیده بانی👀 می کردم و محل سنگرهای آمبولانس و دپوهای شلیک آنان را شناسایی و روی کاغذ کالک ثبت می نمودم. سومین مسئله برای من، شناسایی محل های استتار و اختفاء خودم بود. به طوری که کلاه خودم را با گونی پوشانده، اسلحه ام را گلی و با پوشیدن لایه داخلی اورکت های ایرانی، خودم را کاملاً استتار می کردم. هیچ ریسکی درکار نبود. حتی در مواقعی که محل شلیک، مناسب نبود، گونی سر می کردم و به تماشا می نشستم و همین کار موجب شوخی و خنده بچه ها هم شده بود. اوایل از دیدن عراقی ها در حالی که خودم دیده نمی شدم، ذوق می کردم و دوست داشتم دست به اسلحه برده و شلیک کنم، ولی آرام آرام بر خودم مسلط شدم. یاد گرفته بودم قبل از هر شلیکی روی خاکهای مقابلم کمی با دست آب بپاشم. این کار باعث می شد تا در موقع شلیک خاک بلند نشود و موقعیتم برای دشمن مشخص نباشد. یک ساختمان اداری سه طبقه در گمرک خرمشهر وجود داشت. یک بار وسوسه شده بودم تا بالای آن بروم و سروگوشی آب بدهم. بعضی جاهای راه پله منهدم شده بود و خیلی سخت و خطرناک می شد از آن بالا رفتم. روزی بعد از نماز صبح و با استفاده از تاریکی هوا، با یک مشقتی بالای آن رفتم. چشمم که به فضای مقابلم افتاد زیر لب گفتم : (ص) چیزی که می دیدم باور کردنی نبود. تا خط دوم زیر چشمم بود. ولی اگر مرا می دیدند تکه بزرگم، گوشم بود !! سبک و چابک بودم. فوری از آنجا پایین آمدم تا برای آن نقشه ای بکشم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
__ __ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گروهبان عراقی عذاب وجدان گرفت! محسن محمدی آراکی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄                                      ▪️ بعد از ارتحال امام خمینی (ره) بخاطر عزاداری برای امام، ما را اول چند روز انفرادی بردند و بعد به قسمت ملحق که به اردوگاه «لفته» معروف بود بردند و از آنجا هم به اردوگاه ۱۸ بردند. یک روز که داشتیم کف حیاط اردوگاه را با دست جارو می‌زدیم من یه سکه عراقی پیدا کردم بعد از انجام کار، یه گروهبان عراقی بود که انسان خوبی بود، من که دیدم سکه بدرد من نمی‌خوره و ممکن است یه وقت تو تفتیش ها پیدا کنند و کار دستم دهد سکه را به اون گروهبان دادم، گروهبان عراقی تا سکه را گرفت نامردی کرد و یه کشیده اب دار تو گوشم زد که برق از چشمام پرید. آن روز گذشت ولی فردای ان روز همان گروهبان امد و دنبال من می گشت. منم ترسیده بودم، فکر می‌کردم می خواد دوباره بزنه ولی به عکس وقتی من را دید گفت: اون سکه که به من دادی باهاش می شد فقط یه شخات(کبریت) خرید درسته ارزشش کم بود ولی من از کار خودم پشیمان شدم و از اینکه تو‌ را زدم وجدانم ناراحت بود برای همین برات یک کبریت و یه بسته سیگار سومر خریدم! من را حلال کن.      آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سعی بیهوده نکن! خش‌خشِ اینجا زیاد شده مفهوم‌ها عوض شده صدایت دیگر مفهوم نیست... 📞 به سربازان "سیدعلی" بگو: ما خط رو حفظ کردیم سپردیمش به شما ...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 اولین روز پادگان دوکوهه با گردان نور •┈••✾✾••┈• برای اولین بار بود که با گردان نور اعزام شده بودم. اسم گردان همیشه در ذهنم بزرگ بود و آرزویی برای پیوستن به آن بچه‌ها. قبلاً هم با یگان دیگری اعزام شده بودم ولی بدلیل عملیاتی بود شرایط، از این برنامه‌ها کمتر دیده بودم. و آنروز... قبل از اذان صبح، با سر و صدای بچه‌ها بیدار شدم. باید برای نماز صبح مهیا می‌شدیم. دقایقی پیش از اذان بود که به‌طرف دستشویی‌های صحرایی حرکت کردم. هوا تاریک بود و باید مسیر صد متری را از مسیری طی می کردم. بین راه از گوشه و کنار صدای هق هق گریه و زجه به‌گوشم آمد. کمی جا خوردم و سریع گذشتم و باز جلوتر، صدایی دیگر و گریه‌ای سوزناک‌تر. برای اولین بار بود که صحنه های معنوی بچه های جبهه و جنگ را، در آن حالات فردی، آنهم در آن ساعات و روی خاک می دیدم. وارد فضای جدید و تجربه نشده ای شده بودم که همه چیز برایم تازگی داشت و غیر منتظره. بعد از گرفتن وضو وارد طبقه سوم ساختمان سیمانی و نیمه کاره محل اسکان شدم و گوشه‌ای در صف جماعت نشستم تا نماز جماعت شروع شود. فرمانده گروهان اذان گفت، اذانی محزون و اشک درار که باز برایم تازگی داشت و اثرگذار. خصوصا در شرایطی که اسمش اعزام به جبهه بود و جان دادن بود و برنگشتن. نماز خوانده شد و آماده رفتن به زیر پتوی گرم، که صدای دلنشین قدرت الله به دعا بلند شد. همه نشسته بودند و کسی از جایش تکان نخورده بود. جو حاکم هم این اجازه را از من گرفت و من هم نشستم. اَللّـهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظيمِ... ، وَ رَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفيعِ...  وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ... ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَ الاِْنْجيلِ وَ الزَّبُورِ... عجب جذابیتی در این فرازهای دعا وجود داشت و چقدر به دل می نشست. همه چیز جذاب بود و دلنشین. في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَ مَغارِبِها...، سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها...، وَ عَنّي وَ عَنْ والِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ...، نوای مداح با جملات دعای عهد، عجین شده بود و معجونی معنوی در اولین روز پادگان بما می داد. زمانی صدای گریه بچه ها به اوج خود رسید که مداح می خواند اللّـهُمَّ اِنْ حالَ بَيْني وَ بَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذي جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً...  خدايا اگر حائل شد ميان من و او (حضرت حجت عج) آن مرگى كه قرار داده اى آن را بر بندگانت حتمى و مقرر، فَاَخْرِجْني مِنْ قَبْري ،  مُؤْتَزِراً كَفَنى ، شاهِراً‌ سَيْفي ،  مُجَرِّداً قَناتي، مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدّاعي فِي الْحاضِرِ وَ الْبادي پس بيرونم آر از گورم ،  كفن به خود پيچيده با شميشر آخته، و نيزه برهنه، پاسخ ‌گويان به نداى آن خواننده بزرگوار در شهر و باديه  دیگر کنترل اشکها در اختیار هیچ کس نبود و همه با هم اشک می ریختند و... قسمت خیره کننده دعا زمانی بود که با التماس و انابه به پای خود می زدند و می خواندند "العجل العجل  يا مولاي يا صاحب الزمان". گویی امام را در جمع خود حس می کردیم و بدون واسطه از ایشان تقاضا می کردیم که برای ظهور عجله کند. دعا با همه حال و هوایش تمام شد و همگی پراکنده شدند. شوخی ها و خنده ها در مسیر حرکت گل کرده بود. هر چند نفر که با هم رفاقتی دیرینه داشتند یک گروه می شدند و در همه احوال با هم بودند و از این همنشینی لذت می بردند. همه چیز در اینجا رنگ دیگری داشت و از جنس دیگری بود. گریه ها، خنده ها، رفاقت ها، سختی ها، شادی ها، رقابت ها، و... و چقدر این فضا همانند بود با وصف حالات بهشتیان در سوره واقعه که "نه آنجا هيچ حرفی لغو و بيهوده شنوند و نه به يکديگر گناهی بربندند. هيچ جز سلام و تحيّت و احترام هم نگويند و نشنوند." و چقدر این روزها دلتنگ آن ایامیم و در حسرت بودن در میان آنانی که دیگر نیستند و امیدمان به شفاعتشان بند است. جهانی مقدم     ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا