#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_دهم
با دمم داشتم گردو می شکستم. پس طرف اسمم رو می دونه. یعنی، یعنی من ... . با صدای داد و بیدادی که از تو کافی
شاپ بلند شد رشته افکارم از دستم در رفت.
صبر کن ببینم، چی شد؟ یعنی باور کنم پسر آروم و سر به زیر دانشگاه که آزارش به یه مورچه هم نمی رسید با اون
بچه سوسول و دوستاش درافتاده و مردم در پی جدا کردن اون ها از همن؟ وای خدا، متین عجب قلدری بود و من نمی
دونستم.
باالخره رضایت داد و زودتر از اون سوسوال از کافی شاپ بیرون اومد و گفت:
- زود راه بیفت.
حیف که هنوز تو کف حرف زدنش بودم وگرنه منم حسابی باهاش در می افتادم تا دیگه به من دستور نده. کنار هم راه
افتادیم که دیدم داره چندتا نفس عمیق می کشه. انگار کمی آروم شد و متاسفانه به روال قبل برگشت.
-شما حالتون خوبه؟
- بله و شما؟
- خوبم. باید حال اون بی ... ال ا... اال ا...!
- چی گفتن که جوش آوردی؟
- بگو چی نگفتن.
یهو به سمت من برگشت و گفت:
- البته شما هم مقصر بودید.
با تعجب گفتم:
- من؟
- بله، شما با نوع پوششتون این اجازه رو به بقیه می دین که راجع به شما جوری که در خور شان شما نیست قضاوت
کنن.
با عصبانیت نگاهی به سر تا پام انداختم و با صدایی که به زور داشتم کنترلش می کردم تا بلند نباشه، گفتم:
- اون وقت میشه بگین تیپ من چشه؟ ضمنا فکر نکنم به شما مربوط باشه. اصال ... اصال تا حاال به تیپ خودت نگاه
کردی؟ دکمه ی باالی لباست رو همچین بستی که آدم وقتی نگاهت می کنه احساس خفگی می کنه، یا ریشات مثل ...
مثل ...
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
به ریش های مرتب و کم پشتش نگاه کردم تا مثالی برای اون پیدا کنم، اما با این همه فسفر سوزوندن بی نتیجه
موندم، برای همین با عصبانیت ترکش کردم و اون مثل همیشه فقط صبوری کرد و پاسخم رو نداد. لعنت به هر چی
شرط و شرط بندیه!
***
ساالد الویه ای که مادر یلدا درست کرده بود فوق العاده بود. همراه شقایق و یلدا و نازی و بهروز نشسته بودیم و
شکمی از عزا درمی آوردیم که کورش با آرشام اومدن. با اخم به کوروش نگاه کردم و بهش فهموندم که آرشام رو
دنبال خودش راه نندازه، اما کوروش فقط شونه هاش رو باال انداخت. اون قدر اعصابم از دست متین خرد بود که دنبال
یه بهونه می گشتم سر کسی خالی کنم، ولی هنوز موقعیتش جور نشده بود. یلدا با لبخند چندتا ساندویچ جلوی
آرشام و کوروش گذاشت و گفت:
- بخورید، تعارف نکنید.
آرشام هم ممنونی گفت و افتاد به جون ساندویچ بخت برگشته.
دلم می خواست بهش بگم "حاال این یه تعارفی زد، تو چرا خودت رو خفه می کنی؟" اما از اون جایی که من خیلی
خانوم بودم، خانومی کردم و سکوت کردم. عـق، حالم از فکرام هم به هم می خوره. کوروش در حالی که گاز بزرگی به
ساندویچش می زد گفت:
- ملی چطور زدی تو پر این پسره که این قدر دمغ بود؟
- کدوم پسره؟
- همین بچه مثبته، متین جان.
- هیچی، بی خیال.
کوروش سریع رو به آرشام گفت:
- راستی، از قضیه ی شرط بندی خبر داری؟
آرشام گفت:
- نه.
قبل از این که کوروش حرفی از اون دهن لقش خارج بشه، با حرص گفتم:
- کوروش اون قضیه بین خودمونه و ...
کوروش پرید وسط حرفم و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
بابا سخت نگیر، آرشامم از خودمونه.
و بدون توجه به اخم و تَخم من شروع کرد به گفتن ماجرای شرط بندی.
زیر لب گفتم:
- ای الل بمیری کوروش!
کوروش تمام جریان شرط بندی رو مو به مو برای آرشام تعریف کرد و آخر هم گفت:
- ولی می دونی؟ مثل این که ملیسا باید کم کم اعتراف کنه که باخته و ...
دیگه در حد مرگ عصبانی بودم. با اعصابی داغون ساندویچ نصفه نیمم رو پرت کردم. شاید حاال بهترین موقع برای
تموم کردن این شرط مسخره ی اعصاب خرد کن بود. گفتم:
- من ...
هنوز کلمه ی دیگه ای از دهنم خارج نشده بود که صدای متین از رو به روم خفم کرد.
- خانوم احمدی میشه یه لحظه وقتتون رو بگیرم؟
نفس عصبی کشیدم. تازه با دیدنش یادم افتاد که در مورد لباسم چی گفته بود.
با ناراحتی نگاهم رو از اون گرفتم و به بچه ها که در واقع هر کدوم از تعجب یکی دو بار سکته ی خفیف زده بودن،
خیره شدم. نزدیک بود با دیدن قیافه هاشون پقی بزنم زیر خنده. زیر لبی به کوروش گفتم:
- دهنت رو ببند، اَه لوز المعدتم دیدم.
بعد به سمت متین برگشتم و در حالی که دوباره حالت چهرم اخم آلود شده بود، گفتم:
- ببیند آقا، شما چند دقیقه ی پیش حرفاتون رو زدین، فکر نکنم حرف دیگه ای باقی مونده باشه.
متین در حالی که هنوز نگاهش به کفش هاش بود گفت:
- بیشتر از دو دقیقه وقتتون رو نمی گیرم.
- ببین، موضوع یه دقیقه دو دقیقه نیست، من سردرد بدی گرفتم و می خوام سریع برگردم خونمون. بذارین واسه یه
وقت دیگه.
متین سرش رو بلند کرد و برای چند ثانیه به چشمام خیره شد و من شرمساری رو تو نگاهش خوندم.
- پس من یه وقت دیگه مزاحمتون می شم، با اجازه.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_یازدهم
.
جوابی بهش ندادم و اون سریع رفت. با خونه تماس گرفتم و به سوسن گفتم شوهرش رو بفرسته دنبالم، چون واقعا سر
درد بدی داشتم. آرشام گفت:
- خودم می برمت، می خوام یه سری به الینا جونم بزنم.
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
- یعنی تو نمی دونی مامانم پیش خاله جانته و تو هم هنوز داری می گی تصادفا اومدی این جا؟ عجب رویی داری.
بچه ها تازه یکی یکی از بهت خارج می شدن. بهروز گفت:
- خاک تو سرت ملی! پسره رو که پروندی، تازه بعد این همه وقت روی خوش نشونت داده بود.
یلدا ادامه داد:
- ناقال، ما که نبودیم چی بهت گفته که ...
دوباره به آرشام که انگار نه انگار که به طور غیر مستقیم بهش گفتم شرش رو کم کنه و مشغول صحبت با شقایق بود،
نگاهی کردم و گفتم:
- چیز مهمی نبود. خیلی خب، من کم کم می رم پایین تا رانندمون بیاد دنبالم، سردردم بدتر شده.
آرشامم خدا رو شکر دیگه گیر نداد و من به سمت اتوبوس ها راه افتادم.
کولم رو که برداشتم با چندتا از بچه ها که دیدمشون خداحافظی کردم و به سمت پارکینگ که عباس آقا اون جا بود
رفتم.
- سالم.
- سالم خانم. کجا تشریف می برید؟
- خونه دیگه.
- بله، ولی مادرتون گفتن برید خونه مهلقا خانوم.
- بگه، من می رم خونه.
از آینه نگاهی به من و حالت تهاجمیی که گرفته بودم کرد و گفت:
- چشم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
برعکس سوسن که مهربون و دوست داشتنی بود، شوهرش نچسب و رسمی بود، اما این رو خوب می دونست که رو دم
من نباید پا بذاره چون اون وقت مثل سگ پاچش رو می گیرم. تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد و با دیدن
شماره ی مامان سریع گوشیم رو خاموش کردم، چون کامال مشخص بود چی می خواد بگه.
تا به خونه رسیدم سوسن جلوم ظاهر شد و گفت:
- سالم عزیزم. خوش گذشت؟ ناهار خوردی؟
- سالم سوسن جون. آره ممنون، ناهارم خوردم، فقط می خوام بخوابم، سرم درد می کنه.
- چرا؟ نکنه یخ کردی؟
- نه بابا، از بس از دست این مهلقا خانم با اون لقمه گرفتنش واسم حرص خوردم، مامانمم که دیگه نور علی نور.
سری تکان داد و گفت:
- قرص واست بیارم؟
در حالی که به سمت اتاقم می رفتم "نوچی" گفتم.
تنها کاری هم که کردم کشیدن تلفن اتاقم از پریز و سایلنت کردن موبایلم بود. حال لباس عوض کردنم نداشتم، اما با
اون پالتو و کاله کم کم داشتم به یه کباب خوشمزه تبدیل می شدم. مجبوری بلند شدم و خواستم لباس هام رو
دربیارم که یاد حرف متین افتادم و جلوی آینه رفتم و با دقت به خودم چشم دوختم.
پالتوم تا باالی زانوهام بود، اما خدایی نسبت به پالتویی که فرناز پوشیده بود خیلی خیلی با حجاب بود.
یقه اسکی کرم رنگم هم فقط یقه اش از زیر پالتو معلوم بود، اونم برای این که نمی خواستم گردنم مشخص باشه،
کالهم هم که ... . آهان، حتما منظورش همین موهای خوشگلمه که از جلوش بیرون زده.
پوفی کشیدم و همه لباس هام رو درآوردم و در حالی که مشغول پوشیدن لباس راحتی بودم با خودم گفتم: "به جهنم
که پسره ی احمق خوشش نیومد. اصال ببینم، این که انقدر ادعا داشت اصال به ماها نگاهم نمی کنه، طبق روال همیشه
باید فقط چکمه هام رو دیده باشه پس ... پس ... وای خدا، اون که گفت تیپم پس ... چقدر چرت و پرت فکر می کنم.
اگه دیده باشه هم فقط یه نگاه بوده که اونم حالله و حتما بعدش گفته استغفرا...!" از تصور قیافش در این وضع پقی
زدم زیر خنده و به سمت تختم شیرجه زدم و به ثانیه نکشید که غش کردم.
***
مامان مثل شمر این طرف و اون طرف می رفت و بعد باالی سرم می ایستاد و فقط غر می زد.
- نه من می خوام بدونم چی کار کردی که این پسره از وقتی از پیست برگشت تا اسم تو می اومد شروع به خندیدن
می کرد و می گفت "وای الینا جون واقعا که دختر با مزه ای دارید."؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
_اِ، به من چه؟ اون می خنده، من جواب باید پس بدم؟ اصال یارو منگوله که الکی می خنده. بعدم به جای این که من از
شما طلبکار باشم که چرا اون پسره رو دنبال من راه انداختید، شما دست پیش رو گرفتید پس نیفتید؟
بدون این که به روی خودش بیاره کنارم نشست و گفت:
- ملیسا من صالحت رو می خوام. آرشام همه چیز تمومه. می تونه خوشبختت کنه. اون با این که هنوز سنی نداره از
باباتم بیشتر پول داره.
- اوال اون کامل و به قول شما همه چیز تموم، من ناکاملم و برای من ازدواج زوده، بعدشم من هیچ عالقه ای به این بشر
ندارم.
- آخه دختره بی مغز، مگه من می گم همین االن عروسی کن و برو خونش و تا سال دیگه هم بچه بیار؟ دارم می گم
نامزد بشید تا تو آماده بشی و این کیس خوبم از دستت نپره. بعدم عالقه و این حرفا همش کشکه.
-مامان من، زندگی خودمه، خودمم تصمیم می گیرم و هر کسیم دلم بخواد انتخاب می کنم و اون شخصم مطمئنا
آرشام نیست.
مامان پوفی کشید و گفت:
- واقعا که احمقی.
- آره من احمق و شما هم عقل کل، لطفا دست از سر این احمق بردارید.
مامان با عصبانیت به سمت اتاقش رفت و در رو محکم بست. بی توجه به عکس العمل همیشگی مامان در هنگام کم
آوردن مقابل من، به سمت آشپزخونه راه افتادم تا شرمنده شکم خوشگلم نشم. سوسن مشغول پختن شام بود. با
دیدنم لبخندی زد و گفت:
- باز که با مامانت دهن به دهن گذاشتی.
- الیناست دیگه، اگه به یه چیزی پیله کرد ول کن نیست.
سوسن اخمی تصنعی کرد و گفت:
- راجع به مامانت درست صحبت کن.
با لبخند گفتم:
- چشم خانم معلم. حاال اینا رو بی خیال، به فکر شکم من بدبخت باش، االناس که دیگه صدای قار و قورش سر به
فلک بذاره. بدو هانی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
مامان دوباره پیله کرد روی ازدواجم. بابا هم هیچ حرفی نمی زد، مثل همیشه. باالخره با هم فکری مغز متفکر گروه،
یعنی یلدا خانم تصمیم گرفتم که با خود آرشام مرد و مردونه صحبت کنم و ازش بخوام دور من یکی رو خط بکشه. با
ورودم به خونه باز مامان شروع کرد به نصیحت و موعظه. دیگه داشتم مثل آتشفشان وزوو تو ایتالیا به نقطه انفجار می
رسیدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بسه مامان، تو رو خدا بسه. باشه، هر چی تو بگی.
مامان با تعجب نگام کرد و گفت:
- واقعا؟
- آره ولی تو را خدا دست از سرم بردار، باشه؟ تا چند روز کاری به کارم نداشته باش.
مامان چشماش رو ریز کرد و به من خیره شد.
- چیه؟ چرا این طوری نگام می کنی؟
- از کجا بدونم نمی خوای منو سر بدوونی؟
-مادر من خودت خوب می دونی من از این عرضه ها ندارم. اصال امروز زنگ می زنم به آرشام واسه فردا قرار می ذارم
برم خونشون، خوبه؟
مامان لبخند عمیقی زد و گفت:
- عالیه.
مامان به ثانیه نکشید که با مادر آرشام تماس گرفت و واسه فرداش قرار گذاشت. ترسیده بود تا فردا بزنم زیرش. آی
حرصم می گیره که مامان خانوم فقط تو این موارد سریع زرنگ میشه. بعد از تلفن هم رو به من گفت:
- حاضر شو سریع بریم خرید.
- خرید واسه چی؟
- واسه فردا دیگه.
وای مامان من به چه چیزایی فکر می کنه و من تو چه فکریم. اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
- الزم نکرده، من نمیام. اون صد دست لباس رو ول کردی می خوای بری برام لباس بخری؟
- خیلی خب بریم ببینم چی داری که واسه فردا مناسب باشه.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_سیزدهم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
تمام مدتی که مامانم لباسا رو جلوم می گرفت و از توی آینه نگاهم می کرد، مثل مجسمه ایستاده بودم و با دندونام به
جون پوست لبای بیچارم افتاده بودم. مامان هم بی توجه به من و حتی پرسیدن نظرم کار خودش رو می کرد و انگار نه
انگار که من بیچاره هم این وسط آدمم. خدایا خودت بخیر بگذرون!
***
توی دانشگاه بودم که ده باری مامان زنگ زد و قرار امروز رو یادآوری کرد. این که بعد کالسم سریع برم خونه تا خودم
رو برای دیدن شاهزاده رویاهام، آرشام البته از دید مامانم آماده کنم. قضیه رو فقط واسه یلدا سر کالس آروم آروم
تعریف کردم و اون هم از این کار استقبال کرد. بعد کالس می خواستم سریع برم خونه که کسی از پشت سر صدام زد.
- خانم احمدی، یه لحظه لطفا صبر کنید؟ باهاتون کار دارم.
برگشتم و با دیدن متین پوفی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
- تو رو دیگه کجای دلم بذارم؟
خودش رو به من رسوند و سر به زیر سالم کرد.
- علیک سالم.
- ببخشید من می خواستم زودتر بیام باهاتون صحبت کنم؛ اما دیدم چند روزه تو خودتونید گفتم مزاحم نشم.
اوالال، چی شد؟! من که هنگ کردم. اصال متین رو به طور کل فراموش کرده بودم. از بس ذهنم درگیر آرشام و غرغرای
مامان شده بود، هر چی شرط و شرط بندی بود از سرم پریده بود. با به یاد آوردن قضیه پوششم و حرفای متین اخمام
رو تو هم کشیدم و گفتم:
- من با شما صحبتی ندارم آقای به اصطالح محترم.
متین با شنیدن این حرفم سرش رو باال آورد و مستقیم به چشمام خیره شد و گفت:
- من بابت حرفای اون روزم تو کافی شاپ از شما معذرت می خوام. راستش اون قدر از دست اون پسره عصبانی بودم
که نفهمیدم چی می گم و ضمنا حق با شماست؛ نوع پوشش شما به من ربط نداره، یعنی به جز خودتون به هیچ کس
ربطی نداره. شما دختر باهوش و عاقلی هستید و مسلما صالح کار خودتون رو خیلی بیشتر از هر کسی می دونید. من
بابت این که باعث ناراحتیتون شدم واقعا متاسفم و امیدوارم بتونید منو ببخشید.
نگاهش رو از چشمام گرفت و گفت:
- خدانگهدار.
و رفت. نفس حبس شدم رو به زور بیرون دادم و گفتم:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God