eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۲۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ عراقی‌ها کشیده بودند جلو. سایه‌هایشان می‌دوید پشت نخل‌ها. انگار قایم باشک بازی می‌کردند. یکی از تانک‌ها راه کج کرد به طرف شرقی نخلستان. قصدش دور زدن ما بود. دست‌های عراقی پشت سرش خمیده می‌دویدند. ترس را می‌شد تو حرکات پاهایشان دید. رحیمی نگاهی به سنگرها انداخت و به فکر فرو رفت. افکارش در هم بود. به آدم سرگردانی می‌ماند. آرام و قرار نداشت. دو راه بیشتر نداشتیم. رساندن خودمان به معبر، یا اسیر شدن. به اسارت فکر نکرده بودیم. فقط حرف‌اش زده شده بود. تند و سرسری. انگار اصلا واقعیت نداشت. ذهنمان به خارج شدن از معبر بود و بس. نگاهم را دوختم به صورت رحیمی. پوست سیاهش به کبودی می‌زد. انگار مانده بود فکرش را چه طور بگوید. به امیر عسگری نگاه کرد. داشت از او کمک می‌گرفت. لحظه ای بعد با تردید گفت - می رویم...با همین چند تا اسلحه.... خدا خواست از معبر رد می‌شویم ... نخواست... وسایلتان را ببندید هر وقت گفتم راه...می افتیم .... قبل از تاریکی ... بار و بندیلم را بستم. برای آخرین بار رفتم سراغ زخمی‌ها. باید باهاشان خداحافظی می‌کردم. دل‌اش را نداشتم ولی رفتم. سکوتی سنگین تو محوطه بیضی شکل حاکم بود. به قبرستان می‌ماند. کرخت و رنگ پریده چشم چرخاندم رو صورت بچه ها. زل زل نگاهم می‌کردند. مرده و زخمی از دم، دستشان را فشردم. سرد بودند. به سردی خاک. سرم را انداختم پایین. سریع از کنارشان گذشتم. قلبم تند تند می‌زد. صدایم در نمی آمد. به آدم لالی می‌ماندم. وقتی برگشتم پیش بچه ها ساعت چهار و نیم بود. روز جانش بالا آمده بود. خرخرهایش را می‌شد شنید. قاتی صدای تیر و گلوله شده بود به همان خشنی و گوشخراشی. نگاه کردم به نخل‌ها. به زمین و آسمان، به حصار توری و سنگرم. گوش خواباندم رو سینه‌اش. صدایش در نیامد. دست کشیدم به دور و برش. نمی‌خواستم رنجیده خاطر باشد. با اشاره رحیمی حمایل بستیم و راه افتادیم. کوله آرپی جی را که دو تا موشک داخل‌اش بود دادم پشت محمود. پراکنده حرکت می‌کردیم پشت نخل‌ها و نیستان پناه می‌گرفتیم و جلو می رفتیم. از عراقی‌ها اثری نبود. فقط صدای تیرشان را می‌شنیدیم. فاصله شان با ما زیاد نبود. افتادیم تو جاده خاکی. رحیمی جلو می رفت. نگاهش همه جا بود. به امتداد جاده نگاه کردم. تانکی سوخته عرض اندام می کرد. دلم خنک شد. از بچه ها عقب افتاده بودم. فاصله ام را کم کردم. گلوله های دشمن خود را تا نزدیکی‌مان کشیدند. شروع کردیم به سینه خیز رفتن. گلوله ها اطرافمان را شخم زدند. احساس کردم تیری پشت پوتین‌ام را خراش داد. هول سینه کشیدم رو خاک. رحیمی سر چرخانده بود طرفمان. سگرمه هایش در هم بود. غیظش را فرو می‌داد. تو دلم خالی شد. خطر بیخ گوش‌مان بود. نرمه بادی سر و گوش عرق کرده مان را چنگ انداخت. سعی کردم رد تیرها را بگیرم. چشم‌هایم یاری ندادند. به یاد حرف رحیمی افتادم. آخرین حرف‌اش. - تا آخرین گلوله می‌جنگیم. با انتظار کشنده ای جلوتر رفتیم. نفس کشیدن برایم سخت شده بود. از دور صدای رگبار مسلسل بلند شد. برید و دوباره مثل صدای چرخ خیاطی در نخلستان پخش شد. کسی از روبه رو پا بر سنگی کوبید. از حرکت ایستادیم. همه مواضع تصرف شده از دست رفته بود. رحیمی گفت: - انگار محاصره شده ایم ... از این حرف رحیمی گلویم خشک شد. داشتم از تشنگی هلاک می‌شدم. اگر گیر عراقی‌ها می‌افتادیم تو همان چاله های انفجار خاکمان می‌کردند. تیراندازی قطع شد. لحظه ای صدای پای دسته ای بر روی سکوت پر از ترس کشیده شد. صداها غریبه بود. خوف برم داشت که نتوانم با عراقی‌ها روبه رو شوم. جنگ تن به تن. - چه قدر مانده برسیم به معبر؟ بیوک بود که می‌پرسید. کسی جوابش را نداد. زیر لب گفتم - خدا می‌داند چند سال. از حرفی که زده بودم پشتم لرزید. مانده بودم چرا فکرم به اسارت رفت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مسیر اربعین 🔹 با نوای حاج محمود کریمی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آسمان ها مگر از گردش خود سیر شوند ور نه عشاق محال است قراری گیرند... صائب تبریزی ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
؛ 🍂 شیوه‌های شکنجه ساواک 6⃣1⃣ ┄❅✾❅┄ 🔹 منقل الکتریکی: مأموران از منقل الکتریکی به عنوان وسیله‌ای برای سوزاندن اعضای بدن زندانیان سیاسی استفاده می‌کردند. مهدی رضایی یکی از زندانیان سیاسی در دادگاه خود درباره‌ی شکنجه می‌گوید: «مرا با اجاق برقی سوزانده‌اند به طوری که از راه رفتن عاجز بودم و روی زمین و روی سینه‌ی خود حرکت می‌کردم.»[27] آقای ایوبودولو، وکیل دعاوی در پاریس که به ایران سفر کرده است، از میز فلزی‌ای نام می‌برد که به تدریج داغ می‌شود و زندانی را روی آن می‌خواباندند.[28] ------------ [27]. شکنجه‌های ساواک در ایران، پیشین، صص 13ـ 14. [28]. برای مطالعه بیشتر ر.ک، صمدی‌پور، سعید، شکنجه در رژیم شاه، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ قسمت آخر @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آیا می دانید ؟ حضور ۸۰ هزار مستشار نظامی و اداری آمریکا در ایران که بر همه ارگان های کشورمان سلطه داشتند و کسی بدونه اجازه انها آب نمی خورد. و در روایتی دیگر آمده:، جریان ورود مستشاران آمریکا با ورود انگشت شمار آنها از جمله مورگان شوستر در دوره قاجار آغاز می شود، با استخدام چند صد نفر در دوره پهلوی اول ادامه می یابد و در نهایت در اوایل سال ۱۳۵۷ (1978)، با ورود ۵۰.۰۰۰ به اوج خود در تاریخ کشورمان می رسد. --------------------- 📚کتاب زمینه‌ها، عوامل و بازتاب جهانی انقلاب اسلامی ایران، دکتر مصطفی ملکوتیان @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ماجرای پسرش را می‌گفت، ریز ریز گریه می‌کرد. شهادتش را دیده بودند اما خبری از جسدش نبود. همانطور که تعریف می‌کرد دو تا بچه از سر و کولش بالا می‌رفتند. پرسیدم "اینا کی‌ند؟" بچه‌های پسر بزرگش بودند. اسیر بود. اصرار می‌کرد شربت بخوریم، رویمان نمی‌شد. تعارف کردیم خودش هم بخورد. روزه بود. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۱۶ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• 🔹 با ورود به سالن انتظار فرودگاه مهرآباد با صحنه بسیار عجیبی مواجه شدیم. خیلی از خانواده های خلبانان که از آزادی آنها خبردار شده بودند به سالن آمده بودند. آقاپسرها و دخترخانم‌هایی که هنگام اسارت پدرشان طفل و یا کودک و کم و سن و سال بودند و الان برای خودشان مردان رشید و دختران بزرگی شده بودند و شاید پدرشان را بعد از سال‌ها اسارت برای اولین بار در آغوش می‌گرفتند، همه آمده بودند. همه گریه می کردند و فضای سالن پر شده بود از احساس و عواطف وصف نشدنی. پدر گاهی در آغوش پسر و گاه در آغوش دختر و در کنار این‌ها اشک های همسر و پدر و مادرشان را شاهد بودم. همه از خوشحالی اشک شوق می ریختند و همه افراد حاضر در سالن تماشاگر این صحنه ها و تحت تاثیر این اشک ها گریه می‌کردند و می خندیدند. و چقدر سخت بود جدا کردن یکی از آغوش پدر و رفتن دیگری بجای او.. 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی در اسارت /۷ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔸 تأکید بر سلامت اسرا از دیگر مؤلفه‌های مدیریتی حجت‌الاسلام ابوترابی در دوران اسارت می‌توان به تأکید وی بر سلامت و حفظ جان اسرا اشاره کرد. علی علیدوست می‌گوید: «وقتی حاج‌آقا را آوردند چهار ماه بود ما اعتصاب کرده بودیم. عراقی‌ها دستور داده بودند بلوک بزنیم و ما نزده بودیم و آن‌ها به خاطر سرپیچی از دستورشان ما را زندانی کرده بودند. درها را می‌بستند و روزی پنج دقیقه بیرون می‌آوردند. ترفندهای زیادی به کار برده بودند تا اعتصابمان را بشکنند ولی موفق نشده بودند. زمانی که حاج‌آقا به اردوگاه آمد نماینده صلیب سرخ به فرمانده عراقی گفته بود شخص تازه‌ای که به این اردوگاه آمده می‌تواند مشکلات را حل کند. عراقی‌ها از حاج‌آقا خواستند ورود کند تا مشکل اعتصاب حل شود. حاج‌آقا با بچه‌ها صحبت کردند و مشکل حل شد». وی اعتقاد به حفظ جان اسرا را مهم‌ترین اولویت زمان اسارت بیان می‌کند و می‌گوید: «ما فکر می‌کردیم همه جا مثل جبهه است و همه جا باید درگیر شویم. فکر می‌کردیم همیشه در هر موقعیتی باید با دشمن درگیر شویم. آقای ابوترابی به ما گفتند هنگامی که در جبهه بودید وظیفه‌تان درگیری بود و الان که اسیر شده‌اید و دشمن بر شما چیره شده وظیفه‌اصلی‌تان حفظ جان و سلامت خودتان و همرزمانتان است». وی با اشاره به نقش حجت‌الاسلام در ایجاد همدلی در میان اسرا می‌گوید: با ورود ایشان اعتصاب شکسته شد و در مدت کوتاهی یک وحدت و همدلی در اردوگاه به وجود آمد. ┄┅═✦═┅┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۲۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ سینه آسمان به گلوله بسته شد. صدای خرخر بیسیم به گوش رسید. نزدیک تر شده بودند. بچه ها گلنگدن کشیدند. نگاهشان کردم. پراکنده و ناهماهنگ. - این طور که نمی‌شود جلو عراقی‌ها ایستاد. با پشت دست عرق پیشانی‌ام را گرفتم. می‌خواستم چیزی به رحیمی بگویم، نتوانستم. زبانم انگار قفل شده بود. گوش دادم به جایی که صدا بلند شده بود. صداها تو دماغی و خفه بود کسی از درون وسوسه ام می‌کرد. - از جا کنده شو و بدو به طرف معبر. - این کار دیوانگی است .... خودکشی است ..... احساس کردم کسی از پشت نخل‌ها سرک کشید. پچ پچ بچه ها با رحیمی بلند شد. مشکوک بودند. احساس کردم تنها بی‌کس، عاجز و وامانده در آن نخلستان آتش گرفته افتاده ام. - تنها؟ تنها چرا ... پس این بچه ها چه هستند؟ آهسته سینه کشیدم به طرف رحیمی. چنان در خود فرو رفته بود که متوجه ام نشد. بازویش را فشردم. مات و گیج نگاهم کرد. برای لحظه ای به نظرم غریبه آمد. در آن دو سه روز به آن حال ندیده بودمش. سیبک گلویش بالا و پایین می‌شد؛ ولی صدایش بیرون نریخت. - چه کار کنیم؟ ... دارند نزدیک می‌شوند. با انگشت گوشت آلودش جایی را نشانه رفت که تا آن لحظه ندیده بودم. یک ستون ده پانزده نفری از عراقی‌ها با تمام تجهیزات کماندویی. دهانم باز ماند. نگاه کردم تو چشم هایش. سرش را تکان داد. پیشانی اش را به زمین گذاشت. وقتی بلند کرد خیس عرق بود. - غافلگیر شدیم ... فکر می‌کنی می‌شود مقاومت کرد؟ - شما فرماندهی .... - بچه ها رای به اسارت داده اند. یکهو خشکم زد. سنگین شدم و چسبیدم به زمین. چشم هایم به نقطه نامعلومی خیره مانده و بعد هیچ چیز نمی‌دیدم. حتی آن نقطه نا معلوم . ... در دو کلمه جواب دادم - هر چه شما بگویید! - پس معطل نکن. هر چه داری مخفی کن ... الان است که برسند. به زور از جا کنده شدم. سینه خیز تا نیستان رفتم. گلویم پر از خاک شد. خاک گل شده را جمع کردم تو دهانم و تف کردم. آرپی جی را سر دادم میان نی‌های خمیده. بعد چاقوی آلمانی را تو یکی از چاله های انفجار انداختم. خاک را چنگ زدم و ریختم رویش. دلم هری پایین ریخت. بی سلاح احساس لخت بودن می‌کردم. همیشه و همه جا چاقو همراهم بود. کله ام داغ کرده بود. هزار تا فکر تو مغزم در هم گره خورده بود. مانده بودم کاری که می‌کردیم درست است یا نه؟ جوابی برایش نداشتم. تصمیم را آنها گرفته بودند. من هم یکی از آنها بودم. بهشان حق دادم. شاید اگر من هم به جای آنها بودم همان تصمیم را می‌گرفتم. - این قدر خودخواه نباش. تو عمرت را کرده ای ... آنها می خواهند زنده بمانند. جوانند تازه خودت هم ته دلت می ترسیدی ... بدت نمی‌آمد اسیر بشوی ... به خودت که نمی‌توانی دروغ بگویی ... - نه دروغ برای چه؟ ... ولی بدم نمی آمد که شهید می‌شدم ... - لیاقت می‌خواهد ... داشتی شهید می‌شدی... وحشت گرفته بودم. قلبم به شدت می‌کوبید. دست و پاهایم منقبض شده بود. کار آسانی نمی‌کردیم. نه اشتباه بود و نه منطقی. فکر بعد را می کردم. به همه باید جواب پس می‌دادم. حتی به تاریخ. شاید همه چیز گردن من می افتاد. پیرمرد دسته. ریش سفید گروه. اما من که فرمانده نبودم. با مشورت به این تصمیم رسیده بودیم. اصلاً فرمانده ها کجا هستند؟ چرا تنها گذاشتندمان. دو شب و یک روز است منتظریم . •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 نواهای ماندگار ای راهیان کربلا من هم رسیدم ای لشکر صاحب زمان... 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 حساب خارجی شاه 🔹 در مورد پاک‌دستی رضاخان، روزنامه تایمز در گزارشی در تاریخ 22 سپتامبر 1941 میلادی چنین می‌نویسد: دارایی رضاخان طبق برآورد دقیقی که شده معادل ۱۰ میلیون لیره انگلیس (در سال ۱۳۲۰) در بانک‌های خارجه می‌باشد. 📚رضاخان در گذرگاه تاریخ، ج ۲، ص۹۹۱ نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 در محاصره آتش تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 مجروح َمحرم در منطقه فرودگاه مشغول تمیز کردن دست و صورت و زخم‌های مجروح ها بودیم تا کار درمان برای دکترها راحت تر شود. معمولاً رزمنده ها با اکراه قبول می‌کردند که این کار را انجام دهیم. مجروحی را آوردند و یکی از نیروها سراغش رفت. ترکش در ناحیه های سرو گردن و دست‌های او خورده بود و بسیار گلی بود. از همان اول با روی خیلی باز و خوشایند از امدادگر استقبال کرد. گهگاهی هم به رویش لبخند می‌زد. همه تعجب کرده بودیم و برایمان سؤال پیش آمده بود که این رزمنده چرا چنین برخوردی با یک خانم دارد؟ مشغول کار خودمان شدیم که یک دفعه صدای جیغ آمد. برگشتیم و آن ها را در آغوش هم دیدیم. می‌خندیدند و گریه می‌کردند. وقتی پیش ما آمد، جریان را تعریف کرد - می‌دونید جریان چیه؟ خودمم از زل زدنهای مجروح ناراحت بودم. اما وقتی صورتش رو تمیز کردم و چهره ش مشخص شد دیدم برادرمه. پروین قوچانی •┈••✾○✾••┈• از کتاب: زنان جبهه جنوبی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۱۷ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• 🔹 قرار بود ابتدا در تهران قرنطینه و بعد از طی مراحل اداری تحویل هلال احمر شویم و نهایتا با تشریفاتی به خانه هایمان برویم. گروهی که با حاج آقا آزاد شده بودیم به همراه خلبانان جهت استراحت و قرنطینه به پادگان قصر فیروزه انتقال داده شدیم و در خوابگاهی استقرار پیدا کردیم. خاطرم هست که به محض ورود، یک دست لباس بسیجی همراه با لباس زیر تحویل گرفتیم و راهی حمام پادگان شدیم. پس از سال‌ها برای اولین بار بود که با آب داغ دوش گرفتم. در آن لحظات به یاد حمام اردوگاه تکریت ۱۱ افتادم که در طول دوران اسارت آرزو به دل ماندیم حتی برای یک بار هم شده با آب داغ حمام کنیم. وقتی نوبت حمام آسايشگاه ما که هفته ای یک‌بار بود می‌شد، هیچ وقت از دوش آب نمی آمد و مجبور بودیم از طشت استفاده کنیم. آن را زیر شیر قرار می دادیم و منتظر می شدیم تا از آب سرد پر شود و با صابونی سهمیه ای که سهم ما از آن قالب فقط به اندازه حبه قندی بود و با لیفی که از گونی برنج دوخته بودیم، به اصطلاح حمام کنیم. لیوان را از آب پز می کردیم و روی سر و بدنمان می‌ریختیم. در زمستان هم که آب استخوان سوز بود و چقدر زجرآور. وقتی آب سرد با زخم‌های به جای مانده از برخورد کابل‌ها و باطوم های نگهبانان عراقی که روزانه بر بدن رنجور و نحیف اسرا فرود می آمد تماس پیدا می‌کرد، می‌شد حمامی زجرآور و طاقت فرسا. به هرحال آن شب حسابی حمام به ما چسبید، خصوصا اینکه لباس‌های نو هم پوشیدیم. 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۲۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ انفجاری زمین را تکان داد. ما همان طور مبهوت نشسته بودیم. یکهو خودم را در محاکمه نظامی دیدم. بی توجه به حرفهای من اعمالمان را تجزیه و تحلیل می‌کردند. بعد حکم اعدام صادر شد. هیچ چیز برای گفتن نداشتم. گفتن هم بی‌فایده بود. آنها در وضع ما نبودند که درکمان کنند. ذهنم پر شد از زندانهای اسارت. زندان کشیده بودم. می‌دانستم چه جور جایی است ولی زندان اسارت فرق داشت. - چیزی نیست داش اسدالله، یا لااقل امیدوار باش چیزی نباشد ... تو آدم ترسویی نیستی .... خیلی‌ها این را نمی‌دانند .... خودت که می‌دانی. دانستن من به چه درد می‌خورد؟ ... کاش خدا قبول ام......کند ... او شاهد است..... قبول می‌کند. مهم او است و بس.... دادگاه او با تمام دادگاه‌ها فرق دارد ... عدالت محض. ترس داری؟ نمیدانم ... نگاه کردم به نخلستان. نیم بیشتر نخل‌ها سوخته بودند. لرزشی از فرق سر تا نوک پایم گذشت... - آخ اگر می‌توانستیم از لودر و تانکها استفاده کنیم. برای اولین بار فهمیدم که دیگر برایم چیزی باقی نمانده و همه چیز را گم کرده ام. - من یک بسیجی ام .... من یک بسیجی‌ام ... بقیه چیزها را ولش ..... چند تیر هوایی شلیک شد. عراقی‌ها راه‌شان را کج کردند طرف ما. ده پانزده نفر بیشتر بودند. شاید بیست و پنج نفر. منتظر ایستادیم. داشتند اطرافمان حلقه می‌زدند. ترس را تو صدایشان می‌شد شنید. می‌ترسیدند یکهو منفجر شویم. یک انتحار دسته جمعی. خیز برداشتند رو زمین. صدای کشیده شدن هیکل گنده شان به گوش می‌رسید. به سگ تیرخورده ای می ماندند. - از کجا شروع می‌کنند؟ کسی جوابم را نداد. عصبی ایستاده بودند. انگار همه در این فکر بودند چه طور دفعه دیگر حق آنها را کف دستشان بگذارند. البته اگر دفعه دیگری هم وجود داشت. - دست‌ها را بگیرید. بالا ... باید بفهمند می‌خواهیم اسیر شویم. بی اختیار دست‌هایم را گرفتم بالای سرم. می‌لرزیدند. هم از ترس هم از گرسنگی و هم از خجالت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 شهادت آخرین منزل عشق من از آن جست ترت می‌ترسم....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
؛ 🍂 زندان مخوف ساواک| ۱ ┄❅✾❅┄ 🔹زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری معروف ترین زندان برای مبارزان انقلاب اسلامی است؛ این زندان به واسطه ساختمان عجیبش محل دردناکترین شکنجه ها بوده است و حالا ۱۳ سال است که موزه عبرت نام گرفته است. 🔸زندانی در منطقه باغ ملی باغ ملی تهران قدیم در نظر خیلی از آدم های قدیم وجدید یکی از مکان های پر رفت و آمد تهرانی ها برای تفریح و قدم زنی به شمار می رفته است؛ به همین دلیل شاید برای خیلی از ما عجیب و غریب به نظر برسد که این زندان درست در دل شهر و در همان حوالی ساخته و بعدها مشغول به فعالیت شده است. موزه عبرت که در زمان انقلاب با نام زندان «کمیته مشترک ضد خرابکاری» فعالیت می کرده است زندانی است که تا سالهای سال به خاطر شرایط خاص معماری اش کسی از وجود آن خبر نداشته است. زندانی که در سالهای حکومت شاه زندان مخوف ساواک بوده است و چیزی حدود ۴۰۰۴ نفر را در خودش برای شکنجه جای داده است. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آیا می دانید ؟ اعطای حق مصونیت قضایی (کاپیتولاسیون) به مستشاران آمریکایی در سال ۱۳۴۳ و تبعید امام به علت مخالفت با فروش استقلال کشور به این معنی بود که ارزش یک سگ آمریکایی از یک عالم ایرانی بیشتر بود! و هیچ مقامی حق تعرض به فرد مجرم آمریکایی را نداشت ولی آنها می‌توانستند هر تصمیمی برای فرد ایرانی در هر کجای دنیا بگیرند؟ --------------------- @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 در صحنه پشتیبانی و جنگ تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 ... من و صدیقه به بیمارستان امدادگران رفتیم. فرشته به ما گفت: یک ماشین ارتشی برای حمل و توزیع غذا به نیرو احتیاج دارد. ما هم با کمال میل این کار را پذیرفتیم. یک گروهبان ارتشی مسئولیت داشت با وانت ارتش هر روز صبح از باشگاه فیروز آبادان، که یکی از باشگاه‌های شرکت نفت بود و در ایستگاه ۱۲ کوی مصدق قرار داشت، صندوق‌های پر از غذا در ظرف‌های یکبار مصرف را تحویل بگیرد و در خرمشهر بین رزمندگان تقسیم کند. گروهبان نیاز به کمک داشت و به تنهایی نمی‌توانست این کار را انجام دهد. من و صدیقه با خوشحالی این مسئولیت را پذیرفتیم. از روز بعد کار ما شروع شد. هر روز صبح به بیمارستان می رفتیم و از آنجا پشت وانت گروهبان می‌نشستیم و به باشگاه فیروز می رفتیم... غذاها را در وانت جا می‌دادیم و به سمت خرمشهر می‌رفتیم. گروهبان از اول تا آخر ماموریت، به ما اسلحه ژ3 می‌داد که اگر با بعثی‌ها برخورد کردیم بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. وقتی غذاها را تقسیم می‌کردیم و کارمان تمام می‌شد به آبادان برمی‌گشتیم و اسلحه‌ها را تحویل گروهبان می‌دادیم. هنگامی که از پل خرمشهر عبور می‌کردیم، اشهدمان را می‌خواندیم. از هر طرف ساختمان‌ها ویران می‌شد و لحظه‌ای صدای صفیر گلوله‌های خمپاره قطع نمی‌شد. ما بدون هیچ برنامه خاصی به هر رزمنده‌ای که می‌رسیدیم یک ظرف ظرف غذا می‌دادیم تا ظرف‌های غذایمان تمام می شد و برمی‌گشتیم. معصومه رامهرمزی •┈••✾○✾••┈• از کتاب: زنان جبهه جنوبی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۱۸ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• برای اولین روز ورودمان، دیدار با رهبر انقلاب را تدارک دیده بودند. بعد از صرف صبحانه، عازم حسینیه امام خمینی شدیم. من و همراهان حاج آقا ابوترابی جزو اولین گروه از آن جمع بودیم که به حسینیه می‌رفتیم. لذا در صف اول دیدار قرار گرفتیم و به مرور اسرای دیگری هم وارد شدند. تقریبا حسینیه پر شده بود که رهبر انقلاب با صلابت وارد شدند و قبل از سخنرانی ایشان، حاج آقا ابوترابی سخنرانی کرده و به طور خلاصه از وضعیت اسرا در اردوگاههای عراق گزارشی دادند. رهبر انقلاب هم بعد از او صحبت کردند و با اتمامفرمایشات تشریف بردند. من به همراه نفراتی که همراه حاج آقا از اردوگاه رمادیه ۹ آزاد شده بودیم به سمت دربی که پشت جايگاه سخنرانی قرار داشت شده بود رفتیم و پس از عبور از راهرو به سمت اطاقی هدایت شدیم و در کمال ناباوری مشاهده کردیم رهبر انقلاب در آن اطاق حضور دارند. وارد اطاق ‌که شدیم حاج آقا ابوترابی رهبر انقلاب رو در آغوش گرفتند و بوسه باران کردند. این دیدار که همراه با اشک و شوق بود لذت بخش ترین لحظه های آزادی و شاید هم عمرمان بود که هیچ وقت دیگر تکرار نمی‌شد .... 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 خواب تاثیرگذار ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔸 نوجوان با عجله به محل اعزام رسید، اما اتوبوس در حال حرکت بود. دیر رسیده بود. با اشک و آه اتوبوس را که دور می‌شد تماشا کرد. •••• اتوبوس برگشت دچار اشکال شده بود نوجوان شانس آورده بود. ◇◇◇ 🔸 - حالا که اجازه نمی‌دید برم جبهه، باید خودت به خدا جواب بدی! صبح زود پدر از خواب بیدار شد. - آقاجون اگه می‌خوای بری جبهه، خدا به همراهت... بلند شو برو! •••• در خواب دیده بود روحانی روستا و یک سید به دیدن مردم آمده اند. با همه احوال پرسی کرده بودند، به جز او! ◇◇◇ 🔸 مسئول واحد نمراتش را نگاه کرد. - آقا این بچه داره کلک می‌زنه. مگه ممکنه این طور دانش آموزی رو اخراج کنند؟ همه نمراتش بالای هفده ست، حتماً از مدرسه فرار کرده! •••• به زحمت آنها را راضی کرد. لحظه آخر پدرش مانع اعزامش شد؛ هنوز کوچک بود. •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۳۰ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ پشت سر هم ردیف شدیم، بدون پیراهن. سربازهای عراقی اسکورتمان کرده بودند. پشت، جلو، راست، چپ. با فریاد یکی‌شان راه افتادیم. پاهایم سنگین شده بود. می چسبیدند به زمین. می‌کشاندمشان. سرباز عراقی هل‌ام می‌داد از صف بیرون می‌افتادم. دوباره برمی گشتم سر جایم. نیش سرباز تا نبا گوش باز می‌شد. مات نگاهش می‌کردم. زود چشم بر می‌داشت از صورتم. انگار می‌ترسید نگاهم کند. چه شنیده بود از ما خدا می‌دانست. شاید فکر می‌کرد سنگ می‌شود یا در جا می میرد. کاش آن طور بود. - به سیخ می‌کشنت اسدالله ... با این ریش سفید رفته ای به جنگ شان ... از بیراهه می‌بردنمان. از لابه لای نخل‌ها. جاده صافی وجود نداشت. هر جا را نگاه می‌کردم پر بود از سنگرهای بتونی روی زمین و زیر زمین. تو گودی و پشت نخل‌ها پر از تجهیزات. عینهو یک اتاق خواب تو شهر. شهر نه، هتل. به یاد سنگر خودم افتادم. با فریاد سرباز گردن شکاندم و چشم انداختم به زمین. زمین سوخته بود. با بادی که شاخ و برگ نخل‌ها را تکاند سر بلند کردم به آسمان. خورشید رنگ به رو نداشت. داشت غروب می‌کرد. به عمرم چنان غروبی ندیده بودم. مرده و چروک. از خدا خواستم آخرین غروبش باشد. سرباز مشت کوبید به پشتم. افسر دو ستاره ای که کنارم بود داد زد. نفهمیدم چه گفت. شاید فحش‌ام داد. پا تند کردم. نفسم بالا نمی‌آمد. انگار سنگ گنده ای را رو سینه ام گذاشته بودند. چشمم افتاد تو صورت افسر. رگ‌های شقیقه اش زده بود بیرون. هیجان صورتش را پر کرده بود. - یعنی گرفتن هشت تا آدم بی‌سلاح این قدر مهم است؟ چه تو سرش می گذرد؟ حتما بهش مدال می‌دهند... شاید هم چند روز تشویقی. یاد خانه‌مان افتادم و یاد دخترها. مانده بودم باز هم آنها را خواهم دید؟ دلهره ام گرفت. سر چرخاندم طرف افسر. شکمش چسبیده بود به پشتش. تخت تخت. همان طور تو فکر بود یکهو با خودش غر زد. سربازها داد کشیدند و هل‌مان دادند. - چه شده؟ چرا یکهو دیوانه شدند؟ ... - از یک چیز می‌ترسند. محمود بود که جوابم را داد. همان طور لنگ می‌زد. نفهمیده بودم چه بر سرش آمده بود. خواستم بپرسم که یکی از سربازها دوید جلويم. لب بستم. زل زد تو صورتم. تو چشم‌هایش پر از نفرت بود. سر چرخاندم. غر زد و دوید جلو صف. فکرم رفت به اردوگاه‌های عراقی. هیچ تصویری از آنها نداشتم. فقط میله های زندان جلو چشم هایم عمود شدند. زنگ زده و کثیف. زرد و آبی و جگری. از کنار یک ردیف سنگر بتونی گذشتیم. سربازها لم داده بودند و نگاهمان می‌کردند. نیش همه شان باز بود. دستشان رو قلوه سنگ‌های اطرافشان بود. جرات پرت کردن نداشتند. معلوم بود از افسرها می‌ترسیدند. صدای هواپیما آمد. آسمان را نگاه کردم. مثل تیر گذشت و دور شد. دلم لرزید. می دانستم بمب‌هایش را می ریخت و بر می گشت. کجا و رو سر چه کسانی خدا می دانست. حتما مردم بی دفاع. - نامردها ... نامسلمان ها ..... سنگرها را پشت سر گذاشتیم. چشمم افتاد به جسدهایی که ولو شده بودند رو زمین. ناگهان همه نیرویم را از دست دادم. پاهایم یاری نمی‌کردند قدم از قدم بردارم. خودم را خالی و بیهوش حس می‌کردم. انگار رو هوا راه می‌رفتم. تمام زمین را هیکل های خون آلود و تکه تکه شده پوشانده بود. همه از بچه های کربلای پنج مرحله سوم بودند. به زحمت پشتم را راست نگاه داشتم. بچه ها قوز کرده بودند. نفس‌ها تو سینه حبس شده بود. چشم‌هایم می‌دوید رو صورت شهدا. خاموش در خواب خوش و عمیقی فرو رفته بودند. رو صورتشان شبح مرگ دیده نمی‌شد. یکهو سکوتی فلج کننده منطقه را در خود فرو برد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂