eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۳۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ سرباز نزدیک تر آمده بود. چشمانش همچنان محافظه کارانه عمل می‌کرد. عینهو جاسوس‌ها مانده بودم به دنبال چه فرصتی است. - نکند یکی از ماها برادر و فک و فامیل‌اش را کشته و او دیده باشد؟ ... یعنی به دنبال انتقام است..... همه چیز تو جنگ ممکن است. بی قرارتر از آنی بود که فکرش را می‌کردم. نگاه کردم به صورتش به خمیر ور آمده می‌ماند. چیزی از تو چشم‌های گم شده اش نمی‌شد فهمید. تفنگ اش را روی شانه‌اش جابه جا کرد. دوباره به در ورودی و درها و پنجره ها نگاه انداخت. دست کشید دور کمرش بعد لوله تفنگ‌اش را محکم فشرد. چشم‌هایم چهار تا شدند. خواب از کله ام پرید. از ترس و فشار عصبی قالب تهی کردم. نکند مأمورش کرده باشند تیر خلاص تو سرمان خالی کند. پهلو کشیدم رو زمین و چسبیدم به رحیمی. مچاله شده بود تو خودش. در اتاق فرماندهی باز شد یکی از افسرها زد بیرون. با دیدن ما با حالت تمسخر آمیزی کف زد. سرباز خنده ریزی کرد. قهقهه افسر کوبیده شد به سقف راهرو. در ورودی که باز شد باد رو سر و بدنمان پیچید. غرش موتور جیپ صدای زوزه باد را انداخت. سرباز زود سر چرخاند طرف ما و زل زد تو صورتمان و بعد دست کشید رو ساک رزمی‌اش. صدای خش خش پر شد تو راهرو. دستپاچه دور شد. نزدیکی در اتاق فرماندهی رفت و برگشت - چه کار می‌خواهد بکند؟ جواب رحیمی را ندادم. عینک ام را زدم بالا و چهار چشمی زل زدم به سرباز و ساک رزمی زیر بغل اش. در آن ساک همه چیز می‌شد گذاشت. وقتی که برگشت نگاهش پر از ترحم بود. سر تکان داد از حرکت اش چیزی نفهمیدیم. دست فرو کرد تو ساک رزمی اش. پشت به ما کرد. بعد چیزهایی را که جیره غذایی شبانه اش بود کشید بیرون. مات مات نگاهش می‌کردم. میوه‌ها را تند تند بین بچه ها تقسیم کرد. نصف موزی هم نصیب من شد. با چشمان گرد شده زل زدم به موز. بویش نفس ام را پر کرد. دندان فرو کردم به پوستش، سفت بود. دهان که باز کردم ترس همه عالم ریخت تو دلم. موز را که از طرف بریده اش بو کشیدم بوی خودش را می‌داد. با احتیاط سر و ته اش کردم، مثل آدمی که موز ندیده باشد. - نکند سمی اش کرده باشند .... شاید این طور می‌خواهند بکشندمان .... بعید نیست. نگاه کردم به قد و بالای سرباز که خمیده شده بود. زیر چشمی بچه ها را می پایید. نگاه حیرانی داشت. ترسیده بودند و تند دور و برش را نگاه می‌کرد. پوست موز را کندم و اولین گاز را زدم. کال بود. بی توجه به مزه‌اش جویدمش. در آن لحظه آجر پاره را هم بود می‌خوردم. با گاز دوم از موز چیزی نماند. پوست را انداختم طرف سرباز. دستپاچه تپاند تو ساک رزمی‌اش. با نفس بلندی که کشید فهمیدم ترساش ریخته. لب باز کردم چیزی بگویم، انگشت کوتاه گوشت آلودش را گذاشت رو دهان گنده اش. سر تکان دادم و لب کشیدم به خنده. شروع کرد به قدم زدن. چشم کشیدم رو شکم کتابی شده ام و با تمام وجود خدا را شکر کردم. صدایمان را شنیده بود. عطش عراقی‌ها برای ریختن خون فروکش کرده بود. کسی با ما کاری نداشت. فکر کردم شاید موی سفیدم باعث شد تیربارانمان نکنند. شاید هم دعای بچه ها. دعای بچه زود می‌گرفت. دلشان مثل اشک چشم زلال بود. ستاد فرماندهی خالی شده بود افسرها از اتاق زده بودند بیرون. سربازها تو تاریکی نگهبانی می‌دادند. انتظار و بلاتکلیفی خردم کرده بود. خواب تو سرم می‌چرخید و یکهو می‌پرید بیرون. به آدمهای جان به سر شده ای می‌ماندم. با آن حال، حالت مردی را داشتم که بار رسالتی را با خود حمل می‌کرد. - تو باید آخوند باشی؟ این را یکی از افسرها موقع بیرون رفتن گفته بود. حرفش همه نگاه ها را گرد کرد و کشید طرف من. سرم را انداختم پایین. در آن لحظه سکوت بهترین جواب بود. در چار تاق باز شد. دو افسر دو ستاره عرق ریزان تپیدند تو. نفس نفس می‌زدند. چند تا سرباز پشت سرشان رسیدند. هول و دستپاچه با اشاره افسرها من را از میان بچه ها کشیدند بیرون. یکهو آرایش جنگی گرفتند و در سکوت راه افتادند. نتوانستم تو صورت بچه ها نگاه کنم. مانده بودم در آن وقت شب کجا می برندم. هر چه از ستاد دورتر می‌شدیم حلقه افسرها تنگ‌تر می‌شد. در بین راه صدای بیسیم یکی از سربازها بلند شد. افسر گوشی را قاپید. چند تا بله بله محکم گفت و پرت کرد طرف بیسیم چی. حالت چهره اش نشان می‌داد از فرمانده اش بیزار است. تا جلو مقر فرماندهی برسیم از نفس افتادم. افسرها من را سپردند دست سربازها و داخل مقر شدند. به لحظه نکشید که احضارم کردند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 مداحی رحلت پیامبر اکرم (ص) و امام حسن مجتبی علیه السلام 🔹 با نوای حاج محمود کریمی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 موزه عبرت جلوه‌ای دیگر از دفاعی مقدس ┄❅✾❅┄ این صدای در زندان واقعا آزاردهنده ست. •••• سال‌ها پیش موزه عبرت تاریخ رفته بودم . کمیته مشترک ضد خرابکاری اونجا راویانی داشت که خودشون مدتی رو در کمیته مشترک گذرونده و شکنجه شده بودن. وارد هر اتاقی که می‌شدیم پشت سرمون یکی میومد درو می بست. حسّ خیلی بدی داشت. این کارو عمدا انجام می‌دادن. برا تصور فضای واقعی اتاق بازجویی. قسمت سلولها صدای بازوبسته شدن قفل دربهای آهنی ، باعث استرس می‌شد و انگار صدا تو مغزمون می‌رفت.. تا مدتها صدای قفل در آهنی اون فضا رو تداعی می‌کرد و استرس می‌گرفتیم. ...و این روزها، چنان به تطهیر جنایات شاه کمر بسته‌اند و از جوانان ما تلفات می‌گیرند که باید باز همگی به جبهه رفت و دفاع جدیدی را رقم زد نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 چقدر معبرهای ما با معبرهای شما فرق می‌کند...!!! ما آنچنان گرفتار سیم خاردارهای نفس‌مانیم که هیچ تخریبچی قادر به بازگشایی‌شان نیست... ... می‌شود تخریبچی نفس‌ ما شوید؟!! ┄❅✾❅┄ عمری به رشک بگذشت، حسرت به سر نیامد در کنج خانه تنها، یاری ز در نیامد محزون دلم بگفتا، در وصف حال دنیا ما آمدیم به دنیا، دنیا به ما نیامد ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 تمام وقت در کنار بچه‌های بسيج در دزفول بودم. خانواده‌ام در قم ساکن بودند و در آن مدت، سختی‌های زيادی را متحمل شدند. يازده ماه بود که به خانه نرفته بودم. يک بار هم که به تهران رفته و از قم گذشتم به خاطر سختی جدايی، به خانه نرفتم. •••• پسرم محمدجواد نامه‌ای برايم نوشته بود که بچه‌های بسيج با خواندن آن متعجب شدند. او در ابتدای نامه نوشته بودند: " پدرجان اگر خواندن اين نامه وقت‌تان را می‌گيرد خواهش می‌کنم آن را نخوانيد." ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 متولد خاک پاک کفیشه (آبادان) خاطرات جدید عزت الله نصاری بزودی در کانال حماسه جنوب 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ای ماهی دریا برایت گریه کرده مظلوم حسن جان 🔹با نوای حاج صادق آهنگران از نوحه‌های دهه ۶۰ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 نگین پیشانی «شهید سعید درفشان» راوی: حاج صادق آهنگران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ سعید درفشان از دوستان نزدیک من و از بچه های مسجد جزایری بود. تمامی بچه ها به خاطر ایمان، معنویت، اعتقاد و شجاعتی که  داشت، به شدت به او احترام می گذاشتند. او حقیقتا جوانی دوست داشتنی بود و در جنگ، شجاعت های بسیاری از خود نشان داد. شب عملیات فتح المبین، پشت قرارگاه نشسته بودیم و با هم صحبت می‌کردیم. در حین صحبت، دیدم. یک فشنگ دستش گرفته و با آن بازی می کند. بعد به فشنگ اشاره کرد و گفت: «این تیر خوبه بخوره وسط پیشونی، جاییکه پیشونی  را روی مهر می‌گذاری» و با حسرت گفت: «چه کیفی داره!» عملیات فتح المبین آغاز شد. سعید به همراه حمید رمضانی، برای سرکشی به یکی از محورها رفته بود. در بین راه مورد هدف تیربار دشمن قرار گرفت و سعید شهد شهادت را چشید.  وقتی با جنازه سعید رو برو شدم، به اولین جایی که نگاه کردم پیشانی اش بود. تیر به سجده‌گاهش اصابت کرده و او را به آرزویش رسانده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 برنده نهایی دفاع مقدس امروز از زبان دشمنان اسلام ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ این شخص اسمش گِلِن بِک است. یک اسلام ستیز آمریکایی که توی شبکه فاکس نیوز برنامه اجرا می‌کند. و جهان را اینچنین منطقی قضاوت می‌نماید. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نگذارید حادثه معجزنشان دفاع مقدس ضعیف بشود. عزیزان من! انگیزه وجود دارد برای ضعیف کردن این حقیقت، در واقعیّت زندگی ما و در واقعیّت ذهن ما. ۱۳۹۶/۰۳/۰۳ ┄❅✾❅┄ بیانات مقام معظم رهبری در مراسم شب خاطره دفاع مقدس ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۴۰ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ افسرها من را سپردند دست سربازها و داخل مقر شدند. به لحظه نکشید که احضارم کردند. لامپ هزار اتاق، کورم کرد. گیج و حیران زور می‌زدم تا جلویم را ببینم. عراقی‌ها تو نور محو شده بودند. فقط صدایشان به گوش می‌رسید. کلفت و خشن تند تند حرف می‌زدند. انگار جر و بحث شان شده بود. شاید به خاطر من و بچه ها. دو نفری که کنارم بودند از اتاق زدند بیرون. چشم‌هایم به نور عادت کرد. هیکل‌های کت و گنده نظامی ها پر شدند. تو چشم‌هایم گفتم الان است که شیشه عینک ام ترک بردارد. آخر آن همه عکس که تو شیشه جا نمی‌شد. با اشاره یکی از آنها نشستم رو زمین عینهو خودشان. به بچه یتیمی می‌ماندم که قرار بود سین جیم شود. همان که اشاره کرده بود بنشینم، شروع کرد به فارسی حرف زدن. لهجه کردی داشت. - آخوندی؟ ... - نه خیر .. دروغ می‌گویی. قیافه ات داد می‌زند. لباس تن‌ات نیست. لال شدی، اسمت چیست؟ - اسدالله خالدی ... - حجت الاسلام؟ -....؛ - حرف بزنی به نفع ات است. اطلاعات جنگی ات را رو کن و خلاص. - من فقط یک سرباز هستم ... کاره ای نبودم ... هیچ اطلاعاتی ندارم ... - عین سگ دروغ می‌گویی .... همه تان مثل هم‌اید. نیم خیز شد طرف ام. ولی هیچ عکس العملی نشان نداد. از جایم جنب نخوردم. چشم دوختم به موکت زیر پایم. سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد. زیر چشمی افسرها را نگاه کردم. رو زانوهایشان نشسته و فکر می‌کردند، به چه چیزی، خدا می‌دانست. به نظرم رسید شاید دستور تیربارانم را صادر کنند. شاید هم بفرستندم اتاق شکنجه و تخلیه اطلاعات. همه جانم کوفته بود. تو سرم احساس سبکی می‌کردم. از خدا خواستم بی‌خیالم شوند. - نمیخواهی حرف بزنی؟ همه اولش همین طور هستند؛ بعد زبان باز می کنند. راهش را بلدیم. وانمود کردم که تو باغ نیستم. یکی از افسرها با رادیویی که جلویش بود ور رفت. ناگهان صدای گوشخراشی از رادیو بیرون ریخت. فریاد بقیه بلند شد. افسرها داخل اتاق شدند. بازوهایم را گرفتند و کشیدند طرف در. پشت در رحیمی و محمود و امیر عسگری و بقیه به صف ایستاده بودند. افسرها هل‌ام دادند تو تاریکی. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سینه زنی در جبهه مداح: شهید عبدالواحد محمدی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
1_584061183.MP3
1.28M
🔴 نواهای ماندگار مثنوی خون 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران بوی خون می آید از این سرزمین بوی خون می آید از این سرزمین بوی شبنم های مدفون در زمین بوی هجران ،بوی غم، بوی فراق از سوی یک قبر بی شمع و چراغ ای زمین بوی غریبی میدهی بوی قران های جیبی میدهی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 توصیه‌های بختیار به صدام: ایران را از پای درآورید، عیب ندارد که یک یا دو میلیون ایرانی بمیرند! ‏🔹بخشی از پیام صوتی بختیار، نخست وزیر پهلوی، در خصوص همکاری با صدام در جنگ با ایران 🔸 جالب اینکه👇 چاهزاده به مناسبت سالگرد بختیار بیانیه داده و از این قاتل تجلیل کرده. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مردان کوچک سرزمینم ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸شهریور ۵۹ وقتی شایعه حمله عراق به خرمشهر رنگ واقعیت به خودش گرفت مردان خانواده‌ها ماندند و زن ها و بچه‌ها را به شهر دیگر فرستادند. خانواده بهنام محمدی هم جزو همان خیلی‌ها بودند اما بهنام ۱۲ ساله می‌خواست بماند. از مادر اصرار به رفتن و از بهنام اصرار به ماندن. مادر می‌گفت مگه تو چند سالته که می خوای بمونی خرمشهر وسط توپ و تانک! اما مرغ بهنام یک پا داشت و می‌گفت:"مثلاً پسر کشتی گیر داری ها!‌" بهنام ماند. آن اوایل و شب‌های بمباران که خرمشهر در تاریکی فرو می‌رفت، مسئولیت تقسیم فانوس‌ها را به او دادند و کمی که گذشت دیدند این پسر بچه با آن قد و قواره، یلی هست برای خودش. بهنام زبر و زرنگ بود. از طرفی هم ریزه میزه بود و اصلاً بهش نمی‌خورد که بخواهد رزمنده باشد. مدافعان خرمشهر از این ویژگی بهنام استفاده کردند و اینطور شد که او شد مأمور شناسایی. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کتاب "ساجی" شامل خاطرات نسرین باقرزاده، دختر خرمشهری است که در آستانه سوم خردادماه در قالبی جدید به چاپ پنجم خود رسیده است. "ساجی" دربردارنده خاطرات نسرین باقرزاده است؛ دختری خرمشهری که همراه با همسرش بهمن باقری زندگی خوبی در شهرش داشته و هرگز فکر نمی‌کرده جنگ وارد خانه‌اش شود، اما به ناگاه با شروع جنگ معادله‌هایش به هم می‌ریزد. باقرزاده روزهای ابتدایی جنگ را در خرمشهر سپری می‌کند، سپس مجبور به ترک خرمشهر می‌شود و همراه دیگر زنان خانواده به شیراز می‌رود، ولی مردها در خرمشهر می‌مانند و از شهر حفاظت می‌کنند. این کتاب از پیش از آغاز جنگ و سال‌های کودکی راوی آغاز می‌شود و با آغاز جنگ اوج می‌گیرد و روایتی تازه و زنده از مقاومت در خرمشهر و دفاع مقدس پیش روی مخاطب می‌گذارد. توصیح: ضرابی‌زاده، نویسنده این‌کتاب، پیش‌تر آثاری چون "دختر شینا" و "گلستان یازدهم" را در کارنامه ثبت کرده است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شهرهای آبادان و خرمشهر همیشه جذاب، دیدنی و پرجریان بوده اند. چه قبل، و چه بعد از انقلاب. چه زمانی که به‌واسطه پالایشگاه و بندر آبی خود پذیرای کارشناسان نفت و تجارت و نیز ارتش‌های تجاوزگری بوده و چه زمانی که در جنگی ۸ ساله ایستاد و خم به ابرو نیاورد. بی شک شنیدن داستان کودکان این سرزمین و خاستگاه جوانان مقاوم و حماسه بزرگشان که در برابر ارتش جهانی صدام ایستادند و باج ندادند، شنیدنی‌ست. خاطراتی که در ادامه می‌آید سرگذشت یکی از مردان آن خطه است که اهل قلم است و اهل نوشتن و بعنوان نماینده‌ای از آن همه جوان زندگی خود را روایت می‌کند تا ما تعمیم دهیم به همه آنها. ..و حکایتی دارد از آن محیط و آن شرایط و آن بچه‌ها. جناب عزت الله نصاری نویسنده خاطرات "نبض یک خمپاره" و "ققنوس‌های اروند" که قبلا در همین کانال به اشتراک گذاشته شدند. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 پیش گفتار با سلام داستانی که در ادامه میخونید، داستان زندگی من از تولد تا شروع جنگ تحمیلی در شهر آبادان است. بنابه اینکه هدفم معرفی کردن زادگاه عزیزم آبادان و محله کفیشه است، تلاش کردم لابلای داستان زندگی خودم، در مورد شهر و محله ام هم بنویسم. این داستان شرح مختصری از زندگی و تلاش و کوشش مردمی خونگرم و مهربان و سختکوشی است که از چهارگوشه کشور ایران به جزیره ایی گرمسیری بنام آبادان مهاجرت کردن و با مدیریت صحیح و زحماتی طاقت فرسا از جزیره ایی که مملو از نخلستان و شوره زار بود شهری مدرن و با امکانات و رفاه فراوان بسازن. این داستان را تقدیم می‌کنم به تمامی مردمان آبادان که از سال ۱۲۹۱ با امکاناتی اندک و همتی بلند این شهر را ساختن، خصوصا اهالی با وفای محله کفیشه. 🔻 قسمت اول اوسا مکانیک گفت من نمی‌تونم ماشینت را تعمیر کنم برو کفیشه پیش اوس کریم. چاره کارت دستِ اونه. : اوسا، ماشینم که روشن نمیشه بگذارش پیش خودت میرم کفیشه، اگه اوس کریم قبول کرد میام بوکسلش می‌کنم می‌برمش. پریدم روی موتورم و بسمت کفیشه راه افتادم. با وجودی که آخرین روز شهریور است هوا هنوز گرم و شرجی بیداد میکنه. آب و هوای آبودان همینجوریه، حالا دیگه خرماها رسیدن و بوی خوش نخلها با بوی گیس (گاز) پالایشگاه مخلوط با رطوبت شرجی توی ریه هامون فرو میره. سرچهارراه "اروسیه" و "تانکی ابوالحسن" بتازگی چراغ راهنما گذاشتن، چراغ قرمزه و مجبورم توقف کنم. سن و سالی ازم گذشته و مثل جوونی‌ها نمی‌شه با موتور ویراژ بدم و از چراغ قرمز عبور کنم، البته موتورم هم یه هوندا ۷۰ فکسنیه. تیپ و لباسم آبودانیه، عینک ریبون که واجبه! بجای تک پوش‌های مانتی گول و رانگلر که قدیما جزو البسه آبودانی‌ها بود یه تک پوش شیک ایرانی و شلوار جین، ولی خب سن و سال را که نمیشه با لباس و عینک قایم کرد. از درمانگاه اقبال بطرف مدرسه مهر پیچیدم، اوس کریم.... اوس کریم، چقدر این اسم تو ذهنم ورجه وورجه میکنه!!! آهان اوس کریم، مکانیکی سرکوچه مون، ماشین‌های آمریکایی تعمیر می‌کرد. یه اوساکار خیلی حرفه ایی به اسم اوسا کاظم هم داشت. هر دوتاشون عرب بودن، تخصص شون تعمیر ماشینهای امریکایی بود. ولی یه چیزی، مگه میشه؟ اون زمانی که من کلاس پنجم بودم اوس کریم حدود ۵۰ سالش بود مگه میشه هنوز هم کار کنه؟ پیچیدم تو کوچه ۳ فرعی، روبروی درب خونه پلاک ۲۱ ایستادم، خونه قدیمیمون، خونه ایی که ۵۰ سال پیش توش بدنیا اومدم. مکانیکی اوس کریم تعطیله، سالهاست که درش بسته است. ای وای، سالهاست که توی این کوچه و توی این محله نیومدم، کفیشه، کفیشه کوچه ۳ فرعی. محله ایی شلوغ و پر جنب و جوش، محله ایی که توش رشد کردم و بزرگ شدم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂