عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت146
قطره اشکها تندتر چکیدن وقتی زمزمه کردم:
-اهل دعوا نبودم... بلد نبودم مثل اون قلدری کنم، با مظلومیت به گریه افتادم و بین مشت و لگدای سوسن کیفمو برداشتم و به میز آخر کلاس رفتم...
اینجای ماجرا دیگه هق هقم بالا گرفت که سمت عماد برگشتم، نمیدونم چم شده بود، نمیدونم چرا سر دردودلم با عماد باز شده بود، فقط هق زدم و ادامه دادم:
-هروقت حس کردم دوست خوبی پیدا کردم درست از همون آدم ضربه سنگینی خوردم... من تو شهر خودم دوستی نداشتم اما دلم به عزیز و خاله مریم گرم بود... اینجا دلم به کی گرم باشه؟ به کی؟
دل شکسته از کنارش رد شدم و سمت سرویس رفتم، دست خودم نبود به قدری احساس تنهایی میکردم و دلتنگ آغوش عزیز بودم که وقتی خودمو داخل سرویس پیدا کردم از ته دل زار زدم و اصلا مهم نبود اگه صدام به گوش عماد میرسید...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
C᭄ᥫ᭡
صـدای تـو
عاشـقانهترین
ملـودی دنیـاسـت
وقتی کہ با شـببخیـرهایت
نوازش میکنی
گوشهایـم را..🫀🌱
#شببخیرجاندلم..❤️
•〰〰〰〰〰〰〰〰〰•
【 ♥️• @hamsar_ostad 】🍉🌱
به شوق آمدن صبح
شب را بیدار ماندم..!!
تا زودتر از آفتاب
به چشم های تو وارد شوم
و بی تابانه بگویم؛
امروز بیشتر از دیروز دوستت دارم❤️🔥
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت793 📝
༊────────୨୧────────༊
با لبخند گوشه تخت مینشینم و به دستان فرز و ماهرش چشم میدوزم که فرشته هم به اتاق میآید، هندوانه خنکی قاچ زده و تعارف میکند، یک تکه داخل بشقاب میگذارم:
-دستت درد نکنه، بیا پیش ما بشین!
و منتظر تماشایش میکنم، با دو دلی ظرف میوه را میگذارد و کنارم روی تخت جای میگیرد، نمیدانم کلا کم حرف است یا کنار من احساس غریبی میکند، برای اینکه این حس سردی بینمان از بین برود میپرسم:
-چند سالته فرشته جون، شنیدم کار میکنی!
بدون اینکه نگاهم کند جواب میدهد:
-بیست و چهار سالمه، آره تو یک کارخونه مشغول کارم... قسمت تولید و مونتاژ!
-چه خوب، منکه فعلا مشغول درسم، تا ببینم بعد خدا چی میخواد!
لبخند کمرنگی میزند و سر تکان میدهد:
-آره از شهاب شنیدم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت794 📝
༊────────୨୧────────༊
نگاهش میکنم، حتی جواب نگاهم را نمیدهد، بیشتر از این در معذوریت قرارش نمیدهم، خودم را مشغول خوردن هندوانه جلوه میدهم که مادر شهاب میگوید:
-فرشته دیر با آدما اخت میگیره... یکم قده!
فرشته رو ترش میکند:
-عه مامان!
-خب حقیقته مادر! پریام از خودمونه باید بدونه اخلاق و رفتارتو... یه وقت پیش خودش فکر نکنه دوسش نداری!
بعد رو به من ادامه میدهد:
-اتفاقا چند بار به شهاب از خوبیات گفته... آی خوشگله... آی فلانه...
و چشمک بامزه ای میزند، آرام میخندم، با توضیحات مادر شهاب خیالم راحت تر شده و حالا متوجه هستم فرشته ذاتا دیر جور میشود.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
خانهیِ دل را تکاندیم و نیفتادی از آن .
خوش نشین بودیُ بردی قلبِ صاحب خانه را !
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
صُبـح به صُبـح🌤
شیرینـیِ دوستداشتن را میچِشم از لَبـانت، ڪـه حَل ڪنم تمام دردهای دنیا را...
صُبح به صُبح جـان میدهم
با صدایت با همان پریشانی موهایت...
خـوبِ من
روزِ من فقط با حضـور توست ڪـه خـوب میشود...!!
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت147
حالم کمی بهتر شده بود، نمیدونم چند دقیقه گذشت که از سرویس بیرون اومدم.
سمت آشپزخونه رفتم خبری از عماد نبود، با تعجب نگاهی به نشیمن انداختم انگار عماد واقعا رفته بود!
نفس عمیقی کشیدم، شالمو از سرم برداشتم و به کانتر تکیه زدم، شاید توقع زیادی داشتم که حس میکردم عماد با دیدن حالم... کمی... فقط کمی ملایمت نشون میداد و کنارم میموند، خصوصا بعد از حرف زدن مستقیمم نسبت به تنهایی و حال بدم!
ظرفهارو داخل سینک گذاشتم و روی کانتر رو مرتب کردم، ظرفارو شستم و به اتاق رفتم تا پتویی بردارم، یکهو با دیدن عماد که روی تخت درازکشیده بود و به سقف خیره بود جیغ بلندی کشیدم و چنان عقب گرد کردم که محکم به کنارهی چهارچوب در خوردم.
دستمو روی سینه ام گذاشته بودم که نگاهم کرد:
-مگه زامبی دیدی؟
نفس زنان توضیح دادم:
-آخه فکر کردم رفتی... توقع نداشتم روی تخت ببینمت!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع