eitaa logo
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
16.9هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
66 فایل
مدیر @Yaasnabi تبادل نداریم اگر کانالو دوست دارید یه فاتحه برای مادر 🖤بنده بفرستید تا اطلاع ثانوی تبلیغ شخصی نداریم به آیدی بالا پیام ندید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
۸۴۴ فرزند پنجم خانواده الان سه ماهشه، خداروشکر میکنم که خدا این فرشته هارو روزی ما کرد. خیلی سختی داره ولی در کنارش خیلی برکات و شیرینی هم هست. پسر بزرگم ۹ سالشه دختر بزرگم ۵ سالشه دوقلوهام ۲ سال و دوماه پسر کوچیکم ۳ ماهشه خیلی تو کار خونه همه همکاری میکنن حتی دوقلوها هم به برادر و خواهر بزرگترشون تو رختخواب جمع کردن و اسباب بازی جمع کردن و ....کمک میکنن وقتی تعدادشون بیشتر شد گذشت و قناعت بچه ها هم بیشتر شد، ما با اینکه هنوز هم مستاجر هستیم و یه پراید زیر پامون هست، خیلی قشنگ زندگیمون و پیش میبریم و با آبرو زندگی میکنیم. دختر بزرگم که پنج سالشه تو خونه گاز رو تمیز میکنه و تو آشپزی کمک میکنه، پسرم یه سری غذا هارو بلده و درست میکنه. خداروشکر میکنم که مامان این پنج تا فرشته هستم. نمیگم هیچ وقت دعواشون نکردم و هیچ وقت کم نمیارم نه، ولی سعیم اینه که مامان خوبی باشم و هر روزم بهتر از دیروز باشه من خودم جزو آدمایی بودم که میگفتم دوتا بچه بسه اما خداروشکر میکنم که به حرف رهبرم گوش دادم و بعدی هارو هم آوردم. چون برکاتش اول به خودم میرسه و نسبت به امر رهبرم هم بی تفاوت نبودم. از اونایی که دارن این پیام رو میخونن خواهش میکنم که به کسانی مثل من که بچه زیاد دوست دارن، حرف های زشت و طعنه های زننده نزنن، شاید به ظاهر براشون مهم نباشه ولی دلگیر میشه آدم، من خودم خیلی حرف ها از آدم های دوروبرم شنیدم و سعی کردم با شوخی جوابشون بدم. ولی کاش همه مون به درجه ای برسیم تو هیچ زمینه ای به کسی زخم زبون نزنیم و بهش تو مسیری که هست اگر خوبه و نمیتونیم کمک کارش باشیم حداقل روحیه بدیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۵۲ من متولد ۷۱ هستم. سال ۹۵ به طور سنتی با همسرم آشنا شدم و ازدواج کردیم. من کارشناس بیهوشی ام و همسرم کارمند هستن. ۱۰ماه بعد از ازدواج تصمیم گرفتیم بچه بیاریم و خدا رو شکر خیلی زود باردار شدم. ویار خیلی شدیدی داشتم که از خونه خودم بیزار شده بودم و سرکار رفتن به شدت برام سخت شده بود. تا چهار ماه اول وزن کم کردم و ویارم تا ۶ ماه ادامه داشت و به لطف خدا آخر ماه ۶ به طور کامل به پایان رسید. اواخر دوران حاملگی بود که طرحم به پایان رسید. طرحم را تمدید کردم ولی متاسفانه توی تمدید طرح مرخصی زایمان نمیدادن، من یا باید بعد از زایمان بلافاصله سر کار برمیگشتم یا اینکه از ادامه طرح انصراف میدادم که من راه دوم را انتخاب کردم.🙂 اردیبهشت ماه خدا حسنا خانوم را به ما داد. دختری که هرکس می دید اولین جمله ای که می‌گفت چقدر نازه.😍😍 هر کار خدا قطعا حکمتی داره که ما بنده ها ازش بی اطلاعیم. نمیدونم حکمت خدا چی بود که همین که من بیکار شدم، کار همسرم هم به مشکل خورد و ما به مشکل مالی شدیدی خوردیم. چند ماه اول با معوقه هایی که من از بیمارستان طلب داشتم گذشت و بعد از اون هم مقداری پس انداز داشتم که رو کردم😃 با اینکه خونه نداشتیم اما مستاجر هم به حساب نمی اومدیم. خونه یکی از آشناها با مبلغ ماهیانه بسیار ناچیز زندگی میکردیم. اما خب بدون حقوق همسرم بازم واقعا سخت بود. سعی می کردیم از کسی کمک نگیریم. همسرم اون روزها بعد از تمام شدن کارش، می رفت اسنپ کار میکرد. و حتی واسه ناهار خونه نمیومد. گذشت تا اینکه دخترم یکسال وچهار ماهش شد و درخواست من واسه کار توی یکی از بیمارستانها پذیرفته شد و من دوباره به محیط کار برگشتم. مادرم قبول زحمت کردن که از دخترم نگهداری کنن. در همین حین مشکل کار همسرم هم درست شد و خدا رو شکر روی روال افتادیم. سال ۹۹ تونستیم یه آپارتمان نقلی بخریم و سال ۱۴۰۰ به خونه خودمون اسباب کشی کردیم. به خاطر اینکه کارمند بودم، نمیتونستم بچه با فاصله کم بیارم. چون به مادرم هم فشار می اومد. از طرفی قسط هامونم واسه خونه دار شدن زیاد بود و من ترجیح می دادم به سرکار برم.(البته اگه الان به اون روزا برمی گشتم قطعا زودتر اقدام می کردم.) بالاخره دخترم۴ساله شد و ما تصمیم گرفتیم واسه بچه بعدی اقدام کنیم. اما غافل از اینکه این بار خواست خدا چیز دیگری بود و من باردار نمیشدم. به واسطه شغلم پزشکان زنان زیادی را می دیدم. همه می گفتند تا ۶ماه صبر کنم. بعد از گذشت ۶ماه دوباره پیگیر شدم و با سونو متوجه شدم هیچ مشکلی ندارم. سرانجام پس از ۹ماه با کمک دارو باردار شدم. اینجا ذره کوچکی از حال کسانی که سالهاست در انتظار بچه هستند رو درک کردم. با اینکه یک بچه داشتم و مشکل خاصی هم نبود ولی به شدت ناراحت و نگران بودم. ان شاالله دامن همه کسانی که در انتظار فرزند هستند سبز بشه. این حاملگی زمین تا آسمان با حامگلی دخترم فرق داشت. ویارم کم و قابل تحمل بود. اما زود سنگین شدم به طوری که ماه آخر مرخصی بدون حقوق گرفتم. خدا رو شکر دختر دومم هم صحیح وسالم به دنیا اومدو الان ۴۸روزشه و البته از همین الان تصمیم داریم به لطف خدا وقتی زهرا خانوم را از شیر گرفتم دوباره اقدام کنیم برای سومی ان شاالله. در طول دوران حاملگی با کتاب‌های حجت الاسلام محسن عباسی ولدی آشنا شدم(خصوصا کتاب آسمانی نشان،آسمانی بمان و کتاب دختران آسمانی و سفیران مهربانی) که به طور کلی راه و مسیر زندگیم را مشخص نمود. با اینکه در کارم موفق هستم و شغلم را دوست دارم ولی احساس میکنم حضورم در کنار فرزندانم از سرکار رفتن خیلی مهم تر است. با اینکه مادرم برای پذیرفتن فرزند دوم پس از مرخصی زایمان اعلام آمادگی کرده است😄 والحق والانصاف بهتر از من مادری می کند اما من همچنان برای حضور دوباره ام در محل کار با تردید روبرو هستم. یادم به روزهای سخت کاری می افتم با شیفت هایی که امان آدم را می برید خصوصا ایام کرونا. روزهایی که لانگ بودم(۷صبح تا ۷شب) و عملا آن روز را با فرزندم در ارتباط نبودم😔😔. یا روزهایی که دخترم گریه میکرد ولی من مجبور بودم از او جدا شوم و سرکارم بروم😭😭. فعلا تصمیم گرفته ام لغو قرار داد کنم و به صورت ساعتی مشغول به کار شوم. مثلا فقط دو روز در هفته صبح تا ظهر. چون واقعا نمیتوانم پس از چند سال کار کردن به طور کامل از محیط کار جدا شوم و در خانه بمانم. مطمئنا در روحیه ام تاثیر منفی دارد. از همه مادران صبور و فهیم این کانال خواهش میکنم برای من دعا کنید تا بهترین تصمیم را بگیرم. و البته خوشحال میشوم که اگر نظری در رابطه با تصمیمی که می خواهم بگیرم دارید، با من در میان بگذارید.♥️♥️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۵۴ من زهرا سادات هستم، آخر های سال تحصیلی ۸۲ بود که خودم برای امتحان های نهایی آماده میکردم، همیشه جز نفرات برتر مدرسه و آزمون های نمونه دولتی بودم به چیزی جز درس و کنکور فکر نمی‌کردم. که روزی در مسجد خانمی من و مامان دیدن و گرم صحبت شدن. چون دبیر بودن کتاب زیستم را از من گرفتن و به این بهانه با من چند کلمه صحبت کردن و شماره گرفتن. بعد مامانم دو زاری منُ جا انداختن که چرا شماره دادی😂😂 منم که گول خوردن خودم را دیدم گفتم خب اشکالی نداره زنگ زدن میگین دخترمون میخواد درس بخوونه، کنکور قبول بشه 😌😌 فرداش زنگ زدن، برادر خانم دبیر یه سید ۲۴ ساله، دانشجو فوق لیسانس حقوق خصوصی در تهران بودن غیر از خواهر دبیر یه خواهر دانشجو پزشکی و دو خواهر دوقلو هم سن من داشتن... خانواده خیلی مذهبی و... طی ۴ الی ۵ جلسه صحبت هم من پسندیدم، هم پدر و مادرم، بلاخره عقد کردیم اگرچه حرف و حدیث اطرافیان که دخترتون شوهر میدین هیچی قبول نمیشه و... بود، لطف الهی و با تلاش بسیار زیاد و ...رتبه ۴۰۵ منطقه یک بدست آوردم خواهر های دوقلو هم یکی ۷۸ شدن، یکی ۵۷۰ منطقه یک... تا سال ۸۹ که درس میخوندم احساس نیاز به فرزند نمیکردم، اگرچه با درس ها و بخش های سنگین دندانپزشکی امکان پذیر نبود یا اون موقع دستور جهاد نبود 😉 وگرنه هر سختی در برابر جهاد باید کنار گذاشته بشه... سال ۹۰ با شروع طرح دندانپزشکی در حوالی مشهد، باردار شدم. بهمن ماه سال ۹۰ بود که سید علی دنیا آمد یه پسر بسیار زیبا و باهوش و شلوغ کار🤦‍♀ با پایان طرح برای تخصص خوندم و قبول شدم و در دوره سنگین تخصص دخترم فاطمه سادات به دنیا آمد، یه دختر آرام مهربان باهوش... سختی زیادی داشت اما خودم فرزند خیلی دوست داشتم و نمیخواستم اختلاف سنی زیاد داشته باشند. با پایان دوره تخصص و قبولی در امتحان بورد به عنوان هیئت علمی دانشکده مشهد پذیرفته شدم، گروه رشته تخصصی مون سختگیر بودند و من که برنامه برای فرزند بعدی داشتم درمانی مشهد ترجیح دادم البته که خیلی از لحاظ علمی و فرهنگی پیشرفت مالی... به ضررم شد و اصلا هیئت علمی با درمانی قابل مقایسه نبود، فرزند سومم در طرح تخصص فروردین ۹۸ دنیا آمد. در همه این سالها الحمدلله مامان بابا و پرستار بچه ها کمکم کردند البته بدون سختی نبود، گاهی یه دفعه پرستار بچه‌ها میگفت نمیتونم دیگه بیام گاهی پرستار از شرکت میگرفتیم و وسایل خونه غیب میشد و فکر می‌کردند ما متوجه نمیشیم😬 طرح تخصصم به کرونا خورد و خیلی مرخصی گرفتم ساعت حضور و غیاب هم خیلی کم داشتم🤦‍♀ به طوری که ۵۵ روز فقط برای کمبود ساعت روزانه به طرح اضافه شد ۴ ۵ ماه هم برای مرخصی ها😆😆 بعد طرح دو الی سه روز سرکار میرم. فرزند چهارم که یه پسر خوش اخلاق و خنده رو است از دو ماهگی با من به همراه دخترم یا پرستار یا مامان جونم مطب میاد الان که سرد شده پیش مامان و پرستار خونه میذارمش روزهای های که خونه هستم بعد از اینکه سیدعلی و فاطمه سادات مدرسه میرن کمی دور و بر خونه مرتب میکنم و غذا رو به راه... البته متأسفانه خیلی غذای رستورانی می‌خوریم، مخصوصا روزهایی که سرکارم. مامانم هم خیلی در غذا کمکمون میکنند و اگر بچه ها خیلی ریخت و پاش نکنند یه دو ساعت میتونند در بچه داری کمکمون بکنند به شرط اینکه بچه ها خیلی به شلوغ بازی و ....مشغول نشن😡😀😀 گاهی با یه خواب کوچک پیش از اذان با پسر کوچکم لذت بچه داری و خانه داری را می چشم. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۵۴ بعد از ظهر ها مخصوصا در ایام ولادت و یا شهادت حتما برنامه روضه، جشن،حرم جلسه قرآن مسجد داریم و حداقل هفته یک یا دو بار این توفیق وجود دارد بچه ها هم عاشق این روضه رفتن ها یا گرفتن ها هستن و کلی با رفقاشون بازی می‌کنند. همسرم هم اغلب پسر بزرگم سید علی را جلسات شعر(چون شاعر آیینی بسیار قوی به لطف خدا هستن ) و یا دفتر وکالتشون برای کمک در کارهای دفتری می‌برند. اما سید علی شلوغی های خاص🥴خودشُ داره که صبر زیادی می‌خواهد، در کنار اون بسیار توانایی ها و قدرت حافظه و یادگیری بالایی داره، ۶ ساله بود که دو بار قهرمان سنگنوردی استان شد. جز ۳۰ قرآن رو هفت سالگی حفظ کرد که چند بار نفر اول ناحیه شد اما بعد از اون نتونستم جذبه ای برای افزایش محفوظات قرآنی ایجاد کنم. الحمدلله همسرم خیلی اهل مسافرت هستند غیر از سه سفر خانوادگی اربعین که خودش سفرنامه ای هست چندین سفر خانوادگی کربلا و کیش و قشم، بندرعباس، بوشهر، یزد، شمال، تهران، قم، آبادان، خرمشهر و اهواز داشتیم. گاهی سفرهای اردوهای جهادی خانوادگی به همراه خواهران همسرم که الان هر سه از اساتید دانشگاه علوم پزشکی مشهد هستن به اتفاق فرزندانشون و خواهر بزرگ واسطه ازدواج ما (همسر ایشان پزشک هستن) می رویم که انرژی خاصی برای بچه‌ها و خودمان جذب میکنیم. در کنار شیرینی بچه داری تلخی های هست که طعم شیرینی بیشتر کرده که از جمله شکستن آرنج سید علی از سه نقطه در سه سالگی و جراحی بسیار سخت که الحمدلله کاملا سالمه اگرچه احتمال عوارضی مثل قطع عصب دست وجود داشته. بستری های مکرر سید علی هم به علت تب بالا و ... از اون اتفاقاتی هست که قدر سلامتی بهتر میشناسیم. تمام فرزندانم هم به خاطر ناسازگاری خونی ایکتر همولیتیک(زردی ناشی از لیز گلبول های قرمز) می‌گیرند و این موضوع در زمان فاطمه جان خیلی سخت شد که اولین بار با بستری در بیمارستان یه هفته مواجه شدم و برا خودم کمی ناشناخته بود، دو فرزند بعد از فاطمه سادات همون ساعات اولیه تولد برای زردی nicu رفتن و من خیلی آگاه و راحت با این موضوع کنار آمدم و اصلا نگرانی نداشتم. دخترم فاطمه سادات در یه سالگی، بیماری سختی گرفت که یه هفته بستری بود و ۶ ماه دارو مصرف می‌کرد. یه شهید ۲۰ هفته هم قبل فرزند چهارم داشتم که بارداری پنجمم(فرزند چهارم) را با وجود سختی های بیشتر نسبت به قبلی ها مثل ضعف، بی حالی، تپش قلب و سرگیجه... بسیار شیرین کرده بود. انشاالله خدا فرزندان دیگری هم به همه گوش به فرمان های آقا عطا کند😀 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۶۲ بنده متولد ۶۲ هستم. مادرم در حالی که ۴۶ سال سن داشتند، در ازدواج دوم شون منو باردار میشن و من با خواهر خودم ۱۲ سال اختلاف سنی دارم و تمام کودکی و نوجوانی رو به تنهایی و سختی گذراندم. سال دوم تربیت معلم بودم که پدرم بیمار شدن و به رحمت خدا رفتند و من موندم با کلی بدهی و مادر بیمار و فوق العاده سخت گیر و حساس. کارم رو که با معلمی شروع کردم همزمان تدریس خصوصی می گرفتم تا بتونم هزینه زندگی و بدهی ها رو بپردازم. دوران سختی بود ولی خوشحالم تو همون سختی تونستم مادرم رو حج و کربلا هم بفرستم، چون بیمه زندگی م شد و مدام منو دعا می کنه. سال ۸۶ در حالی که من اصلا تو ازدواج سخت گیر نبودم و سپردم به خدا و همیشه این دعا رو می کردم که اونی که خودت دوسش داری رو نصیبم کن. اون موقع همسرم شغل مناسبی نداشت. ولی اخلاق و ایمان و صبر از سرمایه های مهمش بود. با یه عقد و عروسی ساده سال ۸۷ زندگی مون شروع کردیم. همسرم دوست نداشت ما تا چند سال اول فرزندی داشته باشیم اما من ایشون رو به خاطر مشکلات احتمالی باروری راضی شون کردم، اون سال ها من دانشگاه رشته دوم تحصیلیم حقوق می خوندم. سال ۸۷ دخترم زینب به دنیا اومد و تونستیم اون سال یه وانت بخریم. ما طبقه دوم خونه پدر همسرم که برامون ساخته بود، زندگی می کردیم. همسرم با وانت تو آژانس کار می کردن که یه روز دستگاه کپی جا به جا می کنن وقتی اومدن خونه گفتن چقدر خوبه میشه من تعمیر این دستگاه ها رو یاد بگیرم و این رزق ما بود ما پیگیر آموزش و یادگیری ایشون شدیم و الان تنها مهندس شهرما هستند که تو کارش واقعا مهارت دارن به طوری که حتی از شهرهای دیگه هم مراجعه می کنن و همه اداره ها و مدارس و.. ایشون میشناسن. کلی اعتبار و احترام و عزت دارند و این فقط لطف خدای مهربون چون اون موقع که ما ازدواج کردیم همه اطرافیان می گفتن شما کارمندی چرا با ایشون ازدواج کردید اما من لحظه ای پشیمون نشدم حتی همون موقع که شغلی نداشتند چون به خدا سپردم و ایشون به بهترین شکل درست کرد. فرزند دومم فاطمه سال ۹۱ و محدثه سال ۹۵ به دنیا اومد و همه رو سزارین شدم. سر سومی دکتر گفتند اگه چسبندگی باشه می بندند و من موافقت کردم که خدا رو شکر مشکلی نداشتم. تو این سال ها من یه ارشد فلسفه هم گرفتم. بارداری چهارمم تو ۱۵ هفتگی تو خونه سقط شد که من به خاطر اینکه تونستم بخشی از درد زایمان درک کنم شاکرم. فرزند چهارمم محمد حسین سال ۱۴۰۰ متولد شدن که دکتر به شرط عقیم سازی راضی به سزارین شدن که با به جود امدن مشکلاتی مسیر عوض کردن دکترم پیش اومد و ایشون معتقد به بستن نبودن و خدا رو شکر من درحالی سزارین چهارم شدم که امکان بارداری هنوز داشتم. سال ۱۴۰۱ بود یه روز دوره هم عقب افتاده بود در حالی که از مسیر مدرسم می اومدم احساس تنگی نفس کردم یه لحظه شک کردم چون من سعی می کنم همیشه باشگاه برم و ورزش کنم و تو بارداری ها خیلی تنگی نفس می گیرم و این آغاز بارداری ششم بود. اومدم تو راه بی بی چک گرفتم و وقتی رسیدم خونه زدم و دوتا خط قرمز و اشک شوق من چون خدا مهربون پاداش سالها مجاهدت منو دادند. مجاهدت من راضی کردن همسرم بود. خدا میدونه چقدر زحمت کشیدم چقدر دعا می کردم تا ایشون راضی میشدن اما حالا یه سوپرایز بود. ابتدا مقداری تو شوک بودن اما بعد کنار اومدن. حالا من بودم و سزارین پنجم دکتر قبلی که مدام خودش سرزنش می کرد چرا عقیم نکردم و بعضی دکتر ها هم به خاطر ریسک و شهر کوچک قبول نمی کردن. یه دکتر که رفتم من مشکوک به چسبندگی بودم می گفتن همسرت می خواستند اینقدر بچه داشته باشید، وقتی گفتم اتفاقا ایشون مخالف بودن و من راضیشون می کنم، تعجب می کردند!! اما این لطف خدا بود که شامل مون میشد. خلاصه بعد از کلی دکتر گردی خانم دکتر پریسا انصافی در گنبدکاووس راضی به سزارینم شدن، اتفاقا مخالف عقیم سازی و می گفتن که بستن کلی عوارض داره و شما بعد ۵تا سزارین درگیر مشکلات اون میشید این طوری شد که خدا مهربون طوری مسیر پیش بردن که محمد علی من تو جشن عید قدیر ۱۴۰۲ متولد شدن بدون عقیم سازی تا همبازی و یار برادرش باشن. دوران بارداری پنجمم از جهت اینکه فرزند قبلی کوچک بودن یعنی ۱۵ ماهه بودن که من باردار شدم مشکلات از شیر گرفتن و... بودن اما دخترها کمک می کردن. اما من سزارین هام خوب بودن از همون روز دوم از جا بلند میشم و کارهام می کنم. حتی حمام نوزاد رو هم خودم می برم کسی حتی یه شب واسه کمک پیشم نیست و من و همسرم با توکل به خدا می گذرونیم البته خدا رو شکر بچه هام هم خیلی اذیت نمی کنن. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۶۲ خوبه اینو بگم که سزارین چهارم و مخصوصا پنجم من فوق العاده راحت بودم واسه پنجمین تو اتاق عمل کلی با پرستارها بگو بخند داشتیم و دکتر از اینکه منو سزارین می کرد واقعا راضی بود شرایط دکتر رفتنم طوری شد که هر سزارین یه دکتر انجام داد و دکتر اخری می گفتن ششمی هم با خودم!!! من و خواهرم که همسایه هستیم از مادر پیرمون مراقبت می کنیم، همه جوره براش وقت می ذاریم، غذا می بریم تو دهانش می ذاریم، از دکتر و .. حتی برای روحیه ش تو خونه اش روضه می گیریم و... البته دوتا بردار هم داریم که خدا هدایتشون کنه و دعای ایشون از مهمترین پشتوانه های من و خواهرم هست. از جهت روزی هم خدا رو شکر تونستیم یه زمین بخیرم که در حال ساختش هستیم. خونه ای که مادرم ساکن هستن من و خواهرم خریدیم و در اختیار ایشون گذاشتیم که هم نزدیک مونه، هم مستاجر نباشه. الان هم به قدم محمد علی در حال خرید یه ملک تجاری هستیم. ما خودمون رو زیاد تو فشار اقتصادی نذاشتیم، یه جورایی ملک که می خریدیم یا وامی که می گرفتیم خیلی با برکت میشد و الان من با پنج فرزند نسبت به خیلی از اطرافیانم با فرزند کمتر و درآمد حتی بیشتر در موقعیت بهتری هستم و واقعا بعضی از همکارا باورش سخته براشون. اما این خدای عزیز هستش که به وعده خودش عمل می کنه. الان ها که من مرخصی هستم و مشغول خانه داری واقعا لذت می برم که فرصت گناه و غیبت و.. ندارم. و از اینکه فرزندانم هم دیگه رو دارن، خیلی خیلی شاکرم. تو بحث تربیت واقعا واقعا من خیلی احساس راحتی می کنم به جای اینکه یه نکته و تذکر مثلا به یه فرزندم بگم و هی گیر بشه، کلی میگم همه می فهمند و رقابت بین شون کار رو درست می کنه. خدا رو شکر بچه ها مستقل هستند و از پس کارهایی بر میان که هم سن و سال هاشون نمی تونن. وقتی سر کار میرم از مادر همسرم و مقدار کمی از مادر و خواهر خودم کمک میگیرم که مهد نذارمشون البته مرخصی و پاس شیر ها هم کمک می کنن اونها زیاد اذیت نشن. امسال هم میخوام با ۲۵ سال سابقه و ۴۱ سال سن درخواست بازنشستگی بدم و به بچه ها برسم. در مجموع من زیاد رو کمک دیگران حساب نمی کنم الان که دخترام کمی بزرگ شدن واقعا کار برام راحت تره مثلا فرزند چهارمم یه جراحی کوچک داشت و من صبح تا شب بیمارستان بودم از محمد علی ۲ ماهه فاطمه که ۱۱ سالشه مراقبت کرد. خیلی اوقات خرید من و همسرم باهم میریم، حتی از چشمه آب سالم و گوارا واسه بچه ها و کلی وقت و کارهای دیگه که به خاطر تعداد و رزق زمان و... است خیلی ها از سختی فرزند آوری میپرسن چون من خودم تو هر جمعی قرار میگیرم فوری بحث فرزندآوری پیش میکشم و شروع به تبلیغ می کنم. جوابی که میدم اینه که واقعا اگه سختی فرزندآوری نباشه یه سختی دیگه خواهد بود اما چه سختی قشنگ تر از بارداری و شیردهی میشه سراغ داشت. که اینقدر تو آسمونها تحویلت بگیرن. بماند در آینده و ایام سالمندی، شرایط و زندگی برای خانواده های خوش جمعیت ها آسان تر خواهد بود قاعدتا، روزی هم که دست خداست. التماس دعا کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۶۱ تک دختر خانواده، بعد از کلی خوب و بد کردن خواستگاران، بلاخره جواب مثبت داد و همه چیز خیلی سریع پیش رفت... ۳ ماه عقد بودیم و بعدم عروسی کردیم تموم انتظاراتی که از ازدواج داری، چند ماه اول دود میشه و میره هوا...😒🌪 تفاوت ها، خودشون رو نشون میدن و این شما هستی که باید بتونی کنار بیای تا بشه تفاهم! با تموم اختلافاتی که داشتیم،۲ماه بعد از ازدواج باردار شدم. مادرشوهرم خیلی دوست داشت که زود باردار بشم و هرجا میرفتیم میگفت واسه عروسم دعا کنید😑 با اینکه فقط یکی دوماه از عروسی مون گذشته بود. یکی از دلایلی که باردار شدم، ایشون بود واقعا صحبت ها و رفتاراشون اذیتم میکرد و یه باور بهم داده بود که نکنه واقعا دیر شده و من باردار نشم!🥺 استرس حرفای مادرشوهر، کار خودش رو کرد و من باردار شدم اونم یه دختر😍 قبل از اینکه جنسیت مشخص بشه، هرکاری که میکردم حتی راه که میرفتم مادرشوهرم میگفت پسره ان شالله خلاصه ما جواب سونو رو گفتیم و یکم منقلب شدن ولی به روی ما نیاوردن🥴ولی کاملا مشخص بود منتظر پسر بودن و ما نتونستیم رسالت مون رو کامل انجام بدیم. مهم خودم بودم، واقعیتش نمیدونم همسرمم خوشحال بود یا واسه دل من میگفت خوشحالم که دختره، برعکس من که عاشق دنیای صورتی بودم که توی وجودم بود😍💕 ۴ماه ویار داشتم، صبح به صبح، شب تا صبح، از دندون درد و پا درد تا بدخلقی هام، از افسردگی تا زود رنجیام🥲 گذشت و تموم دنیام شده بود دخترم با جون و دل سیسمونی خریدم، با عشق اتاق چیدم، با تموم وجودم تک تک لباساش رو بو کردم، هر روزی که میگذشت یه خط میکشیدم روی جدول، مهم خودم بودم که عاشقش بودم. وارد ۳۸ هفته شدم. نوبت دکتر داشتم، طبق معمول رفتم داخل و منشی فشار و وزن گرفت و صدای ضربان قلب جنین... گفت منتظر باش تا دکتر بیاد و خودشون صدا رو بذارن، دکتر اومد و گشت و گشت و گشت، اما قلب جنین نبود🥺 یعنی قلب جنین بود ولی نمیزد، ساعت ها بود که نمیزد😢😭 مگه میشه، مگه ممکنه!؟دکتر خیلی راحت گفت خب جنین هم که از بین رفته!!!!!! جنین از بین رفته؟؟؟؟؟ دخترم از بین رفته؟؟؟؟؟ مگه مرغه که اینقدر وقیحانه و راحت بدون ذره ای تاسف، میگی از بین رفته؟؟؟؟؟ من اومدم نامه بستری زایمان بگیرم، من اومدم برم دخترمو دنیا بیارم، من....من.....من....😭 فقط خدا میدونه چی گذشت و چطور گذشت... فقط خدا میدونه که شاید رفتن دخترم، بخاطر ناشکری های خانواده شوهرم بود که گریبان گیر این طفل معصوم شد، فرشته ی نازم، جاش توی آسمون ها بود، روی زمین لیاقتش رو نداشتیم. ریحانه زهرا قسمت من نشد و رفت...😔 همسرم و مادرم رفتن و پاره تنم رو به خاک سپردن... ۹ ماه انتظار کشیدم تا صورت ماهش رو ببینم و پرستارا نذاشتن و گفتن برات سخت تره، مامانم میگفت مثل یه عروسک راحت خوابیده بود😭😔 اتاقی که با عشق چیده بودم سوت و کور بود، تموم وسایل رو جمع کرده بودن، اصلا انگار اینجا هیچ خبری نبوده. روزای سختی رو پشت سر گذاشتم، که فقط خدا میدونه چی گذشت... تصمیم گرفتم این بار خودم بخوام باردار بشم، نه تحت تاثیر حرف دیگران نه از ترحم و دلسوزی، اطرافیان مثل قبل به زندگیش ادامه دادن و این وسط من داغ دیدم... ۴ماه بعد از این اتفاق، باردار شدم، هنوزم شوک بارداری قبلی همراهم بود، تصمیم گرفتم از جنسیتش بچه به کسی چیزی نگم فقط خودم و همسرم... دیگه مهم نبود که برخی منتظر پسرن... رفتم سونو و متوجه شدم، تو دلیم یه پرنسس کوچولوه😍 خیلی خوشحال شدم از ته دل، آرزوم بود دختر بشه و جای ریحانه زهرا برام سبز بشه... تا ۹ماه به کسی جنسیت رو نگفتم، ۹ماه گذشت و چندین بار بستری شدم، ولی تحمل میکردم و ارزشش رو داشت، جزو مادران پرخطر بودم و تحت نظر... توی بیمارستان خیلی توسل میکردم به حضرت زهرا (س)... یک هفته بود که بیمارستان بودم، نوار قلب جنین بد شد. وقتی بهم گفتن نوار خوب نیست، تموم بدنم یخ کرد. تجربه گذشته اومد جلوی چشمم... ادامه👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۶۱ ساعت ۸ شب، روز شهادت حضرت زهرا(س) سزارین اورژانسی شدم و دخترم دنیا اومد😍💞 و به تموم سختی ها و استرس ها خاتمه داد. اسمش رو با همسرم گذاشتیم هدیه زهرا، هدیه ی حضرت زهرا بود🥺❤️ هدیه ی زیبای من ۲ساله شد و متوجه شدم باردارم☺️. دوست داشتم فاصله ی بچها کم باشه و دخترم احساس نیاز می‌کرد و خیلی تنها بود. از خدا خواستم به دخترم آبجی بده که تموم لحظات کنار هم باشن، هم دم و مونس هم باشن... مجدد ۵ ماه ویار داشتم. این بار سخت تر و شدید تر، با یک بچه ۲ ساله، مادر پرخطر بودم و از ماه ۷ مدام بستری میشدم، اونم چندین روز... دوری از هدیه زهرا خیلی سخت بود، هفته ۳۲ بودم شب قبل هدیه رو آورده بودن ببینم، به چهره ش که نگاه کردم دلم کباب شد. زدم زیر گریه و دخترمو که باهام غریبی میکرد در آغوش گرفتم... بعد از رفتنش تا صبح پلک نزدم. توسل میکردم به ائمه، صبح ها زیارت آل یاسین خوندم و توسل کردم به امام زمان عج... از یکی دوساعت بعد نوار قلب جنین بد شد دکتر اومد و نظرشون ختم بارداری بود، اونم توی ۳۲ هفته😢... روز جمعه مصادف با یک صفر، دخترم دنیا اومد و مستقیم رفت ان آی سیو، طاقت نداشتم باید میدیدمش و اجازه نمیدادن و خودمم سزارین کرده بودم و درد زیاد داشتم. با هزار التماس و به سختی، قدم قدم تا ان آی سیو رفتم و دخترمو زیر دستگاه دیدم یه فرشته ی خیلی خیلی کوچیک... که بهش میگفتن نوزاد نارس!!!! اسمش رو با همسرم گذاشتیم فاطمه مَهدا (مهدا به معنای هدایت شده توسط امام زمان) و روز جمعه روز حضرت مهدی عج دنیا اومد. خدای مهربونم خیلی خوب، جای ریحانه زهرا رو برام سبز کرد، درسته ۲۰ روز دخترم توی ان آی سیو بود و هر روزش یک سال گذشت، با زخم بخیه هام ساعت ها کنارش بودم و از خدا خواستم بهم قدرت بده مراقبت از نوزاد نارس سخته، اما من خودم رو وقف دخترام کردم و برای جنسیتشون بارها و بارها شاکرم و از خدا خواستم بهم لیاقت دوباره مادرشدن بده و بازهم دخترام صاحب خواهربرادر بشن... از شما بزرگواران التماس دعا دارم. اگه ممکنه برای سلامتی کوچولوی ما که چند روزه مرخص شده صلواتی عنایت کنید. 🌼اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌼 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۶۸ من سال ۷۰، توی یک خانواده ۸ نفره متولد شدم. اون سالها اوج تفکر دوتا کافیست بود😉😉 که البته روی خانواده ماهم اثر خودشو داشت😅 چون فقط دوتا خواهربرادرم اولم خواسته بودند🙈 و ما همگی خداخواسته بودیم و منم آخرین خواست خدا که محقق شدم😜😜 چون بعد از من متاسفانه مادرم یک سقط عمدی داشتند که الان بعد این همه سال به شدددددت پشیمانند و هروقت یادشون میاد، گریه میکنن😢😭😭 یادمه پدرم اغلب اوقات تو شهر ما نبودند و متاسفانه همیشه شهرهای دیگه کار میکردند و هروقت میخواستند باهم بیرون بریم، جدا میرفتند. چون بخاطر تفکر جامعه از داشتن ۶ تا دسته گل الحمدلله صحیح و سالم خجالت میکشیدند🙈🙈 حتی یادمه اقوام هر وقت مهمونی میگرفتند ما رو دعوت نمیکردند چون ما جمعیتی بودیم😐😐😐 خلاصه تفکر دوتاکافیه تو فامیل ما به شدددددت موج میزد😒😒 الحمدلله هممون سالم و دارای تحصیلات عالیه هستیم☺️☺️ یکی از عادات بد خانواده‌های اطراف ما ازدواج دیر هست😟😟مثلا خواهرهام در ۲۸ سالگی ازدواج کردند و من که از ۲۰ سالگی دوست داشتم مستقل بشم و مزدوج بشم🙈🤪🤪 اصصلا روی حرف ازدواج زدن رو نداشتم حتی وقتی ۲۲ سالم بود خواستگار زنگ میزد مادرم جلوی چشم خودم بدون سوال کردن ازم خواستگارها رو راحت رد میکردند🙁منم دیگه جرات نداشتم مخالفت کنم🙃🙃 تا اینکه خلاصه در پایان ۲۳ سالگیم نامزد کردم🥰 و ۶ماه بعد تاریخ عروسیمون بود. این وقتی بود که مادر من تاااازه به لطف خدا از سرطان رها شده بودند 😍😍😍و هزینه‌های سنگین شیمی درمانی و پرتودرمانی تمام پس‌اندازهامون رو خالی کرده بود🤪🤪 مادر همسرم به من میگفتند حتما باید فلان وسیله رو برای جهیزیه بخری اگر نخری فامیل ما حرف درمیارن و...🤯🤯 خلاصه دوران عقدمون خیلی با این حرفها تلخ شد، چون من میشنیدم و معمولا سکوت میکردم اما به همسرم نمیگفتم تا رابطمون بد نشه😌😌😌 چون به شدددت تحت فشار مالی برای جهیزیه بودیم، اقوام و نزدیکان هدایای عروسی ما رو در دوران عقد به صورت نقدی برای من میاوردند☺️☺️☺️ و من خیلی خوشحال میشدم چون میترسیدم بخاطر استرس دوباره حال مادرم خدای نکرده بد بشه😫 خلاصه باکادوهای فامیل تقریبا ۹۰درصد جهیزیه جور شد و بقیه که خیلی کم بود قسطی خریدیم🤩🤩 من از همین تریبون😜🤪🤪 از همگی درخواست میکنم کادوی عروسی رو همینجور زود بدید تا هزینه خانواده‌ها کم بشه😗😗 با ساده‌ترین جهیزیه و جشن عروسی در تمام فامیل ما و همسرم الحمدلله به خونه بخت در همسایگی خانواده همسرم رفتیم😊😊😊 مادر همسرم از دوران عقد میگفتند زود بچه بیارید و من تحت تاثیر خانواده خودم میگفتم حداقل یکسال بگذره بعد😐😐 الان تا حدودی پشیمونم چون سر هر بارداریم کلیییی انتظار کشیدم و نذر و نیاز کردم تا باردار شدم😢 بعد هرزایمان بخاطر احساس رهاشدگی و عدم درک اطرافیان متاسفانه به شدت افسردگی گرفتم😢 بارداری اولم تقریبا خوب بود و فقط ماه آخر کهیر بارداری آزارم داد. دختر اولم خیلی عجیب کم‌خواب بود و هست نوزادی حداکثر ۷ ساعت میخوابید😐 من هم به کارهام نمیرسیدم و بخاطر همین همسرم منو سرزنش میکردند😢هیچ کمکی نداشتم و بااینکه تو شهر خودم بودم اما عین غریبه‌ها بودم😔 بعد از ۴ سال خدا دختر دوم رو به ما عنایت کرد😍😍 از اینکه دخترم خواهر داره خیلی خوشحال شدم😍😍😍😍😍 بارداری دوم بخاطر ویار عجیب و غریبم خیلیییی سخت گذشت ۹ ماه تماااام گرسنگی کشیدم، هیچی نمیتوستم بخورم حتی قرص دیمیترون هم اثر نداشت و جالبه دکترم با اینکه خیلی معروف بود حتی نگفت برو سرم بزن کمی جون بگیری😏😏 چون ببخشید حتی قرص هم میخوردم بالا میاوردم🤢🤢🤮🤮 خیلی وزن کم کردم و ضعیف شدم تا روز زایمانم ویار داشتم😵‍💫😵‍💫 ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۶۸ متاسفانه هیچکس از خانواده خودم و همسرم یکبار یه بشقاب غذا برای من یا همسر و فرزندم نیاوردند چون رسما غذا پختنم تعطیل میشد یا به سختی میپختم🥴 گاز رو روشن میکردم و خودم به اتاق خواب فرار میکردم😂😂😂 حتی دخترم که ۳ سالش بود فهمیده بود تا میومد سریع در رو میبست طفلک😂😂😂😂 زایمان به شدددت دشوار چون بخاطر ویار عجیبم انرژی نداشتم و افسردگی وحشتناک بارداریم هم روحیه‌ام رو خراب کرده بود و در زایمان طبیعی انرژی و روحیه بسیااار مهمه که من هیکدوم رو نداشتم و رفتار بد مامای بیمارستان ظاهرا خصوصی😏 هم مزید بر علت شد😢😢😢 دخترم که یکسالش پر شد الحمدلله😍😍 خدای مهربونم پسرم رو به ما عطا کرد☺️بارداری خوبی بود و به راحتی گذشت😍😍 فقط سختیش استراحت مطلق ماههای اول بود چون هنوز دخترم کوچیک بود و من نمیتونستم بغلش کنم. جالبه چون فضای خانوادمون متاسفانه اصصصلا مذهبی نیست من تا تولد دختر دومم هیچی درباره جهاد فرزندآوری نشنیده بودم🙈🙈 و تو خانواده ما بچه چیز نامطلوبیه😉😉 من سنت شکنی کردم و گفتم بخاطر خدا و امام زمان و امر رهبر عزیزم😍😍 سومی و چهارمی و...😜😜😝😝😝 میارم😆😆 از عنایات الهی قبل تولد دختر اولم با وام و قرض خونه خریدیم😃 بعد دختر دومم ماشین رو ارتقا دادیم😁😁 پسرم هم تازه چند روزه دنیا اومده😍😍 خلاصه آقایون به خانمتون کمک کنید 😜😜 خانمها، تو بارداری و بعد زایمان اعضای فامیل، بهشون کمک کنید🙏🙏 در کل خیلی کمک کنید😂😂😂 برای سلامتی و عاقبت بخیری منو خانوادم و آزادی فلسطین و نابودی اسراییل صلوات و دعا بفرمایید🙏🙏🙏❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۹۴ ۳۵ ساله هستم، فرزند اول خانواده، دو خواهر غیر از خودم دارم. سال ۸۶ دانشگاه قبول شدم. سال ۸۹ مزدوج شدم و سال ۹۰ در حالی که ترم آخر دانشگاه بودم، خدا خواسته باردار شدم. خیلی اوضاع مالی بدی داشتیم، مستاجر بودیم و شوهرم بدهی داشت و هر روز این بدهی بزرگتر میشد متاسفانه... با وجود این شرایط حتی یک لحظه هم فکر سقط به ذهنم نیومد، با اینکه طلبکاران میومدن در خونه، و من سعی می‌کردم خانواده ام از بدهی های شوهرم خبردار نشن که عاقبت شدن و خیلی سرزنشم کردن که چرا به ما نگفتی و چرا تو شرایط باردار شدی... سال ۹۱ پسرم دنیا اومد، چون نوه ی اول بود و پسر بود، خیلی لوس بار اومد از طرف خودم و خواهرها و پدربزرگ و مادربزرگ... سال ۹۲ شوهرم ورشکست شد و بدهی خیلی سنگینی داشت، منو پسرم (یک ساله بود) تنها شدیم و شوهرم هر روز برای فرار از دست طلبکارا این شهر و اون شهر آواره بود... تو این اوضاع پسرم فتخ داشت، باید عمل اورژانسی می‌شد، شوهرم یک شب اومد رضایت نامه ی عمل رو امضا کرد و رفت و باز تنها موندم. یک سال همینطور سپری شد تا اینکه سال ۹۳ بازداشت شد😔 و منو پسرم با اسباب و اثاثیه راهی خونه ی پدرم شدیم. خییییلی سخته با یه بچه برگردی خونه ی پدر، تا ۳ سال همینطور سپری شد تا اینکه تحملم تموم شد، گفتم چرا خانواده ی شوهرم کاری نمیکنن؟! در این شرایط سخت، با اینکه شوهرم اخلاقش خوب بود و سالم بود یعنی اهل دود و دم نبود، تقاضای طلاق دادم خیلی جدی، خواهرم می‌گفت این کارو نکن، بچه گناه داره، زیردست ناپدری بزرگ بشه، پدرم میگف بچه رو ازت میگیرن ولی من بلاتکلیف بودم امان از بلاتکلیفی😔 توی این سه سال هیچ کی نفهمید من چی کشیدم. بعد از یک سال دوندگی تو دادگاه، خانواده ی شوهرم و بستگان دیدن قضیه جدیه، افتادن دنبال کارای شوهرم و عمو و دایی ها و فامیل دور، یه مبلغی گذاشتن بقیه هم ستاد دیه وام داد و آزادش کردن. بعد از ۴سال برگشت که بچم داشت می‌رفت تو ۷ سال، طفلکم بچگیاش بدون حضور پدر سپری شد، وقتی شوهرم اومد، خیلی اومدن دنبالم که آزاد شده، بیا زندگی کن. گفتم نه، همون موقع ام در رفت وآمد دادگاه بودم برای طلاق... یه چندماهی هم اینطور سپری شد، فقط به یک دلیل طلاق نگرفتم، اونم بچه بود، چون قصد داشتم بازم بچه بیارم پیش خودم میگفتم اگه طلاق بگیرم پسرم تک فرزند بزرگ میشه، اگر بخوام شوهر کنم، با خواهروبرادراش ناتنی میشه خلاصه خیلی با خودم کلنجار رفتم و خیروصلاحمو در موندن دیدم و من با گرفتن شرط طلاق برگشتم و بعد از ۷سال با یه بچه زندگیمون رو از صفر شروع کردیم. هرکی بهم می‌رسید می‌گفت دیگه بچه نیاری، شانس منم از همون سال به بعد گرونی ها داشت شروع می‌شد، دو سال همینطوری گذشت با مستاجری و حقوق کارگری و بدون بیمه، یک روز پسرم اینقدر گریه کرد گفت من داداش میخوام، گفتم داداش از کجا بیارم برات آخه😒 خودش دستاشو برد بالا گفت خدایا بهم داداش بده و منه بیخیال گفتم دعا کن و لبخند میزدم.🙂 و این موضوع رو با شوهرم درمیان گذاشتم ولی مخالفت کرد گفت تو خرج خودمون موندیم ولی من راضیش کردم. بعدش پشیمان شدم. گفتم برم دندونام رو درست کنم، بعدش حامله بشم. تا اینکه علائم حاملگی رو تو خودم دیدم. بله دعای پسرم زود جواب داد و خلاصه آخرای سال ۹۹ پسر دومم دنیا اومد که منو شوهرم عاشقق شدیم. مخصوصا "شوهرم که بچگی پسر اولم رو ندیده بود. با دومی کلی ذوق می‌کرد. طفلک هیچ خرجی برامون نداشت. بجای پوشک براش کهنه می‌بستم و لباسای بچگیای پسر بزرگمو تنش می‌کردم. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۹۴ بعد از پسر دومم که خیلی آروم و بی خرج بود عاشق بچه شدم، تا اینکه ۲۱ ماهگی از شیر گرفتمش تا یکم به خودم برسم چون خیلی لاغر و ضعیف شده بودم. البته ناگفته نماند تا قبل از شیر گرفتن پسرم با کانال خوب شما آشنا شدم و با تجربه های مادرای عزیز کلی گریه کردم و خندیدیم و اشک شوق ریختم و یه حس عجیبی درونم بود انگار دوست داشتم بچه های زیادی داشته باشم. موقع نماز با صدای بلند اذان و اقامه رو توخونه می‌گفتم که خیلی تاثیر داره برای بچه دار شدن، با خودم میگفتم یه کم خودمو تقویت کنم ان شاا... فصل بهار بعد از ماه رمضان اقدام کنم برای بعدی😍 ولی گویا خدا بیشتر از من عجله داشته، بهمن ماه خداخواسته باردار شده بودم و از همه جا بی خبر، وقتی فهمیدم اشک شوق ریختم. خیللی خوشحال شدم درحالی که همچنان مستاجر و بدون وسیله ی نقلیه و حقوق کارگری که اونم یه روزگار بود، یکی دو روز نبود ولی زندگی با بچه خیلی شیرینه خیلی🤩 ماه سوم بارداری بودم یه شب پسر کوچیکم رفت اتاق خواب، یک مرتبه صدای افتادن کمد اومد بدجور ترسیدم، گفتم خدایی نکرده کمدا افتادن رو بچه، خداروشکر بخیر گذشت پسرم کنار بود. آبان ماه ۱۴۰۲ دخترم دنیا اومد با کلی رزق و روزی که اصلا"باورمون نمیشه اول اینکه بیمه تامین اجتماعی شدیم، دوم اینکه ماشین باری خریدیم تا شوهرم باهاش کار کنه، سوم زمین فرزندآوری ثبت نام کردیم. چهارم اینکه ماشین ثبت نام کردیم به اسممون در اومد و پنجم روحیه ای که از مال دنیا بیشتر ارزش داره، خداروشکر روحیه ام خیلی خوب شده با ایینکه ۵ سال سختی کشیدم در نبود شوهرم ولی خدا جای دیگه با بچه هام جبران کرد. شاید بگید ۵سال چیزی نیست ولی من تو این ۵سال تمام موهام سفید شد، دوران خوب جوانیم هدر رفت، عصبی شده بودم شدید الان که فکر می‌کنم منوهمسرم خیلی مدیون پسر بزرگم هستیم اون با تنها گذاشتنش من با عصبانیتم... ولی الان خداروشکر اخلاقم خیلی خوب شده صبور شدم، روزی هزار بار خداروشکر میکنم، خدا بچه های سالم و زیبا بهم داده هر چقدر نگاشون میکنم، سیر نمیشم. وقتی باباش نبود از همه لحاظ تامین بود، خوراک و پوشاک و هرچی که میخواست ولی تنها بود نه خواهری🙅‍♀️ نه برادری 🙅‍♂️ولی الان درسته زیاد تامین نیست ولی عوضش خواهروبرادر👫داره روحیه ی الانش با اون موقع خیلی فرق کرده، می‌خوام به اون پدرومادرایی که میگن یه بچه یا دوتا داشته باشیم، براش سنگ تموم بذاریم بگم من اون راه ها رو تجربه کردم درسته از مال دنیا بی نیازش میکنی ولی جای خالی حامی رو نمیتونی براش پرکنی، همیشه یه خلائی تو وجودش هست که با خواهر و برادر جبران میشه. پسربزرگ من با اختلاف ۸ سال از داداشش👨‍👦 انگار تک فرزند محسوب میشه که اگه شوهرم بود، نمی ذاشتم اینقدر فاصله بیوفته ولی مال من خداخواست که فاصله بیوفته ولی مادرای عزیز اگه شما خودتون فاصله میندازین، اشتباه نکنین به نظر من اعتقادات ضعیف شده و اعتماد به خدا از دست رفته وگرنه رزق وروزی دست خداست، آینده ام هیچکی ندیده، تا در حال داریم زندگی میکنیم چرا لذت نبریم. من وقتی پسربزرگمو داشتم اذیتاشو داشت طوری که میگفتم دیگه بچه نمیارم ولی یادم رفت چون هیچ بچه ای شبیه اون یکی نیس الان دخترمم🧏‍♀️ خیلی آرومه ماشاا... حتی بیشتر از بچه ی دومم و من اینهارو مدیون خدای بزرگم هستم. من با اعتقاد و اعتماد کامل به خدا بچه آوردم و خدا هم برام جبران کرد. الان باوجود یه بچه مدرسه ای👨‍🎓 و دوتا بچه ی 👫پشت سرهم خدارو شکر خیلی احساس خوشبختی می‌کنم، زندگی آروم و بی دغدغه ای دارم. همیشه سر نماز اولاد سالم وصالح و زیاد از خدا خواستم، اینقدی که بچه ی زیاد خوشحالم میکنه، مال دنیا خوشحالم نمیکنه. مادرم همیشه میگه تو انگار از بچه سیرمونی نداری😂 راستی کار در خانه ام انجام میدم مواقع بیکاری 💪💪💪 بخوام حرف بزنم زیاده ولی وقت تنگه😎 امیدوارم تا میتونین بچه بیارین👼👼👼👼👼👼👼👼 و دور و برتون رو شلوغ کنین ان شاا... خدا فرزندانمونو سالم وصالح و پر روزی و خوش قدم و عاقبت بخیر کنه. الهی آمین🤩 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۹۵ من سال ۶۹ بدنیا اومدم، بعد از من هم دوتا داداش، با این وجود، همیشه احساس تنهایی می‌کردم، جای خالی خواهر احساس می‌شد در زندگیم. داداش سومم که سال ۷۵ متولد شد، همه یه جوری نگاهمون می‌کردن، دیگه منم جرات نکردم به پدرمادرم بگم واسم یه خواهر بیارن... گذشت و گذشت تا به سن ازدواج رسیدم، لیسانسمو گرفتمو ۲۳ سالگی ازدواج کردم در سال ۹۲، خدایی همسر خوبی نصیبم شد، با نماز، اهل حلال حرام، کاری... ولی سر مراسمات و حنابندون جهاز برون عقد کنون و...اذیتش کردم الان که فکر می کنم می‌بینم اصلا ارزش این همه دلخوری و کدورت رو نداشت اما چه کنم خام بودم، تو رفاه کامل بزرگ شده بودم و اصلا نمی‌فهمیدم سختی چیه، تا چیزی میخواستم برام فراهم می‌کردن پدرمادرم، فکر می‌کردم خانواده شوهر و شوهرم باید همینجوری باشه اما زهی خیال باطل😂 سال ۹۵ سه سال بعد از عروسی تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم، باردار شدم اونم دوقلو، چون عمه عمو مادربزرگم دوقلو داشتن... بعد از سه ماه مشکلاتم شروع شد، خونریزی و تپش قلب و... هر روز آمپول می‌زدم تا ۳ماه... ضربان قلبم بالا می‌رفت بالای ۲۰۰، شب قدر سال ۹۶ بود، حالم خیلی بد شد، گفتن باید CCU بستری بشی. ماه هفتم ۱۰ روز بستری بودم خداروشکر قلبم بهتر شد و مرخص شدم. چند روز بعد یه طرف پام ورم شدید کرد، رفتم بیمارستان بعد سونو گفتم وای خانم dvt شدی، خون تو پات لخته شده😔 تکون نباید بخوری اگه حرکت کنه آمبولی میشی، جون سه تا تون در خطره... روزای سختی بود، خیلی... تنها یاورم مادرم بود، محل کار و زندگی مون تهران بود، به خاطر حال بدم، نزدیکی مادرم اومدم شهرستان بستری شدم و تزریق مداوم آمپولای زیرجلدی هپارین اناکساپرین، با شرایط سخت بارداری دوقلو... بعد از چندین هفته بستری در بیمارستان بلاخره هفته ۳۴ام درد زایمان شروع شد، آمپول ریه رو زده بودم، وزن بچه ها حدود ۲ کیلو بود اما استرس داشتم. دختر و پسرم با سزارین بدنیا اومدن، دخترم خیلی ناز بود، چششماش باز بود اما پسرم حالش خیلی بد بود یادم وقتی بدنیا اومد مثل دخترم نیاوردن با صورتم لمسش کنم سریع بردنش nicu.. طفلک حالش خیلی بد بود، بخاطر ترس پزشکا از آمبولی چندین شب بستری بودم بیمارستان، به دخترم شیر دادم حالش خوب بود اما پسرم رو گفتم بیارید شیرش بدم، دکتر کودکان رو دیدم حال پسرمو پرسیدم، گفت حالا اون یدونه رو داشته باش، اونو ولش کن😭 تهوع داشت پسرم، هرچی شیر میخورد بالا میاورد، با دخترم مرخص شدیم. مادرم پسرمو نذر کرد، چند روزی عباس صداش می‌کردم، نذر شیر کردیم. خدا رو شکر خوب شد، شیرمو خورد یه معجزه بود برام اما خیلی سختی کشیدم تا ۷ سالشون کردم، مامانایی که بچه نارس داشتن درکم میکنن. در کنار سختی ها اما رزقشون خیلی زیاد بود. تو بارداری ماشین خریدیم. شوهرم به خاطره مرخصی زیاد انتقالش دادن شهرستان اولش ناراحت شدیم اما بعدش خوشحال شدیم چون تو تهران هیچ‌وقت خونه دار نمی شدیم. شهرستان یه خونه خریدیم. بازم شکر خدا بچه های سالمی دارم به سختی اش می ارزید. شوهرم خیلی سفت سخت مخالف بچه هست، خانواده هامون ازون بدتر، حاملگی من براشون فاجعه است. اما من عاشق بچم تا بببنیم خدا چه بخواد، شاید منم سال دیگه یه نی نی آوردم اگه خدا بخواد و شوهرم راضی بشه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۱۳ اگه از من بپرسی برای ناباروران چه کنیم؟می گویم همدلی نکن، چون نمی تونی. چون حال ما را همه نه، فقط آدم هایی از جنس خودمان می فهمند. فقط اگر دوست داشتی، تغافل کن یعنی به روی خودت نیار👌 اما بیا دستت را بگیرم و در چرخه زندگیمان کمی تابت بدهم تا دیگر سر به هوا، حرفی نزنی که دل من یا دل ما را ... 💔 اگر جای من بودی و متوجه می شدی که برای بارداری، خودت هیچ اما همسرت مشکل دارد چه می کردی؟ پاسخ تو سازگاری است. بله کاملا درست گفتی اما در مسیر سازگاری ببین منی که مشکلی نداشتم چه ها می شنوم👇 دوست دوران دانشگاه در گروه دوستانه: همش می گفتی می خوام سرباز برا امام زمان بیارم، همین بود؟!😉 مادر همسر (برای اینکه دیگر گیرهای سه پیچ ندهد علت را بهش گفتیم): بچه من برای بارداری مشکلی نداره، خودم پیش دعانویس رفتم گفته مشکل از عروست هست. حتی گفته مشکلت چیه... 🤔 مادر خودت: حتما نماز غفیله بخون اما چقدر مهمه آدم موقع ازدواج دقت کنه. اصلا برای آزمایش ژنتیک رفتیم چرا طرف نرفت آزمایش بده تا ما همون موقع بدونیم وضعیت اینه🙃 خواهرت: دکتر چی میگه؟ و بدون اینکه تو به علت خاصی اشاره کنی، کلیپ از حکیم های طب سنتی می فرسته تا مشکل همسرت حل بشه🥲 جاری: خدا بهتون کمک کنه چون تو جمع خانوادگی میگن اجاقتون کوره😓 همکار: تو نازا هستی! شماره ی مادر همسرت را بده بهش زنگ بزنم بگم تو عرضه ی بچه آوردن نداری (این جمله اش رو در نهایت لحن شوخیش بخونید.)😟 دو نفر از اعضای درجه یک خانواده خودت‌ همزمان باردار میشن اما چون حس ترحم دارند و برات ناراحتند، بارداریشون را به همه ی خانواده میگن به جز تو👀 الان بهم حق میدی که وقتی دکتر بهمون گفته تنها راه باقی مانده برای شما، انجام میکرو هست ما احساس کنیم محرمی نداریم و فشار را همه جوره تحمل کنیم که مبادا دوباره دیگران چیزی بدانند و بخوان با حرف هاشون ......💔 حالا با تمام این سختی، میکرو انجام بدی اما همش یه جنین تشکیل بشه. تازه دکتر مسئول داروخانه در مرکز ناباروری بهت بگه احتمالش کمه همین یه دونه هم بگیره🥺 اما چون خدا بخواد به لطف امام حسین علیه السلام همون یه دونه می گیره😍 حالا برای بارداری دوم دکتر میگه شرایط میکرو هم ندارید. چون سلول جنسی همسرت مشکل ژنتیکی داره و باید دوباره دارو استفاده کنه😇 و تو همه ی این غصه ها را فرو می خوری و به کسی دم نمی زنی😊 اما بازم بهم حق بده که این بار هم به کسی نگم چون هنوزم اون حرف ها ادامه داره😶‍🌫 و هزار الحمدلله که خدا به دادمون رسیده و این روش های کمک باروری شده کورسوی امید ما🌱 شاید باورتون نشه اما شما زوج‌های سالم(خداروشکر😌) شب ها با چشمان پر از اشک نمی خوابید اما ما شب ها در حالی که حس می کنیم مغز استخوان مون می سوزه و بالشتمون با گریه هم آغوشه می خوابیم البته زمانی خواب مون می بره که یه دل سیر با زبان دل سوخته ی خودمون با حضرت معصومه (س) حرف بزنیم و دیگه آروم بخوابیم😌 ما به یاری خدا تا ابد در کنار هم می مونیم❤️❤️ اما همیشه میگم انقدری که طرف نابارور داره غصه می خوره ❤️‍🔥همون قدر هم همسرش داره معرفت به خرج میده و وفادار می مونه چون بدون اینکه مشکلی داشته باشه، سختی های این همه حرف و مصرف داروهای هورمونی و کبودی های ۲۰۰تا آمپول را به جون می خره❤️‍🩹 الان هم از حسم بپرسی میگم راضی ام چون با همین مسئله ناباروری، به نقطه ای از ایمان می رسی که میگی خدا تو تنها امید منی ❤️ خدا تو همه کس منی🧡 تو باوفاترینی💚 تو تنها عمود محکمی که با خیالی آسوده میشه بهش تکیه کرد💛 تو محرم تمام رازهای منی 💜 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۱۶ من متولد سال ۷۰ هستم از بچگی، بچه ها رو خیلی دوست داشتم حتی مامانم بخاطر اصرارها و گریه های من راضی شد خواهر بعد از من که بچه سومش بود رو دنیا بیاره... دهه هشتاد تدابیر نادرست کنترل جمعیت، باعث شده بود مردم به دو بچه قانع بشن! حتی مامانم رو تو بیمارستان دعوا کرده بودند که چرا وقتی دو تا بچه داری دوباره بچه دار شدی!!!! از نوجوانی دوست داشتم ۱۸ سالگی ازدواج کنم و حداقل تو ۲۲ سالگی بچه داشته باشم اما چون دختر دوم بودم بعد از عروسی خواهرم، توی ۲۲ سالگی تازه اولین خواستگار رسمی وارد خونه ما شد. ۲۴ سالگی قسمت شد و ازدواج کردم. در ظاهر خیلی شبیه هم بودیم اما پس از عقد فهمیدم از نظر اعتقادی دروغ هایی گفته و خیلی با هم متفاوت بودیم. سعی کردم تفاوت ها رو بپذیرم و صبر کنم. با اینکه قول عقد یک سال و نیمه رو داده بودند، دو سال گذشت و هیچ اقدامی برای گرفتن عروسی انجام ندادند و هر وقت ازش میخواستیم عروسی بگیره، دعوا راه می انداخت و قهر میکرد و دو سال سخت دیگه هم با کلی اتفاقات بد بخاطر طولانی شدن عقد رخ داد و باز هم هیچ... خلاصه ۴ سال سخت گذشت و با توجه به اتفاقات رخ  داده و مشاوره هایی که گرفتم متوجه شدم ایشان بی مسئولیت هست و حاضر به قبول مسئولیت زن و زندگی نیست. ازم خواست مهریه ام رو ببخشم تا طلاقم بده، مهریه ام رو بخشیدم و به سختی و با کلی درد روحی ازش جدا شدم. میدونستم طلاق عرش خدا رو به لرزه می اندازه و بابت این قضیه خیلی ناراحتم اما واقعا هر کاری از دستم برمیومد انجام داده بودم تا زندگیم رو حفظ کنم اما یک طرفه نمیشد. ۲۸ سالم شده بود. اما امیدم رو برای تشکیل زندگی و داشتن یک خانواده با کلی بچه از دست ندادم. اونقدر بچه های خواهرم رو دوست داشتم و بهشون محبت میکردم که تا حدود سه سالگی شون به من میگفتند مامان... اما من دوست داشتم خودم مادر بشم. متاسفانه بخاطر طلاقم خواستگارهای خوبی نداشتم که هم مذهبی و انقلابی باشند و هم مرد زندگی از طریق یکی از دوستانم با موسسه آدم و حوا که زیر نظر جمعیت امام رضایی ها هست آشنا شدم که واسطه گری ازدواج رو انجام میدن، از طریق اپلیکیشن این موسسه خواستگارهای خوبی برام پیدا شد و عاقبت با همسرم ازدواج کردم. همسرم تحصیلکرده، بسیار بامحبت، زن دوست و مرد زندگی هستند. اما مساله اینجا بود که هنوز شغل نداشت و پدر و مادرش بسیار پیر بودند و ساکن شهری دیگه و خودش تو شهر ما تنها بود. من واقعا لطف خدا رو در زندگیم دیدم. همسرم نیت کرده بود با کمک خدا و اهل بیت ازدواج کنه، که توی همون ایام خواستگاری براش یک کار خوب پیدا شد و مساله اول حل شد. خدا لطف کرد و خونه ای بزرگ با اجاره ای کم با صاحبخانه ای مومن پیدا کردیم و تونستیم یک عروسی آبرومندانه توی یک تالار کوچک و ساده با دعوت فامیل درجه یک بگیریم. برای طلا فقط یک حلقه سبک خریدم با اینکه همسرم میگفت انگشتر سنگین تری بردار... خلاصه زندگی شیرین ما به لطف خدا شروع شد و من سه ماه بعد از عروسی باردار شدم. روزی که خبر باردار شدنم رو به پدرم گفتم، بغلم کردند و بلند بلند از خوشحالی گریه کردن. بابام میدونستن من عاشق بچه ام... خلاصه بعد از ۹ ماه پسر عزیزم دنیا اومد و زندگی من و همسرم رو پرنورتر و زیباتر کرد حالا دیگه اون سالهای سخت فراموش شدن و زندگیم به لطف خدا و اهل بیت ع پر از شیرینی شده... موقع زایمان بخاطر مشکلاتی، سزارین شدم و تنها ناراحتیم این بود که من ۴ تا بچه میخوام و با سزارین این موضوع سخت میشه. همان دوران بارداری پسرم رو نذر امام زمان عج کردم. با دنیا اومدنش برکت بیشتری به زندگی مون سرازیر شد توی ماه های اول بارداری همسرم برای یک شغل دولتی استخدام شد و با شش ماهگی بچه مون ماشین خریدیم البته هر زندگی سختی هایی هم داره که اونم نمک زندگیه از خداوند مهربان شاکرم و میدونم نمیتونم قدردان نعمت هاش باشم و ازش میخوام فرزندان صالح و سالم دیگری هم به ما عطا کنه و از شما دوستان عزیز التماس دعا دارم. هیچ وقت از درگاه خدا ناامید نشین ان مع العسر یسرا... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۲۶ من دختر اول خانواده هستم. وقتی دو سال و نیمه بودم، خواهرم به دنیا اومد و وقتی چهار ساله بودم، خواهر بعدیم. مادرم با وجود کمبود خیلی چیزا باز هم با تمام توان به تربیت ما پرداخت اما بخاطر اینکه توی شهر غریب بود و سه تا بچه قد و نیم قد داشت و پدرم هم مدام سرکار بود مادرم دچار وسواس و افسردگی شد، طوری که با کوچک ترین ریختذو پاش ما بلند می‌شد، تمیز می‌کرد و جارو می‌زد و روزی چهار پنج بار تمیز کاری می‌کرد و هر روز جارو می‌زد. داشتن سه تا دختر خودش به قدر کافی باعث می‌شد مادرم حرف بشنوه، حالا دست تنگی و نبود پدرم و کمبود خرجی خونه بهش اضافه شده بود و مادری که بخاطر سه تا زایمان پشت سر هم دچار ضعف بدنی شده بود. بعضی شبا متوجه مشدم مادرم موقع شیر دادن به خواهرم از خدا طلب صبر می‌کرد. مادرم تو سن بیست و چهار سالگی سه تا بچه داشت و همین باعث شد که بگه دیگه بچه نمی‌خوام. گذشت و خونه ما به شهر پدریم برگشت و مشکلات مادرم بیشتر شد. حالا باید مارو از کوچه و خونه فامیل به زور می‌آورد خونه و البته بازهم تنها بود و پدر باز هم سرکار بود. مادرم خیلی فعالیت می‌کرد، همیشه ما مرتب و تمیز بودیم و هر سه تامون درس خوبی داشتیم و اینا همش به واسطه مادر مهربون و فرشته ای بود که ما داشتیم. پدرم به نوبه خودش بهترین و بزرگترین مردیه که ما خواهرا توی تمام زندگیمون دیدیم و همیشه ما سه تا خواهر دعا گوی پدریم، چون صبر پدرمون واقعا مثال زدنیه و همینم روحیه بخش مادرم بود. پدرم همیشه لبخند به لب داره و همیشه سعی کرده خواسته هامون رو برآورده کنه و ما خیلی دوسش داریم. گذشت و خواهر کوچکم ۱۰ ساله شد و مادرم با التماس های من برای برادر داشتن روبه رو شد. من همیشه آرزو داشتم که یه برادر داشته باشم و هر روز به مادرم می‌گفتم که من برادر می‌خوام. مادرم دیگه ۳۴ساله شده بود و براش زشت بود که باردار بشه ولی بخاطر گریه های من توسل کرد به حضرت عباس و برای بارداری اقدام کرد. خدا می‌دونه روزی که منو خواهرام و بابام منتظر نتیجه سونو بودیم چه حالی داشتیم الان که اینو مینویسم اشک توی چشمامه لحظه ای که مادرم زنگ زد و گفت پسره انگار خدا تمام دنیا رو بهم داد. مادرم دیگه حرفا و تیکه های بقیه براش مهم نبود، چون همه ما به مرادمون رسیدیم بلاخره مادرم توی سن ۳۵سالگی صاحب پسر شد و خدا خواسته بعد از آقا امیر عباس، مادرم دوباره باردار شد و دوباره حرف و حدیثا شروع شد. ولی کی اهمیت می‌داد ما عاشق نی نی بودیم و خدا هم به دلمون نگاه می‌کرد. مادرم توی سن ۳۷ سالگی صاحب یه دختر زیبا و تپلی شد اما متاسفانه کسی قبول نمی‌کرد سزارین مادرمو انجام بده و هر کسی هم قبول می‌کرد، مبلغ زیادی پول می‌خواست که ما نداشتیم اما دست آخر به خواست خدا توی شهر دیگه دکتری پیدا شد که بدون هیچ هزینه ای مادرمو عمل کرد. مادرم سختی های زیادی کشید خیلی ها بخاطر دختر زیاد و بچه زیاد بهش سرکوفت زدن ولی مادر من اولاد فاطمه زهراست و همیشه مثل کوه پشت دختراش و پسرشه منو خواهرم هر کدوم دوتا بچه داریم، یه پسر یه دختر، مادرم میگه کافیه من سختی زیاد کشیدم شما نکشین اما جوابی که ما همیشه بهش میگیم اینکه ما هم دخترای توییم و راه تو رو میریم و لذتی که خودمون از بچگی مون و بازی با خواهر برادرمون بردیم رو به بچه هامون هدیه می‌دیم. مادرم برای ما خواهرا همیشه نور امیده و همیشه هوامونو داره، ما هرچی داریم مدیون مادرمونیم و همیشه دست بوسشیم ❤️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من متولد سال ۶۹ و همسرم متولد سال ۶۸ هستند، سال ۹۱ عقد کردیم. ۶ماه عقد بودیم، سال ۹۲ هم ازدواج کردیم. خواستگاری سنتی انجام شد😊 البته من خواستگارایی داشتم که خود خانواده جواب یا رد می کردن 😅 من دختر آخر خانواده بودم، قبل اینکه همسرم به خواستگاری من بیان یه دوره مشهد داشتم، شب قبل مسافرتم یه خواستگار داشتم وقتی که رفتم مشهد همون جا خانوادم تماس گرفتن که یه خواستگار داری اولین چیزی که برام مهم بود دیانت شخص بود که خواهرم بامن تماس گرفت و گفت پسر اهل نمازوروزه است، خیلی ذوق کردم😅 از خدا خواسته بودم که همسری رو نصیب من کنه که اون منو نماز صبح بیدار کنه نه من اون رو 😁 همون جا سپردم دست آقا امام رضا علیه السلام گفتم دست خودت در حقم بزرگتری کن. همینکه برگشتم یادمه😂 تازه رسیده بودم گیج ومنگ بودم و خسته و تشنه خواب، خلاصه خانوادشون اومدن و منو پسندیدن، دو شب بعدش اومدن خواستگاری و خیلی زود عقد کردیم😃 بعدا هم ایشون گفتن من اربعین کربلا بود و از امام حسین علیه السلام خواستم یه دختر خوب نصیبم کنه. اینم بگم که همسرم یه خونه نیمه ساخت هم داشت. خلاصه بعد ۶ ما کم کم خونه نیمه کاره رو تمام شد 😂 من حتی دوقاب کاشی حیاطمون رو با همسرم و پدرشون انجام دادم، عروس پرکاری بودم😁 بعد از اتمام خونه مون ازدواج کردیم، یه مراسم خیلی خیلی ساده گرفتیم تعداد مهمونا به ۳۰ نفرم نمی رسید، خیلی ساده برگزار کردیم. بعد از ازدواج، منم که عاشق بچه بودم سریع باردار شدم😅 خیلی خوشحال بودم، خدا ریحانه خانم رو سال ۹۳ به ما داد، پا قدمش خیر بود برامون، انقدر دختر شیرینی بود زرنگ، ۱ ساله هم راه می رفت و حرف می زد از پوشک هم تونستم بگیرمش. بعد تولد ۱ سالگیش 😂 سریع به همسرم گفتم دخترم داداش می خواد، شکر خدا دخترم ۱سال و ۱۰ماهش بود که سال ۹۴ گل پسرم آقا رضا بدنیا امد😁 دوتا وروجک شیطون داشتم البته اطرافیان خیلی😕 تو ذوق ما می زدن که چه خبره پشت سرهم... یه خانمی بود دوست خواهرم، وقتی منو توی روضه دید، گفت چه خبرته درسته رهبر گفته بچه بیارید ولی نگفته همه رو تو بیاری! خیلی ناراحت شدم از حرفش، کم کم مراسمات مذهبی رو کم می رفتم بخاطر نیش کنایه دیگران. من فقط ۲تا بچه داشتم! بیخیال حرف همه. توکل برخدا کردم برای بچه سوم بعد از ۳سال فاصله، رمیصا خانم رو باردار شدم😍 سال ۹۷شکر خدا با مقابله با نیش و کنایه دیگران دختر گلم بدنیا آمد شکر خدا رزق وروزیشو با خودش آورد تونستیم یه واحد خونه بالاترمون رو بخریم. ماشین رو که بخاطر یه سری بدهی فروخته بودیم شکر خدا تو دوران بارداریم خریدیم. من با وجود بچه هام ۷ساله یه کیک پز حرفه ای هستم😅 از این بابت الحمدالله خداروشکر حالا هم گوش شیطون کر در حال اقدام به چهارمی هستم😁 ان شاءالله مادر خوبی بوده باشم و یاران خوبی برای امام عصرمون امام زمان عج تربیت کنم. من برای بارداری اولم، چون هنوز تازه عروس بودم، از طرف خانواده خودم و شوهرم، خیلی بهم رسیدگی می کردن ولی من چون همیشه دوست داشتم خودم رو پای خودم باشم وکارهامو خودم انجام بدم روزهای که گاهی وقتی به سختی غذا رو آماده می کردم، اصلا زنگ نمی زدم به کسی که برام کاری رو انجام بده، به ندرت شاید ۱ یا ۲ بار گفته باشم. برای زایمانم هم تا هفت روز، مادرم یا مادرشوهرم می موندن، خیلی زحمت می کشیدن. برای بارداری دومم یه سری مشکلات برامون پیش آمد که شوهرم باید کارش رو در منطقه دیگه از شهر از صفر شروع می کرد، حتی توان کرایه کردن مغازه رو نداشت من کمی از طلاهام رو فروختم که بتونه مغازه اجاره کنه، تو همین بارداری دومم، چون علاقه زیادی به کیک پزی داشتم و اینکه دوست داشتم منم درآمدی برای خودم داشته باشم، کم کم کیک درست می کردم، اطرافیانم تشویقم می کردن برا اینکه این کار رو به عنوان درآمد انجام بدم تا کمی کمک همسرم باشم. خدا رو شکر با وجود دختر کوچولوم، بارداری نسبتا خوبی داشتم. سر پسرم دندان درد شدیدی گرفتم😤😥 که شب تا صبح از در نمی تونستم بخوابم، ۳ماه بعد از زایمانم، تونستم دندونم که دندون عقل بود رو 😥 رو کامل خارج کنم. اینم بگم چون فاصله بچه ها کم بود😅مشکلاتشون خیلی شیرین بود، دخترم هر وقت می دید دارم داداشش رو پوشک می کنم، اونم سریع می رفت عروسکشو میاورد که پوشکش کنم😂 گاهی وقتا پوشک کم میاوردم از عروسکای دخترم برمیداشتم. 👈ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۰۶ من متولد سال ۷۰ هستم. ۴خواهر و ۲ برادر دارم و خودم فرزند ششم خانواده هستم. ما در یک روستای کوچک بدون امکانات زندگی کردیم به طوری که مجبور بودیم برای خرید هرچیز کوچکی به شهر برویم. من اولین دختر از روستامون بودم که درسم را ادامه دادم، قبلا هیچ دختری از کلاس پنجم بیشتر سواد نداشت اما چون من درسم خیلی خوب بود، معلمم با پدرومادرم صحبت کرد که من رو به خوابگاه بفرستن تا درسم را ادامه بدم. من در ۱۴ ۱۵سالگی خواستگار زیاد داشتم اما به من اصلا نمی گفتن، به کسی هم اجازه نمیدادن که بیاد خواستگاری، میگفتن میخواد درس بخونه، درحالی که من تمایل زیادی به ازدواج داشتم. دبیرستان که رفتم شاید فقط دویا سه تاخواستگار داشتم که اوناهم اصلا خوب نبودن من بعد از یه مدت خود بخود خیلی لاغر و ضعیف شدم، یه مشکلاتی پیش اومد که درسم افت پیدا کرد. پدرومادرم در دوران نوجوانی اصلا نتونستن منو درک کنند، وضع مالیمون هم خوب نبود من اصلا خرجی برای خودم نمی کردم، همیشه پس انداز می کردم برای کرایه ماشین تا به روستا بروم. گذشت تا اینکه کنکور دادم ولی رشته خوبی قبول نشدم، با این وجود پدرم منو فرستاد دانشگاه اما من یکسال بعد بخاطر بیماری مادرم مجبور شدم دانشگاه رو رها کنم. اومدم پیش خانوادم، مادرم مریض بود و این مریضی الان هم گریبانش هست. خواهر کوچیکم بزرگ شد. خواستگارهای زیادی داشت خیلی زیاد. پدرومادرم هر وقت خواستگار برای خواهر کوچیکم می اومد، ناراحت میشدن که چرا من خواستگار ندارم. خواهرم هم راضی نمیشد ازدواج کنه. من به خواهرم گفتم من اصلا ناراحت نمیشم تو ازدواج کن ولی خواهرم قصد ازدواج نداشت. من از صمیم قلبم دعا میکردم که خواهرم با یک آدم خوب ازدواج کنه ولی خواهرم بهونه می‌کرد که تو بزرگتری تو اول باید ازدواج کنی، چندسال گذشت ولی باز هم خواهرم ازدواج نکرد. من دیگه اصلا خواستگار نداشتم. دوستام همه ازدواج کرده بودن و من خیلی ناراحت بودم از اینکه سنم بالا میره و خدای نکرده بعدا دیگه بچه دار نشم. سر خواستگارهای زیاد همیشه بحث بود چون خواهرم راضی به ازدواج یا حتی دیدن خواستگار هم نمیشد چون کس دیگه ای رو دوست داشت. گذشت تا اینکه ۱۰ روز مونده به محرم سال ۹۵ یه خواستگار برای خواهرم اومد اما از من خوششون اومد. قرار شد چند جلسه حرف بزنیم. من بعدچند جلسه صحبت فهمیدم که شکاک و بددل هستن و قبول نکردم. خیلی حرف ها پشت سرم زدن، شنیدن این حرفا واقعا سخت بود. گذشت تا یه شب یه مرد همراه داییم به خونه مون اومدن، به هوای اینکه بیان بشینن ولی قصدشون چیز دیگه ای بود اومدن و چندساعت نشستن و رفتن خونه شون، بعد چندروز، دوباره اون مرد به همراه چندنفر اومدن خونه مون خواستگاری. پدرشوهرم خواهرم رو پسندیده بود اما شوهرم به محض دیدن من ازم خوششون اومد و اصلا خواهرم رو ندیدن. یه چند دفعه با همدیگه صحبت کردیم و از هم خوشمون، اومد. قراربود من یه هفته بعد خواستگاری برم مشهد همسرم وخانوادش آمدن بدرقه کردن بعدش هم انگشتر آوردن اما پدرم سرمهریه با پدرشوهرم نتونستن به توافق برسند، من به همسرم گفتم به همون مقدار پولی که پدرتون گفت راضی هستم و سکه نمی خوام. پدرم هم تصمیم رو به عهده خودم گذاشته بود. همسرم فقط مغازه داشتن نه ماشین داشتن و نه خونه داشتن، بعد از دوماه با خرید وسایل ضروری، من با همسرم ازدواج کردم و به خونه پدرشوهرم اومدم که یه اتاق به ما دادن. مادرشوهرم خیلی وقت پیش فوت کرده بودن، پدرشوهرم یک زن دیگه گرفته بودن که از اون زن یک پسر۶ساله و یک دختر ۱۲ساله داشتن. منو همسرم یکسال و۲ماه خونه پدرش زندگی کردیم که خیلی اذیت شدیم، نامادری همسرم خیلی منو اذیت می‌کرد، به همسرم گفتم منو از این خونه ببر، هر کجا باشه قبول میکنم ولی دیگه طاقت اینجا موندن رو ندارم. تا اینکه خدا خواست با وام و قرض سال۹۷ خونه خریدیم. من بلافاصله برای مادر شدن اقدام کردم اما باردار نشدم. یکسال گذشت ومن به فکر درمان افتادم با اینکه ماشین نداشتیم همسرم منو به شهر بردن. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۰۶ از اینو اون پرسیدم تا آدرس یه دکتر خوب رو دادن من خیلی از طرف خانواده همسرم تحت فشار بودم چون همه جا میگفتن بچه دار نمیشن آخه همسر من تو کودکی مریضی سختی گرفتن، بخاطر همون میگفتن بچه دار نمیشن اما من اینها رو بعد ازدواج فهمیدم. خیلی حالم بد بود اما توکل به خدا کردم. دکتر بعد از چندبار رفتن و اومدن گفتن عکس رنگی بندازم که خیلی دردناک بود اما بخاطر بچه، حاضر بودم همه چی رو تحمل کنم. یه ماه بعدش باردار شدم حالا خانواده همسرم دنبال این افتاده بودن که حتما بچه پسر باشه اما دختر بود سال ۹۸ دخترمو به دنیا آوردم، دخترم خوش‌ قدم و پرروزی بود خونه مون رو درست کردیم، مغازه ساختیم، از همه مهمتر من دیگه تنها نبودم که احساس دلتنگی کنم. خیلی دوست داشتم یه بچه دیگه پشت سر دخترم بیارم اما به شدت ضعیف شده بودم و نشد تا اینکه سال ۱۴۰۱ تصمیم به بارداری گرفتم دکتر رفتم تا بلکه بچه پسر بشه اینقدر نیش و کنایه نشنوم اما باز هم باردار نشدم، تنبلی داشتم، همسرمم ضعیف شده بود، باردار نشدم. حالا دیگه به پسر و دخترش نگاه نمیکردم فقط از خدا بچه می‌خواستم، میترسیدم ناشکری کرده باشم اما بعد از یکسال باردار شدم و یه خواهر برا دخترم آوردم که الان کنارم خوابه. خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم بخاطر داشتن این بچه ها و همسر مهربونم که همیشه پشتم بودن، ازتون میخوام برام دعا کنین تا حالم بهتر بشه اگه خدا بخواد سومی رو هم بیارم، آخه دوران بارداریم خیلی مشکلات دارم و حتما باید تحت نظر پزشک باشم که این خیلی سخته برام. ان شاءالله خدا به همه فرزندان صالح و سالم بده "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من یه مامان دهه هفتادی هستم. شهریور ۹۴ در سن ۱۷ سالگی😉 با همسرم که ۲۱ سالشون بود، عقد کردیم😍 همسرم اول پیش پدرشون کار میکردن اما بعد از مدتی شغل جدید انتخاب کردن و یه کار جدید شروع کردن😊 یک سال و هفت ماه عقد کرده بودیم و فروردین ۹۶ بعد کلی سختی و دوری دوران عقد با کمک پدر همسرم رفتیم سر خونه و زندگیمون😍 خیلی بچه دوست داشتم و عاشق بچه ها بودم. دوست داشتم زود بچه دار بشم که فاصله سنیم با بچه ام کم باشه☺️ همین هم شد و من خیلی زود متوجه شدم باردارم، خییلی خوشحال بودم. ویار به نسبت سختی داشتم و چهار ماه اول به سختی گذشت. کم کم شیرینی های دوران بارداری شروع شد و بارداری خوبی داشتم محمدجواد عزیزم آذر ۹۶ با زایمان طبیعی به دنیا اومد🥰😍 و چون یکم زود به دنیا اومده بود، چند روزی تو ان آی سیو بستری شد. روزای سختی بود ولی خداروشکر به خیر گذشت😊 پسر آروم و خوبی بود و همین باعث شد که بعد از اینکه از شیر گرفتمش به فکر دومی بیوفتم😄 وقتی دو سال و نیمش بود من دوباره باردار شدم این دفعه‌ ویار سخت تری داشتم و با یه بچه دیگه خیلی برام سخت بود. چهار ماه اول به شدت وزن کم کردم و با سختی گذشت😢 تا اینکه تو ماه هشتم بودم که درد هام شروع شد اصلا نمیتونستم روی پا بایستم و کارامو انجام بدم. بیشتر استراحت میکردم و همسرم تو کارای خونه بهم کمک میکردن و پسرم با اینکه سنی نداشت، خیلی بهم کمک میکرد🥰 خلاصه محمدصدرا گلم اسفند ۹۹ با زایمان طبیعی در اوج کرونا😷 به دنیا اومد😍 پسر اولم اصلا بهش حسودی نمی‌کرد و خیلی دوسش داشت، روزای خوبی بود و با اینکه مشغله دوتا بچه کوچیک داشتم ولی خب دوران شیرینی بود. چون من ۲۲ سالم بود، بعضی ها میگفتن چرا دوباره بچه آوردی، هنوز سنی نداری یکم دیگه صبر میکردی🙄 بعضی ها هم میگفتن کار خوبی کردی بچه های پشت سر هم خیلی خوبه و در آینده به درد هم میخورن☺️ ما از اول ازدواج هیچی نداشتیم فقط یه موتور داشتیم و خونه اجاره ای بودیم حتی اجاره خونه مون هم نمیتونستیم بدیم و چند ماهی پدرهمسرم متقبل شدن اما بعد از اینکه پسر اولم رو باردار شدم ماشین دار شدیم و تو دوران بارداری و بعد از به دنیا اومدنش هم کلی رزق و برکت با خودش آورد. مایی که به زور از پس خرج دوتایی مون برمیومدیم و حالا خرج های پسرمم اضافه شده بود ولی چقدرم پس انداز میکردیم به علاوه اینکه همسرم چقدر تو کارشون پیشرفت کردن😊 وقتی محمدجواد یک سال و نه ماهش بود اسباب کشی کردیم و رفتیم یه خونه جدید خونه خیلی خوبی بود و با صاحب خونه عالی، محمدصدرا توی اون خونه به دنیا اومد همراه با کلی برکت که از قبل از بارداری به زندگیمون سرازیر شد😇 بماند که توی این سالها، روزهای تلخ هم تو زندگیمون کم نداشتیم و هرچی که بود صلاح و مصلحت الهی بود و تجربه هایی که ما رو پخته تر کرد و همیشه و همیشه خدا خیلی هوامونو رو داشته و داره😊 تقریبا چند ماه پیش صاحب خونه عذرمون رو خواستن و ما مجبور شدیم دنبال خونه باشیم، چهار ماه تا موعد قرارداد وقت داشتیم و کلی دنبال خونه گشتیم هرجا میرفتیم میگفتن چند نفرید می‌گفتیم چهار نفر، میگفتن نه نهایت سه نفر😞😔 هر چی خونه خوب و تمیز بود که ما میپسندیدیم صاحب خونه تعدادمون رو قبول نمی‌کرد. خونه های درب و داغون با اجاره بهای خیلی بالا و غیر منصفانه بهمون پیشنهاد میدادن و ما هربار خیلی ناامید برمیگشتیم خونه😞 چند ماه گذشت و ما همچنان دنبال خونه بودیم تقریبا یک ماه دیگه بیشتر وقت نداشتیم و من دیگه انقدر ناامید شده بودم که اصلا دیگه دنبال خونه نمیگشتم و میگفتم خدا خودش جور کنه🥺 تا اینکه تقریبا دو هفته پیش یک دفعه خواهرم زنگ زد و گفت یه خونه پیدا کردم براتون برید ببینید خوبه، رفتیم دیدیم و پسندیدیم🤩 به صاحب خونه گفتم من دوتا بچه دارمااا😥 گفت خب داشته باش، منم دوتا بچه دارم😅گفتم آخه هرجا میریم میگن نهایت سه نفر گفت نه مشکلی نداره ☺️ خلاصه ما اسباب کشی کردیم و اومدیم خونه جدید این خونه هم به لطف خدا هم بزرگ و خوبه، هم صاحب خونه خوبی داره خداروشکر بازم خدا هوامونو داشت و کمکون کرد🤲🏻🥰 صاحب خونه های عزیز یکم به فکر ما مستاجرا باشید هم از نظر اجاره هم اینکه مایی که چندتا بچه داریم. انشاالله خدا اجرش رو بهتون میده هم در دنیا هم در آخرت😊 یکی از راه های تبلیغ برای فرزند آوری اینکه یکم آسون بگیرند برای افراد بچه دار و باهاشون همکاری داشته باشند. انشاالله خدا کمک کنه همه مستاجرا صاحب خونه بشن الهی آمین🤲🏻 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۴ متولد ۷۲ هستم. فرزند اول یه خانواده ۵ نفره. سال ۹۲ به صورت سنتی با همسرجان ازدواج کردم در حالی که دانشجو بودم. بعد از ۱۰ ماه، بدون گرفتن هیچ مراسمی و خرید عروسی و طلا با یک سفر زیبای کربلا زندگی دو نفره مون شروع شد😍 بعد از ۲ ماه متوجه شدم باردارم😊 من عاشق بچه بودم و حالا داشتم به رویای شیرینی مادری میرسیدم😍 بارداری سختی داشتم. ویار خیلی سخت طوری که تا ۴ ماه هیچ چیزی نمیتونستم بخورم و فقط با سرم و آمپول زنده بودم و به خاطر همین شرایط سخت مجبور شدم دانشگاه رو کنار بذارم. این شرایط سخت هم گذشت و مرداد ۹۴ محمدطاها جان من با زایمان طبیعی نسبتا سخت قدم به زندگی دو نفره ما گذاشت و زندگی رو شیرین کرد. بماند که سر انتخاب اسمش با همسرجان چالش داشتم تا موفق شدم اسم اولین فرزند رو من انتخاب کنم😅 وقتی ۵ ماهه باردار بودم متوجه شدیم که مادرم هم بارداره🤩 و مادرم ناراحت از اینکه زشته، مردم چی میگن، من داماد دارم و متاسفانه به سقط فکر میکرد ولی خوشبختانه راضی به نگه داشتنش شد و من از تک دختر بودن دراومدم و خواهر کوچولوی من آذر ۹۴ به دنیا اومد و پسرم یه خاله کوچک تر از خودش داره😂😊 محمدطاها جان بچه ناآرومی بود و به خاطر بی تجربگی نگه داری از اون برامون سخت بود. طوری که تا شش ماهگی من و همسرم نوبتی شب ها از اون مراقبت میکردیم. وقتی پسرم یک ساله شد در حوزه علمیه ثبت نام کردم و درسم رو ادامه دادم. درس خوندن رو خیلی دوست داشتم. به خاطر همین در کنار وظیفه شیرین مادری درس رو هم ادامه دادم. پسرم رو گاهی پیش مادرم میذاشتم تا با خاله جان همبازی باشه😉گاهی هم با خودم به کلاس می‌بردم. گذشت و بعد از ۲ سالگی محمدطاها در حالی که حتی از پوشک نگرفته بودم فرزند دوم رو باردار شدم و به خاطر ویار سخت مجبور به مرخصی تحصیلی شدم. در حالی که ۳۸ هفته بودم، تصمیم به جابه جایی خونه گرفتیم و مشغول جمع کردن وسایل بودم که به خاطر مسمویت بارداری پسر دومم علیرضا جان در خرداد ۹۷ به دنیا اومد😍 و در حالی که من بیمارستان بودم اثاث کشی به منزل جدید انجام شده بود و وسایل چیده شده بودند. وقتی پسر دومم۴ ماهه بود، تحصیلم رو ادامه دادم. روزها میگذشت و همه چیز خوب بود که البته زندگی بدون سختی معنی نداره ولی با وجود بچه ها شیرین بود هم درس می خوندم و هم لذت مادری رو می‌بردم. سخت بود در حالی که صبح تا ظهر کلاس بودم و ظهر در حالی که خسته از کلاس برگشته بودم مشغول کارهای خونه و بچه ها میشدم. علیرضا جان هم تقریبا در مرحله از پوشک گرفتن بود که تصمیم به بارداری بعدی گرفته شد. باز ویار سخت و این بار انصراف از حوزه. در حالی که اساتید حوزه نظر به این داشتند که مرخصی بگیرم به خاطر اینکه درس هام خوب بود ولی من به خاطر بچه ها تصمیم گرفتم انصراف بدم و کنار بچه ها، تمام وقت بمونم چون مطمئنا اون ها هم اذیت بودند. در حالی که تازه ۴ ماهگی تموم شده بود و از دست ویار ها راحت شده بودم صاحب خونه حکم تخلیه خونه رو داد چون خودش به خونه اش احتیاج داشت😐 چاره ای نبود و من برای بار سوم در حالی که باردار بودم مجبور به اثاث کشی شدم. این رو هم بگم که تمام کارهام رو با اینکه باردار بودم خودم انجام می‌دادم. جمع کردن وسایل برای اثاث کشی و وقتی حالم بد بود همسر از سرکار می اومد و غذا درست میکرد و از کسی کمک نگرفتیم. بعد از ۲ تا پسر دوست داشتم این بار دختر داشته باشم و طعم دختر دار شدن رو هم بچشم ولی نظر خدا چیز دیگری بود. چون روزهای کرونا بود میگفتند حداقل میذاشتید بعد کرونا. یا کلا بس بود مگه چه خبره؟ ولی کو گوش شنوا؟😅😂 و دی ماه ۹۹ محمدحسن جان، پهلوان خانواده با وزن۴۲۰۰ به دنیا اومد. همه به خصوص مادر خودم و مادرشوهرم میگفتند بسه دیگه بچه نیارید با این شرایط سخت الان، همین ها بس اند ولی همسر در جواب میگفت نهضت ادامه دارد انشالله😂 گذشت و به همسرجان گفتم پس فعلا یه سال استراحت بعد بچه بعدی... این خونه چون بزرگ بود و گرم نمیشد تو زمستون های سرد شهر ما به خاطر اینکه بچه ها سرما نخورند بعد از ۲ سال تصمیم گرفتیم خونه رو عوض کنیم و به خونه دیگه ای رفتیم. در حالی که صاحب خونه فکر میکرد ۲ تا بچه داریم وقتی متوجه شد ۳ تا هستند اونم پسر😁اول یکم بدقلقی کرد ولی بعدش بنده خدا کنار اومد. در این بین گوشه و کنایه ها بود که پسرزاست می خواد انقدر بیاره تا دختر بشه😐 اولش نیت خودم هم همین بود چون دوست داشتم طعم هر دو میوه رو بچشم ولی بعد از فرمان حضرت آقا برای جهاد فرزند آوری هدفم فقط آوردن و تربیت سرباز برای ولی امر و حضرت صاحب الزمانم شد. ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۴ در این بین خواب زیبایی دیدم. خواب دیدم که در مجلسی هستیم که سخنران اون حضرت آقا هستند😍 بعد از پایان سخنرانی محمدحسن در حالی که بغلم بود، سمت ایشان رفتم و از آقا خواستم برای بچه هام دعا کنند. آقا پسرم رو در آغوش گرفت و بوسید و گفت انشالله عاقبت بخیر بشن. بعد پرسید همین یه پسر رو داری؟ گفتم نه آقا ۲ پسر دیگه هم دارم. آقا لبخند زد و فرمود خدا قوتت بده مادر سه تا پسری ولی سه تا کافی نیست😅😁 وقتی از خواب بیدار شدم و برای همسرم خواب رو تعریف کردم همسرم گفت آقا شخصا بهت گفته بعدی رو باید بیاری دیگه وقتشه. من هم گفتم چون قراره جابه جا شیم بماند بعد از اثاث کشی و برای اولین بار بعد از ۱۰ سال زندگی مشترک و برای پنجمین اثاث کشی باردار نبودم در این جابه جایی😅 وقتی به خونه جدید رفتیم نذر کردم این بار اگه دختر بود اسمش رو زهرا یا فاطمه بذاریم تا کنیز حضرت زهرا باشه و انشالله شهیدپرور باشه.😊 هنوز حتی از علائم بارداری هم خبری نبود یک جوراب صورتی دخترانه گرفتم و در حرم امام رضا جان متبرک کردم و به کسی حتی همسرم هم از این موضوع چیزی نگفتم. این بار با ویار بسیار سخت تر بارداری شروع شد. با ۳ تا گل پسر شلوغ.که درس و مشق شون هم اضافه شده بود. همسر ظهر از سرکار می اومد و تازه غذا درست میکرد و به بچه ها میداد و من فقط روی تخت دراز میکشیدم و زیر سرم بودم. حتی احتمال سقط بود. از خدا می خواستم بعد از تحمل این همه سختی، بچه هر چیزی که هست فقط برام بمونه. خدا رو شکر بخیر گذشت. تا ۲۰ هفته سونو دقیق نمیگفت جنسیت بچه چی هست ولی من مطمئن بودم این بار گل دختری تو دلم جا خوش کرده🤩😍 ۳ماه آخر بارداری همسر برای ماموریت به شهر دیگه ای رفته بود و من مونده بودم و ۳ تا بچه که باید به درس دوتاشون رسیدگی میکردم. به دلم افتاده بود وقتی همسرم نیست و وقتی ۳۷ هفته شدم دخترم به دنیا میاد، همین هم شد. چند روزی بود کیسه آب سوراخ شده بود ولی من متوجه نشده بودم و بعد از ۴-۵ روز بیمارستان که رفتم و گفتم مشکوک به این موضوع هستم بعد از بستری شدن دختر عجول من ۳۶ هفته و ۵ روز بعد از تلاش برای زایمان طبیعی بنا به مصلحت خدا با سزارین اورژانسی خرداد ۱۴۰۳ با رضایت خودم در حالی که همسر نبود به دنیا اومد😍😍😍😍 یه دختر ریزه میزه و کوچولو و زندگی ما رنگ و بوی جدیدی به خودش گرفت. سزارین خیلی سختی داشتم تا ۴۰ روز درد داشتم و به سختی بلند میشدم. همسر تا یک ماهگی زهرا جان هنوز ماموریت بود و رسیدگی به بچه ها بر عهده خودم بود. بعد از تموم شدن ماموریت همسر، ایام اربعین نزدیک بود و قصد کرده بود مثل تموم این سال ها تنهایی به پیاده روی اربعین بره. من هرسال ازش می خواستم ما رو هم ببره و همسرجان قبول نمیکرد و میگفت سخته و جای زن و بچه نیست ولی امسال با پا قدم زهراجان روزی ما شد که خانوادگی پیاده روی اربعین بریم. سفر سخت ولی شیرینی بود طوری که از همسرم خواستم سال دیگه هم ما رو ببره😍 هرکسی منو میدید که یه بچه ۲ ماهه رو بردم کربلا، سرزنشم میکرد و میگفت کسی نبود تو رو دعوا کنه و نذاره بچه رو بیاری و من در جواب با لبخند جواب میدادم چرا بودن ولی من گوش نکردم. تازه بنده خداها خبر نداشتند ۳ تا گل پسر هم همراه باباشون بودند. بچه های من از بچه های امام حسین بالاتر که نیستند.😔 بچه های من فدای بچه های امام حسین، تو این سفر توفیق شده اندکی از سختی هایی که بی بی رباب رو، وقتی علی اصغرش رو در آغوش داشته، لمس کنم. با اومدن دخترم باباش تو شغلش ارتقا پیدا کرد و این ها از روزی دخترمه😊 زندگی پستی و بلندی و سختی زیاد داره ولی ما برای آسایش نه بلکه برای آزمایش به این دنیا اومدیم تا انشالله آسایش اون دنیا نصیبمون بشه. در آخر از همه می خواهم اول اینکه به حکم جهاد رهبر عزیزمون لبیک بگید و فرزند آوری کنن و از چیزی نترسید. روزی ما و بچه ها در دستان خداست. تربیت بچه ها رو هم تمام تلاش تون رو بکنید و نهایتا بسپرید به ائمه انشالله اون ها دستگیر همه هستند. دوم اینکه دعا کنید انشالله بچه های من هم سربازان خوبی برای امام زمان باشند. ممنون از کانال خوبتون که با خوندن تجربه های شما بیشتر تشویق شدم برای آوردن فرزند چهارم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۵ متولد ۶۵ هستم، وقتی ۱۳ ساله بودم با پسر عمه ام که ازم خواستگاری کرد عقد کردم و تقریبا سه سال بعد در سن ۱۶ سالگی که همسرم هم ۲۱ ساله بودند ازدواج کردیم. ایشون تازه سال سوم دانشگاه و منم سال سوم دبیرستان بودم، سربازی نرفته بودند، شغل نداشتند🥴 و فقط پنجشنبه جمعه ها کارگر بنا بودند، از لحاظ مالی بشدت در مضیقه بودیم و در خانه پدر من زندگی می کردیم. تا اینکه وقتی دیپلم گرفتم باردار شدم و اولین فرزندم که پسر بودند رو در هجده سالگی به دنیا آوردم. بعد از به دنیا اومدن پسرم، همسرم بالاخره به سربازی مشرف شدند😅 و من حالا باید خودم کار می‌کردم. با بچه هفت ماهه فروشنده بودم تو مغازه با حقوق ماهی پنجاه هزار تومان😢 که گاهی حتی باید به همسرم هم پول میدادم برای هزینه رفت و برگشت، البته خودش حقوق سربازیش چهل هزار تومان بود🤣حقوق من بیشتر بود😅 ایشون فوق العاده زحمتکش بودند، بعد از سربازی دیگه به من گفتن که سر کار نرو و بشدت پیگیر استخدامی بودند که موفق شدن و بعد چندین بار آزمون بالاخره جایی بطور رسمی شاغل شدند و ما زمانی که پسرم ۲/۵ ساله بودند، مقداری از وضعیت بغرنج مالی در اومدیم که من اینا رو بخاطر خوش قدمی پسرم میدونم (الهی شکر) من تا هفت سال دیگه بچه نخواستم، چون ویار بشدت وحشتناکم، وضعیت بد مالی که نمیتونستم دکتر برم، یا سونو انجام بدم و.... منو ترسونده بود، اما کاش اینکار رو نمیکردم و بلافاصله باردار میشدم😔 تا اینکه بعد هفت سال بالاخره دلو به دریا زدم و اقدام کردم که خدا رو شکر بدون مشکل باردار شدم، باز هم ویار سخت 🥴 ایندفعه دوست داشتم فرزندم دختر باشه اما پسر بود و من ناشکری کردم و گفتم نمیخوامش که وقت به دنیا آمدن مقداری نقص جزیی برای پسرم پیش اومد که متأسفانه هنوز هم داره، باز هم خدا روشکر میکنم که از این بدتر نشد. از یمن قدم پسر دومم هم خودم دانشگاه رفتم و هم صاحبخونه شدیم (مسکن مهر🤣) ایندفعه دیگه نذاشتم بین بچه‌ها فاصله زیاد بیفته دوران شیر دهی که تموم شد اقدام کردیم و دختر شد، بعدش دوباره اقدام کردیم و پسر شد که تونستم توی باردای بچه چهارم پیاده روی اربعین برم با تمام بچه‌ها و تمام هم پیاده رفتم و خدا روشکر بدون هیچ مشکلی به دنیا اومد. همسرم ارتقا گرفت و وضعیت باز هم بهتر شد، خدا رو شکر همسرم بشدت بچه‌ها رو دوست داره، خلاصه دوباره اقدام کردیم و ایندفعه دختر شد. خلاصه دوباره اقدام کردیم، البته اینم بگم سه تای آخری فقط به نیت سربازی امام زمان باردار میشدم. با خدا عهد کردم که تا جان در بدن دارم اقدام میکنم بشرط اینکه اولا همه‌ی بچه‌هام سرباز امام زمان عج بشن و حتی یکیشون خدای ناکرده منحرف نشه و دوم اینکه اون دنیا جایگاهم پیش ائمه اطهار علیه السلام باشه 😍 خلاصه بچه ششم رو باردار شدم و مجدد رفتیم کربلا ایندفعه با چهار تا از بچه‌ها و یکی هم تو شکمم، فقط پسر بزرگم بخاطر اینکه حوزه درس میخونن نتونست بیاد، الان پسر چهارمم که فرزند ششم باشن چهار ماهه هستن😍 قصد دارم ان شاء الله مجدد اقدام کنم. البته اینم بگم که برای براداری کلی مسخره میشم یا حتی اذیت میشم، بخصوص توی بیمارستان ها، همین فرزند آخرم بهم گفتن که از اتباع هستی؟ از سختی های زندگی توی آپارتمان هم نگم براتون 😅😢 شايد بعضی دوستان فکر کنن که خونه ویلایی دارم‌، اما توی یه آپارتمان دو خوابه با شش تا بچه دارم روزگار میگذرونم که این مورد واقعا سخته، از دوستان میخوام دعا کنن که خدا کمک کنه و بتونیم بخاطر راحتی بچه‌ها یه خونه ویلایی تهیه کنیم🙏 به دوستان عزیز کانال میخوام بگم که اصلا نترسید از هیچ چیز نه تربیت بچه‌ها نه سختی های مالی و... فقط بسپرید به خدا که خودش حلال مشکلاته🌹🌹 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۶ متولد ۷۴ هستم. فرزند دوم خانواده‌ی کم جمعیت دهه هفتادی. سال ۱۳۹۳ در دانشگاه پذیرفته شدم. سال ۹۴ از طریق یک دوست خانوادگی با همسرم آشنا شدیم و ازدواج کردیم. دو سال عقد بودیم و عیدغدیر سال ۹۶ عروسی کردیم. هردو دانشجو بودیم و شرایط زندگی سخت و روزی بسیار تنگ بود. تا این که هر دو یک دل شدیم برای فرزندآوری👶. بارداری تا ماه چهارم شرایط عادی داشت که یکدفعه آلودگی هوا شرایط رو به کلی تغییر داد. در دانشگاه بودم که دچار تشنج شدم و بعد از انتقال به بیمارستان تشخیص بیماری قلبی دادند. یک هفته ی سخت رو توی بیمارستان سپری کردم تشخیص این بود که باید عمل کنم و باطری بذارم. با این همه از توسل غافل نبودم. خودم و همسرم به حضرت رقیه متوسل شدیم و در کمال ناباوری یکی از پزشکان تشخیص داد که نیازی به عمل و باطری نیست و این مدل تشنج از مشکلات کبدی و مربوط به بارداری است. از بیمارستان مرخص شدم و بعد از دو سه روز به طور کاملا اتفاقی با یک طبیب حاذق سنتی آشنا شدم. ایشون شرایطم رو به طور دقیق بررسی کردند، نظر دادند و تجویز تغذیه و دارو کردند. وقتی با ایشون آشنا شدم بسیار غصه خوردم که چرا من به عنوان یک بچه شیعه اینقدر از تغذیه و سلامتیم غافل بودم و عادت‌های غذایی ناپسند و غربی رو دنبال می کردم.😔 گذشت تا دخترم در اردیبهشت ۹۹ با زایمان طبیعی بسیار راحت به دنیا اومد. و بعد از گذشت حدود ۳ ماه اوضاع روحی و جسمی خودم هم به حالت عادی برگشت. من هم از اون دسته مادرهای بی تجربه ای بودم که شب بیداری زیاد کشیدم و برای هر گریه ی بچه م حسابی استرس می‌گرفتم و مدام توی اتاق دنبالش می رفتم😊. اما این اوضاع خیلی زود تغییر کرد. مرداد سال ۱۴۰۰ بود که حس کردم حالت بدنی خاصی دارم شک کردم و بیبی چک زدم و متوجه شدم باردارم. برام باور نکردنی بود شاید فقط به اندازه ی دو سه ساعت اضطراب داشتم اما بعدش فقط خوشحال بودم که خدا بهم توفیق داد و این دفعه می تونستم این راه رو با آگاهی بیشتری طی کنم😍😊. همین هم شد توی این بارداری خیلی خیلی به من خوش گذشت و آرامش جسمی و روحی بسیار زیادی داشتم. دوره ی ارشدم رو توی همین بارداری تموم کردم و با درجه ی عالی از پایان نامه م دفاع کردم. یکم فروردین ۱۴۰۱ دختر دومم هم طبیعی طبیعی به دنیا اومدم😍 و من امید زیادی به رحمت خدا برای داشتن بچه های دیگر پیدا کردم. دعا کنید خدا به جسم و روح همه ی مادران و من قوت و قدرت ویژه عنایت کنه و من هم بتونم در راه خدمت به اسلام و امام زمان قدمی بردارم و سربازی تربیت کنم. به نظرم هر بارداری یک داستان عبرت آموزه و من به شخصه از وقتی مطالب کانالتون رو می خونم دیگه تحمل سختی ها و موانع برام راحت‌تر شده و مشکلات رو جزئی از زندگی می دونم. تجربه م رو نوشتم چون افراد زیادی هستند که فکر می کنند چون سخت ویارن یا مشکلات دیگه ای توی بارداری براشون پیش میاد نباید دیگه باردار بشن. من هم اگه به خودم بود شاید دیگه بچه نمی آوردم چون حس می کردم خدا از من که بیماری قلبی و مشکلات متعدد جسمی داشتم توقع نداره به خودم سختی بدم و بچه بیارم. اما واقعیت اینه که باید دنبال درمان می رفتم و رفتم و خدا رو شکر در حال حاضر بیماری خاصی ندارم و با تغذیه و سبک زندگی سالم همه چیز رو کاملا مدیریت می کنم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۶ متولد ۷۴ هستم. فرزند دوم خانواده‌ی کم جمعیت دهه هفتادی. سال ۱۳۹۳ در دانشگاه پذیرفته شدم. سال ۹۴ از طریق یک دوست خانوادگی با همسرم آشنا شدیم و ازدواج کردیم. دو سال عقد بودیم و عیدغدیر سال ۹۶ عروسی کردیم. هردو دانشجو بودیم و شرایط زندگی سخت و روزی بسیار تنگ بود. تا این که هر دو یک دل شدیم برای فرزندآوری👶. بارداری تا ماه چهارم شرایط عادی داشت که یکدفعه آلودگی هوا شرایط رو به کلی تغییر داد. در دانشگاه بودم که دچار تشنج شدم و بعد از انتقال به بیمارستان تشخیص بیماری قلبی دادند. یک هفته ی سخت رو توی بیمارستان سپری کردم تشخیص این بود که باید عمل کنم و باطری بذارم. با این همه از توسل غافل نبودم. خودم و همسرم به حضرت رقیه متوسل شدیم و در کمال ناباوری یکی از پزشکان تشخیص داد که نیازی به عمل و باطری نیست و این مدل تشنج از مشکلات کبدی و مربوط به بارداری است. از بیمارستان مرخص شدم و بعد از دو سه روز به طور کاملا اتفاقی با یک طبیب حاذق سنتی آشنا شدم. ایشون شرایطم رو به طور دقیق بررسی کردند، نظر دادند و تجویز تغذیه و دارو کردند. وقتی با ایشون آشنا شدم بسیار غصه خوردم که چرا من به عنوان یک بچه شیعه اینقدر از تغذیه و سلامتیم غافل بودم و عادت‌های غذایی ناپسند و غربی رو دنبال می کردم.😔 گذشت تا دخترم در اردیبهشت ۹۹ با زایمان طبیعی بسیار راحت به دنیا اومد. و بعد از گذشت حدود ۳ ماه اوضاع روحی و جسمی خودم هم به حالت عادی برگشت. من هم از اون دسته مادرهای بی تجربه ای بودم که شب بیداری زیاد کشیدم و برای هر گریه ی بچه م حسابی استرس می‌گرفتم و مدام توی اتاق دنبالش می رفتم😊. اما این اوضاع خیلی زود تغییر کرد. مرداد سال ۱۴۰۰ بود که حس کردم حالت بدنی خاصی دارم شک کردم و بیبی چک زدم و متوجه شدم باردارم. برام باور نکردنی بود شاید فقط به اندازه ی دو سه ساعت اضطراب داشتم اما بعدش فقط خوشحال بودم که خدا بهم توفیق داد و این دفعه می تونستم این راه رو با آگاهی بیشتری طی کنم😍😊. همین هم شد توی این بارداری خیلی خیلی به من خوش گذشت و آرامش جسمی و روحی بسیار زیادی داشتم. دوره ی ارشدم رو توی همین بارداری تموم کردم و با درجه ی عالی از پایان نامه م دفاع کردم. یکم فروردین ۱۴۰۱ دختر دومم هم طبیعی طبیعی به دنیا اومدم😍 و من امید زیادی به رحمت خدا برای داشتن بچه های دیگر پیدا کردم. دعا کنید خدا به جسم و روح همه ی مادران و من قوت و قدرت ویژه عنایت کنه و من هم بتونم در راه خدمت به اسلام و امام زمان قدمی بردارم و سربازی تربیت کنم. به نظرم هر بارداری یک داستان عبرت آموزه و من به شخصه از وقتی مطالب کانالتون رو می خونم دیگه تحمل سختی ها و موانع برام راحت‌تر شده و مشکلات رو جزئی از زندگی می دونم. تجربه م رو نوشتم چون افراد زیادی هستند که فکر می کنند چون سخت ویارن یا مشکلات دیگه ای توی بارداری براشون پیش میاد نباید دیگه باردار بشن. من هم اگه به خودم بود شاید دیگه بچه نمی آوردم چون حس می کردم خدا از من که بیماری قلبی و مشکلات متعدد جسمی داشتم توقع نداره به خودم سختی بدم و بچه بیارم. اما واقعیت اینه که باید دنبال درمان می رفتم و رفتم و خدا رو شکر در حال حاضر بیماری خاصی ندارم و با تغذیه و سبک زندگی سالم همه چیز رو کاملا مدیریت می کنم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075