#روایت_بخوانیم 4⃣4⃣6⃣
از جاهایی که فکرش را نمیکردم، رسید | قسمت۲
عصبانی نشدم، به هم نریختم، چیزی از اطمینانم به مهمان نوازی صاحبخانه کم نشد، این چیزها فکرم را پر کرده بود.
شب، توی خانهی برادرم اتفاق شیرینی افتاد. موقع بیرون آمدن، رضوانهی کوچولو، اصرار کرد که بمان عمه! نرو! امشب اینجا بخواب! و خواست قطعهای از لباسم را پنهان کند تا رفتنم را به تأخیر بیندازد!
نازکِ دوست داشتنی را به سختی قانع کردم و مقداری دم در معطل شدم. همین که از خانهشان بیرون آمدم، تصویر دو دری که دیشب و امشب کنارشان معطل شدم، روی هم چفت شد! چرا هر دو در آخر ملاقات؟ چرا پس از وداع؟ نگاه معصوم بچهای که میداند عمه دارد دنبال چیزی میگردد که او پنهان کرده، دلش هم شاید بسوزد اما بیشتر دیدن او، آنقدر برایش مهم است که چیزی نمیگوید و ریز میخندد، دلم را کشاند به نگاهی احتمالی به خودم، در هروله بین باب الجواد و باب الرضا و انتظار و گشتن و ماندن و برگشتن!
یعنی...
یعنی ممکن است بچهام را پنهان کرده باشد تا کمی بیشتر در خانهاش بمانم؟!
که یعنی نرو!
خداحافظی نکن!
یک کمی بیشتر بمان...
وقتی کرامت به قدری بزرگ باشد که به قد و قوارهی لیاقت ما نخورد، اولین واکنش ما بدگمانی است! حال آنکه او چقدر لطیف صحنه را ترتیب داده.
یاد داستان یوسف و برادرش افتادم
یاد آخرین جمله اذن دخول...
✍ #ماجده_محمدی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5⃣4⃣6⃣
«خانه بابا علی»
دلم یک آرامش میخواهد از جنس خانهپدری، خانهای که از همان اذن ورود کوله بار خستگیها،غمها، رنجها، توهینها و زخم زبانهایم را بگذارم پشت در تا بعداً پدر بردارد و به جایشان امید، عشق، مهر و.... پر کند. خودم هم کوچک شوم مثل همان سه چهار سالگی پا تند کنم تا در بغل مردانهاش جا بگیرم، دستهایم را حلقه کنم دور گردن تنومندش و سربگذارم روی شانههای استوارش.
دلم یک نجف هم میخواهد. یک دویدن از سر ایوان طلا تا ته ضریح، حلقه کردن دستها دور شبکهها و سرگذاشتن پایین پای پدر
✍ #زهرا_نجفییزدی
#ولادت_امامعلی_علیهالسلام_مبارکباد 💚
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6⃣4⃣6⃣
روزی به نام روز مرد | قسمت۱
آخرین پیامکهای بانکی گوشیام را نگاه میکنم. چیزی ته حسابم نمانده. زیر لبای بابایی میگویم و لبهایم به دو طرف آویزان میشود. گرچه اگر پول هم داشتم باز کار راحتی نبود. هدیه خریدن برای مردی که نه اهل عطر و ادکلن است و نه دنبال فلان کفش و لباس، کار سختی است. مردی که هیچ وقت اهل زلم زیمبو نیست. یک مرد کمحرف و آرام اما دقیق. مردی که تولد و سورپرایز کردن و هزار تا چیز این شکلی خوشحالش نمیکند؛ حتی گاهی گلایه میکند که هر چیزی اسباب زحمت و سختی دیگران باشد کار درستی نیست و من دوستش ندارم. اما من دلم چیز دیگری میخواست. روز مرد برایم بهانهای جور کرده بود برای تشکر و قدردانی.
میان تمام این خواستنها اما دستم هم خالی بود. لبهای آویزان و سیل غرهای درونم را که جمع و جور کردم، فکر کردم اتفاقا شاید بد هم نباشد؛ حق انتخاب محدودتری دارم و سریعتر نتیجه خواهم گرفت. همهی چیزهای بزرگ و گران قیمت از لیست ثبت شده ذهنم پاک شد. کار اما به آن آسانی که فکر میکردم نبود. باید میگشتم دنبال هدیهای که هم دوستش داشته باشد و هم به دردش بخورد و از همه مهمتر با حساب جیبم جور باشد. دست آخر اما هیچ نتیجهای نداشت. بی حوصله و خسته از فکرهایی که حاصلش هیچ بود، مشغول کارهای خانه شدم.
✍ #راحله_دهقانپور
#ولادت_امامعلی_علیهالسلام_مبارکباد 💚
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6⃣4⃣6⃣
روزی به نام روز مرد | قسمت۲
دستهی جارو برقی را گرفتم و آوردمش تا وسط خانه. سیمش را تا انتها بیرون کشیدم. روشنش کردم و بعد خیره ماندم به فرش آبی رنگ با گلهای رنگی که حالا جارو داشت تنش را نوازش میکرد. هر بار گلها زیر جارو گم میشد و پیدا میشد.
رنگ آبی و گلهای رنگی و ... من را یاد کاشیهای قدیمی انداخت. گلهای سرخ و زرد و رنگی ظریفی که جا خوش کردهاند روی یک صفحهی چهارگوش کوچک فیروزهای. همین صحنه کافی بود برای یادآوری حرف آن رو زهرا.
با پا کلید جارو را زدم و خاموشش کردم. گوشی را برداشتم و وارد سایت شدم. همان گوشه سمت راست لینک مشارکت در طرح را دیدم. تمام مراحلش را رفتم. نوبت رسید به پرداخت، حرف زهرا یادم بود اما مبلغ مشارکت در طرح را نه. مبلغ مشارکت دقیقا همان موجودی ته حسابم بود. نام و نام خانوادگیاش را زدم، مبلغ را واریز کردم و تمام. هیچ چیزی نمیتواند برایش از این باارزشتر باشد، هیچ چیزی!
شب وقتی به خانه آمد به ظاهر هیچ هدیهای نداشتم که بدهم و روزش را تبریک بگویم. وقتی چایش را خورد، رفت و روی مبل تکی و کرم رنگ کنج پذیرایی نشست. همان جای همیشگی. به گمانم آنجا را به خاطر نور کم و خلوتیاش دوست دارد. روبرویش دقیقا وسط مبل سه نفره نسکافهای نشستم. مشغول چک کردن گوشیاش بود. تا نشستم سرش را بالا گرفت و از بالای عینک قاب مشکیاش نگاهم کرد. لبخندی زدم و گفتم:
*میدونستی حالا دیگه یه یادگاری ازت تو این دنیا تو بهترین جاش میمونه؟ برای همیشه؟ وقتی نه دیگه من باشم و نه تو؟*
یه جایی کنج حرم امام حسین (ع) ؟!
خیره مانده بود و نگاهم میکرد. گرهای میان ابروهایش افتاد، سری به دو طرف تکان داد که یعنی چه؟ ادامه دادم:
- اسمت برای همیشه پشت یکی از کاشیهای حرم امام حسین (ع) ثبت شده.
«روزت مبارک.»
✍ #راحله_دهقانپور
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7⃣4⃣6⃣
گاهی نمیشود که نمیشود...
با چاقو به جان سیب زمینی افتادم و اتفاقات دیروز را مثل یک حلقه فیلم در ذهنم گذراندم.
از روی قالی لاکی رنگ گذشتم و سمت ضریح رفتم. دستی به شبکههای فلزی کشیدم. به سمت راست چرخیدم و در گوشه شبستان نشستم.
دعای ندبه را زمزمه کردم. سخنران که آمد قلم و کاغذ به دست، نکاتش را یادداشت کردم. با اینکه منتظر ساعت ۱۰ بودم اما یک "خیالم راحته " ای در وجودم داشتم.
نزدیکیهای ساعت ۱۰ یک گوشم به سخنران بود و یک چشمم به گوشی تا برای اعتکاف ثبتنام کنم.
*سیب زمینی صاف و یک دست سفید شد. چاقو را در وسطش گرفتم و برش های ورق ورق زدم و بعد هم خلال خلال.*
با خوشحالی روی لینک ثبتنام زدم اما صفحه مرورگر برای بالا آمدن اصلا عجلهای نداشت و من کمکم دلهرهام گرفت. سوالات را تند جواب میدادم ولی گوشی کُند، از این سوال به آن سوال میرفت. بالاخره فرم ارسال شد. آمدم که پول را واریز کنم پیام آمد ظرفیت تکمیل شد. دیگر نفهمیدم سخنران چه گفت، من کجا هستم، هوا تاریک است یا روشن و...
حالم بد شد. یا بهتر بگم، گرفته شد!
یکسال بود که منتظر ثبتنام در مسجد مادر و کودک بودم ولی حالا...
*خلالهای سیبزمینی را ریختم توی روغن داغ، صدای جلز و ولزشان در آمد* ، مثل من که موقع خداحافظی از امامزاده اهل بن علی(ع)، چسبیده بودم به شبکههایش و با چشمانم زار میزدم.
*با کفگیر سیبزمینیها را این طرف و آن طرفشان کردم* و
داستان دیروزم از غروبش، عوض شد.
*زیر ماهی تابه را خاموش کردم. خلالهای سرخ شده را توی بشقاب ریختم.*
همسرم که حال خراب مرا دید، عزمش را جزم کرد تا خوشحالم کند. غروب نشده یک مسجد پیدا کرد که مادر و کودک هم میتوانستند معتکف شوند. ثبتنامش هم صبح شنبه ساعت ۱۰ بود.
به ساعت نگاه کردم. بیست دقیقهای به شروع ثبتنام مانده، میدانستم چاره کارم یک زیارت عاشورا برای شهید نوید است.
فراز آخر دعا را خواندم و سرم را از سجده بلند کردم. ساعت ده شده بود.
*بشقاب سیب زمینی را جلوی پسرم گذاشتم تا موقع ثبتنام دست و پاگیرم نشود.*
با سلام و صلوات لینک را باز کردم، یکی یکی اطلاعات را پر کردم. دکمه ثبت را فشردم. نوبت به واریز وجه رسید.
خطچین دایرهواری وسط صفحه گوشی نقش بست. هی کم رنگ و پر رنگ شد.
زمان بی رحمانه جلو میرفت.
پیام آمد که نصف ظرفیت تکمیل شده. قلبم انگار داشت مثل همان سیبزمینیها در روغن جلز و ولز میکرد.
بالاخره ثبتنام انجام شد.
*گوشه لباسم به پایین کشیده شد. دست پسرم بود که بازهم سیب زمینی میخواست.*
رفتم سراغ دفترچهام که جای همیشگیاش کنار گاز است. چه حس شیرینی است لیست کردن وسایل مورد نیاز برای رفتن به یک سفر همین حوالی ، همین شهر، سفری که از جاده و کوه و دشت نمیگذرد فقط چند خیابان آن طرفتر ، تو مهمان خدا میشوی .
روز موعود آمد. من از ذوق زیاد، کله صبح، چمدان و ساک پتوها را جلوی در ردیف کردم.
در تلفن همراه، گروه معتکفین را نگاهی انداختم، چند نفری انصراف داده بودند و بلافاصله جایشان پر شد.
در دلم گفتم "خدا روشکر که ما میریم ."
ظهر دخترم از پیش دبستانی آمد. قیافهاش کمی برافروخته بود، اعتنایی نکردم گفتم حتما از خستگی است، رفت و روی تختش دراز کشید. برای نهار صدایش کردم ولی نیامد، بالاسرش آمدم و دستی روی سرش کشیدم، مثل یک گلولهی آتش بود.
در همین موقع کلید در چرخید. همسرم زودتر از همیشه به خانه برگشت و با رنگ و روی زردی، خودش را روی مبل انداخت. تا به خود آمدم دیدم که باید از گروه معتکفین خارج شوم.
گــاهـی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گــاهـی نمیشود، که نمیشود، که نمیشود…
گــاهی جور میشود خود آن بیمقدمه
گــاهی با دو صد مقدمه ناجور میشود…
گــاهـی هزار دوره دعا بیاجابت است
گــاهـی نگفته قرعه به نام تو میشود…
من خانه ماندم و پرستاری از همسر و دختر اعتکاف من شد.
✍ #مینا_بیگی
#اعتکاف
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 8⃣4⃣6⃣
خوشبختترین مادر دنیا | قسمت۱
قلاب روایت را چند وقت پیش حاج آقایی روی منبر برایم انداخت. داشت از اولین خانهی علی و فاطمه میگفت:
_ علی که از خودش چیزی نداشت، پس گوشهای از خانه مادرش را آماده کرد و دست فاطمه را گرفت و برد به خانه فاطمهبنتاسد.
بعد از روزهایی گفت که عروس و داماد و مادرش در کنار هم زندگی کردند...
از اینجا به بعد سخنرانی را دیگر خیلی یادم نیست چون پاگیر خانهای شدهبودم که او و عروس و پسرش در آن زندگی میکردند.
چه روزهای شیرینی! چه مادر خوشبختی!
تواریخ نوشتهاند فاطمه، بنت اسد، دختری از خاندان بنیهاشم بود و با ابوطالب (عموی پیامبر) ازدواج کرد.
آمنه که محمد(ص) را به دنیا آورد، فاطمه همسر ابوطالب بود؛ و آمنه و عبدالمطلب که از دنیا رفتند، این فاطمه و ابوطالب بودند که آغوش مهر برای محمد گشودند.
و تاریخ نوشته که فاطمه، محمد را بیش از فرزندان خود دوست میداشت، خیلی بیشتر! در روزگار نداری و سختی، اول غذای سفره را به او میداد و بهترین لباس را بر او میپوشاند و اولین شانه را همیشه بر گیسوان او میکشید...
داستان زندگی فاطمه اما، بعد از مادری برای محمد، قله اوج دیگری دارد؛ خدا چکیدهای همه خوبیهایی که به بشر وعده داده بود را خلاصه کرد در مخلوقی به نام علی، و فاطمه را مفتخر به مادری او کرد!
✍#نازنین_آقایی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 8⃣4⃣6⃣
خوشبختترین مادر دنیا | قسمت۲
پس نه ماه گذشت و دیوار کعبه در چنین روزی شکافت تا او وارد خانه خدا شود و فرزندش را همانجا به دنیا بیاورد و با مقامی بالاتر از آسیه و مریم، از آن خارج شود.
از اینجا به بعد داستان را در تاریخ دیگر ننوشتهاند، اما من فکر میکنم فاطمه علی را شیر میدهد، به عشق محمد! و بزرگش میکند با رویای گوش به فرمان او بودن.
هربار که علی، را نگاه میکند و لاحول و لاقوه الا بالله برایش میخواند، زود نگاهش پر میکشد سمت محمد. در روزهای سخت شعب، با ابوطالب و علی و جعفر و عقیل، دور محمد میگردند. چندی بعد، دست در دست علی، پیاده، از مکه به مدینه میرود، آیه در شأنش نازل میشود. پسرش حالا بازوی محکم رسول خداست، فخر عرب و عجم است، در جنگها شمشیر میزند و در آسمانها بالا میرود و در خانه برای او و فاطمه، هیزم میشکند و آب میآورد...
و او خوشبختترین مادر دنیاست!
و من فکر میکنم قشنگترین لحظه زندگیش، آنجایی بود که از دنیا رفت. علی، گریان نزد رسولالله میرود: مادرم از دنیا رفت!
و پیامبر میفرماید: مادر من هم بود.
بعد با هم میروند برای کفن و دفن. او را در پیراهن رسول خدا کفن میکنند و حضرت بر او نماز میخواند. روی قبرش را که میپوشانند، ملکی برای سوال و جواب میرسد. فرشته از او میپرسد: امام تو کیست؟
و او، رسول را میبیند که خم شده سمت مزارش، آرام میگوید: پسر توست! پسر توست!
✍#نازنین_آقایی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
13.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 مزیت زنانهنویسی
💫 زن است که میفهمد، وقتی یک سرباز با صورت به زمین میخورد...
یعنی چه؟
🎬 باهم ببینیم،
از زبانِ خانم زینب عرفانیان
در نشست ماهانه دورهمگرام،
جمعخوانی کتاب «همسایههای خانمجان»
#قسمت_هجدهم
#آموزشی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 9⃣4⃣6⃣
شکوفههای بهاری | قسمت۱
سر را میان دو دست میگیرم، چشمها را میبندم و فریاد میزنم.
_تو رو خدا بسه، خفه شدم دیگه.
پرت میشوم به بیست و چند سال قبل؛ دستها زیر چانه، جلوی تلویزیون کوچک مشکی، آرنجها را به زانو تکیه داده و با دهانی نیمهباز غرق تماشا شده بودم.
ماریلا کاتبرت به عادت همیشگی، پیشبند به کمر با موهای مشکی گوجهای، مشغول کارهای خانه بود و آنه، با آن موهای نارنجی زیبا، انگشتهای دو دست را توی هم قفل کرده، چشمها را بسته بود و یک ریز احساساتش را مثل شکوفههای صورتی توی هوای بهاری گرین گیبلز پخش میکرد. ناگهان حوصلهی ماریلا سر رفت. رو به آنه کرد و با صدایی بلند داد زد:
_بس کن آنه...دیوونهم کردی!
آنه اوه، ببخشیدی گفت و با پاهایی که از زانو برهنه بود، به سمت خانهی دایانا دوید. ماریلا پوفی عمیق کشید و سرش را به دو طرف تکان داد.
_از دست این دختر
هربار با تماشای هر قسمت آنه، از دیدن کسی مثل خودم که میتوانست با یک نفس، یک کتاب حرف بزند، لذت میبردم. دوست داشتم حالا که خواهر ندارم، حداقل جای آنه بودم و دوستی مثل دایانا داشتم. ساعتها حرف میزدم و او با صدای لطیف خندهاش، با آن موهای بافته و با پاپیون قرمز، چفت شده کنار سرش، ذوق و شوق خرج حرفهای صدمن یک غازم میکرد. هم پای دیوانهبازیهایم میشد و برای دغدغههای کودکانهام ساعتها باهم اشک میریختیم.
✍ #آرزو_نیایعباسی
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 9⃣4⃣6⃣
شکوفههای بهاری | قسمت۲
باهم پای رودخانهی نقرهای میرفتیم و از تمام دخترهای دهکده بدگویی میکردیم.
صدای گریهی محمدعلی با صدای غرولند دخترها، دست افکارم را بست و محکم از رویای کودکی بیرون کشید.
فاطمه اسماء خودش را پرت میکند توی بغلم. _من نمیخوام فردا برم مدرسه، آخه این سه روز خیلی کنار شما خوش گذشت. خیلی با هم...
معصومهزهرا خودش را به پهلوی دیگرم میکوبد و محکمتر بغلم میکند. اشکهاش توی چشم حلقه بزرگی زده و هر آن باید منتظر وقوع سونامی گریههاش باشم.
_آره منم نمیخوام برم. اصن راستش رو بخواین سر کلاس دلم تنگ میشه... راستش رو بخواین من دوست دارم...
رقیه زهرا سر هر دو غر میزند.
_بسه دیگه چقدر لوسین.
سرش را زیر پتو میکند و کم کم صدای فش فش بالا کشیدن بینی از زیر پتو بلند میشود. پوفی میکشم و کف دست را مثل تیمم، محکم از پیشانی تا چانهام پایین میآورم.
_بچهها یه ساعته اومدید تو اتاق که بخوابین، هر بار صدام میزنین و همون حرفا رو میگید. بسه دیگه. بابا چهارساعت میرین مدرسه این کارا چیه دیگه؟!
صدای هقهق گریه هردوتایشان بلند میشود. فاطمه حسنا هنوز دو سال و نیمه است و همراه تمام وقتم. اما به تبعیت از خواهرها بغلم میگیرد و گریه میکند.
_منم فَدا مَدِسه، نمیلم.
محمدعلی را روی شانه کمی بالاتر میبرم، تکانهای پاندولیام را بیشتر میکنم و آرام آرام به پشتش ضربه میزنم. لبخندی تصنعی میزنم هرچند دوست دارم بعد از این همه دلیل و دلداری، سرشان فریاد بزنم.
_دخترای من، به منم خوش گذشت این سه روز که مجازی بودید. ولی خوب باید برین مدرسه، یکم با دوستاتون باشین، چیزای خوب یاد بگیرین. اینهمه آدم از گذشته تا الان میرن مدرسه. شما هم مث اونا!
دیگه دلتنگی نداره.
سعی میکنم خودم را از بغلشان بیرون بکشم. حلقهی دستهاشان را کمی شل میکنم، اما باز محکمتر از قبل بغلم میگیرند و صدای جیک جیکشان بلند میشود:
_مامان... مامان
رقیه زهرا سرش را از زیر پتو بیرون میآورد و سرشان داد میزند: «بسه! خوابم میاد! من مث شما دوتا پیش دبستانی و کلاس اولی نیستم که فردا برم شعر بخونم و هدیه آموزش حرف (ز) بگیرم...فردا امتحان دارم، میفهمین چقدر کلاس چهارم سخته؟»
محمدعلی بلندتر گریه میکند. فاطمه حسنا گوشه پایین لباسم را میکشد.
_مامان، آب میدی؟
فاطمهاسما به سمت خواهرش چشم غره میرود.
_خب تو بخواب، اصلا چیکار به ما داری؟ من مث تو بی احساس نیستم.
معصومهزهرا بیشتر مامان مامان میکند.
دیگ آبی توی سرم به جوش میآید. ضربان قلبم بالا میرود، دندانهایم چفت میشوند. محمدعلی را توی گهواره میگذارم. سرم را بین دو دست میگیرم و فریاد میکشم: «بسّه دیگه. دیوونهم کردید، نخواستم احساساتتون رو. بگیرین بخوابین تا بیشتر عصبانی نشدم. آخه این مسخره بازیا چیه؟»
صدای فریادم من را یاد فریاد ماریلا میاندازد. حالا خوب حس و حال او را درک میکنم؛ چقدر سخت است یکی دائم وَر گوشَت حرف بزند و احساسات بروز بدهد، حتی اگر حرفهایش به لطافت شکوفههای صورتی باشد.
از اتاق بیرون میآیم. گریههایشان تبدیل به خندههای ریز شده.
_بچهها من هروقت مامان اینجوری عصبانی میشه خندهم میگیره. معصومه زهرا میگوید و هر سه باهم میخندند.
محمدعلی توی گهواره خوابش میبرد. دخترها، پچ پچ میکنند، فاطمه حسنا آرام توی تاریکی خانه به سمتم میآید.
_مامان گَشنَمه، آب.
چند دقیقه بعد دیگر صدای خنده و زمزمهای نیست. سرم را روی بالشت، کنار گهواره میگذارم و چشمها را میبندم. چیزی توی قلبم میلرزد و نم به چشمهایم مینشیند.
یاد حس و حال ماریلا میافتم بعد از رفتن آنه و سکوتی که گرین گیبلز را در خود غرق کرد.
آنه شرلی توی گوشم زمزمه میکند:
چقدر مزرعهی صورتی کوچیکت، بعد از رفتن دخترها سرد و خاکستری میشه
یادم باشد فردا قبل از رفتن به مدرسه یک دل سیر، شکوفههای صورتیم را بغل بگیرم...
✍ #آرزو_نیایعباسی
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایت_بخوانیم 0⃣5⃣6⃣
نامهای به زهرا | قسمت۱
زهرا جان! شما مرا نمیشناسید ولی من یکبار شما را از نزدیک زیارت کردهام.
پارسال که روایت اربعینام در جشنواره راویا برگزیده شد، بهترین هدیهی نشست برایم آشنایی با شما بود.
گفتی روزی که حاجقاسم شهید شد، مضیف سردار را در جنوب لبنان راه انداختی و برای خرج مضیف یک شب تا صبح ۸۰۰ تا صابون درست کردی و فروختی. از همان روز از جهاد نصف و نیمهی خودم شرمنده شدم.
عربی را مثل سیدحسن پرشور بر زبان میراندی و مترجم میماند چهطور این همه حرارت را کلمه کلمه به فارسی برگرداند.
گفتی بچه که بودی چادر سرمیکردی، خندیدی و دستت را هم شبیه چادر سرکردن تکان دادی. عروسکت را بغل میکردی تا خودت را شبیه زنهای ایرانی کنی که عکس امامخمینی به دست و کودک به بغل در تظاهرات شرکت میکردند.
گفتی مقاومت را از زنان ایران یاد گرفتی.
از آن روز به بعد هرجا اسم شما را میشنیدم یا کلیپی از روایتگری شما از لبنان میدیدم، دلم غنج میرفت که ما نه فقط خطبههای آتشین زنان را توی کتابها خواندهایم، بلکه زنده ماندیم و با چشمهای خودمان دیدیم.
از پارسال تا حالا این جمله که گفتید از ذهنم پاک نمیشود، من سخنرانی زیاد گوش دادم ولی باور کنید جملهی شما با همهی آنها فرق داشت، حق دارم فراموش نکنم.
#محدثه_قاسمپور
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣5⃣6⃣
نامهای به زهرا | قسمت۲
شما گفتید: «ما صدای قدمهای امامزمان (عج) را در جنوب لبنان میشنویم، باید کارنامهی کارهایمان را به امامزمان روز ظهور نشان بدهیم، اگر فقط خود آقا میدید عیبی نداشت، کنارش شهدایی که خوب دویدند هم میبینند!»
امروز اسم آشنای شما دوباره همه جا بود،
فیلمها نشان میداد که شما و مردم لبنان در حال برگشت به خانههایتان بودید. رژیم آتشبس شصتروزه اعلام کرده، اما با تانکهای مرکاوا آماده نشسته تا جلوی ورود شما به خانههایتان را در زمان آتشبس بگیرد.
امروز دیدم شما بدون ذرهای ترس جلوی لولهی تانک ایستادید و خطبه خواندید، انگار نه انگار این تانک اسرائیلی است.
شهادت به شما نزدیکتر از لبخند همیشگی روی لبتان بود.
امروز، شما کنار همهی روایتهایتان از لبنان، روایت بزرگی را مخابره کردید که نیازی نیست توی کارنامهتان روزظهور به امامزمان نشان بدهید، من از همین امروز برای خوب دویدن شما و برای نشستن خودم، شرمندهام.
شما امروز مخابره کردید، سرزمین را مردان پس میگیرند و زنان نگهمیدارند.
انگار زهرا شدی که به اقتدا از نام مادرسادات، پرچم علی(علیهالسلام) را بلند کنی، هرچند بندبند بدنت را بشکافند و مجروحت کنند.
بیش از گذشته
دوستتدارم ابرقهرمان و شیرزن لبنانی.
دختری از اهالی ایران
به لبخند روی لبت قسم
روزی، دست در دست هم
وارد مسجدالاقصی میشویم.
و آن روز دیر نیست...
✍ #محدثه_قاسمپور
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها