eitaa logo
گنج سخن
416 دنبال‌کننده
265 عکس
112 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
وسه منم اسپند میریزم میارم بالا سرت میچرخونم تا چشم بدخواهات بترکه. از مهربونی و لحن گرم و صمیمی آسیه لبخند میشینه رو لبام. لپای گردش رو میبوسم و میرم میشینم همونجایی که گفته. جیران و زنعموی راشد نگاهم میکنن و ریز ریز حرف میزنن. مادرم که معلومه حسابی معذبه خودشو میکشه نزدیک و میگه. -میگم کاش ما برمیگشتیم  روستا مادر. من و برادرات تو جمع این اعیونای از دماغ فیل افتاده مثل یه وصله ی ناجوریم!از طرز فکرش حرصم میگیره! -هرکی هرچی هست واسه خودشه دخلی به دیگرون نداره مادر من. مال و منال مهم نیست مهم  ادب و شعوره که بعضیا اینقدری ازش بهره نبردن که بدونن تو جمع نباید در گوشی حرف زد و غیبت کرد. جمله ی آخرو تقریبا با صدای بلند گفتم و مطمئنم جیران شنید چون چشماشو گرد کرد و چیزی زیر لب گفت و سرش رو از تو گوش شوکت کشید بیرون. یکم که  گذشت  آسیه اومد و شروع به انداختن سفره و چیدن غذاهای رنگارنگ توی سفره. مادرم میخواست بره کمک آسیه ولی من اجازه ندادم و گفتم تو مهمونی  و مادر زن داماد خوبیت نداره بری کمک. سفره بزرگ و پر و پیمون چیده شد. چون تعداد مهمونا کم بود،دیگه زنونه مردونه نکردن وهمه سر یه سفره نشستیم. راشد اومد کنارم نشست ولی اخماش توهم بود و حرفی نمیزد. پسرعموش اردشیر دقیقا رو بروی من نشسته بود و حواسم بود که همش زیر زیرکی داره منو دید میزنه!راشد سرسنگین بشقابم رو برداشت و بدون این که بپرسه چی میخورم دو مدل غذا کشید و گذاشت جلوم و آروم گفت شروع کن. رفتارش عجیب بود انگار از چیزی ناراحته و دلش میخواد زود تر از سر این سفره بلند شه. برای خودشم غذا کشید و بدوم مکث شروع کرد به خوردن. تو یه چشم بهم زدن نصف بشقابش رو تموم کرد. از پارچ دوغی که کنار دستم بود یه لیوان پر کردم و گرفتم سمتش. -بفرمایین راشد جان! دست از خوردن کشید و لیوان و از دستم گرفت و تشکر کوتاهی کرد و کل دوغ رو تو یه نفس سرکشید. -این دوغ الان از شراب بهشتی بیشتر به راشد چسبیده!کاش ماهم یه ساقی سیمین رو داشتینم اردشیر پسر عموی راشد، با صدای آروم گفته بود و فقط من و راشد جمله ی کنایه آمیز و منظور دارش رو شنیده بودیم. -خیلی وقت میشد طبع شعر و شاعریت گل نکرده بود پسر عمو. سعادت شنیدن جمله های گهر بارت رو مدیون چی هستیم؟ اردشیر بدون این که ابایی از راشد داشته باشه زل زد بمن و جواب داد: - مدیون عضو جدید خانواده امون و این وصلت فرخنده.چه جای بهتری از مجلس شادی واسه گل کردن طبع شعر؟راشد نفسش رو پرصدا بیرون فرستاد. -صحیح! سرت سلامت پسرعمو. شرمنده میکنی! یادم باشه حتما تو مجلس عروسیت  همینجوری واست سنگ تموم بزارم و نزارم عروست غریبی کنه. اردشیر کنایه ی واضح راشد و متوجه شد و سرش رو انداخت پایین و دیگه حرفی نزد راشد غذاش رو تموم کرد و کنار گوشم گفت : اگه دیگه نمیخوری پاشو بریم بالا. با اینکه هنوز چیز زیادی نخورده بودم اما حرفش رو زمین ننداختم و از  سر سفره بلند شدم. راشدم بلند و از همه تشکر و عذر خواهی و دستم رو گرفت و رفتیم سمت پله ها. سه روز از عروسیمون میگذشت و تو این سه روز کمابیش با خانواده ی راشد آشنا شده بودم . بیشتر از همه راشد و پدر و مادرش به من بها میدادن و بقیه مثل جیران فکر میکردن من با جادو و جنبل راشد رو بدست آوردم ! بعد از عروسی مادرم و برادرام برگشتن روستا ، و این برای اولین بار بود که انقدر ازشون دور بودم ! حتی با وجود سختگیری های شهاب و سوءظن های علی دلم ميخواست کنارم می‌بودند! اما حیف که چرخ روزگار همیشه دست ما نیست !داخل اتاق نشسته بودم که راشد وارد اتاق شد ،راشد بهم گفته بود جلوی اردشیر چشم ناپاک ظاهر نشم ،بعد از اون روز خواست بهم نزدیک بشه ولی من حالم بد شد و از بد شدن حالم راشد ترسید و نزدیکم نمیومد..اول با خودم فکر میکردم شاید ازم سرد شده ولی یاد حرفش که تا خودت نخوای بهت دیگه نزدیک نمیشم افتادم کمی دلم گرم شد ! از روی تخت بلند شدم و چهار زانو نشستم کتش رو از تنش درآورد و روی صندلی انداخت و به سمتم اومد  و گفت :_چیکار میکردی؟ به کتاب جلوم اشاره زدم و گفتم:_با اجازه‌ی شوهرم یکی از کتاباش رو برداشتم و داشتم میخوندم ،خندید و منو به سمت خودش کشید و گفت :_که با اجازه ی شوهرت آره؟ _آره دیگه.. شوهرم‌اجازه میدی دیگه ؟! و گفت : _تو اگه این زبونت نداشتی میخواستی چیکار کنی ؟ مثل خودش خندیدم و اما چیزی نگفتم که زیز لب گفت :_آخه من چجوری از تو دور بشم !متعجب ازش جدا شدم و پرسیدم : _دور بشی ؟ مگه قراره جایی بری که میخوای دور بشی ؟ از پنجره بیرون رو نگاه کرد که دوباره اسمش رو صدا زدم.._راشد ؟! نگاهی بهم‌انداخت و از روی تخت بلند شد و گفت: _مجبورم دوسه روز برم یه سفر کاری.. کار بابام به مشکل خورده مجبورم برم‌ اونو حل کنم و بیام . https://eitaa.com/ganj_sokhan
وچهار انگار ته دلم با این حرفش خالی شد ! هنوز جیران و دخترش نرفته بودن خونشون، حالا نه راشد قراره بره خدا میدونه چجوری میخوان خون به دل من کنن... از این رو لبخندی زورکی زدم و گفتم : _خب ... با هم میریم دیگه ... منم باهات میام .. روی تخت نشست و دستم رو گرفت و گفت: _نمیشه عزیزم.... کاش میشد باهم بریم ... باور کن این دور بودن واسه منم سخته ولی مجبورم برم ... اما قول میدم دو سه روزه برگردم! ناخودآگاه بغض کردم ، هیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد به راشد وابسته بشم که برای دو سه روز ندیدنش دلم بلرزه ! حس میکردم قراره با همین سفر دوسه روزه بزرگترین حامیم رو از دست بدم ! دستش رو پشت سرم گذاشت : _اگر اینجا راحتی همینجا بمون اما اگه میدونی بهت سخت میگذره میبرمت دوسه روز روستا هم پیش مادرت هستی هم اذیت نمیشی .... بودن زیر یک سقف با جیران و لعیا قطعا عذاب الهی بود ! سری تکون دادم و گفتم : _لطفا بریم روستا .... بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت : _باشه آوینم! هر جور خودت راحتی وسایلت رو جمع کن فردا قبل رفتن تورو میبرم... باشه ای گفتم و  بلند شدم ... چنددست لباس که لازمم میشد داخل ساک کوچکی جا دادم و بعد رو به راشد که طاق باز خوابیده بود و ساعدش روی پیشونیش بود.. گفتم:_من میرم پایین پارچ آب بیارم و بیام سرش رو تکون داد و که روسریم رو روی سرم انداختم و موهام رو کامل داخل دادم و از اتاق بیرون رفتم ... پارچ آب رو پر کردم و خواستم به اتاق برگردم که لعیا رو داخل چارچوب در دیدم ... نیم نگاهی بهش انداختم و از کنارش رد شدم که گفت :_با پسر عمم چیکار کردی که سه روز نشده به بهونه سفر میخواد بره ! لبم رو تر کردم و به سمتش برگشتم و گفتم: _سفر کاریه ! پوزخندی زد و به سمتم اومد با انگشت اشارش چند ضربه ی آروم به قسمت گیجگاهم زد و گفت :_بچه ای دیگه ! من نمیدونم اصلا راشد چرا اومده تورو گرفته ؟ با اخم بهش نگاه کردم و قدمی به عقب برداشتم که ادامه داد :_شاید بهت نگفته باشه ولی اینو بدون تنهانمیره! بعد چشمکی زد و از آشپزخونه بیرون رفت ‌.. با ذهنی مشوش وسط آشپزخونه ایستاده بودم ، یعنی راشد به من دروغ گفته بود ؟ یا اینکه این حیله ی لعیا واسه عذاب دادن من هست؟ همون موقع سلیمه وارد آشپزخونه شد و با دیدنم پشت دستش زد و گفت _واه خانم جان شما اینجا چیکار میکنی ؟ به پارچ آب اشاره کردم و با لبخندی زورکی و ساختگی گفتم :_اومدم آب بردارم سلیمه .. لبش رو به دندون گرفت و گفت : _خدا مرگم بده چرا به خودم‌نگفتی خانم جان به والله که اگه بتول خانم بفهمه همین وسط حیاط فلکم میکنه ...سری تکون داد و گفتم: _چیزی نشده که اب رو که خودم میتونم بردارم ... من برم تا راشد نیومده ... نیستادم تا چیزی بگه و سریع به اتاق رفتم ، همینکه وارد اتاق شدم راشد گفت : _فکر کردم رفتی از چاه آب بیاری... کجا موندی تو دختر ‌‌‌.‌..؟پارچ رو روی میز گذاشتم و گفتم: _هیچی... از حالت نگاهم و نحوه جواب دادنم انگار متوجه شد یکجای کار میلنگه ! به کنارش اشاره کرد و گفت :_بیا اینجا ببینم ... کنارش رفتم و نشستم که روسریم رو کشید و گوشه ای انداخت بعد گفت : _چیزی شده ؟ پایین کسی چیزی گفته ؟ یاد حرف لعیا افتادم اما به دروغ سرم رو تکون دادم و گفتم :_نبابا هیچی نشده... با چشمای ریز شده گفت :_وایسا ببینم نکنه اون اردشیر بی پدر چیزی گفته یا اومده پیشت ؟ با چشمای گرد شده نگاهش کردم و خواستم یجوری قضیه رو فیصله بدم .._نبابا ...کسی چیزی نگفته .. رفتم پایین دیدم سلیمه دستش سوخته واسه اون ناراحت شدم وگرنه چیزی نیست .... خندید و گفت  نگران سلیمه نباش این اتفاق زیاد پیش میاد .. ابرویی بالا انداختم اما چیزی نگفتم ،نگاهی به ساعت که عقربه هاش ۱۰ شب رو نشون میداد انداخت و گفت :_بیا بخوابیم فردا صبحِ گاه باید حرکت کنیم .. باشه ی آرومی گفتم و روی تخت خوابیدیم .. _آوین میدونی چیه؟ وقتی پیش توعم قلبم آروووومه.. بازی با کلمات رو خوب بلد بود ،حتی اینم بلد بود که چجوری قلب منه بی جنبه رو به بازی بگیره ! حس میکردم ضربان قلبم روی هزار هست و از این خوشحال بودم که هوا تاریک هست و نمیتونه صورت سرخ شده از شرم منو ببینه  سعی کردم افکار منفی و حرفای لعیا رو فراموش کنم ... حدودا یکساعتی بود که از عمارت خارج شده بودیم ،وقتی بتول خانم فهمید نمیمونم و میرم روستا کمی دلخور شد ،اما بعد موقع رفتن بهم حق داد و سفارش کرد سلامش رو مخصوص به خانواده برسونم ‌‌‌ لعیا و مادرش هم فقط پشت چشم نازک کردن و در گوش هم پچ پچ میکردن ،فقط دست آخر موقع رفتن صدای جیران رو شنیدم که گفت :_دیگه حرمتا هم از بین رفته نگا نمیکنه مهمون هست سرش رو عین گاو انداخته زیر داره میره ! حرفش اونقدری بلند نبود که بقیه بشنون و فقط من شنیدم https://eitaa.com/ganj_sokhan
وپنج اما خیلی از بی احترامی که کرده بود دلخور شدم ،کاش میدونست از دست خودش و دخترش هست که دارم از خونه ی خودم فرار میکنم ! همراه با راشد سوار اتول شدیم .. حدودا یکساعتی رفته بودیم و من چیزی نگفتم فقط سنگینی نگاه راشد رو هرازگاهی روی خودم حس میکردم . بالاخره بعد از کلی سکوت دستم رو گرفت و گفت : _چرا از وقتی اومدیم بیرون چیزی نمیگی اتفاقی افتاده؟ دستم رو از دستش بیرون کشیدم که تای ابروش رو بالا داد _نه چیزی نیست خوبم.... اتول رو کنار جاده نگه داشت و به سمتم کامل چرخید و گفت : _الان فکر کردی حرفت رو باور کردم؟ شونم رو بالا انداختم و چیزی نگفتم ،چونم رو گرفت و صورتم رو به سمت خودش چرخوند چشم ازش گرفتم که گفت: _به چشمام نگاه کن آوین ! با کمی معطلی به چشماش نگاه کردم گره ی بین ابروهاش کاملا مشهود بود ! _چی شده؟ نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم :_هیچی نشده بخدا ... راستی تو کی برمیگردی ؟ چونم رو ول کرد و گفت : _الان ناراحتی تو بخاطر کی برگشتن من هست ؟ گفتم که دوسه روز دیگه میام ! _تنها میری؟ با چشمای ریز شده گفت :_این از کجا در اومد اینسری من اخم کردم و گفتم : _راشد تنها میری یا نه ؟  چرا باید دختر داییت به من طعنه بزنه با شوهرت چیکار کردی که داره فرار میکنه یا چرا باید با پوزخند بهم بگه تنها نمیری ...یا چرا زن داییت تو روی من نگاه می‌کن میگه سرشو عین گاو انداخته زیر داره میره؟ مگه من چیکار کردم که الان اینارو باید بشنوم ؟ اصلا چرا منو با خودت نمیبری ؟ هنوز حرف داشتم بزنم اما قرار گرفتن دست راشد روی دهنم نطقم کور شد ! _یواش نفس بگیر .... مگه من صدبار بهت نگفتم حرف این خاله خانباجی هارو گوش نده ؟! تو واقعا فکر کردی حرفای لعیا راسته ؟ اون یه روده ی راست تو دلش نیست ! درباره زن داییم هم وقتی برگشتیم به حسابش میرسم که جرات نکنه به زن من توهین کنه ! نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم : _نمیخواد چیزی بگی اینا همینجوری فکر میکنن من با جادو و جنبل با تو ازدواج کردم وای به حال اینکه تو بری چیزی بهشون بگی . چشماش رو تو کاسه چرخوند و دستمو گرفت، برای لحظه ای ناراحتی چند دقیقه پیشم رو از خاطر بردم .... _خانم کوچولو اول که دیگه اینقدر حسودی نکن ...دومم من یه تار موی تورو با صدتا مثل لعیا عوض نمیکنم ! اینو همیشه آویزه ی گوشت نگه دار . لب برچیده و چیزی نگفتم .. _اینجوری بغض نکن و گرنه برمیگردیم حساب اون لعیا و مامانش رو میرسم ،مطمئن بودم راشد انقدر حساس هست که همین الان برگردیم از این رو چیزی نگفتم و تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم . راشد اتول رو روشن کرد و راه افتاد در تمام مسیر رسیدن به روستا دستم رو گرفته بود و حتی یکبار هم ول نکرد ! وقتی به روستا رسیدیم جلوی در خونه ی ما ایستادیم اتول رو خاموش کرد و به سمتم برگشت ،بوسه ای پشت دستم زد و گفت : _تو این مدت که اینجایی فکرتو با چرت و پرتایی که این زنا میگن مشغول نکن .... منم سعی میکنم زودتر کارمو راست و ریست کنم برگردم . سری تکون دادم و لبخند بیجونی زدم  کمی‌ مکث گفتم :_نمیای داخل ؟ چشماش رو به معنای اره باز و بسته کرد و گفت :_میام مگه میشه همینجوری خشک‌و خالی برم . لبخندم‌عمیق تر شد و اما چیزی نگفتم همراه هم از اتول پیاده شدیم .. راشد ساکم رو دستش گرفت و با کلید دستش تقه ای به در آهنین خونه زد .. کمی‌گذشت که صدای دمپایی پلاستیکی های مامانم که روی زمین کشیده میشد به صدا رسید و بعد در رو باز کرد با دیدن من گل از گلش شکفت و با لبخندی به سمتم اومد و درآغوشم کشید و گفت : _الهی مادر دورت بگرده دختر نازم دستم رو دور شونش حلقه کردم و منم متقابلا بغلش کردم ،مامان انگار تازه متوجه راشد شده بود از من جدا شد و به خوشرویی روبه راشد گفت : _خوش اومدی پسرم ... راشد دست مامان رو گرفت و پشت دستش رو بوسید و گفت :_ممنون حاج خانم .. مامان به داخل اشاره کرد و گفت : _بیاید داخل دم در بده وایسادید. ساکم‌رو از راشد گرفتم و پس از اون راشد گفت :_حاج خانم من دوسه روز باید برم سفر کار پیش اومده ... دیگه اومدم آوین رو به شما امانت بدم‌و برم ،اینجوری خیالم راحت تر هست .. مامان انگار از این مسافرت یهویی جا خورده بود !میتونستم تصور کنم الان چه تراژدی هایی تو ذهنش چیده ..اینکه الان در و همسایه چی میگن دختره یکهفتس عروسی کرده با ساک برگشته جون شوهرش میخواد بره سفر ...و .. و ، و مامان اول نیم نگاهی به من انداخت و بعد با لبخندی مصلحتی گفت :_این چه حرفیه پسرم اینجا خونه ی دوتاتون هست هر وقت بیاید قدمتون رو چشم .. راشد با لبخند سر تکون دادم اما من خوب میدونستم که هیچ کدوم از این حرفا حقیقت نداره ! راشد بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت : _چیزایی که تو ماشین گفتم یادت نره . منم زود برمیگردم .... https://eitaa.com/ganj_sokhan
وشش لبخندی بهش زدم و تا زمانی که راشد سوار اتول شد و رفت دم در ایستادیم ... به محض رفتنش مامان دستم رو کشید و به داخل هلم داد .نیشگونی از پهلوم گرفت و گفت : _چیکار کردی ورپریده دوروز نشده برت گردونده ؟گفتم شوهرت میدم سر به راه میشی نگو بدتر شدی آینه ی دقم . پوزخندی زدم . نه به به و چه چه و دلتنگی پنج دقیقه پیش نه به داد و قار الانش ..‌‌ از دوتا پله ی حیاط بالا رفتم و وارد خونه شدم ،در اتاقی که قبلا متعلق به من بود رو باز کردم و واردش شدم.. ساک رو گوشه ی اتاق گذاشتم که مامان وارد اتاق شد و گفت :_الان من جواب داداشاتو چی بدم ؟ بگم برش گردوند ؟ حرصی به سمتش برگشتم و گفتم : _مامان چه برگشتنی ؟ چرا الکی همه چیزو داری با هم قاطی میکنی؟ انتظار داشتی چی بگم بهش ؟ بگم راشد نرو اگه من برم‌خونه فکر میکنن پسم فرستادن ؟ بگم به تیپ و طاق داداشام بر میخوره ؟  چی میگفتم مامان ؟ عصبی روی زمین نشست و گفت : _چرا خونت نموندی؟ با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم ، این حجم از بی توجهی، این حجم از اضافی بودن داشت با روح و روانم بازی می‌کرد! من از اونجا اومدم تا زیر دِین و حرفای خونواده ی شوهرم‌نباشم ،نگو تو خونه ي خودم قراره بیشتر خون به دلم کنن ! خیلی جدی روبروی مامان نشستم و گفتم : _مامان اگه واقعا فکر می‌کنی من اینجا اضافیم باشه میرم ! ولی بدون من اگه پامو از این در گذاشتم بیرون دیگه برنمیگردم نه خودم،نه تنها نه با راشد ! چندبار دهنش رو مثل ماهی باز و بسته کرد و در آخر قیافه ی نصیحت گونه به خودش گرفت و گفت :_دخترم ! من نمیگم تو اضافی هستی میگم حالا که رفتی خونه شوهر یکم زنانگی کن ! نزار شوهرت از خودت دور باشه ،الان تو اینجایی دوروز دیگه میشینن پشت گوش راشد میخونن دختر بدون راشد اینجا نمیمونه ، من برای خودت میگم ،نمیخوام دو صباح دیگه خودت دل شکسته بشی این موهارو من الکی تو آسیاب سفید نکردم که !نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و به پشتی تکیه دادم و دستم رو دور زانوم حلقه کردم .. مامان دیگه چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت حدودا یک ساعتی تو اتاق نشسته بودم که صدای چرخش کلید از در ورودی به گوش رسید ،سریع روسریم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم .. علی و شهاب و محسن اومده بودن خونه .... با دیدن من هر سه تاشون تعجب کردن .... سلام آرومی بهشون دادم که تنها با سر جوابم رو دادن.. تا موقع شام هیچ کس از نبود راشد حرفی نزد اما وقتی سر سفره نشسته بودیم محسن گفت :_پس راشد کجاست؟ دست از خوردن کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :_نیومده ؟ شهاب با اخم گفت :_بحثتون شده؟ سریع سرم رو به معنای نه تکون دادم و گفتم : _نه ، کار واسش پیش اومده بود رفته سفر جای پدرش! برخلاف انتظارم دیگه چیزی نپرسید و تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد .... نفس آسوده ای بیرون فرستادم و با خیال راحت بقیه شامم رو خوردم .. دو روز از بودنم تو خونه میگذشت ... مامان دیگه کمتر گیر داد و برادرام هم بعد از اون شب دیگه چیزی نه گفتن نه پرسیدن .. همراه مامان داشتم سبزی پاک میکردم که خیلی ناگهانی مامان گفت :_آوین بار نداری ؟ اول سوالی بهش نگاه کردم اما وقتی متوجه نگاه معناداری روی خودم شدم با خجالت سر به زیر انداختم و گفتم : _نه مامان ، بزار جوهر اون عقدنامه خشک بشه ....جعفری که دستش بود روی زمین انداخت و گفت :_ببین دخترجون تا دیر نشده دست بجونبون ،هم خودت جوونی هم راشد جوونه خوش بر و رو هست ... مطمئن باش کلی دختر الان تو فامیلشون هست که دوست دارن جای تو باشن ،تا دیر نشده حامله شو و اونو پابند خودت کن ! چیزی نگفتم ..در تمام مدت فقط سرم‌ پایین بود..نمیدونست منو راشد اصلا به هم نزدیک نشدیم ... مامان اینسری گفت: _آوین فهمیدی چی گفتم !برای خلاصی از اون موقعیت سرم رو تکون دادم و بلند شدم که گفت :_کجا ؟ از تو خونه موندن دیگه خسته شده بودم دوست داشتم حالا تا اینجا هستم برم سمت خلوت گاه همیشگیم ...._میرم یه سر چشمه .. فردا راشد میاد مجبوریم برگردیم .. مامان سریع زد پشت دستش زد و گفت : _دختر تو میخوای منو سکته بدی ؟ زن شوهر دار الکی واسه خودش ول نمیگرده اینور و اونور ،تنها نباید جایی بری .. وقتی خودش اومد با خودش برو ،خوبیت نداره جلو در و همسایه تنها بری.. بی توجه به حرفاش وارد اتاق شدم و لباس مناسبی به تن کردم روسریم سرم انداختم و گره زدم و از اتاق بیرون رفتم . روبه مامان که با چشم های گرد شده بهم نگاه میکرد ایستادم و گفتم : _مامان یبار به جای اینکه حرف مردم واست مهم باشه ببین دل من چی میخواد! یبار بگو باشه دخترم ،باور کن هیچی نمیشه . از مقابل صورت متعجبش گذشتم و بعد از برداشتن کلید خونه بیرون رفتم . وقتی از خونه خارج شدم نفس عمیقی کشیدم برای اولین بار حس راحتی میکردم .. https://eitaa.com/ganj_sokhan
تا کی دیگه قرار بود بخاطر حرف مردم نخورم ،نپوشم ، نرم ، نکنم .... راه چشمه رو بی توجه به نگاه بقیه و پچ پچ هاشون در پیش گرفتم ،دخترای مجرد یسریشون با حسرت بهم نگاه میکردن یکسریشون هم با کینه!وقتی به چشمه رسیدیم همه جا مثل همیشه در سکوت بود چرخی زدم و نگاهی به همه جا انداختم وقتی مطمئن شدم کسی اطراف نیست روی تخته سنگ کنار چشمه نشستم .. کفشام رو در آوردم و پام رو داخل چشمه گذاشتم خنکی آب تا اعماق سلول های تنم نفوذ کرد و باعث شد لرزی به تنم بشینه .. آرامش اینجا رو همیشه خیلی دوست داشتم گاهی برای فرار از مامان میومدم اینجا که البته بعدش با داد و بیداد شهاب با هم برمیگشتیم خونه! حدودا نیم ساعت نشسته بودم که صدای خش خش کفشی که روی برگ ها کشیده میشد از پشت سرم شنیدم ،متعجب به عقب برگشتم و با نوید روبرو شدم .. با دیدنش هم تعجب کردم هم باعث شد بترسم از تنها بودنم ...سریع کفشم رو برداشتم و پام کردم و از روی تخته سنگ بلند شدم ،در تمام مدت تو سکوت حرکاتم رو نگاه میکرد ... وقتی روبروش ایستادم و خواستم رد بشم بازوم رو بین دستاش گرفت و به سمت خودش کشید ،فاصلمون اندازه ۵ سانت بود ! ترسیدم خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نداد و محکم تر منو گرفت با صدایی که از ترس میلرزید گفتم :_ل.. لطفا ولم کن .... ابروش رو بالا داد و با نیشخند گفت : _ولت کنم ؟ واسه چی ولت کنم ؟‌تازه گیرت آوردم ! نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم ...‌ احرفاش بوی انتقام و نفرت میداد و این ترسم رو چندبرابر میکرد .. اینجا بود که لعنت به خودم فرستادم  کاش حرف مامان رو گوش میکردم و نمی اومدم بیرون !_میدونی ‌آوین از بچگی آرزو داشتم تو زنم بشی ، تو خانم خونم بشی ...ولی چیکار کردی رفتی با اون بی همه چیز....از ترس کم کم به گریه افتادم بودم،به لحنی پر از التماس گفتم: _نوید خواهش میکنم بزار برم ... لطفا .. قهقهه ای زد و به چهره ای ترسناک گفت : _ولت کنم ؟! کجا ولت کنم آوین؟ وقتی تازه پیدات کردم ... تند تند سرم رو تکون دادم که گفتم: _از چی اون مرتیکه خوشت اومد ؟ چشمت پولاشو گرفته بود ؟ یا اتولشو؟ یا فامیلی و اسم و رسمشو ؟ اون چی داشت که من نداشتم ؟نکنه از قبل باهاش جیک تو جیک بودی ،شایدم از قبل باهاش بودی،هوم ؟ از وقاحت کلامش ابروهام بالا پرید ،ار حرص و عصبانیت انگار نیرویی بهم القا شده بود، دستم رو محکم‌تخت سینش زدم و با تمام توانی که داشتم به عقب هولش دادم و بعد سیلی حواله ی صورتش کردم .... کمی تلو تلو خورد اما از حرکت نیستاد و سریع به سمتم و اومد و دوباره بازوهام اسیر دستش شد .... به فریاد گفت :_از اون مرتیکه طلاق میگیری آوین!شنیدی چی گفتم؟ یا طلاق میگیری یا زندگیو برات جهنم میکنم ! به هق هق افتاده بودم که باشنیدن صدای آشنایی نور امید تو دلم روشن شد، راشد سریع به سمتمون قدم برداشت و دست منو از دستش بیرون کشید و به عقب هولم داد .. از چشماش خون میبارید ،به سمت نوید یورش برداشت و با مشت به جون صورتش افتاد،جیغ من با صدای فحش های رکیکی که نوید حواله ی راشد میکرد یکی شده بود به سمت راشد رفتم و گوشه ی لباسش رو گرفتم و سعی کردم به عقب بِکِشَمِش در همون حال گفتم : _راشد توروخدا ولش کن ،کشتیش.. اما انگار کر شده بود و نمیشنید ! وقتی حسابی از سر و صورتش خون میریخت دست ازش برداشت و از روش بلند شد و با تهدید گفت :_یکبار دیگه دور بر زنم ببینمت زندت نمیزارم بی همه چیز ،نوید دستش رو روی صورتش گذاشت و از روی زمین بلند و کمی تلو تلو میخورد اما گفت.... _حساب این کارتو پس میدی .... و بعد به قدم های سریع ازمون دور شد .. به محض رفتنش هق هقم شدت گرفت ، راشد با دست های مشت شده ازم فاصله گرفت ،هنوز هم میتونستم رگ های متورم گردنش رو ببینم از خشم قرمز شده بود ، عصبی لگدی به سنگی که جلوی پاش بود زد و دستش رو پشت سرش کشید.. همونجور دستم و گذاشته بودم جلوی دهنم و با صدای آروم اشک می‌ریختم .. کمی که گذشت انگار خشم راشد فروکش شده بود به سمتم اومد .. از خدا خواسته با صدای بلند گریه کردم .. _هیش.. گریه نکن ...تموم شد. به قطع یقیین راشد با شعور و درک ترین فرد زندگی من بود ! شاید اگر یکی دیگه جای این مرد بود یکی میزد تو دهنم میگفت کرم از خودت بوده ! ولی راشد نه . قطعا یک فرد بود بیشتر و بهتر از تصورات من !همونجور دستش رو روی سرم میکشید انقدری اشک ریخته بودمکه یک قسمت از پیراهنش کامل خیس از اشک من بود .. منو از خودش جدا کرد .. _راشد .. راشد بخدا من میخواستم برم خودش نزاشت دستم رو گرفت .... حرفم رو قطع کرد و گفت :_هیشش ، دیگه نمیخوام راجبش حرفی بزنی مطیع سرم رو تکون دادم و چشم آرومی گفتم و ادامه دادم :_مامان گفت نرو .. بزار راشد بیاد ولی من حرف گوش نکردم . https://eitaa.com/ganj_sokhan
راشد خیلی معذرت میخوام ،من ... من نمیخواستم اینجوری بشه .. اون‌ عوضی منو....وقتی صورت سرخ شدش رو دیدم حرفم رو قطع کردم و دیگه ادامه ندادم‌.... _راشد تو کی برگشتی مگه قرار نبود فردا بیای؟ اصلا چجوری منو اینجا پیدا کردی ؟ با لبخند نگاهم کرد و گفت :_الان ناراحتی که زود تر اومدم ؟ با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم و گفتم _این چه حرفیه فقط تعجب کردم ... و با خجالت ادامه دادم ،_و اینکه من دلم واست تنگ شده بود.... _من قربون دلتنگیت بشم .... این دل وامونده ی منم دلتنگت بود زود کارمو انجام دادم و برگشتم ،اول رفتم خونتون مامانت گفت رفتی چشمه منم اومدم اینجا ...آهانی گفتم و سرم رو تکون دادم .. تو تمام مدتی که به خونه برسیم سرم پایین بود اما سنگینی نگاه بقیه رو به خوبی روی خودم حس میکردم ،راشد در خونه رو زد و کمی بعد مامان در رو باز کرد،اول به من نگاه شماتت واری انداخت و با چشماش خط و نشون کشید برام و بعد دعوتمون کرد بریم داخل ... به محض نشستن مامان گفت :_پسرم والا من حریف این آوین نمیشم ،همیشه سرخود بود قبل فوت اون خدابیامرز هم همش تنها میرفت چشمه میگفتم نرو یه دختر جوونی هستی هزارتا حرف و حدیث پشت سرت در میارن یموقع زبونم لال یه اتفاقی میفته باز گوش نمیکرد ،هر سری هم شهاب با توپ و تشر برش میگردوند باز روز از نو روزی از نو ... راشد اول خندید و بعد نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت .. حدودا تا عصر که علی و شهاب و محسن‌ برگردن خونه موندیم و بعد راهی شهر شدیم... تو مسیر هرازگاهی راشد دستم رو میگرفت  و در نهایت به هر خوشی که بود رسیدیم خونه ی خودمون. اتفاقاتی که ظهر افتاده بود کم کم از یادمون پاک شد و دیگه کسی بهش اشاره ای نکرد .. وقتی رسیدیم خونه لعیا و مادرش هنوز اونجا بودن با دیدن ما جفتشون چشم غره ای رفتن که راشد به طعنه گفت : _زندایی حس میکنم حالت چشماتون عوض شده ... جیران متعجب ابرویی بالا انداخت و گفت : _وا چجوری پسرم ؟ راشد شونش رو بالا انداخت و گفت: _والا یجوری انگار چشمتون چپ شده یا نمیدونم شاید وقتی به آوین نگاه می‌کنید من اینجور احساس میکنم ...عصبی سرش رو تکون داد و چیزی نگفت ... راشد هم چشمکی پر از لبخند به من زد .... شدیدا خوشحال بودم از حمایت راشد نسبت به خودم .. یکماه پیش اصلاا دلم نمیخواست این ازدواج سر بگیره ،اما الان احساس میکنم ساعتی بدون راشد میتونه برام جهنم باشه ... این احساس درک ، حمایت و این دوست داشتنش باعث شده بود حس من نسبت بهش عوض بشه ! قبلا وقتی در مورد این حس دخترا تو مدرسه حرف میزدن من مسخرشون میکردم،اما الان خودم مبتلا به احساس شدم ! و قطعا اسم این احساس عشق بود ! بله من عاشق راشد شده بودم ،حتی دلم‌ نمیخواست یک روز دوری از راشد رو تصور کنم ! با صدا زدن های راشد به خودم‌اومدم و متوجه شدم مدت زیادی هست که بهش خیره شدم .. با چشمانی شیطون گفت :_چیشده خانم ؟ خبریه ؟ هیچی چیزی نیست ...نمیریم بالا ... خندید و گفت :_چرا الان میریم بالاا شاید اونموقع شما هم‌گفتی چرا این همه مدت زل زده بودی به ما؟بعد از اون هم چشمکی بهم زد و بلند شد ، دستم رو گرفت و با گفتن "با اجازه ای " از سالن خارج شدیم ... دستم رو کشید و با هم وارد اتاق شدیم .. _خب آوین خانم نگفتی ؟!چرا زل زده بودی به ما ؟ پشت چشمی نازک کردم و اگفتم: _راشد چقدر ادعای خودشیفتگی داری .... تو فکر بودم و از قضا موقع فکر کردن داشتم تو رو نگاه میکردم .... بزرگش نکن ! ابرویی بالا انداخت و گفت:_که من خودشیفته هستم ؟ حالا به چی فکر میکردی ؟ روی صندلی نشستم و خواستم از این موقعیت خوب استفاده کنم .. _داشتم به این فکر میکردم که شوهرم میزاره من برم‌مدرسه یا نه ؟ ... خندید و گفت :_پشت گوشای منم مخملیه باور کردم داشتی با لبخند نگاه میکردی اینم تو فکرت بوده ...با حرص اسمش رو صدا زدم که قهقهه ای زد و دستش رو بالا برد و گفت : _باشه تسلیم ... اگه واقعا اینجوری فکر میکردی باید بگم که سپردم کاراتو انجام بدن از قبل ،از فردا هم میری مدرسه ....از خوشحالی حس کردم دنیا رو بهم دادن .._واقعا ممنونم راشد .... _همش یه تشکر خشک و خالی ؟ منو باش رفتم تو بهترین مدرسه ی طهرون ثبت نامت کردم ،بعد زن ما فقط یه تشکر خشک و خالی میده ... میدونستم حرفش از روی شوخی هست از این رو خندیدم و گفتم: _خب مثلا باید چیکار میکردم آقا راشد؟ سرش رو تکون داد و گفت :_حالا شد ! تو نمیخواد کاری کنی بسپرش به من ! و بعد به سمتم خم شد ... حدودا یک هفته ای از اون قضیه گذشت راشد از فردا اون روز هر روز خودش منو میرسوند مدرسه و برگشتنه هم راننده میومد دنبالم،از اینکه دوباره میتونستم درس بخونم خیلی خوشحال بودم.. https://eitaa.com/ganj_sokhan
ونه داخل حیاط عمارت زیر آلاچیق نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم که فردی روبروم نشست ..سرم رو بالا گرفتم و با اردشیر روبرو شدم ،ناخودآگاه با دیدنش یاد رفتار اونروز راشد افتادم  و تو خودم‌جمع شدم ... به پشتی تکیه داد و پاهاش رو روی هم انداخت و گفت : _درس خوندن چجوری پیش میره ؟ بدون اینکه حالت چهرم رو تغییر بدم گفتم : _خوب ، عالیه .... سری تکون داد و عینکش رو بالای گوشش زد و گفت : _بهت میخورد دختر درس خونی باشی ! البته جای تعجب نداره راشد همیشه با تحصیل کرده ها می‌گشت! ابرویی بالا انداختم و چندبار دهانم رو مثل ماهی باز و بسته کردم و در نهایت گفتم : _من دیگه برم .... از روی صندلی بلند شدم و کتابایی که آورده بودم دستم گرفتم و خواستم برم که صداش رو پشت سرم شنیدم : _اتفاقا منم میخوام برگردم داخل و همراه من بلند شد،سعی کردم قدم‌هامو تند تند بردارم و ازش دور بشم ، اما انگار شانس نداشتم موقع رفتن از استرسی که داشتم باعث شد پاهام به تخته سنگی که روی زمین بود گیر کنه و بیفتم ای کاش میفتادم زمین! اما اردشیر سریع بازوم رو گرفت و کشید منوعقب .. عقب رفتنم همانا و روبرو شدن با راشد همانا ! شاید فکر کنید مثل داستانها هست ولی این داستان نبود و واقعیت بود ،راشد نفسی کلافه و عصبی بیرون فرستاد و با چشمایی که به خون نشسته بود به سمتمون اومد .... اردشیر بازوم رو ول کرد و روبه راشد گفت: _به پسر عمو ! حجره چطور بود ؟ راشد خم شد و کتابایی که روی زمین افتاده بود و برداشت و بهم داد  و روبه اردشیر گفت _جات خالی ! وقت کردی یموقع سر بزن .... زندگی فقط خوردن و خوابیدن نیست ! اردشیر ابرویی بالا انداخت و گفت : _حتما ... خب من میرم داخل دیگه شما رو تو خلوتتون تنها بزارم... بعد از رفتن اردشیر ، راشد دستم رو کشید به سمت آلاچیق ،کتابها و ازم گرفت و روی میز پرت کرد و گفت :_آوین من بهت چی گفتم ؟ چی گفتم ؟ نگفتم دور و بر این مرتیکه ی هیز نچرخ ؟ _راشد بب.... دستش رو روی میز کوبید و گفت :_چیو ببینم ؟ همه چیو من دیدم آوین خانم! با دادی که زد شونم هام بالا پرید ،تا حالا این روی عصبانی و خشمگین راشد رو ندیده بودم تا بوده منو ناز کشیده بود و قربون صدقه رفته بود ،اما الان .... به سمتش قدم برداشتم ، اجازه نمی‌دادم بخاطر خطایی که نکرده بودم توبیخ بشم ! دستش رو گرفتم و گفتم : _راشد ببین من حرفت رو گوش کردم، اومد اینجا من خواستم برم که خودشم اومد بعد فقط وقتی داشتم میخوردم زمین بازوم رو گرفت ... دستش رو از دستم کشید بیرون و گفت : _دِ غلط کرد که دست تو رو گرفت ،با صدایی که میلرزید گفتم :_راشد توروخدا داد نزن ... الان از خونه صدات رو میشنون ... نفسش رو کلافه بیردن فرستاد و دستی پشت گردنش کشید و گفت :_آوین برو داخل ! با چشم های گرد شده گفتم :_چی ؟ کتابا رو برداشت و زد تخت سینم و گفت ... برو داخل آوین.... الان نمیخوام ببینمت .... برو داخل آوین. بغض کرده اسمش رو صدا زدم که با داد گفت :_آوین گفتم برو تو ... چندبار دهنم رو مثل ماهی باز و بسته کردم و چند قدم به عقب برداشتم و برگشتم و سریع ازش دور شدم... با ورودم به خونه بتول خانم به سمتم اومد  و نگران پرسید،_دخترم‌چی شده ؟ صدای داد و بیداد راشد میومد اشکام رو پشت رست پس زدم و نمیدونمی گفتم و سریع وارد اتاق شدم ... به محض ورودم به اتاق پشت در نشستم و اجازه دادم اشکام بریزن ،زانوهام رو تو شکمم حلقه کردم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و هق زدم .. همونجور که سرم روی زانوم بود حس حالت تهوع گرفتم‌و نزدیک بود عق بزنم که سریع دستم رو روی دهنم گرفتم‌و به سمت دستشویی رفتم .... هر چی از صبح خورده بود بالا آوردم و معدم به سوزش افتاده بود، دستم رو که آب زدم مشتم رو پر از آب کردم و به صورت رنگ پریدم‌پاشیدم ... از داخل آینه نگاهی به خودم‌انداختم و بیرون رفتم کمی آب از داخل پارچ تو لیوان ریختم و یک‌نفس سر کشیدم ،بلکه این تلخی زیر زبونم از بین بره... همونموقع راشد وارد اتاق شد ،با دیدن من اخم هاش تو هم رفتم و به سمتم قدم‌برداشت وگفت : _چرا انقدر رنگت پریده .؟پوزخندی زدم و گفتم :_نه به داد پایینت نه به الانت،  هیچیم نیست نگران نباش !خواستم ازش دور بشم‌که بازوم‌رو گرفت و گفت : _آوین‌ بگو چی شده رنگ به رو نداری ؟ چیزی خوردی از صبح تا حالا ؟ همونجا ایستادم و گفتم :_برات مهمه ؟ تو که پایین داشتی منو بخاطر هیچی اونجوری مواخذه میکردی الان چیشد ؟ اتفاقای پایین رو یادت رفت ؟ کلافه گفت : _آوین انقدر پایین پایین نکن واسه من ... با حرص دستم رو از دستش بیرون کشید و گفتم :_نترس رو دستت نمیمونم فقط بالا آوردم .... بعد ازش دور شدم و روی تخت خوابیدم و پتو رو تا گلو رو خودم‌بالا کشیدم . https://eitaa.com/ganj_sokhan
اتاق غرق در سکوت بود و فقط صدای نفس های عصبی راشد به گوش می‌رسید کمی که گذشت از اتاق بیرون رفت ،چرخیدم‌و نگاهی به در بسته اتاق انداختم و اخم کردم ...تا وقتی که هوا تاریک بشه از اتاق بیرون نرفتم .. نه حوصله داشتم از روی تخت بلند بشم نه میتونستم بخوابم و نه دلم ميخواست برم‌پایین لابد الان جیران و دخترش دارن از خوشحالی پرواز میکنن که منو راشد دعوامون شده .! تقه ای به در اتاق خورد که جواب ندادم ، کمی بعد در باز شد و صدای سلیمه به گوش رسید : _خانم جان بیدارید؟ سلیمه گناهی نداشت که بخوام باهاش گوشت تلخی کنم ،چرخیدم به سمتش و کمی نیم خیز شدم و گفتم :_اره بیدارم... لبخندی زد و گفت :_خب خداروشکر، آقا راشد‌..... نیمه های شب بود که راشد اومد توی اتاق و از بوی غذا میتونستم احساس کنم غذا برام آورده، اومد بالاسرم و کلی اصرار کرد که غذا بخورم چون سلیمه هم آورده بود و چیزی نخورده بودم... در جوابش چیزی نگفتم و تنها به تکون دادن سرم‌ اکتفا کردم ... دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو به سمت خودش برگردوند و گفت :_الان چجوری میتونم از دلت دربیارم داد صبح رو ؟ چشمام رو تو کاسه چرخوندم‌و گفتم : _نمیخواد از دلم در بیاری من خستم بخوابیم ... نچی گفت و ادامه داد:نه الان تازه غذا خوردی از ظهرم‌ که کلا تو رختخواب بودی، بلند شو بریم بیرون قدم بزنیم ... تا وقتی خودم هستم هر جا گفتی بریم ولی وقتی نیستمم که گفتم بهت دیگه ... متعجب گفتم :_راشد الان ساعت ۱۲ شب هست کجا بریم ؟بخوابیم فردا صبح توروز روشن قدم‌میزنیم .. دستم رو گرفت و مجبورم کرد بلند شم بعد گفت :_آدم رو حرف شوهرش حرف نمیزنه ... بریم ... روسریم رو خودش رو سرم درست کرد و نگاهی به لباسام انداخت  وقتی دید لباسام‌ مناسب هست خوبه ای گفت و دستم رو کشید و از اتاق بیرون رفتیم ... هیچ جوره نتونستم حریفش بشم و متوقفش کنم ،وارد حیاط عمارت که شدیم نجمی نگهبان ساختمون رو صدا زد و در چند ثانیه پسری جوونی پیداش شد و گفت :_امر کنید آقا... _اتول رو حاضر کن دو دقیقه دیگه میخوایم بریم ...نجمی چشمی گفت و سریع ازمون دور شد ... کلافه روبه راشد گفتم :_راشد چه نیازی به این کارا هست ،تو همین عمارت به این بزرگی قدم‌میزنیم هوا هم میخوریم، بخدا از دلم دراومد دیگه ، نمیخواد اینکارا رو کنی ! _من تا به روش خودم از دلت در نیارم دلم آروم نمیگیره ...! لبخند پنهانی زدم و که از چشمش دور نموند با هر حرفاش کیلو کیلو تو دلم قند آب میشد و به کل دعوای صبح رو از یاد بردم ... وقتی نجمی اتول رو آماده کرد سوار شدیم ... راشد تا دم دمای صبح تو خیابونا منو چرخوند و جاهای مختلف رو نشونم داد ،دیدن این همه زیبایی شهر منو به وجد آورده بود و ذوقی که داشتم غیر قابل پنهان بود.. راشد هم بخاطر اینکه تونسته بود منو خوشحال کنه لبخند لحظه ای از روی لبش کنار نمی‌رفت..هوا کمی به روشنی میزد که به عمارت برگشتیم ... وقتی از اتول پیاده شدیم نگاهی به عمارت انداختم و لحظه ای حس کردم پرده ی اتاقی که لعیا داخلش بود کنار افتاد ،با چشمای زوم شده دوباره نگاه کردم اما چیزی متوجه نشدم مطمئن بودم درست دیدم که راشد همونموقع به سمتم اومد :_چیزی شده؟ چشم از اونجا برداشتم و بهش نگاهی انداختم و  گفتم :_نه بریم داخل روی سرم رو بوسید و با هم داخل عمارت رفتیم ،به محض وارد شدن تو اتاق روسریم رو از سرم‌کشیدم و لباس راحتی از داخل کمد برداشتم و به سمت سرویس رفتم و دور از چشم راشد لباسام رو عوض کردم ،وقتی لباسام رو تعویض کردم از سرویس بیرون رفتم ،راشد روی تخت خوبیده بود،چند لحظه ای گذشت که گفت : _فردا نمیخواد مدرسه بری ... متعجب و ترسیده به سمتش برگشتم و گفتم :_چرا ؟ ÷_الان دیگه ۵ صبح هست تو باید ۷ بلند شی خسته میشی چیزی متوجه نمیشی ،یه فردا رو استراحت کن ... از توجهش لبخندی روی لبم شکل گرفت و ترسم‌از بین رفت، چشمام رو آروم روی هم قرار دادم‌و با فکر های مثبت به عالم بی خبری فرو رفتم.. صبح با خشکی گلوم از خواب بلند شدم‌ سریع نشستم و از پارچ داخل لیوان آب ریختموو یک نفس سر کشیدم ،تازه متوجه شدم راشد نیست ،حتما رفته بود سرکار ... کمی‌نگرانش شدم اون وقتی که ما دیشب خوابیدیم قطعا الان خسته بود .... نفسم رو بیرون فرستادم و از روی تخت بلند شدم و مرتبش کردم ،آبی به دست و صورتم زدم و لباس مناسبی به تن کردم ،تصمیم گرفتم امروز که مدرسه نمی‌رفتم برم پایین پیش بقیه تا کمتر حرف تو دهن جیران و دخترش باشه .... وقتی از مناسب و مرتب بودن لباسم مطمئن شدم از اتاق بیردن رفتم و وارد سالن شدم .. بتول خانم با دیدنم ازم استقبال کرد و گفت : _بیا دخترم اینجا بشین تا بگم سلیمه برات صبحانه آماده کنه .... جیران پشت چشمی نازک کرد و گفت :_دیگه چه صبحانه ای بتول ؟ https://eitaa.com/ganj_sokhan
لنگ ظهره ،خانم تا الان خواب بوده... معلوم‌نیست دیشب بیچاره راشد رو کجا برده بود نصفه شبی که بچم صبح از خستگی چشماش وا نمیشد ،خجالتم خوب چیزیه ! لعیا نیشخند زد و پیروزمندانه بهم نگاه کرد ، پس دیشب اشتباه نکرده بودم ،واقعا لعیا داشته مارو می‌دیده ... سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم و بعد گفتم :_جیران خانم جان جسارتا شما ساعت ورود و خروج ما رو چک میکنید ؟ دیشب راشد اصرار داشت بریم بیرون قدم بزنیم منم حرف شوهرم رو گوش کردم و باهاش رفتم !روی کلمه ی شوهر تاکید خاصی کردم و موقعی گفتم نیم نگاهی به لعیا انداختم ... جیران کم نیاورد و گفت :_معلوم نیست با چه جادو و جنبلی اون بچه رو پابند کردی که اینکارا رو میکنه ،تا من یاد دارم راشد همیشه ۱۰ شب میخوابید میگفت سلامتی مهمه ،الان چیشده خانمو تا ۴ صبح تو خیابون میگردونه ؟! دروغ میگم بتول؟ خون خونمو میخورد . فقط ظاهرم رو آروم نگه داشته بودم وگرنه درونم غوغایی بود و قطعا اگر اختیار و جرئت اینکارو داشتم تا الان چندباری تو دهن خودشو دخترش می‌کوبید! بتول خانم اخمی کرد و گفت: _جیران بسه دیگه ؟ تو چیکار به زندگی این دوتا داری ؟ دوست داشتن زن و شوهری رفتن بیرون چه دخل و خرجی به تو داره که بیخودی شورشو میزنی .. جیران تابی به گردنش داد و گفت :_من فقط نگران سلامتی راشدم،بعد با سر به من اشاره زد و ادامه داد :_میترسم حیف بشه ... دندون روی هم سابیدم که بتول خانم دستش رو روی دستم گذاشت و گفت :_من هنوز نمردم که تو بخوای نگران بچم بشی ماشالا انقدر عاقل و بالغ شده که بتونه خوب و بد رو از هم تشخیص بده ! از حمایت بتول خانم خیلی خوشحال شدم و نگاه قدردانی بهش انداختم که لبخند بهم زد و گفت:_بیا بریم دخترم صبحانه بخور .. تشکری کردم و با هم بلند شدیم و وارد آشپزخونه شدیم... وقتی ازشون کاملا دور شدیم بتول خانم گفت :_دخترم من واقعا بابت رفتارشون متاسفم .. لبخنید بهش زدم و گفتم: _چرا شما متاسف باشید ، شما که کاری نکردید و واقعا ممنونم که از من دفاع کردید ، :بتول لبخندی زد و دستی یه شونم کشید و گفت _واقعا از انتخابی که راشد کرده خوشحالم تنها به زدن لبخند و تکان دادن سری اکتفا کردم ،پشت میز نشستم که سلیمه میز رو کامل چید و برام چای هم ریخت ... به محض اینکه بوی چای به دماغم خورد حس کردم محتویات داخل معدم رو دارم بالا میارم سریع دستم رو روی دهنم گذاشتم و از آشپزخونه خارج و وارد دستشویی تو سالن شدم،هرچی که خورده بودم یکجا بالا آوردم معدم به سوزش افتاده بود و رنگم دوباره پریده بود دلیل این حالت تهوع ها و استفراغ ها برام عجیب بود ،آبی به سر و صورتم زدم،وقتی از دستشویی بیرون رفتم بتول خانم نگران بهم نگاه کرد و گفت :_دخترم خوبی ؟ چیشد یهو ؟ لبخند بیجونی زدم و گفتم :_خوبم ، فقط، بوی چایی رو که حس کردم حالم بد شد یک آن چشماش خندید و گفت : _خب آخرین بار کی عادت شدی ؟ متعجب گفتم :_شش روز پیش ... برق چشماش از بین رفت و من تازه متوجه منظورش شدم ! بنده ی خدا فکر میکرد من حامله هستم ، خبر تداست که منو راشد حتی پیش هم نبودیم. برای اینکه دوباره ذهنش اون سمتی نره گفتم: _فکر کنم معدم خالی بوده اینجوری شده چیر خاصی نیست . لبخندی بهم زد و سری تکون داد، دستش و زد پشت کمرم و با هم دوباره وارد آشپزخونه شدیم .. سلیمه رو به من گفت:_خیر باشه خانم ، خوبید ؟ _ممنون خوبم بتول خانم گفت: _سلیمه چایی رو عوض کن سرد شده دیگه سلیمه خواست برداره که دستم رو بالا بردم و گفتم :_نمیخواد دیگه چایی نمیخورم چشمی گفت و چایی رو کامل از روی میز برداشت. بتول خانم اشاره کرد بشینم و بعد گفتم : _دخترم راحت بخور چیزی هم لازم داشتی بگو سلیمه برات بیاره من میرم بیرون راحت باشی ..منتظر حرفی از جانب من نموند و سریع از آشپزخونه خارج شد . بی شک فهمیده ترین زنی بود که تا الان دیده بودم! پشت میز نشستم و در حدی که به قول مامان ته دلم رو بگیره صبحانه خوردم تا جا برای ناهار داشته باشم سه روز از اون ماجرا گذشت کما بیش حالم خوب بود ،فقط گاهی حالت تهوع به سراغم می اومد و که با رفتن به هوای باز حالم خوب میشد،هر روز بیشتر از دیروز رفتار عاشقانه ی راشد نسبت به خودم‌رو میدیدم و علاقه ی من هم روز به روز بهش بیشتر می‌شد ،اگر تنها یک دقیقه دیرتر به خانه می آمد درونم آشوب میشد. تصمیم خودم رو گرفته بودم باید دیگه با راشد راه میومدم،حق من و راشد یه زندگی خوب بود،دلم نمیخواست همین اول راه با این‌دوری کردنا راشد رو از خودم برسونم و باعث بشم‌پای فرد دیگری به زندگیم‌ باز بشه ...هر بار به این‌موضوع فکر میکردم ناخودآگاه لعیا جلوی چشمممی‌اومد!حتی فکر کنار هم بودن اونها تنم رو میلرزوند..وقتی از مدرسه برگشتم به چشم غره های لعیا و مادرش توجهی نکردم https://eitaa.com/ganj_sokhan
ودو راشد گفته بود آخر این هفته برمیگردن تبریز ... فقط خدا میدونه چقدر وقتی این حرف رو بهم زد خوشحال شدم‌. سلامی به بتول خانم کردم و مثل همیشه گونش رو بوسیدم و بعد به سمت اتاق خودم و راشد رفتم ،لباسامو عوض کردم و وارد حمام شدم ، حمام داشتن اونم گوشه اتاقت قطعا یکی از بهترین نعمت ها بود ! دوش کوتاهی گرفتم و بیرون رفتم لباس مناسبی تنم کرد و مشغول شونه زدن موهام بودم که راشد وارد اتاق شد ،با دیدنم چشماش برقی زد و به سمتم اومد : _عروسک من چطوره؟ لبخندی بهش زدم و خوبه ای گفتم که شونه رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت و گفت: _مگه نگفته بودم خودم‌ موهات رو از این به بعد شونه میزدم‌،صبر کن دست و صورتم رو آب بزنم لباسم بپوشم بیام ... سری تکون دادم و همونجا منتظر نشستم وقتی کاراش رو کرد به سمتم اومد و دستم رو گرفت با هم به سمت تخت رفتیم ،آروم شونه رو بین تار های موهام به حرکت درآورد،حسی سرشار از لذت داشت به وجودم تزریق میشد و آروم چشمام داشت خمار خواب میشد که دست از کار کشید ،چشمام رو باز کردم که شونه رو روی تخت انداخت .. موهام رو آروم از هم‌ جدا کرد و مشغول بافتن شد که لبخندی روی لبهام شکل گرفت ،پس از اون کش موهام رو گرفت و پایین بافت رو بست ... سرم رو به سینش تکیه دادم که پیشونیم رو بوسید و گفت : _آوین تو واقعا مثل فرشته ها میمونی ! من تا همینودو سال پیش فرنگ زندگی‌میکردم‌و درس میخوندم،دخترای زیادی هم‌تا الان دیدم ،ولی هیچ کدومشون مثل تو نبودن ! تو عین‌ معصومیت هم زیبایی هم ناز داری .. لبخندی روی لبم شکل گرفت ،دروغ چرا شنیدن این حرفا از زبون یک جنس مذکر که از قضا شوهرت باشه قطعا خیلی شیرین و دلنشین خواهد بود ،آروم به طرف صورتم خم شد ،اینسری عقب نکشیدم و باهاش راه اومدم،سرخ شدن صورتش رو قشنگ حس کردم ، که همین حین خیلی ناگهانی تقه ای به در خورد و لحظه ای بعد در اتاق باز شد و لعیا داخل اومد .... با دیدن ما تو اون وضعیت   هینی کشید و گفت :_بب..بخشید ... من ..راشد کلافه پوفی کشید و خطاب به لعیا با تندی گفت : _دختر دایی به شما یاد ندادن وقتی اجازه ندادن بهت نیای داخل ؟ به تته پته افتاد و گفت :_م.من .. آخه مامانم گفت تو اتاقی برم صدات کنم بیای واسه ناهار ... راشد اخمی کرد و گفت :_مگه این خونه خدم‌و حشم نداره که تو راه افتادی دنبال من‌ واسه ناهار ؟ لعیا هینی کشید و سرش رو انداخت پایین ، خوب بلد بود ادای دخترای مظلوم رو در بیاره اما من از خنده داشتم منفجر میشدم‌و سرم رو انداخته بودم پایین و لبم رو محکم‌به دندون گرفنه بودم تا مبادا جلوی این دختر رسوا بشم ...لعیا دستش رو از روی دستگیره ی در برداشت و گفت :_ببخشید من ... میرم دیگه ،منتظر حرفی از جانب راشد نشد و سریع در اتاق رو بست و بیرون رفت... به محض بیرون رفتن لعیا سرم رو بالا گرفتم و پقی زدم زیر خنده ،راشد اخمی کرد و گفت : _نخند وزه ... من آخر از دست شما جماعت زنا دق میکنم ...به سمتش قدم برداشتم و گفتم :_تو دق نکن شوهرم ... من میرم پایین تا این سری  جیران خانم نیومده اینجا .... سرش رو تکون داد و گفت :_برو ... دختر شیطون...منم صورتم رو آب میزنم میام .. لبخندی بهش زدم و روسریم رو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم...از اینکه لعیا ما رو اونجوری دیده بود خیلی خوشحال بودم ،شاید اینجوری به خودش میومد و پاش رو از زندگی‌ ما میکشید بیرون ... ناهار رو در کنار راشد و بقیه در آرامش خوردیم متوجه نگاه های تند جیران رو خودم بودم اما برعکس اون لعیا سرش رو انداخته بود پایین و با غذاش بازی می‌کرد ،راشد هم اتفاقی که داخل اتاق افتاده بود رو به روش نیاورد ... وسط ناهار بود که اردشیر هم به جمع اضافه شد و مثل همیشه با لودگی به همه سلام داد ... با وارد شدن اردشیر ناخودآگاه دست راشد که روی پاهاش بود مشت شد ،نامحسوس دستم رو روی دستش گذاشتم و با چشمام بهش اشاره کردم آروم باشه ،لبخند زورکی بهم زد و سرش  و تکون داد اما تا پایان ناهار متوجه حالت های عصبیش بودم،وقتی ناهار تموم شد حتی نیستاد تا از اون نوشیدنی های فرنگی بخوریم (قهوه)  و سریع دستم رو گرفت و از خونه خارج شدیم ،وقتی وارد حیاط شدیم تازه نفسی تازه کشید ،با هم به سمت آلاچیق رفتیم و نشستم ... دستم رو گرفت و گفت : _آوین ما هنوز ماه عسل نرفتیم ...! متعجب به سمتش برگشتم و گفتم :_ماه عسل ؟ چی هست؟ خندید و گفت :_یه سفر هست که زن و شوهرا بعد از ازدواج میرن تا هم تنها باشن ، هم خوش بگذرونن ... ابرویی بالا انداختم و گفتم: _چه قشنگ ... ولی ما که تو روستا از این رسما نداشتیم . من حتی اسمشم نشنیده بودم ...دستم رو گرفت و گفت :_تو فرنگ ولی همه بعد از ازدواج میرن ،ما هم قراره بریم ... تو دوست داری کجا بریم تا من همونو هماهنگ کنم https://eitaa.com/ganj_sokhan
با ذوق به سمتش برگشتم و گفتم :_واقعا؟ سری تکون داد که کمی فکر کردم و گفتم : _من مشهد دوست دارم ... تا حالا نرفتم... مامانم و بابام اونموقع با هم رفته بودن منم گذاشتن خونه همسایه ...ولی منو نبردن ... خیلی دوست دارم برم‌ زیارت کنم ... ابرویی بالا انداخت و زیر لب گفت :_تو حتی بیشتر از تصورات من هستی ! حرفش رو خیلی آروم گفت اما من به خوبی شنیدم که چی گفته...بعد از اون مقدمات سفر به مشهد رو راشد انجام داد ،ازش خواستم خودمون با اتول بریم ... اینجوری منم میتونستم حین راه جاهای دیدنی بیشتری رو ببینم .. قبل از اینکه ما بریم مشهد دایی راشد همراه با لعیا و جیران وسایلشون رو جمع کرده بودن تا برگردن تبریز ،عمیقا از رفتنشون خوشحال بودم جوری که راشد بهم گفت: _من اگه میدونستم تو انقدر خوشحالی میشی زود مقدمات میچیدم! من در جوابش فقط خندیدم چیزی نگفتم موقع رفتن جیران راشد رو بغل کرد و گفت _پسرم مراقب خودت باش ،هروقت هم خواستی قدمت رو چشم حتما بیا تبریز پیشمون .... راشد لبخندی زد و گفت :_حتما با آوین بهتون سر میزنیم روی آوین تاکید زیادی کرد که باعث شد جیران مکث کنه و چیزی نگه . به غیر از دایی راشد حشمت خان که با خوشرویی با من خداحافظی کردن لعیا و جیران بدون اینکه حتی چیزی بگن از خونه رفتن بیرون ،راشد قدم برداشت تا چیزی بهشون بگه که فوری دستش رو گرفتم و اجازه ی اینکار رو بهش ندادم،با رفتنشون نفس عمیقی کشیدم و لبخند روی لبم شکل گرفت .. وارد سالن که شدیم سلیمه قهوه درست کرد و برامون آورد ،بتول خانم رو به راشد پرسید : _پسرم انشالا فردا که راهی شدید وسط راه حواستون باشه حتما هم کم کم برید استراحتم کنید دیگه حواسم‌به بقیه حرفاشون نبود، سلیمه قهوه رو جلوی من آورد دوباره حس کردم داره از بوش حالم بد میشه ،نخواستم خیلی جلب توجه کنم سریع بلند شدم و با ببخشیدی راهی دستشویی شدم ،هرچی که از صبح خورده بودم آنی بالا آوردم،دوسه روزی بود دیگه این حال رو نداشتم اما انگار دوباره برگشت،من چرا اینجوری شده بودم وقتی صورتم رو آب زدم از دستشویی خارج شدم و یک راست رفتم داخل اتاق روی تخت نشستم و سرم رو مابین دوتا دستم گرفتم ...دلم ميخواست باور کنم که ممکنه مسموم شده باشم اما اینطور نبود ،مسمومیت ممکن بود نهایت یک روز یا دوروز طول بکشه نه این همه وقت ،چند نفس عمیق کشیدم تا به خودم‌ مسلط بشم بعد از اون از داخل پارچ کمی آب برای خودم ریختم و یک‌نفس سر کشیدم تا تلخی دهنم از بین بره ،وقتی حس کردم روبراهم از اتاق بیرون رفتم و وارد سالن شدم. کنار راشد نشستم که با اخم کم رنگی به سمتم خم شد و آروم کنار گوشم گفت : _چی شد ؟ خوبی ؟ چرا رفتی ؟ مادر و پدر راشد بهمون نگاه میکردن از این رو لبخندی مصلحتی زدم و گفتم:_هیچی خوبم فقط رفتم دست به آب و برگشتم،ابروشو بالا داد و چیزی نگفت.اما همچنان اخم داشت کمی به دور و بر نگاه کردم و متوجه اردشیر شدم که کمی دور تر از ما کنار پنجره ایستاده و قهوش رو میخوره... چیزی نگفتم و از لیوان آبی که کنار قهوه بود کمی خوردم چند دقیقه ای نشستیم که راشد دست منو گرفت و با هم بلند شدیم بعد روبه مادر و پدرش گفت :ما دیگه میریم استراحت کنیم فردا راه زیادی در پیش داریم سری تکون دادن و ما با هم راهی اتاق شدیم. راشد بدون حرف روی تخت دراز کشید منم وقتی دیدم چاره ای ندارم کنارش خوابیدم روز بعد از صبح زود بیدار شدیم و با اتول راهی مشهد شدیم ،چندبار بین شهر ها ایستادیم و راشد جاهای جدیدی رو به من نشون داد ، از اول سفر خیلی خوشحال بودم چون اولین سفر زندگیم رو داشتم با کسی میرفتم که از قضا شوهرم بود و من خیلی دوستش داشتم..البته این اعترافی بود که من خودم بشخصه پیش خودم کرده بودم و به راشد هنوز چیزی نگفته بودم ،دوست داشتم حسم رو بهش ثابت کنم !بعد از حدودا ۲۴ ساعت بالاخره به مشهد رسیدیم، راشد به سمت هتلی رفت که از قبل گفته بود هماهنگ کنن ،وقتی داخل هتل مستقر شدیم کمی استراحت کردیم و قرار شد با هم عصر بریم به حرم..بعد از کمی خوابیدن و دوش گرفتن چادری که از قبل داخل ساک گذاشته بودن در آوردم و سرم کردم ،راشد در حالی که داشت دکمه های پیراهنش رو می‌بست با دیدن من اونم در قاب چادر اول مکث کرد و بعد چشماش برقی زد..به سمتم اومد و گفت :_انقدر خوشگل شدی که اصلا دلم‌نمیخواد بریم بیرون دلم میخواد ساعت ها جلوم بشینی و من فقط نگاهت کنم !لبخند محجوبی زدم و سرم رو پایین انداختم که اینبار گونم رو بوسید و گفت :_من که نمیتونم داخل زنونه بیام ،ولی رفتی حواست باشه گم نشی ...سر ساعت ۸ هم بیا دم در اصلی برگردیم حالا رفتیم بهت نشون میدم سری تکون دادم و باشه ای گفتم :راشد وقتی کامل لباساش رو پوشید کیف پولش رو برداشت و دستم رو گرفت و با هم بیرون رفتیم .. https://eitaa.com/ganj_sokhan
وچهار راشد اتول رو داخل پارکینگ هتل گذاشت و تا حرم با تاکسی های خطی رفتیم .... وقتی به ورودی رسیدیم مکثی کرد و روبروم ایستاد و گفت :_آوین ساعت ۸ اینجا ! نگاهی به اطراف انداختم و سری تکون دادم انگار راشد نگران بود و من اینو به خوبی حس میکردم دستش رو گرفتم و گفتم : _حواسم هست راشد خیالت جمع ! راضی نشده بود اما با این حال سرش رو تکون داد و باشه ای گفت :از هم جدا شدیم و من به قسمت زنانه رفتم و راشد مردانه .. دوست داشتم کنار هم باشیم اما حیف که شرایط اجازه نمی‌داد.‌ وقتی وارد حرم شدم موج عظیمی از جمعیت رو روبروی خودم دیدم ،این اولین بار بود که به تنهایی همچنین جای شلوغی داشتم می اومدم ... هم حس ترس داشتم هم هیجان ! ترس از گم شدن، و هیجان از تجربه ی یک حس جدید .. چرخی دور خودم زدم و تابلو ها رو دنبال کردم تا به وضوخانه رسیدم ،اول رفتم و وضو گرفتم و بعد وارد خود حرم شدم به ضریح که رسیدیم ناخودآگاه لبخندی روی لبم شکل گرفت،چادرم رو جلوتر کشدیم و به سمت ضریح قدم برداشتم ،اول دعا خوندم و بعد جایی نزدیک به ضریح که کمی خلوت تر بود نشستم و با امام رضا صحبت کردم .... از همه چیز گفتم ، از زندگی که الان خیلی ازش راضی بودم ، از علاقم به راشد ، از مردونگی که کرد و خیلی چیزایی که تا به امروز تو دلم بود اما با کسی نگفته بودم .. حس کردم با همین حرف زدن حجم سنگینی از حرف های ناگفته از روی شونم برداشتم شد و سبک شدم... قرآنی از روی سکو برداشتم و چند خط آیه خوندم و بلند شدم ،حین بلند شدت تازه نگاهم به ساعت افتاد ، ساعت نزدیک به ۱۰ شب بود ! هینی کشیدم و دستم رو روی دهانم گذاشتم ،انقدر تو فکر بودم که متوجه گذشتن زمان نشدم ،سریع از حرم خارج شدم و به سمت ورودی رفتم .. هوا کاملا تاریک شده بود و این باعث شد ترس و استرسم بیشتر بشه .. کاملا که از ورودی بیرون اول ایستادم و چشم چرخوندم و راشد رو دیدم که با حالتی عصبی داشت با فردی بحث میکرد .. وقتی چشمش به من افتاد دست از حرف زدن کشید و با چهره ای عصبی و به خون نشسته به سمتم هجوم برداشت .... فکر کردم میخواد منو بزنه و سریع دستم رو سپر صورتم کردم ..اما بر خلاف تصورم دستم رو گرفت و همراه خودش کشوند .... تند تند مثل جوجه اردک دنبالش راه میرفتم بقدری عصبانی که جرات نداشتم اصلا باهاش حرف بزنم .... مسیری که با اتول تا حرم اومده بودیم الان پای پیاده برگشتیم !وقتی به هتل رسیدیم سریع کلید رو از متصدی گرفت و به سمت اتاقمون رفتیم به محض ورود کلید رو گوشه ای انداخت ... از ترس گوشه ای از اتاق ایستادم حتی موقعی که اردشیر تو حیاط کنارم بود و بازوم رو گرفت انقدر عصبانی نشده بود که الان اینهمه عصبی بود !به سمتم اومد که ترسیده یک قدم عقب رفتم... با صدایی بلند که سعی داشت به فریاد شبیه نشه گفت :_ساعت چنده؟ به تته پته افتادم و گفتم :_د... ده هست سری تکون داد و خنده ای عصبی کرد و گفت _خوبه ، خوشحالم که میدونی ساعت ۱۰ هست... مگه منه بی ناموسِ بی غیرت نگفتم ساعت ۸ از اونجا بیا بیرون ؟ ترسیده سرم رو تکون دادم که عصبی تر گفت _پس چیشد ؟ اونجا چه غلطی میکردی آوین ؟ نگفتی دلم هزار راه میره ؟ نگفتی این بدبخت الان نگران منه ؟ کسیکه اولین بار همچین جای شلوغی رفته ؟ دوباره سرم رو تکون دادم که گفت :_پس چرا دیر اومدی بیرون ؟ مبادا گم بشه ! مبادا اتفاقی براش بیفته ! کم کم داشت اشکام جاری میشد سعی کردم آرومش کن و قدمی به سمتش برداشتم و دستش رو گرفتم و گفتم :_راشد بخدا من زمان از دستم رفت ... دیگه زیارت کردم و دعا خوندم و اینا دیدن زمان گذشته .. ولی جایی نرفتم همش کنار ضریح نشسته بودم بخدا ..عصبی سرش رو تکون داد و گفت :_آوین حرف نزن...تا فردا لطفا حرف نزن ! شوک زده بهش خیره شدم که از در اتاق سریع بیرون رفت و منو با کوله باری از ترس ، وحشت و حس تنهایی ، تنها گذاشت .. هر وقت با خودم میگفتم الان دیگه همه چی درسته و من خوشحالم یه اتفاقی می افتاد .. به خودم لعنت فرستادم که حواسم به زمان نبود و اینجوری راشد رو نگران کرده بودم .. تا صبح راشد نیومد و خودم‌هم اصلا نتونستم چشم رو هم بزارم‌و تمام مدت گوشه ی اتاق نشسته و زانوم رو بغل کرده بودم ! روز بعد تقریبا ساعت ۱۰ صبح بود که راشد به اتاق اومد و سینی صبحانه ای هم همراه خودش آورده بود ...یاد اونموقع افتادم که برام شام آورد و خودش بهم داد و بعد آشتی کردیم فکر کردم الان هم همین کار رو میکنه ولی بر خلاف تصورم خیلی خشک گفت:_صبحانه رو بخور کم کم راه بیفتیم!همین! سفری که قرار بود ماه عسلمون بشه بخاطر خریت من اینجوری تموم شد ..دیگه نمیخواستم باهاش مخالفت کنم ناچار چند لقمه ای خوردم و وسایل رو جمع کردم و با هم پایین رفتیم .. https://eitaa.com/ganj_sokhan
کلید اتاق رو به متصدی داد و سوار اتول شدیم و راهی تهران شدیم ،بین راه سعی کردم سر بحث رو باهاش باز کنم و صحبت کنم بلکه از موضعش بیاد پایین و دلخوری از بین بره ولی موفق نبودم.. مسیری که هنگام رفت یکروز کامل طول کشیده بود اینبار کمتر از نصف روز وقت گرفت ..مسیر آشنایی به چشمم خورد متعجب به سمت راشد برگشتم و پرسیدم : _کجا میریم ؟ بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت روستا !دهانم رو چندبار مثل ماهی باز و بسته کردم ... امکان نداشت!یعنی راشد سر یک بحث کوچیک قرار بود منو اینجوری از خودش برونه از ترس و واهمه جرئت اینو نداشتم که حتی چیزی بگم!وقتی جلو در خونمون رسیدیم راشد در زد کمی طول کشید تا مادرم در رو باز کرد ...بادیدنمون خوشحال به سمتمون اومد و سلام و احوالپرسی کرد و بعد اشاره زد بریم داخل ... تو دلم دعا میکردم که راشد بگه باشه و بریم داخل و اینا همش یه خواب باشه ،راشد فقط خواسته باشه اینجوری از دلم در بیاره با دیدن مادرم اما همه ی تصوراتم پوچ از آب در اومد و گفت :_حاج خانم آوین دوست داشت شما رو ببینه ولی من نمیتونم بمونم کار پیش اومده چند روز دیگه اینجا مهمون شما باشه ! نگاه مامان بین من و راشد به چرخش در اومد و گفت :_قدمتون رو چشم پسرم ... ولی سری قبل هم‌نموندی دیگه کم کم دارم فکر میکنم نکنه دومادم دوست نداره پیش مادر زنش بره ! راشد لبخندی مصلحتی زد و گفت : _این چه حرفیه شما بزرگ‌ مایید منم کارم تموم شد حتما مزاحم میشم ... _مراحمی پسرم .. گفت و راشد ساک رو به دست من داد و برای حفظ ظاهر خداحافظی کرد و سوار اتول شد و رفت ! واقعا رفته بود ! متعجب و با دهانی باز به مسیر رفته ی اتول نگاه کردم ،مامان بازوم رو گرفت و گفت : _چرا خشک‌تر زده بیا داخل دیگه ... نگاه دوباره ای به مسیر انداختم و ناچار همراه مامان وارد خانه شدم،بدون اینکه چیزی بگم وارد اتاق شدم و قبل از اینکه در رو ببندم رو به مامان گفتم :_مامان من خیلی خستم‌ میخوام بخوابم ... سری تکون دادم و در اتاق رو بستم ساک رو گوشه ای انداختم روسریم رو از سرم‌کشیدم و اونم به گوشه ای انداختم . کنج اتاق به گوشه ای تکیه دادم و زانوم رو داخل شکمم حلقه کردم و سرم رو روی زانوم گذاشتم ...بقدری عاشق راشد شده بودم که این دور بودن شده بود خوره به جونم ! شده بود باعث ترسم ! هیچ وقت حتی فکر نمیکردم سر موضوع به این کوچیکی همجین بحث و دعوایی بینمون پیش بیاد! قطره اشکایی که روی گونم جاری شده بود با پشت دست پس زدم ،اما انگار تمومی نداشت دلم‌نمیخواست گریه کنم .... تو دلم‌میگفتم همه ی اینا شوخیه ...الان راشد میاد اینجا . ولی هرچی زمان میگذشت به این پی میبردم‌که واقعا رفته ! شاید یکساعتی بود که با فکر به راشد کنج اتاق کز کرده بودم ....کمی‌ پرده ی اتاق رو کنار دادم و بیرون رو نگاه کردم‌ ، هنوزم امیدوار بودم .! از روی زمین بلند شدم و از داخل آینه نگاهی به خودم انداختم ، صورتم بخاطر گریه پف کرده بود ...دستی به زیر چشم کشدیم و نم ها باقی مونده ی اشک رو پاک کردم تا مامان شک نکنه و بعد از اتاق بیرون رفتم . مامان داخل سالن نشسته بود و قند های درشت رو خورد میکرد،به سمتش رفتم و کنارش نشستم شدیدا به این احتیاج داشتم که سرم رو بزارم روی پاهاش و تعریف کنم چی شده ؟به این احتیاج داشتم که دستش رو روی موهام بکشه و ناراحت نباش میاد دنبالت ...اما میترسیدم از گفتن .. میترسیدم به مامان بگم‌چی شده و واکنش بد نشون بده؟_آوین ..آوین ... از فکر بیرون اومدم و به مامان که صدام‌میکرد نگاه کردم. سرش رو تکون داد و یک چشمش رو باز و بسته کرد و گفت ؛_چیشده ؟ از وقتی اومدی تو خودتی ؟ با راشد بحث کردی سرم رو تکون دادم و گفتم: _نه چیزی نیست . خوبم ، دلم واسه بابا یک آن تنگ شد لبخندی نصفه و نیمه زد و قند شکن رو روی زمین گذاشت و گفت :_ولی سرخی چشمات و پف زیرش یه چیز دیگه میگه ! مادر بود دیگه ، قطعا می‌فهمید! اما با این حال دوباره گفتم:_هیچی نیست ، گفتم که کمک نمیخوای ؟ دستش رو روی پاهاش گذاشت و  بلند شد از روی زمین و گفت : _چرا بیا این شله زرد رو درست کرده بودم یادم رفت واسه صغرا اینا ببرم بردار ببر براشون ...با چشمای گرد شده به مامان گفتم _مامان یادت هست گه صغرا مامان نوید هست ! سرش رو تکون داد و گفت :_آره مگه چیه؟ _مامان احتمالا اینم یادت هست که قبلا چندبار نوید اومده اینجا خاستگاری!؟ شله زرد رو داخل سینی گذاشت و گفت: _خب اومدن نشد ، نمیشه که فرار کرد ! الانم برو که حلقه دستتو ببینن یادشون بیاد تو دیگه ازدواج کردی..بلند شو یه لباس مرتب و درست بپوش برو همه عجیب شده بودن اون از رفتار راشد اینم از خواسته ی عجیب مامان ! ناچار یکی از لباس های اعیونی که راشد برام خریده بود به تن کردم مامان با دیدنم کم https://eitaa.com/ganj_sokhan
وشش اسفند دود کرد و دور سرن چرخوند و گفت : _آفرین دخترم ، چشم بد ازت دور ! بدون کلامی ظرف شله زرد رو برداشتم و از خونه  بیرون رفتم در دلم دعا دعا کردم خود نوید خونه نباشه و این رفتن به خیر بگذره .. خونه ی صغرا انتهای یکی از کوچه های روستا بود که تا اطرافش دیگه خونه ای نبود ... از کوچه تنگ گذشتم و به خونشون رسیدیم نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به در زدم کمی طول کشید که در خونه باز شد و از اونجایی که خیلی خوش شانس بودم کسی که در روز باز کرده بود خود نوید بود .... ترسیده بودم ، آخرین برخوردمون رو هنوز فراموش نکرده بودم ! پایین چشمش هنوز کبود بود .. نفس عمیق و نامحسوسی کشیدم و سعی کردم به خودم‌مسلط باشم،سینی شله زد رو به طرفش گرفتم و گفتم :_مامانم گفت بیارم پوزخندی زد و سینی رو ازم‌گرفت و گذاشت داخل خونه روی زمین ،عقب گرد کردم و خواستم برم که بلند گفت :_شوهر فرنگیت میدونه اومدی اینجا؟ حتی به طرفش بر نگشتم که ادامه داد : _انقدر ضرب دستش سنگین بود که هنوز بعد از دوهفته خوب نشده ! قدم دیگری برای رفتن برداشتم که گفت :_راستی نامم به دستت رسید ؟ همونی که شب عروسی دختر داییم بهت رسوند! امیدوارم حُسن نیتم رو فهمیده باشی ! بالا بری پایین بیای یروزی پات به این خونه وا میشه و کمی بعد صدای بسته شدن در رو شنیدم... خاطره شب عروسی برام‌تداعی شد !نامه ای که اون دختر بهم داده بود ،همون نامه ای که باز نشده انداختم‌ سطل آشغال ! و اینجا بود که در دل دعا کردم راشد یا فرد دیگه ای اون نامه رو ندیده باشه!نفهمیدم چجوری مسیر خونه رو طی کردم و رسیدیم کلید انداختم و وارد خونه شدم که صدای حرف از داخل خونه می اومد ...وقتی وارد خونه شدم زهرا دوست قدیمی مامان رو دیدم بعد از سلام و احوالپرسی وارد اتاق شدم و لباسم رو عوض کردم ،وقتی جلوی آینه ایستادم حس کردم کمی چاق شدم! زمانی که با راشد عروسی کردیم این شلوار کمی برام‌گشاد بود ولی الان میتونستم بگم کمی برام تنگ هم شده !بیخیال از اتاق بیرون رفتم و کنارشون نشستم و به حرفای قدیمی که بیشترش غیبت بود گوش دادم ،اما از طرفی فکرم درگیر راشد و از طرف دیگه فکرم درگیر اون نامه شده بود ... الان واقعا به راشد احتیاج داشتم این چند ساعت دوری ازش برام مثل چندسال گذشته بود ...بقدری بهش وابسته شده بود که حس میکردم‌اگه نیاد قطعا من میمیرم ! سعی کردم از فکر بیام بیرون و کمی حواس خودم رو پرت کنم بلکه زمان زودتر بگذره... از روی زمین بلند شدم و از داخل کُلمَن کمی آب برای خودم ریختم تا بخورم ... زهرا نگاهی به من انداخت و روبه مامان گفت: _زن غلط نکنم آوین حامله هست ! با گفتن این حرفش آب پرید تو گلوم‌ و سرفه کردم ،مامان چشماش برقی زد و گفت: _ راست میگی از کجا فهمیدی ؟ زهرا گفت :_مگه خودت چهار تا شکم‌ نزاییدی الان مدل راه رفتن و رنگ و روش دقیقا مثل زنای حامله هست ...بعد بلند شد و به سمتم اومد دستش رو روی شکمم کشید و گفت : _ببین نگاه کن شکمش هم بزرگ شده مبارک باشه ایشالا ... مامان به نیم رخ من نگاه کرد و گفت : _راست میگی من سر شهاب هم‌که حامله بودم اینجوری بود ریخت و قیافم ... میخواستم به آوینم بگم که چقدر چاق شدی دیگه حواسم پرت شد ...خنده ی عصبی کردم و گفتم: _حامله ؟ حامله چی؟ من فقط یکم چاق شدم اونم بخاطر اینکه تو این‌مدت غذا زیاد خوردم... زهرا تابی به گردنش داد و گفت : _من هر ۶ تا نوم رو خودم واسه بچه هام بدنیا آوردم،دیگه بعد از این مدت فرق زن حامله با زن معمولی رو میفهمم  دختر جون ! برو خداتو شکر کن داره بچه میاد به زندگیت تازه الان میتونی با خیال راحت زندگی کنی ! مامان در تایید حرفش سری تکون داد و گفت :_اونروز که من با بتول حرف میزدم‌گفت: دوسه بار حالت تهوع گرفتی استفراغ کردی ،گفت نکنه دخترت مریضه ،زن با اون‌ سن سه تا شکم زاییده فرق ادم‌باردار و آدم‌مریض رو نمیدونست! الهی شکر دخترم ! اینروزا همش دعا میکردم .... دیگه بقیه حرفاشون نمیشنیدم،  من حتی با راشد رابطه نداشتم!این‌حاملگی‌چی بود دیگه ؟ اصلا امکان نداره؟با این فکر به خودم دلگرمی بودم چون مطمئن بودم هیچ اتفاقی بین من راشد نیفتاده و اینا همش زاده ی ذهن تخیلی مامان هست ... کاش میتونستم همین رو بهش بگم ، اما افسوس مامان اونقدر مثل راشد روشنفکر و با درک نبود !نفسم رو بیرون فرستادم و دستم رو روی شکمم که بقول مامان و زهرا بزرگ شده بود کشیدم ....واقعا انگار بزرگ شده بود ! افکار پوچم رو پس زدم چون همچین چیزی اصلا امکان نداشت!نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و بدون اینکه به حرفاشون گوش و یا حتی اهمیتی بدم وارد اتاق شدم ..کاش راشد زود تر برمی‌گشت و این کابوس تموم میشد .. تا زمانی که زهرا از خونمون بره داخل اتاق موندم و بیرون نرفتم .. https://eitaa.com/ganj_sokhan
وهفت وقتی رفت مامان با خوشحالی وارد اتاق شد و اسفندی که دود کرده بود رو دور سرم چرخوند و گفت :_الهی قربونت مادر ، اتفاقا دوسه شب پیش خواب دیده بودم بارداری همون تو خواب انقدر ذوق کردم کردم که نگو .... نگاه خستم رو به مامان انداختم و گفتم : _مامان من حامله نیستم،  خوبم، این چاقی هم بخاطر پرخوری هست انقدر دیگه بزرگش نکن ... اخمی کرد و گفت : _بیخود ! از خداتم باشه که قراره واسه راشد بچه بیاری ...همون دفعه ی قبل که اومدی بهت گفتم که اگه بخوای پابند بیش باید بچه بیاری !دیگه صبرم لبریز شده بود و عصبی به مامان توپیدم _مامان توروخدا بس کن ! مردی که قراره با بچه پابند بشه نبودش بهتره ! اون عهد بوق و ناصر الدین شاه بود که ده بیست تا زن میگرفت هر کی زود تر بچه می‌آورد شاه پابند میشد !من نمیخوام گره ی زندگیم با بچه سفت بشه ! هنوز کلی حرف نگفته رو دلم بود که میخواستم بگم اما با سیلی که مامان به گوشم زد ساکت شدم ... _حیف که ملاحظه حالت رو میکنم هیچی نمیگم !دوروز دیگه جا این اراجیفی که الان سرهم‌میکنی میای ازم تشکر میکنی ! تو دلم‌پوزخندی زدم و با خودم گفتم : _"هیچ وقت قرار نیست ازت تشکر کنم !" نگاه شماتت واری بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت .. شب وقتی علی و شهاب و محسن خونه اومدن مامان با آب و تاب بهشون گفت من حامله هستم و اونا هم اندازه مامان خوشحال شدن، کاش میتونستم برم داد بکشم و بگم همچین چیزی نیست !من به اندازه کافی خودم بدبختی دارم این فکرای الکی رو دیگه تو سرم‌نندازید .. اما حیف که نه جراتش رو داشتم نه توانش رو !سه روزی از این قضیه گذشت ... بعد از اون من صبح که از خواب بیدار میشدم تا شب که میخواستم بخوابم‌ چشمم به در بود تا راشد بیاد اما افسوس ! مامان به همون خیال خامش نمیزاشت دست به چیزی بزنم و مدام بقول خودش غذاهای مفید به خوردم میداد واسه رشد نوه ی خیالی! روز چهارم بود از صبح داخل خونه کلافه شده بودم ، جالب اینجا بود دیگه مامان سراغی از راشد نمی‌گرفت ،شالی روی سرم انداختم و رفتم داخل حیاط و روی همون تختی که روز خواستگاری با راشد نشسته بودیم نشستم... ناخودآگاه خاطره ی اونروز برام تداعی شد ، اینکه بزور بله دادم و دوست نداشتم ازدواج کنم اما الان برای دیدن راشد حاضر بودم جونم رو هم بدم!زنگ در خونه به صدا در اومد نگاهی به در انداختم و بلند گفتم "من در رو باز میکنم" ... به سمت در رفتم و در روی باز کردم سرم‌پایین بود و وقتی سرم رو بالای آوردم با فردی مواجه شدم که چهار روز تمام حس میکردم با نبودش مرده ای متحرک بیش نیستم ! راشد بود .. اول با دیدنش شوکه شدم و بعد با ذوق به سمتش رفتم ،الان برام‌مهم نبود که آخرین بار دعوا کرده بودیم یه از دستش دلخور شده بودم ،الان فقط بهش احتیاج داشتم کمی طول کشید اما بعد روی سرم رو بوسید.... اشک دلتنگی و ذوق روی گونه هام جاری شده بود و باعث شد کمی روی لباسش خیس بشه به این حال گفت :_هیش گریه نکن ، اومدم.. با صدای مامان ازش جدا شدم و قبل از اینکه مامان بفهمه اشک زیر چشمم رو پاک کردم ...مامان از راشد استقبال کرد و داخل خونه دعوتش کرد ... وقتی وارد سالن‌شدیم مامان رفت و چایی آورد و روبروی راشد گذاشت ... اول حال مادر و پدر راشد رو پرسید و بعد به ذوق گفت _پسرم‌چشمت روشن ! با ترس و دلهره به مامان نگاه کردم ... نکنه راشد با شنیدن این حرفا بهم بدبین بشه !راشد استکان چاییش رو روی زمین گذاشت و گفت: _خیر باشه ... مامان با ذوق پنهان نشدنیش گفت :_خیره پسرم ،خیره!مژده بده که آوین حامله هست ! راشد خندید ، با ترس و اضطراب بهش نگاه کردم حتی نمیتونستم نوع خندش رو تشخیص بدم ! انگشتش رو کنار لبش کشید و گفت: _نه حاج خانم‌حتما اشتباه متوجه شدید ! مامان اول اخم کرد و بعد با چشمای گرد شده گفت :_این چه نه و نوچی هست ! یعنی من بعد از سه تا شکم زاییدن نمیتونم بفهمم یه زن حامله هست ،سه روزه آوین خم هی اخم و تخم میکنه میکنه نه و نیست ؟! چخبره شما زن و شوهری ؟ راشد نگاهی به صورت منه ترسیده و رنگ پریده انداخت و بعد نگاهش رسید به شکمم ! ناخودآگاه خودمم به پایین نگاه کردم و آب دهنم رو قورت دادم !خنده ی عصبی کرد و گفت :_آره آوین؟! خیر باشه ! مامان که انگار به هدفش رسیده بود با ذوق گفت :_خیره پسرم ، خیره .... راشد بلند شد و گفت :_ما دیگه مرخص بشیم تا شب نشده برگردیم خونه این خبر خوب رو به بقیه هم بگیم !واقعا عاجزانه از خدا درخواست کمک کردم!نکنه راشد حرف مامان رو باور کرده باشه !من چجوری باید بهش توضیح بده به خدا هیچی نیست !نگاه دیگه ای بهم انداخت و زیر لب گفت : _بلند شو جمع کن بریم ..‌ ناچار بلند شدم و وارد اتاق شدم و با استرس لباسام رو داخل ساک جا دادم و بیرون رفتم ، https://eitaa.com/ganj_sokhan
راشد هنوز اخم مابین ابروهاش بود ساک رو از دستم گرفت و بعد از خداحافظی مامان پشت سرمون یک کاسه آب ریخت و من و راشد سوار اتول شدیم،راشد هیچ حرفی نمیزد ، فقط با اخم به جلو نگاه میکرد و رانندگی میکرد . کمی‌که از روستا دور شدیم به طرفش برگشتم و گفتم :_راشد .! نگاه مختصری بهم انداخت ولی چیزی نگفت، نفس کلافه ای کشیدم و گفتم :_راشد تو که باور نکردی نه ؟! بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت :_وقتی هیچ اتفاقی نیفتاده چیو باور کنم ؟کور سوی نور امیدی داخل دلم روشن شد و گفتم :_پس چرا تو خونه اونجوری گفتی ؟ _واسه تموم کردن بحث ! نفس عمیقی کشیدم و کمی خیالم راحت شد که راشد به حرف مامان استناد نکرده بود... خیالم راحت بود اما این سرسنگین رفتار کردنش شده مثل خار تو چشمم! وقتی به خونه ی خودمون رسیدیم شب شده بود و چراغا خاموش بودن ،آروم و آهسته به سمت اتاق خودمون رفتیم راشدم ساکم رو گوشه ی اتاق گذاشت و بی توجه به من پیراهنش رو در آورد و تیشرت راحتی تنش کرد وقتی به سمت در اتاق رفت متعجب پرسیدم _کجا میری ؟‌ نیم نگاه بهم انداخت و گفت :_تو بخواب ، کار دارم بعد میام ... تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم اما وقتی از اتاق رفت و در بسته شد ناخود آگاه بغض گلوم رو فرا گرفت .دلم‌میخواست بشینم و ساعت ها زار بزنم اما نمیشد ! نباید جا میزدم ، باید خودم رو قوی نشون میدادم . لباسام رو عوض کردم و زیر پتو خزیدم تا ساعت ها بیدار بودم و در انتطار اومدن راشد نشستم اما نیومد .بقدر ی دلخور و خسته شده بودم که نا خودآگاه پلکام رو هم افتاد و به خواب رفتم... _دخترم مشهد خوب بود ؟ نگاهم رو از روی کتاب برداشتم و به بتول خانم لبخندی زدم و گفتم: _بله خوب بود ... اما تو دلم گفتم "افتضاح تر از این نمیشد " با لبخند ابرویی بالا انداخت و گفت : _انتظار داشتم بیشتر بمونید ولی زود برگشتید که ؟ متعجب گفتم :_مگه راشد نیومد اینجا؟ کمی از چاییش خورد و گفت: _اینجا ؟ اینجا برای چی ؟ برای اینکه بیشتر از این خودم رو رسوا نکنم گفتم :_هیچی ، یک لحظه حواسم پرت شد ... بتول خانم نگاه معناداری بهم انداخت و چیزی نگفت ،پس راشد خونه نیومده بوده ، از طرفی خوشحال بودم که کسی نفهمید ما دعوا کرده بودیم اما از طرفی دام‌میخواست بدونم راشد کجا رفته ؟؟ یک آن در ذهنم اسم لعیا نقش بست ! اما افکار منفی خودم رو پس زدم ، لعیا تبریز بود حتی ۱ درصد هم امکان نداشته راشد بره اونجا ...حدودا یک هفته به همین منوال گذشت راشد کمی ازم دوری میکرد و رفتارش باهام سرسنگین شده بود... از طرفی حس میکردم نسبت به قبل باز کمی چاق تر شدم و دوباره حالت تهوع و دلپیچه به سراغم اومده بود .... همین شده بود آینه ی دق و مایه ی ترسم ! کاش میتونستم برم دکتر و ببینم چه مشکلی برام پیش اومده که اینجوری میشم اما حیف که بدون راشد جایی نمیتونستم برم ! داخل اتاق نشسته بودم و کتاب میخوندم که راشد وارد اتاق شد اول نگاهی به من انداخت که سلام دادم و با سر جواب داد ،بعد کتش رو از تنش بیرون آورد و روی صندلی انداخت ... نگاهی به لباسام تنم انداختم دامن بلند یشمی و پیراهن قرمز به تن داشتم و زیر پیراهنم تاپ تنم بود ... همینکه راشد رفت دست و صورتش رو بشوره پیراهنم رو درآوردم و بافت موهام رو باز کردم و دورم ریختم ،گشتن با اون تاپ کمی برام سخت بود ولی دیگه کمی دیر شده بود باید بالاخره کار خودم رو میکردم! وقتی راشد از دستشویی بیرون اومد نگاهم نکرد تا زمان که روی تخت نشست و توجهش بهم جلب شد ،به دیدم تای ابروش رو بالا داد و گفت :_خبریه ؟ به سمتش رفتم و گفتم _خودت چی فکر میکنی ؟ نفسش رو بیرون فرستاد و با طعنه گفت : _بعد از دوماه ازدواج هنوز نظری ندارم ! طعنه کلامش رو نادیده گرفتم و کاملا جلو رفتم،به صورتش نگاه کردم و خودم‌پیش قدم شدم و دستم رو دو طرف صورتش گذاشتم و با لحنی اغواگر گفتم:_تا اینکه آقامون بخواد چه خبری باشه!خندید و همون خندش نور امید رو تو دلم روشن کرد ! گفت :_آقاتون که خیلی وقته داره اذبت میشه ولی اما بعضیا نمیبینن ! _راشد اومد نزدیکم ،ناخودآگاه ضربان قلبم بالا رفت ...ولی یدفعه دلم زیر و رو شد و حالت تهوع بهم دست داد،احساس کردم راشد تو ذوقش خورد... بهش گفتم بخدا دست خودم نیست چند وقتیه حالم خرابه.. بهم گفت:برو صبحونه بخور ،بعد باهم بریم دکتر... سری تکون دادم و از اتاق بیرون رفتم تا لحظه ی خارج شدن از اتاق سنگینی نگاهش رو روی خودم‌حس میکردم ... به سلیمه گفتم صبحانه رو حاضر کنه ، تقریبا سفره آماده بود که راشد با پیراهن و شلوار اتو کشیده و مثل همیشه جذاب وارد آشپزخونه شد ،سلیمه سلامی داد و سریع بیرون رفت و ما رو تنها گذاشت.‌‌ مستأصل وسط آشپزخونه ایستاده بودم که راشد اشاره زد و گفت:_بیا بشین صبحانه رو بخور .. https://eitaa.com/ganj_sokhan
ونه سری تکون دادم و روبروش نشستم ،حس میکردم جلوش موذب هستم و احساس راحتی نداشتم .. با ندونم کاری و دوری کردن داشتم راشد رو نسبت به خودم‌سرد میکردم و این از رفتارش کاملا معلوم‌بود !بعد از خوردن صبحانه وارد اتاق شدم و لباسم مناسبی به تن کردم و بیرون رفتم ،همراه راشد سوار اتول شدیم و راشد به سمت مطب دکتر رفت ... حین راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و بعد از حدودا ۱۰ دقیقه جلوی ساختمون سفید رنگی ایستاد ،نگاهی به من انداخت و خودش از ماشین پیاده شد ،منم‌پشت سرش پیاده شدم ،با هم وارد ساختمون شدیم و وارد یکی از درها شدیم زنی با لباس فرم پشت میز نشسته بود با دیدن راشد بلند شد و گفت :_خوش اومدین آقای طاها بفرمایید بشنید لطفا راشد سری تکون داد و گفت :_خود دکتر هست دیگه ؟ دختر گفت :_متاسفانه خود دکتر تشریف ندارن ولی دستیارشون هست ایشون راهنماییتون میکنن!سر از حرفاشون در نیاوردم ولی حس کردم راشد قانع نشده بود و انگار خود دکتر اصلی که الان نبود رو قبول داشت !عصبی و با استرس پاهام رو روی زمین تکون میدادم تا اینکه بالاخره نوشت ما رسید . راشد دستم رو گرفت و با هم به سمت اتاق دکتر رفتیم،با خانم نسبتا جوونی که ظاهرا دکتر بود سلام کردیم، همراه راشد روی صندلی نشستیم،دکتر روبه من پرسید: _خب بفرمایید مشکلتون چی هست ؟از استرس انگشتم رو روی ابر صندلی فشار دادم‌ گفتم :_حدودا دو هفته هست که مدام‌حالت تهوع دارم.. سری تکون داد و گفت: _خب دیگه ..‌ نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به راشد انداختم و گفتم :_دلپیچه هم دارم ، گاهی با بوی غذا معذرت میخوام بالا میارم‌ و اینکه حس میکنم نسبت به قبل چاق شدم ! عینک‌ته اسکانیش رو درآورد و نگاهی به راشد انداخت و گفت :_همسرتون هستن ؟ راشد با اخم تنها سرش رو تکون داد که دکتر روبه من پرسید : _چندسالته ؟ _۱۴ سالمه ! ابرویی بالا انداخت و نیم‌نگاهی دوباره به راشد کرد و گفت:_جسارت نباشه جلوی شما میپرسم ولی عادت ماهانه شدی ؟ با استرس نگاهی به راشد انداختم و گفتم : _کلی که وقتی ۱۲ سالم بود دیگه .ولی این‌مدت یادم نمیاد ! سری تکون داد و داخل برگه ی روبروش چیزی نوشت و گفت :_اینایی که نوشتم از داروخانه تهیه کنید مقدار مصرفش هم براتون نوشتم سعی کن مایعات زیاد بخوری و غذا ی مقوی هم مصرف کن ،کار سنگین هم انجام نده ! با استرس و چشم های گرد شده به دکتر نگاه کردم که راشد کلافه پرسید : _دکتر مشکل چی هست ؟‌ دکتر سرش رو بالا گرفت و گفت :_تبریک میگم‌خانومتون باردار هست ! با دهانی باز شده بهش نگاه کردم راشد هم مثل من شک زده گفت: _باردار ! _بله همسرتون باردار هستن ،فقط چون سنشون کمه باید مراعات حالش رو کنید و کار سنگین نکنه! دهان باز کردم و گفتم :_اما من راشد اجازه ی حرف زدن بهم نداد و سریع بلند شد. با اخم و عصبانیت به من گفت :_بلند شو آوین ...وقتی بلند شدم  به صدا زدن های دکتر توجه نکرد و سریع از اتاقش خارج شدیم ،از مقابل چشم های متعجب و کنجکاو بقیه گذشتیم و از ساختمون بیرون رفتیم در اتول رو باز کرد و اول من سوار شدم و بعد خودش ام سوار شد ،عصبی بود، حتی تو مشهد هم‌ انقدر عصبی نبود صورتش سرخ سرخ بود و رگهای گردن و پیشونیش بیرون زده بود !عصبی مشتی به فرمون کوبید و گفت : _پس واسه همین دو ماه از من دوری میکردی ؟‌واسه همین بود که خودتو به موش مردگی زدگی‌، راشد بی غیرتم باور کرد ! با دهانی باز مونده بهش نگاه کردم و گفتم : _راشد ، تو که باور نکردی نه ، اصلا متوجه هستی چی‌ میگی ؟ با چشم هایی به خون نشسته به سمتم برگشت و گفت :_مادرت قدیمی بود باور نکردم دآخه لعنتی من آوردمت پیش بهترین دکتر طهرون. خندیدم ، عصبی خندیدم و گفتم :_راشد خودتی ؟ من هیچ کاری نکردم . منه احمق تو رو دوست دارم ، اگه یه شب نباشی خواب به چشمم نمیاد بعد تو همینجوری بهم‌تهمت میزنی یه تنه میری به قاضی ؟‌شاید من یه مشکل دیگه دارم ! من به هیچ کس نبودم ! دیگه الان استرس مهم نبود راشد داشت به چشم دیگه ای بهم نگاه میکرد .. عصبی به سمتم برگشت و گفت:_پس‌اون نامه چی‌میگفت ؟اون نامه که فانتزی های طرف حتی تا بچه دار شدنم داخلش بود ؟ اون چی بود ؟‌دوماه تموم اونو به روت نیاوردم آوین ! نامه ! نامه ! نامه ! همونی که نوید دربارش بهم گفت ! همونی که داده بود دختر داییش برسونه به دستم و همونی که شده بود آینه ی دق من تا راشد نسبت به من بدبین بشه ! به صدای آرومی گفتم :_من اصلا اونو نخوندم . پوزخندی زد و گفت :_خوبه ! حداقل خوشحالم انکار نمیکنی ! با دلخوری و صدای گرفته گفتم : _الان تو حرف اون و اون نامه رو مِلاک قرار دادی واسه مؤاخذه کردن من ؟همه باورت به من . همه ی اون عشقی که میگفتی داری همین بود !بالاخره به خونه رسیدیم و میتونستم از اون فضای خفقان آور اتول خلاص بشم https://eitaa.com/ganj_sokhan
صبر نکردم حرفش رو گوش بدم‌ و سریع از اتول پیاده شدم و وارد خونه شدم .. سکوت خونه نشون از این بود که کسی نیست باز جای شکرش باقی بود تا کسی نبود که خورد شدن منو توسط فردی که ادعای عاشقیش میشه ببینه ! سریع از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم، کمی بعد که راشد هم به اتاق اومد سریع سرم رو بلند کردم و گفتم : _فکر میکردم فقط تویی که تو این دنیا منو درک میکنی ،اما حیف که اشتباه میکردم ! لیوان روی دراور رو برداشت و محکم به زمین پرت کرد با صدای شکسته شدن لیوان شونه هام بالا پرید و دستم رو روی گوشم گذاشتم .. به داد گفت :_واسه من داستان تعریف نکن آوین !تو واسه همین بود که دوماه دوری کردی ،واسه همین بود همش میترسم میترسم درآوردی و منو خر فرص کردی ،نه تنها من، اونهمه آدمی که روز عروسی دم در این اتاق وایساده بودن هم هالو فرص کردی ! راستشو بگو با کی بودی؟با همون معشوقت که بهت نامه داده بود ؟ با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم ! فرد جلوی من، راشدی نبود که من می‌شناختم،راشدی که من می‌شناختم این حرفای زشت رو به من نسبت نمیداد ! سریع از روی تخت بلند شدم و روبروش ایستادم و به تخت اشاره کردم و گفتم : چه زود یادترفت! پوزخندی زد و گفت: _اونم هوا رو پس دیدی که میخواستی این کارو کنی! صبرم به سر رسید ، تحمل این همه حقارت دیگه برام دشوار بود دستم رو بالا بردم و سیلی به گوشش زدم و گفتم :_نگو راشد! دیگه نگو ! نگو که یه روزی میرسه پشیمون میشی ! اون روز فقط ببین من دیگه بهت نگاه میکنم یا نه !با چشمای سرخ شده بهم‌نگاه کرد و گفت : _تو هم بخوای من دیگه حاضر نیستم تو چشمای زنی نگاه کنم نه دوسش داشتم اما فهمیدم قبل از من تو تخت یکی دیگه بوده! با دهانی باز بهش نگاه کردم که دستم رو کشید و اتاق بیرون رفتیم ..مسیر آشپزخونه رو در پیش گرفت و در پشتی رو باز کرد و وارد محوطه پشتی شد ،پس از اون به سمت انباری رفتیم سعی کردم‌دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی با اینکارم محکم‌تر گرفت .. قفل انباری رو باز کرد و منو به داخل هل داد و گفت :_همینجا میمونی آوین !میمونی تا بیام تکلیف تو اونی که تو شکمت رو روشن کنم.. پس از اون‌ از انباری بیرون رفت و در رو قفل کرد!باورم نمیشد! حسم مثل این بود که یک پرتگاه بلند پرت بشم‌پایین !هیچ وقت فکر نمیکردم الان که به راشد وابسته شدم الان که فهمیدم‌چقدر دوستش دارم‌اینجوری تصوراتم رو بهم‌بریزه! همونجا روی زمین نشستم بقدری ناامید شده بودم که حتی نمیخواستم برم‌التماس کنم تا در رو باز کنه ..دستم رو روی شکمم کشیدم.. من اندازه ی موهای سرم مطمئن بودم هیچ بچه ای در کار نیست ! مگه بدون رابطه هم اصلا میشه بچه دار شد ! اما چطور میتونستم اینو ثابت کنم؟انباری هم تاریک بود و هم سرد به دیوار تکیه دادم و سرم‌رو روی زانوم گذاشتم،کمی بعد صدای پیچیده شدن کلید داخل قفل به گوش رسید سرم رو بلند کردم که قامت بتول خانم رو داخل چارچوب در دیدم ،به سمتم اومد و مابین ابروهاش اخم بود ! صندلی ای که گوشه ی انباری بود کنار کشید و روش نشست و گفت:_من کاری به حرفای راشد ندارم !خودتوبگو چیشده؟ بغض سرتاسر گلوم رو گرفته اما با این حال لبهام‌جمع کردم‌و سعی کردم اشکام نریزه و بیشتر از غرورم‌ خرد نشه !_من نمیدونم ! _تو  اونموقع به من گفتی عادت ماهیانه شدی !سرم رو تکون دادم و گفتم : _دروغ بود!نمیخواستم شما هم‌مثل مامان خیال خام کنید ! با پوزخندی گفت :_اما همون خیال خامی که تو میگی تبدیل به واقعیت شده ! _دروغه همش دروغه ... حرفم رو قطع کرد و گفت : _لعیا صبح تا شب اینجا بود و مادرش کنار گوش من میخوند راشد و لعیا با هم‌ازدواج کنن ،لعیا هیچی کم نداشت! سواد داشت و دختر برادرم بود ولی من نزاشتم! گفتم راشد باید با کسی ازدواج کنه که خودش دوست داره !دست گذاشت رو تو اولش مخالفت کردم گفتم تو و چه به دختر روستایی !بعد یادم اومد خودم‌هم یه زمانی روستایی بودم که جهانگیر اومد منو گرفت! گذشته ی خودم رو تو چشمای تو دیدم ! به مرور زمان دوست داشتم ،ازت خوشم‌اومد ! دختر سر به زیری بودی، از همه مهم‌تر راشد تورو دوست داشت و تو چشمای تو هم علاقه میدیدم !اما الان دیگه نه !دمی‌گرفت و ادامه داد :_الان دیگه نه آوین ، تو همه ی تصورات منو بهم‌زدی !دیگه جلوی چشمم اون دختر پاک و معصوم نیستی ! و مطمئن باش اجازه نمیدم غرور پسرم کنار تو اینجوری خورد بشه !من به هر کس فقط یکبار اجازه ی بازی تو میدون رو میدم ، ببینم بعد بازی میکنه از صفحه بازی نه از صفحه ی روزگار محوش میکنم!سرم رو به سمت دیگری گرفتم!پلک زدم و اهمیتی به اشک های صورتم ندادم  و گفتم :_خودتون باور میکنید کسی بدون شوهر حامله بشه؟از روی صندلی بلند شد و به سمت در رفت و گفت :_من دیگه حرف تو رو باور نمیکنم ! https://eitaa.com/ganj_sokhan
من چیزی که دیدم و شنیدم رو باور میکنم!نگاهش رو سمت شکمم سُر داد و از انباری بیرون رفت !با رفتنش اشکام‌یکی‌پش از دیگری از روی گونم سرازیر شد،صدای هق هقم داخل انباری میپیچید ... این‌چه مصیبتی بود من گرفتارش شدم ؟ **** دوروز گذشت ! تو این دوروز به غیر از دوسه باری که سلیمه برام غذا آورد دیگه کسی نیومد.حتی نگاه سلیمه هم‌نسبت بهم‌بد شده بود ... درد داشت که حتی خدمتکار خونه هم به چشم دیگه بهت نگاه کنه !هر بار به غذا لب نمیزدم‌ و سینی دست نخورده رو می‌برد و غذای دیگه ای جایگزینش می‌آورد... اصلا چجوری میتونستم غذا بخورم بعد از اینهمه حقارت !این‌غذا الان برام حکم خوردن سنگ رو داشت!و بالاخره بعد از سه روز راشد اومد به دیدنم ...با دیدنش اخم کردم‌و رومو ازش برگردوندم،سینی غذایی که برام‌ آورده بود جلوم گذاشت و گفت بخور ... حتی نیم نگاهی بهش ننداختم که گفت : _بخور ! سالم‌تحویلت گرفتم سالمم تحویلت میدم‌،منو سگ‌نکن ! پس میخواست منو ببره روستا .. قطعا با شهاب یا علی سرم رو گوشه ی جوب می‌برییدن!با پوزخند بهش نگاه کردم : _سالمم تحویل بدی ، دیگه اون آوین زنده نیست مرده راشد ،مرده ! فکر نمیکردم دیگه تا این حد پیش بری ! _نکنه انتطار داشتی بچه ی یه نفر دیگه رو بزرگ کنم بعد تو هر هر به ریش من بخندی ؟‌ آره ؟‌سرم رو تکون دادم‌و گفتم :_بچه ای در کار نیست .. ولی تو اگه یه ذره اون عشقی که ازش حرف میزدی راست بود الان باید شهر رو واسه من زیر رو میکردی ببینی مشکل کجاست!؟اگه یذره برات اهمیت داشتم .... حرفم رو قطع کرد و گفت :_شر و ور در گوش من نگو آوین،بتمرگ غذا رو بخور تا بلند نشدم ! از روی زمین بلند شدم و گفتم :_ممنون صرف شده آقای طاها زودتر برین قت. ل گاه بعدی تا بیشتر مزاحمت نشدم !به سمت در رفتم که بلند شد و بازوم رو گرفت و کنار گوشم گفت : _پس قبول کردی ؟ بازوم رو محکم‌از دستش بیرون‌کشیدم‌و گفتم :_نه ! ولی تو یروز بخاطر تک‌تک حرفایی که اینجا بهم زد پشیمون میشی راشد طاها ! خط فرضی روی سینش کشیدم و گفتم : _این خط این نشون ! ببین اونروز من دیگه تو صورت تو نگاه میکنم یا نه!الانم اگه بلند شدم بخاطر این هست که نمیخوام‌یک‌ثانیه جایی بمونم که به غرورم و شخصیتم توهین بشه !میدونی مردن یه لحظه هست ! ولی آثار حرفایی که بقیه بهت میزنن تا مدت ها رو مغز و فکرت باقی میمونه !الانم فقط ترجیح میدم بمیرم راشد! چیزی نگفت که دستم رو از دستش بیرون کشیدم و از در بیرون رفتم... بالاخره بعد از چند روز داشتم رنگ آسمون و نور رو میدیدم ،به طرف اتول رفتم که از پشت سرم گفت _برو تو خونه ! خیره نگاهش کردم که نگاهی عصبی بهم انداخت و گفت :_گفتم برو تو خونه چرا بر و بر منو نگاه میکنی ؟چشم ازش گرفتم و وارد خونه شدم ،بتول خانم با دیدنم فقط ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت .از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم ،روی تخت در انتظار اومدنش نشستم ...مگه قرار نبود بریم روستا تیر خلاصی به همه چیز رو بزنه ؟ پس چرا صبر کرد ؟!کمی طول کشید که خودش هم اومد.... منتظر نگاهش کردم که گفت: _فردا میریم پیش یه دکتر دیگه ! پوزخندی زدم و گفتم : _چقدر طول کشید تا به این نتیجه برسی ؟‌ نفس های عصبی کشید و گفت : _آوین با حرفات از این سخت ترش نکن ! فردا میریم پیش یه دکتر دیگه ببینیم مشکل چیه ؟اما .... مکث کرد به اینجای حرفش که رسید. از روی تخت بلند شدم و روبروش ایستادم و گفتم :_اما چی راشد ؟ دندون هاشو روی هم سابید و گفت : _اما اگه اونم یه جواب بهمون بده قبل از اینکه داداشت یه بلایی سرت بیاره اول خودم باهات تسویه حساب میکنم تا بفهمی دور زدن و سوء استفاده کردن از محبت من چه عواقبی داره ! انگشت اشارم رو زدم روی سینش و گفتم : _اگه دکتر گفت حرفای من حقیقت داره و من چیزییم‌نیست ،راشد باید طلاقم بدی ! من دیگه حاضر نیستم با مردی زندگی کنم که نسبت بهم بدبین هست و همیچین چیزایی رو بهم نسبت میده!قدمی به عقب برداشتم و دوباره روی تخت نشستم . دو سه باری لب از هم باز کرد چیزی بهم بگه اما مکث کرد و نگفت ،کمی بعد از اتاق بیرون رفت و در رو بهم کوبید ! نگاهم رو به در بسته ی اتاق انداختم و از روی تخت بلند شدم ،لباسی از داخل کمد برداشتم و وارد حمام شدم ... دوش کوتاهی گرفتم و بعد از پوشیدن لباسام بیرون رفتم.. حوله ای که دور موهام پیچیده بودم رو باز کردم که موهام‌دورم ریخت،همینجور که مشغول خشک کردن موهام بودم چشمم به قیچی روی میز افتاد ،از زمانی که یاد داشتم هیچ وقت موهام رو کوتاه نکرده بودم .... منکه قرار بود از راشد بالاخره جدا بشم پس بزار خاطراتش هم از خودم‌جدا کنم تا بیشتر از این عذاب نکشم ،قیچی رو از روی میز برداشتم نگاه نامطمئنی بهش انداختم و نفس عمیقی کشیدم و به سمت موهام بردم ... https://eitaa.com/ganj_sokhan
ودو همینکه خواستم موهام رو قیچی کنم در اتاق باز شد و راشد اومد داخل.. با دیدم من و قیچی تو دستم‌ که موهام رو نشونه گرفته بود به سمتم پا تند کرد و قیچی رو از دستم قاپید و با داد گفت :_داشتی چه غلطی میکردی؟ خونسرد گفتم : _موهام رو کوتاه میکردم ! مشکلی هست ؟ قیچی رو روی زمین پرت کرد و با بازوم رو گرفت و بلندم کرد و گفت : حق نداری چیزی که متعلق به من هست رو از بین ببری !دستم رو از دستش بیرون کشیدن و مثل خودش بلند گفتم _راشد تو کی انقدر خودخواه شدی ؟ من دیگه اصلا نمیتونم بشناسمت؟ متعلق به تو ؟ من تا زمانی متعلق به تو بودم که اونهمه حرف بارم نکرده بودی ! دیگه نیستم! دیگه بعد از اینا دلم نمیخواد کنارت باشم میفهمی ؟!یادته روز اول تو حیاط خونمون بهم چی گفتی؟ گفتی نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره !پس کو ؟ همش‌پوچ بود ؟ انقدر به من بی اعتماد بودی که با کارات حتی منو از خودت زده کردی ؟ راشد دیگه من و تویی وجود نداره ! حتی با فردا دکتر رفتن هم دیگه منو تویی وجود نداره چون خودت خرابش کردی ، اگه بریم حرف قبلی رو بزنه باز منو میبری روستا اگه هم بگه هیچی نیست بازم قراره بریم روستا !پس بیشتر از این سختش نکن ! من نمیخوام خودمو بهت ثابت کنم ! چون مطمئنم یه روزی که خیلی دیره به حقیقت پی میبری،دیگه نمیخوام اینجا بمونم حتی یک لحظه! بریم روستا ، بریم به خونوادم بگو دخترتون گند بالا آورده. سپس‌ به سمت کمد رفتم و همون ساکی که اول باهاش اینحا اومده بودم رو بیرون کشیدم لباسایی که خودم داشتم رو داخلش ریختم و گفتم :_نمیخوام اینجا باشم ! متعجب به کارام نگاه کرد و گفت : _میدونی با این حرکاتت داری منو بیشتر به خودت مشکوک میکنی ؟فکر میکنی اینجوری جلوی من شجاع و نترس به چشم‌میای ؟ نه آوین فقط چیزی که هست رو بدتر میکنی.. به سمتم اومد و دستم رو گرفت و گفت : _اگه خودت اینجوری دوست داری ، پس راه بیفت.... راه بیا که باید جوری باهات رفتار کرد که لایقشی !از اولم نباید بهت محبت میکردم! دستم رو کشید و از پله ها پایین رفتیم .. به نگاه متعجب و صدا زدن های بتول خانم هم توجه نکرد و از خونه بیرون رفتیم ،سوار اتول شدیم و عصبی روشنش کرد.. تا زمان رسیدن به روستا هیچ حرفی نمیزد و فقط نفس های عصبی میکشید .. منم چیزی نگفتم و فقط به بیرون خیره شدم الان که فکر میکردم پشیمون شده بودم بخاطر غرورم تند رفتم شاید اگه فردا دکتر میرفتیم مشکلم رو می‌فهمید ولی حیف که دیگه دیر شده بود ...!وقتی به روستا رسیدیم جلوی در خونه ی ما توقف کرد و خودش پیاده شد ،به طرف من اومد و در رو باز کرد. خواست دستم رو بگیره که نزاشتم و گفتم: ولم کن ،چند نفری که تو کوچه بودن توجهشون به ما جلب شد و فقط نگاه انداختن و رفتن ... پیاده شدم و راشد با کلیدش به در کوبید کمی طول کشید که در باز شد و قامت شهاب داخل چارچوب در نمایان شد !سابقه نداشت اونوقت روز شهاب خونه باشه و اینو هم گذاشتم پای خوش شانسی خودم ! شهاب نگاهی به چهره عصبی راشد انداخت و کنار رفت و اجازه داد وارد خونه بشیم راشد دستم رو دوباره کشید و داخل رفتیم ... به محض وارد شدنمون مامان هم به استقبال اومد و با خوشرویی گفت :_خوش اومدید پسرم .... شهاب عصبی خندید و دست من رو کشید و به جلو هولم داد و گفت :_چه خوش اومدنی حاج خانم ؟چه خوش اومدنی؟ شهاب اخمی کرد و گفت :_چرا معرکه راه انداختی بگو چیشده؟ راشد به من اشاره کرد و گفت :_از خواهرت بپرس آقا شهاب ! بعد روبه مامان گفت : _یادتون اونروز که اینجا بودیم گفتین آوین حامله هست ؟ مامان سرش رو تکون داد و گفت:_اره پسرم خیر باشه ..چیشده ؟بچه چیزیش شده؟ راشد پوزخندی زد و گفت :_دکتر رفتیم بچه صحیح و سالم هست،فقط بچه ی من نیست ! علی متعجب و شوکه پرسید :_یعنی چی ؟‌درست حرف بزن ببینم ! راشد پوزخندی زد و گفت :_از این واضح تر ؟ بچه ای که تو شکم‌خواهرتون هست از من نیست ! چند لحظه سکوت شد و شهاب به سمت راشد رفت و یقش رو گرفت و گفت _چی داری میگی مرتیکه ..؟ حرف دهنتو بفهم ، جلو روی وایسادی به خواهرم تهمت میزنی؟ راشد یقش رو از دست شهاب آزاد کرد و گفت :_تهمت چی ؟ تهمت چی بزنم وقتی حتی یک شب هم با خواهرت که انقدر واسش يقه جر میدی نبودم؟! شهاب نگاه عصبی حواله من کرد و گفت : _دِ چرا دروغ میگی امکان نداره ! مثل آدم حرف بزن سر یچی دیگه دعواتون شده بیخود حرف نزن!الان یبار دیگه واسم توضیح بده ! _اون بچه ای که تو شکم خواهرت هست از من نیست !من تا الان حتی نزدیک آوین هم‌نشدم ! نزاشته که بهش نزدیک بشم از شب عروسی گفت من میترسم‌با دلش راه رفتم هیچی نگفتم ،تا این گند دراومد! شهاب نفس های عصبی میکشید ... _امکان نداره! آوین جرئت نداره همچین غلطی کنه ،اگه میکرد خودم‌جفت پاهاشو قطع میکردم https://eitaa.com/ganj_sokhan
وسه راشد پوزخندی زنان گفت : _هنوزم دیر نشده واسه قطع کرد پاهاش ! مامان به سمتم اومد و موهام رو از زیر روسریم کشید و گفت :_حرف بزن ورپریده. پس اون دستمال چی بود اون شب ؟چه غلطی کردی تو ؟ دستم رو روی سرم گذاشتم و سعی کردم موهام رو از دستش بیرون بکشم . _ولم کن ، من به خودشم‌گفتم ، هیچی نیست ، بخدا که نیست .راشد به سمتم اومد و روسریم که روی شکمم افتاده بود رو کنار زد و شکمم که کمی برآمده شده بود رو نشون داد و گفت :_پس این چیه؟تقریبا چیه رو به داد گفت ! دیگه اشکام رو صورتم جاری شده بودن ! و الان بود که به غلط کردن افتادم چرا اونجا با راشد زبون درازی کردم ... شهاب به سمتم اومد و عصبی اما آروم گفت : _باهاش بودی یا نه ؟ هنوز سعی داشتم موهام رو از دست مامان بیرون بکشم .. _ولم کن . شهاب اینبار باداد گفت :_بودی یا نه ؟! وقتی موفق شدم موهام رو از دست مامان بیرون بکشم ازش فاصله گرفتم ... روسریم دیگه کامل از سرم افتاده بود .... اول به راشد و بعد به شهاب نگاه کردم و گفتم :_نبودم. گفتن این‌حرف مثل کبریتی بود روی انبار باروت! شهاب به سمتم خیز برداشت و سیلی محکمی به صورتم زد ...ضرب دستش به قدری محکم بود که روی زمین پرت شدم . پرت شدنم همانا کتک های شهاب همانا . محکم با پاهاش با شکم و صورتم ضربه میزد و میگفت :؛؛ _پس این بچه واسه کیه ؟با کی بودی ؟ نکنه مدرسه میرفتی ...و .. و ،و... شنیدن این حرفای بد از زبون شهاب برام‌ چیز عجیبی نبود ،قبلا هم شنیده بودم ... اما الان شدتش بیشتر بود و حال راشد هم حضور داشت و هیچ کمکی نمیکرد که منو از زیر دست شهاب بکشه بیرون یا چیزی بگه ! فقط نگاه بدی حوالم کرد و وسط کتک هایی که از شهاب میخوردم گفت :_بد کردی آوین ! سپس رو به مامان گفت :_منتظر زمان طلاق باشید! اینو گفت و بیرون رفت ! تموم شد ! اون عشق و اون زندگی که راشد ازش حرف میزد تموم شد .بخاطر اتفاقی که نیفتاده بود .من هنوزم رو حرفم بودم ! هیچ کاری نکرده بودم و مطمئن بودم این چاقی از یک چیز دیگه هست و دکتر اشتباه متوجه شده !اما حیف که مدرکی برای اثبات نداشتم ! با بیرون رفتن راشد  از ضربه هایی که شهاب بهم زده بود تا پوست و استخوانم می‌سوخت و درد میکرد!و در نهایت چشمام رو هم افتاد و به عالم بیهوشی فرو رفتم ....با سوزش سرم چشمام رو باز کردم ،اول کمی دیدم تار بود ... چند باری پلک زدم تا چشمام عادت کنه ... با دیدن جایی که هستم پوزخندی روی لبم نشست !اونموقع انباری خونه ی راشد بودم اینبار انباری خونه ی خودمون ! دستم رو به سرم کشید و نگاه کردم سرم زخمی شده بود و خـون میومد .... نفس کلافم رو بیرون فرستادم و خواستم به دیوار تکیه بدم که با تکون خوردنم تمام استخوان های بدنم حس کردم تیر کشید .. با همون اندک‌نوری که داخل انباری دستم رو بالا گرفتم و نگاه کردم ،تماما جای لگد های شهاب روی دستم بود و کبود شده بود.... حتی موقع تکون دادن دستم هم بدنم درد میگرفت ،آروم دستم رو پایین بردم و روی شکمم گذاشتم ..این چی بود در وجود من که یهو اینهمه جنجال به پا کرد ؟ کاش میتونستم بفهمم.. سرم رو به دیوار تکیه دادن و به آینده ی نامعلومم فکر کردم .. چی میشد آخرش؟ راشد واقعا طلاقم میداد یه منو می‌بردن دکتر تا ببین مشکل کجا هست ! همینجور که تو فکر بودم در انباری باز شد و علی وارد شد ،کم از شهاب خورده بودم حالا نوبت علی بود ! پوزخندی زدم و گفتم:_نوبت راند بعدی هست تا تو بزنی ؟ بیا بزن این بدن دیگه جونی نداره ! به سمتم اومد و گفت :_هنوز زبونت کوتاه نشده ؟ تو چشماش خیره شدم و گفتم : _من کاری نکردم ! قدمی به سمتم برداشت و سیلی محکمی مهمون صورتم کردم ... با ضرب دستش صورتم به سمت چپ مایل شد که جلوتر اومد و فکم رو بین دستش گرفت و فشار داد و گفت : _چه غلطی تو کردی آوین ؟‌چی برات کم گذاشتن؟ تو چشماش خیره شدم و دوباره لب زدم من .. کاری ... نکردم علی ! فکم رو ول کرد و سرش رو به طرفین تکون داد و گفت نه .. داری دروغ میگی حداقل یچیزی بگو تو مغز بگنجه ! اگه کاری نکردی پس این شکم بالا اومدت چی میگه؟هم آبروی خودتو بردی هم مارو هم بابارو ! با گریه گفتم اگه بابا بود میگشت پی مشکلش نه طرفه قاضی بره ... مشتی به دیوار کوبید و گفت اسم بابا رو فقط به زبونت نیار !همین الان کم مونده مردم تو در و همسایه بگن دختر حاج رضا دوماه نشده عروس شده برش گردوندن،گند بالا آورده ! میدونی چیشد؟همین عصری راشد زنگ زد گفت سجلتو آماده کنیم زود تر کارای طلاق ردیف شه !گفتیم تو خانواده ما طلاق رسم نیست میدونی به من چی گفت؟سرمو تکون دادم که تو صورتم خم شد و گفت: یه من گفت من دختری که با یکی دیگه بوده رو آدم حساب نمیکنم چه برسه به اینکه زن خودم بدونم !دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای گریم بیشتر از این بلند نشه ! https://eitaa.com/ganj_sokhan
باورم نمیشد که راشد همچین حرفی زده باشه؟آوین هممون رو شرم زده کردی.. هممون رو !دلم میخواد بگیرم زیر بار کتک ولی بعد با خودم فکر میکنم تو که دیگه کار خود تو کردی چرا بیخودی دست خودمو به خونت آلوده کنم ؟! با چشمهای اشکی بهش خیره شدم که تفی جلوی پام انداخت و گفت تف تو ذاتت که فکر میکردم آدم شدی ! اینو گفت و از در بیرون رفت با رفتش هق هقم اوج گرفت،هضم این همه حرف اونم از کسی که هم خونت هست سخت بودو سخت تر از شنیدن قسمتی بود که راشد گفته بود ! يعنى من تا این حد از چشم راشد افتاده بودم ؟ سرم رو روی زمین سرد گذاشتم و خواستم فارغ از دنیا و این آشوب ها چشمام رو ببندم و آرزو کنم الان راشد پیشم بود مثل همیشه قربون صدقه ام میرفت ولی افسوس به یکباره جهانم تیره و تار شد،با کشیدن موهام به سختی لای چشمام رو باز کردم... شهاب رو دیدم که با صورت سرخ شده داره موهام رو میکشه و من و از انباری کشون کشون برد تو حیاط و با ترکه ای که توی دستش بود به قصد میزد تو شکمم و میگفت ولت نمیکنم تا نگی این بچه توی شکمت برای کیه؟آبرومونو بردی آوین شوهر بدبختت چی برات کم گذاشته بود ها؟ توی در و همسایه آبرومونو بردی ،رو ندارم برم سر کار چپ چپ نگام میکنن،مامانم چادرشو انداخت رو سرش و گفت شهاب نزن خوبیت نداره جلو در همسایه بذار من با زبون خوش از زیر زبونش میکشم بیرون... پوزخندی تو دلم زدم ،چه خوش خیال بود ! میخواستم به زبون خودم ازم‌حرف بکشه وقتی هیچ اتفاقی نیفتاده بود.. مامان به سمتم خم شد و دستم رو گرفت و کمک کرد بلند بشم ،روی تخت گوشه ی حیاط نشستم و به دیوار تکیه دادم ،پاهام رو تو شکمم حلقه کردم و سرم رو روی زانوم گذاشتم ،تمام بدنم درد میکرد ! اگر واقعا من حامله بودم پس چرا با اینهمه کتک این بچه نمیمرد؟مامان کنارم نشست و گفت :_آوین ، بیا و حرف بزن ،این بچه واسه کیه ؟ اصلا کی این اتفاق افتاده ؟ با بغض بهش نگاه کردم و گفتم :_بچه ای در کار نیست! کمی به سمتم حم شد و گفت : _نکنه اونجا مدرسه میرفتی یکی بهت دست درازی کرده نمیگی ؟ دخترم بگو . دخترم! چه جالب ، الان شدم دخترش! پس زبون حرف زدن با من خر کردنم بود ! فکر می‌کرد اینجوری چیزی که اتفاق نیفتاده رو میگم ... نفس آه مانندی بیرون فرستادم و گفتم : _مامان دلت میخواد دروغ بشنوی ؟‌ میگم‌هیچ اتفاقی نیافتاده ،آره منو راشد با هم نبودیم ،اون دستمال الکی بود ... اما من دوسش داشتم! چرا به آدمی که دوسش داشتم خیانت کنم ؟ اونجا گفتم حتی اگه واقعیت معلوم بشه دیگه نمیبخشمت ! اما همش دروغ بود ،میدونی الان دلم پر میزنه فقط یک دقیقه پیشش بشینم ! فقط یک دقیقه ! پوزخندی زدم و گفتم :_اما مگه شما اینو می‌فهمید؟اگه لکه ننگم‌،بزنید بکشید راحت بشید دیگه من الان فقط یه مرده ی متحرکم! شهاب که تا اونموقع کنار حیاط ایستاده بود و سیگار میکشید سیگارش رو روی زمین انداخت و به سمتمون اومد و گفت: _شر و ور تحویل ما نده الکی ،الان فکر کردی با این حرفا دل کی به حالت میسوزه ؟نه دختر جون ! راشد زیاد لی لی به لالات گذاشته هنوز تو خواب و رویا به سر میبری !اگه اونم میشوندت سرجات دوبار بهت تشر میزد الان وضعت این نبود!این عشقی که دربارش حرف میزنی ! آقای عاشق داره میاد اینجا برید محضر واسه طلاق !پس این چرت و پرتا رو واسه یکی دیگه ردیف کن . الان بنال بگو با کدوم بی ناموسی ریختی رو هم تا خودم خونشو بریزم . پلکی زدم و بهش خیره شدم و گفتم: _با هیچ کس !محکم با پشت دست تو گوشم زد و با داد گفت :_دروغ نگو آوین ! از روی تخت بلند شدم و روبروش ایستادم و گفتم:_دروغ نمیگم ... تو مگه داداشم‌نیستی ؟چرا زود حرفای بقیه رو باور کردی ؟ با انگشتم روی سینش کوبیدم و گفتم : _تو مگه ادعای غیرتت نمیشه چرا دستمو نمیگیری ببری دکتر ؟همینجوری الکی الکی حرف بقیه رو باور کردی گفتی بزار بکشمش‌؟ دستم رو باز کردم‌و ادامه دادم :_خب بیا بکش .. من از زمانی که بابا مرد با شما مرده بودم دوماه رنگ خوشی تو خونه ي راشد دیدم که اونم انگار بی دوام بود .عصبی بهم خیره شده که در خونه زده شد ،اول نگاهی به من انداخت و بعد به سمت در رفت ،درخونه رو که باز کرد از دم در تونستم قامت راشد رو ببینم ... با دیدنش قلبم به طپش افتاد ،مثل همیشه خوشتیپ و مردانه ایستاده بود .. اون شاد و بشاش بود و من ... حتی چیزی برای توصیف نداشتم بگم .. دوروزی بود که خودمو تو آینه ندیده بودم قطعا صورت کبود و زخمی و رنگی پریده نمیتونست خیلی جالب و قابل توصیف باشه _داخل اتول منتظرم ! راشد اینو خطاب به شهاب گفت و دور شد شهاب نگاه عصبیش رو به من دوخت و به سمتمون اومد .بازوم رو محکم گرفت و گفت :_گمشو برو لباساتو تنت کن .. دستم رو از دستش بیردن کشیدم و داخل خونه رفتم ، https://eitaa.com/ganj_sokhan
وارد اتاقم شدم و روسری و لباس مشکی از داخل کمد بیردن کشیدم و تنم کردم آدم تو روز عزاش که لباس روشن نمی‌پوشه! وقتی شال رو سرم کردم تازه خودم رو داخل آینه دیدم ،لبم از خشکی ترک برداشته بود و زخم شده بود،زیر جفت چشمام کبود بود روی صورتم جای انگشت هاش شهاب دیده می‌شد و زخم بود نیشخندی به خودن از داخل آینه زدم و از خونه بیرون رفتم ،توجهی به شهاب نکردم و از در حیاط هم بیرون رفتم ،چندتا از همسایه ها از خونشون بیرون اومده بودن و منو نگاه کردن .. کمی دورتر نوید با مادرش رو دیدم که با پوزخند نظاره گرم بودن ،دندون روی هم سابیدم و روی صندلی عقب اتول نشستم شهاب هم اومد و جلو نشست.. راشد از داخل آینه نگاهی بهم انداخت و نگاهمو ازش گرفتم و به بیرون نگاهم کردم دلم براش یک ذرع شد اما باید ته مونده غرورم رو جلوش حفظ میکردم فقط نمیدونستم بعد از طلاق قراره چجوری راشد و خاطراتش رو از قلبم بیرون کنم ؟ اصلا میتونستم همچین کاری کنم ؟! قرار برای طلاق بریم محضری که داخل شهر بود، تا رسیدن به شهر فقط به بیرون نگاه میکردم اما سنگینی نگاه راشد رو به خوبی روی خودم‌حس میکردم . برای دیدنش حتی لحظه ای سرم رو بالا نیاوردم !از همین الان داشتم مقدمات فراموش کردنش رو برای خودم‌محیا میکردم فقط نمیدونم چقدر تو این موضوع موفق بودم ! وقتی به محضر رسیدیم اول راشد و شهاب پیاده شدن. نگاهی به بیرون انداختم و با آه و افسوس منم پیاده شدم. اینجا دقیقا مثل مرده ای متحرک بودم ! همه چیز مثل برق و باد گذشت و زمانی به خودم اومدم که داشتم پای برگه ی طلاق امضا میکردم ! مهریه ای که راشد به نامم زده بود بخشیدم و چیزی نگرفتم ازش . از محضر که بیرون رفتیم راشد دست کرد داخل جیبش و پاکت سیگاری درآورد و روشن کرد ،کامی از سیگار گرفت وگفت : _وسایلش رو فردا میفرستم بیاد ‌‌ اولین بار بود که میدیدم راشد داره سیگار میکشه !شهاب سری تکون داد و دست منو گرفت و با خداحافظی ازش دور شدیم با اتوبوس های کرایه ای تا روستا رفتیم . وقتی به خونه رسیدیم شهاب در رو بست و گفت :_حالا که کار خودتو کردی طلاقم گرفتی ،هنوز نمیخوای بگیواون بچه از کیه ؟ حداقل بیاد بگیرتت تا بیشتر از آبرومون به حراج نرفته ! بهش نگاه کردم و گفتم : _بزار جوهر این طلاق خشک بشه بعد .به سمتم خیز برداشت و مچ دستم رو محکم گرفت و گفت :_تو اگه حیا و شرم حالیت بود همچین غلطی نیمکردی که کار الان به اینجا بشکه ! الانم نمیخواد واسه من درس ادب بدی ! بنال فقط حرف بزن وگرنه قلم پاتو خورد میکنم‌! مچ دستم رو از دستش بیرون کشیدم و قدمی به عقب برداشتم وجلوش چرخی زدم و گفتم :بیا بزن!خورد کن ! بکش ! مگه جای سالمی هم تو این بدن مونده ؟بهت میگم هیچ بچه ای وجود نداره! چرا نمیخوای قبول کنی ؟ دیگه چه بلایی مونده که سرم نیاوردی ؟ دوباره به سمتم اومد و بازوم رو گرفت و گفت: _من با این ننه من غریبم بازیا خر نمیشم ! میمونی تو اون زیر زمین بهت آب و غذا هم نمیدیم یا همونجا با اون بچه میمیری یا آخرش به حرف میای سپس منو دنبال خودش به سمت زیرزمین کشوند ،در رو باز کرد و هولم داد داخل گفت: _انقدر بمون تا به حرف بیای ! در رو بست و همونجور که قفل میکرد بلند گفت :_مامان به ارواح خاک بابا اگه بفهمم چیزی به این دختره ی بی حیا دادی بخوره اول خودشو آتیش میزنم بعد خودمو! صدای قدم های مامان رو از بالای سرم روی ایوون شنیدم و بعد گفت :_چیشده باز ؟ شهاب دور شد و گفت :_تا وقتی حرف نزنه همونجا میمونه !حق خوردن هیچی هم نداره ! حتی یک قطره آب ! مامان چیزی نگفت و سکوت کرد ! همیشه همین بود در برابر پسراش سکوت میکرد و هر چی میگفتن گوش میکرد ! کاش الان بابا زنده بود ! بابا سه تا پسر داشت ولی منه تک دخترشو از سه تا پسرش که مثلا کمک دستشم‌بودن بیشتر دوست داشت ،یادمه همیشه میگفت آوین واسه من یه جای خاصی داره نا خودآگاه با فکر کردن به بابا بغضم‌گرفت و چشمام تر شد دست زیر پلکم‌کشیدم و اشکایی که هنوز نیومده بودن رو پس زدم !من نباید گریه میکردم! دلم گرفته بود ! حتی دلم برای راشد هم‌تنگ شده بود ! یعنی الان چیکار میکنه ؟‌ میره با دختر داییش لعیا ازدواج میکنه ؟ حتما جیران هم تا فهمیده ما طلاق گرفتیم دست دخترشو گرفته رفته طهرون. کاش میشد زمان رو به عقب برگردونم و با راشد لج نمیکردم و دکتر رو میرفتم ،شاید اونموقع می‌فهمید من حامله نیستم ! از روی زمین بلند شدم و به سمت آخر انباری رفتم و نشستم و به دیوار تکیه دادم.میدونستم راشد حرفش رو عملی میکنه و حالا حالا ها قراره عذابم بده ! پذیرش واقعیت سخت بود اما انکار نشدنی ! من الان یک دختر چهارده ساله ی مطلقه بودم!دختری که تو کمتر از دوماه هم ازدواج کرد هم طلاق گرفت و هم‌انگ حاملگی بهش زدن ! دقیقا سه روز از ماجرا گذشت https://eitaa.com/ganj_sokhan
شهاب حرفش رو عملی کرد و تو این سه روز من حتی یک قطره آبم‌نخوردم ،هر روز نسبت به دیروز ضعیف تر میشدم! حس میکردم دیگه نمیتونم نفس بکشم و دارم نفس های آخرم رو میزنم که در انباری باز شد و نور به داخل تابید ،همینجور که با دهان‌ باز روی زمین افتاد بودم شهاب به سمتم اومد و به طرفم خم شد ... نگاهی به صورت رنگ پریدم انداخت و با بی رحمی گفت :_اصلا دلم‌نمیخواد جنازت تو خونه بو کنه !آخرین چیزی که فهمیدم معلق شدنم بین زمین و هوا بود و بعد کامل به عالم بیهوشی فرو رفتم . با احساس سنگینی سرم به سختی پلکام رو از هم فاصله دادم همه جا روشن بود اما ناواضح ! چشمم رو بستم و دوباره سعی کردم باز کنم ‌. اینبار کمی محیط اطراف برام واضح شد داخل اتاق خودم بودم .. سرم رو به سختی چرخوندم و اتاق رو دیدم کسی داخل اتاق نبود ... سعی کردن بلند شم از روی زمین که در باز شد و مامان داخل اومد وقتی دید بیدارم به سمتم اومد و گفت : _بیدار شدی بالاخره ؟ جوابی ندادم که از اتاق بیرون رفت و با ظرف غذایی برگشت .. از بوی غذا معلوم بود سوپ هست اونم سوپ جو که جزو غذا های مورد علاقم بود کنارم نشست و کمکم کرد بلند بشم و بشینم بالشت رو پشت کمرم تکیه داد و خودش قاشق رو پر از سوپ کرد و جلوي دهنم گرفت ... مامان تا آخر ظرف سوپ روباحوصله و بی حرف بهم داد و خوردم ... وقتی تموم شد هم بلند شد و با ظرف خالی از اتاق بیرون رفت این سکوتش برام عجیب بود ! کمی که گذشت با یک لیوان آب و قرصی که داخل دستش بود به اتاق اومد و قرص رو داد بخورم ،لیوان آب رو مثل تشنه ای که تازه به آب رسیده یک‌نفس سر کشیدم و بهش دادم لیوان رو گوشه ای گذاشت و گفت : _هنوز نمیخوای حرف بزنی ؟ سوالی بهش نگاه کردم و گفتم :_از چی دقیقا باید حرف بزنم ؟ به ساک‌گوشه ی اتاق شاره کرد و گفت : _اونو میبینی؟‌وسایلت هست! دیروز راشد فرستاد آوردن . من دستش نزدم خودت ببین ! به دوتا ساک لباس که گوشه ی اتاق بود نگاه کردم اما چیزی نگفتم ! _تو که طلاق گرفتی ! این بی آبرویی هم به باز آوردی حداقل بیا بگو کی بوده ؟با کی بودی اصلا ؟ چیزی نگفتم! چون حرف زدنم کاملا بی فایده بود !ادامه داد ‌.. _اگه دلت با راشد نبود اگه نمی‌نمیخواستیش چرا باهاش ازدواج کردی ؟چرا هم خودتو بی آبرو کردی هم بدبخت؟ به مامان نگاه کردم .. الان از خواستن من حرف میزد ؟ _مامان خودت نبودی که پاتو کردی تو یه کفش کردی راشد خانوادش اینجوریه اونجوریه فرنگ رفته فلانه بهمانه؟ من اصلا چیزی گفتم: خودتون منو مجبور به ازدواج کردید ! اولش راضی نبودم ! دلم نمیخواست ازدواج کنم میخواستم برم درس بخونم کسی بشم واسه خودم ،ولی بعدش نه ،من عاشق راشد شدم!_هنوزم عاشقشم‌.. چندبار دیگه باید بهت بگم تا قبول کنی ؟ من راشد رو دوست دارم ! چرا باید به آدمی که عاشقانه میپرستیدمش خیانت کنم ؟ چرا واقعا؟ همه ی حرفم رو نادیده گرفت و گفت : _ای پدر اون مدرسه ای که تو رفتی بسوزه،  همه ی دردسرای ما از همون مدرسه رفتن تو شروع شد ،مگه ما نرفتیم مدرسه چیشد ؟ چیزی ازمون کم شد ؟پوزخندی زدم و گفتم : _نه چیزی کم نشد فقط سواد و درک اینو ندارید که ببینید مشکل کجاست! یه تنه همتون قاضی میرید !همش آدمو قضاوت میکنید !۱۴ سالمه اما حس میکنم یه زن ۴۴ سالم، خسته شدم دیگه از این زندگی ، دلم ميخواست گریه کنم اما بغضم رو قورت دادم،مامان نفسش رو بیرون فرستاد و باز رفت سر خونه ی اول و گفت :_آوین دخترم ، ما تورو نبردیم دکتر ،راشد که بردت. مگه نگفت حامله ای ؟بگو چیشده ؟ بگو هم‌خودتو راحت کن ، هم مارو ... بگو تا دیر نشده درستش کنیم ! سرم رو انداختم پایین و نگاهی به شکمم که نسبت به چند روز پیش بزرگ تر شده بود انداختم ! از آینه ای که روبروم بود هم خودمو نگاه کردم، بد تر از همیشه به چشم می‌اومدم! با این حال به مامان نگاه کردم و مصمم گفتم  _بچه ای در کار نیست ! انگار صبرش لبریز شده بود که با پشت دست به دهنم کوبید ،شک زده دستم رو روی دهنم گذاشتم که گفت : _انقدر نگو هیچی نیست دختره ی چس سفید خجالت نمیکشی ؟ بدبخت از خواب بلند شو راشد طلاقت داد !۱۴ سالته شدی زنه مطلقه نمیگی بقیه پشت سرت چی میگن ؟ خب بگو چه غلطی کردی تا درستش کنیم . دندون روی هم سابیدم و گفتم: _چیو میخوای درست کنی مامان ؟ میخوای بچه ای که وجود نداره رو سقط کنیم ؟‌ میخوای چیکار کنی بگو تا منم بدونم ! _شهاب میخواد بدتت به مصطفی که زنش تازه مرده !حالا هی بشین بگو هیچی نیست بروبچه از کیه بگیم بیاد بگیرتت ! با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم ،هنوز یک هفته هم از طلاقم نمی‌گذشت و به فکر شوهر دادن دوباره من بودن ؟اینا خانواده بودن یا دشمن ؟چند بار پلک زدم و شک زده گفتم : _مامان میفهمی چی میگی ؟ از روی زمین بلند شد و گفت : https://eitaa.com/ganj_sokhan
_من میفهمم چی میگم ولی تو انگار حالیت نیست چه غلطی داری میکنی ؟ شهاب با مصطفی حرفاشو زده قول و قرارم گذاشتن !دیگه خودت میدونی! یا حرف بزن یا برو ! از اتاق رفت بیرون و منو با دنیایی از ترس ، دلهره و شک تنها گذاشت .. این دیگه چه زندگی بود ؟ نگاهم دوباره به ساک گوشه ی اتاق خورد... سرچرخوندم و نفس عمیقی کشیدم ،بعد آروم از روی زمین بلند شدم،هنور بدنم درد میکرد ساک ها رو به سمت خودم‌کشیدم و درشون رو باز کردم،چشمم به لباس هایی خورد که خود راشد از شهر و فرنگ برام گرفته بود . میگفت اینا رو بپوش خوشگلتر بشی ! ناخودآگاه اشکی از گونم چکید . دست داخل ساک کردم و کمی لباس هارو عقب زدم که دستم به جعبه ای خورد ،متعجب جعبه رو بالا کشیدم و در کمال ناباوری جعبه ی طلایی که راشد شب عروسی بهم داده بود دیدم ...جعبه رو زمین گذاشتم و ناباور دستم رو جلوی دهنم گذاشتم ،نمیدونستم این حرکتش رو چی طلقی کنم !میخواست منو کامل فراموش کنه که اینو فرستاده بود یا چیز دیگری ! در جعبه رو باز کردم و دست کشیدم روی گردنبند ...نفسم رو آه مانند بیردن فرستادم و قبل از اینکه مامان بیاد جعبه ی طلا رو داخل ساک چپوندم ... در ساک دوم هم که باز کردم باز لباس هایی  بود که خودش برام خریده بود و آخر ساک جعبه ی طلایی بود که باهم به انتخاب من از حاج مصفا خریدیم،نگاه افسوس باری به جعبه انداختم و خاطرات اونروز برام تداعی شد اولین بار بود که به شهر میرفتم راشد چقدر با من خوب رفتار کرد . حیف .... این جعبه هم داخل ساک گذشتم و بعد برشون داشتم و داخل کمد جا دادم.. دوباره سر جام نشستمو به آینده ی نامعلوم خیره شدم ،واقعا شهاب داشت منو معامله میکرد ؟سر هیچ و پوچ و چیزی که معلوم نیست قرار بود منو بده به کسی که زنش مرده .. ای کاش فقط زنش مرده بود !اون زن حکم خواهر منو داشت !من چجوری هم نمک بخورم هم نمکدون بشکنم ! میخوان جلوی حرف مردم رو بگیرن اما با این کارای بی فکرشون بیشتر دارن حرف میزارم تو دهن مردم !سه روز تمام از اتاق بیرون نرفتم و همونجا نشستم .. هر روز به در و دیوار خیره میشدم و فکر میکردم چجوری میتونم از شر این ازدواج خلاص بشم.. مامان هر سه روز مینشست کنار گوش من میگفن کیه اون شخص ناشناس ! شخص و فردی که اصلا وجود خارجی نداشت ! هر سری هم با بغض و گریه از اتاق بیرونش میکردم و میگفتم هیچی نیست ،حتی دوسه باری زهرا و دوتا دیگه از زنای همسایه که رفیق درجه یک مامان بودن اومدن نشستن کنارم‌مثلا از زیر زبونم حرف بکشن!که صد البته منو بیشتر با حرفاشون میشکستن تا چیز دیگه ای ! بعد از مدت ها بالاخره از در اتاق بیردن رفتم مامان با دیدنم ذوق زده گفت :_خداروشکر بلند شدی !میخوای بگی ؟! نگاه افسوس باری حوالش کردم و روسری روی سرم انداختم و از خونه بیرون رفتم و وارد حیاط شدم‌،روی تخت نشستم و کمی‌هوای تازه وارد ریه هام کردم،به در ورودی نگاه کردم قطعا باید راهی برای فرار پیدا میکردم ! نباید دست رو دست میزاشتم تا الکی واسه من ببرن و بدوزن و تنم کنن! یاد طلاهایی که راشد برام پس فرستاده بود افتادم ،جرقه ای تو ذهنم ایجاد شدم ! قطعا باید از خونه فرار میکردم ... شاید اگه میرفتم و حداقل یک جفت گوشواره اون ست رو می‌فروختم یه پولی دستم می اومد و میتونستم کاری کنم .. اول برم طهران بعد از اونجا برم یه شهر دیگه ....میدونستم ارزش اون طلاها خیلی بیشتر از جیزی هست که فکر میکردم ،من به راشد مهریم رو بخشیدم ولی اون تمام چیزی که برای من بود رو فرستاد ! همینکار رو میکردم !باید امشب از خونه میرفتم ... ز روی تخت بلند شدم و دوباره وارد خونه شدم مامان به سمتم اومد،  قبل از اینکه بزارم حرفی بزنه دستم رو بالا بردم و گفتم : _مامان میخوام برم بخوابم لطفا نیا!و وارد اتاق شدم و سریع در رو بستم .... پشت در ایستادم و وقتی متوجه شدم نمیخواد بیاد داخل اتاق نفس آسوده ای کشیدم،با کمترین سرو صدا ی ممکن به سمت کمد رفتم و ساکم رو بیرون کشیدم .. موقع فرار نمیتونستم دو تا ساک با خودم ببرم سخت میشد ،یکی از ساک ها رو خالی کردم و جفت جعبه ی طلاهای رو داخلش گذاشتم و دو دست لباسم روش گذاشتم .. دست بردم زیر کمدم و پولی که پس انداز داشتم هم در آوردم ... پول کمی بود اما همیشه از بچگی کمی از پول هایی که بابام بهم میداد رو اینجا نگه می‌داشتم و تنها نکته مثبت این بود که مامان هیچ وقت کاری به کارشون نداشت ! پول رو داخل ساک گذاشتم ،اینم واسه خارج شدن از روستا و رسیدن به طهران برام کافی بود ..‌وقتی از برداشتن  همه چیز مطمئن شدم ساک رو ته کمد جا دادم .. یک ساعتی داخل اتاق موندم و بعد بیرون رفتم ،مامان داخل سالن نبود ... وارد آشپزخونه شدم و لیوان آبی پر کردم و خواستم بخورم که چشمم به در پشتی افتاد .. https://eitaa.com/ganj_sokhan