🍂 لایههای ناگفته - ۳۱
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸خواب مقرر (خاطرات متفرقه)
یکی از بچه ها نظرم را به خود جلب کرد. فکر می کردم اسم او را در لیست شهدا نوشته اند. چند شب قبل از عملیات محرم او را زیر نظر داشتم. با هم عهد کردیم که هر کدام شهید شدیم به خواب دیگری بیاید، با او صحبت کنند و این قول باید اجرا شود. هر کس به قول خود وفا نکند دیگری می تواند به شهادت او شک کند. البته این حرف را به خاطر محکم کردن قرارداد زدیم.
عملیات به اتمام رسید و خبر شهادت او را به من دادند. من در میان پیکر پاک شهدا در میدان مین به دنبال جنازه اش گشتم ولی پیدایش نکردم. طبق قرارمان او باید به خواب من میآمد. دو ماه از این قضیه گذشت و خبری نشد. بعد از اینکه به مرخصی آمدم برسر مزارش رفتم و قولی را که به من داده بود، یادآور شدم. همان شب به خوابم آمد؛ با قیافه ای بهشتی بعد از احوالپرسی گفت:
ته دلت محکم باشد به تمام احادیث و روایات و آیاتی که خدا و انبیا و اولیا بدان اشاره کرده اند. خیلی ناراحت می شوم اگر بخواهی به این نشانه ها شک کنی و بعد دو سه سوره از قرآن را نام برد و تاکید کرد که: این سوره ها را حتماً بخوان و در آنها تعقل کن
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
___________
___________
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#شهید_جمهور #خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دو میلیون ایرانی هم بمیرند...
بخشی از صحبتهای شاپور بختیار در ارتباط با تشویق صدام به ورود به جنگ با ایران و تایید وزیر امور خارجه صدام
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#نکات_تاریخی_جنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 شوخی در زندان الرشید!؟
خسرو میرزائی
┄═❁๑❁═┄
▪️ یکی از شوخیهای ما برای گذران وقت در زندان الرشید بغداد این بود که وقتی شبها درب نردهای سلولها بسته میشد با دوستان سایر سلولها صحبت و خوش و بش میکردیم و با حالت ترحم و شاید سرزنش ولی به شوخی میگفتیم : چه کردید که شما را در زندان انداختهاند؟ در حالیکه خودمان هم در زندان و سلول بودیم.
و یا اینکه میگفتیم: یادم باشه فردا برایتان کمپود و تنقلات بیاورم و با این جملات به ظاهر مزاح و شوخی به هم دیگر روحیه میدادیم و گذران عمر میکردیم. با این امید که روزی آزاد شویم و بیرون از آنجا همدیگر را ببینیم.
یادم هست یکی از دوستان هم سلولی، یک قطعه از یک ترانه سرای زمان شاهی میخواند که مناسبت خوبی با حال و روز آن موقع ما داشت که این بود.
دنیای زندونی دیواره،،
زندونی از دیوار بیزاره،،
بعضی مواقع هم به شوخی "دیواره" رو "دیفاره" تلفظ میکرد.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۱۱
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸خرمشهر دریایی از خون
سروان سعدی فرحان الکرخی
احمد رسول الفرطوسی در آن روز گرم به کارهای عجیب و غریب خود ادامه می داد و هیچ توجهی به عکس العمل ها نداشت. یکبار وقتی من از او سؤال کردم چه میکنی؟ این خانه ها مسکونی است. جواب داد جناب سروان، فرمانده لشکر به من دستور داده است و من نمی توانم دستور دیگری اجرا کنم.
گفتم: نادان من مسؤول این منطقه هستم.
گفت: جناب سروان اگر از ترس زندان نبود، جوابت را میدادم و با تو غیر مؤدبانه سخن میگفتم.
نزد فرمانده لشکر رفتم و جزئیات را برایش بازگو کردم.
بلدوزر را خاموش و در گوشه ای آن را متوقف کرد و با یکی از خودروها عازم قرارگاه لشکر شد. نیم ساعت بعد مکالمه زیر با من انجام شد
- سروان سعدی
- بله، سرورم
- چرا با دستورات نظامی مخالفت میکنی؟
- جناب فرمانده! او طوری رفتار میکند که گویی فرمانده همه است.
- بله او مختار است، بگذار هر طور میخواهد رفتار کند.
راننده بلدوزر در حالی که احساس قدرت و حمایت بیشتری میکرد بازگشت و شعار میداد "ارتش صدام حسین بر دشمنان می تازد، در سرزمین ما خائنان جایی ندارند" و به سراغ ساختمانها رفت. فریاد خانواده ها بلند بود. من از پنجره میدیدم که چگونه عده ای فرار میکنند. در همین حال نگاهش به خانم زیبایی افتاد. نزدیک او شد و گفت: به خانه شما کاری ندارم اما به یک شرط!
آن خانم گفت من یک دختر مسلمانم و هنوز ازدواج نکرده ام راننده در جواب گفت مهم نیست من خودم با تو ازدواج خواهم کرد. آن رذل با احساس قدرتی که میکرد مصمم بود که به خواسته های نفسانی ناپاک خود برسد؛ اما خداوند چنین نمی خواست و ناگهان معلوم نشد چه گونه و چه کسی از پشت با کارد ضربه ای بر او وارد کرد و او را کشت و آن زن معصوم بعد از این اقدام توانست با پاکدامنی خود را از آن ورطه نجات دهد و به دفتر من آورده شود.
وقتی او را نزد من آوردند به من گفت، او می خواست دامن مرا آلوده کند. آخر مگر شما مسلمان نیستید؟ به او گفتم: حزب این گونه اقدامات را محکوم میکند و تو آزاد خواهی شد!. ( که خودم هم باور نمیکردم.) در همان روز خانم جوان دیگری را که الهام نام داشت به قرارگاه لشکر آوردند. فرمانده لشکر سرتیپ صلاح العلي او را دید. دستور داد او را به حضورش ببرند. از او پرسید: اینجا چه می کنی؟ گفت، خانم گفت: می خواستند به من تجاوز کنند. اما من مقاومت کردم. به همين خاطره مرا به اینجا آورده اند.
فرمانده با صدای بلند خندید، در آن هنگام کاملاً مست بود. به سوی آن خانم آمد و گفت:"شما زیبا هستید" او قصد تعدی به این خانم را داشت، اما به فرمانده اطلاع دادند که نزدیکان این خانم پشت در قرارگاه جمع شده اند. فرمانده گفت: لعنت بر آنها! و آن خانم را رها کرد. آن خانم سراسیمه از قرارگاه خارج شد و خود را به دامن پدرش انداخت و گفت: پدر! آنها می خواستند به ناموس تو تجاوز کنند. چشمان پدر از حدقه بيرون آمد و با صدای بلند به فرمانده ناسزا گفت. در این هنگام افراد محافظ او را دستگیر کردند و دست بسته تحویل استخبارات لشكر دادند، اما خانم الهام به خانه اش بازگشت. در حالی که مغرورانه خاطر جمع شده بود که مقاومتش در قبال دشمنان موفقیت آمیز بوده است. واقعیت امر هم این گونه بود؛ مبارزه و مقاومت او، دشمنانش را تحت تأثير قرار داد و آنها را وادار کرد که از وی دست بکشند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁═┄
کلیپی خاطره انگیز از دوران دفاع مقدس
...تا آخرین نفر،
تا آخرین نفس،
ما ایستاده ایم
پیروزی حسین(ع)، رمز شهادت است
فیض و وصال حق، اوج شهادت است
سرمایه حیات، در استقامت است
این سیر مکتبی، تا بی نهایت است
آیینه دل از، عشق تو یا حسین(ع)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۴۸
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
رفته رفته سامی هم با مگیل آشنا شد. حالا دیگر او حرفهای مرا راجع به مگیل خوب میفهمید و گاهی مثل من تا سرحد جنون از دست او عصبانی میشد. سامی هر روز صبح با یک مشت شکلات و قند به دیدن مگیل میرفت و که کشته مرده این جور چیزها بود حسابی به سامی سواری میداد. یک بار که فرمانده کردها به دیدن ما آمده بود گفت: خوب برای خودتان اینجا مانژ سوارکاری راه انداختید. وقتی سامی حسابی به این رشته علاقه مند شد از کردها خواست تا چند اسب خوب برایمان بیاورند. البته با طنابی که دورتادور درختان باغ بستند کاری کردند که اسبها نتوانند از محوطه دور شوند. سامی با پول کاری کرده بود که با یکی از محافظان کرد سواره تا چشمه کنار ده با هم میرفتیم و برمی گشتیم. سامی از ته دل دعا میکرد تا این اوضاع ادامه پیدا کند. ظاهراً او بهترین بهانه را برای دور بودن از محیط خانه پیدا کرده بود. حتی اگر در جبهه خودمان بود مجبور میشد تا هرازگاهی به مرخصی برود، اما اینجا دیگر از مرخصی هم خبری نبود.
یک بار گفت: پدرم قرار بود تا هرچه زودتر با پارتی بازی مرا به تهران منتقل کند. با خود میگفتم ببین چه بلایی سر این پسر آورده اند که با آن همه مال و مکنت خانه برایش جهنم است. گرچه هر شب سامی قسمتی جدید از زندگی اش را برایم تعریف میکرد ،اما هنوز مشتاق دانستن درباره او بودم. یک شب حسابی گریه کرد. شاید برای تو خنده دار باشد، اما باید در آن موقعیت قرار بگیری تا حرفم را بفهمی.
سامی میگفت: خواهرم به بهانه رفاقت با دختر عمو هر روز و هر شب او را به خانه ما می آورد؛ هم او و هم دوستان دیگرش را. البته خواهرم آن قدرها هم دختر بدی نبود و این کارها را به تحریک پدرم میکرد. از او باج میگرفت باجش هم این بود تا پدر بگذارد با نامزدش رابطه داشته باشد و رفت و آمد کند.
- چه خانواده به هم ریخته ای
- بله تو خانه ما هیچ چیز سر جایش نبود. روابط آدمها براساس و معیار پول بود و مادیات.
- بمیرم برایت چه کشیدی!
من هم نسیم جبهه بهم خورد و عوض شدم؛ وگرنه یکی بودم خدا نکند مثل خودشان. اقرار میکنم که اگر جبهه نبود و جنگی وجود نداشت الان کمیتم لنگ بود. من به جبهه پناه آوردم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۲
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل اول
◇ وقتی به مشهد برگشتیم در فرودگاه از بقیه کشتی گیران استقبال کردند و آنها را بردند به استادیوم تختی مشهد. از همانجا رفتم به منزل. کسی به من اعتنایی نکرد. گناه من بیرون رفتن از مجلس جشن در کابل بود.
◇ حدود یک سال ورزش نکردم. وزنم بالا رفت و مجبور شدم به ورزش رو آورم. در همان کشتی باچوخه که روزهای جمعه برگزار می شد، شرکت کردم. در سال ١٣٥٤ مجدداً از طرف شرکت برق به تیم کشتی خراسان دعوت شدم و در اردویــی کـه گذاشته بودند، شرکت کردم. کشتی گیران ملی پوش در این تیم شرکت داشتند. در مدت برگزاری اردو، بعضی اوقات بحث مذهبی و سیاسی پیش می آمد و مـن هـم جبهه می گرفتم. در پایان موقعی که آخرین شام اردو را صرف می کردیم، یک پاسبان با دو نفر شخصی آمدند و دفتری را گذاشتند جلوی من. گفتند: این در ارتباط با حزب رستاخیز است. شخص اول مملکت هم به آن رأی داده ورزشکارها هم باید رسماً در حزب ثبت نام کنند. گفتم: شخص اول مملکت مرجع تقلید نیست که هرچه بگوید، ما دنباله رو ایشان باشیم این مسائل مسائلی است که به خودمان مربوط است. گفتند: از کشور بیرونت میکنند. اگر نمیخواهی، باید بروی بیرون. گفتم اشکالی ندارد. بحثی نیست.
◇ در همین حین ناگهان از پشت مرا گرفتند و گفتند: در تمام دورانی که برگشتی به ورزش به شخص اول مملکت و حکومت اهانت کرده ای و باید پاسخگو باشی. تا آن روز نمی دانستم ساواک و سازمان امنیت چیست. ساختمانی در خیابان ملک آباد متعلق به ساواک مشهد بود. مرا گرفتند که ببرند، ورزشکارهایی که آنجا بودند حدود بیست نفری می شدند. ناراحت و سروصدا کردند. مأمورها وقتی که آن وضعیت را دیدند گفتند:
ایشان باید به دفتر حزب بیاید و به مسؤول دفتر توضیح بدهد. قصد داشتند همان جا مرا کتک بزنند ولی چون گمان کردند ممکن است شلوغ شود و ورزشکارهای دیگر اعتراض کنند، کاری نکردند. مرا آوردند بیرون و به دستم دستبند زدند. چشم هایم را بستند و آوردند توی ساختمان ساواک ملک آباد توی یک زیرزمینی که محل موتورخانه بود، کتک زدن شروع شد.
◇ شخصی را به نام اصغری از کمیته شهربانی آورده بودند. آدم قوی هیکلی بود و سبیل کلفتی داشت. چون بچه روستا بودم توجه ای به کتک خوردن نداشتم روز بعد، مرا بردند به پادگان لشکر ۷۷ خراسان ده دوازده روز تحت بازجویی قرار گرفتم. بنده خدایی بود به نام سرگرد علوی که می آمد باشگاه م.ا او با یکی دو تا از سرهنگ های دیگر رفته بود پیش سرهنگ طباطبایی که قاضی دادگاه نظامی بود. گفته بودند این آدم قلدری است و سیاسی نیست. طباطبایی هم گفته بود: من هم به این نتیجه رسیده ام که اصلاً از سیاست چیزی نمی داند. منتها زیر بار حرف کسی هم نمیرود. قدرت جسمی اش بالاست و فکر میکند همه چیز را با زور میتواند حل کند.
◇ یک روز چشمانم را بستند و مرا گذاشتند توی یک پیکان و آوردند در منطقه ای پیاده کردند. ماشین در حرکت بود که مرا بیرون انداختند. چشمانم را باز کردم دیدم نزدیک فلکه برق هستم.
خانواده ام از موضوع دستگیری اطلاع نداشتند. بعضی از مردم در آن دوران نظر بدی نسبت به زندانیها داشتند و فکر می کردند که آدم کاری کرده. تنها کسی که اطلاع داشت، پدرم بود. وقتی با سر و
صورت زخمی به منزل برگشتم خانمم پرسید: چی شده؟ گفتم: برای مسابقه رفته بودم تبریز. طرف قوی بود و روی
تشک این بلا سرم آمد و باختم
دیگر چیزی نپرسید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ۲۱ خرداد ۱۳۶۰
شهادت ۱۰ نفر از پاسداران امیدیه، آغاجری و میانکوه در دارخوین / خط شیر
مراسم شب قبل از شهادت - دارخوین
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 وقتی مشغولِ
انبوه کانالهای فضای مجازی هستيم،
از كانالهای عارفانه مردان بزرگ دفاع مقدس غافل نشویم.
یادش بخیر سنگر خوب و قشنگمان..
¤ صبح و شامتان به یاد مردان خدایی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۳۲
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸شهید بابایی (خاطرات متفرقه)
همان روزهای بیکاری ما در اورژانس و در یکی از مراحل عملیات محرم، یک راننده آمبولانس به اورژانس ما مأمور شد. او قبل از آنکه به اورژانس منتقل شود، چند ماهی را در منطقه گذرانده و مرخصی نرفته بود؛ ولی آن زمان دیگر مأموریتش رو به پایان و از این مسئله نگران و در تشویش بود.
مرد نورانی و جا افتاده ای بود؛ با محاسنی که کم کم داشت گرد پیری بر آن می نشست. کارهایش هم مثل خودش مخلصانه و از سر دلسوزی بود. مثلاً اگر میوه میآوردند میوه های خراب را جدا و تا حدی که قابل مصرف بود، از آنها استفاده میکرد. همیشه لبه های نان را می خورد و می گفت که بقیه آن استفاده میشود، ولی این قسمتها را دور می ریزند و یا کارهایی را که به دیگران مربوط می شد بدون اینکه عاری داشته باشد انجام می داد؛ مثلاً شستن ظرفها و یا تمیز و جمع و جور کردن اورژانس. خلاصه از تمام لحظات خود در جبهه، کمال استفاده را در جهت عبادت خدا می کرد.
روز آخر مأموریتش که عملیات نیز به پایان رسیده بود، می خواست تسویه کرده راهی شهر و دیارش شود. همه اش در فکر بود و می گفت ما اصلاً این فرصتها را قدر ندانستیم و حالا هم داریم با دست خالی میگردیم. با گریه و ناراحتی برگه تسویه را از اورژانس گرفت و در حالی که دلش پیش بچه ها بود خداحافظی کرد و راهی مقر تیپ شد تا
بعد از گرفتن امضا از مسئولان راهی اندیمشک شود. تا اندیمشک هم رفته بود و حتی بلیت قطار و امریه هم گرفته بود ولی بعد از یک روز دیدیم دوباره به اورژانس برگشت. از دیدن او خیلی
خوشحال شدیم. به او گفتم:
- چه شد که برگشتی؟
گفت: تسویه حسابم را در اندیمشک باد برد و من برگشتم تا دوباره یک برگۀ دیگر بگیرم. کارهایش را از نو انجام داد؛ ولی چون غروب شده بود و هوا رو به تاریکی می رفت گفت امشب را هم پیش شما میمانم و از هوای جبهه و ستاره های آسمان اینجا لذت میبرم و فردا راهی شهرم میشوم. همان شب به ما خبر دادند که یکی از آمبولانسها در رمل گیر کرده و ما چند نفر را راهی آنجا کرده ایم تا کمک کنند و آمبولانس را بیاورند. او نیز از سر شوق با آنان راهی شد؛ ولی دیگر برنگشت مگر با پیکری خون آلود.
نام آن شهید، «محمد محمدی» بود.
پایان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
_________
_________
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#شهید_جمهور #خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 به نام خداوند مردان جنگ
دلیران چون شیر و ببر و پلنگ
خواننده اشعار:
غلامرضا کویتی پور
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 طنز جبهه
"بند پوتین"
┄═❁═┄
به شوخ طبعی شهره بود …!! یک روز دیدم پوتین هاشو به گردن آویزان کرده و داد می زد :
« کی می خواد پوتینشو واکس بزنه !»
همه تعجب کردن ! آخه ممد آقا و این حرفا، به گروه خونش نمی خوره! کی متحول شده که ما خبر نداریم .
خیلی از رزمنده ها پنهانی این کارو می کردن اما ممد دیگه علنیش کرده بود.
بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه .
یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود و شاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو و گفت: « من»
ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت:
« پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!»😂
بی چاره رزمنده خشکش زده بود و نمی دونست چی بگه!😁
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۴۹
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
فردای آن شب قرار شد به حمام برویم. در راه حمام فهمیدیم که مردم ده بار و بندیلشان را بسته اند و در حال کوچ کردن هستند. از چند شب پیش صداهای عجیب و غریبی میشتیدیم. صدای ته قبضه توپ و خمپاره که از یک عملیات خبر میداد؛ عملیاتی در همان نزدیکیها. با همه سانسور خبری که کردها داشتند اما بالاخره دانستیم که رزمندگان ایرانییک عملیات بزرگ را از همان سمت آغاز کرده اند.
دل توی دلمان نبود. آن قدر سرگرم خبرهای عملیات شده بودیم که من یکی فراموش کردم غسل واجب کنم، برای همین بعد از برگشت از حمام یک پیت آب
گرم درست کردم و دوباره سروکله خود را غسل میدادم.
نگهبان کرد که گویا این آداب و سنن را نمیشناخت و نمیدانست چگونه باید به دستورات رساله عمل کرد با دیدن پیت آب داغ و آن وضعیت کلی ما را مسخره کرد و به ریشمان خندید.
همان شب، به دلیل حمام رفتن و استفاده از آب داغ، بدنهایمان شل شده بود و این امر باعث شد تا زودتر به رختخواب برویم و شب زودتر بخوابیم. نمی دانم چند ساعت از خواب ما گذشته بود اما با برخورد گلوله توپ به اطراف طویله و انفجار آن، که صدای مهیبی هم داشت از خواب بیدار میشویم. صدای انفجار آن قدر بلند و وحشتناک است که همه جا پر از گردوخاک میشود. سرباز بیرجندی به حالت شوکه سرفه می کند و دست روی سقف گذاشته تا روی سرش آوار نشود. استوار هم از در طویله بیرون رفته و فریاد میزند: انا مسلم، انا مسلم انا بدبخت، انا بیچاره. خلبان عراقی اما هاج و واج مانده است.
من و سامی با هم از طویله بیرون میرویم. از دور صدای تکبیر بچه ها می آید و گهگاه صدای شلیک گلوله هم شنیده میشود. سامی چند ماشین را دید که از انتهای جاده در حال فرار بودند. احتمالا عراقیهای مستقر در خط به حساب
می آمدند. به سامی گفتم: پس مثل اینکه عملیات حقیقت داشته!
- حالا باید چی کار کنیم؟
سامی که طبق معمول دلش برای همه میسوخت گفت: «کاشکی خلبان را خبر میکردیم تا با آن عراقیها برود پی کارش.
- تو هم ساده ایها، خب اگر بچههای خودمان باشند، بهتر است. این یارو را
با خودمان ببریم. صدای استوار ترسو هنوز شنیده میشد که می گفت: «الدخيل، الدخيل.»
سامی محکم بر گردن استوار زد و گفت: مردک، اینها بچه های خودمان هستند. تو داری خودت را به کی تسلیم می کنی؟!
استوار، که انگار یک پارچ آب سرد را روی کله اش ریخته باشند، گفت: راست میگویی؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۱۲
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸خرمشهر دریایی از خون
سروان سعدی فرحان الکرخی
در تاریخ ۱۹۸۰/۱۰/۱ و طی حضور ما در خرمشهر از جانب فرماندهی نامه ای محرمانه به ما ابلاغ شدا هر یک از اهالی خرمشهر که مورد سوء ظن هستند دستگیر و اعدام شوند. بالطبع تعدادی از خانواده ها در خرمشهر نسبت به رهبری ما به دروغ اظهار وفاداری میکردند و برخی از آنها اعمالشان با آنچه در دل و قلبشان میگذشت متفاوت بود. یک روز شخصی به نام ابراهیم سلمان الاسدی را آوردند. او عرب بود و علیه نیروهای ما اعلامیه پخش میکرد و بر روی دیوارها شعار مینوشت. سرهنگ دوم عزیز ثامر العلی مدیر استخبارات سپاه سوم با ضرب وشتم از این مرد بازجویی کرد. او آب دهان به صورت این مرد انداخت و با چوب به وی حمله کرد و گفت چرا واقعیت را نمیگویی؟ چرا اعتراف نمی کنی؟
ابراهیم الاسدی در جواب گفت: جناب سرهنگ من شعاری ننوشتم اینها همه اش دروغ است.
سرهنگ مجدداً با لگد و چوب به وی حمله ور شد و گفت: احمق به ما دروغ میگویی؟ دو تن از همشهریهایت به نام علی و خزعلی نسبت به کارهای خود اعتراف کرده اند. آنها می گویند، تو به نفع [امام ] خمینی و انقلاب ایران تبلیغ میکنی. آیا این حرفها حقیقت ندارد؟ ابراهيم الاسدی در جواب گفت اگر من درباره انقلاب حرفی زده باشم این بدان معناست که شعارها را من نوشته ام؟ علاقه من به انقلاب گویای این نیست که من شعارها را نوشته باشم و آنها به من تهمت زده اند. سرهنگ گفت میخواهی درباره فلسفه عشق و علاقه به انقلاب به
ما درس بدهی؟
الاسدی پاسخ داد پناه بر خدا! جناب سرهنگ اما من هم در این کشور یک شهروند هستم مانند سایر شهروندان در کشورهای دیگر؛ شما رییس جمهورتان را دوست دارید ما هم رهبر و رئیس جمهورمان را. سرهنگ در جواب گفت: خفه شو بزدل، خفه شو احمق! تو خوزستانی هستی و عرب و حضرت رئیس جمهور رهبر، صدام حسین رئیس و رهبر شما و رهبر ماست. ما اینجا به خاطر آزاد ساختن شما آمده ایم؛ به خاطر هدایت شما به سوی آزادی و کمال انسانی؛ آیا سالهای متمادی که بنده و برده شاه بودید برایتان کافی نیست. آیا آن همه ظلم و محرومیت برای شما بس نبود که حالا همچنان می خواهید تحت سلطه این انقلاب خوار و ذلیل باقی بمانید؟ ما خواستار استقلال شما هستیم. ما خواهان عزت و سربلندی شماییم.
ابراهيم الاسدی گفت: جناب سرهنگ آیا در اینجا تنها یک شهروند زندگی میکند، آیا مردم این شهر برای شما نامه فرستادند و شما را دعوت کردند که بیایید؟
سرهنگ جواب داد: بله نامههایی به ما نوشته شد، هر چند که ما نیازی به نوشتن نامه نداشتیم تا اقدام کنیم. اهداف ما، اهدافی انسانی و جهانی است. ما آمده ایم تا شما را آزاد کنیم. ما قصدمان اشغالگری نیست. سرهنگ عزیز ثامر مرتب عبارتهای غیر مؤدبانه ای بر زبان می آورد که به هیچ وجه در شأن یک گفت و گو و مکالمه نبود و به همین خاطر، من آنها را حذف کردم. سرانجام ابراهیم الاسدی همراه با تعداد دیگری که علیه نیروهای ما شعار نویسی کرده بودند اعدام شد. او یک انسان نمونه انقلابی بود. در آخرین لحظات عمر نیز شعار داد؛ زنده باد انقلاب و امام خمینی (ره).سرهنگ عزیز ثامر با اعدام این شخص خود را از تنگنایی که حتی فرماندهی و رهبری هم گرفتارش شده بودند نجات داد؛ زیرا این رزمنده انقلابی دلایل محکم و قانع کننده ای را مطرح میکرد در حالی که سرهنگ عزیز ثامر هیچ جوابی برای آنها نداشت. افسران گفت و گوی آنها را دنبال میکردند؛ تا جایی که بین سربازان شایع شد که رهبری ما را بدجوری گرفتار کرده است.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂