💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل اول #پارت_ششم چند لحظه بعد او هم آمد . دوباره رانندگی اش بد شده بود . ه
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل دوم
#پارت_هفتم
فصل دوم
... جایی براي رفتن نداشتم . خانه مان که خالی بود ، پس چرا به خانه بروم ؟! مادر که به خانه مادربزرگ می رود . پدر هم یا در شرکت است یا با رفقایش در گردش! چرا فقط من به خانه بروم . سرگردان در خیابان ها قدم می زدم . حتی چند بار هم به فکرم رسید که فرار کنم . از این خانه لعنتی فرار کنم و بروم جایی که هیچ کس مرا نشناسد . دست هیچ کس هم به من نرسد .
اما وقتی که چند جوان با ماشین هاي شیک شان برایم می ایستادند یا بوق می زدند، این راه هم به نظرم مناسب نیامد . عواقبش از همین حالا معلوم بود . حالا دست کم اگر پدر و مادر نداشتم ، اما شخصیت ، شرافت و آبرو داشتم . بعد از فرار حتی این ها را هم از دست می دادم . آن وقت دیگر هیچ چیز نخواهم داشت !
وقتی به خانه رسیدم شب بود . نمی دانم چگونه به خانه رسیدم ، فقط زمانی سرم را
بالا آوردم و متوجه شدم که جلوي خانه ایستاده ام . هوا تاریک بود و خانه خالی و سوت و کور . با همان لباس ها افتادم روي تخت . چشمهایم را بستم تا کمی آرام شوم . در همین موقع ، به یاد اطلاعیه اردوي دانشگاه افتادم .
از بس اعصابم ناراحت و افکارم آشفته بود، زمان اردو را فراموش کرده بودم . شاید هم به همین علت بود که وقتی اطلاعیه اردو را دیدم ، توجهم را جلب نکرد. اصلًا آن موقع چنین سفري برایم مهم نبود . اما حالا نه! بیش تر از همیشه به چنین اردویی احتیاج داشتم ! جایش برایم مهم نبود . فقط دلم می خواست بروم .
بالاخره هم این قدر به فکرم فشار آوردم تا این که یادم آمد تاریخ حرکت صبح فرداست . بعد از آن بود که با خیال راحت و فکري آسوده خوابیدم .
این آسودگی با خوابی که دیدم ، ادامه پیدا نکرد . عجیب و تکان دهنده بود .
ترسیده بودم ؛ انگار از مادر فرار می کردم . هیچ راهی براي فرار نداشتم . به جز یک بالن.
دلم می خواست می توانستم سوارش شوم . می توانستم پرواز کنم و از زمین دور شوم . میان آن ابرهاي پشمکی و آسمانی که متعلق به پرنده ها بود بروم . ترس مثل
بندي پاهایم را بسته بود . چیزي بود که دلم را آشوب می کرد. اگر دچار حادثه شوم چه؟ راه دیگري هم نداشتم ، باید سوار می شدم . باید می رفتم . باید پرواز می کردم . از این زمین دور می شدم . حتی از پدر و مادر هم دور می شدم .
دلم می خواست بدانم در آسمان بودن چه حسی دارد . بی معطلی خودم را به بالن رساندم . به محض رسیدن و سوار شدن ، بالن از جایش حرکت کرد . هر چه بالن بالاتر می رفت، احساس ترس و تردید من هم کمتر می شد . آن پایین همه چیز کوچک کوچک بود. حتی فاصله ها هم کم می شد . بخصوص فاصله بین پدر و مادر که هر لحظه کمتر می شد . خورشید را دیدم که مرتب به او نزدیک می شدم ؛نزدیک تر و نزدیک تر . هر چه بالن بالاتر می رفت به خورشید نزدیک تر می شد . دلم از شادي و خوشحالی مالش می رفت .
کاش مادر می دید که چقدر به خورشید نزدیک شده ام . دوباره پایین را نگاه کردم . مادر داشت از جلوي چشمانم محو می شد. ترس برم داشت . دلم می خواست مادر کنارم بود ، اما او پایین بود و دستم به او نمی رسید .
هر لحظه بیشتر از جلوي چشمانم محو می شد می شد . با تمام قدرت فریاد زدم
« ! مادر ! مادر »
از صداي خودم بیدار شدم . صبح وقتی که بیدار شدم، پدر رفته بود.
آشفتگی تخت نشان می داد که پدر آخر شب به خانه آمده و صبح زود رفته است . با عجله ساك و لباسهایم را جمع و جور کردم .
خواستم در یادداشتی همه چیز را شرح دهم . اما حس خاصی مانعم می شد :«حالا که آنها به فکر تو نیستند ، تو هم به فکر آنها نباش .بگذار نگرانت شوند؛ بلکه کمی تنبیه شوند » .
ساکم را برداشتم و با عجله از خانه بیرون زدم . یادداشتی هم گذاشتم « من به مسافرت می روم» فقط همین !
وقتی به دانشگاه رسیدم ، فقط مسئولان اردو آمده بودند . به یکی از آن ها گفتم که براي ثبت نام اردو آمده ام . کمی جا خورد .
- امروز که دیگه روز حرکته ؛ نه روز ثبت نام ! ثبت نام ده روزه که تموم شده.
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل دوم #پارت_هفتم فصل دوم ... جایی براي رفتن نداشتم . خانه مان که خالی بو
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل دوم
#پارت_هشتم
- حالا اگر امکان داره لطفی بکنین ، ببینین راهی هست که من برنگردم .
- باشین تا ببینم می شه فکري براتون کرد یا نه؟! فعلاً اسمتون رو جزو ذخیره ها می نویسم ، اگر شانس بیارین و دو نفر از کسانی که ثبت نام کردن ،نیان، آن وقت می تونین با بقیه همراه بشین .
- چرادو نفر؟
- براي این که یه نفر دیگه هم قبل از شما اسمش را در ذخیره ها نوشته . شما یه گوشه منتظر باشین تا ببینم چی می شه!
ساکم را برداشتم و از اتاق خارج شدم . روي یکی از نیمکت هاي محوطه نشستم تا ببینم سرانجامم چیست . فکر زندگی گذشته و آینده مبهم چنان مرا مشغول کرده بود که اصلًا متوجه گذشت زمان نشدم . کم کم ، دیگران هم آمدند. مسئولین اردو به همه طرف می دویدند. در آن میان یکی بود که خیلی از کارها به او ختم می شد. همیشه هم اطرافش شلوغ بود. یکی صدایش کرد « فاطمه»!
فهرست اسامی هم دست او بود. دورش شلوغ بود. خوشم نمی آمد که منهم جلو بروم. ولی دلم می خواست زودتر وضعیتم مشخص شود. دلشوره عذابم می داد. تصمیم خودم را گرفتم و رفتم جلو.
- بالاخره تکلیف من چی شد؟ این را بلند گفتم.
آن قدر بلند که خودم هم از صدایم تعجب کردم. اما فاطمه اصلًا از صداي بلندم جا نخورد.
- چی شده عزیزم؟
از این همه خونسردیش لجم گرفت.
- بالاخره منو می برین یا نه؟
خانم « مریم عطوفت » ؟- چند لحظه اجازه بدین!
و بعد برگشت به سمت دختري که تا قبل از رسیدن من باهاش حرف می زد.
- سمیه جان! منم می دونم که راننده گفته ماشین مشکل داره. گفته اگر عیبی هم پیدا کنه مسئولیتش با اون نیست. ولی چیکار می شه کرد؟ دیگه حالا براي عوض کردن ماشین یا هر کار دیگه اي دیره!
دختري که اسمش سمیه بود، همان طور که به حرفهاي فاطمه گوش می داد، کمی چادرش را جمع کرد. پسري از کنار ما رد می شد که نگاهش بیشتر به یک مگس مزاحم می رفت تا نگاه. فاطمه دوباره به سمت من برگشت.
- و اما شما خانم عطوفت! اسم شما جزو ذخیره هاست. باید منتظر بشین تا بچه ها سوار شن. اون وقت مشخص می شه که جاي خالی داریم یا نه! اگر جاي خالی داشته باشیم، خوشحال میشیم که در خدمت شما باشیم.
صداي تند و عجولانه یک نفر دیگر، صحبتهاي فاطمه را قطع کرد.
- فاطمه! آقاي پارسا می گن پس چرا معطل هستین؟ بچه ها سوار شن راه بیفتیم. اگر دیرتر بشه، ممکنه به اشکال بخوریم.
فاطمه در حالی که زیر لب غرغر می کرد از کنار من رفت: «خوبه که همه تقصیرها هم به گردن خودشونه!»
دوباره تنها شدم. ساکی را که روي شانه ام بود پرتاب کردم روي زمین. همان وقت بود که دختري توجهم را جلب کرد. نمی دانم به خاطر تنهایی اش بود یا رنگ و مدل مانتویش. من خودم یک مانتوي این مدلی داشتم که براي عروسی دختر دایی رضا خریده بودم. بابا هیچ وقت نمی گذاشت آن را در دانشگاه بپوشم. می گفت این مانتوها مخصوص مهمانی رفتنه نه دانشگاه! نگاهش به جاي مبهمی خیره بود.نگاهش برایم آشنا بود. اما چیزي به یاد نیاوردم
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل دوم
#پارت_نهم
دختر هم خیلی زود از جلوي نگاهم رد شد.
فاطمه جلوي در اتوبوش ایستاده بود و با حرارت با کسی حرف می زد. رفتم جلوتر و رسیدم به او. گفتم:
- خانم تا کی باید صبر کنم؟ این بار دیگر صدایم بلند نبود. بغض کمی هم صدایم را گرفته بود. فاطمه باز هم لبخند نرمی زد و گفت:
- الان وضعیتتون مشخص می شه. اون خانمی هم که اسمش جلوي شما بود، آمده!
- ولی من الان سه ساعته که این جا معطلم! اون تازه آمده!
- به هر حال اسم ایشان جلوي شماست. در صورتی که تا پیش از این اسمتون در ذخیره ها هم نبود! فاطمه برگشت طرف دختري که کنار دستش بود.
- بیا عاطفه جان! شما این فهرست رو بگیر ببر توي اتوبوس، یه آمار از بچه ها بگیر. ببینم کیا نیومدن تا تکلیف دوست هامون هم مشخص بشه. و برگشت سمت من.
- راضی شدي عزیزم؟ الان همه چیز معلوم می شه.
عاطفه، دختري که رفته بود داخل اتوبوس، آمد دم دهانه ایستاد و از همان جا فریاد زد:
-فقط یه نفر نیامده. و خیلی تند از پله هاي اتوبوس جست زد پایین، با آن قد و قامت ریزه اش، حرکاتش بیشتر به پسرها می رفت تا دخترها...دوید و آمد کنار ما.
- خاله جون! یه نفر جا داریم. براي اولین بار از وقتی دیده بودمش، فاطمه ناراحت شد. این را از نگاهش فهمیدم و چروك هاي پیشانیش. ولی دلیلش را نمی فهمیدم. البته خیلی هم طول نکشید،
فاطمه گفت: - حالا ما دو نفر ذخیره داریم و فقط یه جاي خالی.
عاطفه همان طور که با فهرست اسامی بازي می کرد، ادامه داد :
- پس فقط یکیشون رو می تونیم ببریم! انگار نمی توانست آرام بگیره:
- بله؛ ولی کدوم یکی رو؟!
سکوت عاطفه و فاطمه نشانگر این بود که هر دو به حل این مشکل فکر می کنند. اما این سکوت زیاد هم طولانی نشد. صداي عصبی و لحن ناراحت سمیه آن را قطع کرد.
- فاطمه! فاطمه! مگر این خانم که اینجا ایستاده، این همه وقت منتظر نبوده؟ پس چرا گذاشتین اون خانمی که تازه اومده جاي ایشون رو بگیره ؟
از این که بالاخره کسی پیدا شده بود که مرا تحویل بگیرد، مرا نادیده نگیرد، خوشحال شدم،اما جواب فاطمه بازهم ناامیدم کرد.
- می گی چه کار کنم؟
- برو پیادش کن!
- زائر امام رضارو؟!
- اما فاطمه جان! این خانم از ظهر تا حالا این جا ایستاده، کلی ذوق و شوق داشته، هول و اضطراب داشته، حالا به همین راحتی ردش کنیم؟
- نه!
- پس چی؟
سکوت فاطمه نشانگر استیصال او بود.
دختري که از ظهر تا حالا این قدر دویده بود، حرف زده بود، حرف شنیده بود و مرا معطل کرده بود، داشت مستاصل می شد. عاطفه می خواست با ارائه یک راه حل مسخره، مشکل را حل کند:
- بد نیست اون خانم رو هم صدا بزنیم بیاد پایین. بگیم خودشون دو تا با همدیگه توافق کنن تا یکیشون رو ببریم. سمیه بازوي فاطمه را گرفت و کشید طرف اتوبوس.
- تو اصلًا بیا و ببین اون با چه وضعی و چه شکلی توي اتوبوس نشسته؛ بوي عطرش همه جارو گرفته. ببین اصلًا ما تا آخر اردو می تونیم با اون کنار
بیاییم؟!
بی اختیار به دنبال آن ها کشیده شدم. از پله هاي اتوبوس بالا رفتیم. فاطمه و سمیه جلویم ایستاده بودند و عاطفه هم نشسته بود روي صندلی راننده. احتیاجی به جستجو نبود؛ کسی که جاي من نشسته بود، همان دختر تنهایی بود که مانتویش مدل دار بود. ردیف پنجم، کنار شیشه نشسته بود. یک آینه گرد جیبی دستش گرفته بود و با دست دیگرش هم موهایش را به دور انگشت هایش می پیچاند و رها می کرد. داشت فیلم بازي می کرد. می خواست خودش را خونسرد و بی خیال نشان بدهد. یعنی که اهمیتی به حضور ما نمی دهد، ولی اهمیت می داد. یک بار سعی کرد نگاهی به سمت ما بیندازد. همان موقع بود که شناختمش. از نوع نگاهش!
نگاهش تیز و برنده بود، مثل تیغ! همان نگاه بود که به یادم آورد او جسورترین دختري است که دیده ام و این که من به او مدیونم. به خاطر روزي که از دانشگاه بر می گشتم و پسري مزاحمم شده بود.
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل دوم #پارت_نهم دختر هم خیلی زود از جلوي نگاهم رد شد. فاطمه جلوي در اتوب
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل دوم
#پارت_دهم
پسر دنبالم می آمد و حرف می زد. من از وحشت یا خجالت نزدیک بود گریه کنم. هر چه کردم از طعنه ها و نیش زبان هاي او فرار کنم، ممکن نبود. او دنبالم می آمد. از شدت استیصال و بیچارگی به گریه افتادم. او باز هم مسخره ام کرد. طاقتم تمام شد. به اطرافم نگاه کردم. خیابان خلوت بود و همین جسارت پسر را بیشتر کرده بود. فقط دختري آن سوي خیابان قدم می زد. برگشتم به سوي پسر و سرش فریاد کشیدم. یادم نیست که به او چه گفتم. فقط یک لحظه دیدم که دختري از سمت دیگر خیابان به این طرف آمد. پسر کمی ترسید. یا شاید نه، فقط
کمی جا خورد. اما تا آمد که فکري براي جیغ و داد بکند، دختر رسید به ما. به محض اینکه رسید، با مشت کوبید به چانه پسر، آن قدر ناگهانی که من فوراً ساکت شدم. گوش هاي پسر سرخ شد. معلوم بود برایش گران تمام شده. گفت :«حیف که دختری و الا..» ولی دختر نگذاشت او حرفش را تمام کند. چنان پرتوپ، سرو صدا کرد که پسر جا زد. گفت:«این درس عبرتت باشه که دیگه مزاحم دختها نشی»»پسر هم در حالی که غرغر می کرد و به همه دخترها بدو بیراه می گفت، رفت! دختر دستش را جلوآورد و گفت:
- اسم من ثریاست!
- منم مریم هستم!... خیلی متشکرم که کمکم کردي.
- نه بابا! چیز مهمی نبود جون تو! به فکرش نباش!
بعد با همدیگر راه افتادیم طرف سر خیابان. در طول راه برایم تعریف کرد که از دم دانشگاه با ما همراه بود. حتی پسر را هم دیده بود که با من حرف می زد، اولش خیال می کرد که من راضی ام! اما وقتی گریه و جیغ زدن مرا دید، آمد و دماغ پسره را سوزاند. معلوم بود که شناخت زیادي از پسرها داشت. سر خیابان هم از من خداحافظی کرد و رفت.
حالا او جاي من نشسته بود. همان که دنبالش می گشتم تا از او تشکر کنم. همان که عاشق جسارت و شهامتش شده بودم. سمیه از او خواست تا براي چند لحظه پایین بیاید. ثریا به روي خودش نیاورد.
- خانم شاهرخی! اگه ممکنه چند لحظه تشریف بیارین پایین!
بالاخره سرش را به سمت ما برگرداند.
- براي چی باید بیام پایین؟ مگه قرار نیست راه بیفتیم؟
- چرا راه می افتیم! ولی مشکلی پیش اومده که اگر شما هم همکاري کنین، زودتر حل می شه و راه می افتیم.
- مشکلات شما ربطی به من نداره. من اولین اسم ذخیره هام. یه نفر نیومده و نوبت منه که جاي اونو بگیرم. هیچ پارتی بازي و آشنایی هم توي کت من یکی نمی ره. مشکل شما هم ربطی به من نداره!
احساس بدي پیدا کردم. ثریا، دختري که به اون مدیون بودم، با آن صورت آرایش کرده و بوي عطرش، رقیب من شده بود. حالا تازه می فهمیدم که علت حمایت سمیه از من فقط مخالفت با حضور ثریا بود. معلوم بود که دختري با حجاب و اخلاق او، نمی تواند اخلاق و رفتار کسی مثل ثریا را تحمل کند. امان از آن روزي که دعوا کردن ثریا را هم ببیند!!
فکر کردم پس در این جا هم کسی مرا نمی خواهد. معطل چه هستند؟! با لگد بیرونم کنند!! پدرت را تنها گذاته ای که اینطور کنفت کنند؟!بخاطر اینکه عزا بگیرند چگونه تو را دک کنند! پس چرا معطلی . برگرد پیش بابایت. دست کم او تو را از خانه بیرون نمی کند.
ساک را برداشتم و برگشتم
از پله ها که می آمدم پایین صدای فاطمه را شنیدم. انگار به سمیه می گفت برویم بیرون. توجهی نکردم و رفتم.
صدای صداي فاطمه را شنیدم که از سمیه می خواست در این کار دخالت نکند. حتی برنگشتم نگاهی بکنم، صداي سمیه می آمد که می گفت:«خودت ازم خواستی کمکت کنم»
و دیگر صدایی نیامد!
چند لحظه بعد کسی از چند قدمی صدایم زد
-خانم عطوفت!
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل دوم #پارت_دهم پسر دنبالم می آمد و حرف می زد. من از وحشت یا خجالت نزدیک
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل دوم و شروع فصل سوم
#پارت_یازدهم
خواستم توجهی نکنم و بروم. پاهایم یاري نکرد، ایستاد. صدا نزدیک شد و رسید به من. فاطمه بود.
- کجا خانم عطوفت؟ به همین زودي از ما خسته شدین هنوز تا آخر اردو خیلی مونده.
چیزي نگفتم. فقط نگاه. صورتش سرخ شده بود. شاید چون دویده بود. شاید هم از روي شرمندگی بود.
- مثل اینکه قسمت شده شما هم با ما همسفر باشین. یه صندلی دیگه جور شده.
باور نکردم. او راه افتاد. یک قدم هم رفت.
- پس نمی آین؟
هنوز مردد بودم. دستی آمد و بازویم را گرفت. فشاري داد و کشید:
- بدو دیگه! اتوبوس راه افتاد.
و من کشیده شدم. دویدم. ردیف چهارم، کنار عاطفه یک صندلی خالی بود. فاطمه آن صندلی را نشانم داد. هنوز هم باور نمی کردم، هر چه سعی کردم بخندم، نشد. هنوز کمی از دست فاطمه دلگیر بودم.
فصل سوم
اصلا متوجه نشدم کی از تهران خارج شدیم.موقعی که به خودم آمدم،دیدم همه بچه ها آیه الکرسی می خوانند.فاطمه در میان اتوبوس،بین صندلی ها ایستاده بود.تا مدتی بعد هم متوجه غیر معمول بودن این وضع نشدم. اولین چیزي که باعث شد به این وضعیت ،مشکوك شوم،حرف عاطفه بود.
- خاله جون!چرا شما ایستادین!بذارین من بایستم،شما بشینین!!
فاطمه دست گذاشت روي شانه عاطفه واورابه زور نشاند.
- خاله جان! نکنه براي شما بلیط نخریدن؟!
- خریدن!ولی دوباره باطلش کردن!
عاطفه دوباره بلند شد وایستاد:
- پس بفرمایین.افتخار بدین جاي ما بشینین تا من به جاي شما طول اتوبوس رو اندازه گیري کنم.
فاطمه لبش را گزیدودوباره عاطفه را نشانید.
- کاش براي چند لحظه آرام می نشستی!
عاطفه نشست وفاطمه رد شد ورفت.جمله آشنایی در ذهنم جرقه زد
".مثل اینکه قسمت شده شما هم باما همسفر باشین!یه صندلی دیگه جور شده "!
از فکرم گذشت که این صندلی تازه از کجا پیدایش شد؟ مگر صندلی اتوبوس هم آب نبات چوبی است که از گوشه جیب در بیاید واخم هاي دختري اخمو و غرغرو را باز کند.
دوباره برگشتم و فاطمه را نگاه کردم که در عقب اتوبوس کنار چند نفر دیگر ایستاده بود و با آنها صحبت می کرد
".یعنی جایی براي نشستن نداره!پس....!! فاطمه دوباره به سمت ما برگشت. به سرعت رویم را برگرداندم و عرقم را پاك کردم. عاطفه در حالیکه با چشم هاي شیطنت آمیزش وبا تعجب مرا می پایید،گفت:
- الان چه وقت عرق کردنه؟خردادماهه تازه؟!
- کاري به گرما نداره.علتش حال خودمه.حالم خوب نیست!
- چته مگه؟چرا لب هات رو می جوي؟!
ول کن معامله هم نبود!
- چیزي نیست!وقتی عصبی شم.عرق می کنم و لب هام رو می جوم.
- نکنه به خاطر این که من کنارت نشستم،عصبی شدي؟خب اینو زودتر می گفتی.این ادا و اطوارها چیه از خودت درمی آري؟!
از جاش بلند شد وبرگشت طرف فاطمه.
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل دوم و شروع فصل سوم #پارت_یازدهم خواستم توجهی نکنم و بروم. پاهایم یاري
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_سوم
#پارت_دوازدهم
- فاطمه من می خوام جایم رو عوضپ کنم. این صندلی ارزونی خودت، من می رم پیش سمیه جون خودم.
دیگر معطل نکرد ورفت کنار ردیف پهلویی ما. صندلی اول سمیه نشسته بود. عاطفه سمیه راکمی هل داد سمت نفر پهلوییش.
- یه خوده مهربان تر بشین ببینم آبجی! بروآبجی!
- من که همون اول گفتم بیا سه تایی بنشینیم. فاطمه نشست کنار من!
- باشه! من فعلا می شینم هروقت پشیمون شدي ،بیا صندلیت را پس بگیر! من کمی خودم را جمع کردم و گفتم:
- من ....من! به خدا کاریش نداشتم، نمی دونم چرا ناراحت شد ورفت. فاطمه خندید:
- باتونیست!ناراحت نشو!این بازي هارو در آورد تامن بشینم.
دوباره کف دستم وصورتم عرق کرد.
- من.....!راستش من باید از شما عذر خواهی کنم.
- حرفش رو هم نزن! این منم که باید ازت عذرخواهی کنم. خیلی معطل شدي.امروز اوضاع بدجوري به هم ریخته بود.خیلی چیزها هنوز آماده نبود. دیگه لطف خدا بود که همه چیز جمع وجور شد.توي این اوضاع،من نتونستم به خوبی ازت استقبال کنم یادست کم چند کلمه باهات حرف بزنم.
- خواهش می کنم بیشتر از این خجالتم ندین. من همین قدر که جاي شما رو اشغال کردم وباشما تندي کردم،به اندازه کافی شرمنده ام. بازهم خندید:
- این صندلی ها مال بردن مسافره!من وتو هم با همدیگه فرقی نمی کنیم!از اون گذشته ، من به خاطر کارهایم بیشتر باید راه بروم وبه همه جا سر بزنم. حالا هم که می بینی فعلا نشسته ام.
البته بقیه بچه ها هم همین طورند. معمولا توي اتوبوس سیارند وجاي مشخص ندارند. مثل همین عاطفه که تا برسیم، پنج دور کامل اتوبوس رو گشت زده! رویش را به سمت عاطفه برگرداند.عاطفه که اسمش را شنیده بود،به سمت ما برگشت.در حالیکه معلوم بود روي حرفش به من است،گفت:
- چیه ؟چه خبره آبجی؟داري چغلی منو به خاله جون می کنی! و روبه فاطمه کرد:
- به این آبجی بگو پاتوي کفش ما نکنه.بد می بینه ها! فاطمه چشمکی به من زد وبرگشت طرف عاطفه:
- نه عاطفه جون!چرا این قدر خط و نشان می کشی؟خانم عطوفت داشت به من می گفت،به خاطر حضور تو یعنی عاطفه بوده که پشیمون شده وبرگشته"! از طرف من بهش بگو که بی خود ترسش روتوجیه نکنه ".صدا از پشت سر بود.ولی نفهمیدم کی بود. فاطمه شانه هایش را به علامت احتیاط جمع کرد.سرش را نزدیکتر آورد وآهسته گفت:
- راحله هم وارد میدون شد.
همونیکه پشت سر من نشسته. از اون دخترهاي فعال وپرجنب وجوش دانشگاه ست. عاطفه برگشت به عقب،پشت سر فاطمه.
-چی شده؟چی شده؟ حالا بده دس مادر عروس.
- اگه نمی ترسید که این قدر زود جا نمی زد.می ایستاد،اگه حقی داشت،میگرفت. فاطمه گفت:
- همیشه یکی _دوتا مجله و روزنامه باهاشه. هر جلسه سخنرانی یا بحثی تو دانشگاه باشه،اونم اون جاست.
برگشتم و به بهانه اي، صندلی پشت فاطمه را نگاه کردم.
فاطمه راست می گفت ; در اتوبوس هم مجله می خواند.چهره سبزه و چشم هاي درشتی داشت.برعکس،پهلودستی اش،دختري ضعیف وریز نقش،با رنگ ورویی سفید و پریده.به قول مادربزرگم مثل گچ!چشم هاي ریزش هم پشت عینک ته استکانی اش مخفی شده بود.او هم داشت کتاب می خواند.فاطمه گفت فقط می دونه که اسمش فهیمه است.
عاطفه گفت:
- اگه حقی داشت که پایمال میشه،تو چرا ازش حمایت نکردي؟
پیش خودم دست مریزادي به عاطفه گفتم. فکر کردم خوب مچ راحله را گرفته، ولی راحله هم گرگ باران دیده اي بود.
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_سوم #پارت_دوازدهم - فاطمه من می خوام جایم رو عوضپ کنم. این صندلی ارزون
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_سوم
#پارت_سیزدهم
- براي اینکه خوشم نمی آد به جنس زن ترحم کنم. من می گم دخترها و زن ها باید یاد بگیرن تا این قدر تو سري خور نباش. اگه یاد گرفته بودیم حق خود مونو بگیریم ونذاریم این قدر تو سرمون بزنن، حال و روزمون بهتر از حالا بود.
عاطفه گفت: - مگه حالا چه مونه؟ و از همین جا بود که محور بحث از روي سرمن رد شد.
نفس راحتی کشیدم وسعی کردم که فقط گوش کنم. این دفعه صداي جدیدي جواب عاطفه را داد. صدایی نازك و ظریف که هیچ شباهتی به صدا ولحن قوي راحله نداشت.
- چه مون نیست ؟ دیگه بیشتر از این تو سري بخوریم و صدامون در نیاد. دیگه بیشتر از این حقوقمون رو ضایع کنن وچیزي نگیم. مطمئن بودم که صدایی این قدر ظریف ونازك فقط مال فهیمه می تواند باشد.
آن جثه ریز نقش باید هم حنجره اش این قدر ضعیف باشد. فکر می کنم همین به میدان آمدن فهیمه بود که باعث شد از طرف مقابل هم نیروي جدیدي وارد بحث شود.
- یه باره بگو برده ایم دیگه! نیروي جدید، سمیه بود.راحله بازهم جا نزد.
- پس چی؟ فکر می کنی برده کیه؟ کسی که دو تا شاخ روي سرش داشته باشه؟! پس بذار تا تعریفی رو که از بردگی توي قرارداد تکمیلی منع بردگی وبرده فروشی شده برایت بگم.دقت کن":بردگی به معنی حال یا وضع کسی است که اختیارات ناشی از حق مالکیت،کلًا یا جزاً نسبت به او اعمال می شود وبرده کسی است که در چنین حال یا وضعی باشد ".
عاطفه با لحن خانم معلم در حال دیکته گفتن ادامه داد:
- نقطه سر خط!برگه هاتون رو بگیرین بالا، راحله خانم حسابی دور برداشتن!
احتمالا این پرچم سفید عاطفه بود. شاید میدید بحث کاملا جدي شده و او حالش را ندارد. یااینکه دلیل دیگري داشت که من نمی دانستم. یکی از بچه هاي جلوي اتوبوس فاطمه را صدا زد. گفت که آقاي پارسا کارش دارند وبیاید جلو. فاطمه عذر خواهی کوتاهی از بچه ها کردورفت. عاطفه فوراً خودش را انداخت جاي او. انگار می خواست که از فشاري ،چیزي فرار کند.ولی،راحله قصد کوتاه آمدن نداشت.
- ببینین!واقعاً موقعی که پدر یا قیم یه دختر بتونه دخترش رو بدون اجازه اون، به کسی وعده بده یا وادار به ازدواج کنه ودر ازاش پول یا جنس دریافت کنه،اون دختر چه فرقی با یه برده داره؟یا مثلا وقتی زنی بعد از مرگ شوهرش به ارث برسه واقوام شوهرش حق داشته باشن با پرداخت کمی پول اون روبه کس دیگه اي واگذار کنن،این زن برده نیست؟
سمیه گفت: - خب اینها چه ربطی به ما داره؟مگه ما الان داریم تو چنین وضعیتی زندگی می کنیم؟
- نه! من الان راجع به خودمون تنها حرف نمی زنم. من دارم راجع به ظلم تاریخ حرف می زنم. من دارم می گم در طول تاریخ و در همه جاي دنیا ، در تمام اقوام ، زن همیشه مظلوم بوده وحقوقش پامال شده !
بحث به جاي حساسی رسیده بود. من و عاطفه بر عکس روي صندلی نشستیم تا راحله و فهیمه را هم ببینیم . فهیمه گفت _ :
-مثلًامی دونستین که تو قسمتی از تمدن ایران ، زن جزو چارپایان بارکش محسوب می شده . تمام شغلها و کار هاي سنگین به دوش او بوده ، ولی حق نداشته با شوهرش یک جا سکونت کند و غذا بخوره !
عاطفه گفت _ : ایران خودمون ؟
فهیمه گفت _ : بله ، همین ایران خودمون ! البته نه این که فکر کنی فقط تو ایران از این خبر ها بود. نخیر ! اوضاع بقیه جاها صد درجه از این جا بدتر بود . مثلاً تو استرالیا زن رو بعنوان حیوون اهلی می دونستن که فقط می شه براي دفع شهوت و تولید مثل ازش استفاده کرد. یا اینکه روز سوم مرگ شوهر ،زن جزو اموال برادر شوهر به حساب می اومد. تو هند هم زن ها حق نداشتند اسم شوهرشان را صدا بزنن . فقط می تونستن اون ها رو بعنوان عالی جناب یا خداوندگار خطاب کنن . مرد هم زنش رو به عنوان خدمتکار وکنیز صدا می کرد. راحله همان طور که هنوز سرش تو مجله اش بود ، گفت :
- بابا!تا همین چند سال پیش،توي هند وقتی مردي می مرد و می خواستن جنازه اش رو خاکستر کنند،زنش باید خودش رو پرتاپ می کرد توي آتیش جنازه شوهرش،وگرنه از طرف جامعه و خانواده خودش طرد می شد.
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_سوم #پارت_سیزدهم - براي اینکه خوشم نمی آد به جنس زن ترحم کنم. من می گم
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_سوم
#پارت_چهاردهم
عاطفه
دستش را به این طرف وآن طرف تکان داد. - پس به هر جا که روي،آسمون همین رنگه.
این یک جمله را با حالتی شاعرانه گفت.
فهیمه هم دلش نیامد اوراازحس در بیاورد.پس بازهم گفت تا عاطفه بیشتر توي حس برود. - توي آفریقا وقتی مرد می خواست سوار اسب بشه،زن موظف بود برایش رکاب بگیره.توي چین رسم بود که مرد مقروض،به جاي طلبش،زن و دخترش روبه طلبکار بده.یا مثلًا گوشت خوك ومرغ مخصوص مردها و خدایان بود،حتی عده اي می گن که عامل گرایش به مسیح در زنان "پولینزي "این بود که در مذهب مسیح به زن ها اجازه خوردن گوشت خوك داده می شد.
عاطفه صورتش را در هم کشید: -حالا گوشت قحطی بود؟ آخه گوشت خوك هم تحفه اس.
راحله بالاخره سرش را از روي مجله بلند کرد: - نخیر اصلًا بحث خوبی یا بدي گوشت خوك نیست.بحث سر تبعیضی یه که همیشه و همه جا بین مردوزن قایل می شدن. سمیه دوباره وارد بحث شد: - گیرم که همچین چیزهایی هم بود؟ چه ربطی به الان ما داره؟ هر چی بود خدا رو شکر که تموم شده.
راحله دوباره رفت سراغ مجله اش. - اختیار دارین ما فکر می کنیم که تموم شده، وگرنه چیزي تموم نشده ;ممکنه کمی شکلش عوض شده باشه. می دونین که همین امروز هم مسائلی توي همین جامعه و خانواده هاي ما رخ می ده که صد پله از این کارها بدتره.
- منظورت چیه؟ یعنی تو می خواي بگی که امروز هم مردها،زن ها رودربندکردن؟
- ممکنه در ظاهر این طور نباشه،ولی این دلیل تموم شدن قصه مظلومیت زن نیست. مجله اش را بست وصدایش را بلند تر کرد:
- اگه تا دیروز این جسم زن ها بود که در اسارت مردها به سر می برد،امروز این روح و روان دخترها و زن ها ست که در اسارت و زورگویی و خود خواهی هاي مردهاست.
سمیه خندید: - شعار می دي؟
راحله حسابی جوش آورد: - شما یا خود تو به اون راه می زنی،یا اینکه واقعاً چشمهاتو به روي واقعیت بستی واین مسائلی رو که هر روز توي جامعه و دوروبر ما رخ می ده،نمی بینی؟ همین حالا به هر کدوم از این بچه ها که بگم، می تونه صدتا، هزارتا مورد از این زورگویی و فشارهایی رو که مردها وخانواده ها بر زنها ودخترها می آرن ،بگه!مگه نه بچه ها؟
بچه هاي دوروبر فقط سرشان را تکان دادند. معلوم نشد تایید بود یا انکار،
سمیه پوزخندي زد: -گفتم که حرفهاي شما همه اش شعار وادعاست راحله خانم!هیچ کس حرف رو تا یید نکرد.
راحله چند لحظه مکث کرد.انگار می خواست کمی خودش را کنترل کند.
- کدومتون می تونین همین الان، یه مورد از مسائلی رو که به سر خودتون اومده یا با چشمهاي خودتون دیدین،براي سمیه خانم تعریف کنین تا باورش بشه.
بازهم سکوت. همه سرهایشان را پایین انداختند.فکر می کنم فهیمه بود که چیزي را هم زیر لب زمزمه کرد،عاطفه خواست حرفی زده باشد:
- بله!این همه دانشجوي دخترنابغه ودانشمند وتیزهوش رو عوض هواپیما،دارن با اتوبوس می برن مشهد!
راحله نگاه تندي به عاطفه کرد.
عاطفه فوراً حرفش را خورد.شاید همین جمله تمسخرآمیز عاطفه بود که باعث شد راحله آن قصه را تعریف کند.
- خیلی خب! مثل اینکه هیچ کدومتون جرات حرف زدن ندارین.باشه!مهم نیست. من خودم اینقدر حرف براي گفتن دارم که می تونم تا آخر اردو براتون از این قصه ها بگم وتموم نشه.ولی حالا فقط به یکیش گوش کنین:
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_سوم #پارت_چهاردهم عاطفه دستش را به این طرف وآن طرف تکان داد. - پس به هر
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_سوم
#پارت_پانزدهم
راحله:
": یکی بود، یکی نبود، روزي روزگاري توي همین شهر تهرون، دختري زندگی می کرد مثل بقیه دخترها که اسمش ناهید بود. این دختر برعکس بقیه دوستهایش که همه شون سرشون به بازي وشیطنت گرم بود،علاقه زیادي به مطالعه داشت. براي همین درسش خیلی خوب بود. گذشت و گذشت تااین دختر به سال آخر دبیرستان رسید. ناهید که دیگه حالا دختر خوب و قشنگی شده بود،هنوز هم مرتب وشبانه روز سرش توي کتاب ودرسش بودوقصد داشت بره دانشگاه. تمام دبیرهاش به آینده اون امیدوار بودن. اما یه روز سرد زمستونی ،زنگ خونه اونا به صدا دراومد و یه مرد وچند تا زن به خواستگاري ناهید اومدن. دختر، اولش یکدندگی می کردکه می خواد درس بخونه. البته از اون جوون بدش نمی اومد. به نظر ،جوون مودب وسربه راهی بود. ولی دختر هم می خواست بره دانشگاه. اما بشنوین از اون جوون که سفت وسخت عاشق این دختر شده بود.براي همین هم ول کن قضیه نبود "
صداي پایی حواسم را پرت کرد. از پشت سرم بود،از جلوي اتوبوس. کمی به عقب برگشتم.فاطمه بود که به سمت ما می آمد.کمی خودم را جمع کردم.عاطفه راهم کشیدم طرف خودم. کمی جا بازشد وفاطمه کنار مانشست
". خلاصه این که جوون یه روز اومد خونه ناهید وبهش قول داد که بعداز ازدواج هم بتونه به درسش ادامه بده. دختر هم قبول کرد وعروسی سرگرفت. چند ماهی تا کنکور وقت بود. هروقت که دختر درس می خوند، شوهرش سعی داشت به او ثابت کنه که این کارها بی فایده است وبالاخره روز کنکور فرا رسید. ولی، مرد از صبح در خونه رو قفل کرد و نگذاشت که دختر به جلسه کنکور بره. دختر هر کاري کرد،مرد راضی نشد.مرد دوپایش را توي یه کفش کرده بود که نمی خوام دانشگاه بري. ازدختر التماس واصرار،از مرد هم انکار که راضی نیستم بري دانشگاه. ناهید گفت که قول قبل از ازدواج یادت رفته؟ ولی مرد قبول نکرد. گفت که حالا نظرم فرق کرده. دختر گفت که تو حق چنین کاري رو نداري. ولی مرد می گفت که حق دارم ;چون شوهرتم وتو باید به فرمان من باشی. من هم راضی نیستم که دانشگاه بري. بله! واین طوري شد که شاگرد اول دبیرستان دخترانه که امید تمام مسئولان مدرسه اش وفامیلش محسوب می شد، به خاطر نظر شوهرش از تحصیل و پیشرفت بازماند و مرد نه تنها نگذاشت که اون دختربه تحصیلاتش ادامه بده،بلکه براي این که فکر تحصیل رو از سرش بیرون کنه ،کتاب خوندن رو هم براي اون زن ممنوع کرد ".
دفعه قبلی که برگشته بودم فاطمه را ببینم، یک لحظه هم چشمم به عاطفه افتاد. حرفی نمی زد وبه دقت گوش می داد.
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_سوم #پارت_پانزدهم راحله: ": یکی بود، یکی نبود، روزي روزگاري توي همین شه
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_سوم
#پارت_شانزدهم
دوباره برگشتم طرفش که ببینم حالا در چه وضعی است،دیدم خیلی جدي و دقیق گوش می کند. مثل اینکه متوجه نگاه من شد. چون سرش را آورد جلوتر ودر گوشم گفت:
- می گم ولی فیلمش قشنگه،نه؟هندیه؟!
هیچ وقت نمی شد فهمیدکه در چه حالتی ست!جدي یا شوخی
"مدتی بعد ناهید بچه دار شد.بچه اش یه دختر بود. ولی زن راضی نبود،دلش نمی اومد یه بچه معصوم وبی گناه رو فداي خودخواهی ها وافکار شوهرش بکنه. براي همین هم دیگه بچه دار نشد. او از شوهرش قول گرفت که ترتیب بچه فقط زیر نظر او باشه و مرد چون می خواست به هر وسیله اي شده ناهید خونه نشین بشه قبول کرد. ناهید احساس می کرد براي درست تربیت کردن بچه اش به تجربیات دیگه اي احتیاج داره؛ ولی شوهرش فقط اجازه رفت و آمد با مادر و خواهرشوهرش، و گاهی هم مادر خودش رو می داد.
ناهید به تجربیات اون ها احتیاج نداشت، چون شوهرش نتیجه چنین تربیتی بود که او اصلًا خوشش نمی اومد. پس دور از چشمان مرد، شروع کرد به کتاب خوندن. همین وصال دوباره ناهید و کتاب هم بود که عشق و اشتیاق قدیمی به تحصیل و مطالعه رو در اون شعله ور کرد. ولی او که حالا خودش موقعیت استفاده از چنین موهبتی رو نداشت، سعی کرد تا تمام شور و اشتیاق به کتاب و مطالعه رو در وجود دخترش بدمد. بله! بالاخره اون بچه روز به روز بزرگ تر شد و پدرش پیرتر. اون بچه در اثر نوع تربیت مادرش و کتاب هایی که در اختیارش قرار می گرفت، عاشق کتاب و مطالعه شد. زمانه هم عوض شده بود و پیرمرد دیگر مانعی سر راه دخترش ایجاد نکرد. دختر توي دانشگاه قبول شد و از همان روزها تصمیم گرفت که هر چه در توان داره، علیه این ظلم و ستمی که به زن ها می شه مبارزه کنه»
راحله نفس عمیقی کشید. چند لحظه مکث کرد و بعد با وجود بغضی که صدایش را گرفته بود ادامه داد:
- خب بچه ها! اون دختر منم و اون زن شکست خورده یا ناهید، مادرمه! فکر می کنم حالا منظورم رو از ظلم به زن ها و دخترها، حتی در اوضاع امروز، فهمیده باشین. سکوت عمیقی فضاي بین بچه ها را پر کرده بود بود. همه بچه ها سرشان را فرو برده بودند میان شانه هایشان و به جلوي پایشان نگاه می کردند. انگار آن ها بودند که به جاي آن مرد شرمنده شده بودند. به نظر می آمد سمیه هم متاثر
شده است. مثل این که خجالت می کشید به راحله نگاه کند. فقط خود راحله بود که همچنان سرش بالا بود و در حالی که اشک هایش را پاك می کرد به عکس هاي مجله اش نگاه می کرد.
به سمت پنجره برگشتم. بیابان زرد و بی انتها به دنبالمان می آمد.
فقط بعضی اوقات رد شدن یک ماشین، سکوت بیابان و ما را می شکست. به یاد ثریا افتادم. به سمت او برگشتم. هم ردیف راحله و در طرف دیگر اتوبوس بود. ولی همچنان بی تفاوت و بی احساس به نظر می رسید. فقط کمی اخم، چروك به پیشانیش انداخته بود. داشت با قلبی طلایی که به زنجیر آویزان بود بازي می کرد. چند لحظه گذشت. صداي فاطمه سکوت را شکست:
- همه ما خیلی متاسفیم که می شنویم چنین اتفاقی توي جامعه ما می افته. من با شنیدن این سرگذشت، یاد حرف هاي یکی از اساتیدم افتادم که یادمه توي یکی از سخنرانی هاش چنان راجع به مظلومیت زن و ظلمی که در طول تاریخ به اون شده حرف زد، که من به گریه افتادم.
نگاهش کردم.
گریه که نه، ولی چیزي، ته رنگی از ناراحتی در گلویش بود. لحظه اي صبر کرد. فقط صداي قرچ قرچ شکستن انگشت هاي راحله می آمد.
- فکر می کنم شماها هم با من هم عقیده باشین چیزي که به ناهید ظلم می کرد فقط مردي با عنوان شوهر نبود، یعنی شاید خود اون مرد هم بی تقصیر باشه. خود راحله خانم هم گفت که این نوع تفکرات و نظریات اون مرد، حاصل تربیت سالیان زیاد خانواده اش بود. خانواده اش چطوري چنین نظریاتی رو پیدا کردن؟ خودش به عوامل زیادي بر می گرده که جامعه هم در به وجود آوردن این مسائل بی تقصیر نیست
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_سوم #پارت_شانزدهم دوباره برگشتم طرفش که ببینم حالا در چه وضعی است،دیدم
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_سوم
#پارت_هفدهم
راحله چیزي نگفت. فقط مجله اي را لوله کرده بود، می کوبید کف دست چپش. فهیمه من و منی کرد و گفت:
- منم حرف هاي فاطمه خانم رو قبول دارم. اصلًا ببینین این مشکلاتی که راحله درباره اش حرف زد، مشکلات فردي بود؛ یعنی مشکلی بود که فقط براي بعضی از افراد پیش می آد و توي همه خانواده ها نیست. همین طور که در خانواده ما چنین مسائلی نبود. این مشکل در ارتباطات بین دو فرد خاص وجود داشته. ولی مسئله این جاست که تازه این مشکل ما نیست. از مشکلات فردي که بگذریم که در انواع مختلفش وجود داره و قصه راحله یکی از انواع اون بود، بخشی « همه »
از مشکلات ما برمی گرده به مشکلاتی که در ارتباط با جامعه داریم و براي همه هم مشترکه.
راحله که کمی آرام تر شده بود و دیگه بغضش فرو نشسته بود، آخرین ذرات اشکش را پاك کرد و سرش را تکان داد.
- درسته! آفرین فهیمه جون! فکر می کنم شدت و وخامت اون مشکلات هم در مجموع تاثیرش کمتر از مشکلات فردي نباشه.
- ببینید! اولین مشکل و بزرگ ترین مشکل مادر راحله چی بود؟ محدودیت در انتخاب. یعنی انتخاب آینده اش، انتخاب سرنوشتش، انتخاب راه زندگیش دست خودش نبود.تا قبل از ازدواجش دست پدرش و بعد از اونم دست شوهرش بود.
- می دونین که این مشکل فقط منحصر به من و مادر من نبوده.
به نظر من این مشکل همه ماست. فقط شاید شدت و حدتش در مورد افراد مختلف و بنا به فرهنگ خانواده ها فرق داشته باشه.
فهیمه دیگر حالا با هیجان بیشتري حرف می زد. دماغش را خاراند و گفت:
- مثلًا کدوم یک از ما در ازدواجمون کاملًا آزادیم؟!بله. ممکنه بعضی از ما باشیم که خانواده مون حق انتخاب رو هم کاملًا به دختر واگذار کنن تا از میون خواستگارهاش، هر کسی رو خواست انتخاب کنه. ولی خود این هم یعنی محدودیت! یعنی این که دختر باید منتظر باشه تا شاید پسر ایده الش به
خواستگاریش بیاد و شاید هم نیاد.
عاطفه گفت: - به قول قدیمی ها گشنگی نکشیدي که عاشقی یادت بره! تو هنوز فکر این دماغ
سوختگی رو نکردي که ممکنه جایی بري خواستگاري و راهت ندهند! وگرنه هیچ وقت چنین آروزیی نمی کردي.
- بله! ولی بقیه انتخاب ها چی؟ انتخاب شغل و تحصیلات؟ مثلًا بعضی از رشته ها ورودش براي دخترها ممنوعه، در بعضی دیگر هم فقط درصد خاصی از دخترها رو قبول می کنن. دیگه انتخاب شغل که صد پله بدتره. اولًا که دخترها و زن ها رو به خیلی از مشاغل راه نمی دن. ثانیاً حالا با هزار مکافات شغلی گیرآوردي، به خاطر مسائل بچه داري و این حرف ها نمی تونی خوب به کارت برسی و به همین دلیل پیشرفت هم نمی تونی بکنی.
یک لحظه جاي مامانم را پیش خودم خالی کردم. البته پیش من که نه،ما خودمون سه نفر
بودیم. شایدبهتربود که کنار راحله و فهیمه بنشیند. راحله که انگار از صحبت هاي فهیمه نیرو گرفته بود،گفت:
- البته اینها چیزهاییه که گاهی به چشممون می خوره.ممکنه بعضی وقتها اعتراض کوچکی هم بهشون بکنیم.بگذاریم که ازروي اجبار قبولشون کردیم وگذشتیم ،چون راه چاره اي هم نداریم. ولی مسائلی هست،محدودیت هایی هست که به چشم نمی آد. ما هم اصلًا بهش توجه نمی کنیم، چه برسد به اعتراض!مثلًا اینکه دخترها حق ندارند توي کوچه وخیابان بدوند،حتی اگه مهمترین کار دنیارو داشته باشن یا دیرشون شده باشه.چرا؟ چون مردم فکر می کنن عجب دختربی حیاییه!حتی حق نداریم تو خیابون همدیگه رو بااسم کوچک صدا بزنیم یا بخندیم. وضع بعض هامون در مورد رفت وآمد کردن به خانه اقوام ودوست هامون که دیگه نگفتنیه! هزار دنگ وفنگ داره. حالا پسرها هم چنین محدودیت هایی دارند؟
سمیه با لحن طعنه آمیز گفت: - فکر می کنم چیزي داریم به نام حیاي زنانه یا دخترانه!
فهیمه عینکش را که پایین آمده بود،بالاتر گذاشت وگفت: - پس فشارها ومحدودیت هایی که بقیه برامون ایجاد می کنن چی؟
عاطفه دیگر مهلت نداد که فهیمه چیزي بگوید،ناله اي کردوگفت: - آي قربون اون دهنت برم فهیمه جون که گل گفتی،فدات بشم.زدي توي خال!مدینه گفتی وکردي کبابم.آقا!من یکی طرف فهیمه ام!چون فهمم داره چی می گه.
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_سوم #پارت_هفدهم راحله چیزي نگفت. فقط مجله اي را لوله کرده بود، می کوبید
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_سوم
#پارت_هجدهم
راحله زیر لب زمزمه کرد:
- چه عجب!
ولی عاطفه نشنیده گرفت.شاید وقت جواب دادن به اورانداشت.
- آقا ما تو خونه یه داداش داریم،بابامون رو درآورده. انگار شکم آسمون سوراخ شده وآقا از اونجا اجلال نزول کرده اند توي خونه ما. ماکه حق هیچ کاري نداریم،هیچ جا هم نباید بریم، به جاي خود. آقا هم در همه امورشون آزادن،به جاي خود.اصلًا انگار من وآبجی ام هم کلفت اونیم. یه ذره بچه،یه سال هم از من کوچیکتره، اما چپ می ره وراست میآد، دستور می ده. کی جرات داره که خرده فرمایشات آقا رو انجام نده،اون وقت خربیار وباقالی بارکن!اصلًا انگار نه انگار که ما هم آدمی،چیزي هستیم.
فاطمه گفت: - فکر می کنی تقصیر کیه؟
سمیه تک انگشتش رااز لاي دندان هایش در آورد وگفت: - تقصیر خودمونه. وقتی که خود ما زنها،خودمون رو دست کم می گیریم وبه خودمون ظلم می کنیم،دیگه چه توقعی از بقیه است؟
عاطفه دوکف دستش را بهم کوبید: - درست شد!همین یه قلم رو کم داشتیم. عالم وآدم که توسرمون می زنن،فقط همینمون مونده بود که خودمون هم بزنیم توي سر خودمون.
دهانم را باز کردم چیزي بگویم، ولی زود پشیمان شدم. اما فاطمه دید.
- از اول تا حالا این دوروبري ها حرف زدن و نظراتشون رو گفتن، جز خانم عطوفت و شاهرخی. بد نیست فعلًا نظر مریم خانم رو بشنویم و بعد هم نظر ثریا خانم رو.
کمی مکث کردم. صورتم داغ شد. فکر کنم خیلی سرخ شده بودم. از زیر چشم نگاهی به ثریا کردم. خواستم ببینم او در چه حالی ست؟هیچ! اصلًا انگار نه انگار که چیزي شنیده یا می خواهد بگوید. شاید اصلًا پیشنهاد فاطمه را نشنیده بود! مگه کره؟ لبم را گزیدم و بالاخره به حرف آمدم.
- خب! منم فکر می کنم که بچه ها راست می گن. یعنی ... یعنی این که فکر می کنم خود ما زن ها هم همدیگه رو قبول نداریم. یعنی...یعنی این که خودمون هم به خودمون اعتماد نداریم. چه طوري بگم؟! یعنی فکر می کنم دکتر هم اگر بخوایم بریم، دوست داریم پیش دکتري بریم که مرد باشه. یا براي آموزش رانندگی هم همین طور. فکر می کنم مربی مرد رو ترجیح می دیم و فکر کنم در مورد اساتید دانشگاه هم اوضاع همین طوره!
عاطفه رو به من کرد و گفت: - می بخشین، من فکر می کنم چیزي از حرف هاي شما سر در نیاوردم. من فکر می کنم راجع به کارهاي برادرم حرف زدم، ولی فکر می کنم شما چیز دیگه اي به هم بافتین. بد نیست فکر کنین
و ارتباط بین این دو رو بگین.
احساس کردم از کویر بخار بلند می شه. یا این که نه، شاید هم از کف جاده بود. هر چی بود که خیس عرق شدم. زیر چشمی به بچه ها نگاه کردم. فاطمه سقلمه اي به عاطفه زد. راحله و فهیمه هم به لبخندي اکتفا کردند. سمیه
چشم غره اي به عاطفه رفت. ولی ثریا؛ هیچ! انگار واقعاً صد ساله که کره! سعی کردم به روي خودم نیاورم و وانمود کنم که متوجه طعنه عاطفه نشده ام.
گفتم: - منظورم اینه که... اینه که تو خانواده شما هم، مادرت با این که زنه و باید طرف تو باشه، اما هواي برادرت رو داره. یعنی اون هم به تو توجهی نداره. فکر می کنم اون هم تو رو دست کم می گیره.
فقط وقتی که بچه ها خندیدند،فهمیدم که گند زدم . همه اش تقصیر این تکیه کلام « فکر کنم »بود!
دستمال کاغذیم را از جیب مانتویم درآوردم و عرقم را پاك کردم. سمیه صبر نکرد تا خنده بچه ها تمام شود وسط خنده هایشان حرفش را شروع کرد:
- البته موقعی که گفتم زن ها خودشونو دست کم می گیرن، دقیقاً منظورم حرف هاي مریم خانم نبود، اگر چه بی ارتباط هم نیست.
بچه ها ساکت شدند.
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_سوم #پارت_هجدهم راحله زیر لب زمزمه کرد: - چه عجب! ولی عاطفه نشنیده گر
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_سوم
#پارت_نوزدهم
به نظرم آمد که سمیه عمداً زود صحبتش را شروع کرد. انگار می خواست بچه ها را وادار کند تا خنده شان را قطع کنند. می خواست من کمتر خجالت بکشم. شاید هم واقعاً اون به گونه اي هواي مرا داشت. گفت:
- خب، موقعی که گفتم زن ها، دقیقاً منظورم صرف ارتباط زن ها با همدیگه نبود. بلکه منظورم شخصیت و هویت زن ها بود.
عاطفه اخم هایش را در هم کشید: - آتو دیگه چرا ادا و اطواردر می آري، قلمبه، سلمبه حرف می زنی. هنوز هیچی نشده از راحله واگرفتی؟
- خب، یعنی این که ما زن ها و دخترها به طور
معمول خودمونو دست کم می گیریم. جایگاه انسانی و اجتماعی خودمونو گم می کنیم. براي همین هم معمولًا زندگی و وقتمون
رو صرف چیزهاي بیهمده می کنیم. چیزهایی که هیچ ارزشی ندارن. به قول معروف، نه به درد این دنیا می خورن نه اون دنیا.
عاطفه با دست کوبید روي صندلی: - د بازم که همون شد آبجی، دلري بوگو بذار مام بفهمیم.
- خب این که هر روز باید یه ساعت از وقتمون رو پاي آینه تلف کنیم و خودمون رو آرایش کنیم. که چی؟ هیچی! باید همیشه یه آینه دنبالمون باشه و دقیقه به دقیقه خودمون رو توش تماشا کنیم و به چشم و ابرومون ور بریم که چی؟ هیچی! همه فکر و ذکرمون النگو و گردنبند و طلا شده که چی؟ هیچی! با لباس ها و مانتوهاي رنگارنگ بریم این طرف و اون طرف که چی؟ همه نگاهمون کنند! خب اینه معناي زن بودن؟ وقتی که ما خودمون رو این طوري دست کم می گیریم، باید به بقیه هم حق بدیم که به ما مثل یه عروسک نگاه کنن، نه مثل یک انسان.
- طعنه که نمی زنی؟
بالاخره او هم به حرف آمد! ثریا بود! سردي و خشونت عجیبی در صدایش موج می زد که با
لحن گرمش در آشنایی روز اولمون فرق می کرد. سمیه سرش را به سمت ثریا برگرداند:
- منظورت چیه؟ براي چی باید طعنه
بزنم؟
ثریا مستقیم و صریح خیره شد توي چشم هاي سمیه. - حس می کنم تو از بودن من توي این سفر خوشحال نیستی.
عاطفه خندید. خونسرد و بی خیال: - دیوونه شدي؟ معلومه که این طور نیست! چطور ممکنه فکر کنی که اون از تو خوشش نمی آد؟
براي چی باید این طور باشه؟
ثریا سرش را پایین انداخت. - پس منظورش از این حرف ها چی بود؟ سمیه هم سرش را پایین انداخت و کمی مقنعه اش را جلوتر کشید. - خب من!... من هیچ منظور خاصی نداشتم. من فقط عقیده ام رو گفتم، حرفم هم کاملًا کلی بود درباره حس خود کم بینی در زن ها.
ثریا دوباره سرش را بالا آورد. این بار جهت نگاهش به همه بود، با حالتی تدافعی. -
کی می گه؟ این دو تا هیچ ربطی با هم ندارن. آرایش کردن هیچ ربطی با خود کم بینی و این مزخرفاتی که تو می گی نداره. خود کم بینی یعنی این که زن هاي ما امروز خودشون رو توي خونه هاشون قایم کردن!
- خب پس تو که می دونی، بگو براي چی
آرایش می کنن؟
- معلومه! براي این که همه باید با سرو وضع مرتب رفت و آمد کنیم. همه می خوایم قشنگ تر باشیم. جایی که می ریم مسخره مون نکنن، تحویلمون بگیرن.
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_سوم #پارت_نوزدهم به نظرم آمد که سمیه عمداً زود صحبتش را شروع کرد. انگار
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_سوم
#پارت_بیستم
سمیه شانه اش را بالا انداخت: - نگفتم؟! این هم نمونه اش! لپ هاي سفید ثریا کمی قرمز شد.
- یعنی چی. این هم نمونه اش؟ درست حرفت رو بزن ببینم حرفت چیه! مگه خودت از تمیزي و زیبایی بدت می آد؟
-نخیر! من فقط حرفم اینه که چرا باید دختر دانشجو و تحصیلکرده ما این قدر احساس ضعف کنه که بخواد با زیباسازي ظاهرش اونو جبران کنه؟! ثریا ابروهایش را در هم کشید: - کی می گه؟ همه زیبایی رو دوست دارند. مگه تو دوست نداري؟
سمیه سعی می کرد خودش را کنترل کند: - چرا دوست دارم! من هم زیبایی رو دوست دارم؛ ولی نه فقط زیبایی رو! چیزهاي دیگه رو هم دوست دارم. حتی بعضی هاشون رو خیلی بیشتر از زیبایی با اون تعریفی که تو منظورته، دوست دارم.
ثریا دندان هایش را روي هم فشار داد: - تو...!...تو! - صبر کن! هنوز حرفم تمام نشده! تا یادم نرفته یه چیز دیگه رو هم بگم. سمیه به طرف بقیه بچه ها برگشت: -
همه تون، متوجه شدین که ثریا گفت به خاطر این که هر جا می ریم تحویلمون بگیرن، مسخرمون نکن. من می خوام بگم که فقط این ثریا نیست که چنین طرز فکري داره، همه مون همین طوریم! در اصل این یه فرهنگ غلط در جامعه بود که این فکر رو در زن ها و دخترها به وجود آورد که خوبی و برتري فقط توي قشنگی و زینت آلات و لباس هاي شیکه.
- تو فکر می کنی کی هستی که این طوري در مورد همه قضاوت می کنی؟
مسلماً صداي ثریا بلند بود. بیش از اندازه. ولی نه آن قدر که راننده فریاد بکشد و بگوید که « چه خبره؟ »
و با صداي راننده همه ساکت شدند. من و عاطفه و فاطمه و سمیه که رویمان به سمت عقب اتوبوس بود به طرف راننده برگشتیم. توي آینه بالا سرش نگاه کرد و گفت:
- معلوم هست اون وسط اتوبوس چه خبره؟ باباجون این جا اتوبوسه.میدون جنگ که نیس! دماام خیرسرامواتمون می خوایم رانندگی کنیم. باس حواسمون جم باشه یا نه؟
ثریا خواست حرفی بزند که فاطمه جلویش را گرفت. انگشتش را روي بینی اش گذاشت و لب پایینیش را گزید. ثریا دندان ایش را روي هم فشار داد و با مشت کوبید به صندلی جلوییش. شاگرد راننده به سمت او خم شد و چیزي گفت. راننده همان طور که جلویش را نگاه می کرد فریاد کشید:
- چی چی و صلوات برفسم آقا مجید! دانشجون که باشن! د اینا که یعنی تحصیلکردن که باس بیشتر رعایت حال ما رو بوکنن. دماام انسونیم به ابوالفضل! اعصاب داریم.
آقاي پارسا از جایش بلند شد و کمی با راننده صحبت کرد. راننده کمی سرش را به نشانه تایید تکان داد.
- چشم!...چشم! آقاي پارسا به خدا ایناام مث دختر خودمون می مونن. ولی شمام باس به ما حق بدي...چشم! به رو اون دو تا تخم چشمام.
آقاي پارسا از همان صندلی جلو که نشسته بود بلند گفت: - براي سلامتی آقاي راننده و آقا مجید و براي سلامتی تمام مسافرها صلوات بلند ختم کنین.
بعد از فرستادن صلوات، چند لحظه همه ساکت شدند.
صداي آهسته و فرو خورده عاطفه اولین صدایی بود که سکوت را شکست: - به علت خرد بودن اعصاب آقاي راننده دنباله جنگ تا چند لحظه دیگر....
پایان فصل سوم
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_سوم #پارت_بیستم سمیه شانه اش را بالا انداخت: - نگفتم؟! این هم نمونه اش!
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_چهارم
#پارت_بیست_و_یکم
فصل چهارم
سميه گفت:
- اون حق نداشت با يه سري دختر اينطوري حرف بزنه، فكر كرده ما كي هستيم يا اينجا كجاست كه هرچي از دهنش دراومد به ما بگه!
فاطمه گفت:
- قبول دارم رفتارش اشتباه و واكنش اون بيش از حد تند بود، حرفي نيست! ولي شايد هم اعصابش از جايي، ازبي خوابي يا هر چيز ديگه اي خرد بوده، نتونسته خودش رو كنترل كنه.
مثل اينكه ترس عاطفه ريخته بود. چون دوباره صدايش عادي شد.
- آره بابا! شماهم بي خودي پيله نكنين! بنده خدا گناه داره. اصلا" بيايين سراغ بحث خودمون.
راحله گفت:
- داشتيم راجع به خودكم بيني زنها حرف ميزديم. سميه خانم گفت كه آرايش كردن زنها براي اينكه توي جامعه تحويلشون بگيرن نشونه اينه كه زنها خودشون رو دست كم گرفتن، يا چيزي شبيه اين. البته من شخصا" نمي خوام حرفش رو كاملا" ردكنم. ولي ميگم اين ظاهر قضيه است و ما نبايد فقط در بند ظاهر بمونيم. بايد دنبال علتش بگرديم و ريشه اش رو پيدا كنيم.
فاطمه سرش را تكان داد:
- حالا به نظر خودت علت به وجود اومدن چنين روحيه اي توي زنها چيه؟
راحله كمي مكث كرد. مجله لوله شده اش را چند باري به صندلي جلويي كوبيد. انگار ترديد داشت يا ميخواست جوابش را سبك وسنگين كند.
- به نظر من...
- به نظر من، به خاطر تلقينيه كه در طول تاريخ به زنها شده، اونها هم باور كردن كه ضعيف و بيچاره ان. به حدي كه حالا خودشون هم خودشون رو قبول ندارن. به همديگه اعتماد نمي كنن.
عاطفه گفت:
- يعني چه؟ چي ميخواي بگي؟
- بذارين يه مثال بزنم. روزي بچه اي يه مكتب خونه ميخواستن از دست معلم يا ميرزاي بداخلاقشون راحت بشن. پس نقشه اي ميكشن. صبح، ميرزاكه ميآد دم در مكتب، يكي از بچهها رو ميبينه. پسره ميگه كه "سلام آقا! چرا رنگتون پريده؟ نكنه خداي نكرده مريض شده باشين". ميرزا با بداخلاقي ميگه كه "نخير! به تو مربوط نيست". توي راهرو يكي ديگه رو ميبينه كه بهش ميگه" سلام ميرزا! چرا چشمتون گود افتاده؟ فكر كنم زبونم لال مريض شده باشين؟ " بازهم ميرزا عصباني ميشه وبه بچه ميگه كه برو بشين سرجات. نفر بعدي توي اتاق به ميرزا ميگه" سلام استاد! چرا صداتون گرفته؟ حتما" مريض شدين! " خلاصه اين كه اين قدر گفتند تا استاد با رنگ پريده وچشم گود افتاده و صداي گرفته، بچه هارو فرستاد خونه! چند نفري خنديدند.
البته نه آن قدر بلند كه صدايشان از صندلي جلويي، جلوتر برود. چه برسد به اين كه به جلوي اتوبوس برسد.
بجز عاطفه كه اصلا" نخنديد، كاملا" هم جدي بود وگفت:
- برو ببينم بابا! داره قصه ميگه! درد ما چيز ديگه ايه، خانم خانما برامون قصه ميگه.
فاطمه با كمي تعجب پرسيد:
- خب نظر خودت چيه؟
- آهان! حالا اين شد يه حرف حسابي. پس گوشتون رو بدين به من تابراتون بگم. من ميگم چرا ما لقمه رو دور سرخودمون ميپيچونيم. واقعيت اينه كه ما چون زنيم، ذاتا" زير دستيم. هيچ چاره اي هم نيست، چون ضعيف تريم.
فهيمه بابي خيالي تكميلش كرد:
- اين نظر توي غرب به نظريه"جنس دوم" معروفه.
- من نه كاري به جنس نو ودست دومش دارم ونه به غرب وشرقش. من ميگم مازنها بايد به اندازه دهنمون حرف بزنيم. توقع زيادي هم نداشته باشيم. واقعيت روقبول كنيم. بي خودي هم مسائل و مشكلات رو توجيه نكنيم.
فاطمه پرسيد:
- به نظرتوواقعيت چيه؟
- به نظرمن واقعيت اينه كه ما ازمردها ضعيف تريم!
- ازچه نظر؟
- از خيلي نظرها. از نظر زور و قدرت، تواناييها و استعدادهاي ذهني، قدرت مقاومت در برابر مشكلات، اراده.... بجز احساسات! از لحاظ احساسات ما از مردها قوي تريم.
صدايش را پايين تر آورد. لحنش رنگي از طعنه وتمسخر گرفت:
- يعني زودتر گريه ميافتيم. راحله با سر به سمت عاطفه اشاره كرد:
- حالا همه تون به حرف من رسيدين؟! عاطفه هم يكي از نتايج اون تلقيناته!
- منظور؟
- يعني اينكه چند هزار ساله كه مردها زور زدن وبه ما اثبات كردن كه ما از همه لحاظ ضعيف تر از آنها هستيم!
عاطفه تاكيد كرد:
- البته جز احساسات.
معلوم نبود به شوخي يا جدي! راحله گفت:
- نه عزيزم! اين هم خودش يكي از همون تلقيناته! اونها به ما ميگن كه شما از لحاظ احساسات از مردها قوي ترين. ماهم دلمون رو به همين حرف خوش ميكنيم. در حالي كه اونها حتي به وسيله همين عامل، همين احساسات هم، ما رو تحقير ميكنن. چون، احساساتي بودن يعني زود گريه افتادن، اراده نداشتن، مقاوم نبودن، بي عرضه بودن. ميبينين كه! اونها حتي از احساسات ما هم براي تحقير وسركوب ما سوء استفاده ميكنن. ماهم باور كرديم وخودمون هم مبلغش شديم.
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_چهارم #پارت_بیست_و_یکم فصل چهارم سميه گفت: - اون حق نداشت با يه
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_چهارم
#پارت_بیست_و_دوم
سرم را برگرداندم طرف پنجره. احساساتي! بابا هم هر وقت ميخواست من را مسخره كند يا سر به سرم بگذارد، ميگفت" دختره احساساتي! " هيچ وقت از علاقه من به شعر راضي نبود ومن هم هيچ وقت نفهميدم كه احساساتي بودن چه عيبي داره؟ برگشتم طرف راحله وگفتم:
- ولي مگه احساساتي بودن چه اشكالي داره؟ اصلا" فرق بين انسان وحيوان همين احساساته!
راحله با تاسف سرش را تكان داد:
- بله! ولي ما اگه اين حرفها رو قبول كرديم بايد نتيجه اش رو قبول كنيم. بهمون ميگن پس شما فقط به درد بچه داري ميخورين! اون وقته كه بايد بريم گوشه خونه هامون چمباتمه بزنيم، صبح تا شب حرص و جوش مريضي و سلامت بچه هامون رو بخوريم و اون وقته كه ازخيلي حقوق اجتماعي، از مشاغل و مناصب محروم ميشيم. فقط به جرم احساساتي بودن! بله مريم خانم! اول فقط يه جمله رو قبول ميكني، ولي بعدش كلي از محدوديتها و محروميتها رو هم به خاطر همون يك جمله بايد قبول كني.
اما عاطفه هم كوتاه نمي آمد:
- پس چرا از چندتا استثنا كه بگذريم، هيچ موقع از تاريخ و در هيچ جامعه اي زنها، نقش موثري نداشتن. هيچ موقع بر جريانات تاريخي موثر نبودن.
راحله ميخواست چيزي بگويد كه عاطفه نگذاشت. دستش را بالا آورد و ادامه داد:
- بله! بله! خودم يادم اومد. ببخشين زنها در خيلي از حوادث تاريخي هم كارهاي مهمي انجام دادند. مثل ...
مثل آتش زدن تخت جمشيد، كشته شدن حضرت علي وامام حسن! باباجان اصلا" از اين حرفها بگذريم. توي جامعه ما رئيس جمهور شدن براي زنها ممنوعه، توي آمريكا كه آزاده، چند تا رئيس جمهور زن داشتن؟ يا توي همين دانشگاه خودمون بااينكه خيلي از پسرها كار ميكنن به اندازه ماهم درس ميخونن، ولي تو فعاليتهاي جنبي وكارهاي دانشگاه قويتر از دخترها هستن.
راحله بهت زده شده بود:
- عاطفه تو داري شوخي ميكني يا اين حرفها رو جدي ميگي؟
- منظورت چيه؟
- منظورم اينه كه فكر ميكنم تو باز هم مثل هميشه داري شوخي ميكني. فقط مارو گذاشتي سركارو سربه سرمون ميگذاري! آره! مطمئنم كه تو داري مارو بازي ميدي.
عاطفه با حالتي كاملا" جدي، شانه هايش را بالا انداخت:
- تو اگه ميخواي خودت رو بزني به اون راه، بزن! مهم نيست! ولي من سوال خيلي پيچيده اي نمي كنم. حرفم هم كاملا" ساده است. اين فهيمه خانم هم كه ميگفت تو غرب بهش ميگن" جنس دست دوم" ويه همچين چيزايي، پس خيلي هم پرت و پلا نيست.
راحله خودش را كنترل كرد. نفس عميقي كشيد وآماده شد. نگاه طولاني به عاطفه كردو پرسيد:
- من ازت يه سوال دارم!
عاطفه پوزخندي زد!
- اين گوش من مال تو! صدتا داشته باش، كي رو ميترسوني؟
دقيقا" از همون وقتي كه راحله براي يك بحث جدي آماده شد، انگار عاطفه برگشت تو لاك قبليش. راحله گفت:
- به نظر تو بين سفيد پوستها وسياه پوستها از نظر استعداد، احساسات، قدرت بدني وبقيه مسائل فرقي هست يانه؟
عاطفه لبخندي زد و نگاه كجي به راحله انداخت:
- ِاي ناقلا يه! اِي گوگوري مگوري! مِيخَي مَنو بندازي تو تِله؟! خيلي ناقلاچي تو! ولي من پنبه ات رشته كردم.
- جواب بده، فرقي هست يا نه؟
- ميخي به بچا ثابت كني كه چون من طرفدار قانون تبعيض نژادي ام، حرفام بي معنيه، نه؟
- جواب بده! عاطفه خانم!
- خيلي خب! چرا عصباني ميشي؟ "نه"!
راحله با بي صبري پرسيد:
- " نه" يعني چه؟
- يعني اينكه "NO" يعني اينكه " لا"! هيچ فرقي باهم ندارند. راحله نفس عميقي كشيد وبازدمش را پر صدا بيرون داد:
- پس به نظر تو چرا اگر به طور نسبي هم حساب كنيم، بيشتر دانشمندها ومتفكرهاي دنيا وتاريخ، سفيدپوستن؟
حالا نوبت عاطفه بود كه گيج شود:
- من نمي فهمم! اين چرا داره خودش رو مياندازه تو تله؟
راحله راضي به نظر ميرسيد:
- مثل اينكه ميخواي بحث رو بندازي تو شوخي وخودت رو بزني به اون راه! مهم نيست! من خودم جوابش رو هم ميگم. ميدونين كه! همگي قبول داريم كه بين نژادهاي مختلف سفيد پوست، سياه پوست، سرخ پوست وغيره، هيچ فرقي نيست. اما بازهم ميبينيم كه معمولا" كشورهاي سياه پوست در بدبختي به سر ميبرند وكشورهاي سفيد پوست در رفاه وآزادي. تازه توي كشورهايي مثل امريكا كه هر دو گروه وجود دارن، محلههاي سفيد پوست، تميز، شيك، مرفه وتقريبا" امن تر از محلههاي پست وكثيف ونا امن سياه پوستهاست ومي دونين كه بيشتر افراد سياه پوست اين محلات در فقر، بدبختي وبيكاري به سر ميبرن وغرق در فساد و مواد مخدرن! علتش چيه؟
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_چهارم #پارت_بیست_و_دوم سرم را برگرداندم طرف پنجره. احساساتي! بابا هم ه
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_چهارم
#پارت_بیست_و_سوم
راحله چند لحظه اي مكث كرد. نگاهي به بچهها كرد. همه ساكت بودند. شايد ميخواست ببيند كسي جواب ميدهد يا نه؟ كسي حرفي نزد، نگاه كشداري به عاطفه كرد وگفت:
- علتش خيلي ساده اس! براي اينكه هزار ساله كه سفيد پوستها دارن توي سر سياه پوستها مي زنن و اونها رو تحقير ميكنن. مرتب هم ميگن كه شماها لياقت هيچ كار مهمي رو ندارين وفاسدين! ميدونين كه حالا اين تبليغات به حدي رسيده كه الان بااين كه سالهاست علوم جديد پزشكي وروان شناسي تفاوت خاصي رو بين اين دو نژاد اثبات نكردن و با اين كه بعضي از ارگانها يا دولتها حاضر شده ان امكاناتي رو هم در اختيار سياه پوستها قرار بدن، اما اونها همچنان در همان گنداب وكثافت پيشين خودشون به سر ميبرن. حالا همين قصه رو منطبقش كنين با وضعيت زنها ومردها!
فهيمه عينكش را برداشت وهمان طور كه شيشه هايش را پاك ميكرد وسرش پايين بود، گفت:
- من، نه اينكه كاملا" با نظر عاطفه موافق باشم، ولي...
وديگر چيزي نگفت. عينك را آورد جلوي چشمش و به طرف نور گرفت. سعي كرد وانمود كند كه مشغول امتحان كردن شيشههاي عينك است. راحله كمي ابروهايش را به هم نزديك كرد:
- ولي چي؟ چرا حرفت رو خوردي؟
فهيمه عينكش را گذاشت جلوي چشمش، چشمهاي ريزش دوباره پشت عينك قايم شد. كمي به راحله خيره شد و بالاخره با ترديد گفت:
- ولي ميخوام بگم كه اين حرف يا نظريه اي كه عاطفه گفت به همين سادگيها كه فكر ميكنيم نيست و نمي تونيم به همين سادگي ردش كنيم.
ابروهاي راحله بيشتر به هم نزديك شدند:
- فهيمه حرف هات مبهمه! روشن تر حرف بزن تا ببينم چي ميخواي بگي؟
- چيز خاصي نمي خوام بگم. منظورم اينه كه...
منظورم اينه كه فكر نكنين حرفهاي عاطفه، حرفهايي عوامانه و سطحي است. نه! اين حرف سابقه دارترين نظريه در طول تاريخ راجع به زن هاست. دانشمندها و متفكرهاي زيادي هم راجع به اون، بحث كردن و كتاب نوشتن، شايد اولين اثر مكتوب هم به نظريات ارسطو برگرده، چون ارسطو معتقد بود كه زن، انسان ناقصه! افلاطون هم زنها رو توي آكادميش راه نمي داد! و حتي خدا رو شكر ميكرد كه زن خلق نشده.
من، مِن مِني كردم و گفتم:
- فكر ميكنم به خاطر اين بود كه اون موقعها فهم و دانش انسانها حتي دانشمندها هم از دنيا و انسان و مسائلش ناقص بود.
فهيمه از زير چشم نگاهي به راحله كرد و گفت:
- اتفاقا اين نظريه تو اديان الهي هم سابقه داره. مثلا تو عهد عتيق و عهد جديد كه كتابهاي مقدس و آسماني يهوديان و مسيحيان، اومده كه "حوا" از دنده چپ "آدم" آفريده شده يا اين كه ميگن شيطان به شكل مار در اومده و زن رو فريب داد و بعد زن، مرد رو فريب داد.
راحله با ناراحتي گفت:
- ولي خودت ميدوني كه، اين كتابها تحريف شده ان. دليلش هم اينه كه قرآن اين داستانهايي رو كه ميگي قبول نداره. قرآن ميگه شيطان "آدم" و "حوا" رو با هم فريب داد.
- فرهنگ و ادبيات كهن مون رو چي ميگي؟
- منظورت چيه؟
فهيمه گفت:
- منظورم اينه كه همه ما ضرب المثلهاي زيادي بلديم كه در اون زنها يا چيزهايي كه اختصاص به زنها دارند، پليد يا پست و نادرستن. مثلا اين كه " خواب زن چپه"!!
عاطفه با لحني شاعرانه گفت:
زن بلا باشد به هر كاشانه اي بي بلا نبود الهي خانه اي.
من هم گفتم:
- مادر بزرگ من ميگه: "دهان زن چفت و بند نداره ". هر وقت هم كه از دست يكي از عروس هاش ناراحت باشه يا اون چيزي به كسي گفته باشن، ميگه "زن، نخود زير زبانش نمي خيسه "!!
عاطفه نگاهي به ثريا كرد و گفت:
- از اون طرف ضرب المثلهاي ديگه اي هم هست كه روي امتيازات مردها تكيه دارن. خيلي هم زيادن. مثل "حرف مرد يكيه".
فهيمه سرش را به نشانه تاييد تكان داد:
- بله! متوجه هستين كه ما تو اين ضرب المثلها داريم قبول ميكنيم كه هيچ اطميناني به حرف زنها نيست و حرف مردها درسته. اينها حرفهايي است كه هر روز و بارها ميان مردم رد و بدل ميشه و جزئي از فرهنگ مردم شده. از اين گذشته در ادبياتمون هم همين نظريه يا ردپاش رو در اشعار و حكمتها و داستانهاي اُدبا ميبينيم. از فردوسي و نظامي گرفته تا داستانهاي سعدي، جامي و خيلي از بزرگان ادبياتمون!
راحله با حيرت و بلند گفت:
- نه!
فهيمه با تعجب تكرار كرد:
- نه! چي چي رو نه؟ ميخواي چند تا از داستانهاي گلستان رو برات تعريف كنم يا از شعرهاي فردوسي و نظامي بخونم؟
راحله با مشت كوبيد روي دسته صندلي:
- من اونها رو نمي گم كه، تو رو ميگم!
- من؟! براي چي؟
- يعني اين كه از تو يكي توقع نداشتم! تو ديگه چرا اين حرفها رو ميزني؟
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_چهارم #پارت_بیست_و_سوم راحله چند لحظه اي مكث كرد. نگاهي به بچهها كرد.
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_چهارم
#پارت_بیست_و_چهارم
فهيمه با لحني كه سعي ميكرد از راحله دلجويي كند، گفت:
- نه راحله جان! من كه بهت گفتم! من فقط دارم نظر بقيه رو ميگم. حرفهايي كه از قديم تا حالا گفته شده. اونم نه فقط ميان عوام، بلكه ميان دانشمندها، متفكرها، اديبان وقشرهاي روشنفكر جامعه. ميگم كه حتي همين امروز دكترهايي هستن كه با مقايسه اعضايي مثل مغز، اعصاب واستخوان بندي زنها و مردها سعي دارن ثابت كنن كه زنها از مردها ناقص ترن.
چند لحظه مكث كرد. به راحله و بچهها نگاه كرد. لبهايش را روي هم فشرد وادامه داد:
- من فقط ميگم كه اين حرفها ونظريات رو دست كم نگيرين! اين حرفها فقط جزو فرهنگ عوام نيست، بلكه جزو مسائل مشترك فرهنگ عامه است. من ميگم در طول تاريخ وحتي همين امروز بسياري از مسائل و پيچيدگيهاي تاريخ، دين، روان شناسي، جامعه شناسي روباهمين نظريه " جنس دوم " بودن توجيه ميكنن وبه نظر ميآد در طول تاريخ خود زنها هم به اين مسئله راضي تر بودن.
راحله سعي كرد بافشار دادن لبهايش روي همديگر، آرامشش را به دست بياورد:
- ميتوني مثال بزني؟
- مثلا" ميگن از قديم عقيده داشتن كه زنها ضعيفتر از مردهان وازشون توقع نداشتن كه تو جنگ هاشركت كنن، زنها به امنيت نسبي رسيده بودن، يعني، حتي بعد از تسخير شهرها هم لشكر فاتح كاري به زنها وبچهها نداشت. يااينكه تا موقعي كه در شهرهاي قديمي زنها از مردها جدا بودن، مشكلات كمتري گريبانگير زنها ميشد، چه در ارتباط با نوع زندگي و معيشتشون وچه در ارتباطهاي اجتماعيشون! ولي از موقعي كه در بعضي جوامع زنها خودشون رو از دايره اين نظريه خارج كردن، تازه در دسترس و دستبرد انواع سختي ها، مشكلات و تهاجمها واقع شدن.
راحله كمي مكث كرد وبعد گفت:
- ميدوني چرا تا قبل از اين زنها تو اين جامع دچار مشكل نمي شدن؟ چون اين نظريه، زمينه مقايسه بين زن ومرد رو از بين ميبره. طبيعتا" زنها هم توقعي نداشتن و از ظلمها وتبعيضهايي كه در حقشون ميشد ناراحت نمي شدن.
من كه ديگه حالا از دنياي تنهايي خودم خارج شده بودم ودر جريان هيجان بحث غرق شده بودم، اين بار با ترديد وخجالت كمتري اظهار نظر كردم:
- من فكر ميكنم عوضش راحتتر بودند.
راحله بدون اينكه مكثي كند، به تندي گفت:
- بله! درست مثل گوسفند! چون خبري از دنياي آدمها نداره وخودش رو هم با اونها مقايسه نمي كنه، معلومه كه زندگي بي دردسرتري از انسانها داره! اما اون اسمش زندگيه؟!
به ياد زندگي داغان خانواده خودمان افتادم. گفتم:
- پس اينهمه مشكلاتي كه امروز به وجود اومدن وحتي زندگيهاي معمولي و خانوادهها رو بهم ريخته ان، زندگيه؟
- " البته اين مرحله
گذره! "
راحله اين رو گفت وبعد هم اضافه كرد:
- ميدوني كه! بعداز اينكه زنها تحصيل كردن وبه آگاهي هاشون اضافه شد، تونستن وضعيت خودشون رو با مردها مقايسه كنن. تو اين مقايسه متوجه شدن چه ظلمها وتبعيضهايي كه در حقشون نمي شه! بعد موقعي كه خواستن حقشون رو بگيرن، با مخالفت مردها روبه روشدن; مردهايي كه ديگه حاضر به بازگشت اون حقوق ضايع شده به صاحباشون نبودن!
حرفهاي راحله قانع كننده بود. اعتراف كردم كه راست ميگويد! دست كم من يكي ديده بودم كه مامان براي گرفتن حقش چه طوري به آب وآتش ميزند. ناگهان نگاهم به عاطفه افتاد.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_چهارم #پارت_بیست_و_چهارم فهيمه با لحني كه سعي ميكرد از راحله دلجويي
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_چهارم
#پارت_بیست_و_پنجم
ناگهان نگاهم به عاطفه افتاد. ابروهايش را در هم جمع كرده بود وچشمهايش به هم نزديك شده بود. خيره به زير پاي راحله نگاه ميكرد:
- اون چيه اون زير؟! راحله؟
وبعد با لحني مشكوك گفت:
- انگار سوسك! سوسكه! زيرپات سوسكه!
راحله وفهيمه دريك لحظه ازجا پريدند. صداي جيغ فهيمه كه رفته بود روي صندلي وسرش را گرفته بود، به فرياد عاطفه اضافه شد. راحله خودش را كشيد وسط اتوبوس، ميان صندلي ها. صداي جيغهاي چند نفر ديگر هم بلندشد. ثريا همچنان خونسرد نشسته بود. راننده فريادي كشيد ومحكم زد روي ترمز. راحله كه وسط اتوبوس ايستاده بود وحواسش به زير پاهايش وصندليها بود، پرت شد كف اتوبوس! من هم از پشت افتادم روي صندلي جلويي. خودم را جمع وجور كردم وبرگشتم به سمت جلوي اتوبوس، راننده ترمز دستي را كشيد. شاگرد راننده وآقاي پارسا از جايشان بلند شدند. فاطمه، راحله را بلند كرد. شاگرد راننده گفت:
- چي شده عباس آقا؟ راننده درِ طرف خودش را باز كرد. آقاي
پارسا با نگراني رفت جلوتر:
- چي شده آقاي راننده؟ راننده پريد پايين. فاطمه سعي ميكرد بچهها را آرام كند. فهيمه را از روي صندلي آورد پايين! آقاي پارسا برگشت طرف شاگرد راننده وبا اشاره دست پرسيد كه چي شده؟ شاگرد راننده اول شانه هايش را بالا انداخت كه نمي داند وبعد در حالي كه سرش را تكان ميداد ولب هايش را به روي هم فشار ميداد پياده شد. راننده تكيه داد به يكي از لاستيكهاي اتوبوس. يك پايش را آورد بالا و از پشت به لاستيك تكيه داد. يك نخ سيگار را از جيب پيراهنش درآورد. هر چه قدر دنبال كبريت گشت، نبود. شاگردش كه آمد برايش كبريت كشيد. راننده سري تكان داد و كبريت را ازش گرفت. سيگار را روشن كرد و كبريت را انداخت زمين.
- چي شده؟ پس چرا رفت؟
- نمي دونم فكر كنم قهر كرد!
- يه ساعت ديگه هم كه هوا تاريكه حالا اين وقت شب توي اين بيابون چيكار كنيم؟
- همه اش تقصير اين ۵-۶ تاست. دوساعته دارن با همديگه بحث ميكنن! نمي دونم چي ميخوان از جون همديگه؟!
- ولي حالا از اين حرفها گذشته، اين راننده هم زياد شلوغش ميكنه. اين اَدا و اَطوارها توي سرويسهاي دانشگاه زشته!
سرم را برگرداندم توي اتوبوس، ببينم چه خبره. بچهها ناراحت بودند. بيشتر ناراحتيشان از دست ما بود! بعضيها ميگفتند كه راننده حق داشته كه قهر كرده! فقط ثريا بود كه هنوز بي خيال بود.
مثل ديوار يخي و منجمد، سرد و نفوذ ناپذير بود. به نظر ميآمد كه از قضيه امروز هنوز ناراحت است! معلوم نبود تا كي ميخواهد به اين بازي ادامه دهد؟ فاطمه سعي ميكرد تا بقيه را آرام كند. عاطفه بيشتر از بقيه بي قراري ميكرد!! چسبيده بود به شيشه. سعي داشت بفهمد كه بيرون چه خبر است. آقاي پارسا هم پياده شده بود و با راننده حرف ميزد. راننده عصباني بود. اين را از دست هايش ميشد فهميد كه به طرف اتوبوس تكان ميداد. آقاي پارسا هم دست راستش را گذاشته بود روي سينه اش. هي سرش را تكان ميداد و با دست ديگرش دست ميكشيد به چانه اش!
عاطفه گفت:
- داره ريش گرو ميذاره!
گفتم:
- ببين چه آتشي به پا كردي؟
گفت:
- راحله بدجور باد كرده بود. بايد كمي بادش رو خالي ميكردم.
- ولي به قيمت گروني داره تموم ميشه؟
- پس معلومه هنوز آقاي پارسا رو نشناختي!
دوباره بيرون را نگاه كردم. آقاي پارسا و شاگرد راننده دستهاي راننده را گرفته بودند و ميكشيدند. عاطفه فوراً نشست و گفت:
- بچهها ساكت! دارن آقا دوماد رو ميآرن.
يكي گفت:
- تو ديگه ساكت نمكپاش!
آقاي پارسا زودتر آمد بالا. فاطمه رفت جلو. چند جمله اي حرف زدند وآقاي پارسا دوباره رفت پايين. فاطمه چند قدمي جلوتر آمد. گفت كه خوشبختانه مشكل رفع شده وآقاي راننده دارن ميآن. خواهش كرد كه بچه ها كمي بيشتر مراعات آقاي راننده را رعايت بكنند. آقاي پارسا دوباره آمد بالا:
- براي سلامتي آقاي راننده و دوستشون وبراي سلامتي تمام مسافرها صلوات ختم كنين.
هنوز صداي صلوات تمام نشده بود كه راننده وشاگردش هم آمدند. راننده ديگر پشت فرمان ننشست. نشست جاي شاگرد.
- روشن كن بريم آقا مجيد!
آقا مجيد رفت طرف صندلي راننده. چند لحظه اي مكث كرد. برگشت سمت ما. همان طور كه سرش پايين بود وبا انگشت هايش بازي ميكرد گفت:
- خواهش ميكنم كمي بيشتر حال ايشون رو رعايت كنين. از همكاريتون متشكريم واز تاخيري كه به وجود آمد معذرت ميخوام. حالا به خاطر سلامتي خودتون وآقاي راننده يه صلوات بفرستين!
تا بچهها صلوات بفرستند، آقا مجيد هم نشسته بود جاي راننده. ماشين را روشن كرد وراه افتاد.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_چهارم #پارت_بیست_و_پنجم ناگهان نگاهم به عاطفه افتاد. ابروهايش را در ه
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_چهارم
#پارت_بیست_و_ششم
عاطفه گفت:
- اُف! چه جوون مودبي؟
گفتم:
- كي رو ميگي؟
- اون آقا مجيدرو مي گم ديگه، كمك راننده.
- آهان! آره خيلي مودب ومتين بود.
- حرف زدنش اصلا" به رانندهها نمي خوره.
گفتم:
- آره. دست كم بهتر از خيلي از پسرهاي دانشگاه حرف ميزد.
برگشت طرف من:
- پس پسنديديش؟!
- منظورت چيه؟
شانه هايش را بالا انداخت:
- هيچي! منظورم اينه كه اگه ميخواي آدرس خونه تون رو بده تا بگم آقاي پارسا بفرستدش خونه تون!
رويم را ازش برگرداندم:
- برو ببينم ديوونه!
از شيشهها خيره شدم به خورشيد. قرمز شده بود. هوا هم همينطور. اينجا توي بيابان، غروب خورشيد خيلي قشنگتر ومشخص تر از تهران بود،
صدايي گفت:
- حالا اين مسخره بازي چي بود درآوردي؟
برگشتم طرف صدا. خودش
بود; ثريا! پس بالاخره اون تكه يخ هم داشت آب ميشد. عاطفه برگشت طرف اون:
- به من چه؟ راحله وفهيمه از سوسك ترسيدن و اون بَلوا رو به پاكردن.
فاطمه كه داشت با راحله حرف ميزد، توجهش جلب شد. سرش را بلندكرد.
ثريا گفت:
- خودت هم مثل من خوب ميدوني كه هيچ سوسكي درميان نبود. تو عمدا" اين رو گفتي تا راحله رو بترسوني وخيط كني.
خداي من! پس آن تكه يخ، آنقدر هم كه به نظر ميرسيد، منجمد نبود. او از اول تا حالا حواسش به ما بود. حتي بحث را هم گوش كرده بود.
عاطفه شانه هايش را بالا انداخت:
- حالا گيرم كه اينطوري باشه! كه چي؟
مثل اينكه يادش رفته بود اصفهاني حرف بزند. راحله با عصبانيت بلند شد:
- توچه كار داري؟
- عاطفه به آرامي گفت:
- هيچي بابا، بيشين ببينم تا راننده دوباره عصباني نشده. همون دفعه بَسَت نبود.
راحله نشست عاطفه گفت:
- هيچي عزيز من! من فقط ميخواستم مطمئن بشم كه شما همون قدر كه ادعاي برابري با مردها رو ميكنين، شجاع هم هستين. ميخواستم مطمئن بشم كه واقعا" جرئت وجُربزه مبارزه با مردها رو دارين ومي تونين حقتون رو از اونها بگيرين. ولي متاسفانه ديدم كه نه! همه اش خيالات واهي بود! ادعاهاي پوچ!
وكف دستش را بالا آورد وتوي آنرا فوت كرد وگفت:
- پوف! همه اش خالي بود.
راحله پشت كله اش را كوبيد به صندليش:
- اوه خدا! اين دختر ما رو تا آخر اردو ميكشه.
ولي عاطفه اصلا" جا نزد:
- اولا" كه خدا بكشه، بنده چيكارس؟ ثانيا" كه از قديم گفتن، حقيقت تلخه! ثالثا" هم حالا خودمونيم، غريبه ايام ميونمون نيست.
آقاي پارسا وآقاي راننده وآقاي مجيد هم كه اون جلون، صداي مارو نمي شنفند.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_چهارم #پارت_بیست_و_ششم عاطفه گفت: - اُف! چه جوون مودبي؟ گفتم:
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_چهارم
#پارت_بیست_و_هفتم
سميه گفت:
- خب كه چي؟ چي ميخواي بگي؟
عاطفه بلند شد، سميه را كنار زد ونشست آن طرف:
- بذار بشينم اينجا كه اين راحله خانم رو بهتر تماشا كنم. فاطمه جون تو هم بشين سرجات، بذار اينجا يه كم خلوت بشه كه دوباره فشار راحله نره بالا.
راحله دندانهايش را فشار داد روي لب پايينش:
- بالاخره ميخواي حرفت روبزني يانه؟
- آهان! بله! بله! ميخواستم بگم كه ما چي چي رو داريم از خودمون قايم ودايم ميكنيم؟ چي چي رو ميخوايم توجيه كنيم؟ ماكه هنوز از يه سوسك ميترسيم چرا اينقدر ادعامون ميشه؟ بابا جون قبول كنين كه ما زنها يه نقطه ضعفهايي داريم. ترس هم يكي از اون هاست. گوشتون رودارين به من يا نه؟ باباجون اصلا" ماهيچي، زمون پيغمبر وحضرت علي قربونشون برم، يه دونه زن فرمانده نداشتيم. منظورم زني است كه فرمانده لشكر باشه. شما چند تا استاندار زن يا والي زن از زمان پيغمبر وحضرت علي سراغ دارين؟
راحله آرنجش را گذاشت روي دسته صندلي وچانه اش را تكيه داد به كف دست راستش. كمي لبهايش را جمع كرد ولُپ هايش راهم باد كرد وبعد گفت:
- ميدوني كه هر زماني مقتضيات خاص خودش روداره.
عاطفه لبهايش را كش دادو سرش راتكان داد:
- يعني چه؟
- يعني اينكه ما اينهمه راجع به نگاه ونظر مردم قديم وتمدنهاي كهن درباره زن صحبت كرديم. ميدونين كه اونها نگاه بسيار بدبينانه اي به زن داشتند. بخصوص توي عصر جاهليت ومردم بدوي عربستان كه هيچ بويي از احساسات و مَلَكات اخلاقي نبرده
بودن ودر كمال وحشيگري وخشونت زندگي ميكردن. ميدوني كه اونها تا چند سال قبل از بعثت پيامبر چه قدر زن رو تحقير وحتي دخترها رو زنده به گور ميكردن. اگر چه حالا هم رفتارشون خيلي بهتر از قبل نيست.
دختري كه تا حالا پيش سميه نشسته بود، بالاخره طاقت نياورد وبلند شد. گفت كه حال وحوصله اين بحثها رو نداره ومي ره جلو، پيش دوستهايش، اون كه رفت، عاطفه هم جايش بازتر شد، كمي جابه جا شد تا راحت نشست. بعد رو كرد به راحله وگفت:
- حالا اين حرفها چه ربطي به خدا وپيغمبر وائمه داشت؟ پيغمبر وائمه اصلا" اومدن كه همين مسائل رو از بين ببرن!
راحله گفت:
- بله! ويه كمي اش رو هم از بين بردن، ولي فقط كمي اش رو! بالاخره چنين جامعه اي هم تا حدي ظرفيت پذيرش حرفهاي جديد رو داشت. خودتون تصور كنين كه اگه كسي امروز بياد وبگه از امروز شترها هم حق حكومت برما رو دارند، واكنش ما چيه؟
ثريا همان طور كه چشمهايش را بسته بود و زانوهايش را تكيه داده بود به صندلي جلويي و وانمود ميكرد كه خواب است، زير لب گفت:
- بِه هَه. اين يكي هم كه زن وشتر رو با هم گذاشت تو يه كفه.
راحله فورا" سُرخ شد:
- نه! سوء تفاهم نشه! نه عزيزم! من نمي خوام اين دوتا رو باهم مقايسه كنم. ولي ميدوني كه اعراب جاهلي قديم زن وشتر روباهم هم شان ميدونستن. در حقيقت، هردو روبه يه اندازه دوست داشتن. پس ببينين ممكنه ما قبول كنيم كه يكي بياد وبرايمون از شتر حرف بزنه وبگه كه اون هم جان داره، احساس داره وما نبايد او را آزار بديم. ولي مسلما" اگه بگه كه شترها ميتوانند حاكم و فرمانرواي ما شوند، مسخره اش ميكنيم واصلا" حرفهاش رو قبول نمي كنيم.
عاطفه گفت:
- خُب حالا چي ميخواي بگي؟
- ميخوام بگم زمان صدر اسلام چون اعراب هنوز ديد خوب وحقيقي ومنصفانه اي به زن نداشتند، ائمه و پيامبر هم نمي توانستند به طور كامل حقوق زن رو بهش بازگردونند. ولي امروز كه ديگه چنين مشكلاتي رو نداريم وبه خوبي، زن، هويت واقعي اش وحقوقش رو ميشناسيم. ديگه لزومي نداره به سنت صدر اسلام وآن موقعها استناد كنيم. توي همچين مواقعي بهتره به قرآن و روايات استناد كنيم.
سميه كمي چانه اش را خاراند. معلوم بود كه مردد است. بالاخره مِن مِن كنان گفت:
- خُب نه اينكه منم بخوام بطور قطع و يقين بگم كه زنها از مردها پايين ترند، ولي چون راحله اين حرف رو زد خواستم بگم كه اتفاقا" ماتوي قرآن و روايات چيزهايي داريم كه بنظر ميآد نظر عاطفه رو تاييد ميكنه.
راحله ابروهايش رابهم نزديك كرد ونگاهش مشكوك شد:
- مثلا" چي؟
- خُب مثلا" آيه اي از قرآن كه ميگه " الرجالُ قوامون علي النساء " يعني به قول خودمون مردها سرپرست زن هان. بعضي جملههاي نهج البلاغه، يا مثلا" روايتي از امام صادق هست كه مردها رو از مشورت كردن با زنها برحذر ميكنه. يا مثلا" پيامبر در حديث " حولاء " كه خطاب به زني به نام حولاء هست، ميگن كه رضايت خدا از زن، در گرو رضايت شوهرشه!
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_چهارم #پارت_بیست_و_هفتم سميه گفت: - خب كه چي؟ چي ميخواي بگي؟ عاط
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_چهارم
#پارت_بیست_و_هشتم
راحله دست وسرش را به اطراف تكان داد. انگار مستاصل شده بود:
- تو چطور ميتوني چنين چيزهايي رو قبول كني؟ از كجا معلومه كه درست باشن؟
سميه دلخور شد، به تندي گفت:
- براي چي قبول نكنم؟! اينها روايات درست و صحيحي هستن كه تا حالا هيچ عالمي اونها رو رد نكرده!
راحله باز هم با همان حالت استيصال و در ماندگي قبلي اش گفت:
- اما آخه قبول كردنش مشكله! من هر كاري ميكنم نمي توانم اين حرفها رو به خودم بقبولانم!
- خُب براي اينكه منطقي با اين مسئله برخورد نمي كنيم! مگه خود مردها استعدادها وتواناي هاشون با همديگه يكسانه؟ خب هركسي توانايي واستعدادش با اون يكي فرق داره. الان ميان جمع خودمون، آيا استعدادهامون يه جور ويه اندازه است؟ ميان مردها هم كسي هست كه به اندازه علامه طباطبايي و بوعلي سينا استعداد داره، وبعضي افراد هم بيشتر از پنج كلاس نمي تونن درس بخونن. خب آيا ميشه هركسي اعتراض كنه كه چرا مثل كسي كه ازاوبالاتره، نيست؟
راحله گفت:
- اينها به هم چه ربطي داره؟
سميه گفت:
- خُب، اولا" چون همه مون از حالت عَدَم بوجود اومديم، حق هيچ اعتراضي به خالقمون نداريم! ثانيا" چون چنين تفاوتها و تنوعهايي لازمه نظام خلقت وعين عدالته، طبيعتا" خداوند هم از هركسي به اندازه استعداد وتوانايي اش توقع داره! پس اين ماييم كه بيش از اندازه از خودمون توقع داريم و زياده خواهي ميكنيم. پس مابايد كاملا" به اين وضعيتي كه داريم، راضي باشيم و به قول قديميها ناشكري نكنيم. مسلما" لطف خدا شامل ماهم شده است.
سميه كه ساكت شد، همه جاساكت شد. راحله خودش را با مجله اش مشغول كرده بود. فهيمه هم وانمود ميكرد كه بيرون راتماشا ميكند. سميه سرش راپايين انداخته بود، انگار داشت ناخن هايش رانگاه ميكرد. عاطفه از زير چشم، راحله و فهيمه را تماشا ميكرد و پوزخند ميزد. ثريا هم خودش را به خواب زده بود. انگار همه بچهها به ضعيف تر بودنشان راضي شده بودند. راحله نگاهي به بچهها كرد و نگاهي به مجله اش. وقتي كه صحبت كرد، حرفهايش آرام تراز قبل بود:
-البته به نظر منم صحبتهاي سميه خانم درسته. هرچند مطمئنم شواهدي توي احاديث و روايات يا آيههايي از قرآن هست كه برعكس مضمونيه كه سميه گفت. اما ميخوام بگم اصلا" فرض كنيم كه واقعا" بعضي شواهد از آيات و احاديث نبوي وائمه دلالت براين داشته باشند كه بايد بعضي محدوديتها روكه در عالم خلقت در وجود زنها قرارداده شده، قبول كرد. ولي بازهم من به ضروريات زمان تكيه ميكنم.
عاطفه سرش را به نشانه تاسف تكان داد:
- خير! مرغ راحله يه پاداره! راحله كوتاه نمي آد.
راحله گفت:
- بحث كوتاه اومدن نيست. ميدونين كه ما دودسته احكام داريم: احكام اوليه و ثانويه. احكام اوليه هميشه و براي همه زمانها ثابت هستن. ولي، احكام ثانويه با توجه به عامل زمان تغيير ميكنن يا وضع ميشن. قبول داريم كه در زمان صدر اسلام هم پيامبر وائمه محدوديت هايي براي زنها قايل ميشدن. مثلا" اينكه هيچ وقت زن نمي تونست حاكم يا قاضي بشه! ميدونين كه طبيعي هم بود، چون در اون زمان حاكم و قاضي بايد با تكيه بر دانستههاي خودش حكم ميكرد و چون زنها هم محدود بودند وسواد ودانش وذكاوت كمتري داشتند، پس زنها نمي تونستند به چنين مناصبي دست پيدا كنن. اما امروز....
راحله كمي مكث كرد، شايد خودش هم هنوز مردد بود. عاطفه مهلت نداد:
- اما امروز چي؟ امروز با اون روزها چه فرقي كرده؟ زنها مرد شدن؟
عوض راحله، فهيمه جواب داد:
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_چهارم #پارت_بیست_و_هشتم راحله دست وسرش را به اطراف تكان داد. انگار م
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_چهارم
#پارت_بیست_و_نهم
عوض راحله، فهيمه جواب داد:
- شايد من متوجه شده باشم كه راحله
چي ميخواد بگه! فكر ميكنم منظور راحله اينه كه امروزه با توجه به اين كه زنها حضور فعالتري درجامعه دارن وخيلي از اونها هم ازسطح سواد ودانش بالايي برخوردارند وازطرف ديگه، باگسترش يافتن جامعه وتخصصهاي مربوط به زنها، ما ميتونيم بعضي از احكام ثانويه رو كه حضور زن رو درجامعه محدود ميكنه، تغيير بديم. مثلا" اجازه بديم كه زنها هم مناصبي چون قضاوت وحكومت رو در اختيار بگيرن.
عاطفه گفت:
- ديگه چي؟ چيزديگه اي لازم ندارين؟
جوابش را راحله داد:
- اصلا" فرض كنيم كه اين احكام هم ثابت اند. اما ما بايد يه چيزديگه رو قبول كنيم. ميدونين كه امروزه ديگه جوامع فرق كرده اند. مسائلي درجامعه ما رُخ ميده كه درجوامع ديروز رُخ نمي داد وطبيعتا" مورد نياز زنها هم نبود. اما زنهاي امروز ماچيزهايي ميدونن وتوقعاتي دارن كه شايد با حرفهاي قبلي نشه به اونها جواب داد. پس چون مصالح جامعه اسلامي در اولويت قرار دارن، بدنيست كه بعضي احكام روبه شكلي دربياريم كه نه اون احكام رو تغيير داده باشيم ونه مصالح امروز جامعه رو ازدست داده باشيم.
راحله كمي صبر كرد. سميه با ناراحتي سرش راتكان داد و زير لب گفت:
- ببين كار رو داريم به جايي ميرسونيم كه ميخوايم تو حكم خدا هم دست ببريم.
اتوبوس كه ايستاد، حرفهاي راحله هم تمام شده بود. ثريا چشمهايش را باز كرد و صاف نشست.
- پس اين لكنته چرا دوباره ايستاد!
ماهم برگشتيم واطرافمان رانگاه كرديم تاببينيم چه اتفاقي افتاده است. تازه متوجه شدم كه بيرون هوا كاملا" تاريك شده است. عاطفه گفت:
- اُف! هوا تاريك شده وما نفهميديم!
ثرياگفت:
- ازبس حرف ميزنين. من كه سرم درد گرفت، فك شماهارو نمي دونم.
- اتفاقا" ماهم دهنمون كف كرد ازبس حرف زديم.
فاطمه ازجايش بلندشد. دستي به شانه عاطفه زدوگفت:
- خسته نباشين بچه ها! انصافا" كه دستتون درد نكنه. بحث خيلي قشنگي بود. من كه خيلي لذت بردم.
عاطفه پريد ميان حرفش:
- راستي توچرا حرف نزدي فاطمه. توكه خودت هميشه يه ستون بحثي!
- بس كن عاطفه، كم چاخان كن،
بذار ببينم چي ميخوام بگم. آهان! بچهها حالا ديگه اذان را گفته اند. ماهم اينجا ايستاديم براي نماز! فكركنم بحث شما هم براي امشب كافي باشه. چون بقيه ميخوان استراحت كنن. ممكنه بحث كردن مزاحمشون بشه. پس بقيه بحث باشه تا اطلاع ثانوي.
پایان فصل چهارم
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_چهارم #پارت_بیست_و_نهم عوض راحله، فهيمه جواب داد: - شايد من متوجه
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
ابتدای #فصل_پنجم
#پارت_سی_ام
فصل پنجم
همه رفته بودند به جز من و ثريا! رفته بودند تلفن بزنند. ولي من و ثريا نرفتيم.
گفتم:
- پس تو چرا نرفتي ثريا؟ به خونه تون تلفن نمي زني بگي رسيدي؟ حوله اش را از ساك درآورد. حوله اش قشنگ بود. بدم نمي آمد يكي از اين حولهها داشته باشم! رنگش سبز سير بود، فكر كردم به رنگ چشم هايش هم ميخورد.
گفت:
- من شب زنگ ميزنم. بابام حالا خونه نيست! وسايل حمامش را درآورد. همه اش كامل بود. من كه يادم رفته بود ليف و صابون بياورم، گفتم:
- خب با مادرت حرف بزن.
- ولش كن بابا! بي خيال شو! تا شب هيچ اتفاقي نمي افته! راستي تو چرا نرفتي زنگ بزني؟
به خودم گفتم ببين مرض داشتي سوال بي خودي كردي؟ بيا حالا اينم جوابش! بگو ببينم چي ميخواي بگي. گفتم:
- الان كسي خونه مون نيست، منم بعداً ميزنم.
بلند شد ايستاد:
- باشه شب هر دومون ميريم زنگ ميزنيم!
بيا درست شد! همين يكي رو كم داشتيم! سعي كردم يك طوري حرف را عوض كنم. گفتم:
- باشه! راستي من هنوزم باورم نمي شه كه تو من رو نشناخته بودي.
همين طور كه ميرفت طرف در گفت:
- البته قيافه ات برام آشنا بود، بعداً هم كه يادم اومد كجا ديدمت با خودم كلنجار ميرفتم كه بالاخره بهت آشنايي بدم يا نه؟ راستش از اون بلوايي كه اين دخترا به پا كردن اصلاً خوشم نيومد. اولش فكر ميكردم كه زير سر تو يا به خاطر توئه. ولي بعد كه دقت كردم فهميدم تو هم مثل من ميون اونها غريبه اي. بعد داشتم فكر ميكردم كه من رو يادته يا نه؟ ديدم به من نگاه ميكني. فهميدم مرا شناخته اي. ديدم بد نيست كه با هم رفيق بشيم. بالاخره هر چي باشه ما تو اين مسافرت بايد براي خودمون رفيق داشته باشيم، نه؟
سرم را تكان دادم و خنديدم. او هم لبخندي زد و خواست رد شود كه صدايش زدم:
- راستي ثريا، كدوم نگاه رو ميگي؟ كي؟
سرش را از دهانه در آورد تو:
- موقع ورود به مشهد رو ميگم. يادت نيست. همون وقت كه فاطمه اون نوار رو گذاشت! حالا اجازه ميدين برم حمام يا نه؟
راست ميگفت. موقعي كه داشتيم وارد
شهر مشهد ميشديم، نگاهش ميكردم كه يكهو غافلگيرم كرد. البته نه اينكه فقط اونو نگاه كنم. خيليهاي ديگه را هم نگاه كردم. به خاطر نواراي بود كه فاطمه گذاشت. چه سرود قشنگي بود! يادم باشه دوباره ازش بگيرم گوش كنم. فاطمه نوار را داد به آقاي پارسا. آقاي پارسا هم نوار را گذاشت توي ضبط اتوبوس. صدايش را هم بلند كرد. دوست دارم نگات كنم تو هم منو نگاكني
من تو را صدا كنم تو هم منو صدا كني
قربون صفات برم، از راه دوري اومدم
جاي دوري نمي ره اگه به من نگاه كني. فكر كنم اولين بار صداي گريه فاطمه را همين جا شنيدم. اول فقط يك هق هق بيشتر نبود! آن هم آن قدر آهسته كه فقط من شنيدم. نگاهش كه كردم اول فقط يك باريكه اشك ديدم و بعد چادرش را ديدم كه كشيده شد روي صورتش! چشم هايش پنهان شد. به خودم گفتم چقدر دل نازك!
دل من زندونيه، تويي كه تنها ميتوني قفس و واكني و پرنده رو رها كني.
بعد عاطفه را ديدم. بلند شده بود ايستاده بود. بالاي سر فاطمه، جلوي صندليهاي ما خم شده بود و دنبال چيزي ميگشت. نمي فهميدم دنبال چه ميگردد. خيابانها و كوچهها رو از شيشه رديف جلويي نگاه كرد، سميه هم چادرش را كشيده بود توي صورتش. شانه هايش هم تكان ميخورد! پس او هم؟ شايد به خاطر سرود بود:
ميشه قفل حرمت گوشه قلب من باشه
مي شه قلب منو مثل گنبدت طلا كني
تو غريبي و منم غريبم اما چي ميشه
اين دل غریبم و با خودت آشنا كني.
برگشتم طرف عقب. ميخواستم ببينم بقيه چه حالي دارند! كنجكاو شده بودم!
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب ابتدای #فصل_پنجم #پارت_سی_ام فصل پنجم همه رفته بودند به جز من و ثريا! رفته ب
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_پنجم
#پارت_سی_و_یکم
راحله سرش را تكيه داده بود به صندلي و به جايي از سقف اتوبوس خيره شده بود. و چنان خيره شده بود و كنار چشم هايش چين خورده بود كه انگار با نگاهش سقف را سوراخ ميكرد. شايد او هم به فكر عميقي فرو رفته بود. فهيمه داشت كتاب ميخواند. هر چند وقت يك بار هم سرش را بلند ميكرد و از شيشهها بيرون را نگاه ميكرد. انگار او هم دنبال چيزي ميگشت و بعد نگاهم ثريا را پيدا كرد. پاهايش را پايين گذاشته بود ولي هنوز چشم هايش بسته بود. پس هنوز وانمود ميكرد كه خواب است! عاطفه با صدايي بغض آلود فرياد كشيد:
- حَرم بچهها حَرم! اوناهاش!
چشمهاي ثريا به سرعت بازشد و توي همان چند لحظه بود كه ديدم چشم هايش سرخ است. همان موقع بود كه نگاه او هم مرا غافلگير كرد و مجبور شدم سرم را برگردانم. سعي كردم درست و حسابي دل بدهم به نوار كه ميخواند: دوست دارم تو اين خونه، صابخونه درو وا كني.. من به تو نگاه كنم، تو هم منو دعا كني
ولي بعد كه گفت: دلم و گره زدم به پنجره ات دارم ميرم،
دوست دارم تا من ميآم، اون گرهها رو وا كني..صداي گريه راننده را شنيدم. اولش فقط يك هق هق مردانه بود. وقتي كمي نيم خيز شدم شانههاي راننده را ديدم كه با هق هق تكان مي خورد. فكر كنم همين صداي گريه بود كه اون جور به دل بچهها آتش زد و تا آن حد گريه كردند.
ميان همين گريهها بود كه شنيدم فاطمه داره با نوار زمزمه ميكنه: دوست دارم از الان تا صبح محشر هميشه
من به تو رضا بگم، تو هم منو رضا كني.
شعر قشنگي بود با اينكه نوار را صبح از فاطمه گرفته بودم و شعرش را نوشته بودم، ولي باز هم دلم هوايش كرده بود. اولش فكر ميكردم راننده هم به خاطر همين نوار به گريه افتاده. از بس خودم اين نوار را دوست دارم. ولي حالا كه فكر ميكنم، به نظرم ميآد كه به خاطر دخترش بود. يعني آن طور كه او التماس ميكرد، معلوم بود كه خيلي نگران است! وقتي به حسينيه رسيديم و خواستيم پياده شويم، از جاي خود بلند شد و رو به همه ايستاد. سرش پايين بود و نگاهش به كفش هايش. بچهها همه ايستاده بودند. كيف هايشان دستشان بود و منتظر بودند. شايد منتظر آخرين غرغرهاي راننده بودند كه گفت:
- من...! من ميخواستم بگم كه...!
دست هايش رفت داخل موهاي فرفري اش چنگ شد. دوباره باز شد. كمي سرش را خاراند و صدايش را صاف كرد:
- من ميخواستم كه... از همه شوما معذرت ميخوام به خاطر... به خاطر بداخلاقي ام! راستش دَسِ خودم نبود! يه كم اعصابم خراب بود. همه اش به خاطر اون دختره بود!
فكر كردم عاطفه را ميگويد. عاطفه سرش را پايين انداخت. راننده پشتي صندلي خودش را گرفت:
- دختر خودم رو ميگم. مريضه، تو بيمارستان بستريه!
سرش را بالا آورد. نگاهش توي اتوبوس گشت زد:
- خواستم بگم ميرين حرم، دختر ما رو هم دعا كنين. به امام هشتم، شما مث دختر خود ما ميمونين. پس خواهرتونو فراموش نكنين!
اين جمله را گفت و سرش را پايين انداخت. بچهها بعد از چند لحظه سكوت در حالي كه از درد دل آقاي راننده متاثر شده بودند، به آرامي از همان جلوي اتوبوس پياده شدند. موقعي كه من و فاطمه داشتيم از جلويش رد ميشديم، فاطمه زير لب گفت كه انشاءالله خدا دخترتوت رو شفا بده. راننده نشنيد. آقاي پارسا رو بغل كرده بود و دوباره سفارش ميكرد كه آقاي پارسا از طرف بچهها عذرخواهي كند و براي دخترش دعا كنند.
***
- چيه دختر؟! چرا هنوز تو فكري؟ نكنه تو فكر ننه و بابايي؟
ثريا بود! حوله سبزش را انداخته بود روي سرش. از حمام آمده بود، جلوي دهانه پنجره و تو ايوان ايستاده بود. گفتم:
- من؟! نه! تو فكر تو بودم.
خنديد، بلند و كشدار. حوله از روي سرش افتاد روي شانه هايش!
- به فكر من؟! شوخي ميكني.
- نه! جدي ميگم.
داشتم فكر ميكردم كه اگه موهات طلايي بود، چه قدر اين حوله سبز كه انداختي رو سرت، بهت مياومد.
خنده اش خشكيد. اين قدر زود و تند كه هاج و واج ماندم. از جلوي پنجره كنار رفت. بلند شدم و رفتم كنار پنجره، داشت حوله اش را پهن ميكرد روي طناب گفتم:
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_پنجم #پارت_سی_و_یکم راحله سرش را تكيه داده بود به صندلي و به جايي از سق
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_پنجم
#پارت_سی_و_دوم
- ناراحت شدي كه گفتم چرا موهايت طلايي نيست؟ شوخي كردم به
خدا.
چينهاي حوله را صاف كرد. هنوز پشتش به من بود.
- نه! ناراحت نشدم!! آخه موهام طلاييه!
گفتم:
- رنگشون كردي؟! اون هم قهوه اي! ولي آخه چرا! موي طلايي كه بهت بيشتر ميآد!
- همين طوري! عشقي! و بعد در حالي كه ميآمد تو اتاق، گفت:
- رنگ موهاي مادرم بود!
تا خواستم حرفي بزنم، من را هل داد به طرف ديوار! شايد ميخواست من ديگه سوالي نكنم. گفت:
- ميگم ولي خوب شد با همديگه هم اتاق شديم ها! وگرنه هر جفتمون تنها ميمونديم.
خواستم به او بگويم من تنها نمي ماندم، چون فاطمه را داشتم. فكر كردم شايد به او بربخورد. فاطمه به من گفته بود بيشتر هوايش را داشته باشم. گفت او در ميان بچهها غريب است و نبايد گذاشت كه احساس غريبي كند. اينها را همين امروز صبح، وقتي وارد حسينيه شديم، گفت. البته مثل حسينيههاي تهران كه نيست. در حقيقت يك خانه است. يك خانه دو طبقه كه دو رديف اتاق طبقه پايين دارد. اتاقها روبه روي هم هستند. با يك آشپزخانه، سه تا حمام و چهار تا توالت. اين جا را درست كرده اند براي مسافرها و اسمش را هم گذاشته اند حسينيه تهراني ها.
يك سالن هم طبقه دوم دارد كه سالن بزرگي است. پنجرههاي يك طرفش رو به ايوان و حياط باز ميشود و پنجرههاي طرف ديگرش سمت خيابان! ما توي همين سالن مستقر شده ايم. البته از اول اين جا نبوديم. وقتي رسيديم من و فاطمه آخرين نفرهايي بوديم كه وارد حسينيه شديم. فاطمه داشت بچه
ها را راهنمايي ميكرد كه چطور وسايل را ببرند داخل. من هم كنار او ايستاده بودم. با كس ديگري آشنا نبودم، فقط فاطمه بود. از اتفاق او هم آن قدر خوب بود كه جاي خواهر بزرگ تري را كه ندارم، برايم گرفته بود. ازش قول گرفتم توي اين چند روز با همديگه توي يك اتاق باشيم. او هم قبول كرد. كنارش ايستاده بودم تا كارش تمام شود و با هم برويم. وارد حسينيه شديم. صداي عاطفه داخل حياط هم شنيده ميشد. فاطمه گفت:
- احتمالاً بچهها اون طرف اند. بريم پيش اون ها. رفتيم طرف اتاقهاي سمت راست. از كنار در اتاق اولي كه رد ميشديم، يكي صدا زد:
- مريم! مريم! بيا توي اين اتاق. من ايستادم. فاطمه هم با تعجب ايستاد.
- مگه تو نمي گفتي غريبي و كسي نمي شناسدت؟ هاج و واج مانده بودم، گفتم:
- فكر كنم ثرياست!
فاطمه يك قدم آمد جلوتر و پرسيد:
- مگه همديگه رو ميشناسين؟
- شناختن كه نه! يعني آره! فقط يه دفعه همديگه رو ديديم. اون هم توي خيابان و در چه وضعيت عجيبي!
خنديد و گفت:
- چه فرقي ميكنه كجا همديگه رو ديدين؟ مهم اينه كه همديگه رو ميشناسين و ميتونين با همديگه رفيق بشين! حالا برو ببين چه كارت داره؟ من هم همين جا هستم تا تو بيايي.
رفتم توي اتاقي كه ثريا بود. راحله و فهيمه هم بودند. فهيمه از خستگي با لباس گوشه اي دراز كشيده بود. راحله مشغول جابه جا كردن و مرتب كردن ساكها و وسايل بود. ثريا هم لباس هايش را عوض ميكرد. ثريا از من خواست وسايلم را توي همان اتاق بگذارم و پيش او بمانم. گفتم فاطمه هم با من است. ثريا شانه هايش را بالا انداخت و گفت كه « باشه او هم بيايد توي همين اتاق. جاي كافي هست. » برگشتم پيش فاطمه، وقتي قيافه هاج و واج راحله را موقع حرف زدن من و ثريا، براي فاطمه تعريف كردم، خنديد. بعد گفت:
- ولي عاطفه و سميه هم توي اين اتاق هستن، اتاق بغلي. تو كه رفتي عاطفه اومد و به زور ساك منو برد به اون اتاق. قرار شد تو كه اومدي با همديگه بريم اتاق آن ها.
گفتم:
- ولي من به ثريا قول دادم!
فاطمه چيزي نگفت. بعد از كمي مكث، گفتم:
- مهم نيست! هر جا تو بري منم ميآم. بريم اتاق عاطفه و سميه! ولي فاطمه از جايش تكان نخورد.
- نه مريم جان! كمي صبر كن. ثريا توي اين اردو غريبه اس. مانبايد بذاريم احساس غريبي كنه و خداي نكرده بهش سخت بگذره. پس حالا كه اون تو رو ميشناسه و دلش ميخواد با تو باشه، صحيح نيست تو رويش رو زمين بندازي. كنارش باش و هواش رو داشته باش. گفتم:
- ولي من خودم اينجا غريبه ام. قرار بود با شما باشم. هم اتاق باشيم. اصلاً نمي فهمم چرا اين بچهها رفتن تو دو تا اتاق! خب اگه همه مون تو يه اتاق بوديم، اين مشكلات رو نداشتيم.
فاطمه چشم هايش را بست و نفس عميقي كشيد. چشم هايش را باز كرد و گفت:
- ولي من ميدونم چرا اونها نرفتن توي يه اتاق.
- جداً ميدوني؟
- فكر ميكنم...
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_پنجم #پارت_سی_و_دوم - ناراحت شدي كه گفتم چرا موهايت طلايي نيست؟ شوخي
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_پنجم
#پارت_سی_و_سوم
- فكر ميكنم بدونم! احتمالاً به خاطر قضاياي ديروز تو اتوبوسه. احساسم به من ميگه كه توي اين بحث و جدل ها، راحله از دست عاطفه دلخور شده، ثريا و سميه هم كه از طرف ديگه با هم مشكل دارند.
- جدي ميگي!
- متاسفانه آره و اين وضعيتيه كه اصلاً خوشايند نيست. اگه ما هم بخوايم اين وضعيت رو قبول كنيم و بهش تن بديم، ممكنه بدتر از اين بشه و اختلافات بيشتر بشه.
- حالا بايد چي كار كرد؟
در حالي كه انگار با خودش حرف ميزد، گفت:
- همه اين اختلافها ناشي از سوء تفاهمه. بايد اين سوء تفاهمها برطرف بشه. پس بايد اونها دوباره كنار همديگه جمع بشن. با هم حرف بزنن. با هم زندگي كنن. تا حرف همديگه رو بفهمن. اون وقت سوء تفاهمها از بين ميره.
گفتم: « البته اگه بيشتر نشه! »
فاطمه ديگر معطل نكرد. اول رفت به طرف اتاق راحله و فهيمه و ثريا. من هم رفتم. دم در ايستادم. دو تا تقه زد به در:
- يا الله! صاحبخونه! اجازه هست؟
صداي راحله گفت:
- بفرمايين! منزل خودتونه!
رفتيم تو. فاطمه گفت:
- به به! مبارك صاحبش باشه انشاءالله! به سلامتي! ميبخشين ما بدون دسته گل اومديم ديدن! گلفروشيها اعتصاب كرده بودند. ميگفتن يه گل مريم اومده، بوش مشهد رو گرفته!
ثريا همان طور كه لباس هايش را ميگذاشت توي ساك، اول لبخندي زد كه فقط من ديدم. بعد همان طور كه سرش پايين بود، گفت:
- پس چرا ما بوش رو نمي شنويم؟
فاطمه سرش را كج كرد:
- آخه شما گريپين. والا اون گل الان همراه منه، مگه نه مريم؟
راحله گفت:
- بله! حتما ً همين طوره، شماها خودتون گلين. حالا چرا ايستادين؟ بشينين ديگه!
فاطمه نگاهي به در و ديوار كرد:
- باشه! چشم. ولي به نظر ميآد اين خونه يه كم براي شما سه نفر بزرگ باشه ها.
ثريا برگشت طرف ما:
- مريم هست. اگه شما هم بياين ميشيم پنج تا!
- اين اتاق براي پنج نفر كوچيكه. براي چهار نفر مناسبه. از طرف ديگه، من قراره برم تو سالن بالا؛ طبقه دوم. مقر فرماندهي اونجاست. آخه از اون جا آدم به همه جا مسلط تره. به نظر من، شماها هم بياين با من و مريم بريم اون بالا. البته دو نفر ديگه هم بايد باهامون بيايند تا تعداد درست بشه. اين جا رو هم ميديم به چهار نفر ديگه!
ثريا گفت:
- باشه!
فوراً بلند شد و دو تا چمدانش را هم بلند كرد. فهيمه و راحله نگاهي به همديگر كردند. فهيمه گفت:
- يعني ما بايد دوباره اين دنگ و فنگ و زلم زيمبو رو برداريم بياريم بالا؟
راحله هم بلند شد:
- زياد سخت نگير فهيمه! وقتي فاطمه خانم حرف ميزنن: كلمه «نه» بهش نگو.
فاطمه برگشت طرف من. چشمكي زد و خطاب به آنها گفت:
- خيلي ممنون! البته ميبخشين تو زحمت افتادين ها. پس شما برين بالا، من و مريم هم تا چند دقيقه ديگه ميآييم. بايد دو نفر ديگه رو هم پيدا كنيم.
راحله دم درگاه برگشت طرف ما:
- البته...!
و بعد پشيمان شد. حرفش را
خورد. سرش را تكاني داد و رفت. آنها كه رفتند فاطمه گفت:
- حالا نوبت گروه بعديه. پيش به سوي سنگر بعدي.
پایان فصل پنجم
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_پنجم #پارت_سی_و_سوم - فكر ميكنم بدونم! احتمالاً به خاطر قضاياي ديروز
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
✅ #فصل_ششم
#پارت_سی_و_چهارم
فصل ششم
رفتيم تو اتاقي كه عاطفه و سميه بودند. فاطمه فقط يك تقه به در زد و رفت داخل. من هم رفتم. عاطفه ما را كه ديد كف زد:
- به به! به به! باد آمد و بوي عنبر آمد خوش اومدين.
سميه چشم غره اي به عاطفه رفت.
- عاطفه محرّمه ها!
عاطفه فوراً كف زدن را قطع كرد. فاطمه رو به عاطفه كرد:
- عاطفه وسايلت رو جمع كن بريم سالن بالا. تو هم همين طور سميه.
سميه گفت:
- چرا؟!
- براي اين كه اين اتاق كنار آشپزخانه است، مال گروه تداركاته.
سميه از جايش تكان نخورد:
- پس ميريم تو يه اتاق ديگه. فاطمه برگشت طرف سميه:
- بقيه اتاقها پرن. فقط اون سالن بالا جا هست. من و مريم هم ميريم اون جا. زودتر بلند شين، وسايلتون رو جمع كنين. بچههاي تداركات معطلن!
اينها را چنان جدي و قاطع گفت كه يعني ديگر كسي بهانه نياورد. نديده بودم فاطمه اين قدر خشن و محكم حرف بزند. مطمئن بودم سميه ديگر جرئت بهانه آوردن ندارد. ولي مثل اينكه اشتباه كرده بودم.
- من ديدم كيها رفتند تو اون سالن. بي خودي سعي نكن منو بكشي اون بالا فاطمه. من حال و حوصله اش را ندارم!
فاطمه كه داشت به سمت در ميرفت، دوباره ايستاد و برگشت طرف سميه:
- حال و حوصله چي چي رو نداري؟
سميه سرش را پايين انداخت.
- حال و حوصله سرو كله زدن با اينها رو!
- اينها كه ميگي با ما دوست و رفيقند. ميخوايم يه هفته با همديگه زندگي كنيم.
- ممكنه تو با اونها دوست و رفيق باشي، به خودت مربوطه! ولي من نمي تونم با كساني كه دين رو مسخره ميكنن يا مرتب با رفتارهاشون منو آزار ميدن، زندگي كنم.
- تو چي داري ميگي سميه؟ خودت متوجه هستي؟
سميه بالاخره سرش را بلند كرد:
- نمي دونم! شايد باشم. شايد هم نباشم! فقط ميدونم ما اعتقاداتي داريم به نام دين. اين اعتقادات خيلي براي من مهمن. اصلاً براي من در حكم خود زندگيه. من حاضر نيستم به هيچ قيمتي اونها رو از دست بدم.
فاطمه هنوز خونسرد بود:
- اون اعتقادات، اعتقادات همه مونه! كسي قصد نداره اونها رو ازت بگيره.
- چرا! بعضيها اين كار رو ميكنن. ممكنه خودشون قصد اين كار رو نداشته باشن، ولي در عمل، نتيجه كارهاشون همينه!
- يعني چي؟
- يعني اين كه بعضي هاشون با نوع سوال كردن و بحث كردنشون، با ايجاد شبهه تخم شك و ترديد و دو دلي رو تو دل آدم ميكارن. قداست بعضي اعتقادات رو تو وجود آدم ميشكنن. خودت هم ميدوني كه ما توي دانشگاه از اين جور آدمها زياد داريم. حرف هاشون رو شنيديم. جواب هم داديم. هيچ فايده اي هم نداشته. هي سوال ميكنن، هي سوال ميكنن. از زمين و زمان. خدا و پيغمبر، قرآن و ائمه، از همه چي ايراد ميگيرن. مقدساتمون! ائمه مون و بعضي شخصيتهاي ديني مون رو لگد مال ميكنن و ميرن. بعضيهاي ديگه هم هستند كه فقط تو شناسنامه هاشون مسلمونن. تو عمل به هيچي توجه ندارن، يعني اومدن زيارت! ولي ظاهر و رفتار و حركاتشون به همه چي ميخوره، به جز زائر!
صداي سميه از حد معمولش بالاتر رفته بود. عصبي شده بود. يكهو بغض گلويش را گرفت:
- ميبيني فاطمه؟! ميبيني چطور بهمون دهن كجي ميكنن! مسخرمون ميكنن! ما انقلاب نكرديم كه حالا يه عده اسلام رو اين طوري زير سوال ببرن! بگن كه اسلام مال هزارو چهارصد سال پيش بود و حالا بايد بعضي قوانينش عوض بشه. ما جنگ نكرديم كه يه عده خون شهدامون رو پايمال كنن. با رفتارهاشون آزارمون بدن. تو فكر ميكني اونها نمي دونن كه ظاهرشون و حركات جلفشون ما رو ناراحت ميكنه؟! فكر ميكني اونها نمي دونن كه دارن دل ما رو ميشكنن؟ چرا ميدونن! ولي با اين حال توجهي نمي كنن، يعني هويت ما رو نديده ميگيرن؛ يعني وجود ما رو انكار ميكنن، يعني هيچ ارزشي براي ما قايل نمي شن. ميگن آزادي! ولي هيچ اهميتي براي آزاديهاي ما قايل نمي شن!
نمي دانستم حق با سميه است يا نه. فقط ميفهميدم سميه هم براي دلخوري از وجود ثريا در اردو، دلايلي دارد. حالا دليل بعضي از مقاومت هايش را در مقابل حرفهاي راحله ميفهميدم.
- ولي من نمي خوام اعتقاداتم رو تو معبد اونها قرباني كنم. من نمي تونم ساكت بنشينم تا اونها به من و اعتقاداتم توهين كنن. ميفهمي فاطمه؟! نمي تونم! نمي تونم!
فاطمه چيزي نگفت. ساكت بود و خونسرد. به اين همه آرامش غبطه ميخورم. سميه حرف هايش كه تمام شد، خيره شد به فاطمه، به چشمهاي فاطمه و بعد يكهو ساكت شد و خاموش، مثل آبي كه بر آتش بريزند. انگار چشمهاي فاطمه لولههاي آب آتشفشاني باشد و آتش دل سميه را آرام كرده باشد. وجود آتشفشاني سميه ناگهان آرام شد. خاموش شد و بعد خجالت زده سرش را پایین انداخت .
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب ✅ #فصل_ششم #پارت_سی_و_چهارم فصل ششم رفتيم تو اتاقي كه عاطفه و سميه بودند. فا
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
✅ #فصل_ششم
#پارت_سی_و_پنجم
قسمت 35
فاطمه با زحمت آب دهانش را قورت داد. سيبك گلويش چند دور بالا و پايين رفت. انگار چيزي گلويش را غلغلك ميداد و او مردد بود آن را بيرون بريزد و يا باز هم در درون خودش زنداني كند. چيزي مثل يك بغض. از دست كه و به چه خاطر را نمي دانم! بالاخره تصميمش را گرفت.
حرف زد:
- حرف هايت رو زدي؟ درد دل هايت رو كردي؟ اميدوارم دلت خالي شده باشه!
سميه دوباره به سرعت سرش را بلند كرد:
- نه فاطمه! نه! من نمي خواستم فقط درد دل كنم يا عقدههاي دلم را خالي كنم. اگر چه مدتها بود به دنبال فرصتي براي اين كار بودم. ولي من ميخواستم دست كم تو بفهمي من چي ميگم! تو درك كني من چي ميخوام يا چرا ميخوام. ميخواستم تو، عاطفه يا اين مريم خانم بفهمين اين بغضي كه گلوم رو گرفته و نمي ذاره درست حرف بزنم يا نفس بكشم چيه؟! من اگر اين حرفها رو به تو نتونم بزنم، به كي بايد بگم؟!
- من حرفهاي تو رو ميفهمم، درد و غصه ات رو هم درك ميكنم. ولي تو هم سعي كن حرف و درد و دغدغه بقيه رو بفهمي. سعي كن كمي هم به اونها حق بدي.
- يعني به اونها حق بدم كه اعتقاداتم رو زير سوال ببرن؟!
- دوره، دوره فكر و انديشه است.
- و دوره گم شدن ايمان و اعتقاداتها لا به لاي مباحث شرك آميز و شبه پراكني ها.
- ولي اصول دين تحقيقيه!
- من انتخابم رو كردم. ديگه احتياج به تحقيق ندارم.
- اونها كه انتخاب نكردن چي؟
- تحقيق كنن اما شك و شبه ايجاد نكنن، اون هم در اعتقادات اصول دين.
- مگه شك گذرگاه يقين نيست؟!
- ولي گذرگاهي كه يه طرفش رو به پرتگاهه و هيچ عقل سليمي عمداً از چنين گذرگاهي عبور نمي كنه.
فاطمه نفس عميقي كشيد و رفت طرف پنجره.
- كسي كه با سوال به حقانيت عقيده اي برسه در ايمانش راسخ تره يا كسي كه اون رو به شكل ارثي پذيرفته؟ آيا هر كسي چنين سوالهايي داره، منظورش شبه پراكني ست؟ خود تو واقعاً از اين سوالها نداشتي؟
- چرا داشتم. ولي سعي كردم براي پيدا كردن جوابشون به اهلش و متخصصش مراجعه كنم. نه كساني كه مثل خود من غرق در شك و شبهه اند.
- و اگر چنين كسي رو گير نياوردي؟!
- اون سوال يا شك رو تو دل خودم نگه ميدارم. نه اين كه منتقلش كنم به كسان ديگه.
- بي جواب گذاشتن اين سوالها باعث رفعشون شده يا اونها رو بيشتر كرده؟
سميه رفت عقب و تكيه داد به ديوار:
- كسي كه بخواد بهانه بگيره، راهش رو پيدا ميكنه. مرتب با همه چيز و همه كس مخالفت ميكنه. براي همين هم مرتب به دنبال نظريات مخالف ميره.
فاطمه هنوز پشتش به سميه بود.
- خب مگه بده دختري پر مطالعه باشه؟ مگه بده چنين دختري بخواد حرفهاي مخالفين رو ياد بگيره تا به وسيله
اونها بتونه بهتر بهونه بگيره چي؟ باز هم بد نيست؟!
فاطمه با تعجب به سمت سميه برگشت. نگاهش ديگر آرام نبود.
- تو واقعاً فكر ميكني بچههاي ما چنين آدمهايي باشن؟ تو فكر ميكني هر كسي
سوالي داره قصدش شبهه پراكنيه؟!
ابروهاي فاطمه به هم نزديك شده بود و پيشاني اش را چين داده بود. نگاهش هيبت خاصي به او داده بود. شايد به همين دليل بود كه سميه ديگر بيش از اين نگاه فاطمه را طاقت نياورد. سرش را پايين انداخت؛ انگار بخواهد از چنگال نگاه فاطمه فرار كند. ولي هيبت نگاه فاطمه هنوز هم روي سميه چمبره زده بود. سميه چاره اي نداشت. بالاخره بايد حرفي ميزد. شايد راهي باز شود.
- به هر جهت، من به دلايل مختلف ترجيح ميدم با كساني همنشين باشم كه صد درصد از لحاظ اعتقادي مورد تاييد باشن.
بدتر شد. اين را از نگاه و لحن ناراحت فاطمه فهميدم.
- مورد تاييد كي؟ تو؟ مگه ما كي هستيم؟ حضرت زهرا؟! فكر ميكني چون كمي رومون رو محكم تر ميگيريم يا نمازمون رو اول وقت ميخونيم يا شبهاي جمعه دعاي كميلمون ترك نمي شه، حق داريم خودمون رو بالاتر از بقيه بدونيم؟ اصلاً هم حواسمون نيست كه افتاده ايم تو دام عجب و غرور!
سميه سرش را بلند كرد. با تعجب و وحشت:
- عجب و غرور؟!
- بله! همين كه خودمون رو بالاتر از اطرافيانمون بدونيم! اين كه توجهي به نقصها و اشتباهات خودمون نداشته باشيم، اين كه هيچ توجهي به امتيازات و خوبيهاي اطرافيانمون نداشته باشيم.
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب ✅ #فصل_ششم #پارت_سی_و_پنجم قسمت 35 فاطمه با زحمت آب دهانش را قورت داد. سيبك
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_ششم
#پارت_سی_و_ششم
اينها همه اش ميشه عُجب و غرور ديگه!
تا حالا فكر نكرده بودم فاطمه هم ميتواند عصباني شود. توي اين يك روز آشنايي اصلاً تصور نكرده بودم فاطمه هم ميتواند از چيزي اين قدر ناراحت شود! ولي چيزي كه اصلاً باورم نمي شد اين بود كه فاطمه وقتي كه عصباني است هم اين قدر دلنشين باشد؛ درست مثل بقيه وقتها كه ميخنديد. عصبانيت و ناراحتي اش مثل حنظلي بود كه به عسل آميخته بود؛ هم تلخ بود و هم شيرين. هيبتش آدم را ميترساند و نگاهش به دل مينشست. انگار به خاطر ناراحتي صاحب چشمها از تو عذرخواهي ميكرد و شايد همين بود كه بيشتر شرمنده ات ميكرد. شايد سميه هم شرمنده شده بود كه سرش را پايين انداخته بود. ولي فاطمه ديگر چرا؟ او چرا سرش را پايين انداخته بود؟ هر دو ساكت بودند. نه! هر چهار نفر ساكت بوديم و اين بيشتر تعجب مرا برانگيخت. چطور است كه از اول تا به حال عاطفه حرفي نزده؟! انگار به گونه اي از دخالت در ارتباط سميه و فاطمه پرهيز ميكرد. شايد ارتباط آنها به گونه اي بود كه عاطفه در آن راهي نداشت! او هم فقط نگاه ميكرد. مثل من! بي هيچ دخالتي. تنها قهرمانان اين صحنه چهار نفره، فاطمه و سميه بودند. منتظر بودم تا عاطفه چيزي بگويد. دست كم براي شكستن اين سكوت دلخراش! هر چيزي كه بتواند فرياد شرمندگي فاطمه و سميه را كه در سكوت جاري بود، قطع كند. ولي عاطفه چيزي نگفت. شايد او اين فرياد
را نمي شنيد. شايد هم ترجيح ميداد يكي از آن دو براي شكستن اين سكوت، نه، اين فرياد پيشقدم شود. بالاخره اين فاطمه بود كه پيشقدم شد. از كنار پنجره بلند شد آمد جلوي سميه. دستش را جلو برد. انگشتش را گذاشت زير چانه ي سميه با كمي فشار چانه وصورت سميه را بالا كشيد. آنقدر كه چشمهاي سميه به موازات چشمان او قرار گرفت. از نيمرخ را هم ميديدم كه چشم هايش ميخندد. نگاهش آرام بخش بود. مثل هميشه! سميه هم نگاه در نگاه فاطمه آويخت. اشكش را با سر آستينش پاك كرد. خواست دستش را بياورد پايين كه فاطمه دستش را گرفت. كشاند به سمت زمين.
- بشين! اين طوري آرامتر ميتونيم صحبت كنيم.
هر دو نشستند. فاطمه اولين كسي بود كه سوال كرد:
- آخه اين چه معياري تو براي گزينش دوست انتخاب كردي؟!
- چه اشكالي دارد؟
- اولا غير از معصومين هيچ كس نيست كه از اشتباه و يا انحراف موصون باشه. پس بر فرض كسي موقع آشنايي با تو اعتقادش كامل باشه هيچ كسي تضمين نمي كنه كه منحرف نشه نمونههاي تاريخي زيادي هست مثل برصيصاي عابد كه خودت جريانش را ميداني
- اين فقط يك احتماله!
- ثانيا از كجا ميخواي تشخيص بدي كه ايمان و اعتقاد طرفت كامله؟ ثالثا اصلا مگه ايمان و اعتقاد خودت كامله؟
سميه سرش را بالا انداخت:
- نوچ! به همين دليل هم دنبال كسي ميگردم كه از خودم بالاتر باشد.
- ولي اگر اون هم مثل تو فكر كند و دنبال كسي بگرده كه از اون بالاتر باشه دليلي نداره كه بياد با تو دوست و هم نشين بشه. البته با اين فرض كه قبول كنيم كه اون كساني كه تو ازشون دوري ميكني از تو پايين تر باشن! در صورتي كه هيچ دليلي وجود نداره تو خودت رو از اونها برتر بدوني.
- ولي من كي خودم رو از اونها برتر دونستم؟
- همان وقت كه فكر كردي اينقدر كامل شدي كه ممكن ديگه هم نشيني با دوستهايت دلت را غبارآلود كنه.
- همه بحث من هم همينه اونها دوست من نيستند! يعني اصلا هيچ وجه مشتركي با هم نداريم.
فاطمه سرش را تكان داد به نشانه تاسف!
- چه وجه مشتركي بهتر از محبت و عشق به ولايت ائمه همين كه همه ما اومديم زيارت امام رضا بزرگترين وجه مشترك ماست
- دختري كه بين حرم امام رضا و مجلس عروسي فرق نذاره چي؟ كسي كه با ظاهري بياد زيارت كه تو كوچه و خيابون پسرها برگردند نگاهش كنند اون هم با نگاهاي كثيف و تنفر آور اون هم با ما از يك سنخه؟!
- فكر ميكني از ظاهر افراد ميشه به تمام خصوصيات باطني شون پي برد؟
- نه نمي شه! ولي دست كم ما ميتونيم با كساني كه از لحاظ ظاهري هم به ما شبيهن نشست و برخاست كنيم تا چيزي از آنها ياد بگيريم. از قديم هم گفتند كبوتر با كبوتر باز با باز فاطمه دستش را به سمت سميه تكان داد:
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚