eitaa logo
حُفره
287 دنبال‌کننده
84 عکس
7 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
Mohsen Chavoshi - Dooset Dashtam (320) (1).mp3
6.78M
امشب برام این آهنگ چاوشیه :)
سرش را پایین می‌اندازد. گیره‌ی لباسم را می‌گیرد و دور انگشت اشاره‌اش می‌پیچاند. _ مامان؟ حالا که غذامو کامل خوردم دوسم داری؟ از خودم بدم می‌آید که چهار سال تمام لا به لای کتاب‌های روانشناسی وول خورده‌ام اما حتی نتوانستم محبت بی‌قید و شرط را یادش بدهم. یکی از اصل‌های مهم راجرز، روانشناس و نظریه‌پرداز معروف، همین است. توجه مثبت غیرمشروط. آدم‌ها را دوست نداشته باشیم برای چیزی یا کسی یا حتی خودمان. دوستشان داشته باشیم برای خودشان. پسرک را می‌کشم سمتم و دست‌هایم را دورش حلقه می‌زنم. _ من در هر حالی دوست دارم. حتی اگه غذاتو نخوری یا سفره رو به‌هم بریزی! می‌دانم گفتن این جمله‌ها عواقب خوبی ندارد اما به آدمی که بعدش قرار است ساخته شود می‌ارزد. راستش هم برایم مثل پسرک است. مرا توی سفره‌اش جا بدهد یا نه. سیاه باشد یا سفید. من دوستش دارم! بی‌قید و شرطی! شانه‌هایم را دورش می‌اندازم و می‌گویم: " دوستت دارم! درهرحالی! حتی اگر از بی‌کفایتی آدم‌هایی پُر از بغض و نفرت باشم! حتی اگر سفره را به هم بریزی! من دوستت دارم! " می‌دانم شاید این جمله‌ها بعدا عواقب خوبی نداشته باشد اما به وطنی که ساخته می‌شود می‌ارزد! من به تو امید دارم. مثل پسرهایم...
می‌پرم. مثل پرنده‌ای که دست به لانه‌اش زده باشند. بوی پیاز و عرق کاسنی و شربت بروفن بینی‌ام را پُر می‌کند. دستم را دراز می‌کنم تا آلارم گوشی را قطع کنم. پلک‌هایم قصد رها کردن یکدیگر را ندارند. از لای درز کوچکی از چشمانم ساعت را می‌بینم. دیگر ظهر شده و حتی ناهار درست نکرده‌ام. هفت صبح که بالاخره پیشانی پسرک خنک شد، خوابم برد. آن هم زل زده به صورتش که ببینم چطور نفس می‌کشد. دوباره دستی روی پیشانی‌اش می‌گذارم و نفس راحتی می‌کشم. هنوز برنگشته! آن تب بالایی که چند وقت است چکمه‌اش را روی گلوی خانه‌مان گذاشته است. یک‌بار کسی از من پرسید که مادری چه شکلی است؟ خیلی فکر کردم اما نتوانستم با کلمات جواب بدهم. گفتم امیدوارم که بچشی و خودت بفهمی! اما حالا می‌دانم. حالا بعد از سه‌ هفته‌ی سخت می‌گویم مادری مثل جنگیدن است! آن هم با دشمنی که هر دفعه متفاوت است. ماهیتش! قدرتش! ماندگاری‌اش! همیشه پیروز می‌شوم؟ نه! گاهی بد می‌بازم و گاهی هم پیروز برمی‌گردم اما چیزی که مسلم است این است که این جنگ تمامی ندارد. کاش حداقل هشت ساله بود یا ده ساله! نیست ولی. به اندازه‌ی عمر مادری‌ام است. به اندازه‌ی عمر مادری‌ام.
enc_17074201814726386674528.mp3
3.94M
در این دو روز چند بار گوش داده باشم و پاهایم را روی سنگ‌های داغِ بین‌الحرمین تصور کرده باشم خوب است؟ خداروشکر خیال جایی به دردم خورده است...
پیدا کردن یک سقف و چهار دیواری آسان است اما پیدا کردن خانه نه! پیدا کردن مکانی که بتوانی آدم‌هایش را خانواده صدا بزنی نه! من بعد از سال‌ها آوارگی به مبنا رسیده‌ام! هم خانه‌ام شده و هم خانواده‌ام. و راستش فقط یک پرنده‌ی سرگردان می‌فهمد لذت کوچِ دسته‌جمعی را! اگر هیچ سقفی هنوز خانه‌ات نشده، بسم الله.... B2n.ir/d66584 کدتخفیف: eydaneh
می‌گویم اینقدر دلتنگی را رک و مستقیم توی متن‌هایت نگو. نشانش بده. می‌گوید چطوری؟ می‌گویم مثلا بگو که همیشه غسل زیارت می‌کند. سجاده‌اش یک تکه از فرش‌های حرم امام رضاست و مُهرش تربت اصل کربلا. هر دفعه بعد از نماز ریش‌های فرش را مرتب می‌کند. دست‌ راستش را روی سینه می‌گذارد و سلام می‌دهد. روی مُهرش دارد سیاه می‌شود و سجاده‌اش به‌خاطر خیسی همیشگی‌‌اش ور آمده. این‌موقع‌ها حس می‌کند قلبش دارد مچاله می‌شود. چشم‌هایش را می‌بندد و خیال می‌کند که وسط صحن انقلاب نشسته. یا حتی وسط بین‌الحرمین. آرام‌تر که شد مهر و سجاده را جمع می‌کند تا نماز بعدی. یا بگو که همیشه خواب می‌بیند که دارد می‌رود ولی هنوز نرسیده بیدار می‌شود.
بهت گفتم شادی شبیه چیه تو این دنیا؟ مثل قطره‌های بارون روی شیشه‌ی پنجره‌ست. یه ردی می‌ندازه و میره تا بارون بعدی. فردا صبحش انگار هیچی نبوده جز یه لک. لکی که باید تازه با یه شیشه‌شوی بیفتی به جونش تا بره و شیشه مثل اولش بشه‌.
هدایت شده از قصه‌گو✏📃
و مَرد، مانده برای کدام گریه کند وطن؟ یا تنِ زن ها؟ یا زنِ تنها
لطفا اینجوری عیدی بدید😅👆 متشکرم🥳 درصورت تمایل لیست کتاب‌های درانتظار خرید تقدیم می‌شود😁
. . تاریخچه‌ی اختراعِ زنِ مدرنِ ایرانی بی‌شباهت به تاریخچه‌ی اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه‌ای بود که اول محتوایش عوض شده بود( یعنی اسب‌هایش را برداشته به‌جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم‌کم شکلش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود.(اختراع زن سنتی هم که بعدها به‌همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این‌طور بود که هر کس، به تناسب امکانات و ذائقه‌ی شخصی، از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه‌ی تغییراتش، گاه، از چادر بود تا مینی‌ژوپ. می‌خواست در همه‌ی تصمیم‌ها شریک باشد اما همه‌ی مسئولیت‌ها را از مردش می‌خواست. می‌خواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش اما با جاذبه‌های زنانه‌اش به میدان می‌آمد. مینی‌ژوپ می‌پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما اگر کسی به او چیزی می‌گفت، از بی‌چشم و رویی مردم شکایت می‌کرد. طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما درهمان‌حال مردی را که به این شرایط اشتراک تن می‌داد ضعیف و بی‌شخصیت قلمداد می‌کرد. خواستار اظهارنظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوششی نمی‌کرد. از زندگی زناشویی اش ناراضی بود اما نه شهامت جدا شدن داشت نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما وقتی کار به جدایی می‌کشد به جوانی‌اش که بی‌خود و بی‌جهت پای دیگری حرام شده بود تأسف می‌خورد. 📚 همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها ✍️ رضا قاسمی @behhbook
. . می‌دانی! شاید ذهن من مریض است. شاید ایمانم به پای تو نمی‌رسد. شاید هزار شاید دیگر. اما من خیلی فکر می‌کنم. چند روز است تو جلوی چشمانم نشسته‌ای. خودم را می‌گذارم جایت. تیغی چیز تیزی را در گوشه و کنار آن بیمارستان لعنتی پیدا می‌کنم. پنهانش می‌کنم توی مُشتم. تیزی‌اش بندهای کف دستم را می‌شکافد. سوزش حالم را جا می‌آورد. آن مایع غلیظ و گرم که از شکاف بیرون می‌زند، یادم می‌رود که زن هستم. منتظرم یکی‌شان نزدیکم شود تا شاهرگش را بزنم. ناگهان چیزی درون شکمم تکان می‌خورد. دست و پاهایش را می‌کوبد به دیواره‌ی شکمم. مردانگی‌ام با آن مایع غلیظ می‌چکد کف سرامیک سیاه بیمارستان. حالا چه می‌ماند از من؟ یک رگ سبز آبی کمی بالاتر از شکاف کف دستم. از تیغ که توی کف دستم فرو رفته تا آن سبزآبی برجسته چقدر راه است؟ می‌خواهی بگویم؟ یک خدا! یک اجازه‌ی خدا! یک مسلمانی! گرگ‌ها رسیده‌اند به تو و دارند بدنت را پاره می‌کنند. سرت را بالا بُرده‌ای یا پایین؟ جیغ کشیده‌ای یا ساکت شده‌ای؟ پلک‌هایت را محکم روی هم گذاشته‌ای یا تا آنجا که میشد از هم باز کرده‌ای؟ بچه‌ات تکان می‌خورد نه؟ بالا و پایین می‌پرید نه؟ خدا اجازه نداد نه؟ تیغت هیچ شاهرگی را نزد نه؟ فقط بیشتر و بیشتر توی گوشت دستت فرو رفت تا یادت بیاورد هیچ بوی خونی از تو مَرد نمی‌سازد. تو زنی. فقط یک زن. فقط یک تیغ فرورفته‌ی توی گوشت که هیچ رگی را نمی‌بُرد! @behhbook
می‌گویند جزئیات را نگویید. به جزئیات فکر نکنید. حتما نمی‌دانند که همین جزئیات جنگ‌ها را راه انداخته. من می‌توانم تا صبح از او و جزئیاتش بنویسم. اصلا تا به حال کسی به این لبه‌ی تیز و باریکی که یک زن در این لحظات رویش راه رفته است فکر کرده‌؟
هدایت شده از حُفره
3447304508869821153 (1).mp3
1.38M
تو حقته که تنهام بذاری... هیزم به زیر پاهام بذاری...
اگه براتون سواله که چرا تو چنین حالی هستین به نظرم نیازه به دعاهای سال قبلتون فکر کنید. مثل دعای سال قبل خودم که بازم می‌خوامش! خدایا همین! فقط صبر و توان و تسلیم و رضا و یقین خیلی بیشتر. خیلی بیشتر. نگذار برنامه‌های احمقانه‌ی من پیش برود.
ناگهان متعجب شدم! زنی که سال پیش بودم، کجاست؟ یا آن که دوسال پیش بودم؟ و در فکر آن زن من اکنون، چگونه آدمی هستم ؟ @behhbook
اسمش را که دیدم گفتم حتما با یک رمان جنایی طرفم که بندی چیزی نقش اساسی در آن دارد.
اسمش را که دیدم گفتم حتما با یک رمان جنایی طرفم که بندی چیزی نقش اساسی در آن دارد. تصویر روی جلد کتاب هم چیزی برای گفتن نداشت. یعنی به هرچیزی فکر می‌کردم جز یک رمانِ درام خانوادگی که همان خط اولش شما را پرت می‌کند وسط قصه و آدم‌ها و روابط‌شان. یک شروع خوب که با آن نصف راه را رفته می‌دانید. بعد با خودتان می‌گویید الان‌هاست که کار را خراب کند اما نویسنده زبردست‌تر از این حرف‌هاست. چنان حس‌ها را خوب درآورده و عواطف و احساسات و جزئیات را به خوبی به تصویر کشیده است که باز هم درحسرت یک حفره یا اشتباه می‌مانید. در تمام سه فصل که از سه زاویه‌ی مختلف به یک اتفاق نگاه می‌کند، اوضاع به همین منوال است. هر فصل به قول مترجم مثل یک صندوق است که چیزی برای پنهان کردن درون خودش دارد. تمام شخصیت‌ها همان هستند که باید. سرکارتان نمی‌گذارند. مظلوم‌نمایی نمی‌کنند. حرف‌هایی که می‌زنند، به زور توی دهانشان چپانده نشده است و عنصر باورپذیری و واقع‌نمایی در تمام کتاب به خوبی رعایت شده است. نمادها و استعاره‌هایی که استفاده می‌شوند، دم‌دستی و تکراری و شعاری نیستند و به جان داستان نشسته‌اند. القصه که همان فصل اول فکر می‌کنید همه چیز را می‌دانید اما نویسنده تعلیق را مثل آستری زیر قصه پنهان کرده که شما را کشان کشان تا خط آخر می‌برد. پایانی که هم پایان است و هم پایان نیست! بندها مثل خیلی از رمان‌های درام خانوادگی به موضوع خیانت و آزادی‌ پرداخته است اما نمی‌توانیم بگوییم کاری سطحی و کم‌عمق مثل باقی کتاب‌هاست. نویسنده، جراح ماهری است که به خوبی تک تک شخصیت‌ها را پیش چشم‌تان تشریح می‌کند و خون درون قلب‌هایشان را به صورت‌تان می‌پاشد. راستش خیانت موضوعی است که مدت‌ها به دیواره‌ی مغزم چنگ می‌زند که چطور و چگونه باید به آن پرداخت که خیرش بیشتر از شرش باشد. چطور می‌شود بازش کرد که بتوان بعدا به خوبی دوختش و جز یک جای دوختِ کم‌جان چیزی باقی نگذاشت. همیشه چطورها و چگونه‌ها توی ذهنم بالا و پایین می‌پرید و در انتهای این کتاب فهمیدم علی‌رغم تلاش نویسنده در مذمت خیانت، باز هم آن ورِ لذتش زیر زبانم بیشتر مزه کرده است. و شاید قصه همین باشد! گاهی هرچقدر هم تلاش بکنیم باز جای دوخت زشت و عمیقی روی ذهن مخاطبمان می‌گذاریم. @behhbook
امشب یکی از آن شب‌های مادرانه‌ی سختم است که می‌دانم می‌گذرد. راستش اصلا منتظر رسیدن کتاب‌های عیدی‌ام نبودم اما شاید خدا می‌خواست راحت‌تر بگذرد. نشسته‌ام کنار باریکه‌ی نوری که از حمام توی اتاق لم داده. کتاب‌ها را روی هم چیده‌ام و جلد اول انجیر توی دست‌هایم می‌لرزد. بازش می‌کنم و سعی می‌کنم که همه چیز را برای چند دقیقه یادم برود. همه چیز جز مادری را که مثل دانه‌های انار توی گلویم چسبیده است. @behhbook
. آب تا گردنم بالا آمده آجرها تا گردنم بالا آمده آب تا لب‎هایم بالا آمده آب بالا آمده… من اما نمی‎میرم من ماهی می‌شوم @behhbook
حالا کجایش را دیده‌اید؟ بگذارید پسرهایمان بزرگ بشوند... ✊️ @hofreee
اسم کانال را بِه گذاشته بودم به یادِ پیجی که در اینستاگرام داشتم و بریده‌های کتاب‌هایی که می‌خواندم، می‌گذاشتم. می‌خواستم اینجا هم همین کار را ادامه دهم که وقتش پیدا نشد. مدت‌هاست دنبال اسمی هستم که به من و محتوایی که می‌نویسم بیاید و بالاخره به حُفره رسیده‌ام. حالا خیالم راحت‌تر شده که این اسم و این عکس منم! خلاصه گم نکنید ما را😅