🍂 مگیل / ۴۷
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
کردها از دست سامی عاصی بودند. با آنکه حضور سامی برایشان منفعت داشت، راضی بودند او برگردد؛ چراکه با وجود او باید همه اش از ما پذیرایی می کردند؛ بخصوص آنهایی که نگهبان طویله و باغ بودند. رئیس کردها آن قدر سامی را قبول داشت که وقتی میگفت چیزی میخواهم نه نمیآورد. چند بار سامی را کنار کشید و گفت: "تو می توانی بروی" اما او مرا بهانه کرده بود و گفته بود: من نمیتوانم یک آدم نابینا را در این اوضاع و احوال رها کنم و بروم. جالب بود که من هیچ وقت چنین احساسی نسبت به سامی نداشتم، با آنکه از ته دل به او علاقه مند شده بودم. اما او شخص اول یا رفیق اولین زندگیام نبود. شاید برای من، مگیل مهمتر به حساب میآمد. مانده بودم که چگونه در مواقع لازم سروکله اش پیدا میشود و چه جور همه کارها را به هم میریزد و باز غیبش میزند. حیوانی تا این حد صاحب کرامت ندیده بودم و واقعا برایم عجیب بود.
هرکس حرفهای من و سامی را راجع به مگیل میشنید، فکر میکرد که داریم راجع به یک آدم حرف میزنیم، آدمی که خواسته یا ناخواسته خودش را در کارهایی که به هیچ وجه به او مربوط نیست سهیم می کند. با سامی راجع به درجه هوش و زکاوت مگیل هم صحبت کردیم و اینکه از هم پالکیهای خودش یک سروگردن بالاتر است. اگر گردان قاطریزه ای که رمضان خدابیامرز میگفت واقعاً وجود داشت مگیل میتوانست توی آن گردان حداقل مسئول گروهان باشد. البته این نظر سامی بود. من مقام او را تا معاون گردان هم میتوانستم ارتقا بدهم. وقتی به سامی گفتم دیگر تا آخر عمر قیافه مگیل را نخواهم دید دلش برایم سوخت.
- مرد حسابی، چرا قبول نکردی تا همانجا توی آنکارا بمانیم و چشمت را درست کنیم؟ تو چه کار داشتی پولش را من میدادم، هر چقدر که میشد.
- اگر تقدیر این چنین باشد که با این چشمها ببینم، خب درست میشود. وگرنه هر چقدر هم که پول خرجش کنی درست بشو نیست. به قول حافظ:
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است، آن به که کار خود به عنایت رها کنیم
همیشه به اینجا که میرسیدیم سامی کوتاه میآمد. اما روزها که برای هواخوری به بیرون میرفتیم و مگیل به طرفمان میآمد و خود را با ناز و کرشمه به ما میمالید دوباره این حرفها گل میانداخت. مگیل هم مثل ما در دست کردها اسیر بود؛ البته در کنار قاطرهای کرد از او بیگاری میکشیدند و البته غذایش را تمام و کمال میدادند. وقتی به دل و کمرش دست میکشیدم، احساس می کردم چاق تر شده، اما نشخوار و پفتره اش هنوز سرجایش بود. روزهای آفتابی با مگیل به سامی سوارکاری یاد میدادم. گرچه مگیل مثل اسب نژاد انگلیسی، دست و پای کشیده و هیکل درشت نداشت، اما برای سوارکاری آدم ناشیای مثل سامی بس بود. بعد از چند جلسه سامی فهمید که یک سوارکار دوره دیده با یک آدم عادی چه فرقی دارد و آنها با چه تفاوتهایی سوار اسب میشوند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بابا نظر
نام کتاب: بابانظر
نویسنده: مصطفی رحیمی
انتشارات: سوره مهر
سال انتشار: ۱۳۹۲
تعداد صفحات: ۵۲۰
┄═❁๑❁═┄
🔸 کتاب کمنظیر بابا نظر اثر مصطفی رحیمی شرح خاطرات شفاهی شهید محمدحسن نظرنژاد در مصاحبه با حسین بیضایی است.
این اثر دریچه تازهای به برخی زوایای ناشناخته انقلاب و دفاع مقدس گشوده است. مؤلف در این اثر با گزارش و زبانی خواندنی از زندگی و مبارزات مردی پرده بر میدارد که تعبیر مجسمی از جوانمردی و ایثار بود.
این جانباز ۹۵ درصد با حضوری طولانی و مستمر در جبهههای جنگ، در سال ۷۵ به شهادت رسید.
محمدحسن نظرنژاد که بعدها به «بابانظر» معروف شد فعالیتهای مبارزاتیاش را از دوران پیش از انقلاب آغاز کرد. اولین بار در سال ۱۳۵۸ عازم جبهه شد و تا پایان جنگ در جبههها حضور داشت.
در بُستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد. در فکه کمرش شکست. در فاو قفسه سینهاش شکافت، و...
وی سرانجام روز ۷ مرداد ۱۳۷۵ دچار تنگی نفس شده و به شهادت رسید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
#کتاب
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل اول
◇ سال ۱۳۲۵، در یکی از روستاهای اطراف مشهد به دنیا آمدم. از یک خانواده روحانی هستم. پدربزرگ مادری و پدری ام هر دو روحانی بودند. آنها در ماجرای کشتار مسجد گوهرشاد فعال بودند و پدربزرگ پدری ام پس از وقایع مسجد گوهرشاد و به قدرت رسیدن رژیم پهلوی، به سمنان تبعید شد.
◇ پدرم نقل میکرد مدت زیادی در تبعید بوده و بالاخره همانجا مریض شده و جان سپرده است.
پدربزرگ مادری ام و منطقه ای به نام «سنگ بست» با رضاخان درگیر شد ولی به خاطر کمبود وسایل نظامی شکست خورد. او می گریزد و پس از مدتی دستگیر میشود و به سمنان تبعید می شود. پدربزرگم ملاعلی محمد پس از دو سال از تبعیدگاه فرار می کند و بـه زادگاهش بر میگردد. مدتی پنهان میشود. نقل کرده اند به علت آزار و اذیت و غذای نامناسبی که در آن مدت به آنها داده بودند، مریض می شود و پس از مدتی در زادگاهش جان میدهد.
پدرم خاطرات تلخی از وقایع جنگ مسجد گوهرشاد داشت. همیشه یادآوری میکرد که خانواده ما به دست خاندان پهلوی تارومار شده اند و خیلی از آنها به علت شکنجه و آزار و اذیتی که دیده بودند از دنیا رفته اند. همیشه میگفت من در چنین خانواده ای به دنیا آمدم.
◇ در طفولیت و نوجوانی از نظر جسمی آدم استخوان داری بودم. در شانزده هفده سالگی در منطقه سرخس تا خاش و تربت جام و شهرهای اطراف رقیبی برای خودم نمیدیدم. از این نظر هـم ســر پرشوری داشتم دلم میخواست به نحوی در یک جا درگیر شوم و از نیروی جوانی ام امتحان بگیرم.
در مکتب خانه روستا درس خواندم. سپس در مشهد در مدرسه عباسقلی خان که پسر عموی پدرم در آنجا تدریس می کرد، مشغول درس خواندن شدم. هفده سال داشتم که وقایع خرداد ١٣٤٢ پیش آمد و متن سخنرانی امام خمینی (ره) در مشهد پخش شد. اکثر علما و طلبه های حوزه به حرکت درآمدند. فکر میکنم روز بعد از آن بود که واقعه مدرسۀ نواب پیش آمد. طلبه ها را مورد ضرب و شتم قرار دادند و عده ای را به شهادت رساندند. دیدم که این طور درس خواندن در حوزه مشکل است؛ درس بخوانیم و کتک هم بخوریم؟! طلبگی را رها کردم و مدتی به نانوایی مشغول شدم. بعد به بافندگی روی آوردم چون از قوت جسمی برخوردار بودم، در کشتی پاچوخه استان خراسان یکی از سرشناس ترین کشتی گیران شدم. بنیان گذار مسابقات پاچوخه در مشهد که معمولاً روزهای جمعه بین جوانان برگزار میشد من بودم. مسابقات را به این علت راه انداختیم که سینماها وضعیت ناهنجاری داشتند. کوچه و بازار هم که وضعیتی بدتری داشت به همین خاطر روزهای جمعه با عده زیادی جمع میشدیم و عده ای دیگری را هم به عنوان تماشاچی دور خودمان جمع میکردیم.
◇ سال ١٣٤٨ ازدواج کردم و در سال ١٣٤٩ عضو تیم کشتی آزاد خراسان در شرکت برق مشهد شدم. چند مسابقه در سطح استان و یکی دو مسابقه هم در خارج از کشور برگزار شد. در یکی از سفرها به افغانستان رفته بودیم که مصادف بود با صلح شاه ایران و ظاهر شاه پادشاه افغانستان. در آن مسابقات ده دوازده کشور شرکت داشتند. در وزن نود کیلو به مقام دوم رسیدم و تیم ایران با سه مدال برنز و دو مدال نقره بازگشت.
بعد از مسابقات مجلس جشنی در باغی در شهر کابل برگزار شد. یک عده از خواننده ها و رقاصه های ایرانی آمده بودند که برنامه اجرا کنند. وقتی وارد باغ شدم دیدم وسایل لهو و لعب و شیشه های مشروب آماده است، به همراه یک نفر دیگر از کشتی گیران بـه نـام خدابخش مجلس را ترک کردیم. با سرپرست ورزشکاران خراسان و یکی دو تا از ساواکیها که همراه ورزشکاران بودند، به هتل برگشتیم. در آنجا بگو مگو کردیم و درگیر شدیم. سرپرست ورزشکاران خراسان هم یک سیلی به گوش من زد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 موشن گرافی
دفاع مقدس
▪︎ مقام معظم رهبری:
من مشتاقم که جوانهای ما قصهی جنگ تحمیلی هشت ساله را بدانند که چه بود. این را بارها گفتهایم؛ افراد هم گفتهاند و تشریح کردهاند؛ اما یک نگاه کلان به این هشت سال، با اطلاع از جزئیاتی که وجود داشته است، خیلی برای برنامهریزی آیندهی جوان در روزگار ما مهم است. ۱۳۸۷/۰۸/۰۸
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#موشن_گرافی #رهبری
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لبخند صبح
« تا که خورشید میزند در، صبح
با نگاهت شود برابر صبح »
عکس فوق، اوج آرزویم بود
مثل رؤیا... که پر زد از سر، صبح
آمدی تا به خواب من یک شب
با تو بیدار میشوم هر صبح
خط ّ چشمت که قاب آئینه ست
جلوهای داده ــ دیدنی ــ بر صبح
در نگاه ِ بهاریات پیداست :
فصل ِ تکرار ِ رویشی در صبح
¤ صبحتان شاد و صفایتان مدام
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۳۱
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸خواب مقرر (خاطرات متفرقه)
یکی از بچه ها نظرم را به خود جلب کرد. فکر می کردم اسم او را در لیست شهدا نوشته اند. چند شب قبل از عملیات محرم او را زیر نظر داشتم. با هم عهد کردیم که هر کدام شهید شدیم به خواب دیگری بیاید، با او صحبت کنند و این قول باید اجرا شود. هر کس به قول خود وفا نکند دیگری می تواند به شهادت او شک کند. البته این حرف را به خاطر محکم کردن قرارداد زدیم.
عملیات به اتمام رسید و خبر شهادت او را به من دادند. من در میان پیکر پاک شهدا در میدان مین به دنبال جنازه اش گشتم ولی پیدایش نکردم. طبق قرارمان او باید به خواب من میآمد. دو ماه از این قضیه گذشت و خبری نشد. بعد از اینکه به مرخصی آمدم برسر مزارش رفتم و قولی را که به من داده بود، یادآور شدم. همان شب به خوابم آمد؛ با قیافه ای بهشتی بعد از احوالپرسی گفت:
ته دلت محکم باشد به تمام احادیث و روایات و آیاتی که خدا و انبیا و اولیا بدان اشاره کرده اند. خیلی ناراحت می شوم اگر بخواهی به این نشانه ها شک کنی و بعد دو سه سوره از قرآن را نام برد و تاکید کرد که: این سوره ها را حتماً بخوان و در آنها تعقل کن
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
___________
___________
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#شهید_جمهور #خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دو میلیون ایرانی هم بمیرند...
بخشی از صحبتهای شاپور بختیار در ارتباط با تشویق صدام به ورود به جنگ با ایران و تایید وزیر امور خارجه صدام
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#نکات_تاریخی_جنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 شوخی در زندان الرشید!؟
خسرو میرزائی
┄═❁๑❁═┄
▪️ یکی از شوخیهای ما برای گذران وقت در زندان الرشید بغداد این بود که وقتی شبها درب نردهای سلولها بسته میشد با دوستان سایر سلولها صحبت و خوش و بش میکردیم و با حالت ترحم و شاید سرزنش ولی به شوخی میگفتیم : چه کردید که شما را در زندان انداختهاند؟ در حالیکه خودمان هم در زندان و سلول بودیم.
و یا اینکه میگفتیم: یادم باشه فردا برایتان کمپود و تنقلات بیاورم و با این جملات به ظاهر مزاح و شوخی به هم دیگر روحیه میدادیم و گذران عمر میکردیم. با این امید که روزی آزاد شویم و بیرون از آنجا همدیگر را ببینیم.
یادم هست یکی از دوستان هم سلولی، یک قطعه از یک ترانه سرای زمان شاهی میخواند که مناسبت خوبی با حال و روز آن موقع ما داشت که این بود.
دنیای زندونی دیواره،،
زندونی از دیوار بیزاره،،
بعضی مواقع هم به شوخی "دیواره" رو "دیفاره" تلفظ میکرد.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۱۱
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸خرمشهر دریایی از خون
سروان سعدی فرحان الکرخی
احمد رسول الفرطوسی در آن روز گرم به کارهای عجیب و غریب خود ادامه می داد و هیچ توجهی به عکس العمل ها نداشت. یکبار وقتی من از او سؤال کردم چه میکنی؟ این خانه ها مسکونی است. جواب داد جناب سروان، فرمانده لشکر به من دستور داده است و من نمی توانم دستور دیگری اجرا کنم.
گفتم: نادان من مسؤول این منطقه هستم.
گفت: جناب سروان اگر از ترس زندان نبود، جوابت را میدادم و با تو غیر مؤدبانه سخن میگفتم.
نزد فرمانده لشکر رفتم و جزئیات را برایش بازگو کردم.
بلدوزر را خاموش و در گوشه ای آن را متوقف کرد و با یکی از خودروها عازم قرارگاه لشکر شد. نیم ساعت بعد مکالمه زیر با من انجام شد
- سروان سعدی
- بله، سرورم
- چرا با دستورات نظامی مخالفت میکنی؟
- جناب فرمانده! او طوری رفتار میکند که گویی فرمانده همه است.
- بله او مختار است، بگذار هر طور میخواهد رفتار کند.
راننده بلدوزر در حالی که احساس قدرت و حمایت بیشتری میکرد بازگشت و شعار میداد "ارتش صدام حسین بر دشمنان می تازد، در سرزمین ما خائنان جایی ندارند" و به سراغ ساختمانها رفت. فریاد خانواده ها بلند بود. من از پنجره میدیدم که چگونه عده ای فرار میکنند. در همین حال نگاهش به خانم زیبایی افتاد. نزدیک او شد و گفت: به خانه شما کاری ندارم اما به یک شرط!
آن خانم گفت من یک دختر مسلمانم و هنوز ازدواج نکرده ام راننده در جواب گفت مهم نیست من خودم با تو ازدواج خواهم کرد. آن رذل با احساس قدرتی که میکرد مصمم بود که به خواسته های نفسانی ناپاک خود برسد؛ اما خداوند چنین نمی خواست و ناگهان معلوم نشد چه گونه و چه کسی از پشت با کارد ضربه ای بر او وارد کرد و او را کشت و آن زن معصوم بعد از این اقدام توانست با پاکدامنی خود را از آن ورطه نجات دهد و به دفتر من آورده شود.
وقتی او را نزد من آوردند به من گفت، او می خواست دامن مرا آلوده کند. آخر مگر شما مسلمان نیستید؟ به او گفتم: حزب این گونه اقدامات را محکوم میکند و تو آزاد خواهی شد!. ( که خودم هم باور نمیکردم.) در همان روز خانم جوان دیگری را که الهام نام داشت به قرارگاه لشکر آوردند. فرمانده لشکر سرتیپ صلاح العلي او را دید. دستور داد او را به حضورش ببرند. از او پرسید: اینجا چه می کنی؟ گفت، خانم گفت: می خواستند به من تجاوز کنند. اما من مقاومت کردم. به همين خاطره مرا به اینجا آورده اند.
فرمانده با صدای بلند خندید، در آن هنگام کاملاً مست بود. به سوی آن خانم آمد و گفت:"شما زیبا هستید" او قصد تعدی به این خانم را داشت، اما به فرمانده اطلاع دادند که نزدیکان این خانم پشت در قرارگاه جمع شده اند. فرمانده گفت: لعنت بر آنها! و آن خانم را رها کرد. آن خانم سراسیمه از قرارگاه خارج شد و خود را به دامن پدرش انداخت و گفت: پدر! آنها می خواستند به ناموس تو تجاوز کنند. چشمان پدر از حدقه بيرون آمد و با صدای بلند به فرمانده ناسزا گفت. در این هنگام افراد محافظ او را دستگیر کردند و دست بسته تحویل استخبارات لشكر دادند، اما خانم الهام به خانه اش بازگشت. در حالی که مغرورانه خاطر جمع شده بود که مقاومتش در قبال دشمنان موفقیت آمیز بوده است. واقعیت امر هم این گونه بود؛ مبارزه و مقاومت او، دشمنانش را تحت تأثير قرار داد و آنها را وادار کرد که از وی دست بکشند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁═┄
کلیپی خاطره انگیز از دوران دفاع مقدس
...تا آخرین نفر،
تا آخرین نفس،
ما ایستاده ایم
پیروزی حسین(ع)، رمز شهادت است
فیض و وصال حق، اوج شهادت است
سرمایه حیات، در استقامت است
این سیر مکتبی، تا بی نهایت است
آیینه دل از، عشق تو یا حسین(ع)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۴۸
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
رفته رفته سامی هم با مگیل آشنا شد. حالا دیگر او حرفهای مرا راجع به مگیل خوب میفهمید و گاهی مثل من تا سرحد جنون از دست او عصبانی میشد. سامی هر روز صبح با یک مشت شکلات و قند به دیدن مگیل میرفت و که کشته مرده این جور چیزها بود حسابی به سامی سواری میداد. یک بار که فرمانده کردها به دیدن ما آمده بود گفت: خوب برای خودتان اینجا مانژ سوارکاری راه انداختید. وقتی سامی حسابی به این رشته علاقه مند شد از کردها خواست تا چند اسب خوب برایمان بیاورند. البته با طنابی که دورتادور درختان باغ بستند کاری کردند که اسبها نتوانند از محوطه دور شوند. سامی با پول کاری کرده بود که با یکی از محافظان کرد سواره تا چشمه کنار ده با هم میرفتیم و برمی گشتیم. سامی از ته دل دعا میکرد تا این اوضاع ادامه پیدا کند. ظاهراً او بهترین بهانه را برای دور بودن از محیط خانه پیدا کرده بود. حتی اگر در جبهه خودمان بود مجبور میشد تا هرازگاهی به مرخصی برود، اما اینجا دیگر از مرخصی هم خبری نبود.
یک بار گفت: پدرم قرار بود تا هرچه زودتر با پارتی بازی مرا به تهران منتقل کند. با خود میگفتم ببین چه بلایی سر این پسر آورده اند که با آن همه مال و مکنت خانه برایش جهنم است. گرچه هر شب سامی قسمتی جدید از زندگی اش را برایم تعریف میکرد ،اما هنوز مشتاق دانستن درباره او بودم. یک شب حسابی گریه کرد. شاید برای تو خنده دار باشد، اما باید در آن موقعیت قرار بگیری تا حرفم را بفهمی.
سامی میگفت: خواهرم به بهانه رفاقت با دختر عمو هر روز و هر شب او را به خانه ما می آورد؛ هم او و هم دوستان دیگرش را. البته خواهرم آن قدرها هم دختر بدی نبود و این کارها را به تحریک پدرم میکرد. از او باج میگرفت باجش هم این بود تا پدر بگذارد با نامزدش رابطه داشته باشد و رفت و آمد کند.
- چه خانواده به هم ریخته ای
- بله تو خانه ما هیچ چیز سر جایش نبود. روابط آدمها براساس و معیار پول بود و مادیات.
- بمیرم برایت چه کشیدی!
من هم نسیم جبهه بهم خورد و عوض شدم؛ وگرنه یکی بودم خدا نکند مثل خودشان. اقرار میکنم که اگر جبهه نبود و جنگی وجود نداشت الان کمیتم لنگ بود. من به جبهه پناه آوردم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۲
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل اول
◇ وقتی به مشهد برگشتیم در فرودگاه از بقیه کشتی گیران استقبال کردند و آنها را بردند به استادیوم تختی مشهد. از همانجا رفتم به منزل. کسی به من اعتنایی نکرد. گناه من بیرون رفتن از مجلس جشن در کابل بود.
◇ حدود یک سال ورزش نکردم. وزنم بالا رفت و مجبور شدم به ورزش رو آورم. در همان کشتی باچوخه که روزهای جمعه برگزار می شد، شرکت کردم. در سال ١٣٥٤ مجدداً از طرف شرکت برق به تیم کشتی خراسان دعوت شدم و در اردویــی کـه گذاشته بودند، شرکت کردم. کشتی گیران ملی پوش در این تیم شرکت داشتند. در مدت برگزاری اردو، بعضی اوقات بحث مذهبی و سیاسی پیش می آمد و مـن هـم جبهه می گرفتم. در پایان موقعی که آخرین شام اردو را صرف می کردیم، یک پاسبان با دو نفر شخصی آمدند و دفتری را گذاشتند جلوی من. گفتند: این در ارتباط با حزب رستاخیز است. شخص اول مملکت هم به آن رأی داده ورزشکارها هم باید رسماً در حزب ثبت نام کنند. گفتم: شخص اول مملکت مرجع تقلید نیست که هرچه بگوید، ما دنباله رو ایشان باشیم این مسائل مسائلی است که به خودمان مربوط است. گفتند: از کشور بیرونت میکنند. اگر نمیخواهی، باید بروی بیرون. گفتم اشکالی ندارد. بحثی نیست.
◇ در همین حین ناگهان از پشت مرا گرفتند و گفتند: در تمام دورانی که برگشتی به ورزش به شخص اول مملکت و حکومت اهانت کرده ای و باید پاسخگو باشی. تا آن روز نمی دانستم ساواک و سازمان امنیت چیست. ساختمانی در خیابان ملک آباد متعلق به ساواک مشهد بود. مرا گرفتند که ببرند، ورزشکارهایی که آنجا بودند حدود بیست نفری می شدند. ناراحت و سروصدا کردند. مأمورها وقتی که آن وضعیت را دیدند گفتند:
ایشان باید به دفتر حزب بیاید و به مسؤول دفتر توضیح بدهد. قصد داشتند همان جا مرا کتک بزنند ولی چون گمان کردند ممکن است شلوغ شود و ورزشکارهای دیگر اعتراض کنند، کاری نکردند. مرا آوردند بیرون و به دستم دستبند زدند. چشم هایم را بستند و آوردند توی ساختمان ساواک ملک آباد توی یک زیرزمینی که محل موتورخانه بود، کتک زدن شروع شد.
◇ شخصی را به نام اصغری از کمیته شهربانی آورده بودند. آدم قوی هیکلی بود و سبیل کلفتی داشت. چون بچه روستا بودم توجه ای به کتک خوردن نداشتم روز بعد، مرا بردند به پادگان لشکر ۷۷ خراسان ده دوازده روز تحت بازجویی قرار گرفتم. بنده خدایی بود به نام سرگرد علوی که می آمد باشگاه م.ا او با یکی دو تا از سرهنگ های دیگر رفته بود پیش سرهنگ طباطبایی که قاضی دادگاه نظامی بود. گفته بودند این آدم قلدری است و سیاسی نیست. طباطبایی هم گفته بود: من هم به این نتیجه رسیده ام که اصلاً از سیاست چیزی نمی داند. منتها زیر بار حرف کسی هم نمیرود. قدرت جسمی اش بالاست و فکر میکند همه چیز را با زور میتواند حل کند.
◇ یک روز چشمانم را بستند و مرا گذاشتند توی یک پیکان و آوردند در منطقه ای پیاده کردند. ماشین در حرکت بود که مرا بیرون انداختند. چشمانم را باز کردم دیدم نزدیک فلکه برق هستم.
خانواده ام از موضوع دستگیری اطلاع نداشتند. بعضی از مردم در آن دوران نظر بدی نسبت به زندانیها داشتند و فکر می کردند که آدم کاری کرده. تنها کسی که اطلاع داشت، پدرم بود. وقتی با سر و
صورت زخمی به منزل برگشتم خانمم پرسید: چی شده؟ گفتم: برای مسابقه رفته بودم تبریز. طرف قوی بود و روی
تشک این بلا سرم آمد و باختم
دیگر چیزی نپرسید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ۲۱ خرداد ۱۳۶۰
شهادت ۱۰ نفر از پاسداران امیدیه، آغاجری و میانکوه در دارخوین / خط شیر
مراسم شب قبل از شهادت - دارخوین
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 وقتی مشغولِ
انبوه کانالهای فضای مجازی هستيم،
از كانالهای عارفانه مردان بزرگ دفاع مقدس غافل نشویم.
یادش بخیر سنگر خوب و قشنگمان..
¤ صبح و شامتان به یاد مردان خدایی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۳۲
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸شهید بابایی (خاطرات متفرقه)
همان روزهای بیکاری ما در اورژانس و در یکی از مراحل عملیات محرم، یک راننده آمبولانس به اورژانس ما مأمور شد. او قبل از آنکه به اورژانس منتقل شود، چند ماهی را در منطقه گذرانده و مرخصی نرفته بود؛ ولی آن زمان دیگر مأموریتش رو به پایان و از این مسئله نگران و در تشویش بود.
مرد نورانی و جا افتاده ای بود؛ با محاسنی که کم کم داشت گرد پیری بر آن می نشست. کارهایش هم مثل خودش مخلصانه و از سر دلسوزی بود. مثلاً اگر میوه میآوردند میوه های خراب را جدا و تا حدی که قابل مصرف بود، از آنها استفاده میکرد. همیشه لبه های نان را می خورد و می گفت که بقیه آن استفاده میشود، ولی این قسمتها را دور می ریزند و یا کارهایی را که به دیگران مربوط می شد بدون اینکه عاری داشته باشد انجام می داد؛ مثلاً شستن ظرفها و یا تمیز و جمع و جور کردن اورژانس. خلاصه از تمام لحظات خود در جبهه، کمال استفاده را در جهت عبادت خدا می کرد.
روز آخر مأموریتش که عملیات نیز به پایان رسیده بود، می خواست تسویه کرده راهی شهر و دیارش شود. همه اش در فکر بود و می گفت ما اصلاً این فرصتها را قدر ندانستیم و حالا هم داریم با دست خالی میگردیم. با گریه و ناراحتی برگه تسویه را از اورژانس گرفت و در حالی که دلش پیش بچه ها بود خداحافظی کرد و راهی مقر تیپ شد تا
بعد از گرفتن امضا از مسئولان راهی اندیمشک شود. تا اندیمشک هم رفته بود و حتی بلیت قطار و امریه هم گرفته بود ولی بعد از یک روز دیدیم دوباره به اورژانس برگشت. از دیدن او خیلی
خوشحال شدیم. به او گفتم:
- چه شد که برگشتی؟
گفت: تسویه حسابم را در اندیمشک باد برد و من برگشتم تا دوباره یک برگۀ دیگر بگیرم. کارهایش را از نو انجام داد؛ ولی چون غروب شده بود و هوا رو به تاریکی می رفت گفت امشب را هم پیش شما میمانم و از هوای جبهه و ستاره های آسمان اینجا لذت میبرم و فردا راهی شهرم میشوم. همان شب به ما خبر دادند که یکی از آمبولانسها در رمل گیر کرده و ما چند نفر را راهی آنجا کرده ایم تا کمک کنند و آمبولانس را بیاورند. او نیز از سر شوق با آنان راهی شد؛ ولی دیگر برنگشت مگر با پیکری خون آلود.
نام آن شهید، «محمد محمدی» بود.
پایان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
_________
_________
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#شهید_جمهور #خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 به نام خداوند مردان جنگ
دلیران چون شیر و ببر و پلنگ
خواننده اشعار:
غلامرضا کویتی پور
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂