eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهادت امام محمد باقر(ع) 🔹 مداحی حاج محمود کریمی تنهاترین غریب دیار مدینه بود او مرد علم و زهد و وقار و سکینه بود صد باب علم از کلماتش گشوده شد در بین عالمان به خدا بی قرینه بود شهادت امام محمد باقر (ع) تسلیت باد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۵۱ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ از سامی خبری نیست. دیگر حوصله صبر کردن ندارم. - سامی کجا رفتی؟! صدای پای چند نفر از دور شنیده می‌شود. هر چه جلوتر می‌آیند صداها هم قوت می‌گیرد. انگار مشغول قدم رو هستند. برای یک لحظه می‌ترسم. نکند عراقی ها هستند؟ اما نه دارند مسخره بازی در می آورند. معلوم است که سامی هم میان آنهاست. به ما که می‌رسند سلام می‌کنند. یکی از آنها صدایش آشناست. خدایا این صدا را کجا شنیده ام. - سلام برادر رسول. سلام می‌کند و با من دست می‌دهد. دستان گرمش را می فشارم. دو انگشت آخری را ندارد. انگار که ترکش انگشتهای او را برده. درست است. او حاج عزیز فرمانده گردان است. می‌زنم زیر گریه و او را در آغوش می‌کشم. می‌گوید: «کجا بودی تو دلاور؟» ساعاتی بعد مشغول نوشتن اسامی بچه های گروهان می‌شویم. یعنی من می گویم، سامی می‌نویسد. برای تعاون، برای اینکه بدانند چه کسانی شهید شده اند، می گویم: «شماها دیگر کی هستید که می‌خواهید به شهادت یک آدم کور اعتماد کنید.» همه خاطرات آن چند هفته مثل برق از پیش رویم می گذرد. همه آن حوادث، هرچه بر سرم آمده مثل یک فیلم بلند؛ اما تیره و تار و کم نور. همه چیز در هاله ای از مه و غبار است؛ مثل فیلمی که سوخته باشد؛ مانند فیلم سیاه و سفید، همه چیز را می گویم و سامی برای تعاون می‌نویسد. هنوز کارمان با تعاون تمام نشده که بچه های اطلاعات قرارگاه هم از راه می‌رسند. آنها هم با دفتر و دستکشان آمده اند تا همه چیز را ثبت و ضبط کنند. می‌گویم چه آدمهای مهمی شدیم. صدای پفتره مگیل از بیرون چادر می‌آید. انگار حرف مرا تأیید کرده است. می‌گویم «بفرما، شاهد از غیب رسید!» بعد صدایی از مگیل بیرون می‌جهد که همه را به خنده وامی‌دارد. سامی ریسه می رود و می‌گوید: «چه غیبی!» مگیل است دیگر، آدم را خجالت زده می‌کند. اما بچه های اطلاعات نمی‌خندند. آنها جدی تر از آن اند که به این حرفها بخندند. بچه های تعاون یک نامه هم به من می‌دهند. این برای پیگیری کارمان در تهران است. بچه های بهداری هم یک آمبولانس دربست برایمان مهیا می کنند که سامی آن را پس میدهد. می‌گویم چرا؟ مگر تو نم‌یتوانی رانندگی کنی؟! - می‌توانم تازه ماشین با راننده فرستادند. اما با آمبولانس که نمی توانیم مگیل را با خودمان ببریم. - مگیل برای چی؟ مثل اینکه تو آن را خیلی جدی گرفتی. برای اینکه مرا متقاعد کند میزند به شوخی و می‌گوید: شاید برای آنجا هم لازم شد تا چیزی بنویسی بدون شاهد که نمیشود. ببین هرچی اینجا از دست این قاطر زبان نفهم کشیدم بس است . خواهش میکنم پای این را به تهران وا نکن. - فکر کردم اگر بیاورمش خوشحال می‌شوی. - کجا میخواهی نگهش داری؟ مگر موتور گازی است که ببندی به تیر برق روبه روی خانه تان. - می‌برمش پانسیون. تو یک باشگاه سوارکاری شاید تو خانه برایش اصطبل درست کردم. تو چه کار داری خودت هم میگویی غنیمتی است. به حرفهای سامی می‌خندم و با تردید می گویم: «باشد! هر طور میلت است.»        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هر دم به گوشم میرسد آوای زنگ قافله.. این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ از مبارزات آن دوران، راه پیمایی شهر قوچان بود که دانشجویی هـم در آن واقعه شهید شد. قوچان در آن زمان عده ای شاه دوست هم داشت. البته بیشتر طرفدار انقلاب بودند. برای کمک به مردم با چند وانـت بــار عده ای را از مشهد با خودمان بردیم. ماشینهای زیادی همراه ما بودند. از همانجا پلیس دنبال ما راه افتاد. کاری نمی‌توانستند بکنند اما نفرتشان را نشان می‌دادند. یک طوری می‌خواستند بگویند که مخالف حرکت ما هستند. ما هم آنها را مسخره می‌کردیم. از گردنه که سرازیر شدیم نزدیک سیلو امام زاده ای هست. همه ماشینها جلوی امام زاده ایستادند. ما هم که جلو بودیم ماشین را کنار سیلو پارک کردیم. چند نفر برای نگهبانی از ماشینها انتخاب شدند؛ از جمله شهید حسینیان، من به همراه تعدادی از بچه ها، مواظب آقای صفایی بودیم. ایشان سخنرانی کردند، حسینیان به من خبر داد که عده ای مشغول خراب کردن ماشینها هستند. تعداد ما از آنها کمتر بود و کاری نمی توانستیم بکنیم. قضیه را به حاج آقا صفایی گفتم. گفت: کاری نکنید. بگذارید خراب کنند این سند مظلومیت ماست. در قوچان عده ای راه افتاده بودند و جاوید شاه می گفتند. پیرمردی که حدود هشتاد سال داشت نمی‌توانست بگوید جاوید شاه می‌گفت چایید شاه و با چوب میزد به نرده ها. برادرم سعی کرد از دست من خلاص شود و برود او را بزند. گفتم اگر او را بزنی، شلوغ می شود تا وقتی حاج آقا دستور نداده، نباید کاری بکنیم. آمدم نزدیک ماشینها دیدم شیشه ها را شکسته اند. هفت هشت تا از ماشینها را واژگون کرده بودند. بنزی که کنار ماشین ما پارک شده بود، مال یک دکتر بود. او با زن و بچه اش آمده بود. گفت: شيشة ماشين من هم خرد شده از آقایان بفرستید بیایند توی ایــن ماشین و شما زن و بچه مرا تا مشهد برسانید. وقتی رسیدید کوی دکترها آنها را پیاده کنید. گفتم اشکالی ندارد، بگویید بیایند. آمدند. خانمش را که حدود پنجاه و پنج سال داشت، همراه با دو دختر کوچکش سوار کردیم. توی مسیر پلیس راه که ما را دید، مسخره مان کرد. شیشه اکثر ماشینها شکسته بود. پر و بالمان سوخته بود. خیلی ناراحت بودم. در پاسگاه پلیس راه چناران، یکی از افراد پلیس راه به من فحش داد. دو سه بار دستم رفت روی اسلحه که بزنمش باز گفتم اینجا شلوغ کاری به پا می‌شود و گناهش به گردن من می افتد. تحمل کردم تا به مشهد رسیدیم. خانم و بچه های آن بنده خدا را اول کوی دکترها پیاده کردم، وقتی رسیدم جلوی منزل آیت الله شیرازی، دیدم همه ماشینهای صدمه دیده جلوی منزل ایشان پارک کرده اند. پرسیدم: آمده اید چکار کنید؟ گفتند: می خواهیم از حاج آقا مقداری پول بگیریم و ماشین ها را درست کنیم. گفتم بیایید برویم من ماشینهای شما را درست می‌کنم. چون من شماها را برده ام منتظر حاج آقا نباشید. ایشان هم بالاخره باید چهار پنج نفر از ثروتمندان را ببیند تا چیزی به شما بدهند. با پول آن زمان سی و پنج هزار تومان دادم تا ماشین ها درست شدند. چون من کارگاه بافندگی داشتم می توانستم از عهده آن برآیم. یکی از وانت نیسان‌هایی که تعمیر و ترمیم شد، متعلق بـه ورزشکار جوانی به اسم سیداحمد بود. ایشان، جلوی منزل آقای شیرازی تیر خورد و شهید شد. قضیه بعدی هم مربوط است به قوچان عده ای از اهالی قوچان و چناران میخواستند به طرفداری از شاه بریزند به خیابانها. من اول رفتم دروازه قوچان چون گفتند «آلو سگ» و «حسن خان» و تعدادی از کشتی گیران از آن طرف دارند می.آیند. تعدادی که از مشهد با ما حرکت کردند خوب و بد داشتند ولی به امام علاقه مند بودند. به عنوان مثال وقتی گفتم چنین قضیه ای پیش آمده و میخواهیم زد و خورد کنیم علی روحانی و محمد کرته که در مشهد یکه بزن بودند با ما آمدند. همه راه افتادند. یادم است آستین ها را بالا زدیم پدرم - خدا رحمت کند ـ آدم پیری بود. گفتم آقاجان تو مریضی نیا گفت: من هنوز سه چهار تا از این جوانانها را حریفم من از تو‌ بهتر چوب می‌زنم. گفتم باید بدوی تو نمیتوانی بدوی سنّت زیاد است. گفت: نه، می آیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همه توحید تو گویم که به توحید سزایی ¤ روزگارتان در پناه امام زمان "عج"        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شکارچی - ۳ خاطرات شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور از دفاع مقدس ✾࿐༅◉༅࿐✾ دومین کار، شناخت منطقه دشمن بود. برای شناخت دقیق این منطقه، در چند روز اول بدون هیچ شلیکی، فقط دیده بانی👀 می کردم و محل سنگرهای آمبولانس و دپوهای شلیک آنان را شناسایی و روی کاغذ کالک ثبت می نمودم. سومین مسئله برای من، شناسایی محل های استتار و اختفاء خودم بود. به طوری که کلاه خودم را با گونی پوشانده، اسلحه ام را گلی و با پوشیدن لایه داخلی اورکت های ایرانی، خودم را کاملاً استتار می کردم. هیچ ریسکی درکار نبود. حتی در مواقعی که محل شلیک، مناسب نبود، گونی سر می کردم و به تماشا می نشستم و همین کار موجب شوخی و خنده بچه ها هم شده بود. اوایل از دیدن عراقی ها در حالی که خودم دیده نمی شدم، ذوق می کردم و دوست داشتم دست به اسلحه برده و شلیک کنم، ولی آرام آرام بر خودم مسلط شدم. یاد گرفته بودم قبل از هر شلیکی روی خاکهای مقابلم کمی با دست آب بپاشم. این کار باعث می شد تا در موقع شلیک خاک بلند نشود و موقعیتم برای دشمن مشخص نباشد. یک ساختمان اداری سه طبقه در گمرک خرمشهر وجود داشت. یک بار وسوسه شده بودم تا بالای آن بروم و سروگوشی آب بدهم. بعضی جاهای راه پله منهدم شده بود و خیلی سخت و خطرناک می شد از آن بالا رفتم. روزی بعد از نماز صبح و با استفاده از تاریکی هوا، با یک مشقتی بالای آن رفتم. چشمم که به فضای مقابلم افتاد زیر لب گفتم : (ص) چیزی که می دیدم باور کردنی نبود. تا خط دوم زیر چشمم بود. ولی اگر مرا می دیدند تکه بزرگم، گوشم بود !! سبک و چابک بودم. فوری از آنجا پایین آمدم تا برای آن نقشه ای بکشم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
__ __ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گروهبان عراقی عذاب وجدان گرفت! محسن محمدی آراکی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄                                      ▪️ بعد از ارتحال امام خمینی (ره) بخاطر عزاداری برای امام، ما را اول چند روز انفرادی بردند و بعد به قسمت ملحق که به اردوگاه «لفته» معروف بود بردند و از آنجا هم به اردوگاه ۱۸ بردند. یک روز که داشتیم کف حیاط اردوگاه را با دست جارو می‌زدیم من یه سکه عراقی پیدا کردم بعد از انجام کار، یه گروهبان عراقی بود که انسان خوبی بود، من که دیدم سکه بدرد من نمی‌خوره و ممکن است یه وقت تو تفتیش ها پیدا کنند و کار دستم دهد سکه را به اون گروهبان دادم، گروهبان عراقی تا سکه را گرفت نامردی کرد و یه کشیده اب دار تو گوشم زد که برق از چشمام پرید. آن روز گذشت ولی فردای ان روز همان گروهبان امد و دنبال من می گشت. منم ترسیده بودم، فکر می‌کردم می خواد دوباره بزنه ولی به عکس وقتی من را دید گفت: اون سکه که به من دادی باهاش می شد فقط یه شخات(کبریت) خرید درسته ارزشش کم بود ولی من از کار خودم پشیمان شدم و از اینکه تو‌ را زدم وجدانم ناراحت بود برای همین برات یک کبریت و یه بسته سیگار سومر خریدم! من را حلال کن.      آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سعی بیهوده نکن! خش‌خشِ اینجا زیاد شده مفهوم‌ها عوض شده صدایت دیگر مفهوم نیست... 📞 به سربازان "سیدعلی" بگو: ما خط رو حفظ کردیم سپردیمش به شما ...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 اولین روز پادگان دوکوهه با گردان نور •┈••✾✾••┈• برای اولین بار بود که با گردان نور اعزام شده بودم. اسم گردان همیشه در ذهنم بزرگ بود و آرزویی برای پیوستن به آن بچه‌ها. قبلاً هم با یگان دیگری اعزام شده بودم ولی بدلیل عملیاتی بود شرایط، از این برنامه‌ها کمتر دیده بودم. و آنروز... قبل از اذان صبح، با سر و صدای بچه‌ها بیدار شدم. باید برای نماز صبح مهیا می‌شدیم. دقایقی پیش از اذان بود که به‌طرف دستشویی‌های صحرایی حرکت کردم. هوا تاریک بود و باید مسیر صد متری را از مسیری طی می کردم. بین راه از گوشه و کنار صدای هق هق گریه و زجه به‌گوشم آمد. کمی جا خوردم و سریع گذشتم و باز جلوتر، صدایی دیگر و گریه‌ای سوزناک‌تر. برای اولین بار بود که صحنه های معنوی بچه های جبهه و جنگ را، در آن حالات فردی، آنهم در آن ساعات و روی خاک می دیدم. وارد فضای جدید و تجربه نشده ای شده بودم که همه چیز برایم تازگی داشت و غیر منتظره. بعد از گرفتن وضو وارد طبقه سوم ساختمان سیمانی و نیمه کاره محل اسکان شدم و گوشه‌ای در صف جماعت نشستم تا نماز جماعت شروع شود. فرمانده گروهان اذان گفت، اذانی محزون و اشک درار که باز برایم تازگی داشت و اثرگذار. خصوصا در شرایطی که اسمش اعزام به جبهه بود و جان دادن بود و برنگشتن. نماز خوانده شد و آماده رفتن به زیر پتوی گرم، که صدای دلنشین قدرت الله به دعا بلند شد. همه نشسته بودند و کسی از جایش تکان نخورده بود. جو حاکم هم این اجازه را از من گرفت و من هم نشستم. اَللّـهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظيمِ... ، وَ رَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفيعِ...  وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ... ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَ الاِْنْجيلِ وَ الزَّبُورِ... عجب جذابیتی در این فرازهای دعا وجود داشت و چقدر به دل می نشست. همه چیز جذاب بود و دلنشین. في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَ مَغارِبِها...، سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها...، وَ عَنّي وَ عَنْ والِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ...، نوای مداح با جملات دعای عهد، عجین شده بود و معجونی معنوی در اولین روز پادگان بما می داد. زمانی صدای گریه بچه ها به اوج خود رسید که مداح می خواند اللّـهُمَّ اِنْ حالَ بَيْني وَ بَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذي جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً...  خدايا اگر حائل شد ميان من و او (حضرت حجت عج) آن مرگى كه قرار داده اى آن را بر بندگانت حتمى و مقرر، فَاَخْرِجْني مِنْ قَبْري ،  مُؤْتَزِراً كَفَنى ، شاهِراً‌ سَيْفي ،  مُجَرِّداً قَناتي، مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدّاعي فِي الْحاضِرِ وَ الْبادي پس بيرونم آر از گورم ،  كفن به خود پيچيده با شميشر آخته، و نيزه برهنه، پاسخ ‌گويان به نداى آن خواننده بزرگوار در شهر و باديه  دیگر کنترل اشکها در اختیار هیچ کس نبود و همه با هم اشک می ریختند و... قسمت خیره کننده دعا زمانی بود که با التماس و انابه به پای خود می زدند و می خواندند "العجل العجل  يا مولاي يا صاحب الزمان". گویی امام را در جمع خود حس می کردیم و بدون واسطه از ایشان تقاضا می کردیم که برای ظهور عجله کند. دعا با همه حال و هوایش تمام شد و همگی پراکنده شدند. شوخی ها و خنده ها در مسیر حرکت گل کرده بود. هر چند نفر که با هم رفاقتی دیرینه داشتند یک گروه می شدند و در همه احوال با هم بودند و از این همنشینی لذت می بردند. همه چیز در اینجا رنگ دیگری داشت و از جنس دیگری بود. گریه ها، خنده ها، رفاقت ها، سختی ها، شادی ها، رقابت ها، و... و چقدر این فضا همانند بود با وصف حالات بهشتیان در سوره واقعه که "نه آنجا هيچ حرفی لغو و بيهوده شنوند و نه به يکديگر گناهی بربندند. هيچ جز سلام و تحيّت و احترام هم نگويند و نشنوند." و چقدر این روزها دلتنگ آن ایامیم و در حسرت بودن در میان آنانی که دیگر نیستند و امیدمان به شفاعتشان بند است. جهانی مقدم     ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۱۵ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸خرمشهر دریایی از خون سروان سعدی فرحان الکرخی کامیون به سوی بغداد حرکت کرد. من در شهر النشوه از کامیون پیاده شدم و با اتومبیل سواری خود عازم شدم. به راننده گفتم در میدان پرواز بغداد منتظرت هستم. گفت: چشم جناب سروان به میدان پرواز بغداد رسیدم. در آنجا منتظر کامیون شدم. چند بار داخل کافه ای شدم و شراب نوشیدم اما کامیون نیامد. سرانجام به خانه ای در خیابان اندلس رفتم. در آنجا هنگام شب زنگ تلفن به صدا درآمد گوشی تلفن را برداشتم. سرباز راننده بود. گفت: جناب سروان من در بیمارستان العماره بستری هستم. از جا پریدم، خدایا برای چه؟ چه شده است؟! با گریه گفت جناب سروان هواپیماهای ایرانی یک ستون نظامی را که از شمال به سمت جنوب در حرکت بود بمباران کردند. جناب سروان تمام وسایل با کامیون سوختند. گفتم: برای چه احمق، بی‌شعور چرا به جای وسایل خودت نسوختی؟ من وسایل را میخواهم، فهمیدی؟ من وسایل را میخواه. این سرباز که عارف البصری نام داشت و از اهالی الحانیه بصره بود، از بیمارستان فرار کرد؛ چون به شدت زخمی شده بود، دکتر اجازه ترک بیمارستان را به او نداده بود. نامبرده برای اینکه سرهنگ خلیل شوقی و مرا راضی کند دوباره برای سرقت کالا به خرمشهر باز گشته و در آنجا مستقیماً نزد سرهنگ خلیل رفته بود. این مرتبه آنچه را سربازان دزدیده بودند گرفته و یک کامیون پر از وسایل و کالاهای با ارزش برای من فرستادند و به خودم تحویل دادند که ببرم. در منطقه النشوه و در ایستگاه بازرسی و کنترل، مسؤول ایستگاه خواستار بازرسی از کالاها و ارزش آنها شد و سؤالاتی را مطرح کرد. در همین هنگام فرمانده لشکر که با تعدادی از محافظانش از آنجا رد می‌شدند به مسؤول بازرسی گفت: به این کامیون اجازه بدهید برود. با صدای بلند گفتم جناب فرمانده خیلی ممنونم؛ جناب سرهنگ عزیز العلى رئيس استخبارات سپاه سوم شخصاً به من اجازه خارج کردن این وسایل را داده اند. او گفت پسرم اشکالی ندارد هر چه میل دارید بردارید. راز پیروزی ما در این است که روحیه شما همچنان بالا باقی بماند. دشمن را تا آنجا که ممکن است باید تحقیر و غارت کرد. این سخنان فرمانده لشکر و دیدگاه او بود. سربازان و زیردستان هم که به آنها این گونه چراغ سبز نشان داده می شد، دست به هر کاری می زدند. هنگامی که همان سرباز راننده قبلی به منطقه القرنه رسيد، تلفنی با من تماس گرفت و گفت جناب سروان کامیون پر از انواع وسایل است، امیدوارم مرا به خاطر مرحله گذشته ببخشید. گفتم: تو را می بخشم به شرط اینکه امشب خودت را به بغداد برسانی گفت: ان شاء الله جناب سروان سعی می.کنم امشب خودم را به بغداد برسانم و کالاها را در میدان علاوی الحله بفروشم. با خود می گفتم با مبلغ زیادی که از راه فروش این وسایل به دست می آورم، یک دستگاه خانه زیبا در مرکز بغداد می‌خرم. سعادت بزرگی بود، من در ذهنم یک خانه زیبا را در منطقه کرخ بغداد تصور می‌کردم که فتح و غارت خرمشهر علت اصلی خرید آن شده بود. با خود می گفتم: شانس به تو هم روی آورد، خانه جدید، ماشین نو، خانم جدید؛ دیگر از خرمشهر چه میخواهی؟ اما مثل اینکه یکی به من گفت: مصیبتهای عده ای مغلوب ممکن است برای عده دیگر فایده هایی داشته باشد. اما ما باید مراحل بعدی را هم مدنظر می‌داشتیم... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۵۲ داستان طنز اثر ناصر مطلق قسمت آخر ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ سامی از تدارکات، یک ماشین چادردار قرض می کند. چند روزی در اردوگاه می مانیم و استراحت می‌کنیم. یک روز صبح مشغول جمع کردن وسایل هستیم و سامی دارد مگیل را بار تویوتا می‌کند که دوباره سروکله بچه های اطلاعات پیدا می‌شود. می خواستند بروند سمت دره و با بچه های تعاون جنازه ها را بیاورند. یک بلدچی می‌خواستند. اولش خوشحال می‌شوم و می‌گویم دوباره و احتمالاً این بار بدون دردسر و شاید هم با هلی کوپتر می‌رویم همان جایی که عملیات کردیم و سریع بر می گردیم. دل توی دلم نیست، سامی هم خوشحال است. حالا می توانست همه آن چیزهایی که من برایش تعریف کرده بودم را از نزدیک ببیند. اما خوشحالی‌مان پایدار نبود. آنها دنبال ما نیامده بودند. آمده بودند دنبال مگیل. می‌خواستند با مسئول جدید گردان قاطریزه بروند. او اخلاق قاطرها را می دانست. می‌دانست که آنها راه رفت و برگشت را در حافظه دراز مدتشان ثبت کنند. سامی دوباره مگیل را از عقب تویوتا پایین می آورد و افسارش را به دست یکی از بچه های اطلاعات می‌دهد. - بفرما جان شما و جان مگیل. به سامی گفتم چه زود قانع شدی، همه آرزوهایت به باد رفت. - نه، هر چه باشد مأموریت اینها مهمتر است. - حالا شدی بچه حرف گوش کن. دست می اندازم و برای آخرین بار مگیل را در آغوش می‌کشم. پفتره ای می‌کند و خودش را با پوزه پر از گردوخاک و بینی آبدارش به من می‌مالد. سامی گفت: "همان جا بایستید" و بعد از یک نفر خواست تا عکس بگیرد. صدای تق دوربین عکاسی که درآمد، صدای خداحافظی بچه های اطلاعات بلند شد. حالا سالها از آن حوادث گذشته است. یکی از چشم‌های من بینا شد و آن یکی هیچ وقت ندید. سامی یک شرکت بزرگ تجاری دارد. در این شرکت برای مدیرعامل دو تا اتاق هست؛ یکی اتاق جلسات و یکی هم اتاق نشیمن که سامی آن را فرش کرده و دورتادور آن را پشتی گذاشته است. روی دیوار هم یک قاب بزرگ است که در آن عکس یادگاری من و سامی و مگیل خودنمایی می‌کند. هفته ای یک بار با من تماس می‌گیرد و با هم به باشگاه سوارکاری می‌رویم و بعد غروب بر می گردیم و در همان اتاق با هم غذا می خوریم، چای می نوشیم و گپ می‌زنیم. من پنجشنبه های آخر هفته را خیلی دوست دارم چراکه از همه آن روزهای پرهیاهو همین برایمان مانده. یک اتاق کوچک، دو دوست و یک قاب عکس یادگاری. بعضی وقت‌ها از خودم می‌پرسم راستی مگیل چه سرنوشتی پیدا کرد؟! زنده هست یا مرده؟ و اگر زنده هست او هم به ما و به این خاطرات فکر می‌کند؟!» پایان        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🔴 شب دوستان بخیر داستان مگیل اولین ارسال بلند کانال در قالب طنز است که حدود دو ماه به طول انجامید. متاسفانه بازخوردی در این مورد از طرف خوانندگان عزیز جز موارد محدودی نداشتیم.‌ با توجه به اهمیت سلیقه مخاطبین در انتخاب خاطرات، تقاضا دارد، طبق سنت کانال حماسه جنوب نظرات خود را برای ما بنویسید. 🙏🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ از سر فلکه فردوسی به بالا سر پل روسها درگیر شدیم. می گفتند تعدادی از آنها را توی چاه انداختند یک عده از جوانان را فرستادم خانه آلوسگ را آتش زدند او خیلی ترسیده بود. آمد و گفت من با آنها نیستم. حسن خان هم که یکی از آنها بود و مغازه چلوکبابی داشت ترسید که چلوکبابی اش از دست برود، بنابراین کوتاه آمد. بعد از آن آمدیم خیابان امام رضا(ع). ساواکیها تیراندازی کردند و چند نفر را کشتند. حدود سی چهل تیر با اسلحه ام انداختم. وقتی آمدم منزل آیت الله شیرازی، بزرگ پسر بزرگ ایشان با من آشنا بود، به ایشان گفتم من امروز تیراندازی کرده ام. نمیدانم به کسی خورده یا نه. ایشان گفت: سعی کن از اسلحه استفاده نکنی چون دستور مراجع تقلید است. ◇ ما عاشق امام بودیم. اگر به من می‌گفتند امشب امام مصاحبه دارد، اصلاً طاقت نمی آوردم. در این فکر بودم که کجا خودم را به یک رادیو برسانم و صدای امام را بشنوم. آشنا شدن من با اسلحه خیلی به دردم خورد. یادم می آید، بعد از آمدن حضرت امام و شب پیروزی انقلاب به اتفاق تعدادی از بچه های مشهد که به طور سازمان یافته کار می کردیم به پادگان عشرت آباد رفتیم. بعضی از بچه ها که اسلحه به دستشان افتاده بود، نمی دانستند چگونه باید با آن کار کنند. فقط به آنها گفتیم این گلنگدن است و آن یکی ماشه، این را بکش و آن را بچکان. تنظیم روی رگبار و تک تیر دیگر کار خدا بود. ◇ در همان قضایای قوچان پس فردای آن روز رفتم منزل آقای شیرازی. امکان شلوغ شدن مشهد زیاد بود. آیت الله شیرازی نامه ای به من داد که نوشته بود در مشهد به نیروی مسلح نیاز داریم. همانجا هم دوباره من معرفی شدم. کمیته استقبال از امام که در مسجد کرامت تشکیل شد، گفتند می خواهیم برویم تیمسار علوی و کوهستانی را بگیریم. بـه مـن گفتند: تیمسار علوی در باشگاه افسران است، برو بگیرش. ما آمدیم آنجا را محاصره کردیم و یک تعداد ساواکی را گرفتیم. وقتی علوی را گرفتیم خیلی ترسیده بود. داخل ماشين، چادر زنانه سرش کردیم تا مردم او را نکشند. از ترس، خودش را خیس کرده بود. او را به منزل آقای شیرازی بردیم. چون آدم ترسویی بود، بعدها بیگناه شناخته شد. فکر کنم شالچیان که مدتی در ارتش مسؤولیت دادستانی را برعهده داشت، آن زمان رئیس زندان بود. در زندان ساواکی‌هایی که دستگیر کرده بودیم، نگه داری می شدند. من افسر نگهبان زندان بودم حدود صد نفر ساواکی و همین تیمسار کوهستانی فرمانده لشکر ۷۷ آنجا بودند. ◇ فصل دوم یکی از مأموریتهایی که بعد از پیروزی انقلاب به ما دادند، ایــن بــود کـه به سیستان و بلوچستان برویم و شخصی به نام هزار چهره را ـ کـه جانشین شیخان، رئیس ساواک خراسان بود - دستگیر کنیم. البته موفق شدیم او را بگیریم. بعد از آن به بندر انزلی رفتیم. وقتی پاسداران را آتش زدند ما آنجا بودیم. بچه های تهران آنها را گرفتند و تحویل ما دادند. ما هم آنها را به مشهد آوردیم. در مشهد شیخ علی تهرانی آنها را محاکمه و به دوازده سال زندان محکوم کرد. همه اعتراض کردیم. دوباره آقای مطهری آنها را محاکمه کردند که به اعدام محکوم شدند. بعدها در گروه ضربت مالک اشتر که در باشگاه افسران تأسیس شده بود مشغول شدیم. گروه ما سه تیم داشت یک تیم دست من و تیم دیگر دست محمد نیک عیش و تیم سوم هم دست آقای غلامی بود. گروه ضربت دیگری هم با مسؤولیت عبدالله ارشاد سازماندهی شد. این گروه از دانشجویان تشکیل شد که اکثراً از مجاهدین انقلاب اسلامی بودند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂