eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
897 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌹✨ باران هر لحظہ بہ یاد مےبارد خورشید در آرزوے روے طلوع مےڪند و دریا با نورانےِ نوازش تو موج مےزند سلام بر تنها گل نرگس✋ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
مـــا بــے در ڪشاکش هستے بریده‌ایم ارباب مهربان و خطـاپوش مـــا ...🌱 ✨♥️ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
برگرد زمین، زمان تو را مےخواهد هر کشور این جهان را مےخواهد اینها همه یک طرف بدان آقا جان؛ یک مرقد بے نشان تو را مےخواهد! ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
مـــا بــے در ڪشاکش هستے بریده‌ایم ارباب مهربان و خطـاپوش مـــا ...🌱 ✨♥️ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
{🌿✨} °[ چہ سادھ لـوح‌اند... آنـان ڪہ مےپندارنـد عڪس را بہ دیـوار هاے خانہ‌ام آویختہ‌ام🖇 و نمےداننـد ڪہ مـن... دیـوار هاے خانہ‌ام را بہ عڪس آویختہ‌ام!♥ ]° ♥ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
مـــا بــے در ڪشاکش هستے بریده‌ایم ارباب مهربان و خطـاپوش مـــا ...🌱 ✨♥️ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
و من دارم که آخرروزی دوست داشتن ...•° عاقبت بخیرم می کند اللهم الرزقناحرم...🌱 ❤️ ...🍃 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#سلام_امام_زمانم 💚 سلام بر تو ای مولایی که بیرق #هدایت به یمن وجود #تو برافراشته است و سینه ات مالامال از #علم_الهی است ... 🦋 صبحت بخیر آقا 🦋 🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🌻⃟💛¦ درسلام‌بر ؛دست‌رابرسینھ‌میگذاریم تا‌قلب‌ا‌زجایش‌‌کَنده‌نشود... 🖐🏻ـ 🌻⃟💛¦ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 به دیوار تڪیه میدهم و نگاهم را به درخت ڪهنسال مقابل درب حوزه میدوزم ... چند سال است ڪه شاهد رفت و آمدهایـے؟استادشدن چند نفر را به چشم دل دیده ای؟... توهم ؟ بـےاراده لبخند میزنم به یاد چند تذڪر ... چهار روز است ڪه پیدایت نیست... دوڪلمه اخرت ڪه به حالت تهدید در گوشم میپیچد... نرید.. خب اگر نروم چـے؟ چرا دوستت مثل خروس بـےمحل بین حرفت پرید و ... دستـےاز پشت روی شانه ام قرار میگیرد! از جا میپرم و برمیگردم... یڪ غریبه در قاب چادر با یڪ تبسم و صدایے آرام... _ سلام... ترسیدی؟ با تردید جواب میدهم _سلام... بفرمایید..؟ _ مزاحم نیستم؟... یه عرض ڪوچولو داشتم. شانه ام را عقب میڪشم ... _ ببخشیدبجا نیاوردم!!.. لبخندش عمیق ترمیشود... _ من؟؟!....خواهر مفتشم... * یڪ لحظه به خودم امدم و دیدم چند ساعت است ڪه مقابلم نشسته و صحبت میڪند: _ برادرم منو فرســتاد تا اول ازت معذرت خواهــــــےڪنم خانومے اگر بد حرف زده.... در ڪل حلالش ڪنے. بعد هم دیگه نمیخواســت تذڪر دهنده باشه! بابت این دو باری ڪه با توبحث ڪرده خیلے تو خودش بود. هـے راه میرفت میگـفت: اخه بنده خدا به تو چه ڪه رفتـے با نامحرم دهن به دهن گذاشتـے...! این چهار پنج روزم رفته به قول خودش ادم شه!... ــ ادم شه؟؟؟...ڪجا رفته؟؟؟ _ اوهوم...ڪار همیشگے! وقتــــے خطایــــے میڪنه بدون اینڪه لباسے،غذایــــے، چیزی برداره. قران،مفاتیح و سجادش رو میزاره توی یه ساڪ دستـےڪوچیڪ و میره... _ خب ڪجا میره!!؟ _ نمیدونم!... ولـے وقتـے میاد خیلـے لاغره...! یجورایـے باچشمانـے گرد به لب های خواهرت خیره میشوم... _ توبه ڪنه؟؟؟؟... مگه... مگه اشتباه ازیشون بوده؟... چیزی نمیگوید. صحبت را میڪشاند به جمله اخر... _ فقط حلالش ڪن!... علاقه ات به طلبه ها روهم تحسین میڪرد...!... اینم بزار پای همینش * ... همنام پسر اربابـے....هر روز برایم عجیب تر میشوی... تو متفاوتـے یا...؟ ...
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 ڪار نشریه به خوبـے تمام شد و دوستے من با فاطمه سادات خواهرتو شروع... انقدر مهربان، صبور و آرام بود ڪه به راحتـے میشد او را دوست داشت. حرفهایش راجب مرا هر روز ڪنجڪاوتر میڪرد. همین حرفها به رفت و آمدهایم سمت حوزه مهر پایان زد. گاها تماس تلفنـے داشتیم و بعضـے وقتها هم بیرون میرفتیم تا بشود سوژه جدید عڪس های من... جلوه خاصی داشت در ڪادر تصاویر. ڪم ڪم متوجه شدم خانواده نسبتا پرجمعیتـے هستید. علـےاکبر،سجاد،علـےاصغر،فاطمه و زینب با مادر و پدر عزیزی ڪه در چند برخورد ڪوتاه توانسته بودم از نزدیڪ ببینمشان. برادر بزرگـتری و مابقی طبق نامشان از تو ڪوچڪتر.... نام پدرت حسین و مادرت زهرا حتـے این چینش اسمها برایم عجیب بود. تورا دیگر ندیدم و فقط چند جمله ای بود ڪه فاطمه گاهی بین حرفهایش از تو میگـفت. دوستـے ما روز به روز محڪم تر میشد و در این فاصله خبر اردوی به گوشم رسید... _ فاطمه سادات؟ _ جانم؟.. _ توام میری؟... _ ڪجا؟ _ اممم...با داداشت... راهیان نور؟... _ اره! ما چند ساله ڪه میریم. بادودلـے و ڪمےمِن و ِمن میگویم: _ میشه منم بیام؟ چشمانش برق میزند... _ دوستداری بیای؟ _ آره... خیلـے... _چراڪه نشه!.. فقط... گوشه چادرش را میڪشم... _ فقط چی؟ نگاه معناداری به سرتا پایم میڪند... _ باید چادر سرڪنـے. سرڪج میڪنم،ابرو بالا میندازم.. _ مگه حجابم بده؟؟؟ _ نه!ڪے گفته بده؟!...اما جایـے ڪه ما میریم حرمت خاصـے داره!در اصل رفتن اونها بخاطرهمین سیاهـے بوده...حفظ این ... و ڪناری از چادرش را بادست سمتم میگیرد دوست داشتم هرطور شده همراهشان شوم. حال و هوایشان رادوست داشتم. زندگےشان بوی غریب و آشنایـے از محبت میداد... محبتـےڪه من در زندگے ام دنبالش میگشم؛حالا اینجاست... دربین همین افراد. قرار شد در این سفر بشوم عڪاس اختصاصـے خواهر و برادری ڪه مهرشان عجیب به دلم نشسته بود. تصمیمم را گرفتم... .‌‌.‌.
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 نگاهت مےڪنم پیرهن سـفید با چاپ چهره شـهید همت،زنجیرو پلاڪ، سـربند یازهرا و یڪ تسـبیح سـبز شفاف پیچیده شده به دور مچ دستت. چقدر ساده ای و من به تازگـے سادگے را دوست دارم... قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایـے به محل حرڪت ڪاروان برویم. فاطمه سادات میگـفت: ممڪن است راه را بلد نباشم. و حالا اینجا ایستاده ام ڪنار حوض آبے حیاط ڪوچڪتان و تو پشت به من ایستاده ای. به تصویر لرزان خودم در آب نگاه میڪنم ... این را دیشب پدرم وقتے فهمید چه تصمیمے گرفته ام به من گفت. صدای فاطمه رشته افڪارم را پاره میڪند. _ ریحانه؟... ریحان؟.... الو نگاهش میڪنم. _ ڪجایـے؟... _ همینجا....چه خوشتیپ ڪردی تڪ خور؟! ( و به چفیه و سربندش اشاره میڪنم) میخندد... _ خب توام مےآوردی مینداختـے دور گردنت به حالت.دلخور لبهایم راڪج میڪنم... _ ای بدجنس نداشتم!!... دیگه چفیه ندارید؟ مڪث میڪند.. _ اممم نه!...همین یدونس! تا مےآیم دوباره غربزنم صدای قدم هایت را پشت سرم میشنوم... _ فاطمه سادات؟؟ _ جونم داداش؟؟!!.. _ بیا اینجا.... فاطمه ببخشید ڪوتاهے میگوید و سمت تو با چند قدم بلند تقریبا میدود. تو به خاطر قد بلندت مجبور میشوی سرخم ڪنـــــے،در گوش خواهرت چیزی میگویـے و بلافاصله چفیه ات را از ساڪ دستے ات بیرون میڪشے و دستش میدهے... فاطمه لبخندی از رضایت میزند و سمتم مےآید _ بیا....!! (و چفیه را دور گردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم) _ این چیه؟؟ _ شلواره! معلوم نیس؟؟ _ هرهرهر!.... جدی پرسیدم! مگه برای اقا علےنیست!؟ _ چرا!... اما میگه فعلا نمیخواد بندازه. یڪ چیز در دلم فرو میریزد،زیر چشمے نگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی. _ ازشون خیلـےتشڪر ڪن! _ باعشه خانوم تعارفـے. و بعد با صدای بلند میگوید(... علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـے با حالـے!!) و تو لبخند میزنـے میدانـے این حرف من نیست. با این حال سر ڪج میڪنے و جواب میدهی: خواهش میڪنم! *** احساس ارامش میڪنم درست روی شانه هایم... نمیدانم از چیست! از یا... ...
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود... چشمانم دنبالت میگشت... میخواستم اخرای این سفر چند عڪس از بگیرم... اگر چه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـے را ثبت ڪنم... زمین پرفراز و نشیب فڪه با پرچم های سرخ و سبزے ڪه باد تڪانشان میداد حالـے غریب را القا میڪرد.. تپه های خاڪـے... و تو درست اینجایـے!...لبه ی یڪـے از همین تپه ها و نگاهت به سرخے آسمان است. پشت به من هستـے و زیر لب زمزمه میڪنـے: انها دیدند... اهسته نزدیڪت میشوم. دلم نمی آید خلوتت را بهم بزنم... اما... _ اقاے هاشمے !.. توقع مرا نداشتی... انهم در ان خلوت. از جا میپری! مےایستـے و زمانـے ڪه رو میگردانـے سمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و... از سراشیبـی اش پایین مےافتـے سر جا خشڪم میزند!!... پاهایم تڪان نمیخورد... بزور صدا را از حنجره ام بیرون میڪشم... ــ اقا...ها..ها...هاشمـے یڪ لحظه به خودم می ایم و میدوم ... میبینم پایین سراشیبـی دو زانو نشسته ای و گریه میڪنـے... تمام لباست خاڪـے است... و با یڪ دست مچ دست دیگرت را رفته ای... فڪر خنده داری میڪنم!! اما...تو... حتما اشڪهایت از سر بهانه نیست...علت دارد...علتـےڪه بعدها ان را میفهمم... بهانهنیست...علتدارد...علتـےڪهبعدها ا میفهمم... سعـے میڪنم اهسته از تپه پایین بیایم ڪه متوجه و به سرعت بلند میشوی... قصد رفتن ڪه میڪنے به پایت نگاه میڪنم... ... تمام جرئـتم را جمع میڪنم و بلند صدایت میڪنم... ــ اقـای هـاشـمی... ... یـک لحظـه نریـد... ترو خـدا... بـاور ڪنیـد من!... نمیخواســـــتم ڪـه دوبـاره.... دستتون طوریش شد؟؟... اقای هاشمی با شمام... اما تو بدون توجه سعـے ڪردی جای راه رفتن،بدوی!... تا زودتر از شر راحت شوی... محڪم به پیشانـے میڪوبم... ؟؟؟ . انقدر نگاهت میڪنم ڪه در چهار چوب نگاه من گم میشوی... .. یانه..... ماانقدر به غلط ها عادت کردیم که... در اصل چقدر من ... ... ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 پس کم کم اماده باشید. خودم به پدرشون زنگ میزنم و میگم.... شیرینی را در دهانم میچپانم و به اتاقم میروم.در را میبندم و شروع میکنم به ادا در اوردن و بالا پایین پریدن. مسافرت فرصت خوبی است برای عاشق کردن. خصوصا الان که شیر نر کمی ارام شده. مادرم لیوان شیر کاکائو بدست در را باز میکند. نگاهش به من که می افتد میگوید _ وا دخترخل شدی؟ چرا میرقصی؟ روی تختم میپرم و میخندم _ اخه خوشحاااالم مامان. لیوان را روی میز تحریرم میگذارد _ بیا یادت رفت بقیشو بخوری.. پشتش را میکند که برود و موقع بستن در دستش را به نشانه خاک بر سرت بالا می اورد. میرود و من تنها میمانم با یک عالم *** روی صندلی خشک و سرد راه اهن به جا میشوم و غرولند میکنم. مادرم گوشه چشمی برایم نازک میکند که: _ چته از وقتی نشستی هی غر میزنی. پدرم که در حال بازی با گوشـے داغون و قدیمـےاش است میگوید _ خب غرغر از دوری شوهره دیگه خانوم! خجالت زده نگاهم را از هردویشـان میدزدم و به ورودی ایسـتگاه نگاه میکنم.دلشـوره به جانم افتاده " نکند نرسـند و ما تنها برویم" از اسـترس گوشـه روسـری صورتی رنگم را به دور انگشتم میپیچم و باز میکنم. شوق عجیبی دارم،ازینکه این اولین سفرمان است. طاقت نمی اورم از جا بلند میشوم که مادرم سریع میپرسد: _ کجا؟ _ میرم اب بخورم _ وا اب که داریم تو کیف منه! _ میدونم! گرم شده! شما میخورین بیارم؟ _ نه مادر! پدرم زیر لب میگوید: واسه من یه لیوان بیار اهسته چشم میگویم و سمت اب سردکن میروم اما نگاهم میچرخد فکر اینکه هر لحظه ممکن است برسید. به آب سردکن میرسم یک لیوان یکبار مصـــرف را پر از اب خنک میکنم و برمیگردم. حواســـم نیســـت و ســـرم به اطراف میگردد که یک دفعه به چیزی میخورم و لیوان ازدستم می افتد... _ هووی خانوم حواست کجاست!؟ رو به رو را نگاه میکنم مردی قد بلند و چهارشـــانه با پیرهن جذب که لیوان اب من تماما خیســـش کرده بود! بلیط هایـی که در دســـت چپ داشت هم خیس شده بودند! گوشه چادرم را روی صورتم میکشم، خم میشوم وهمانطور که لیوان را از روی زمین برمیدارم میگویم: _ شرمنده! ندیدمتون! ابروهای پهن و پیوسته اش را درهم میکشد و در حالیکه گوشه پیرهنش را تکان میدهد تاخشک شود جواب میدهد: _ همینه دیگه! گند میزنید بعد میگید ببخشید. دردلم میگویم خب چیزی نیست که... خشک میشه! اما فقط میگویم _ بازم ببخشید نگاهم به خانوم کناری اش می افتد که ارایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتقل میکند! خب پس همین!! دلش از جای دیگر پر است! سرم را پایین میندازم که از کنارش رد شوم که دوباره میگوید _ چادریین دیگه! یه ببخشید و سرتونو میندازید پایین هری! عصبی میشوم اما خونسرد فقط برای بار اخر نگاهش میکنم _ در حد خودتون صحبت نکنید اقا!! صورتش را جمع میکند و زیرلب ارام میگوید برو بابا دهاتی! همان لحظه از پشـت دسـتی روی شـانه اش مینشـیند. برمیگردد و با چرخشـش فضـای پشـتش را میبینم. تو!! با لبخند و نگاهی ارام،تن صدایت را به حداقل میرسانی... _ یه چند لحظه!! مرد شانه اش را کنار میکشدو با لحن بدی میگوید _ چند لحظه چی؟ حتما صاحابشی! _ مگه اسباب بازیه؟... نه اقای عزیز بزارید تو ادبیات کمکـتون کنم! خانومم هستن.. _ برو اقا! برو به حد کافی اسباب بازی گونی پیچت گند زد به اعصابم... ببین بلیطارو چیکار کرد! ...
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 گوشه ای از چادر روی صـورتم را کنار میزنم و نگاهت میکنم. لبخندت عمیق اسـت. به عمق عشقمان! بی اراده بغض میکنم.دوسـت دارم جلوتر بیایم و روی ریش بلندت را ببوسم. متوجه نگاهم میشوی زیر چشمی به دستم نگاه میکنی. _ ببینم خانومی حلقت کجاست؟ لبم را کج میکنم و جواب میدهم _ حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگس... دستت را مشت میکنی و میاوری جلوی دهانت _ِاِاِا... چه اهمیتی؟... پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟ انگشتر نشونم را نشانت میدهم _ با این... بعدشم مگه قراره اصلا یادم بری که چیزیم یادآور باشه ! ذوق میکنی _ همممم... قربون خانوم ! خجالت زده سرم را پایین میندازم. خم میشوی و از روی عسلی یک شکلات نباتی از همان بد مزه ها که من بدم می آید برمیداری و در جیب پیرهنت میگذاری. اهمیتی نمیدهم و ذهنم را درگیر خودت میکنم. حاج اقا بلند میشود و میگوید _ خب ان شاءالله که خوشبخت شن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه! با لحن معنی داری زیرلب میگویـی _ ان شاءالله! نمیدانم چرا دلم شور میزند! اما باز توجهی نمیکنم و منم همینطور به تقلید از تو میگویم ان شاءالله. همه از حاج اقا تشکر و تا راهرو بدرقه اش میکنیم. فقط تو تا دم در همراهش میروی. وقتی برمیگردی دیگر داخل نمی آیے و از همان وسط حیاط اعلام میکنی که دیر شده و باید بروی. ما هم همگی به تکاپو می افتیم که حاضر شویم تا به فرودگاه بیاییم. یک دفعه میخندی و میگویـی _ اووو چه خبر شــد یهو!؟میدویید اینور و اونور! نیازی نیست که.بیاید. نمیخوام لبخند شــیرین این اتفاق به اشــک خداحافظی تبدیل شه اونجا... مادرم میگوید _ این چه حرفیه ما وظیفمونه تو تبسم متینی میکنی _ مادرجون گفتم که نیازی نیست. فاطمه اصرار میکند _ یعنی نیایم؟.... مگه میشه؟ _ نه دیگه شما بمونید کنار عروسما! باز خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم. با هر بدبختی که بود دیگران را راضی میکنی و اخر سر حرف، حرف خودت میشـــود. در همان حیاط مادرت و فاطمه را سـخت در اغوش میگیری. زهراخانوم ســـعی میکند جلوی اشـــک هایش را بگیرد اما مگر میشـد در چنین لحظه ای اشـــک نریخت. فاطمه حاضـر نمیشــود ســرش را از روی سینه ات بردارد. ســجاد از تو جدایش میکند. بعد خودش مقابلت می ایســتد و به ســر تا پایت برادرانه نگاه میکند،دست مردانه میدهد و چندتا به کـتفت میزند. _ داداش خودمونیما! چه خوشگل شدی! میترسم زودی انتخاب شی! قلبم میلرزد! "خدایا این چه حرفیه که سجادمیزنه"! پدرم و پدرت هم خداحافظی میکنند. لحظه ی تلخی است... خودت سـعی داری خیلی وداع را طولانی نکنی. برای همین هر کس که به آغوشت می آید سـریع خودت را بعد از چند لحظه کنار میکشـی. زینب به خاطر نامحرم ها خجالت میکشـید نزدیکت بیاید برای همین در دو قدمی ایســـتاد و خداحافظی کرد. اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه چادر میدیدم... میترسیم هم خودش و هم بچه درون وجودش دق کنند! حالا میماند یک من... با! جلومی ایم به سـرتا پایم نگاه میکنی. لبخندت از هزار بار تمجید و تعریف برایم ارزشـمند تر اسـت. پدرت به همه اشـاره میکند که داخل خانه برگردند تا ما خداحافظی کنیم. زهراخانوم در حالی که با گوشه روسری اش اشکش را پاک میکند میگوید _ خب این چه خداحافظی بود؟ تا جلو در مگه نباید ببریمش!؟ تازه آب میخوام بریزم پشتش بچم به سلامت بره ... حس میکنم خیلی دقیق شـده ام چون یک لحظه با تمام شــدن حرف مادرت در دلم میگذرد " چرا نگـفت به سـلامت بره و برگرده؟..." خدایا چرا همه حرفها بوی رفتن میده... "بوی خداحافظی برای همیشه" حسین اقا با ارامش خاصی چشم هایش را میبندد و باز میکند _ چرا خانوم... کاسـه آبو بده عروسـت بریزه پشـت علی... اینجوری بهترم هسـت! بعدم خودت که میبینی پسـرت از اون مدل خداحافظی خوشش نمیاد. زهراخانوم کاسه را لب حوض میگذارد تا اخر سر برش دارم. اقاحسین همه را سمت خانه هدایت کرد. لحظه اخر وقتی که جلوی در ایستاده بودن تا داخل بروند صدایشان زدی _ حلال کنید.... یـک دفعـه مـادرت داغ دلش تـازه میشـود و بـا هق هق داخل میرود. چند دقیقه بعد فقط من بودم و تو. دسـتم را میگیری و باخودت میکشی در راهروی اجری کوتاه که انتهایش میخورد به در ورودی. دســـت در جیبت میکنی و شـــکلات نباتی را در می آوری و سـمت دهانم می گیری. پس برای این لحظه نگهش داشــتی! میخندم و دهانم را باز میکنم. شکلات را روی زبانم میگذاری و با حالتی با نمک میگویـی _ حالا بگو امممم... میگویم امممم و دهانم را می بندم میخندی و لپم را ارام میکشی. _ خب حالا وقتشه... دست هایت را سمت گردنت بالا می آوری انگشـت اشـاره ات را زیر یقه ات میبری و زنجیری که دور
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 با اشک و بغض گفتم:زخمی شدی؟ -چیز مهمی نیست.بالاخره باید یه کاری میکردم که باور کنید جنگ بودم دیگه. وقتی نگاه نگران منو دید گفت: _یه تیر کوچولوی ناقابل هم به من خورد. بالبخند سرشو برد بالا و گفت: _اگه خدا قبول کنه. لبخند زدم و گفتم: _خیلی خب.قبول باشه..برو .مهمانها برای دیدن تو موندن. رفت سمت در،برگشت سمت من.گفت: _ممنونم زهرا.بودن تو اینجا کنار مامان و بابا و مریم و ضحی، اونجا برای من خیلی دلگرمی بود.خوشحالم خواهر کوچولوم اونقدر بزرگ شده که میتونم روش حساب کنم و کارهای سخت رو بهش بسپرم. لبخند تلخی زدم.رفت بیرون و درو بست.رفتم سر سجاده و نیت نماز شکر کردم. تو دلم گفتم خدایا خودت میدونی که من .اگه تونستم این مدت دوام بیارم فقط و فقط بخاطر کمکهای بوده.تو به من دادی وگرنه من کی باشم که کسی بتونه برای کارهای سختش رو من حساب کنه. همه رفتن.ولی مامان نذاشت محمد و مریم و ضحی برن... حالا که فهمیده بود مریم بارداره، میخواست بیشتر به مریم و محمد رسیدگی کنه.اتاق سابق محمد رو آماده کرده بود. محمد روی تخت دراز کشیده بود و ضحی ول کن باباش نبود.به هر ترفندی بود از اتاق کشیدمش بیرون. دست ضحی رو گرفتم و رفتیم تو آشپزخونه.به ضحی میوه دادم و خودم مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم.یه کم که گذشت،چشمم افتاد به در آشپزخونه. بابام کنار در ایستاده بود و با رضایتمندی به من نگاه میکرد.با چشمهام قربون صدقه ش رفتم. این بهترین جایزه بود برای من. سه روز از برگشتن محمد میگذشت و بالاخره مامان اجازه داد برن خونه ی خودشون. سرم خلوت تر بود... سه ماه بود بهشت زهرا(س)نرفته بودم.گل و گلاب گرفتم و صبح رفتم که زیاد بمونم. مثل همیشه اول قطعه سرداران بی پلاک رفتم.دعا و قرآن خوندم و بعد رفتم مزار عموم. اونجا هم مراسم گل و گلاب و دعا و قرآن رو اجرا کردم. مزار داییم یه قطعه دیگه بود... دو ردیف قبل مزار داییم،پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂🌹🍂 🌹🍂🌹🍂 🍂🌹🍂 🍃 محمد تو گوش امین چیزی گفت که نگاه امین فقط روی محمد موند. محمد بالبخند به امین،بابا، مامان و من نگاه میکرد. تو دلم گفتم خدایا خودت کمکم کن.من چکار کنم الان؟ امین به باباومامان نگاه کرد.بابا به فرش نگاه میکرد ولی نمیدونم فکرش کجا بود. مامان به محمد نگاه میکرد،منم به همه. نمیدونستم باید چکار کنم... محمد بالاخره رفت سمت مامان.گل روی میز گذاشت و روی زمین کنارش نشست. قطره های اشک مامان میریخت روی صورتش. محمد دستشو بوسید و فقط نگاهش میکرد. مامان هم محمد رو نوازش کرد،مثل اون روز که امین رو نوازش میکرد.چند دقیقه ای طول کشید. بابا بلند شد و محمد رو در آغوش گرفت، مثل اون روز که امین رو در آغوش گرفته بود. امین شاهد تمام این صحنه ها بود. نتونست تحمل کنه و رفت تو حیاط. محمد وقتی از بابا جدا شد،به جای خالی امین نگاه کرد،بعد به من نگاه کرد.با اشاره بهش گفتم رفت بیرون.اومد پیش من،آروم و بالبخند گفت: _میدونم خودت هم زندگی داری و باید به شوهرت برسی ولی حواست به زن و بچه های منم باشه. اشکهام جاری شد.گفتم: _محمد، من دیگه نمیتو... حرفمو قطع کرد و گفت: _قوی باش زهرا. نگو نمیتونم.تو باید بتونی.تا وقتی هست،تا وقتی دشمن داره،تا وقتی تو رکاب امام زمان(عج) اونقدر که اسلام پیروز بشه امثال من و امین باید بریم جنگ. باید باشی.نگو نمیتونم. بخواه کمکت کنه. حرفش حق بود و جوابی نداشتم... فقط از خدا کمک میخواستم.ازش میخواستم بهم توان بده. محمد رفت تو حیاط،پیش امین.خیلی با هم صحبت کردن. بعد از رفتن محمد،امین بهم گفت که _اون شب محمد بهش گفته بود،تا وقتی تو نرفته بودی سوریه من نمیدونستم خانواده م وقتی من میرم چقدر سختی میکشن تا برگردم.حالا هم وقتی من برم تو متوجه میشی.کنارشون باش. مخصوصا زهرا. اگه زهرا سر پا و سرحال باشه،میتونه حال بقیه رو هم خوب کنه. شب بعدش محمد با مریم و ضحی و رضوان که چهار ماهش بود،اومدن... ضحی بزرگتر شده بود و بیشتر میفهمید. یه روز از حضرت رقیه(س)بهش گفتم. خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود.منم دیدم شرایط مناسبه بهش گفتم بابا محمدت برای اینکه مراقب حرم حضرت رقیه(س)باشه میره و یه عالمه پیشت نیست.از اون روز به بعد همه ش به محمد میگفت کی میری مراقب حرم حضرت رقیه(س) باشی. علی و اسماء و امین هم بودن.طبق معمول مسئولیت مفرح کردن جمع اولش با من بود.کم کم امین هم وارد شد و با محمد کلی همه رو خندوندن. محمد فردا بعدازظهر میخواست بره.امین بیشتر حواسش به من بود.منم طبق معمول میکردم.از وقتی امین رفته بود احساس پیری میکردم.ولی الان بیشتر دلم میخواست بمیرم. دیگه تحمل این سختی ها واقعا برام سخت بود. گاهی آرزوی مرگ میکردم بعد سریع میکردم. گاهی به خدا شکایت میکردم که دیگه بسمه،بعد سریع استغفار میکردم. گاهی مستأصل میشدم، گاهی کم میاوردم.کارم مدام ذکر گفتن و استغفار و استغاثه بود. روز بعد همه ناهار خونه ما بودن.امین زودتر از همه اومد.حال و هوای خونه ما براش جالب بود.خونه ما همه میگفتن و میخندیدن و سعی میکردن وقتی با هم هستن خوش باشن.گرچه لحظات گریه هم داشتیم ولی از . امین تو کارهای خونه و ناهار و پذیرایی کمک میکرد.علی و خانواده ش هم اومدن.مثل دفعه قبل محمد زودتر تنها اومد. اول علی بغلش کرد.چند دقیقه طول کشید.بعد امین بغلش کرد.امین حال و هوای خاصی داشت.دوست داشت جای محمد باشه و بتونه بره سوریه.بعد امین نوبت من شد.دل من آروم شدنی نبود. هیچی نمیگفتم.اشک میریختم بی صدا. فقط میخواستم... خواندن هر پارت با ذکر صلوات مجاز میباشد ﴿اللهم صلے علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم﴾ به قلم🖌 بانو مهدی یار منتظر قائم ...
🌺🌺🌺🌺🌺 🌸🌸🌸🌸🌸 💠وقتی برای ما فقط یک مسافرت شده و 💠از همین مسیر می شوی 💠ما اهل زمینیم و تو اهل شمادعوتی به↙️ ♡♥◾کانــال مـــــداح شهیـد کربلایی حجت اللّٰه رحیمی ◾♥♡ https://eitaa.com/joinchat/3381264386Cabc12ef325
🌺🌺🌺🌺🌺 🌸🌸🌸🌸🌸 💠وقتی برای ما فقط یک مسافرت شده و 💠از همین مسیر می شوی 💠ما اهل زمینیم و تو اهل شمادعوتی به↙️ ♡♥◾کانــال مـــــداح شهیـد کربلایی حجت اللّٰه رحیمی ◾♥♡ https://eitaa.com/joinchat/3381264386Cabc12ef325
🌺🌺🌺🌺🌺 🌸🌸🌸🌸🌸 💠وقتی برای ما فقط یک مسافرت شده و 💠از همین مسیر می شوی 💠ما اهل زمینیم و تو اهل شمادعوتی به↙️ ♡♥◾کانــال مـــــداح شهیـد کربلایی حجت اللّٰه رحیمی ◾♥♡ https://eitaa.com/joinchat/3381264386Cabc12ef325
🌺🌺🌺🌺🌺 🌸🌸🌸🌸🌸 💠وقتی برای ما فقط یک مسافرت شده و 💠از همین مسیر می شوی 💠ما اهل زمینیم و تو اهل شمادعوتی به↙️ ♡♥◾کانــال مـــــداح شهیـد کربلایی حجت اللّٰه رحیمی ◾♥♡ https://eitaa.com/joinchat/3381264386Cabc12ef325
💠وقتی برای ما فقط یک مسافرت شده و 💠از همین مسیر می شوی 💠ما اهل زمینیم و تو اهل شمادعوتی به↙️ ♡♥◾کانــال مـــــداح شهیـد کربلایی حجت اللّٰه رحیمی ◾♥♡ https://eitaa.com/joinchat/3381264386Cabc12ef325
مـٰادَربزرگ می‌گفت: خُدا نِگاه میکنه بِبینه بـٰا بَنده‌هـٰاش چِه جُوری تـٰا می‌کنی تـٰا هَمون‌ جوری بـٰاهـٰات تا کنه...🌱 خوب کنیم🤷‍♂😊 ♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
💠وقتی برای ما فقط یک مسافرت شده و 💠از همین مسیر می شوی 💠ما اهل زمینیم و تو اهل شمادعوتی به↙️ ♡♥◾کانــال مـــــداح شهیـد کربلایی حجت اللّٰه رحیمی ◾♥♡ https://eitaa.com/joinchat/3381264386Cabc12ef325
💠وقتی برای ما فقط یک مسافرت شده و 💠از همین مسیر می شوی 💠ما اهل زمینیم و تو اهل شمادعوتی به↙️ ♡♥◾کانــال مـــــداح شهیـد کربلایی حجت اللّٰه رحیمی ◾♥♡ https://eitaa.com/joinchat/3381264386Cabc12ef325