.
.
تاریخچهی اختراعِ زنِ مدرنِ ایرانی بیشباهت به تاریخچهی اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکهای بود که اول محتوایش عوض شده بود( یعنی اسبهایش را برداشته بهجای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کمکم شکلش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود.(اختراع زن سنتی هم که بعدها بههمین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). اینطور بود که هر کس، به تناسب امکانات و ذائقهی شخصی، از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنهی تغییراتش، گاه، از چادر بود تا مینیژوپ. میخواست در همهی تصمیمها شریک باشد اما همهی مسئولیتها را از مردش میخواست. میخواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش اما با جاذبههای زنانهاش به میدان میآمد. مینیژوپ میپوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما اگر کسی به او چیزی میگفت، از بیچشم و رویی مردم شکایت میکرد. طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما درهمانحال مردی را که به این شرایط اشتراک تن میداد ضعیف و بیشخصیت قلمداد میکرد. خواستار اظهارنظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوششی نمیکرد. از زندگی زناشویی اش ناراضی بود اما نه شهامت جدا شدن داشت نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما وقتی کار به جدایی میکشد به جوانیاش که بیخود و بیجهت پای دیگری حرام شده بود تأسف میخورد.
📚 همنوایی شبانه ارکستر چوبها
✍️ رضا قاسمی
@behhbook
.
.
میدانی! شاید ذهن من مریض است. شاید ایمانم به پای تو نمیرسد. شاید هزار شاید دیگر. اما من خیلی فکر میکنم. چند روز است تو جلوی چشمانم نشستهای. خودم را میگذارم جایت. تیغی چیز تیزی را در گوشه و کنار آن بیمارستان لعنتی پیدا میکنم. پنهانش میکنم توی مُشتم. تیزیاش بندهای کف دستم را میشکافد. سوزش حالم را جا میآورد. آن مایع غلیظ و گرم که از شکاف بیرون میزند، یادم میرود که زن هستم. منتظرم یکیشان نزدیکم شود تا شاهرگش را بزنم. ناگهان چیزی درون شکمم تکان میخورد. دست و پاهایش را میکوبد به دیوارهی شکمم. مردانگیام با آن مایع غلیظ میچکد کف سرامیک سیاه بیمارستان. حالا چه میماند از من؟ یک رگ سبز آبی کمی بالاتر از شکاف کف دستم. از تیغ که توی کف دستم فرو رفته تا آن سبزآبی برجسته چقدر راه است؟ میخواهی بگویم؟ یک خدا! یک اجازهی خدا! یک مسلمانی!
گرگها رسیدهاند به تو و دارند بدنت را پاره میکنند. سرت را بالا بُردهای یا پایین؟ جیغ کشیدهای یا ساکت شدهای؟ پلکهایت را محکم روی هم گذاشتهای یا تا آنجا که میشد از هم باز کردهای؟ بچهات تکان میخورد نه؟ بالا و پایین میپرید نه؟ خدا اجازه نداد نه؟ تیغت هیچ شاهرگی را نزد نه؟ فقط بیشتر و بیشتر توی گوشت دستت فرو رفت تا یادت بیاورد هیچ بوی خونی از تو مَرد نمیسازد. تو زنی. فقط یک زن. فقط یک تیغ فرورفتهی توی گوشت که هیچ رگی را نمیبُرد!
#زن
#آزادی
#شرافت
#تیغهای_نبریده
#غزه
#سوریه
#فوعهوکفریا
#مسلمان
@behhbook
حُفره
. . میدانی! شاید ذهن من مریض است. شاید ایمانم به پای تو نمیرسد. شاید هزار شاید دیگر. اما من خیلی
میگویند جزئیات را نگویید. به جزئیات فکر نکنید. حتما نمیدانند که همین جزئیات جنگها را راه انداخته.
من میتوانم تا صبح از او و جزئیاتش بنویسم.
اصلا تا به حال کسی به این لبهی تیز و باریکی که یک زن در این لحظات رویش راه رفته است فکر کرده؟
هدایت شده از حُفره
3447304508869821153 (1).mp3
1.38M
تو حقته که تنهام بذاری...
هیزم به زیر پاهام بذاری...
#شب_قدر
حُفره
در زمانهای که بر سر اختیار داشتن یا نداشتن انسانها جنگ و دعواست، من جبر میخواهم. من میخواهم تو ب
اگه براتون سواله که چرا تو چنین حالی هستین به نظرم نیازه به دعاهای سال قبلتون فکر کنید. مثل دعای سال قبل خودم که بازم میخوامش!
خدایا همین!
فقط صبر و توان و تسلیم و رضا و یقین خیلی بیشتر.
خیلی بیشتر.
نگذار برنامههای احمقانهی من پیش برود.
#شب_قدر
Mehdi Rasooli - Oomadam Tanhaye Tanha (128).mp3
5.7M
اومدم تنهای تنها....
#التماس_دعا
ناگهان
متعجب شدم!
زنی که سال پیش بودم،
کجاست؟
یا آن که دوسال پیش بودم؟
و در فکر آن زن
من اکنون،
چگونه آدمی هستم ؟
#سیلویا_پلات
@behhbook
اسمش را که دیدم گفتم حتما با یک رمان جنایی طرفم که بندی چیزی نقش اساسی در آن دارد. تصویر روی جلد کتاب هم چیزی برای گفتن نداشت. یعنی به هرچیزی فکر میکردم جز یک رمانِ درام خانوادگی که همان خط اولش شما را پرت میکند وسط قصه و آدمها و روابطشان. یک شروع خوب که با آن نصف راه را رفته میدانید. بعد با خودتان میگویید الانهاست که کار را خراب کند اما نویسنده زبردستتر از این حرفهاست. چنان حسها را خوب درآورده و عواطف و احساسات و جزئیات را به خوبی به تصویر کشیده است که باز هم درحسرت یک حفره یا اشتباه میمانید. در تمام سه فصل که از سه زاویهی مختلف به یک اتفاق نگاه میکند، اوضاع به همین منوال است. هر فصل به قول مترجم مثل یک صندوق است که چیزی برای پنهان کردن درون خودش دارد. تمام شخصیتها همان هستند که باید. سرکارتان نمیگذارند. مظلومنمایی نمیکنند. حرفهایی که میزنند، به زور توی دهانشان چپانده نشده است و عنصر باورپذیری و واقعنمایی در تمام کتاب به خوبی رعایت شده است. نمادها و استعارههایی که استفاده میشوند، دمدستی و تکراری و شعاری نیستند و به جان داستان نشستهاند.
القصه که همان فصل اول فکر میکنید همه چیز را میدانید اما نویسنده تعلیق را مثل آستری زیر قصه پنهان کرده که شما را کشان کشان تا خط آخر میبرد. پایانی که هم پایان است و هم پایان نیست!
بندها مثل خیلی از رمانهای درام خانوادگی به موضوع خیانت و آزادی پرداخته است اما نمیتوانیم بگوییم کاری سطحی و کمعمق مثل باقی کتابهاست. نویسنده، جراح ماهری است که به خوبی تک تک شخصیتها را پیش چشمتان تشریح میکند و خون درون قلبهایشان را به صورتتان میپاشد.
راستش خیانت موضوعی است که مدتها به دیوارهی مغزم چنگ میزند که چطور و چگونه باید به آن پرداخت که خیرش بیشتر از شرش باشد. چطور میشود بازش کرد که بتوان بعدا به خوبی دوختش و جز یک جای دوختِ کمجان چیزی باقی نگذاشت. همیشه چطورها و چگونهها توی ذهنم بالا و پایین میپرید و در انتهای این کتاب فهمیدم علیرغم تلاش نویسنده در مذمت خیانت، باز هم آن ورِ لذتش زیر زبانم بیشتر مزه کرده است.
و شاید قصه همین باشد! گاهی هرچقدر هم تلاش بکنیم باز جای دوخت زشت و عمیقی روی ذهن مخاطبمان میگذاریم.
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#کتاب_بندها
@behhbook
امشب یکی از آن شبهای مادرانهی سختم است که میدانم میگذرد. راستش اصلا منتظر رسیدن کتابهای عیدیام نبودم اما شاید خدا میخواست راحتتر بگذرد.
نشستهام کنار باریکهی نوری که از حمام توی اتاق لم داده. کتابها را روی هم چیدهام و جلد اول انجیر توی دستهایم میلرزد. بازش میکنم و سعی میکنم که همه چیز را برای چند دقیقه یادم برود.
همه چیز جز مادری را که مثل دانههای انار توی گلویم چسبیده است.
#عاشقاناحمدمحمود
#شبهایدرازِمادری
#میگذرد
@behhbook
.
آب تا گردنم بالا آمده
آجرها تا گردنم بالا آمده
آب تا لبهایم بالا آمده
آب بالا آمده…
من اما نمیمیرم
من ماهی میشوم
#گروس_عبدالملکیان
@behhbook
حالا کجایش را دیدهاید؟
بگذارید پسرهایمان بزرگ بشوند...
#نصر_منالله_و_فتح_قریب✊️
@hofreee