eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
💐💐💐💐
بسم رب العشق منیره سادات و سیدمحسن زودتر از داداش اینا اومدنـ منیره سادات اومد تو اتاق خواب :زینب سادات تو مطمئنی بهار میاد؟ -آره بابا چرا استرس داری ؟ منیره سادات:میترسم نیاد -وا خل چل مامان:‌دخترا بیاید مهمونا اومدنـ -بفرما منیره سادات سیدمحسن:زن دایی مگه جز ما مهمون دیگه هم دعوت بود؟ -بله پسرعمه دوستم با برادر و خانمش سیدمحسن :دختر خوب مارو برای چی گفتی؟ -وا مگهـ شما غریبه ای سید:‌معلوم نیست باز چی تو سرته ؟ برای استقبال از مهمونا با مامان بابا رفتیم حیاط وقتی وارد خونه شدیم منیره سادات و سیدمحسن به احترامشون ایستاده بودن -معرفی میکنم پسرعمم آقاسیدمحسن ایشانم که دیگه وجودشون آشناست ایشانم آقامهدی و لیلاخانمشون و بهار خواهرشونه داداش و بابا و سید باهم درمورد سوریه ،شهادت ،ترامپ و رئیس جمهور حرف میزدن ماهم درمورد شهید میردوستی برای اینکه حواس سید به بهار پرت کنم بلند گفتم :پسرعمه سید:😳😳بله -تو اون دوره اطلاعاتی که شما رفتی بهارجان هم بودن سید:واقعا😳😳 بهار:بله بنده معاون اطلاعات خواهران هستم زدم به پهلوی منیره که حله 😝😝😝 سید:تعریف شما خیلی شنیدم ان شاالله همیشه در راه ولایت باشید بهار:ان شاالله -منیره سادات بیا سفره بندازیم تو آشپزخونه آروم گفتم رفتی خونه حرف بهار با محسن بزن خبرش بهم بده منیره سادات:من که از خدامه ان شاالله به حق خود مادر محسن نق و نوق سوریه نکنه -نشنیدی مگه بهار خودش فعال این راهه من مطمئنم اگه مرد بود هزار بارتا الان رفته بود سوریه منیره سادات:خیلی ماهه سادات من که اگه اینا باهم ازدواج کنن من ۱۴۰۰۰صلوات میفرستم -توکل به خدا نام نویسنده: بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است @zoje_beheshti
&&راوی سوم شخص&& مهمونی خونه آقای موسوی به خوبی خوشی تمام شد یک ربعی بیشتر نبود مهمون ها رفته بودن که زینب سادات به منیره پیام داد :منیره به آقامحسن گفتی ؟ +زینب خوبی؟ -وا +والا روانی بذار ما برسیم خونهبگم -تو ماشین نمیتونی بگی؟ +نه خواهرجان صبر کن بریم خونه میگم فعلا یاعلی بعداز ۴۵دقیقه سیدمحسن و منیره سادات به خونه رسیدن بعداز سلام علیک بامادر پدرشون به اتاقهاشون رفتن منیره سادات بعداز تعویض لباس هاش پیش مادرش (اعظم خانم )رفت +مامان امروز زینب سادات بدجنس بهار و آقامهدی و لیلا هم گفته بود اعظم خانم:خب +بعدچندین بار طی مهمونی حرف انداخت که داداشی بهار ببینه الانم میخام برم با داداش حرف بزنم ببینم نظرش چیه اعظم خانم :خیر از جوانیت ببینی مادر منیره سادات به سمت اتاق برادرش حرکت کرد تق تق سیدمحسن :بفرمایید +سلام داداش میشه بیام تو سیدمحسن :تو که داخل اتاقی کجا میخای بیای؟دقیقا +میخام باهت حرف بزنم سیدمحسن :بفرمایید +داداش نظرت درمورد بهار چیه ؟ سیدمحسن :چرا باید درمورد دختر مردم نظر بدم ؟😠😠 +اوه اوه قیافشو خب اگه برای ازدواج باشه مجازه سید از روی تخت بلند میشه و پشتش به خواهرش میکنه تا ناراحتی چهرش نبینه امشب بعد از ۳۲سال یه دختر دیگه که مثل خودش جان برکف جهادهست منیره سادات من نمیخام ازدواج مانع جهادم بشه منیره :بهار همفکر خودته پس مبارکه نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است @zoje_beheshti
&راوی منیره سادات & با ذوق شوق به زینب ‌ پیام دادم که -زینب ازاین طرف حله تو با بهار و آقامهدی حرف بزن زینب:ان شاالله خیره فردا با داداش حرف میزنمـ نگران نباش دخترمـ -دقیقا چندسال قبل تولدت منو به دنیا آوردی ؟😒😒 زینب :‌کوفت مرگ خجالت بکش بچه -کی بهم خبر میدی زینب؟ زینب:فردا با داداش حرف بزنم بعد 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 &راوی زینب السادات& بابا:دختر بابا بیا برسونمت -چشم وارد موسسه شدم به سمت اتاق داداش رفتم درزدم تق تق داداش: بفرمایید وارد اتاقش شدم :سلام داداش:سلام خواهرخوبم بیا داخل -داداش اگه شما اجازه بدی از عصرامروز شروع کنیم به تحقیق درمورد شروع کنیم داداش:اجازه ماهم دست شماست -بزرگوارید شما فقط یه چی داداش:جانم -اگه اجازه میدید آقاسیدمحسن هم باما بیان داداش:باشه ایرادی نداره خواهرم -خیلی ممنونم داداش:ساعت ۵بیاید موسسه همگی باهم بریم -باشه چشم وارد اتاقم شدم پرونده که مربوط به شهید میردوستی بود برداشتم اولین شهید مدافع حرم دهه هفتادی به بهار پیام دادم تایم دیدار گفتمـ به منیره ساداتم هم گفتم به محسن بگه ساعت ۵بیاد موسسه بریم دیدار به سمت خونه حرکت کردم خخخ سه تامون باهم رسیدیم -مامان مامان :جانم -بعدازظهر با داداش اینا میریم دیدار از خانواده شهید مامان :خب به سلامتی به گل پسرمنم سلام برسون -مامان باید منو بیشتر دوست داشته باشیا مامان:حسودی اونم به برادر نچ نچ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است @zoje_beheshti
‌بسم رب العشق من دیگه ماشین نبردم مگه شهرته سه چهارتا ماشین راه بیفتیم بریم خونه شهید من و بهار ولیلا و داداش یه ماشین آقاسیدمحسن هم با ماشین خودش اومد یه دست گل خوشگل برای مادر شهید خریدیم وارد خونه پدر شهید میردوستی شدیم خانواده که با شهادت خوی گرفته بودن مادر شهید،خواهران شهید ،خانم شهید همگی با خوشرویی ازمون استقبال کردن دایی و عموی آقاسیدمحمدحسین جزو شهدای جنگ تحملی بودن و برادر بزرگ آقاسید جزو جانبازان یگان صابرین بود مادر شهید میر دوستی(خانم میرشاهی )شروع میکنن به تعریف از فرزندی که شاید حضور مادی نداشته باشه اما حضور معنویش عیان است محمدحسین ارادت و علاقه خاصی به حضرت ابوالفضل داشت و مخلصانه روز تاسوعا همانند حضرت عباس به شهادت رسید ادامه میدهد محمدحسین و خواهراش تقریبا پشت سرهم بودن وقتی کوچک بودن با این سم سوسک ها دورشون خط میکشیدم اسباب بازی هاشون میرختم وسط محمدحسین ساکت میشست و با خواهرش بازی میکرد عصرساعت 18❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است @zoje_beheshti
💐💐💐💐
❤️💙 رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق داشتم به حرفای مادر فکر میکردم که یه پسربچه کوچلوی درحالیکه دستش تو دست مادرش بود وارد پذیرایی شد به تعبیت از سایرین بلند شدم همسر شهید مدافع حرم آقاسیدمحمدحسین میردوستی شروع میکنه به تعریف خاطرات مشترک : دوره های ماموریت آقاسید گاهی خیلی طولانی میشد نبودهای آقاسید اذیتم میکرد یه روزکه از ماموریت برگشتن بهشون گلایه کردم فرداش به من گفتن شمابرو تو اتاق تا ظهر بیرون نیا لطفا واسه ناهار که صدام کردن دیدم زحمت ناهار کشیدن و گوشه سفره با گل یه قلب کوچک درست کردن الان هرزمان میرم مزارشون به تلافی اون قلب یه قلب با گل درست میکنم 😭😍 نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
بسم رب العشق به علت اینکه نزدیک نوروز بود ادامه مصاحبه موکول به بعداز عید عمه زنگ زدن خونه حاج یوسف بهار رسما خواستگاری کرد عمه زنگ زد خونمون و گفت چه روزی بریم خونه بهار اینا دینگ دینگ دینگ دینگ منیره السادات :دینگ دینگ مرگ دینگ دینگ کوفت دستش گذاشته رو زنگ -بله ممنون منو شستی انداختی رو زنگ داماد کجاست ؟ منیره :رفتی گل بخره -أه اومد منیر خدا وکیلی داداشت زن ذلیلی بشه کپیش در طایفه موسوی پیدا نشه منیره :بگو نیاد بالا ما میایم پایین -چشم ده دقیقه طول کشید تا عمه اینا بیان پایین منیره: داداش 😳😳😳😳 این گل کجا میخای جا بدی؟ -باید بذاریم باربند خخخ آقاسیدمحسن موسوی زن ذلیل🙈🙈 بابا:بچه ها بیاید سوار بشید بریم سادات دخترم کم سر به سر محسن بذار گلم بیار اینجا پیش خودت جاش بده تو جلسه خواستگاری بچه ها باهم قرار گذاشتن الان فقط یه صیغه محرمیت بخونن عقد محضری تو شلمچه روز دوم سال نو نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
بیست هشت اسفند ما ،عمه، حاج یوسف ،لیلاهمسرگرامی 😝😝 و دوتا کبوتر عاشق راهی جنوب شدیم برای محل سکونت قرار بود بریم منزل یکی از همرزم های دوره جنگ پدر آقا صادق غفوری خانواده ما و آقای غفوری خیلی باهم رفت آمد داشتن هرزمان میرفتیم جنوب مزاحم آقای غفوری میشدیم تو شهر همدان بودیم ماشین ها ایستادن من دست مهدیه پشت سرم کشیدم و نزدیک محسن و بهار شدم -اوهوم اوهوم سیدمحسن :😒😒😒سادات میشه شیطنت نکنی ؟ -بله ولی شرط داره سید محسن :چه شرطی ؟ -من بیام تو ماشینتون بهار و مهدیه ترکیدن از خنده سیدمحسن :ماشین ما با ماشین خودتون چه فرقی داره ژشت متفکرانه به خودم گرفتم 🤔🤔:اووم ماشین شما رنگش سیاه مدلش ۹۲هست بهار ریز ریز میخندید پدر: دختر بابا بیا میخایم راه بیفتیم -پدر لطفا سوئیچ بدید کمی از مسیر من پشت فرمان بشینم بابا:خدمت دختر گلم یه مسیری من نشستم یه مسیری مهدیه تا بالاخره دو ساعت قبل تحویل سال رسیدیم منزل آقای غفوری نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
دور سفره هفت سین نشسته بودیم همه عروس و پسر عمو محسن (آقای غفوری)کنار هم سایرین هم ماشاالله همه زوج 😒😒منو مهدیه یه زوج بودیم مثلا 😠😩 با شنیدن یا مقلب القلوب لیلا گفت ان شاالله سال دیگه این دوتا روهم عروس کنیم 💧آب شدم از خجالت بعد از سال تحویل به پیشنهاد عروس عمو محمد راهی کارون شدیم همین که داداش ازمون فاصله گرفت تا با آقا هادی (پسر عمو محمد)صحبت کنه با مشت 👊زدم به کتف لیلا گفتم :پرو خانم سر سفره اون چی بود گفتی داد لیلا بلند شد:آی مهدی بیا خواهرت دست بزن داره داداش :باز شما دوتا مثل تام و جری افتادیدبهم -من میشه جری باشم ؟چون زرنگ ترم لیلا:پرووووو بعداز یک دوساعت برگشتیم خونه توراه برگشت تور سفره عقد نبات یه سری اینجور وسایل خریدیم برای فردا فردا ظهر❤️ نام نویسنده :بانو مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق چون از اهواز تا شلمچه راه زیادی بود ما قبل ناهار راهی شلمچه شدیم و ناهار بین راه خوردیم وارد منطقه که شدیم آقا هادی همه میشناختن چفیه ها رو کنار هم روی خاک پاک شلمچه پهن کردیم آینه ای ساده و شمعدانی گلابی کنار هم روبروش قرآن تو یه دیس خوشگل سیب های سرخ تو یه دیس گل های رز قرمز و آبی و سفید یه دیس نبات یه دیس گل نرگس یه کاسه سفالی آب عروس و داماد والدین ساعت دو بعدازظهر همراه عاقد رسیدن بهار یه مانتو شلوار سفید با چفیه سر کرده بود سیدمحسن کت شلوار مشکی با پیراهن سفید و یه چفیه به گردن رو بروی سفره عقد نشستن و عاقد رو بروشون با مهدیه تور سفید بالای سرشون گرفتیم و عروس عمو محمد قندهارو جمعیت زیادی دور تا دور نشسته بودن عاقد شروع کرد عروس خانم دوشیزه مکرمه سرکارخانم بهار احمدی عایا وکیلم شما روبه عقد دائم آقای سید محسن حسینی دربیارم ؟ -عروس رفته زیارت شهدا برای باردوم مهدیه گفت :عروس از شهدا اجازه بگیره برای سوم بهار گفت با کسب اجازه از امام زمان و شهدا و بااجازه بزرگترها بله صدای دست و صلوات باهم مخلوط فضای شلمچه برداشت نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
بسم رب العشق بهار و سید محسن باهم شروع کردن دور شلمچه باهم قدم بزنن از مهدیه و خانواده ها فاصله گرفتم رو خاک پاک شلمچه نشستم و زانوهام بغل کردم شروع کردم حرف زدن شهدا دلم کربلا میخاد کاش میشد تذکره کربلای منو شماها همین جا امضا کنید سرم گذاشتم رو زانوهام های های گریه کردم دلم کربلا میخواست بدجور همونجور گریه میکردم که صدای بابا مجبورم کرد سرم بلند کنم بابا:ساداتم بی صدا سرم گذاشتم رو پای بابا و گریه کردم نماز مغرب عشا ‌‌تو شلمچه خوندیم به سمت خونه عمو حرکت کردیم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
شب منو مهدیه تو حیاط تو پشه بند خوابیدیم نصف شب خواب دیدم تو جنگل سرسبز بودم وسط جنگل دسته عزاداری بود دوان دوان خودم به دسته رسوندم مداحی از حضرت عباس بود آقای که از روزهای اول بعد از تولد منو بهش سپردن هرزمان که نفس کم میارم به خاطر گاز خردل با نوای یا عباس آرام میشم بعداز چند دقیقه ای همه عزادران پراکنده شدن نگاهی به جعمیت کردم اکثریت لباس سبز پاسداری تنشون بود یک نفر میان جعمیت صدام کرد خانم موسوی به سمت صدا رفتم شهید مبردوستی یه فیش بهم داد،خواهرم فیش کربلات ان شاالله بزودی میری پیش جدمون از خواب پریدم زدم زیر گریه مهدیه بچه متحیر گفت :سادات چی شده چرا گریه میکنی ؟ -مهدیهههه مهدیههههه خواب کربلا دیدم نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
مهدیه :سادات عزیزم آروم باش آروم باش مامان :مهدیه جان سادات چرا گریه میکنه ؟ مهدیه :وای مادر صدای گریه اش تا داخل اومده ؟ مامان:گریه براش سمه نشستن مادر کنارم متوجه شدم ولی کاری نمیتونستم انجام بدم کم کم صدای لیلا ،بهار ،آقاسیدمحسن ،داداش ،عمو همه میومد لیلا:شماها چرا انقدر همهمه میکنید،بهار برو یه لیوان آب بیار مادرجان پشتش بمالید لطفا با اشک تو بغل مامان خوابیدم صبح که از خواب بیدار شدم گریه نمیکردم ولی ناآروم بودم بابا:ساداتم نمیخای خوابت بگی عزیز بابا -بعدا میگم داداش :پدر بهتره بریم طلائیه فکر کنم اونجا آرومش کنه به سمت طلائیه حرکت کردیم ورودی طلائیه بغضم شکست وارد طلائیه که شدیم های های گریه کردم یه آن جلو چشم تیره شد عصر❤️ نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیرکانال حلال است @zoje_beheshti
💐💐💐💐
❤️💙 رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق وقتی چشمام باز کردم دیدم تو بهداری بودم بابا:دختر تو که نصف عمرم کردی -شرمنده بابا 😭😭 بابا:این حرفیه نازگل بابا بهتری ؟ -بله سُرمم که تموم شد میشه بریم پیش بقیه دلم میخواد با شهدا حرف بزنم بابا:به شرطی که دیگه بی تابی نکنی -چشمـ تو سه راهی شهادت زانوهام بغل کردمـ گفتمـ شهدا خودتون قرارم بدید بعد طلائیه به طور معجزه آسا آروم شدم مناطق فتح المبین ،معراج الشهدا ،سوسنگرد ،هویزه بازدید کردیم تواون چندروز پریسا دوستم بهم خبر داد یه شهید مدافع حرم روز آخر اسفند تو قزوین تشیع کردن که نامشون است بهش گفتم از جنوب که برگردیم همه باهم میایم خونه خالم حتما بهش خبر میدم که ببینمش -مهدیه *هوم -تومیایی قزوین دیگع *سادات عزیزم عایا من خود خانواده ندارم ؟ -ناملد بیا بریم اینا همه زوجن من تنها دلت برام نمیسوزه 😢😢 *ای شهید بشی توووووو -ان شاالله *والا دیگه حاج بابا باید سرپرستی منو قبول کنه بیست چهار ساعته خونه شمام -عاشقتم مهدیه دوروز در اختیار خانواده باش هشتم نهم دهم میریم قزوین *باز خدا خیرت بده دوروز استراحت دادی رسیدیم تهران مهدیه صحیح سالم تحویل خانواده محترم دادیم نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
امروز هشتم روز سال ۹۵هست قراره همگی باهم بریم قزوین با حساب ترافیک دونیم ساعت تو راه بودیم قبل دید و بازدید با اقوام تصمیم گرفتیم با شهدا دید و بازدید کنیم -بابا لطفا پیش یه گل فروشی نگه داریم میخام گل بخرم بابا: باشه چشم چندتا شاخه گل رز قرمز خریدم بالاخره رسیدیم مزار شهدا بدون توجه به سایرین به سمتی که قلبم دستور میداد حرکت کردم دقیقا کنار شهید مدافع حرم به خاک سپرده شده بود دو شهید از جنس دفاع از ناموس شیعه گل های رز پرپر کردم ریختم روی مزارشون گفتم :واسطه کربلام پیش اربابم حضرت عباس منو کربلای کن اون سه روز منو آقاسیدمحسن کار راهنمای گردشگری عملا انجام دادیم و کل قزوین نشان بچه ها دادیم خیلی خوش گذشت روزهای تعطیل سال ۹۵تموم شد حالا باید با یه برنامه دقیق یه سال منتهی ب ظهور ساخت نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر حلال استـ