eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 دهلاویه 🌹؛ سیدابوالفضل کاظمی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 پاییز ۱۳۵۹ / دشت آزادگان، جبهه دهلاویه «اوضاع وخیم شده بود. عراق داشت خاک دشت را توبره می‌کرد. دکتر چمران بیسیم زد و از عقب مهمات خواست. اما دشمن ما را دور زده بود و داشت از پشت سر می آمد. کسی هم نبود که از حلقه محاصره بتواند رد شود و مهمات را به خط مقدم دهلاویه برساند. دکتر گفت که این کار فقط کار عباس است. عباس زاغی را می گفت. خیلی شجاع بود. عباس پشت بیسیم با دکتر صحبت کرد. یک ساعت بعد، عباس را دیدیم که پشت رل، گرد و خاک کنان آمد. فوراً مهمات را از ماشین خارج کردیم تا آتش به‌شان نخورد. دکتر گفت که باید هر طور شده، جلوی‌شان را بگیریم. روز بعد وقتی داشتیم با دکتر و سرگرد ایرج رستمی می‌رفتیم محور «طراح»، ماشین عباس را در جاده دیدیم که با گلوله مستقیم تانک منفجر شده و جنازه عباس از هم پاشیده بود. فرصت نداشتیم جنازه اش را عقب ببریم و مجبور شدیم همان جا بگذاریمش. صبح روز بعد، تانکهای عراقی دهلاویه را زیر آتش گرفتند. می خواستند از خط عبور کنند اما دکتر که احتمال این پانک را می داد، موتورسوارها را آماده کرده بود تا آر‌پی‌جی زن‌ها را ببرند جلو. ساعت ۹ صبح حمله شان شروع شد. از هر طرف می آمدند. موتورسوارها، موتورها را دستکاری کرده بودند تا صدای کمتری بدهند. زیر آتش می‌رفتند جلو. بعد موتور را می خواباندند زمین و با آر‌پی‌جی شلیک می کردند. به بچه ها گفته بودم هوای شان را با تیربار داشته باشند. طولی نکشید که دشت پر شد از لاشه های سوخته تانک‌ها. یکی از موتور سوارها شهید شد و جلیل نقاد هم ترکش خورد. ظهر که شد، تانک‌ها عقب نشستند و لودرها خاکریزها را دوباره محکم کردند و دهلاویه همچنان بین ما و دشمن ماند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂
🍂 طنز جبهه «سنگر قُلدرها» ۵ •┈••✾✾••┈• 🔸 «نوشابه تگری» ظهر بود. وارد سنگر قلدرها شدم. همه خم شده بودند و دستشان را تا آرنج توی قوطی ۱۷ کیلویی پر از آب یخ کرده بودند. پرسیدم: _ چرا همه دستتون رو توی آب یخ کردین؟ _ نوشابه‌هامون رو گذاشتیم سرد بشه. _ خوب بذارین سرد بشه. _ چی میگی؟ اگه دستمون رو از روش برادریم، فوراً نوشابه تک می‌خوره و خورده میشه. _ چرا دستاتون رو هی عوض می‌کنین؟ _ برای اینکه دستمون یخ می‌کنه اما نوشابه هنوز سرد نشده! حجت‌الله که حوصله‌اش سر رفته بود، نوشابه خودش رو خورد و گفت: - من حوصله ندارم صبر کنم تا سرد بشه. همه حاضر بودند دستشان یخ کند اما جرئت نداشتند دستشان را از روی نوشابه بردارند. چون فوراً به سرقت می‌رفت و خورده می‌شد. راوی: زنده‌یاد حاج حیدر رنگبست        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
از شهید آوینی پرسیدند:شهدا چه ویژگی خاصی داشتند که به این مقام رسیدند؟؟ گفت: یکی را دیدم سه روز در هوای گرم خط مقدم جبهه روزه گرفته بود؛ هرچه از او سوال کردم برادر روزه مستحبی در این شرایط واجب نیس خودت را چرا اذیت میکنی؟!جواب نداد... وقتی شهید شد دفترچه خاطراتش را ورق میزدم نوشته بود: خب اقا مجید یک سیب اضافه خوردی جریمه میشی سه روز، روزه بگیری تا نفس سرکش را مهار کرده باشی...!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
تو میمانی و این خنده های زیبایت 😍😍😍        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت بیست و نهم بعد از چند وقت که دم مغازه آقام کار کردیم و یکمی یاد گرفتیم، به پیشنهاد ننه ام، هر پنجشنبه آقام به من و سعید حقوق می‌داد. سعید که بزرگتر بود ۵۰۰ ریال من ۴۰۰ ریال. چون خیلی فوتبال بازی میکردم، کفش‌هام تند و تند پاره می‌شد. پیراهن و شلوارم هم بعلت اینکه گونی‌های اجناس را بغل میکردم خیلی زود بد رنگ و پاره پوره می‌شدن. دو هفته ای یکمرتبه یه دست لباس کامل همراه با کفش و جوراب می‌گرفتم، هفته بعدش کتاب می‌خریدم. آقام وقتی دید حقوقم را خرج کتاب می‌کنم خیلی خوشحال شد و برای تشویقم ۱۰۰ ریال به حقوقم اضافه کرد و اجازه داد اجرت سینی هایی که برای عقد درست می‌کردم را برای خودم بردارم. اون زمان رسم بود برای مراسم عقد یه سینی را با انواع و اقسام اسپندهای رنگی و غنچه های گل آرایش می‌کردن. مجلات دختران پسران، جوانان، اطلاعات هفتگی، سپید و سیاه و دانشمند را مشترک شدم و روزنامه های اطلاعات و کیهان را هم تقریبا بصورت مداوم می‌خریدم. نمی‌دونم توی کدومیک از این نشریات بود که یه تبلیغ در مورد کلاس تندخوانی دیدم. یادم نمیاد از چه کسی در مورد تندخوانی سئوال کردم و بهم روش تندخوانی را بصورت تئوری و خلاصه توضیح داد. من که عاشق مطالعه شده بودم بدون هیچ راهنما و معلمی تندخوانی را تمرین کردم. بعد از چند ماه واقعا تندخوان شدم. هفته ای ۳-۲ تا کتاب در موضوعات مختلف می‌خوندم و به راحتی حفظ می‌کردم. در نظرم اومد که دنیا رنگ قشنگتری بخودش گرفته. از بس مشتاق مطالعه و دونستن بودم، چندتا کتاب در مورد طب سنتی هم خوندم و گاهی اوقات به آقام فوائد بعضی از گیاهان را توضیح می‌دادم. در همین اوانی که بشدت به مطالعه کردن تشنه شده بودم با موسسه ای بنام مکتب تشیع که تحت سرپرستی عده ای آخوند که دونفرشون را یادم مونده بی آزار شیرازی و زمانی، و یه موسسه دیگه که اسمش یادم نیست ولی با کمک مالی کارخانه سیمان فارسیت درود و تحت سرپرستی آخوندی به اسم مکارم شیرازی اداره می‌شد آشنا و وارد مکاتبه شدم. همچنین با میسیونرهای بین المللی. با چهار یا پنج موسسه مکاتبه داشتم و هر هفته دو سه مرتبه پستچی برام بسته های کتاب یا نشریات میاورد. آقام از اینکه اینجوری مطالعه می‌کنم نگران شده بود. یه بار توی کتابهام جستجو کرد و کتب مسیحیان را دید. هم تعجب کرد هم عصبانی شد. وقتی بهش توضیح دادم که می‌خوام در مورد همه چیز تحقیق کنم، کوتاه اومد. نمیدونم چه حسی مرا وادار به اینکارها میکرد ولی اینو خوب یادمه که همیشه فکر می‌کردم وقت و عمرم داره تلف میشه و باید هرچه زودتر همه چیز را بفهمم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 راه يزد هم بسته شد ┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 یادش بخیر در جبهه كه بوديم، بعضی اوقات که به پايان ماموریت می رسیدیم، و یا می خواستیم مرخصی بگیریم، مصادف می‌شديم با شروع عمليات. آن موقع آماده‌باش می‌دادند و همه‌ مرخصی ها لغو می شد و کسی حق عقب رفتن نداشت. و در چنين شرایطی، بعضی از همشهری‌های ما می‌گفتند «ديديد چه شد؟ آمديم كربلا را بگيريم، قدس را آزاد كنيم، راه يزد خودمان هم بسته شد!»😅 ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سلام، شب شما بخیر با عرض پوزش، امشب بدلیل آماده نشدن متن خاطرات مهندس اسدالله خالدی ارسالی نداشتیم. و با توجه به رسیدن به اوراق انتهایی کتاب "مردی که خواب نمی دید"، دوستان می توانند برای کتاب بعدی موارد مورد نظر خود را پیشنهاد دهند تا بررسی صورت گیرد. نظر سنجی در خصوص تغییرات کانال و ارسالهای آینده به زودی انجام خواهد گرفت. همراه باشید و عاقبت بخیر 👋 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سند افتخار یک ملت در دفاع مقدس وقتی حلقه ازدواج سهم کمک‌های پشت جبهه می‌شود. ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کودکان ظلم دیده، چقدر زود بزرگ می‌شوند و مرد می‌شوند و جوهره خود را شکوفا می‌کنند. ...و چه صحنه‌هایی که دیدن آنها سخت است و درک آن ناممکن. بیاییم همه دست دعا برداریم و بخوانیم 🤲 برای بچه‌هایی که این روزها یتیم می‌شوند و بی خانه‌مان. "أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ" 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 شاهد عینی عملیات غیوراصلی6⃣ خاطرات غلامرضا رمضانی ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ ✍ در این عملیات شهید غیور اصلی مرا یاد آیات قرآن که خداوند در باره جنگ به پیامبر صلی الله علیه وآله نازل کرده بودند می‌انداخت . مخصوصا در سوره انفال، آیه ۱۷ که در این آیات خداوند می‌فرماید (ای مؤمنان) نه شما بلکه خدا کافران را کشت و (ای رسول) چون تو تیر افکندی نه تو بلکه خدا افکند (تا کافران را شکست دهد) و یا در آیه ۶۵ انفال می‌فرماید اگر بیست نفر از شما صبور و پایدار باشند بر دویست نفر غالب خواهند شد.. هیچ کدام‌مان تا آن موقع، نه آرپی جی زده بودیم نه نارنجک تفنگی. یک مقدار من در زمان خدمت در لشکر ۹۲ زرهی اهواز بصورت تئوری آموزش دیده بودم و بر اثر استمرار در ورزش تا حدودی قدرت بدنی خوبی داشتیم. از ظهر آنروز که در محل عملیات سپاه نهار خوردیم تا ظهر روز بعد در فعالیت بودیم و نه آب خوردیم ونه غذا. قبل از سوار شدن به اتوبوس یک نفر با فریاد گفت، یکی از برادرهای اینجا که قبلاً در منطقه دزفول با آرپی جی شلیک کرده به شما یاد می‌ده چطور با این سلاح شلیک کنید. اون شخص کسی نبود جز محمود مراد اسکندری که نمی‌دونم با زبان لری یا دزفول چگونگی شلیک را آموزش داد. این بود تمام دوره با آرپی جی ما برای این هفت عدد آرپی‌جی که ظاهراً تازه از تهران آمده بود و هنوز آغشته به گریس بود در صندوق. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
؛ 🍂 قدیم‌ترها، دهه چهل، راه کربلا باز بود. می‌رفت زیارت. هم زیارت ائمه، هم دیدار امام. یک بار امام دستی به سر پسر کوچکش کشید و گفت:"این‌ها ایران را آباد می‌کنند، از سن و سال شما گذشته است." منظور امام را نمی‌فهمید. □□□ شهر را مرتب می‌زدند. حالا منظور امام را می‌فهمید. پسرش شهید شده بود. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ «عبور از آخرین خاکریز» عنوان خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن است که توسط محمد حسین زوارکعبه در چهارده فصل مجزا به ترجمه درآمده است. این اثر به خصوص از این نظر که راوی عراقی است برای خواننده جذابیت دارد. مقام معظم رهبری در اهمیت این کتاب گفته اند: «در شب سه‌شنبه 19/9/1370 مطالعه‌ آن تمام شد آن را از نظر داستانی و نیز اشتمال بر مطالب مفید، بهتر از خاطره‌ اسیر دیگر عراقی که او نیز پزشک بوده است یافتم. بجاست اگر به زبانهای اروپایی همه یا بخشی از آن ترجمه و در پاورقی روزنامه‌ هاشان منتشر شود، این خاطرات بلطف همراهی دوستان شروع می کنیم. باشد مورد توجه قرار گیرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز ۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 روزی که سوار بر یک خودرو، نظاره‌گر زمین‌های زیر کشت دشت‌ها و تپه‌های حمرین بودم، تصور نمی‌کردم به سوی سرنوشتم، به سمت مهم‌ترین نقطۀ عطف زندگی‌ام، پیش می‌روم. اکتبر سال ۱۹۷۹ بود و از خدمت سربازی‌ام کمتر از دو ماه سپری می‌شد. بعد از گذراندن دورۀ آموزش‌های اصلی در پادگان الرشید واقع در جنوب بغداد، راهی خانقین شدم تا به یگان نظامی آن‌ها ملحق شوم. خانقین هفت کیلومتر از سرزمین‌های ایران فاصله دارد، بنابراین، تنها هفت کیلومتر از وقوع حوادثِ تکان‌دهنده در کشوری که تا آن روز برایم معمای عجیبی به شمار می‌رفت، فاصله داشتم. طی پیمودن مسافتِ صد و هفتاد کیلومتری بغداد تا خانقین که با ماشین دو ساعت به طول انجامید، چیزهای زیادی به ذهنم خطور کرد. اتفاقاتی که آن روز در ایران رخ می‌داد چندان برایم روشن نبود. با این که اعتقاد داشتم تشکیل یک حکومت اسلامی تنها راه‌حل مشکلات تمامی ملت‌های مسلمان جهان به حساب می‌آید و مسلمانان باید از موانع و خط‌مشی‌های حکومت اسلامی در هر کجا که تشکیل گردد تبعیت کنند، ولی اوضاع و شرایط ایران برایم مفهوم و قابل درک نبود. بدیهی است که تا حدی از القائات کینه‌توزانۀ رسانه‌های تبلیغاتی بین‌المللی متأثر شدم. آیا به راستی ایران به صورت یک کشور اسلامی درآمده بود؟ از درونم ندایی الهی نجوا می‌کرد که آری همین‌طور است و دلیل این امر هم بسیار ساده بود. پیامبر اکرم (ص) در حدیث شریفی خبر داده است که اسلام همان‌گونه که غریب و تنها ظاهر گردید، به همین شکل دوباره در جامعه ظاهر خواهد شد. آن روزها ایران در بین بدخواهان خود کشوری غریب بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت سی‌ام بشدت فعال و پرتحرک و کم خواب شده بودم. از صبح زود که بیدار می‌شدم تا نیمه های شب در حال فعالیت و تحرک بودم و گاهی با دعوا و پرخاش آقام مجبور می‌شدم بخوابم. یه بار توی مجله دانشمند تبلیغ یه روش برای یادگیری زبان انگلیسی در خواب را دیدم، قیمتش یکمی گران بود. از آقام کمک مالی خواستم دلیل خواست، وقتی بهش توضیح دادم که میخوام زبان انگلیسی را توی خواب یاد بگیرم و از ساعت‌هایی که خواب هستم استفاده کنم و نگذارم عمرم هدر بره با تشر و عصبانیت بهم گفت؛ لامصصصصب مگر تو آدمیزاد نیستی؟ آدم باید بخوابه و استراحت کنه. اگر نخوابی، مغزت میترکه، وقتی کپه مرگ می‌گذاری، مغزت استراحت میکنه، بکپپپپ. در کنار تمام این فعالیتهای مثبت و خوب، شیطنت‌هام هم روز به روز بیشتر و بیشتر می‌شد. گاهی چنان شیطنت‌هایی میکردیم که کلاس برای یک یا چند روز تعطیل میشد و مدیر مدرسه پدر ومادرها را احضار میکرد. و از اونجایی که بچه های شلوغ و مزاحم مثل گاوپیشونی سفید معروف و شناسایی شده بودن، در همه غائله ها جزو اولین متهم ها بودم. لابلای اجناس مغازه مون بعضی مواد شیمیایی هم دیده میشد، مثل پرمنگنات و جوهر لیمو و جوهر نمک و جیوه ووو. تازه یاد گرفته بودم که با استفاده از دوتا ماده ساده و بدون استفاده از کبریت یا هر چیز دیگه ای، آتش روشن کنم. مقداری گوگرد و این مواد را برده بودم مدرسه که به معلم علوم نشون بدم و توی آزمایشگاه طریقه آتش روشن کردن را آزمایش کنیم. معلم نیومد و کلاس بی صاحاب شد. من هم کله خر شدم و روی نیمکت آتش روشن کردم، گوگردها را هم کنار موادی که قرار بود آتش بگیرند گذاشته بودم. چشمتون روز بد نبینه، آتش روشن شد و گوگردها را هم شعله ور کرد. بلافاصله نیمکت هم شروع به سوختن کرد. بچه ها هم از خدا خواسته، ضمن داد وفریاد ریختن توی حیاط. به فاصله یکی دودقیقه دود غلیظی از پنجره ها بیرون زد. مدرسه بهم خورد. کلاسهای بغلی هم ریختن بیرون و عروسی!!! شروع شد. ناظم وچندتا از معلمها با کپسول آتش نشانی آتش را خاموش کردن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 چفیه این چفیه روزی خرقۀ اهل یقین بود همدوش مردانی حماسه‌آفرین بود این چفیه روزی زخم‌بندی از محبّت بر پیکری افتاده در میدان مین بود این چفیه روزی سفره و سجّاده‌ای پاک در خاکریز عاشقی سنگرنشین بود این چفیه روزی اشک‌ها را پاک می‌کرد وقتی‌که جاری قطره‌‌هایش چون نگین بود این چفیه روزی بوی مُشک تازه می‌داد چون همنفس با عارفی خلوت‌گُزین بود فرشی به زیر پای آن مردان زاهد بر پیکر یک‌لاقبایان پوستین بود خطّ مقدّم را نشان می‌داد روزی آنجا که هرسویش خطرها در کمین بود یادش بخیر آن روزها این چفیۀ پاک محشور با رزمندگانی راستین بود یک روز می‌نازید بر ابریشم ناب چون دستمال گلرخان نازنین بود اغراق اگر کردم خدا بر من ببخشد از تاروپود جامۀ روح‌الامین بود چون پردۀ کعبه سراپا نور و پاکی از قدس همچون پردۀ عرش برین بود بوی ریا می‌آید از آن گاه امروز دیروز با عطر خداجویان قرین بود در گردن اهل ریا افتاده امروز دیروز امّا اعتبارش بیش از این بود کی دام در دستان دزدان ریاکار یا توبره در دست دزد میوه‌چین بود؟! آن روزها نه دام نام و نان و منصب نه نردبان دزدِ با داغ جبین بود یک روز چفیه پرچم فرزانگان بود کی لکّه‌دار از عدّه‌ای بی‌عقل و دین بود؟! پیراهن یوسف شمیم چفیه را داشت زآن روشنای چشم یعقوب حزین بود گردن‌فراز آسمان‌ها بود روزی کی گردن‌آویز لئیمان زمین بود؟! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
4_5933809649445765211.mp3
7.05M
🍂 نواهای ماندگار 🔸 حاج صادق آهنگران قاصدی باز آمد از گلزار ایران گفته دیدم غرق خون جسم جوانان        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🏴 شک نکنید 🏴 وقتش که برسد 🏴 دقیقاً رأس همان ساعت و ثانیه 🏴 خدای کودکان بی‌گناه فلسطین -این موسی‌های کوچک خفته در تابوت- 🏴 در نیل خون شهیدان 🏴 غرق‌تان خواهد کرد 🏴 که «اِنَّ مَعیَ رَبّی...» 🏴 جنایت هولناک، جانخراش و بی‌نظیر صهیونیستی در بمباران بیمارستان المعمدانی را به پیشگاه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و امت اسلام تسلیت عرض می‌کنیم .        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا