eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 نواهای ماندگار مردم ‌ چرا پیمان پیغمبر شکستند.. 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄    @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
3279378.mp3
5.45M
🍂 فضا از عطر تو غوغاست می‌دانم که اینجایی 🔹با نوای حاج صادق آهنگران برای راهیان نور ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 حسین خرازی به نقل از پدر •┈••✾✾••┈• رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده‌های ارتش و سپاه آمدند یکی یکی. امام جمعه‌ی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر می‌زد بهش. بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هرکس می‌فهمید من پدرش هستم، دست می‌انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می‌گفتم «چه می‌دونم والا! تا دوسال پیش که بسیجی بود. انگار حالا‌ها فرمانده لشکر شده.» تو جبهه هم دیگر را می‌دیدیم. وقتی برمی گشتیم شهر، کم تر. همان جا هم دو سه روز یک بار باید می‌رفتم می‌دیدمش. نمی‌دیدمش، روزم شب نمی‌شد. مجروح شده بود. نگران اش بودم. هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد «بگید بیاد ببینمش. دلم تنگ شده.» خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش را نگاه می‌کردم. او حرف می‌زد، من توی این فکر بودم «فرمانده لشکر؟ بی دست؟» یک نگه می‌کرد به من، یک نگاه به دستش، می‌خندید. می‌پرسم «درد داری؟» می‌گوید «نه زیاد.» - می‌خوای مسکن بهت بدم؟ - نه. می‌گیم «هرطور راحتی.» لجم گرفته. با خودم می‌گویم «این دیگه کیه؟ دستش قطع شده، صداش در نمی‌آد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 حسین موتور می‌راند و من پشت سرش نشسته بودم. ناگهان وسط «تپه‌های ذلیجان» ایستاد. پرسیدم: چی شد؟ چرا ایستادی؟ از موتور پیاده شد و گفت: تو بنشین جلو و رانندگی کن. گفتم: چرا؟ گفت: احساس می‌کنم دچار غرور شده‌ام. تعجب کردم، وسط دشت و تپه‌های ذلیجان، جایی که کسی ما را نمی‌دید، چگونه چنین احساسی پیدا کرده بود؟ وقتی متوجه تعجب من شد، در حالی که به تپه کوچک پشت سرمان اشاره می‌کرد، گفت: وقتی به آن تپه رسیدم کمی گاز دادم و از موتورسواری خودم لذت بردم. معلوم میشه دچار هوای نفس شدم؛ در حالی که به خاطر خدا سوار موتور شده‌ایم. تا مدت‌ها سوار موتور نمی‌شد ... 🔸 شهید غلامحسین خزاعی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سخنرانی در منزل همسایه •┈••✾✾••┈• یکی از آزادگان سرافراز و جانباز دفاع مقدس، محمدرضا کریم زاده هستند که مورد عکس خود نقل می کند: ✍ این جا که داشتم صحبت می‌کردم در منزل همسایه بود، آخه روز ورود محل ما پر از استقبال کننده بود و منزل ما کوچک ، بنابراین خانم‌ها منزل ما رفتند و آقایان منزل همسایه. تقریبا ۳۰ نفر بصورت فشرده نشسته بودند و من مختصری از لحظه اسارت و خاطرات گفتم ..... این ۳۰ نفر فامیل و همسایه و دوستان بودند ...ولی در دانشگاه که رفتم حدود ۳۰۰ نفر دانشجوی دختر و اساتید بودند و تریبون رسمی. 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻دلنوشته برای روزهای غریبی بیسیم‌چی سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی فریدون (محسن) حسین زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ... گاهی ذهنم به روزهایی می رود که جنگ به ایام بی رحمش رسیده بود و مرد و نامرد را تفکیک می کرد و صحنه نبرد را عاشورایی. همان روزهایی که مردانی در جلو دشمن چنان قد علم کردند که جنگیدن و مقاومت‌شان افسانه رستم و سهراب را به باد فراموشی می سپرد. همان یلان دیروز و فراموش شدگان این روزهایمان. در خلوت خود بودم و فضایی لایتناهی و خلسه‌ای شیرین و دلچسب. در محله و مسجد قدیمی. همان‌جایی که روزهای اعزام دوستان را پیدا می کردیم و با لباس های ناموزون بسیجی برای اعزام طی مسیر می کردیم‌ و.. در خیال خود پرسه می زدم که صدای خوش بی‌سیم‌چی گردان در گوشم نجوا کنان می سرود.. 📞- اسماعیل.. اسماعیل..... مجییید 📞- اسماعیل.. اسماعیل..... مجیییید به دنبال صاحب صدا بودم و به هر جهت نظری، احساسم می‌گفت این صدا، صدایی آشناست و باز صدایی بلندتر 📞- اسماعیل اسماعیل مجیییییید به گوشم چرا به بچه ها نمی گی نخودها را بفرستن؟ ده تا به جلوووو پنج تا به راست 📞- اسماعیل اسماعیل... مجیییید بگوشم... صدا را دنبال کردم به خانه ای رسیدم، خانه‌ای از جنس همان خانه‌هایی که در خاطراتمان جا خوش کرده بود نزدیک رفتم و.. خدایا چه می بینم !! او محمد بود! همان بی‌سیم‌چی حاج مجید دست روی گوش گذاشته و.... چقدر پیر شده بود و شکسته کز کرده، پشت دیواری نشسته و با نگاهی مظلومانه مرا نگاهی کرد و آرام گفت: "چرا جوابمو نمی دی محسن؟" عجب، چه خوب مرا شناخته بود آخر در جبهه من بیسیم چی حاج اسماعیل بودم و او بی‌سیم‌چی حاج مجید اشک از چشمانش جاری شد و گفت 📞- تو "کجایی محسن؟ چرا پیامم رو به اسماعیل نمی دی؟ چرا به بچه نمی گی درست نشونه گیری کنن؟ بچه های ما تو محاصره‌ن. چرا خمپاره اندازا کار نمی کنن؟ الانه که ما رو قیچی کنن خیلی آرام سرش را پایین انداخت و گفت 📞 - "بچه ها یکی یکی دارن تلف می شن. چرا به اسماعیل نمیگی کاری کنه؟ چرا هیچکس به گوش نیست؟ اگه حالا اسماعیل کاری نکنه بازم تک می خوریم. تک ایندفعه با قبلیا خیلی فرق داره." و باز دستش را گوشیِ بی‌سیم کرد و فریاد زد 📞 - "اسماعییییل اسماعییییل، مجییید بگوشم" با چشمانی بارانی و صدایی لرزان کنارش نشستم و گفتم، 📞 - "مجید، اسماعیل بگوشم"😭 لبخندی برلبانش نشست و ذوق‌زده گفت،" 📞 - اسماعیییل اسماعیییل منم محمد، بیسیم چی حاج مجید، هوای این‌جا تاریکه، دوست از دشمن معلوم نیست، بچه‌ها قتل‌ِعام شدن، اونا هم که موندن دارن سخت مقاومت می کنن. و دوباره خاموش، سردرگریبان نهاد و چشمانش را به زمین دوخت و آهی کشید و خاموش نشست. درب خانه باز شد. خانمی لبه چادر به دندان بیرون آمد و گفت - "آقا بخدا این دیونه نیست. این تو جبهه بوده تو کربلای ۴ ، موجی شده بی‌سیم چی حاج اسماعیل بوده، نمی دونه که حاجی سی و چار ساله شهید شده خیلی جاها بردیمش خوب نشده مدتی تو آسایشگاه بود دلمون نیومد، آوردیمش خونه هر روز صبح که می شه از دم طلوع تا سینه غروب، دستش‌و مشت می کنه کنار گوشش، فکر می کنه هنوز بی‌سیم‌چیه" اشک‌هایم را پنهان کردم و گفتم، - "نه خواهرم، موجی منم، این خوب می فهمه و میدونه چی میگه، ره گم کرده ماییم و او در اوج شعور" دختر محمد هم از درب در آمد و گفت، - "سلام آقا تو رو بخدا مواظب بابام باش! آخه بچه ها و رهگذرا مسخره‌ش می کنن و بهش می خندند. نمی دونم چطور بگم بابام شیر جبهه ها بوده و پابه پای فرمانده ها!" حالا هم که موجی شده، رفقاش هم فراموشش کردن. با هر کلامش اشک می ریختم و آب می‌شدم و در زمین دفن می‌شدم. برای آنانی که آرامش امروزمان را مدیون آنها هستم. و تقدیم به بی‌سیم چی‌های شجاعی که نامی در گمنامی‌ها دارند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سردار رشید اسلام حاج اسماعیل فرجوانی 🍂
در پیچش گیسوان هورت اینجا سرهای بریده را مکانی مجنون از داغ کدام لیلی سیمین رخ اینطور خمیده و کمانی مجنون آرامش بعد گردبادی بی رحم آرام و مهیب توأمانی مجنون از سرخی مغرب و طلوعت پیداست من مات من العشق نشانی مجنون ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۳۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ سرباز نزدیک تر آمده بود. چشمانش همچنان محافظه کارانه عمل می‌کرد. عینهو جاسوس‌ها مانده بودم به دنبال چه فرصتی است. - نکند یکی از ماها برادر و فک و فامیل‌اش را کشته و او دیده باشد؟ ... یعنی به دنبال انتقام است..... همه چیز تو جنگ ممکن است. بی قرارتر از آنی بود که فکرش را می‌کردم. نگاه کردم به صورتش به خمیر ور آمده می‌ماند. چیزی از تو چشم‌های گم شده اش نمی‌شد فهمید. تفنگ اش را روی شانه‌اش جابه جا کرد. دوباره به در ورودی و درها و پنجره ها نگاه انداخت. دست کشید دور کمرش بعد لوله تفنگ‌اش را محکم فشرد. چشم‌هایم چهار تا شدند. خواب از کله ام پرید. از ترس و فشار عصبی قالب تهی کردم. نکند مأمورش کرده باشند تیر خلاص تو سرمان خالی کند. پهلو کشیدم رو زمین و چسبیدم به رحیمی. مچاله شده بود تو خودش. در اتاق فرماندهی باز شد یکی از افسرها زد بیرون. با دیدن ما با حالت تمسخر آمیزی کف زد. سرباز خنده ریزی کرد. قهقهه افسر کوبیده شد به سقف راهرو. در ورودی که باز شد باد رو سر و بدنمان پیچید. غرش موتور جیپ صدای زوزه باد را انداخت. سرباز زود سر چرخاند طرف ما و زل زد تو صورتمان و بعد دست کشید رو ساک رزمی‌اش. صدای خش خش پر شد تو راهرو. دستپاچه دور شد. نزدیکی در اتاق فرماندهی رفت و برگشت - چه کار می‌خواهد بکند؟ جواب رحیمی را ندادم. عینک ام را زدم بالا و چهار چشمی زل زدم به سرباز و ساک رزمی زیر بغل اش. در آن ساک همه چیز می‌شد گذاشت. وقتی که برگشت نگاهش پر از ترحم بود. سر تکان داد از حرکت اش چیزی نفهمیدیم. دست فرو کرد تو ساک رزمی اش. پشت به ما کرد. بعد چیزهایی را که جیره غذایی شبانه اش بود کشید بیرون. مات مات نگاهش می‌کردم. میوه‌ها را تند تند بین بچه ها تقسیم کرد. نصف موزی هم نصیب من شد. با چشمان گرد شده زل زدم به موز. بویش نفس ام را پر کرد. دندان فرو کردم به پوستش، سفت بود. دهان که باز کردم ترس همه عالم ریخت تو دلم. موز را که از طرف بریده اش بو کشیدم بوی خودش را می‌داد. با احتیاط سر و ته اش کردم، مثل آدمی که موز ندیده باشد. - نکند سمی اش کرده باشند .... شاید این طور می‌خواهند بکشندمان .... بعید نیست. نگاه کردم به قد و بالای سرباز که خمیده شده بود. زیر چشمی بچه ها را می پایید. نگاه حیرانی داشت. ترسیده بودند و تند دور و برش را نگاه می‌کرد. پوست موز را کندم و اولین گاز را زدم. کال بود. بی توجه به مزه‌اش جویدمش. در آن لحظه آجر پاره را هم بود می‌خوردم. با گاز دوم از موز چیزی نماند. پوست را انداختم طرف سرباز. دستپاچه تپاند تو ساک رزمی‌اش. با نفس بلندی که کشید فهمیدم ترساش ریخته. لب باز کردم چیزی بگویم، انگشت کوتاه گوشت آلودش را گذاشت رو دهان گنده اش. سر تکان دادم و لب کشیدم به خنده. شروع کرد به قدم زدن. چشم کشیدم رو شکم کتابی شده ام و با تمام وجود خدا را شکر کردم. صدایمان را شنیده بود. عطش عراقی‌ها برای ریختن خون فروکش کرده بود. کسی با ما کاری نداشت. فکر کردم شاید موی سفیدم باعث شد تیربارانمان نکنند. شاید هم دعای بچه ها. دعای بچه زود می‌گرفت. دلشان مثل اشک چشم زلال بود. ستاد فرماندهی خالی شده بود افسرها از اتاق زده بودند بیرون. سربازها تو تاریکی نگهبانی می‌دادند. انتظار و بلاتکلیفی خردم کرده بود. خواب تو سرم می‌چرخید و یکهو می‌پرید بیرون. به آدمهای جان به سر شده ای می‌ماندم. با آن حال، حالت مردی را داشتم که بار رسالتی را با خود حمل می‌کرد. - تو باید آخوند باشی؟ این را یکی از افسرها موقع بیرون رفتن گفته بود. حرفش همه نگاه ها را گرد کرد و کشید طرف من. سرم را انداختم پایین. در آن لحظه سکوت بهترین جواب بود. در چار تاق باز شد. دو افسر دو ستاره عرق ریزان تپیدند تو. نفس نفس می‌زدند. چند تا سرباز پشت سرشان رسیدند. هول و دستپاچه با اشاره افسرها من را از میان بچه ها کشیدند بیرون. یکهو آرایش جنگی گرفتند و در سکوت راه افتادند. نتوانستم تو صورت بچه ها نگاه کنم. مانده بودم در آن وقت شب کجا می برندم. هر چه از ستاد دورتر می‌شدیم حلقه افسرها تنگ‌تر می‌شد. در بین راه صدای بیسیم یکی از سربازها بلند شد. افسر گوشی را قاپید. چند تا بله بله محکم گفت و پرت کرد طرف بیسیم چی. حالت چهره اش نشان می‌داد از فرمانده اش بیزار است. تا جلو مقر فرماندهی برسیم از نفس افتادم. افسرها من را سپردند دست سربازها و داخل مقر شدند. به لحظه نکشید که احضارم کردند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 مداحی رحلت پیامبر اکرم (ص) و امام حسن مجتبی علیه السلام 🔹 با نوای حاج محمود کریمی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 موزه عبرت جلوه‌ای دیگر از دفاعی مقدس ┄❅✾❅┄ این صدای در زندان واقعا آزاردهنده ست. •••• سال‌ها پیش موزه عبرت تاریخ رفته بودم . کمیته مشترک ضد خرابکاری اونجا راویانی داشت که خودشون مدتی رو در کمیته مشترک گذرونده و شکنجه شده بودن. وارد هر اتاقی که می‌شدیم پشت سرمون یکی میومد درو می بست. حسّ خیلی بدی داشت. این کارو عمدا انجام می‌دادن. برا تصور فضای واقعی اتاق بازجویی. قسمت سلولها صدای بازوبسته شدن قفل دربهای آهنی ، باعث استرس می‌شد و انگار صدا تو مغزمون می‌رفت.. تا مدتها صدای قفل در آهنی اون فضا رو تداعی می‌کرد و استرس می‌گرفتیم. ...و این روزها، چنان به تطهیر جنایات شاه کمر بسته‌اند و از جوانان ما تلفات می‌گیرند که باید باز همگی به جبهه رفت و دفاع جدیدی را رقم زد نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 چقدر معبرهای ما با معبرهای شما فرق می‌کند...!!! ما آنچنان گرفتار سیم خاردارهای نفس‌مانیم که هیچ تخریبچی قادر به بازگشایی‌شان نیست... ... می‌شود تخریبچی نفس‌ ما شوید؟!! ┄❅✾❅┄ عمری به رشک بگذشت، حسرت به سر نیامد در کنج خانه تنها، یاری ز در نیامد محزون دلم بگفتا، در وصف حال دنیا ما آمدیم به دنیا، دنیا به ما نیامد ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 تمام وقت در کنار بچه‌های بسيج در دزفول بودم. خانواده‌ام در قم ساکن بودند و در آن مدت، سختی‌های زيادی را متحمل شدند. يازده ماه بود که به خانه نرفته بودم. يک بار هم که به تهران رفته و از قم گذشتم به خاطر سختی جدايی، به خانه نرفتم. •••• پسرم محمدجواد نامه‌ای برايم نوشته بود که بچه‌های بسيج با خواندن آن متعجب شدند. او در ابتدای نامه نوشته بودند: " پدرجان اگر خواندن اين نامه وقت‌تان را می‌گيرد خواهش می‌کنم آن را نخوانيد." ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 متولد خاک پاک کفیشه (آبادان) خاطرات جدید عزت الله نصاری بزودی در کانال حماسه جنوب 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ای ماهی دریا برایت گریه کرده مظلوم حسن جان 🔹با نوای حاج صادق آهنگران از نوحه‌های دهه ۶۰ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 نگین پیشانی «شهید سعید درفشان» راوی: حاج صادق آهنگران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ سعید درفشان از دوستان نزدیک من و از بچه های مسجد جزایری بود. تمامی بچه ها به خاطر ایمان، معنویت، اعتقاد و شجاعتی که  داشت، به شدت به او احترام می گذاشتند. او حقیقتا جوانی دوست داشتنی بود و در جنگ، شجاعت های بسیاری از خود نشان داد. شب عملیات فتح المبین، پشت قرارگاه نشسته بودیم و با هم صحبت می‌کردیم. در حین صحبت، دیدم. یک فشنگ دستش گرفته و با آن بازی می کند. بعد به فشنگ اشاره کرد و گفت: «این تیر خوبه بخوره وسط پیشونی، جاییکه پیشونی  را روی مهر می‌گذاری» و با حسرت گفت: «چه کیفی داره!» عملیات فتح المبین آغاز شد. سعید به همراه حمید رمضانی، برای سرکشی به یکی از محورها رفته بود. در بین راه مورد هدف تیربار دشمن قرار گرفت و سعید شهد شهادت را چشید.  وقتی با جنازه سعید رو برو شدم، به اولین جایی که نگاه کردم پیشانی اش بود. تیر به سجده‌گاهش اصابت کرده و او را به آرزویش رسانده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 برنده نهایی دفاع مقدس امروز از زبان دشمنان اسلام ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ این شخص اسمش گِلِن بِک است. یک اسلام ستیز آمریکایی که توی شبکه فاکس نیوز برنامه اجرا می‌کند. و جهان را اینچنین منطقی قضاوت می‌نماید. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نگذارید حادثه معجزنشان دفاع مقدس ضعیف بشود. عزیزان من! انگیزه وجود دارد برای ضعیف کردن این حقیقت، در واقعیّت زندگی ما و در واقعیّت ذهن ما. ۱۳۹۶/۰۳/۰۳ ┄❅✾❅┄ بیانات مقام معظم رهبری در مراسم شب خاطره دفاع مقدس ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۴۰ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ افسرها من را سپردند دست سربازها و داخل مقر شدند. به لحظه نکشید که احضارم کردند. لامپ هزار اتاق، کورم کرد. گیج و حیران زور می‌زدم تا جلویم را ببینم. عراقی‌ها تو نور محو شده بودند. فقط صدایشان به گوش می‌رسید. کلفت و خشن تند تند حرف می‌زدند. انگار جر و بحث شان شده بود. شاید به خاطر من و بچه ها. دو نفری که کنارم بودند از اتاق زدند بیرون. چشم‌هایم به نور عادت کرد. هیکل‌های کت و گنده نظامی ها پر شدند. تو چشم‌هایم گفتم الان است که شیشه عینک ام ترک بردارد. آخر آن همه عکس که تو شیشه جا نمی‌شد. با اشاره یکی از آنها نشستم رو زمین عینهو خودشان. به بچه یتیمی می‌ماندم که قرار بود سین جیم شود. همان که اشاره کرده بود بنشینم، شروع کرد به فارسی حرف زدن. لهجه کردی داشت. - آخوندی؟ ... - نه خیر .. دروغ می‌گویی. قیافه ات داد می‌زند. لباس تن‌ات نیست. لال شدی، اسمت چیست؟ - اسدالله خالدی ... - حجت الاسلام؟ -....؛ - حرف بزنی به نفع ات است. اطلاعات جنگی ات را رو کن و خلاص. - من فقط یک سرباز هستم ... کاره ای نبودم ... هیچ اطلاعاتی ندارم ... - عین سگ دروغ می‌گویی .... همه تان مثل هم‌اید. نیم خیز شد طرف ام. ولی هیچ عکس العملی نشان نداد. از جایم جنب نخوردم. چشم دوختم به موکت زیر پایم. سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد. زیر چشمی افسرها را نگاه کردم. رو زانوهایشان نشسته و فکر می‌کردند، به چه چیزی، خدا می‌دانست. به نظرم رسید شاید دستور تیربارانم را صادر کنند. شاید هم بفرستندم اتاق شکنجه و تخلیه اطلاعات. همه جانم کوفته بود. تو سرم احساس سبکی می‌کردم. از خدا خواستم بی‌خیالم شوند. - نمیخواهی حرف بزنی؟ همه اولش همین طور هستند؛ بعد زبان باز می کنند. راهش را بلدیم. وانمود کردم که تو باغ نیستم. یکی از افسرها با رادیویی که جلویش بود ور رفت. ناگهان صدای گوشخراشی از رادیو بیرون ریخت. فریاد بقیه بلند شد. افسرها داخل اتاق شدند. بازوهایم را گرفتند و کشیدند طرف در. پشت در رحیمی و محمود و امیر عسگری و بقیه به صف ایستاده بودند. افسرها هل‌ام دادند تو تاریکی. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂