4_5933809649445765227.mp3
5.82M
🍂 بخشی از دعای کمیل
و نوحه خوانی حاج صادق آهنگران
جنگ است جنگ سرنوشت
ای سپاه قرآن
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#جبهه_مقاومت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ساخت تجهیزات ضد شیمیایی ۳
شاهکاری دیگر برای
عملیات خیبر
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #روایت_فتح
#مستند #آوینی
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 شاهد عینی
عملیات غیوراصلی2⃣
خاطرات غلامرضا رمضانی
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔹 مقدمه ۲
لشکر ۹ زرهی عراق که بالغ بر ۲۰ هزار نیرو داشت با سرعت در جاده حمیدیه-اهواز به پیش میرفت تا این که ناگهان ۲۸ نفر از نیروهای شهادت طلب بسیجی و پاسدار که سروان غیور اصلی فرماندهی آنها را بر عهده داشت در ۱۵ کیلومتر مانده به شهر به آنها حمله کردند و رزم شدیدی در گرفت.
در تمام طول شب نیروهای ایرانی با سرسختی از ارتش بعث تلفات سنگینی گرفته و آنان را متوقف ساختند و صبح فردا که نیروهای هوانیروز به آنان ملحق شدند توانستند یگان های عراقی را به عقب برانند.
این اولین عملیات نیروهای ایرانی در طول جنگ با صدام بود که شکست استراتژی عراق برای تصرف سریع خوزستان را رقم زد.
نیروهای زیادی از لشکر ۹ زرهی عراق کشته شدند و تانک های بسیاری منهدم گشت و چند تانک نیز در مزارع حمیدیه به غنیمت درآمد و نظامیان بعثی ۹۰ کیلومتر(تا بستان) عقب نشینی کردند و حمیدیه و سوسنگرد آزاد شد.
این عملیات نقطه عطف بسیار مهمی در تاریخ جنگ ۸ ساله صدام علیه ایران به شمار می رود که نتایج مهمی در پی داشت.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#شاهد_عینی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
«سنگر قُلدرها» ۳
•┈••✾✾••┈•
🔸 «قوطی نوشابه»
در اواخر جنگ در عملیات بیتالمقدس هفت همراه غذا نوشابه قوطی به نام کوثر میدادند. قوطیهای خالی خیلی زیاد شده بودند. بچهها گفتند:
_ شنیدیم این قوطیها آلومینیومه. خوبه اونا رو به شهر ببریم بفروشیم و با پولش شربتی چیزی برای گردان بخریم.
این جریان به گوش سیفالله رسید.
فوراً دست بکار شد و بچههای گروهان را وادار کرد قوطیها رو جمع کردند. هفت گونی سه خط بزرگ شد. صبح اول وقت به همراه جمشید دوتایی گونیها رو پشت ماشین گذاشتند و به سه راه خرمشهر اهواز بردند تا بفروشند.
وقتی قوطیها رو به ضایعاتیها نشان دادند، گفتند:
_ وُلِک این قوطیها که آلومینیوم نیستند. فقط همین گیره که برای باز کردن دربش هست، آلومینیومه. گیرههای همه هفت گونی قوطی روی هم ربع کیلو نمیشد.
دست از پا درازتر به محل گردان برگشتند.
صبح که بلند شدم متوجه گونیهای قوطی نوشابه شدم که پشت سنگر ما گذاشتهاند.
پرسیدم:
_ سیفالله چی شد؟ چرا همه قوطیها رو برگردوندید؟
وقتی ماجرای گیره درب قوطیها رو تعریف کرد کلی باهم خندیدیم. گفتم:
_ ما منتظر شربتآلات بودیم. کلی شکممون رو صابون زده بودیم. چی فکر کردیم. چی شد.
راوی: زندهیاد
حاج حیدر رنگبست
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
✍حسن تقیزاده بهبهانی
#طنز_جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت بیست و ششم
بغیر از مغازه حاج عباسی یه مغازه دیگه هم لوازم خانگی میاورد به اسم زمانی.
مغازه آقای زمانی هم پر بود از رادیو و تلویزیون و یخچال. معمولا یه تلویزیون رنگی بزرگ هم روشن بود و برنامه ها و فیلمهای کانال ۱ و ۲ را نمایش میداد.
آقام عاشق کشتی و بوکس بود، یه شب سر سفره شام بهم گفت امشب زود بخواب فردا صبح زود باید بریم مغازه، محمدعلی کلی با جورج فورمن مسابقه داره.
صبح زود قبل از اذان صبح، هوا تاریک بود رفتیم مغازه. من خوابم میومد آقام میگفت حتما مسابقه کلی طول میکشه و چون میخواست تمام مسابقه را ببینه نمازش را توی مغازه خوند. توی مغازه آقای زمانی مسابقه را میدید و با هر هوک یا آپارکاد کلی هورا میکشید و صلوات میفرستاد و بعد از پیروزی کلی به مردم شیرینی داد و این برای من خیلی عجیب بود، آقام میگفت کلی یه بوکسور شیعه است باید ازش طرفداری کنیم.
دومین اتفاق، شاگردی در مغازه عطاری آقام بود.
حضورم در مغازه باعث چندین اثر شد.
حالا دیگه من یه بچه محصل سیاه سوخته کوتاه قد نبودم بلکه یه فروشنده بودم و میتونستم با مشتریها از یه موضع تقریبا مساوی صحبت کنم،
یاد گرفتم چه جوری با مردم مدارا کنم،
برخورد آزادانه با مردم و مشتریها،
گاهی شنیدن درد دلهای مردم،
گاهی دیدن فسادهای حاکم بر جامعه،
استقلال شخصیت، خصوصا وقتیکه آقام نبود و به تنهایی مغازه را میچرخوندم
و از همه مهمتر حقوق هفتگی که میگرفتم.
هر روز ساعت ۶ صبح، زودتر از بصدا دراومدن فیدوس پالایشگاه و سرازیر شدن کارگران شرکتی با دوچرخه های انگلیسیشون کف خیابونهای آبادان، با فریاد آقام از خواب میپریدم، بسرعت لباس میپوشیدم و کتابها را میزدم زیر بغلم و دوان دوان خودم را به مغازه میرسوندم.
مغازه را باز میکردم و اجناس را میچیدم، بعلت اینکه کوچولو بودم برای جابجا کردن گونی های ادویه مجبور بودم بغلشون کنم و با زور و زحمت تکونشون بدم. همین امر باعث میشد تمام لباسهام آغشته به ادویه جات بشوند.
آقام هم نیمساعت بعد یا کمی کمتر و بیشتر میومد مغازه و در حالیکه یه کیک یا نون و پنیر به دندون گرفته بودم خودم را به مدرسه میرسوندم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 هرکس به اتاقش مےآمد از پشت میز بلند مےشد و درجلو فرد می نشست و کارهایشان را انجـام می داد.
یک روز از او پرسیـدم کہ چرا پشت میز کارهایش را انجام نمےدهد؟
با لبخنــد همیشگے اش گفت :
برادر من ! میز ریاست یک حال و هوای خاصے دارد که آدم را می گیرد. پشت آن میز من رئیسم و مخاطبم ارباب رجوع هستن، من مےآیم این طرف و کنار مردم مےنشینم تا توی آن حال و هوای خاص با آنها برخورد نکنم، این طرف میز من برادر مردم هستم و مثل یک برادر به مشکلاتشان رسیدگی مےکنم...
پ.ن؛
چقدر فاصله گرفتند برخی مسؤلین
از این روحیه اخلاص و تواضع...
#شهید_سردار_محمد_بروجردی
روایت همرزم شهید
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#شهید
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۶۹
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
صدای موتور اتوبوسها بلند شد. ما را هل دادند طرف در ورودی. به یک صف شدیم. اسیرهایی که از بندها آمده بودند پشت سر ما ایستادند. صد و سی نفری میشدند. با یک ضربه کابل که به پشتمان کوبیده میشد می دویدیم طرف اتوبوسها. با حرکت اتوبوس آخرین نگاه را از پشت پرده های کلفت به اردوگاه انداختم. بیست و نه ماه در آنجا زندانی بودم. رو صندلی نرم اتوبوس لم دادم. احساس آرامش تو وجودم ریخته شد. دیگر برایم فرقی نمیکرد کجا ببرندمان. با اسم استان دیاله سر چرخاندم. نگهبان دهانش را بست سر تکان داد و نگاه کرد به دوستش. مرد آهسته گفت "زندان". همه سر چرخاندند به طرف مرد. نیشش را تا بناگوش باز کرد و شانه بالا انداخت. غم تو صورت بچه ها پر شد. آهی از ته دل کشیدند. خودم را برای یک زندگی پر از رنج و مشقت دیگر آماده کردم.
- چه میخواهند بر سرمان بیاورند؟ ...
نگاه کردم به دستهایم. طناب پیچ نشده بودند. چشم هایم را مالش دادم.
یعنی خواب نیستم ... دستها و چشمهایم باز هستند.
نگاه کردم به راننده. دمغ بود. آهسته پرده را کنار زدم. نگهبان نگاهم کرد و چیزی نگفت. پیشانی چسباندم به شیشه. پاییز چنگ انداخته بود تو بیابانها و خرابههای اطراف جاده. از خدا خواستم روز پانزدهم مهرماه سال شصت هشت برایمان خوش یوم باشد. اتوبوس سرعت گرفت. زل زدم به تابلویی که تو جاده کج شده بود.
کلمه بغداد چشمهایم را پر کرد. سر چرخاندم به طرف بغل دستی ام. با صورت رنگ پریده در خواب عمیقی فرو رفته بود. یکهو به یاد زندان الرشيد بغداد افتادم. پشتم لرزید. تو گوشم پر شد از فریاد. عرق سردی رو پیشانی ام نشست. زل زدم به بیرون. روستاهایی که به خرابه میماندند. تندتند از جلو چشمهایم گذشتند.
- پس آن آبادیهایی که تو تلویزیون نشانمان میدادند کجا هستند؟ بعد از خرابهها اطراف جاده پر شد از درخت. یک دل سیر تماشایشان کردم. به یاد روزهای دانشجویی ام افتادم. روزهایی که درس عملی داشتیم. کشاورزی خوانده بودم. از خاک گرفته تا برگ درختها را زیر میکروسکوپ برده بودم. احساس کردم صدایم میزنند. بیا ما را هرس کن. دست کشیدم رو شیشه . از آنجا نوازششان کردم. باد صدایشان را با خود آورد. نامفهوم و گنگ از بغداد گذشتیم. چنان با سرعت که حتی ندیدمش. هفت ساعت رو صندلی نشستن خسته ام کرده بود. رسیدیم به اردوگاه هجده یا همان بقعوبه از استان دیاله. اتوبوس جلو چهار دیواری ای ترمز زد. پیاده مان کردند. زیاد بودیم. از اردوگاههای دوازده و شانزده هم بودند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 امام و فرماندهی
در دفاع مقدس
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔸 پس از شکست عملیات بدر، فشارها علیه محسن رضایی زیاد شده بود و امام به آقای خامنه ای گفته بود
شنیده ام آقای دوزدوزانی ادعا جمع می کند تا مرا در فشار بگذارند که فرمانده سپاه را عوض کنم.
"بگویید سرجایش بنشیند والا من جمله ای خواهم گفت."
آقای خامنه ای،
هم به دوزدوزانی گفت و هم در نمازجمعه گفتند:
🔻«وقتی امام یک نفر را به عنوان فرمانده گذاشت دیگر همه باید اطاعت کنند. حتی اگر چوب باشد. معنای ولایت پذیری این است.»
"روایتی از زندگی و زمانه آیت الله سید علی خامنه ای"
@defae_moghadas
🍂
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
#نکات_تاریخی_جنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یک دقیقه خاطره
از زیباییهای بینظیر دوران دفاع مقدس
۴۸ فرشته، ۴۸ کمپوت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #خاطرات_صوتی
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
اللَّهُمَّ إِنَّكَ كَلَّفْتَنِي مِنْ نَفْسِي مَا أَنْتَ أَمْلَكُ بِهِ مِنِّي ، وَ قُدْرَتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلَيَّ أَغْلَبُ مِنْ قُدْرَتِي ، فَأَعْطِنِي مِنْ نَفْسِي مَا يُرْضِيكَ عَنِّي ، وَ خُذْ لِنَفْسِكَ رِضَاهَا مِنْ نَفْسِي فِي عَافِيَةٍ
┄═❁๑❁═┄
بارالها! 🤲
کار سختی بر گردنم انداختی، که کار خودت هست
تو که هم بر ان کار تواناتر از منی
هم بر من،
تویی که قدرتت بیشتر از توان من است.
اصلا
همه توان من هم از توست.
پس خودت، آن چیزی که تو را از من راضی می کند به من عطا کن
و وقتی که در صحت و سلامتم، کاری کن که از من خشنود و راضی باشی.
جرعه ای از دعای بیستودوم صحیفه سجادیه / مناجات سحر
صبحتان بخیر 👋
امروزتان در آرامش 👋
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 شاهد عینی
عملیات غیوراصلی3⃣
خاطرات غلامرضا رمضانی
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔹 مقدمه ۳
استراتژی جنگ سریع صدام با بهره گیری از لشکرهای قوی زرهی با هدف تصرف خوزستان در کمتر از یک هفته با شکست مواجه شد و لشکر ۹ و ۵ زرهی که قرار بود ظرف یک هفته به اهواز برسند، پس از ده روز تنها توانستند شهر بستان را اشغال کنند.
شیوه جنگ و گریز و نبرد چریکی برای اولین بار در قالب یک عملیات انهدامی با حداقل نیروی داوطلب به اجرا در آمد که آثار آن بسیار چشمگیر بود.
فرماندهان ایرانی دریافتند استفاده از آموزش و تجربیات نیروهای ارتش و تلفیق آن با خوی شهادت طلبی و از جان گذشتگی رزمندگان پاسدار و بسیجی، تاثیرات بسیاری می تواند در بر داشته باشد و سرنوشت جنگ را عوض کند.
اعتماد به نفس نیروهای مدافع خوزستان پس از این عملیات به شدت بالا رفت و آنان روحیه خود را برای دفاع همه جانبه بازیافتند.
در صورتی که آنشب در برابر لشکر ۹ زرهی مقاومتی صورت نمیگرفت و آنها با لشکر ۵ که از محور طلائیه حمله کرده بود تلاقی می کردند، سقوط اهواز حتمی بود و تاریخ ایران کاملا عوض می شد.
فردای آن عملیات در ۱۱ مهر ماه ۱۳۵۹ ارتشی دیروز و پاسدار امروز، علی غیور اصلی که با رشادت و توانایی بالای خود توانسته بود لشکر مجهز زرهی عراق را هزیمت کرده و ۹۰ کیلومتر به عقب براند در برگشت به اهواز، در یک تصادف جادهای به شهادت رسید.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#شاهد_عینی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
«سنگر قُلدرها» ۴
•┈••✾✾••┈•
🔸 «سینی زیر آفتابه»
در خط پدافندی بیتالمقدس هفت، دستشویی صحرایی ایجاد کرده بودیم. کف دستشویی گِل رُس بود. ته آفتابه کلی گِل میچسبید. وقتی آن را برای داشتن آب امتحان میکردیم سنگین بود. فکر میکردیم پر آب است. در صورتی که قطرهای آب در آن نبود.
برای جلوگیری از این کار، سینی زنگ زدهای با نقش شکارگاه پیدا کردم و زیر آفتابه گذاشتم. خوب شده بود. دیگر گل به آن نمیچسبید. یک روز سینی زیر آفتابه بود.
فردای آن روز موقع نهار وارد سنگر قلدرها شدم. دیدم همان سینی رو ظرف غذا کردند و برنج و خورش توش ریختند.
پرسیدم:
- چرا توی این سینی زیر آفتابه غذا گرفتین؟
سیفالله گفت:
- ظرف دیگهای نداشتیم. سینی رو برداشتیم.
- این سینی یک روز توی دستشویی بود.
- باشه. مشکلش چیه؟
- برای گندخورهایی مثل شما هیچ.
راوی: زندهیاد
حاج حیدر رنگبست
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
✍حسن تقیزاده بهبهانی
#طنز_جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 جنگ دریایی
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔸 سال ۶۶ آغاز اولین دور از جنگهای دریایی میان ایران و ناوگان متجاوز خارجی بود که به نام «جنگ اول نفتکشها» شناخته میشود. مسئولیت اصلی عملیاتی در این میدان، بر عهده نیروی دریایی سپاه بود و در طی آن از قایقهای کوچک تندرو موسوم به «عاشورا» و «طارق» استفاده شد.
نقطه اوج این نبرد، طرح ناکام حمله به بندر نفتی راس الخفجی و عملیات موفق سرنگون ساختن هلیکوپترهای نیروی دریایی آمریکا بود که توسط ناوگروههای قرارگاه نوح نبی (ع) بهفرماندهی شهید مهدوی به اجرا درآمد.
در تاریخ ۱۶مهر ۱۳۶۶ نادر مهدوی و یارانش با سه قایق به جزیره فارسی می روند. آنها پس از ادای نماز مغرب و عشاء ، مورد هجوم بالگردهای کم صدای کبری Ms6 قرار گرفتند. نیروهای ایرانی فوراً به مقابله با آمریکایی ها پرداخته و یک فروند از هلی کوپتر آنها را منفجر می کنند ...نادر و یارانش در این نبرد نابرابر جانانه با متجاوزین آمریکایی جنگیدند و سرانجام اغلب آنها شهید و چند نفر نیز از جمله نادر مهدوی به اسارت در می آیند. آنها را بر روی عرشه ناو آمریکایی «یو. اس. اس. چندلر» برده و مورد وحشیانه ترین شکنجههای قرون وسطایی قرار میدهند. سربازان آمریکایی سینه شهید مهدوی را با میخهای بلند آهنین سوراخ می کنند و سپس او را با شلیک گلوله به بازو، قلب و پیشانی اش به شهادت می رسانند.
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
#نکات_تاریخی_جنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت بیست و هفتم
مدرسه قاضی نوری فاصله زیادی با مغازه مون نداشت.
همکلاسها از نشستن در کنار من ابا داشتن چرا که بر اثر استنشاق ادویه عطسه میکردن.
بارها و بارها به معلم و ناظم شکایت کردن.
ظهر بعداز صرف غذا برای گذراندن شیفت بعد ازظهر به مدرسه برمیگشتیم.
عصر از مدرسه به مغازه، به محض اینکه مغازه خلوت میشد، مشق مینوشتم. با تمام اینکارها، فوتبال هم بازی میکردم، کتاب هم میخوندم.
با دو سه نفر از معلمهای جدید که اخلاق بهتری نسبت به قبلیها داشتن دوست شدم.
یکی شون معلم ادبیات بود، خانم برزگرزاده.
یه دختر خانم جوان و زود جوش. یه روز که متن انشاء آزاد اعلام شده بود مطلبی در مورد اینکه چرا نفت را بصورت خام و بی محابا میفروشیم و این کارِ اشتباهیست نوشتم.
خانم برزگرزاده وقتی متوجه شد علاقه ای به خوندن انشاء ندارم دفترم را گرفت و خودش خوند. اولش میخواست با صدای بلند برای تمام کلاس بخونه ولی تیتر انشاء را که دید تعجب کرد و از قرائت برای بچه ها منصرف شد.
پشت تریبونش نشست و در حالیکه انشاء را میخوند چپ چپ مرا نگاه میکرد.
حدود ۲ صفحه بود، متن انشاء را از دفترم جدا کرد و پاره پاره کرد بحدی که ریز ریز شد!!!
مرا صدا زد و به آرامی پرسید؛ پدرت چکاره است؟
: مغازه ی عطاری داره
؛ برادر و خواهر دانشجو داری؟
: نخیر
؛ پس این چیزها را از کجا فهمیدی؟
: خانم خودم اهل مطالعه هستم. هم روزنامه و مجله میخونم هم کتاب.
؛ حواست باشه آقای فلانی دبیر ریاضی سازمانیه یه وقت از این حرفها نزنی که پدرت را در میاره.
بچه ها در مورد معلم ریاضی مون یه چیزهایی میگن، در مورد سازمان نه، میگن منحرف و بچه ...ه خیلی هم بداخلاقه.
کله کچلی داره و چشماش هم پیچ داره.
روزهای اول رفتم پای تخته چندتا مسئله ریاضی داد همه را حل کردم، اومد پای تخته و در حالیکه کمرم را نوازش میکرد هی سئوال میپرسید، خیلی چندشم شد و در حالیکه بسمت عقب پیچیدم بی هوا با آرنج زدم تو شکمش. حسابی عصبانی شد و یه سیلی محکم تو گوشم زد و از اون جلسه به بعد ما با هم دشمن شدیم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ایام انتظار!
خسرو میرزائی
•┈••✾✾••┈•
پس از شروع تبادل اسرا در تاریخ ۱۳۶۹/۵/۲۶ و دیدن این تصاویر در تلویزیون عراق یک حالت خوف و رجایی در فضای اردوگاه تکریت۱۱ و ما اسرا ایجاد شده بود و سوالاتی در ذهن که آیا ما هم تبادل خواهیم شد؟ چند روز دیگر این اتفاق خواهد افتاد؟ نکند عراقیها کارشکنی کنند و تبادل متوقف شود؟ که بعد از آوردن لباسهای نو نسبتأ مطمئن شدیم که آزاد خواهیم شد که دوستان مهیای انجام مقدمات آزادی شدند و پرچم ایران و بازبند و پیشانی بند اسمهای ائمه اطهار علیهم السلام را درست کردند به مانند اینکه میخواستیم به عملیات برویم و در نهایت بعد از ده روز در تاریخ ۱۳۶۹/۶/۵ اولین گروه از بندهای ۳ و ۲ و ۱ تکریت ۱۱ بهتعداد هزار نفر آزاد شدیم.
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رفیق بی نشان
سید صباح موسوی
•┈••✾❀✾••┈•
به علی هاشمی مأموریت دادند که قرارگاه سرّی نصرت را تشکیل بدهد؛ علی هاشمی به من گفت: «سید صباح! باید برای انجام کاری بروم جلو؛ نمیتوانم تنها بروم. از یک طرف هم به من گفتهاند نباید به کسی جریان قرارگاه نصرت را بگویم؛ حالا من چه کار کنم؟» گفتم: «خُب، من چشمهایم را میبندم، باهم برویم». او خندید و باهم رفتیم و بعد از تشکیل قرارگاه و تلاشهای شبانهروزی علی هاشمی، این قرارگاه توانست نقش مهمی در عملیاتهای جزیره مجنون به ویژه عملیاتهای «خیبر» و «بدر» داشته باشد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۷۰
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
به صف داخل چهاردیواری خاکی شدیم. به زمین فوتبال میماند. اسیرهای بقعوبه یک طرف چهاردیواری به صف شده بودند. به سیاه پوستها میماندند. چنان نگاهمان میکردند که انگار آدم ندیده بودند.
- آدم دیده اند ... ولی این جوری اش را نه ... مگر چه جوری هستیم ... به مرده
می مانیم ... کاش آیینه بود خودت را می دیدی. راست میگویی.
خورشید بیجان عمود شده بود رو سرمان. پهن شدیم رو زمین. باد گرم تو چهار دیواری دور میچرخید. چهار دیواری پر شد از اسیر. شروع کردند به آمار گرفتن. فریاد اسیرها مثل پتک کوبیده میشد تو سرم. از گرسنگی چشمهایم سیاهی میرفت. بعد از آمار فرمانده اردوگاه بقعوبه سخنرانی کرد. چیزی از سر و ته حرف هایش نفهمیدم. همه اش خط و نشان و شاخ و شانه بود. از حفظ بودم شان. از چهار دیواری زدیم بیرون. پا گذاشتیم تو اردوگاه. دور تا دورش پر بود از درخت اکالیپتوس و گز بلند قد. پای درختها سیم خاردار کشیده بودند. چندلا و قطور. اردوگاه به پادگان میماند. یک طرف اش ساختمانهای دو طبقه و طرف دیگرش ساختمانهای یک طبقه. ما را مثل همیشه تو ساختمانهای یک طبقه جا دادند. آسایشگاهها مرتب و رنگ آمیزی شده بود. حمام و دستشویی دل باز؛ ولی کم آب. آب از منبع بزرگی که رو سقف قرار داشت تو لوله ها جاری میشد. بعقوبه منطقه گرمسیر عراق بود.
- داش اسدالله بالاخره به بهشت پا گذاشتیها...
- بهشت؟ ...
- آره ...
- آره ... برای ما ندیدهها ... این جا بهشت است.
آسایشگاه ما در ضلع شرقی اردوگاه بود. در همان نزدیکیها هم پنج دستگاه سوله بزرگ کنار هم ردیف شده بود. به انبار تجهیزات می ماند وسایل و تجهیزات جنگی در آن نگهداری میشد. دو در بزرگ شمالی جنوبی داشتند. چند تا از سوله ها پر بود از تختهای دو طبقه. اسیرهای سرباز آنجا اتراق کرده بودند. همه آنها بعد از پذیرش قطعنامه اسیر شده بودند. با یک حیله بچه گانه به استقبال عراقیهایی که شیرینی بدست داشتند رفته بودند. غافل از اینکه
جعبه های شیرینی طعمه ای بیش نبوده
روزهای خوشی را میگذراندیم. از آسایشگاهی به آسایشگاه دیگر و از سوله ای به سوله دیگر میرفتم. نگهبانها چیزی نمیگفتند. من هم با رویی که پیدا کرده بودم تو هر سوراخی سرک می کشیدم. تو سوله ها از اسیر جای سوزن انداختن نبود. جدید بودند. پر از اطلاعات. دلم به حال سربازهای کم سن و سال میسوخت. برای این که به بیراهه نروند با حرفهایم سرشان را گرم میکردم. خطر دورشان چرخ میزد. کم کم نماز را به جماعت خواندیم، ایام فاطمیه علنی عزاداری کردیم. کارهایمان به گوش فرمانده اردوگاه رسیده بود. برق گرفته بودش. نگهبانها را گوشمالی داده بود. دستور داد سردسته ها را روانه زندانهای قلعه کنند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ساخت تجهیزات ضد شیمیایی ۴
شاهکاری دیگر برای
عملیات خیبر
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #روایت_فتح
#مستند #آوینی
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مانور بسیجیها
┄═❁๑❁═┄
🔻 يادش بخیر رزم شبانه
در کوشک بودیم.
یک شب رزم شبانه داشتیم.
همان شب با تکبیر روی خاکریزی رفتیم و آن را فتح کردیم. ولی نمی دانستیم کمی آن طرف تر، ارتشی ها حضور دارند.
چند نگهبان آنجا بودند،
در خوابی عمیق، که با تکبیر و سر و صدای ما، بنده های خدا از خواب پریدند.
فکر کرده بودند ما عراقی هستیم.
وحشت زده بیرون پریدند و... 😂
در اولین اقدام، خیال آنها را راحت کردیم که غریبه نیستیم.
فقط کمی بسیجی هستیم.😂
علیرضا شیرین
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه #یادش_بخیر
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂