eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 اردوگاه عنبر / ۲ غلامحسین کهن ┄┅┅❀┅┅┄ بعد از چند ماه بستری شدن در بیمارستان، در حالی که هنوز آثار زخم التیام کامل نیافته بود حکم رفتن به اردوگاه برای من صادر شد. به همراه چند تن از برادران دیگر، ما را به اردوگاه بردند. قبل از ورود به اردوگاه عراقی‌ها می‌گفتند که شما را به «قفص» می‌بریم. با شنیدن اسم قفص ما فکر کردیم که ما را به قفس می‌برند! وقتی به اردوگاه رسیدیم، دیدیم چندان هم با قفس فرقی ندارد. دور تا دورش با چند ردیف سیم خاردار محاصره شده بود و داخلش چند ساختمان بود با پنجره های میله دار. فاصله پنج سانتیمتر بود. میله بین سه تا هر اردوگاه بیرون شهر الانبار» و «عنبر» نام داشت و در غرب عراق و در نزدیکی مرز اردن و سوریه واقع بود. اطراف اردوگاه را مجموعه وسیعی از سیم خاردار احاطه کرده بود. پشت سیم خاردارها هم کیوسک‌های نگهبانی مسلح و نفربرهای گشتی که شب‌ها گشت می‌دادند، قرار داشت. بالای در ورودی اردوگاه هم یک چشم الکترونیکی - که ما می‌توانستیم آن را به خوبی ببینیم - مواظب ما بود. این چشم الکترونیکی، گردش دورانی داشت و می‌توانست تمامی قسمت‌های اردوگاه را زیر نظر داشته باشد. شرایط آب و هوایی منطقه چنان بد بود که برادرانی که در شهرهای نزدیک کویر در ایران زندگی می‌کردند می‌گفتند که کویر خیلی بهتر از اینجا است! معمولاً بادهای شدید توام با گرد و خاک، منطقه را فرا گرفت و دشمن در این موقعیت از جانب ما احساس خطر می کرد، بلافاصله "داخل باش" می‌زد و درها را قفل می‌کرد. نه تنها اردوگاه ما، بلکه کل منطقه از کمبود آب به شدت رنج می‌برد. با وجود این که رود فرات - که یکی از رودهای بزرگ عراق است از یک کیلومتری اردوگاه می‌گذت اما زمین خشک و از عطش لبانش تکه تکه بود. در تابستان گرما به حدی شدید می‌شد که ایستادن چند دقیقه در زیر آفتاب، امکان پذیر نبود. وقتی که طوفان‌های گرد و خاک راه می افتاد، چند متری مقابل‌مان را نمی‌توانستیم ببینیم. در زمستان هم سرما بی‌داد می کرد. تا چشم کار می‌کرد کویر بود و کویر. با وارد شدن به اردوگاه، عراقی‌ها دستور دادند که موها و ریش‌مان را بتراشیم. هنوز خون خشک شده از دو ماه پیش، روی سرم به یادگار مانده بود. قرعه اولین نفر به اسمم درآمد. طی دو ماهی که از اسارتم می‌گذشت. هنوز آبی به بدنم نخورده بود. مشغول اصلاح سرم بودم. یکی از درجه داران بعثی پیش ما آمد. با تکبر راه می‌رفت و نگاهمان می‌کرد. نزدیک یکی از سربازان عراقی که مراقبمان بود آمد و پرسید: اینها در العماره اسیر شده اند؟ سرباز عراقی جواب مثبت داد و افزود: "اینها در خاک عراق دستگیر شده اند." سرم پایین بود و کم و بیش میفهمیدم که چه می گویند. ناگهان ضربه ای بر پس گردنم نواخته شد؛ برق از چشمانم پرید و سرم به دوران افتاد و چشمانم سیاهی رفت. افسر بعثی بعد از زدن من به تمام بچه ها نفری یک سیلی زد و بعد فریاد زد از حالا و از این لحظه، سرنوشت‌تان دست منه روزگارتان را سیاه می‌کنم کاری با شما بکنم که اسم (امام) خمینی را فراموش کنید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
؛ 🍂 آمده بود مرخصی اگر از زیر آوار درش نمی‌آوردند شاید هیچ‌کس نمی‌فهمید چه کاره است. فقط باید برای نیروهایش در جبهه فرمانده جدیدی پیدا می‌کردند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز 🔸 پنجاه‌وسوم ساعت حدود ۸ شب با بدرقه دایی‌ها و خاله ها سوار اتوبوس شدیم و از شیراز خوش آب و هوا به‌سمت شهر کارگران و مردم زحمتکش و کم توقع آبادان حرکت کردیم. از شیراز شهر گل و بلبل، شعر و شاعری، غزل و قصیده داریم خارج می‌شیم و به.سمت آبادان شهر آهن و فولاد و سیمان و گرما و شرجی می‌ریم. شیراز محل ساختن و پرداختن فرهنگ و ادبیات ایران، آبادان محل ساختن و پرداختن آهن و فولاد بی‌جان بشکل پالایشگاه و پتروشیمی. توی تخیلاتم دوتا جبهه را ترسیم می‌کنم. یه جبهه برای ساختن فرهنگ و ادب یه جبهه برای ساختن صنعت و تکنولوژی. جبهه شیراز با درختان سرو و نارنج و گل و بلبل و دانشکده ادبیات و مقبره حافظ و سعدی جبهه آبادان با کت کراکر و بندر نفتی و دانشکده نفت و تکنیکال اسکول. تکنیکال اسکول یا همون هنرستان صنعتی که مشهور به مدرسه کارآموزان فنی بود یه مدرسه بسیار بزرگ روبروی استادیوم ورزشی آبادان است که با تعداد زیادی سوله که در هر سوله استادکاران ماهر با ماشین آلات برقی و مکانیکی به هنرجویانی که معمولا بچه های کارگران شرکتی هستن آموزش برق و جوشکاری و برشکاری وووو میدن. حدود ساعت ۴ صبح، شعله های آتشی که از سوختن گاز به آسمون بلند بود خبردارمون کرد که وارد استان زرخیز و عقب نگهداشته شده خوزستان شدیم. از گچساران تا بهبهان و از بهبهان تا آغاجری و بیدبلند و امیدیه تعداد زیادی از اینجور مشعل‌ها وجود داره و بوی گازهای مسموم به مشام میرسه. از امیدیه که عبور کنیم دیگه کوه و ارتفاعی دیده نمی‌شه، یه صحرای بسیار بزرگ که تا خلیج فارس ادامه داره. در انتهای این صحرا جزیره آبادان و زادگاه عزیزم قرار داره. صبح زود به آبادان رسیدیم، طبق معمول این فصل، شرجی و گرما بی‌داد می‌کنه. خرماپزون، فصلی که خرماها به نهایت رشد و بالندگیشون رسیدن، شرجی به شدیدترین حدش و گرما به نهایت بیرحمیش می‌رسه. بدون اینکه استراحت کنم به عشق دیدن بچه های محل و دختره رفتم کفیشه. خیلی دلم میخواد در مورد دیدنی‌های شیراز و گشت و گذارهایی که کردم برای فریدون و شاهین تعریف کنم و بهشون بگم حالا دیگه منم یه ولات دارم از ولاتهای شما قشنگتر. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 حافظ انقلاب باشید شهید علیرضا اخلاقی ─┅═༅༅═┅─ توصیه می‌کرد مواظب باشید و از انقلاب دفاع کنید و نگذارید که انقلاب به دست دیگران بیفتد. به همین خاطر من می‌روم و دفاع می‌کنم و شما در پشت جبهه باید همان کاری که من انجام می‌دهم انجام دهید. ▪︎علی برادر ─┅═༅༅═┅─ افتخار می‌کنم که برادرم شهید شده است. آخر نحوه شهادتش شبیه امام حسین(ع) بود. چون سرش را بریدند. در آخرین مرخصی که آمده بود عجله داشت و انگار می‌دانست که شهید می‌شود و دیرش می شد که به جبهه برگردد. و آخرین دفعه ای که علیرضا را دیدم خیلی چهره اش عوض شده بود و در چهره اش می‌خواندم که دیگر بر نمی‌گردد. ▪︎ خواهر شهید ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۲۰ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 در چگونگی وقوع حادثه روز چهارم سپتامبر نکات مبهمی نهفته است، من فقط حوادث را از دید خودم و در موقعیتی که هنگام گلوله باران قرار داشتم تشریح می‌کنم که مسلم برای بیان تمام حقیقت ماجرا کافی نیست. گلوله هایی از شرق، شمال شرق و یا جنوب شرق به سمت خانقین پرتاب می‌شد. احتمال اینکه نیروهای عراقی در این گلوله باران نقشی داشته باشند امری دور از انتظار نیست. بعدها یکی از افسران توپخانه که در حین گلوله باران حضور داشت و اینک در اسارت نیروهای اسلامی به سر می برد گفت که برخی از آتشبارهای عراق به این عمل مبادرت ورزیدند. آنها برای بمباران خانقین یا به خاک ایران نفوذ کرده و یا اینکه در مناطق نزدیک به قوره تو و یا تپه زين القوس مستقر شدند. با نگاهی به نقشه، متوجه فرورفتگی مرز عراق در این دو منطقه به خاک ایران خواهیم شد. بنابراین چنین تصوری ممکن به نظر می‌رسد که توپخانه عراق از حوالی این دو نقطه مراکزی از شهر خانقین را گلوله باران کرده باشد. در تاریخ به حادثه مشابهی قبل از تجاوز آلمان هیتلری به خاک لهستان در ۱۹۳۹ برمی خوریم. یگانی از نیروهای آلمانی به خاک لهستان نفوذ کرده تا برخی از تأسیسات آلمان را مورد هدف قرار دهد و با این عمل بهانه ای جهت حمله ارتش آلمان به لهستان داشته باشد. 🔸 بی درنگ به سمت دوزخ حدود ساعت ده پنجشنبه شب به همراه یکی از همکارانم به پشت بام قلعه رفتم تا بعد از سپری کردن حوادث مهیج و طاقت فرسای روز بخوابم. هوا بسیار لطیف بود و خستگی خواب را به چشمان ما نزدیک می کرد. ناگهان صدای غرش زره پوشها آرامش شب را برهم زد. انبوه عظیمی از زره پوشها در نزدیکی محل بازرسی در حرکت بودند ولی تاریکی شب ما را از مشاهده آنها باز می‌داشت. با اندیشه علل و انگیزه این نقل و انتقالها به بستر رفته تا اینکه غرق در عالم خواب و رویاهای دلپذیر شدم. صبح که از خواب بیدار شدم بی درنگ به جاده خیره شدم تا ببینم چه اتفاقی در آنجا رخ می‌دهد. دو طرف جاده بین المللی را ده تا تانک، خودروی زرهی، تجهیزات پدافندی موسوم به شلیکا و اتومبیل‌های گوناگون اشغال کرده بودند. عراق سرگرم تجهیز نیروهای خود بود. خودروها به دو گردان تیپ شانزده لشکر شش که مقر آن در جلولاء واقع شده بود تعلق داشت. نظر به اینکه این تیپ از بهترین تیپ‌های ارتش عراق به حساب می‌آمد انتظار وقوع حوادث تلخ تری را داشتیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اجرای نماهنگ حماسی " القدس لنا " تهران - میدان فلسطین      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 از هر انگشت مادر هنر می‌ریخت. علاوه بر اینکه خیاطی ماهر بود، آرایشگری هم بلد بود. به دستور مادربزرگ، موهایم را بابلیس کشید. همان طور که مشغول موهایم بود، برای مادربزرگ تعریف می‌کرد که قبل از ظهر با علی آقا رفته اند خانه شهید رستمی و از آنها اجازه گرفته اند. علی آقا گفته بود: «ما مراسم خاصی نداریم، اما اجازه شما شرطه». وقتی موهایم درست شد، رفتم و پیراهنی را که خریده بودیم پوشیدم، اما تا وارد اتاق شدم، مادربزرگ، با اخم و تخم گفت این چیه پوشیدی؟ مگه لباس عروس نخریده ین؟!» گفتم: "همین خوبه دیگه، هم لباس عروسه هم برای احترام به علی آقا خط‌های مشکی داره." مادربزرگ سری تکان داد و باز غرغر کرد. مادر لب گزید و اشاره کرد چیزی نگویم. بعد از ناهار تا خواستیم بجنبیم، مهمانها از راه رسیدند. عمه ها، عموها، زن عموها، دایی و زندایی و چند نفر دیگر از فامیل‌های نزدیک که از طرف ما دعوت شده بودند. ساعت سه و نیم علی آقا و خانواده اش و چند نفری از فامیل هایش آمدند. علی آقا همان اورکت کره ای را پوشیده بود، با پیراهن قهوه ای و شلوار نوک مدادی. کیک بزرگی هم آورده بود. کیک را گذاشتند وسط سفره عقد. چادری که به سر داشتم سفید بود و گلهای ریز آبی داشت. کنار سفره نشسته بودم. خانم‌ها دور تا دور اتاق بودند. علی آقا چند دقیقه ای آمد توی اتاق سر سفره میخواست کنارم بنشیند، اما وقتی دید خانمها نشسته اند رفت توی هال که مجلس مردانه بود. عمو مهدی عکاسی می‌کرد. مریم روی سرم قند می‌سایید یک دفعه از توی هال صدای همهمه و صلوات و خنده بلند شد. مادر توی هال رفت و برگشت. به دنبالش منصوره خانم و مریم هم رفتند و آمدند. مریم گفت: دوستای علی آقا اومده‌ان. "علی هیچ کدوم از دوستاش رو دعوت نکرده، نمی‌دونم خودشون از کجا خبردار شده ان." منصوره خانم با خوشحالی گفت: "امیر می‌گه یکی از دوستاش همه رو خبردار کرده. ما رو تعقیب کردن. توی کوچه پشتی فهمیده و قایم شده بودن. ما که آمدیم تو، اونا هم یا الله یا الله گویان آمدند داخل." "الهی شکر که علی دوروبرش شلوغ شده و دوستاش کنارشان." صدای عموباقر می آمد که تصنیف می.خواند. گر مؤمنی و صادق کوری هر منافق در آسمان فرشته با ما شوی موافق صلوات بر محمد (ص) مهرش به جان سرشته صلوات بر محمد (ص) بر عرش خوش نوشته بی شک علی ولی بود پرورده نبی بود شاه همه علی بود صلوات بر محمد (ص) با ورود دوستان علی آقا فضا تغییر کرد. صدای صلوات دسته جمعی مردها خانم‌ها را هم به صلوات گویی انداخت. کمی بعد مادر که جلوی در ایستاده بود گفت: «آقا داره خطبه عقد رو می‌خونه.» چیزی توی دلم فروریخت فکر می‌کردم ماه رمضان است و وقت سحر و فقط کمی تا اذان صبح باقی مانده. با عجله شروع کردم به دعا خواندن از خدا خواستم ما را خوشبخت کند و زیارت مکه و کربلا قسمت‌مان کند. بعد قرآن را از روی رحل برداشتم و شروع کردم به خواندن. دایی احمد وکیلم شده بود و در مجلس مردانه «بله» را به جای من گفته بود. دایی احمد آمد توی اتاق با دفتر بزرگ محضر خانه و عقدنامه؛ کلی امضا از من گرفت مادر گفت: «آیت الله نجفی خطبه رو جاری کردن.» صدای صلوات آقایان دوباره شنیده شد. عمو باقر می‌خواند برگشا کام زبان تا که تو داری حرکات دم به دم بر گل رخسار محمد(ص) صلوات. صدای صلوات خانه را پُر کرده بود. مادر از جلوی در گفت «خانم‌ها، آقای داماد تشریف آوردن.» زنهایی که چادر از سرشان افتاده بود خودشان را مرتب کردند. علی آقا و دایی محمود و بابا آمدند توی اتاق. علی آقا کنارم نشست و با حجب و حیا آهسته سلام و احوال پرسی کرد. دایی محمود دفتر بزرگی را روی پاهایم گذاشت و جاهایی را که قرار بود امضا کنم نشانم داد. مریم صدفی را که داخلش حلقه بود گرفت جلوی علی آقا. علی آقا با دستپاچگی حلقه را برداشت و چون سمت راستم نشسته بود، دست راستم را گرفت و حلقه را توی انگشتم کرد. آهسته گفتم: "توی این دست نه دست چپ." دست چپم را جلو بردم علی آقا سرخ شده بود. حلقه را درآورد و این بار آن را توی انگشت دست چپم کرد. پدرم یک انگشتر نقره با نگین عقیق برای علی آقا خریده بود. آن را توی انگشت علی آقا انداخت. عید پارسال که خانوادگی به حج عمره رفته بودیم بابا یک ساعت رادوی شیک هم برای داماد اینده اش خریده بود. به عنوان کادوی عقد به علی آقا داد. یک لحظه چشمم افتاد توی آینه علی آقا داشت نگاهم می‌کرد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قطعه ای گران بها از مستند به یاد ماندنی «روایت فتح» که در این دنیای سخت، بهترین درس های زندگی را به ما می دهد. 🔸 با صدای آسمانی شهید آوینی       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 صدای شهید آوینی ۱۴۰۲ با هوش مصنوعی! صبحتون بخیر و روزتان شاداب      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اردوگاه عنبر / ۳ غلامحسین کهن ┄┅┅❀┅┅┄ ما جزء اولین اسرایی بودیم که در ادامه دفاع مقدس، در خاک عراق اسیر شده بودیم. به دستور افسر عراقی، پشت لباسهایمان، با رنگ قرمز فلش بزرگ کشیدند تا در بین دیگران راحت شناسایی و بیشتر تنبیه شویم. این علامت لعنتی خیلی برایمان باعث دردسر شد. هر سرباز و افسر عراقی که چشمش به علامت پیراهنمان می افتاد، با یک سیلی و لگد از ما پذیرایی می‌کرد. این وضعیت ادامه داشت تا اسیران عملیات والفجر زیادتر شد و آنها دیگر نتوانستند از عهده همه برآیند. خدا خواست که ما نجات پیدا کنیم و گرنه در همان ماه‌های اول، زیر کتک و شکنجه از بین می رفتیم. اوایل جنگ و به هنگام اشغال خرمشهر، در جاده آبادان - خرمشهر یک آمبولانس حامل چند دکتر و چهار خواهر پرستار و بهیار توسط عراقی‌ها متوقف شد و افراد داخل آمبولانس را اسیر کردند. ابتدا آنها را به سلولهای زندان بغداد برده و بعد از دو سال ماندن در زندانها، به اردوگاه آوردند. این خواهران، شیر زنانی به تمام معنی بودند. در اردوگاه، این چهار تن، در یک اتاق کوچک با هم بودند. دشمن، یک نگهبان مخصوص برای اتاق این خواهران گذاشته بود. آنها آن‌چنان با ابهت و موقر بودند که عراقی‌هایی که با آنها صحبتی داشتند در ده بیست متری اتاق آنها می ایستادند و حرفشان را می گفتند. غذای خواهران را یکی از بچه ها می‌برد و نگهبان عراقی، مواظب بود که آن بنده خدا هنگام دادن غذا پیام و جزوه ای به آنها ندهد. دشمن که از حساسیت ما نسبت به خواهران اطلاع داشت، از کوچکترین اقدامی علیه شان پرهیز می کرد. هرگاه که قرار بود در اردوگاه اعتصابی و شورشی برپا شود، بچه ها به طریق مختلف آنها را در جریان می‌گذاشتند. مثلاً پیام را روی کاغذی نوشته و در سطل آشغال می انداختند و وقتی که آنها برای تخلیه زباله می آمدند، کاغذ را بر می داشتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نماز اول وقت شهید امیر چمنی ─┅═༅༅═┅─ مأموریتمان طول کشید نتوانستیم نماز را اول وقت بجا آوریم. رفتم آشپزخانه برای صرف غذا. خبری از  امیر نبود. رفتم دنبالش. داشت وضو می‌گرفت. با چهره‌ای به غبار غم نشسته، می‌گفت: پناه بر خدا، خدایا مرا ببخش که توفیق خواندن نماز اول وقت را از دست دادم. او از چهارسالگی همراه پدر و مادرش برای اقامه نماز جماعت به مسجد می‌رفت. یک بار که روحانی مسجد از مردم پرسیده بود کدامیک از شما نماز آیات را می‌توانید بخوانید؟ امیر ده ساله برخاسته بود و عملاً به همه نشان داده بود که نماز آیات را چگونه باید خواند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
هنوز سرش را در دست گرفته نشسته بود که ماغِ گاومیش را شنید. بی‌هوا نیم‌خیز شد. سرش به شاخ‌وبرگ خورد اما سربازها متوجه او نشدند. نگاه‌شان به گاومیشِ تنومند بود که افسارش در دست سربازی بود و سربه‌راه داشت پشت‌سر سرباز به سمت خانه می‌رفت. آن‌جا سروان و گروهبان داشتند به گاومیش نگاه می‌کردند. گاومیش لحظه‌ای ایستاد و به خانه نگاه کرد. انگار حتی برای ذهنِ گاویِ او هم خانه تغییر شکل داده بود. خبری از آدم‌های آشنا نبود. روی پشت‌بام پرچمی در باد تکان می‌خورد که تا صبح آن‌جا نبود و برایش ناآشنا بود. سربازها در گرداگرد حیاط داشتند با کیسه‌های شن سنگر می‌ساختند. با این‌همه، گاومیش بی‌اعتنا به کنار چاه رسید و به‌عادت از ماندابِ کنار چاه آب خورد، بعد سر راست کرد. سروان و گروهبان داشتند حرف می‌زدند؛ گاو نمی‌دانست که دارند درباره‌ی او حرف می‌زنند. پسرک از همان لای شاخ‌وبرگ دید که گروهبان سرنیزه‌اش را بیرون کشید و پیش آمد. دستی بر گرده‌ی عظیم گاو کشید و چند سرباز را صدا زد. خواستند او را به پهلو بر زمین بخوابانند، نتوانستند. دست‌وپایش را با طناب بستند و یک‌باره کشیدند. گاومیش سکندری خورد و با تمامِ هیکل بر زمین افتاد و جزیره را لرزاند. پسرک چشمانش را بست و با صدای ماغِ گاومیش چشمانش را باز کرد. گروهبان زانویش را گذاشته بود بر گلوی گاو. دو سرباز شاخ‌های برگشته‌اش را گرفته بودند و می‌کوشیدند مهارش کنند، اما گروهبان که چاقو را کشید، سربازها از تکان یک‌باره‌ی گاو به عقب پرتاب شدند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۲۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 ششم سپتامبر دستوراتی در مورد ترک قلعه و حرکت به سمت دیگر جاده دریافت کردیم. در ضلع جنوبی دو پادگان دائمی مقر گردان شناسایی ولید در نزدیکی خیابان و مقر گردان اول تیپ ۲۵ زرهی در خیابان و نیز مقری متعلق به یک واحد نظامی که برایم نا آشنا بود، قرار داشت. دستور انتقال به پادگان گردان شناسایی اجرا شد. مسئول درمانگاه و سایر پزشکان از مرخصی برگشته بودند. ظهر یک پزشک نظامی به ما ملحق شد به تدریج اتاقهایی را برای درمان مجروحان آماده کردیم. نظر به اینکه پرسنل گردان مأمور انجام مأموریتهای شناسایی در مرزها بودند اکثر راهروهای پادگان خالی بود. به همین خاطر، با مشکل کمبود اتاقها و راهروهای خالی مواجه نشدیم. اوضاع بسیار جدی بود و برای روزهای آتی خسارات و تلفات زیادی انتظار می رفت. روز یکشنبه هفتم سپتامبر فرمانده یگان پزشکی وابسته به تیپ شانزده نزد ما آمد تا ضمن هماهنگی کارها کیفیت سرویس دهی به مجروحان را مشخص سازد. همه چیز در پادگان موقت ما مهیا بود اما مسائل مهمتری در پادگان مجاور اتفاق می افتاد که مدتی بعد از آنها مطلع شدیم. حدود ساعت یک بعد از ظهر گردانهای زرهی به سمت جنوب تپه استراتژیک زین القوس به راه افتادند. تانکها و زره پوش ها بین تپه ها و زمین‌های ناهموار در حرکت بودند تا اینکه از نظرها ناپدید شدند. در آن لحظه به طور دقیق از علل نقل و انتقال اطلاعی نداشتم تا اینکه در ساعت دو و چهل دقیقه بعد از ظهر مسائل روشن شد. عده ای از آتشبارهای توپخانه حملات سنگین و هماهنگی را که به ارکستر مرگ شباهت داشت آغاز کردند. فکر می‌کردیم زیر آتش توپخانه ایران قرار داریم. به دنبال یافتن پناهگاهی، حفره ای، سنگری و یا خاکریزی به این سو و آن سو می دویدیم. برخی نظامیان که با تجربه هم بودند به پشت بوته ها پناه می‌بردند. هر چند می‌دانستند که این بوته ها در برابر آتش توپخانه آسیب پذیر هستند. اندکی بعد متوجه شدیم گلوله ها توسط توپخانه خودمان شلیک می‌شود. حملۀ بزرگی توسط یک تیپ ناقص زرهی و با پشتیبانی حملات توپخانه آغاز شد. هدف منطقه زین القوس بود. در میان انبوه آتش و دود یک فروند هلیکوپتر حامل رئیس ستاد کل و به روایتی وزیر دفاع از مقر گردان اول تیپ ۲۵ که به مرکز فرماندهی صحرایی بلند شد، به مقصد بعقوبه یا بغداد به پرواز درآمد. ما قبل از وقوع حادثه از حضور این عده در منطقه مطلع نبودیم شاید آنها شخصا بر اجرای حملات نظارت می‌کردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 توی آینه علی آقا داشت نگاهم می‌کرد . از علی آقا خجالت کشیدم زود نگاهم را دزدیدم و سرم را پایین انداختم. این اولین باری بود که علی آقا درست و حسابی مرا می‌دید. فردای آن روز مادر به کارگاه رفت و من و خواهرها مشغول تمیز کردن خانه شدیم. هنوز آثار مسمومیت از بدنم خارج نشده بود. هنگام ظهر وقتی مادر آمد گفت، امروز صبح که شما خواب بودید، علی آقا آمد و برای امشب دعوتمان کرد هیئت‌شان. شب خانوادگی رفتیم. تابلویی سفید که داخلش چراغی روشن بود، جلوی بلوکشان نصب شده بود. رویش نوشته شده بود: «هیئت راه شهیدان». امیر و علی آقا مؤسس هیئت بودند و اولین شبی بود که هیئت در خانه آنها برگزار می‌شد. بار اولی بود که به خانه آنها می‌رفتیم. طبقه چهارم آپارتمانهای هنرستان بود. ۱۳۰ متری و سه خوابه. هیئت مردانه بود. در قسمت خانم‌ها من بودم و مادر و خواهرهایم و منصوره خانم و مریم و منیره خانم. آن‌طور که آن شب متوجه شدم پدر و مادر منصوره خانم، که به آنها "حاج بابا و خانم جان" می‌گفتند، و تنها خواهرش، خاله فاطمه و برادرش دایی محمد که خیلی شبیه منصوره خانم بود، در تهران زندگی می‌کردند. مریم هم با پسر همسایه خانم جان که در وزارت امور خارجه کار می‌کرد عقد کرده بود و قرار بود تابستان ازدواج کنند و مریم به تهران برود. علی آقا توی اتاقی که ما نشسته بودیم آمد و خوشامد گفت. معلوم بود از دیدن ما خیلی خوشحال شده است. دیگر علی آقا را ندیدیم تا پایان مراسم. بعد از مراسم علی آقا با ماشین یکی از دوستانش ما را به خانه رساند. موقع خداحافظی آن قدر صبر کرد تا بابا توی خانه رفت. بعد به مادر گفت: «حاج خانم، فردا با آقا محمود و خانمش می‌خوایم بریم قم. اجازه می‌دید زهرا خانم هم با ما بیاد؟» مادر مکثی کرد و گفت: به پدرش گفتید؟» علی آقا این دست و آن دست کرد و گفت: «راستش نه خجالت کشیدم.» مادر لبخندی زد و گفت باشه من الان بهش می‌گم. فردا تشریف بیارید اگه اجازه داده باشه فرشته هم با شما می آد. علی آقا دیگر چیزی نگفت. خداحافظی کرد و رفت. مادر هم اجازه مرا از بابا گرفت. شبانه ساک کوچکی برایم بست. یکی دو دست لباس برایم گذاشت با چادر نماز و حوله و شناسنامه. صبح زود هم برای نماز بیدارم کرد و آنچه لازم بود سفارش کرد. داشتیم صبحانه می‌خوردیم که علی آقا زنگ زد. بابا در را باز کرد. دایی محمود و خانمش هم بودند. مادر با دیدن دایی و زندایی خوشحال شد و مرا سپرد دست دایی و سفارش‌های لازم را به زن دایی کرد. علی آقا پیکان زهوار دررفته ای از دوستش قرض گرفته بود. خودش رانندگی می‌کرد. دایی جلو نشست و من و زندایی عقب. مادر کاسه ای آب پشت سرمان ریخت و بابا با دعا و صلوات ما را از زیر قرآن جیبی‌اش که همیشه همراه داشت رد کرد. علی آقا پا روی پدال گاز گذاشت. ماشین قارقاری کرد و راه افتاد. من و زندایی آن پشت مشغول تعریف کردن شدیم و علی آقا و دایی محمود با هم از نیمه های راه شروع کرد به جوک گفتن و خاطره تعریف کردن. از بس خندیدیم، متوجه نشدیم چطور ظهر شد و به ساوه رسیدیم. به یک چلوکبابی رفتیم. علی آقا برای من و خودش چلوکباب سلطانی سفارش داد. من چون روبه روی علی آقا نشسته بودم خجالت می‌کشیدم چیزی بخورم. فقط کمی از پلو و کبابم را خوردم و دست از غذا کشیدم. نمیدانم چرا زن دایی هم دست دست کرد. او هم نیمی از غذایش ماند. دایی محمود که دنبال سوژه می‌گشت این موضوع را دست مایه خنده قرار داد. می‌گفت علی آقا هیچ غصه نخور با این زنایی که ما داریم امسال حاجی می‌شیم. سال دیگه ای وقتا هردو تامان حاجی حاجی مکه. بعد کباب زندایی را از توی بشقابش برداشت و یک لقمه کرد. همان طور که با اشتها می‌خورد گفت:" هر دو تامانم پروار و چاق و چله. اینا که چیزی نیمُخورن م که تا چند ماه دیه ای جوری می‌شم.» گونه هایش را از هوا پر کرد و ادای آدمهای چاق را درآورد و ادامه داد:"سال دیه، ای وقتا ماشین که سهله، خانه دار هم شدیم." دایی می‌گفت و ما می‌خندیدیم. عصر بود که به قم رسیدیم. مردها دنبال هتلی نزدیک حرم گشتند و پیدا کردند. شناسنامه خواستند که همه داشتیم، اما شناسنامه من و زن دایی عکس دار نبود. على آقا هر چه با مسئول پذیرش هتل صحبت کرد فایده ای نداشت. مجبور شدیم به اماکن برویم. دو سه ساعتی طول کشید تا اماکن را پیدا کردیم و تأییدیه گرفتیم و به هتل برگشتیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نا قابل است این چشم و این سر و دست 🔹 حاج میثم مطیعی       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اردوگاه عنبر / ۴ غلامحسین کهن ┄┅┅❀┅┅┄ محرم سال شصت و یک بود، دشمن از مدتها قبل درصدد بود تا از عزاداری اسرا جلوگیری کند. شب بود و تمام درهای آسایشگاهها بسته شده و سکوت عجیبی بر اردوگاه حکفرما بود که ناگهان صدایی از بالا آمد. اتاق این چهار خواهر بالای آسایشگاه ما بود. فریاد خواهران اردوگاه را لرزاند - مهدی یا مهدی به مادرت زهرا (س) امشب امضا کن پیروزی ما بچه ها بلند شده و با آنها همصدا شدند. لحظاتی بعد فریاد یا حسین - یا حسین، تمام عراقی‌ها را به لرزه انداخت. دشمن، سریع به نیروهایش آماده باش داد و بعد سربازان عراقی با کابل و شلنگ و چوب و میله های آهنی داخل آسایشگاه‌ها ریختند و عزاداران حسین (ع) را زیر کتک گرفتند. دشمن لحظاتی بعد، عاجز و درمانده از آسایشگاه‌ها بیرون رفت در حالی که هنوز صدای الله اکبر بچه ها به گوش می‌رسید. این چهار خواهر در سال شصت و دو از چنگ رژیم بعثی آزاد گشته و به ایران بازگشتند. صبح یکی از روزهای سرد زمستان سال ۱۳۶۳ بود. از ساعتی قبل در محوطه کوچکی که جلوی اتاقها بود، به دستور افسر عقیدتی - سیاسی عراقی نشسته بودیم و منتظر آمدنش بودیم تا برایمان سخنرانی کند. چند دقیقه بعد در حالی که چند سرباز او را اسکورت می کردند، با یک بلندگوی دستی آمد. می‌دانستیم که چه می‌خواهد بگوید. ما در جنگ پیروزیم، وضع اقتصادی ایران خراب است در حمله آینده، ما کل ایران را فتح می‌کنیم و چرندیات دیگر که فقط برای خندیدن بچه ها مناسب بود. سروان شکمش را جلو داده و دستانش را از پشت قلاب کرده بود. با تکبر نگاهی کرد و بعد شروع کرد. - چند روز دیگر قرار است ما حمله کنیم و ایران حتماً شکست می‌خورد. تنها راه نجات ایرانی‌ها، قبول صلح است. ما خواهان صلحیم. اما (امام) خمینی صلح را قبول نمی‌کند. هنوز جمله اش تمام نشده بود که بچه ها با شنیدن نام امام با صدای بلند سه صلوات پی در پی فرستادند. تار اردوگاه از غریو صلوات بچه ها به لرزه افتاد. رنگ از روی سروان عراقی و دیگر سربازان عراقی پرید و فریاد زد: «مگر من اسم پیغمبر را برده ام که صلوات می‌فرستید؟ و بعد به سرباز اشاره کرد و گفت: «این مجوسها را بفرستید تو آسایشگاهها. بچه ها را با زور و کتک وارد آسایشگاهها کردند. با این حرکت بچه ها، حساب کار دست عراقی‌ها آمد که اسرا چقدر به امام و مرادشان علاقه دارند. چند روز بعد حکم انتقال سروان عراقی آمد و به علت عدم توانایی در کنترل اسرا، به محاکمه فرا خوانده شد. از آن روز به بعد هیچ درجه دار و سرباز عراقی جرأت نکرد که در مقابل بچه ها اسم مقدس امام را بر زبان بیاورد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂