eitaa logo
هجرت | مامان دکتر |موحد
23.6هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
306 ویدیو
22 فایل
مادرانگی هایم… (پزشکی، تربیتی) 🖊️هـجرتــــــــ / مادر-پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن‌ها و نشر بدون منبع (لینک) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری+حفظ حق‌الناس💕) تبلیغ https://eitaa.com/hejrat_tabligh
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ------- در فکر و قلب ما چه میگذرد وقتهایی که آخر روضه‌ها از بوی اسپند و گلاب مست‌یم و تند و تند استکان میشوریم؟ بدون اینکه بخواهیم کسی ببیندمان، خم میشویم و دستمالهای کثیف را از زمین جمع میکنیم و بدون اینکه حتی ذره ای متوقع باشیم کسی بگوید متشکرم، جارو به دست میگیریم؟؟ والحق که هیچ! جز و و لبخند بی توقع! بی فرسودگی! این خستگی ها، برعکس، باخود انرژی دارد و ترمیم روحیه! ******** وقتهایی که در خانه کم می آورم و کلافه میشوم از امورات خانه و کارهای بچه‌ها از خم شدن ها، شستن ها، رُفتن ها، پختن ها به خود میگویم : کجااایی؟! هم اکنون! دقیقاً… ؟ من… در بیت مقدسی مشغول به کارم؛ خانه چند فرشته زمینی و حرم امن چند معصوم پرنور! حس میکنم در خانه ام روی بال ملائک راه میروم و سر سفره با کودکانم نور بهشتی تناول میکنم. هر تکه زباله ای که از زمین برمیدارم، حس جاروکشی بیت الله را دارم و هر غذایی که میپزم حس آشپزی برای آل الله…! . . من به مثابه امیرالمؤمنین علی برای ایتام کوفه، ام؛ وقتی کودکان کوچک من، به جز من کسی و دست نوازشی ندارند و من واسطه رزق و حمایت خدا برای آنان هستم! حس میکنم کنار قامت بی رمق و خاک گرفته قمر بنی هاشم، برای آب آوری اطفال، دامن کشان به سمت علقمه میروم؛ وقتی نیمه شب ها در سکوت شیرین خواب، صدای "آب، آب" دخترک ها می آید، و من ژولیده مو و بی رمق و خواب زده، خودم را به سمت آشپزخانه میکشم… خود را گاه ایستاده و گاه خمیده، در کنار زینب کبری میبینم وقتی برای حفظ امانت‌های امامم، یاوران آینده دینم، فرزندانم، خود را جلوی تازیانه‌های دنیا می اندازم و زیرلب میگویم: ما رأیتُ إلّا جَمیلاً! . . خانه خود را *"بیت النور"* نامیده ام تا هربار به خانه وارد میشوم، به خود یادآوری کنم که خانه ام از "حضور فرزندان معصومم" نورانی است؛ یادم باشد که ریحانه‌های آبگینه ای بی پناهی را، پناهم؛ و اجر تک تک لبخندهای تلخ و شیرین من، خم شدن و راست شدن من، دردهای من، لحظه لحظه بی خوابی من، شستن ها و پختن ها و دویدن ها و خستگی‌ها و حتی آدمک کشیدن ها و سطرسطر خواندن‌های من فقط و فقط با خود خداست! . مادری سخت است سنگین است اما به شکلی دلچسب، پذیرفتنی است! چرا که هَوَّنَ عَلَیّ ما نَزَلَ بي لأنّه بعَینِ الله! شُربی مدام و حضوری همیشگی است . . پی‌نوشت : فرزندانم سید نیستند اما حتما فرزندان ائمه اطهارند/منظور از من، والد نوعی است 🖋هـجرٺــــ بله https://ble.im/hejrat_kon ایتا @hejrat_kon اینستاگرام @dr.mother8
﷽ -------- شب نوزدهم باتوجه به دستورالعمل ستاد مبارزه با موندیم خونه راستش فکر میکردم شب سخت و کم بهره ای باشه مخصوصاً که قصدداشتم بچه‌ها رو در بیدار نگه دارم اما برام فوق‌العاده بود شاید دراثر اینکه خانه تک تک ما در اون ساعات محل نزول بوده همیشه اجتماع در بوده (اون هم برکات و اثرات عظیم خودشو داره و حرفی روش نیست) الان عمیقاً شکرگزارم بخاطر نوری که این شبها به خانه‌های ما می‌تابه 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 مدتی بعد جانمازها رو پهن کردم دخترها خوششون اومد دویدن و جانمازهاشونو انتخاب کردن و چادر پوشیدن. منم کمی درمورد شب قدر براشون توضیح دادم دختربزرگم گفت: مامان مثلاً من و آبجی یه خانواده ایم داریم میریم ، شما میگی کجااا تو این کرونا؟! مامیگیم مسجدش عالیه، ماسک و دستکش میده،خیلی تمیزه، شمام بیاین😄 خلاصه احیامون شد چه حاج‌خانم بانمک و باادبی بود😉 ولی بچه ش یه کم اذیت میکرد😤 پذیرایی که آوردن زیاد شیرینی برمیداشت؛یه کمم با بچه من دعواش شد😒 خلاصه اون حاج خانم نشست و دعای جوشن حاج‌آقا (بابا) رو گوش کرد و نماز "هفت قل هو الله" شم خوند😍 پسرک هم دُها میخوند. پشت هم ورق میزد و میگفت: بیسمی لا (بسم الله) آمی (آمین). دختر کوچیکه هم هی میگفت پذیرایی مسجد کی شروع میشه؟😐😒 اما لحظه ای گمان نبرید که چیدمان مسجد همینجوری باقی موند کلا چندباری منهدم شد و از نو ساخته شد😩 یه صدباری و و ها رو از گوشه گوشه خونه جمع کردم بعدِ دعا، بابا رفت آشپزخونه‌؛ سیب زمینی سرخ کرد و با بچه‌ها سفره انداخت😐 از اعمال جدید شب قدره؛ تو مفاتیح شماها ننوشتتنش😒 بعدش حاج خانم گفت برای تشریف بیارید منزل ما و بساط رو کلا برد یه جا دیگه😩 رفتیم خونه ش شروع کرد پذیرایی آماده کردن هی کرد تو حلق ما دخترشم هی دستمال تعارف می‌کرد و البته با پسرم خیلی بازی کرد چندتا خرابکاری هم کردن فقط همینکه جوجه ها رو تو مراسم نیاوردن و خیلی به من کاری نداشتن(جز آب و جیش و شیر و...😩) برام کافی بود کاردستی هم بهمون جایزه دادن😍 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 برا هرسه شون جذاب بود با حاج‌آقا انصاريان شروع کردیم اما دروغ چرا بیشتر از "بِعلیٍّ" نتونستیم پیش بریم خیلییی کند میرفت جلو🙈 تلویزیون رو خاموش کردیم و تندتند خودمون با هم خوندیم بچه‌ها خسته نشن. بازم دروغ چرا حس همیشه رو نداشت😐 جزاینکه در معیت سه تا معصوم کوچولو، قرآن رو سایه سرم کردم و در پرتو نور این سه طلب … اولین ما، خیلی خانوادگی! و با آرامش سحر شد 🖋هـجرٺــــ بله https://ble.im/hejrat_kon ایتا @hejrat_kon اینستاگرام @dr.mother8
﷽ ------ دستم روی چشمهایم، پرده پوشی کرده؛ خوشت نمی‌آید. دستم را می‌کشی عقب از پشت پرده‌ی اشک نگاهت می‌کنم متعجبی، شاید نگران... مادرِ گریان بچه را نگران میکند. لبخند می‌زنم لبخند می‌زنی خودت را لوس می‌کنی بغضم را فرومیخورم به حَسَب وظیفه‌ی مادری ام، نیم‌سوخته، از قافله‌ی گریه کُن ها جدا می‌شوم، می‌تازم به سوی دنیای تو. . خوشت آمده هی دستم را میگیری میگذاری روی چشمهایم، هی میکشی عقب؛ و من هربار باید وسط روضه، "دالی" بگویم و تو بخندی . چشمم به توست گوشم به روضه خوان آااخ رفت سراغ گهواره! " لالایی کودکم لالا....." حسینیه‌ی دلم آتش می‌گیرد اشک داغ به چشمانم می‌جوشد؛ می‌خندم! - مادری، دنیای تناقض هاست... - می‌خندی دلبری می‌‌کنی، با آن دو دندان تازه درآمده ات . بس کن! بس کن! آتش به جانم می‌زنی علی! علی... خنده‌هایت مرا فرو در آتشفشان قلب رباب می‌کند! ذوب می‌کند! بس کن!... سرت را به آغوش میگیرم که دیگر نبینم... آاااه بمیرم! بمیرم سر، علی، نیزه... جایت چه خالیست در آغوشِ رباب، علی... علی هایمان به فدایت، علی... . . . از اشک چشمانم برمیدارم، میزنم به گونه‌ی تو بخند فرزندم... تو با ذوق میخندی، من با لبخندی کج، شانه‌هایم می‌لرزد... سهم من از ضجه‌ها و مویه‌های روضه‌ی حسین علیه السلام، همین لبخندهای گس، همین اشک‌های پنهانی... 🖋هـجرتـــ بله https://ble.im/hejrat_kon ایتا @hejrat_kon اینستاگرام @dr.mother8
﷽ -------- «یکی از همان مجنون‌های وسط... شور بگیرم با شور دم بگیرم با دو دم مستانه بر سر بزنم مجنون بر سینه بکوبم... هیچ نفهمم و سوزناک و کش‌دار «حسین» بگویم...» این، تمام آرزوی من است این شب‌ها... تنها و تنها و تنها زمانی که دلم میخواهد ساعتی «مرد» باشم، و هیئت بروم و در آن حلقه‌ها و کوچه‌های سینه‌زنی گم شوم و فارغ از هردو دنیا، خاک بر سر بریزم... . . چادر به سر کشیده ام؛ در میان زنانی که از سرِ همراهی، بر سینه یا پا میزنند، حسّم، حسِّ قفس است... چشمانم را میبندم میروم میانِ حلقه حلقه کنار خیمه‌هاست زنان، از غصه‌ی دلِ بی‌تابِ زینب شور گرفته‌اند و بی‌وقفه بر سینه میکوبند با زینب همراه می‌شوند زینب می‌دود و بر سر می‌زند: یااُخَیّاه ... وَابنَ اُخیّاه ... حلقه بر سر می‌زند زینب کنار پیکر پاره به زمین می‌افتد زانوی شل، اما به لحظه‌ای دیوانه‌تر می‌شود؛ ضجه می‌زند، لطمه می‌زند؛ مستانه اطراف حسین و پسر حسین و خواهر حسین علیهم‌السلام، حزین و خشمگين، «واویلا» به آسمان می‌فرستد... در حلقه‌ی تصورم غرقم در این دنیا نیستم شور گرفته‌ام... همانجا که می‌خواهم... همان میانه‌ی حلقه؛ بدون مُذَکر شدن... از چشمان فشرده بسته‌ام اشک سرازیر است و از گلوی بغض گرفته ام، آه... ناگاه دهانی کنار گوشم می‌آید -: مامان... دسشویی دارم... 😢 چشمم - برق‌گرفته- باز می‌شود چادرم را - «مؤنث» (مادرانه) و بی اراده- کنار می‌دهم قلبم از شدت شتاب این تغییر فاز، مچاله می‌شود سرم از سرعت نوری این سفر، درد می‌گیرد. در چشمانش خیره می‌شوم شاید التماسش می‌کنم که شوخی کرده باشد شاید هم دارم می‌سنجم که چقدر فوریت دارد! در آن تاریکی چیزی دستگیرم نمی‌شود... آه می‌کشم چشمم را آرام می‌بندم، دلم را میبرم میگذارم دوباره میان همان حلقه، در کربلا و خودم بازمیگردم به اینجا به سرزمین مادری.... . بچه را بغل کرده‌ام و از میان تاریکیِ مضاعفِ چادرها، راه می‌جویم: «خروج» . . مرا در خيمه‌ی تو جایی هست، حسین؟ . . 🖋هـجرتــــــــ بله و ایتا @hejrat_kon اینستاگرام @dr.mother8
﷽ ----- می‌گویند انسان از گِل آفریده شده؛... آرزو می‌کنم از آن گِلی خلق شده باشم که آن روز در آن کوچه از چکیدن اشک «پسر» بر خاکِ چادرِ «مادر» ایجاد شد... . . آن وقت طبق قاعده «کَلُّ شَیءٍ یَرجِعُ الي اصلِه» آن روز که باز خاک می‌شوم، ناگزیر برخواهم گشت به *دامن حضرت مادر!...* . . . ❤️ 🕯️ . پی‌نوشت: کل شیء یرجع الی اصله: هرچیزی در عالم وجود، نهایتا به اصل خود بازمیگردد. 🖋هـجرٺــــ بله https://ble.im/hejrat_kon ایتا @hejrat_kon اینستاگرام @dr.mother8 🖌
امروز روز پسرهاست روز سپرها در این خاندان گویی برخی دردها، رنج ها، موروثی است! پدر، یک روز در مدینه در کوچه‌ای خاکی وقتی که هیچ یار دیگری نیست وقتی که دست ظلم دراز است و مظلوم بی‌پناه قد می‌کشد تا سپر شود برای وجهِ عصمت الله پسر هم یک روز در کربلا در گودال قتلگاه وقتی که اصحاب یک به یک بر زمین افتاده اند و دیگر کسی نیست که ندای هل من ناصر ولی الله را پاسخ دهد و نامردها با هر چه دارند می‌زنند - فِرقَةٌ بِالسُّیُوفِ وَ فِرقَةٌ بِالحِجَارَةِ- غیرت علوی اش قُل میزند. این بغض، رفته رفته گلوگیر می شود از خودخوری یتیم حرم پیر می شود «دور و برش شلوغ شد، عمه نگاه کن انگار خوابِ سرخ تو تعبیر می شود این شمر نیست که خنجر کشیده است؟ دارد به قتلگاه سرازیر می شود راضی نشو عموی مرا زجرکش کنند دستم اگر رها نکنی دیر می شود» دست خود را از دست امانت‌دار داغ‌دیده خود، به لحظه‌ای رها می‌کند و «وَاللهِ لا أُفارِقُ عَمِّی» گویان خود را به مظلوم عطشان غریب تنها، به همه دارایی خویش، به همه پناه خود می‌رساند. و چون چیزی برای مبارزه و رد ضربات ندارد، تن خود را سپر می‌کند وَیْلَكَ یَابْنَ الْخَبیثَةِ أَ تَقْتُلُ عَمِّیَ؟ حرم حسین به هیاهو افتاده‌است ناله «وا حَسَنا» ی اهل خیام بلند است آنان که رحم به سبط رسول خدا ندارند، به نوه علی دارند؟ نه شمشیر بالا می‌رود و با پایین آمدنش، سپر نازک‌تنِ حسین، شکافته می‌شود دست عبدلله بن حسن که می‌افتد، ناله ای که به آسمان می‌رود این است: وا اُمّاه روی زانوی پدر که ننشسته تا برایش بخواند، حتماً عمه تعریف کرده است... و حالا ذکر لب پسر حسن، وا اماه شده است... روضه پدر و پسر روضه غربت است، روضه تنهایی و مظلومیت. ✍ هـجرٺــــ بله و ایتا @hejrat_kon اینستاگرام @dr.mother8 پی‌نوشت: شباهت دیگری هم دارند این پدر و پسر. یک جا در مدینه، بدن پدر با تیر به تابوت دوخته شد یک جا در کربلا، بدن پسر با تیر سه ‌شعبه حرمله به بدن عمو... الا لعنة الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون