eitaa logo
حُفره
317 دنبال‌کننده
104 عکس
8 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
ShahreShab EYvazi.mp3
5.45M
چی میشد اگه این همه خاطره رو با خودش نمی‌کشید و نمی‌آورد؟
حالا متوجه شده بودم که خیلی چیزهای بی‌اهمیت برای زندگی ضروری است. اصلا مجموعه‌ای از چیزهای به ظاهر بی‌اهمیت، زندگی را تشکیل می‌دهد. زندگی یعنی همین!
یک تکه‌ی کوچک از گز را با دندان‌های جلویم جدا می‌کنم. شیرینی‌اش پرز‌های زبانم را قلقلک می‌دهد. همه‌اش را در دهانم می‌چپانم. _ وایسا چایی بریزم! گزِ له شده را از این سمت دهانم به سمت دیگر شوت می‌کنم. _ چایی‌مو تلخ می‌خورم! دروغم را همراه گز قورت می‌دهم. عجولم. همیشه همین بوده است. نمی‌توانم صبر کنم تا چای برسد و تازه کلی بیشتر صبر کنم تا به دمای دلخواه‌م برسد! من هیچ‌وقت به چای و شیرینی باهم نمی‌رسم و نرسیده‌ام. تن می‌دهم به شیرینی غلیظی که دلم را می‌زند و چای تلخ بعد آن که همه چیز را می‌شورد و می‌برد. انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته است! .
گربه‌ی حنایی رنگ کوچه‌مان هم هنوز بیدار نشده است. چپیده است زیر نیسانِ آبی رنگی و سرش را روی دست‌هایش گذاشته است. نسیم ملایمی میان کوچه و خیابان قدم می‌زند. انگار یک لیوان آب‌پرتقالِ خونی ریخته باشی روی فرشِ آبی آسمان. با خودم فکر می‌کنم نباید پرنده هم پر بزند اما به خیابان اصلی که می‌رسم، آدم‌ها یکی پس از دیگری مثل علف‌های هرز از هرجایی می‌رویند. به ایستگاه بی‌آر‌تی می‌رسم. دودِ سیگار پسر بچه‌ای می‌نشیند درون ریه‌هایم. آدم‌ها مثل مرغ‌هایی که منتظر سطل آب و دانه‌اند، برای اتوبوس صف کشیده‌اند. ماشین می‌رسد و به محض اینکه درها باز می‌شود، مرغ‌ها به سطل حمله می‌برند. از لایه‌های انسانی می‌گذرم و مثل آدامس کِش می‌آیم. بند کیفم را که معلوم نیست به لباس چه کسی گیر کرده است، می‌کشم‌. مقنعه‌ی کج شده‌ام را صاف می‌کنم و چادرم را مرتب. حس مرغی را دارم که دلی از عزا درآورده. چشم‌های همه سرخ و باد کرده‌ است. بوی دهانی که از شب قبل چیزی درونش ریخته نشده و بوی عرق و ماندگی، اتوبوس را پُر کرده است. تلخیِ زبانشان را می‌توانم حس کنم. من و این‌ها کجا می‌رویم؟ برای چه می‌رویم؟ روی پله‌ها می‌دوم. پایم به لبه‌ی فلزی پله‌ای گیر می‌کند و مثل توپی تا پایین قل می‌خورم. _ خانوم این ماشین نشد یکی دیگه! سرتو به باد ندی! بی‌اعتنا به پیرمردِ مسئول بلیط، بلند می‌شوم. کف دست و زانویم می‌سوزد. غرورم مثل سایه کنارم ایستاده است و نمی‌گذارد به هیچ‌کدامشان نگاه کنم. سیخ می‌ایستم و به راهم ادامه می‌دهم و به رویم نمی‌آورم که زانویم تا نمی‌شود. دوباره چیزی درونم داد می‌زند چیکار می‌کنی؟ کجا داری میری؟ با این عجله؟ مثل ماشینی که از تونل کارواش رد شود، از میان آدم‌ها می‌گذرم و به داخل پرت می‌شوم. چهره‌ها شبیه مشت‌های گره کرده‌‌ی پیرمردهاست. بوی دهان‌هایی که از ظهر چیزی درونشان ریخته نشده، بوی پاهایی که چند ساعت درون کفش‌ها ماسیده است و بوی ماندگی و عرق، هوا را سنگین کرده است. سرخیِ غروب ریخته است درون چشم‌های پف‌کرده‌ی آدم‌ها. سرها مثل مرغ‌هایی که گردنشان شکسته باشد روی گردن‌ها، تلو تلو می‌خورد. سکوت و سکون همه را سفت چسبیده است. دوباره می‌پرسم کجا می‌رویم و چرا؟ این بدن‌ها که مثل تکه نانِ بیات شده‌ای هر لحظه یک ذره‌شان خرد می‌شود، به خانه که برسند چه می‌کنند؟ حتما مثل مرغ‌هایی که دم غروب به لانه برمی‌گردند، آب و دانی می‌خورند و می‌خزند زیر پتوهایشان و دوباره هنوز آفتاب بالا نیامده، روز از نو و روزی از نو. این مشت‌های گره کرده به چیزی‌ هم فکر می‌کنند؟ به چیزی هم فکر می‌کنم؟ ساییدگی کف دستم که خط‌های قرمزرنگ خون رویش کشیده شده را می‌مالم. می‌سوزد. صدای اذان از رادیو پَر می‌گیرد و در دلم لانه می‌کند. چیزی درون رگ‌هایم می‌ریزد. مشت‌ها وا می‌شود. می‌گویم من نمی‌خواهم به لانه‌ام برگردم! می‌فهمی؟ نمی‌خواهم.... پ.ن: جو جلال آل‌احمدی گرفته‌ام😆😁
اشک در گودال چشمم جمع شده است و می‌رقصد. _ بو شد؟ بو شد؟ بو شد؟ نگاهش را مثل توپی می‌اندازد به چشمانم. دستمال را روی چشم‌هایم فشار می‌دهم بلکه سوزشش کمتر شود. _ بو شد؟ بو شدی؟ بو شد؟ جمله‌هایش مثل واگن‌های قطار پُشت هم ردیف می‌شوند. _ تی شد؟ تی شده؟ تی شد؟ ( چی شد) دلم می‌خواهد اذیتش کنم. دستمال را دوباره روی چشم‌هایم می‌گیرم و شانه‌هایم را می‌لرزانم. از صندلی پایین می‌آید. _ مامان تی شده؟ تی شد؟ باری که حالا درون واگن‌ها می‌کشد از جنس شیشه است. هر لحظه ممکن است مثل بغض درون گلویش بشکند. به رنده و پیاز اشاره می‌کنم. _ هیچی مامان! دستمو بُریدم! واقعا بُریده‌ام اما نه آنقدر که خون به پا شود. فکر از مغز کوچکش ریشه می‌زند تا صورتش. _ دست نزن! دست نزن! بهش دست نزن! _ اگه من دست نزنم کی غذا درست کنه؟ _ هانی! بده هانی! آب پیاز را می‌گیرم و به سیب‌زمینی‌ها اضافه می‌کنم. کاش همیشه کسی بود که می‌گفت دست نزنم! من باید به خیلی چیزها در زندگی‌ام دست نمی‌زدم. کاش یک هادی آنجاها هم بود!
روز به روز بزرگ‌تر و مستقل‌تر می‌شوید. از یک طرف از خوشحالی پیله‌ام را پاره می‌کنم و دورتان می‌چرخم و از طرفی در جایی از وجودم غم عجیبی دورم می‌پیچد. آخر می‌دانم این استقلال بها دارد. بهایی چون تن دادن به عادت‌ها. چیزی که مثل چند وزنه‌ی ده کیلویی به دست‌ها و پاهایتان زنجیر می‌شود. بعد هم می‌شوید مجسمه‌ای خاک‌خورده کنجِ طاقچه! همان‌جا که شاید سالی یک‌بار دستی رویش بکشیم. کم کم یاد می‌گیرید خودتان غذا بخورید! بخوابید! دستشویی بروید! بازی کنید! درس بخوانید! اولش ذوق دارید و ذوق دارم. اما کم‌کم آن چیز لعنتیِ زشت و سیاه می‌روید روی دیوار زندگی‌تان! از حق نگذریم گاهی برای پوشاندن لکه‌های دیوار زندگی خوب است! اما اکثرا دیوار را بدنما می‌کند! نمی‌دانید زندگی‌تان را چه سوپ بدمزه و بی‌نمکی می‌کند که مجبورید آن را بخورید. دماغتان را بگیرید و بخورید! و بخوابید. و درس بخوانید. و بعد دانشگاه بروید. و کار پیدا کنید. وازدواج کنید. و بچه‌دار شوید. و زندگی کنید! و نفس بکشید... و بعد بمیرید! می‌بینید؟ همینقدر مسری و خطرناک و وحشتناک است! درست است الان به جای اینکه غذا را بخورید روی سرتان خالی می‌کنید و من عصبانی می‌شوم اما باز هم جایی در من خوشحال است که هنوز به این مرض لعنتی مبتلا نشده‌اید. مرضی که ضربان زندگی‌تان را روی یک خط صاف می‌اندازد. دستگاه بوق می‌زند. ممتد! اما از یک جایی به بعد از کار می‌افتد و می‌افتید روی خط مرگ! مرضی که دست می‌گذارد روی تفکر و شناخت‌تان و درشان را تخته می‌کند. روزی می‌رسد ( و شاید هم نرسد) که می‌فهمید تفاوتی با یک ربات ندارید! اما درمان؟ نمی‌دانم! من دارم برای درمانش می‌جنگم. نمی‌دانم آخر کدام‌مان پیروز می‌شویم! شاید لحظه‌های آخر عمرم اگر کنارم بودین بهتان بگویم.... شاید! البته اگر پیدایش کرده باشم و مُردگی نکرده باشم... دوستدار شما مادر دوست‌نداشتی‌تان ۱۵اسفند ۱۴۰۱
جمعه‌ها برایم مثل زندانی‌ای است که قرار است غروب آزاد شود. غروب می‌شود. سراغش می‌روند. می‌بینند در حالی‌که ساکش را همچون نوزادی در بغل دارد، جان داده است!
تو به این دلیل که خانه‌ات در معرض هجوم این آسیب‌هاست، مضطربی. اگر خودت تیشه برداری و این آرزوی ده طبقه را که عمارتی در ذهن توست خودت ویران کنی، قبل‌از این‌که ویرانش کنند، دیگر ضربه‌ها و زلزله‌ها تکانش نمی‌دهد؛ چون این زلزله‌ها به جان آرزوهای تو می‌افتند و چون تو دل به آرزوها بستی، وقتی آرزو تکان می‌خورد، تو هم تکان می‌خوری. ریشه‌ی تزلزل انسان ارتباط او با آرزوهای آسیب‌پذیر است. وقتی به آسیب‌پذیری دل‌بستی، توأم آسیب‌پذیر می‌شوی. به لرزه‌پذیر دل‌بستی، لرزه‌پذیر می‌شوی. انسان اگر وحشت می‌کند، باید ریشه این وحشت را پیدا کند. ریشه آن در آرزوهای اوست. ! ________________________ رزق امروز من! که پاسخ ماه‌ها آشفتگی‌ام را داد!
نگاه‌های انتظارآمیزت به سوی آسمان را به وضوح می بینیم! سوره بقره، آیه ۱۴۴ ______________________ می‌دانم این آیه برای چیست اما بگذارید فکر کنم خدا به من جواب داده....
دیشب که دیدم مجری برنامه‌ی تحویل سال شبکه‌ی سه، حامد سلطانیِ بیشتر به اون جمله معتقد شدم. جمله رو از دهن یکی از سلبریتی‌ها شنیده بودم! وقتی موقع تحویل سال حامد سلطانی دستشو دور دخترش حلقه زد و سریع بغضشو قورت داد، همون‌جا یادش افتادم! خدا وقتی یه چیزایی بهت میده یه چیزای دیگه رو می‌گیره! چقدر از این جمله می‌ترسم! شاید واسه همین که وقتی به خیلی چیزا می‌رسیم دیگه مزه‌ای ندارن! واسه اون چیزایی که می‌دیم و دیگه نیستن! پ.ن: آقای سلطانی چند ماه پیش تو یه تصادف همسر و پسرشو از دست داده...
همیشه‌ی خدا روی پله‌های ایستگاه بی‌آرتی سکندری می‌خورم. وقتی درد مثل مار دور پاهایم می‌خزد، کسی درونم با صدای بلند جمله‌‌ای را تکرار می‌کند! "تو هرچقدر هم بدوی به سرعت این شهر نمی‌رسی! تو هرچقدر هم بدوی مال اینجا نمی‌شوی!" مثل کسی که نتوانسته غذایی را هضم کند و هرطور شده بالا می‌آورد، تهران هم مرا و من هم تهران را .... آب و روغنیم! خربزه و عسل! هر دو از هم عق‌مان می‌گیرد. تا کمی بخواهم حرف‌هایم را موقع صحبت بکشم، سکندری می‌خورم و درد و درد! اینجا مثل فیلمی‌ست که سرعتش را بالا ببری. یا بی‌توجه به گفت‌و‌گو‌ها فقط جلو بزنی‌اش. من به سرعت این شهر نمی‌رسم! و چه خوب که نمی‌رسم. من برای شهر بهارنارنجم. دیاری که همیشه چشم‌های آسمانِ آبی‌اش را می‌شوید. بوی برنجش جای زخم‌هایت را محو می‌کند. پرتقال‌هایش را که پوست می‌کَنی، آبش از سرانگشتانت سُر می‌خورد تا آرنجت. اینجا نه می‌دَوَم و نه سکندری می‌خورم. نیاز نیست حواسم باشد که لهجه‌ام بیرون نزند. اینجا مال من است.... اینجا من، من هستم....
سنگ را می‌کوبد روی سبزی‌ها. _ خب با مخلوط‌کن چرا نمی‌کنی؟ سبزی‌ها را از دور تخته‌ی قهوه‌ای به وسط می‌آورد. _ اینجوری یه چیز دیگه‌ست! دروغ می‌گوید. دلش تنگ شده! برای مادرش. برای مادرِ مادرش و برای تمام آن‌روزها که با آدم‌ها زیر خاک چال شده‌اند. _ یادته مادرجونو؟ یادم هست. می‌نشست گوشه‌ای از آشپزخانه و او هم دلتنگی‌اش را با سبزی‌ها مخلوط می‌کرد و سنگ را می‌سایید روی آن‌ها. بعد اشک‌هایش را مثل نمک می‌پاشید لا‌‌به‌لای غذا. برای همین است که مزه‌ی آن غذاها هیچ‌وقت تکرار نمی‌شود. هر مادر دستپخت خاص خودش را دارد چون طعم دلتنگی هر مادر، فقط برای همان مادر است. کاش من هم یک تخته و سنگ داشتم از مادرم و البته یک دختر!
زیاد اهل معرفی کتاب نیستم اما این کتاب تا اینجای ماه رمضانم را ساخت. به قول دوستی آیت‌الله حائری از آن دنیا یقه‌ام را گرفته و ول نمی‌کند! تا باد چنین بادا.... پ.ن: و چه سعادتی که اختتامیه‌ی کتاب را کنار چنین میزبانانی بودم که تجسم خط به خط کتابند.
خامه‌ی وسط شیرینی لطیفه -اگه ریاضی رو بیست بگیری می‌خرم برات! کلمات مامان مثل صدای طبل درگوشم موج برداشت. دوباره نگاهش کردم. پیراهنش را که به رنگ جگر تازه‌ی گوسفند بود و انگار خون از آن می‌چکید. کلاه سفیدش را و دست‌هایش. در یک دست بلندگوی کوچکی بود و دست دیگر رو به آسمان. درست وسط ویترین مغازه نشسته بود و نگاهم می‌کرد. حتی اگر خودم را هم به خاک و خون می‌کشیدم، ریاضی را بیست نمی‌گرفتم! -البته... مثل گربه‌ی گرسنه‌ای زل زدم به دهان مامان. - البته اگه امسال بتونی روزه‌هاتو کامل بگیری هم می‌خرم برات! چیزی مثل ترقه در دلم ترکید. این هم سخت بود اما شدنی‌تر! هنوز یک سال تا رسیدن به سن تکلیفم وقت داشتم. -اگه تا اون موقع خریدنش چی؟ مامان دستم را کشید و من مثل آدامس کش آمدم و دوباره به شیشه‌ی ویترین مغازه چسبیدم. -نگران نباش! قول مامان قوله! چند روز بعدش ماه رمضان رسید و امتحان من شروع شد. فکر می‌کردم آسان تر از ریاضی باشد اما نبود. از مدرسه که می‌رسیدم مثل خمیر شُل و چسبانی درون اتاقم وا می‌رفتم. درون شکمم ارکستر سمفونی‌ای راه می‌افتاد و حس می‌کردم کسی با داس افتاده است به جان زمینِ معده‌ام. آنقدر سوز می‌زد که مجبور می‌شدم بالشتم را محکم روی شکمم فشار دهم. دهانم تلخ می‌شد و گلو و زبانم مثل کف پایِ عزیز ترک می‌خورد. سعی می‌کردم به "آن" فکر کنم. به دست‌هایش. به صورتش که مثل خامه‌ی وسط شیرینی لطیفه بود. آب دهانم راه می‌افتاد و پرچم سفید را در معده‌ام بالا می‌برد. مامان پشتم را می‌مالید و می‌گفت: اگه سختته باز کن مامان! خب بشین ریاضی بخون دختر! وقتی به ریاضی فکر می‌کردم کسی با مداد جای جای بدنم را سوراخ می‌کرد. نه! ریاضی هرگز! کج‌دار و مریز به نیمه‌ی ماه رسیدم. باز مامان زمزمه می‌کرد: تا همین‌جاشم عالی بودی! می‌خرمش برات! دیگه روزه نگیر! قبول نکردم! حالا دیگر غرورم یقه‌ام را گرفته بود و چسبانده بودم بیخ دیوار! آبرو و حیثیت هشت ساله‌ام هم مثل دو وزنه‌ی سنگین بسته شده بودند به پاهایم. تا آخرش رفتم. آخرِ آخر. مامان تمام فامیل را پُر کرد که : دخترم امسال روزه‌هاشو کامل گرفته! تازه یه سالم داره تا تکلیفش! هر که را می‌دید می‌گفت و هرکه را نمی‌دید پیغام می‌داد. غرورم حالا یقه‌ام را رها کرده بود و جلوتر از من می‌رفت و شلنگ تخته می‌انداخت. قرار بود بعد از نماز عید فطر مراسم اهدای جایزه و قدردانی از فخر فامیل که من باشم را داشته باشیم. شب عید از خوشحالی خوابم نمی‌برد. سی شب بود که در خیالم آن لباس جگری‌اش را ناز می‌کردم و می‌خوابیدم.یعنی تا فرداشب این خیال به واقعیت پا می‌داد؟ صبح عید را زیاد یادم نیست. مریض شدم و بی‌جان. فقط سوزش چیزهایی را پشت دستم و دویدن قطره‌های خنکی را درون رگ‌هایم حس می‌کردم. حتی نفهمیدم عروسک قشنگم کِی آمد و نشست بالای سرم. حتی خارجکی خواندن و رقصیدنش هم کار ب‌کمپلکس را نکرد و من هیچ‌وقت ذوقِ داشتن عروسکم را نکردم. حالا از آن روز بیست سال گذشته است و من هربار می‌ایستم پشت ویترین مغازه‌ها و عروسک‌های دیگری با لباس‌های رنگارنگ دیگر انتخاب می‌کنم و برای رسیدن به آن خودم را بیچاره! و باز هم هربار که به آن می‌رسم درد می‌خزد دور جانم و هیچ کیفی نمی‌برم!
حرف‌‌ درون سماورِ قلبم به قل قل افتاده. نمی‌گذارم همینطور سر برود. شیر را باز می‌کنم و می‌ریزمش روی چای خشک و گل‌محمدی و هل. منتظر می‌نشینم تا دم بکشد. بعد هم درون دو استکان کمر باریک می‌آورم پیش شما. خدایا یک چای مهمان من می‌شوی؟ پ.ن: بودن‌مان اینجا نفس‌های آخرش را می‌کشد و می‌دانم این عکس‌ها بعدا چقدر دلتنگی را مهمان قلبم می‌کند... ۱۰ فروردین ۰۲
دنیا برایتان چه مزه‌ای است؟ سوال کلیشه‌ایست اما من مدت‌هاست دارم به آن فکر می‌کنم. من نه نگاهم آنقدر رفیع است که دنیا برایم مثل علی(ع) بی‌ارزش‌تر از آب بینی گوسفندی باشد یا پست‌تر از استخوانی در دست جزامی یا حتی خوارتر از برگ جویده‌ای در دهان ملخی! و نه آنطورم که آن را شیرین‌تر از هرچیز شیرینی و لذیذترین لذیذها بدانم. تا اینجا تا اینجا که بیست و اندی سالم هست دنیا برایم مثل سوپی‌ست به وقت مریضی! سوپی که هر دفعه یک مزه‌ای دارد. گاهی تند است گاهی شور گاهی بی‌نمک و گاهی هم تلخ مثل زهر! ولی به زور قورتش می‌دهم تا بتوانم زنده بمانم و به مقصد برسم. حرکت آرام و سوزانش، گلوی بادکرده‌ام را می‌سوزاند و ردش تا مدت‌ها می‌ماند. آنقدر عمیق می‌ماند که قورت دادن آب‌دهان برایم مثل قورت دادن یک مشت میخ می‌شود. آن‌وقت‌ها هم که مزه‌اش به دلم می‌نشیند هنوز به قاشق دوم نرسیده، تمام می‌شود! و من می‌مانم با اشتهایی که دهانش باز مانده است... شاید سوپ‌های خوشمزه‌ای که تمام نشود را باید جای دیگری پیدا کنم! دنیا برایتان چه مزه‌ای است؟
حُفره
دنیا برایتان چه مزه‌ای است؟ سوال کلیشه‌ایست اما من مدت‌هاست دارم به آن فکر می‌کنم. من نه نگاهم آنقد
همانا انسان در دنیا، تخته‌ی نشانه‌گیری تیرهای مرگ، و ثروتی است دست‌خوش تاراج مصیبت‌ها، با هر جرعه نوشیدنی، اندوهی گلوگیر و در هر لقمه‌ای، استخوان شکسته‌ای قرار دارد، و بنده نعمتی به دست نیاورد، جز آن‌که نعمتی از دست بدهد، و روزی به عمرش افزوده نمی‌گردد، جز با کم شدن روزی دیگر! پس ما یاران مرگیم و جان‌های ما هدف نابودی‌ها، پس چگونه به ماندن جاودانه امیدوار باشیم؟ درحالی‌که گذشتِ شب و روز بنایی را بالا نبرده، جز آن‌که آن را ویران کرده، و به اطراف پراکنده کند! نهج‌البلاغه حکمت ۱۹۱
مامان اگر بفهمد بچه‌ها را اینطور بدون اینکه چیزی زیرشان بیندازم خواباندم، حتما یک صفت جدید به صفت‌های نامادرانه‌ام اضافه می‌کند! اما پسرجماعت باید روی زمین سفت و سرد بخوابد، مگر نه؟ یا شاید هم نباید به تور مادری می‌خوردند که همیشه دوست داشت پسر باشد و چیزهای سخت و عجیب را امتحان کند! شاید هم به هیچ‌کدامش ربطی ندارد و به همان نامادری‌ام برمی‌گردد :) پ‌.ن : البته این عکس مربوط به چرت بعدازظهر هست! دیگه اینقدرام بد نیستم😁
۱۰ روز است که زیر آسمان راه نرفته‌ام و فقط آن را از پنجره‌های دوجداره‌ی بیمارستان نگاه کرده‌ام. مثل گلی که نور را از پشت پرده ببیند و آنقدر به سمت آن خم شود تا ساقه‌اش بشکند. من اما هنوز نشکسته‌ام. خم شده‌ام. ترک برداشته‌ام اما یک لایه‌ی نازک مرا به ریشه نگه داشته است. نمی‌دانم رگم یا آنژیوکتم چه مرگش شده که قطره‌های سِرُم به جای رگ به زیر پوستم دویده است و دستم مثل متکا باد کرده است. هر چه رویش را فشار می‌دهم چیزی حس نمی‌کنم. انگار که یک تکه گوشت بی‌جان وصل شده است به من. پاهایم هم حال بهتری ندارد. وقتی راه می‌روم آب‌های زیر پوستم را حس می‌کنم و حالم بد می‌شود. دیشب از باریکه‌ی نوری که از سالن به درون اتاق خزید، خودم را درون شیشه‌ی پنجره دیدم. صورتم دراز شده بود. استخوانِ گونه‌هایم می‌خواست پوست صورتم را چاک بدهد و بیرون بپرد و زیر چشم‌هایم مثل غار تاریک و سیاهی شده بود. چیزی نشسته بود در نگاهم که مال من نبود. مثل لباسی که بپوشم و به من نیاید! دیشب به خدا می‌گفتم من حتی از ناله کردن هم خسته‌ام. از اینکه بگویم " چرا؟ " مثل ماهی کنار ساحل که دیگر مرگ را بغل کرده است و سر تا پایش را می‌بوسد. امشب اتاق خلوت است. الناز رفته است شوهرش را ببیند و فاطمه هم خوابِ خواب است. خودم را می‌کشم و به تخت می‌رسانم. راستی خدایا ردِ رنگِ من روی بومِ دنیایت می‌ماند؟ وقتی می‌خواستی مرا بکشی قلم‌مو را محکم فشار داده‌ای یا آرام؟ من می‌خواهم پُررنگ باشم. پُررنگِ پُررنگ! هدفون را درون گوش‌هایم می‌گذارم و با گوشی‌ام ور می‌روم. سدِ دلم شکسته است. از سیل بعدش می‌ترسم. دیوارهای بیمارستان از همه جهت نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند و می‌خواهند لهم کنند. نفسم جایی درون ریه‌هایم گیر می‌کند و بالا نمی‌آید. عرق از سرم می‌جوشد و درون کاسه‌ی چشم‌هایم حل می‌شود. می‌خواهم زنگ را فشار بدهم و پرستار را صدا کنم ولی مگر چه می‌کند؟ " همه چیت اوکیه! بگیر بخواب! " هوس روضه می‌کنم. روضه‌ی امام رضا. حتما بهتر می‌شوم. چشمان تارم را روی صفحه‌ی گوشی می‌چرخانم و پِلِی را می‌زنم. منتظرم تا مداحی که صدایش را دوست دارم روضه‌ی امامی که دوست‌تر دارم را بخواند. چشم‌هایم را می‌بندم. می‌خواند. " یه مدینه یه بقیعه یه امامی که حرم نداره! " این را نمی‌خواستم اما حال عجیبی نفوذ می کند به دست‌ها و پاهای باد کرده‌ام. به قلبم و به نفس‌هایم. اشک‌ها مثل واگن‌های قطار پشت هم روی گونه‌ام خط می‌اندازند. صدفِ گلویم باز شده و بغض را به بیرون پرت می‌کند. پتو را روی سرم می‌کشم. پس کریم که می‌گویند این است؟! صدا نزده می‌آید به سمتت. درخانه‌اش گدایی نکرده، طعام را پشت در خانه‌ات می‌گذارد، ها؟
بعضی وقت‌ها خیره می‌مانم به دهانِ آدمی که نشسته جلویم. نه چشم‌هایش، فقط دهانش. یک بادکنک کوچک هم می‌افتد درون گلویم که انگار با کلماتی که از دهانش بیرون می‌آید، یک فوت درون آن می‌کند. صفِ کلمات خودم پشت بادکنک گیر می‌افتند. مثل آدم‌هایی که در صف نانوایی گیر افتاده‌اند و می‌دانند نانی به آن‌ها نخواهد رسید. صورتم چین می‌خورد. آن دهان همینطور باز و بسته می‌شود و من مثل کاغذی که گوشه‌اش آتش بگیرد، محو و محوتر می‌شوم. تک‌تک سلول‌های مغزم را می‌گردم که چه بگویم؟ چه کار کنم؟ باید یک آدم رنج‌کشیده را چطور تسلی بدهم؟ چیزی نگویم بدتر شود؟ آب دهانم را جمع می‌کنم و قورت می‌دهم بلکه بادکنک را پایین‌تر بفرستم. می‌دانم الان او است که به دهان من خیره شده است. چند کلمه را به زور از پشت بادکنک بیرون می‌کشم. " حق دارین! خدا کمک‌تون کنه! " لرزش صدایم که پرده‌ی گوش را خط می‌اندازد به کنار، جمله‌ی بهتری نبود که بگویی؟ حق دارد با خود فکر کند چقدر سرد، خودخواه و نفهم هستی. حتما می‌گوید " تا خودش نَکشه نمی‌فهمه! ". درست است که دردش هنوز به من نخورده است اما کمی که می‌فهمم. مثل کوه یخ نشسته‌ام رو به رویت اما باور کن درون من جنگلی‌ است که آتش گرفته و چند دقیقه بیشتر اگر بمانم جز آب داغی چیزی از این کوه نمی‌ماند. خب چه کار کنم؟ گاهی کلمه‌ها هم نمی‌توانند. نمی‌کشند این بار را به دوش بکشند. می‌روم هرکدام را بگیرم مثل ماهی لیز می‌خورند و در می‌روند. بعد یاد حرف استادم می‌افتم. "خودکنترلی در اتاق درمان". بعد بادکنک دیگری درون مغزم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. من چقدر بنشینم رو به روی آدم‌ها و رنج‌هایشان را مثل آهن‌ربا جذب کنم و مثل فلز سردی لبخند بزنم یا نزنم و فقط سر تکان دهم؟ باز می‌دانم که استادم می‌گوید خودکنترلی این نیست‌ها. اصلا هر چه که هست! من از هرچیزی که کنترل دارد بدم می‌آید! من از وقتی که نمی‌توانم درونم را با کلمه‌ها جاری کنم بدم می‌آید. من از بیچارگیِ حرف‌ها بدم می‌آید! من از غوطه‌ور شدن در ترحم بدم می‌آید....
پیامبر، بگو : " پلید و پاک هرگز یکی نیستند. هرچند مبهوتِ تعداد فراوان و شوکت پلید‌ها شوید. پس ای مردم عاقل، مبادا تحت تاثیر اکثریت قرار بگیرید! بلکه دنباله‌رو آیین پاک خدا باشید تا خوشبخت شوید. آیه‌ی ۱۰۰، سوره‌ی مائده ترجمه‌ی علی ملکی ______________________ از رزق‌های خوب امروز....
از این استاد می‌ترسم. از این‌هاست که کافیست چند لحظه نگاهت کند و هرچه درد و مرض روانی داری بریزد روی دایره. سرم را انداخته‌ام پایین و ماسک را تا روی برآمدگی بینی‌ام بالا کشیده‌ام. دارد از الگوهای ارتباطی می‌گوید. با خودکارم ور می‌روم. می‌رود سراغ زبان بدنِ هر گروه. به یکی از گروه‌ها که می‌رسد، انگار با میخ کوبیده می‌شوم به صندلی. من هستم. خود خود من! و عجیب‌تر که گروه ارتباطی خوبی هم نیست. می‌خواهم همین حالا صفحه را برگردانم. سرم را بالا می‌گیرم و زل می‌زنم درون چشمان استاد. می‌گوید افسردگی و سطح بالای اضطراب آدم‌ها از حالت بدنشان پیداست. فلان مجری معروف که خودش را کشته و چند روز قبلش فیلمی از خودش در اینستاگرام گذاشته هم از حالت بدنش مشخص بود! گوشی‌ام را از زیر دفترم آرام باز می‌کنم و می‌روم سراغ فیلمی که صدهابار دیده‌ام. لحظه به لحظه‌اش را حفظم. دنبال افسردگی‌ام. روی گونه‌های برآمده‌اش. روی لبخند عمیقش. روی دست‌هایش که دست دخترش را گرفته است. استاد ادامه می‌دهد " بچه‌ها! طرف افسردگی شدید داره میاد پیشتون و میگه خوب شده، این زنگ خطره! باید چک کنید! من دیدم چه آدمایی سر سهل‌انگاری درمانگرشون پرپر شدن‌ها" زبان و گلویم مثل تنه‌ی درختی خشک است. زبانم چسبیده به سقف دهانم. هر چه را از آب دهانم که غده‌های بزاغی ترشح می‌کنند می‌بلعم تا راه گلویم باز شود. استاد دیگرم هم امروز از طوفان مغزی می‌گفت و تهش رسید به دانشجویی که سه چهار سال پیش از طبقه‌ی چهارم دانشکده‌ی انسانی خودش را پرت کرد پایین. چند بار می‌خواهم میان نیشخند استاد بپرم و بپرسم " زنده موند دیگه؟" ولی نمی‌پرسم! نمی‌کشم! دوباره سرم را می‌اندازم پایین. انگار به همین راحتی‌ها نمی‌توانم زبان بدنم را عوض کنم! سوالی تک تک درهای مغزم را باز می‌کند و محکم می‌بندد. چند وقت است مثل موریانه دارد مغزم را می‌خورد." یعنی واقعا می‌خواهم روزی روانشناس بشوم؟ یعنی می‌توانم از رنج آدم‌ها بکاهم؟ یعنی...‌ " و هزار یعنی دیگر که این روزها جوابی برایشان پیدا نمی‌کنم...
3447304508869821153 (1).mp3
1.38M
تو حقته که تنهام بذاری... هیزم به زیر پاهام بذاری...
در زمانه‌ای که بر سر اختیار داشتن یا نداشتن انسان‌ها جنگ و دعواست، من جبر می‌خواهم. من می‌خواهم تو برایم تصمیم بگیری. مگر خودم عقل ندارم؟ چرا دارم و با همین عقل ناچیزم به تو اعتماد دارم! مثل بچه‌ای که دست مادرش را گرفته و هرجا که او بکشد می‌رود. می‌دانم که در مسیر خسته می‌شوم. غُر می‌زنم به جانت. لج می‌کنم. گریه و زاری راه می‌اندازم. جنجال می‌کنم اما تو ولم نکن! اگر تو ولم کنی این بچه گُم می‌شود! باور کن کوچه‌ها و خیابان‌ها را نمی‌شناسد. نابلد است. مسیر دور و دراز است. نگذار گم بشود. هر چه که گفت تو دست‌هایش را از دستت بیرون نکش! به جایش به او صبر در مصیبت، تسلیم، رضا و یقین بده... تو را به این شب قسم.... تو را به خدایی‌ات! برنامه‌ی زندگی‌ام را خودت بچین! نگذار برنامه‌های احمقانه‌ی من پیش برود...
به نام تو برای تو لیان انگار در این یک سال اولین‌بار است که خودم را در آینه می‌بینم. تارِ موهای سفید مثل اسب‌های سرکشی در دشت موهای مشکی‌ام می‌دوند. روسری را روی سرم می‌کشم و اسب‌ها را پنهان می‌کنم. انگار که نیستند. مثل زهرا که نیست. " کاش با این حالت نری!" نگاه می‌کنم به چشمانش که مثل آینه‌ای ترک خورده است. "حالم خوبه و می‌خوام که برم! " پارسال هم رفتم. دست‌های بی‌جان زهرا را گرفته بودم و زل زده بودم به تلویزیون ایستگاه پرستاری. " آخرین کودک فلسطینی که به شهادت رسیده، لیان الشاعر دختربچه 9 ساله فلسطینی است که صبح امروز بر اثر جراحات وارده در نتیجه حملات جنگنده‌های اسرائیلی به خان یونس شهید شد." گلوله‌های نگاهم را به سمت زیرنویس و مسیرهای راهپیمایی شلیک کردم. هنوز یک ساعتی وقت داشتم. بوسه‌ای چسباندم به پیشانی عرق‌کرده‌ی زهرا و چسبی هم به گوش‌ها و چشم‌هایم. نمی‌خواستم صدای سینه‌اش را که مثل قطاری هو هو می‌کرد بشنوم. نمی‌خواستم صورتش را که بیشتر و بیشتر در چاه عمیقی فرو می‌رفت ببینم. راه افتادم. وقتی که برگشتم زهرا هم نبود! دستِ لیان الشاعر را گرفته بود و با قطارش بُرده بود. شاید حالا رسیده بودند و داشتند در دشت‌های خان‌یونس می‌دویدند و آواز می‌خواندند. همان‌جا که دیگر نه گلوله‌ای‌ست برای لیان و نه داروی تحریم شده‌ای برای زهرا. https://eitaa.com/behhbook