#معرفی_کتاب 📚
#پنجاه_سال_پهلوی_خدمات_و_مفاسد
✍️کاری از: #معاونت_پژوهشی_موسسه_بصیرت
#نشر_بقیة_العترة
در بخشی از این مجموعه تحت عنوان خدمات پهلوی، نگاهی داشته به موارد مورد ادعای شاه در مورد خدمات صورت گرفته در طی دوران این حکومت. البته این فصل را نیز باید بیشتر باید در عنوان نقد خدمات مورد ادعای پهلوی در نظر بگیریم. همچنین با استدلالهای مختلفی به نقد موارد مورد ادعا میپردازد و علل واقعی هر مورد از خدمت را نشان میدهد.
همچنین به بخشهای اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، اخلاقی پرداخته و روایات و خاطراتی ذکر شده و یا مدارک و شواهدی آمده که مفاسد رژیم پهلوی را به نمایش میگذارد.
در ادامه به مقایسه دو بازه زمانی از زوایای گوناگون پرداخته است که در هر بخش خدمات دوران انقلاب اسلامی ذکر شده است و در مقابل نیز به همان ویژگیها و تفاوتهایش در دوران پهلوی پرداخته شده است.
#بریده_کتاب📖
زمانی که رژیم پهلوی قدرت و حکومت را تحویل داد ایران از نظر کشاورزی از خود کفائی به وابستگی محضر رسیده بود، در سال ۱۳۵۷ ایران یکی از بزرگترین وارد کنندههای گندم، گوشت و غله بود. در مسائل فرهنگی و اجتماعی نیز شراب فروشی و کابارهها در کشور افتتاح شده، بیحجابی به صورت رسمی در کشور میشد. و حمله به دین و مقدسات و ترویج فرقههای منحرف مثل بهائیت تقریباً به صورت یک قانون در آمده بود از نظر علمی هر چند عقبماندگی کشور از زمان قاجار آغاز شده بود ولی در دوره پهلوی به اوج خود رسید غرب اتم را شکافته و از مزایای آن استفاده میکرد، نیروگاههای اتمی در آن کشورها فعال بود.
#دهه_فجر
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 309
جنگ است دیگر؛ بیرحم و وحشی. در یک لحظه، با یک شلیک، با یک انفجار، همه هستیات را به باد میدهد؛ کاری هم ندارد که آن کسی که از تو میگیرد، برادرت است یا رفیقت؛ کاری ندارد که با هم عقد اخوت خواندهاید یا نه...
در جنگ فقط یک لحظه کافی ست برای بیبرادر شدن، برای تنها شدن، برای در هم شکستن ستون یک خانواده، برای از دست رفتن امیدِ پدر و مادرها، برای سیاه شدنِ لباس سپیدِ تازهعروسها.
نمیتوانم حامد را اینجا رها کنم. تجهیزاتش را بشیر برمیدارد و پیکرش را من.
به کمیل میسپارم کنار حامد بماند. او را روی دوشم میاندازم؛ الان است که تمام استخوانهایم زیر بار غمش خرد بشود. کمرم و سینهام تیر میکشد از درد؛ دردِ بیبرادری.
حامد را کنار دیوار میگذارم و با کمک رستم، برانکارد بشیرِ بیهوش را از زمین برمیدارم. بشیر آرام ناله میکند. در دلم التماس میکنم:
- حداقل تو زنده بمان...
زمین انگار ناهموارتر از قبل است و دستان من ضعیفتر. دنیای مقابلم هم تیره شده است؛ انگار خورشید زودتر از همیشه غروب کرده.
نفسم تنگی میکند و من بیتوجه به سرفههای مداوم و اصرارهای رستم برای دست کشیدن از حمل بشیر، مُصر هستم که او را برسانم به آمبولانس.
مسیر صدمتری میان درختان به اندازه صدکیلومتر طولانی میشود و بشیر را که در آمبولانس میگذاریم، رستم به راننده میگوید:
- صبر کن، یه شهید هم داریم...
و با این جمله انگار دوباره از درون میشکنم. برانکاردی وجود ندارد برای بردن حامد.
خودم دوباره پیکر سردش را روی دوش میاندازم و زانوانم زیر سنگینی داغش خم میشود.
کمیل دستش را سر شانهام میزند:
- یکم صبر داشته باش عباس جان! تموم میشه!
دوست دارم سرش داد بزنم که این را بارها گفتهای و هنوز تمام نشده.
و باز هم همان مسیر طولانی و دشواری که قبلا انقدر ناهموار و دراز به نظر نمیآمد.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 310
صدای نفس زدن کمیل را میشنوم که پشت سرمان میآید.
حامد را که به آمبولانس تحویل میدهم، کمیل با پشت دست عرق از پیشانی میگیرد و با چشمانی که نگرانی را داد میزند میگوید:
- آقا شمام برید عقب!
چشمانم بیش از همیشه درشت میشود و بلند میگویم:
- چرا؟ حامد شهید شده، نمیشه منم برم.
- دستور حاج احمده. همین الان بهم گفت. جانشین آقا حامد هست. شارعالنهر هم پاکسازی شده دیگه.
از حالات صورتش و از لحن گفتارش میتوان فهمید یک جای کار میلنگد.
میپرسم:
- خود حاج احمد بهت گفت؟
- آره، بیسیم زدم شهادت آقا حامد رو اطلاع دادم. بهم گفتن سریع من و شما هم بریم عقب. توضیحی ندادن.
کلافه و سردرگم، به حاج احمد بیسیم میزنم و آب پاکی را روی دستم میریزد که باید برگردم؛ اما نمیگوید چرا و همین عصبانیام میکند.
چارهای نیست. همراهِ حامد بودن خوب است؛ اما از دور شدن از معرکه جنگ ناراضیام.
داخل آمبولانس مینشینم و خودم را جمع میکنم. یاد حرف کمیل میافتم وقتی که خودم مجروح شده بودم:
- رزمندهها اگر ببینن نیروهای ایرانی زخمی شدن، روحیهشونو میبازن...
حالا فکر کن آن نیروی ایرانی، حامدی باشد که بمب انرژی ست و با لبخندهایش، شوخیهایش، روضه خواندنش و شجاعتش، روحیه تزریق میکند در جان رزمندهها.
آن وقت شهادت چنین کسی میشود کابوس...
چفیه مشکیای که دور سرش بسته است را باز میکنم و آن را روی صورتش میاندازم؛ اما خیلی زودتر از آن که فکر میکردم، دلم برای چهرهاش تنگ میشود...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
عذرخواهم...
این کانال رو ندارم و نمیتونم نظری بدم.
@takrang1
@Nojavan_Khamenei
این دوتا کانالهای نوجوانانه خوبی هستند.
#پاسخگویی_فرات
مهشکن🇵🇸
🥀 بسم الرب الشهداء🥀 🌓 #شبهات_انقلاب 🧐 ❗️راهآهن رضاخان🤔 🛑قضیهی ساخت راهآهن که شمال را به جنوب و
🥀 بسم الرب الشهداء🥀
🌓 #شبهات_انقلاب 🧐
⁉️چرا انقلاب ما نسبت به قیامهای دیگر دنیا بیشتر عمر کرده و آیا امکانش نیست که انقلاب ما از بین برود؟ 🤔
🛑"برای همه چیز میتوان طول عمر مفید و تاریخ مصرف فرض کرد، اما شعارهای جهانی این انقلاب دینی از این قاعده مستثنا است؛ آنها هرگز بیمصرف و بیفایده نخواهند شد." چرا؟ "زیرا فطرت بشر در همهی عصرها با آن سرشته است." مگر میشود شعارهایی مثل "آزادی، اخلاق، معنویت، عدالت، استقلال، عزت، عقلانیت و برادری" کهنه و بیمصرف شود؟ این شعارها "هیچیک به یک نسل و یک جامعه مربوط نیست تا در دورهای بدرخشد و در دورهای دیگر افول کند." این شعارها مربوط به همهی انسانها و همهی دورانها و عصرهاست."هرگز نمیتوان مردمی را تصور کرد که از این چشماندازهای مبارک دل زده شوند." بله؛ "هرگاه دلزدگی پیش آمده از رویگردانی مسئولان از این ارزشهای دینی بوده است و نه از پایبندی به آنها و کوشش برای تحقق آنها."
عامل مهم طول عمر انقلاب ما همین پایبندی به شعارهای سرشته با فطرت بشریت است و یقینا انقلاب ما تا زمانی عمر خواهد داشت که ما پایبند به این شعارهای جهانی و ارزشهای انسانی و اسلامی باشیم.
شرط حفظ این انقلاب و ادامه دار شدن آن این است که هم مردم و هم مسئولین، پای شعارهایی که ابتدای انقلاب دادند بایستند و تلاش کنند تا خداهم وارد میدان شود و مارا طبق وعدهی خودش نصرت کند.
📖بریدهای از کتاب دکل (مستند داستانی گام دوم انقلاب)
🔺قسمتهایی که در گیومه قرار گرفته بریدهای از بیانیه گام دوم انقلاب است.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
#فاتح۶۹
🇮🇷 #پرچم_افتخار
🔥 #دهه_فجر
http://eitaa.com/istadegi
#معرفی_کتاب 📚
#خاطرات_عزت_شاهی 📗
✍️تدوین و تحقیق: #محسن_کاظمی
#انتشارات_سوره_مهر
عزت شاهی از مبارزان دوران انقلاب اسلامی است که در جریان رویارویی قهرآمیز با رژیم شاه از زیر ضربات مهلک ساواک و شکنجههای روحی و جسمی دوران بازجویی و زندان جان نه چندان سالم (اما زنده) به در برد و خود را به پیروزی انقلاب رساند. او که چند صباحی خود از برنامهریزان و مجریان نظام نوپای جمهوری اسلامی بود، در این گذرگاه نماند و ترجیح داد فقط نظارهگر وقایع سالهای بعد و آثار آن باشد.
عزت با بیان خاطراتش در این کتاب، بیهیچ واهمه و تعارفی بسیاری از جریانها و شخصیتهای مطرح سیاسی تاریخ معاصر را به چالش کشیده است. خاطرات و تحلیلهای او به دور از هر پسند این و آنی و بیملاحظه نسبت به منافع و ضررهای شخصی و شخصیتی و جناحی و حزبی و فقط به زعم او برای ایفای وظیفه در قبال تاریخ بیان شده است.
#بریده_کتاب📖
سلولهای جدید به سبک آمریکایی و در ابعاد ۲×۲/۵ متر ساخته شده بود و همه سلولهای اوین تک نفری بود و هیچ وقت دو نفر را در یک سلول میانداختند مگر در موارد استثنا مثلاً دو نفر اعدامی را در یک سلول قرار میدادند. هر سلول یک توالت فرنگی، یک دستشویی کوچک با شیر آب سرد و گرم و هواکش کوچک داشت. هواکش کار نمیکرد و اگر بادی به آن میخورد حرکت میکرد. در بالای دیوار سلول پنجره مشبک با میلههای آهنی قرار داشت که با توری مسدود شده بود. این پنجره مجرای تابش نور به داخل سلول بود. فقط حدود ۲ ساعت در صبح به سلولها آفتاب میتابید.
#دهه_فجر
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 311
***
خستهام و کوفته؛ خیلی بیشتر از خستگیِ یک سفر پنجاه کیلومتری از دیرالزور تا دمشق.
خستگیام، از جنس خستگیِ کسی ست که پنجاه کیلومتر پیکر رفیق شهیدش را به دوش کشیده باشد؛ داغ شهادت رفیقش را به دوش کشیده باشد و در دریای یک مجهول بزرگ دست و پا زده باشد.
چرا در چنین موقعیت حساسی به من گفتند برگرد؟
وقتی گفتند یکسره باید بروی دمشق و نمیتوانی میان راه توقف کنی، پایم را کردم توی یک کفش که باید حامد هم همراهم بیاید.
نگذاشتم ببرندش معراج شهدای تدمر. آوردمش معراج شهدای دمشق؛ جایی که بتوانم خودم غسلش بدهم.
من و کمیل با هم قرار گذاشته بودیم هرکدام زودتر شهید شدیم، دیگری آن که شهید شده را غسل بدهد و کفن کند و در خاک بگذارد.
یک بار که با کمیل کلکل راه انداخته بودیم سر این که کدام یکی زودتر شهید میشود، کمیل میان خندههایش گفت:
- اصلا اومدیم و مفقودالاثر شدم. اونوقت به گردنت میمونه، دماغت میسوزه.
و کمیل سوخت. طوری سوخت که نشد غسلش بدهم. چیزی نمانده بود از کمیل. سوخته بود.
- دماغ تو هم سوخت!
کمیل این را میگوید و برایم زبان در میآورد. او که نمیفهمد حال من را...
دینش ماند به گردنم و حسرتش به دلم.
فقط توانستم خودم در خاک بگذارمش و تلقینش بدهم...
اِسْمَعْ اِفْهَمْ یا کمیل بْنَ رسول... هَلْ انْتَ عَلَی الْعَهْدِ الَّذِی فَارَقْتَنا عَلَیهِ...؟(بشنو و بفهم کمیل فرزند رسول، آیا تو بر آن عهدی که با آن از ما جدا شدی هستی؟)
عجب سوالی بیمعنایی! کمیل سوخته بود و عهدش را نشکسته بود، آن وقت من از او میپرسیدم پای عهدت هستی یا نه؟!
پرسیدن داشت این سوال؟ کمیل سرش میرفت و قولش نه. پای عهدش با من هم ایستاده است هنوز.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 312
- بابا جان، شهید که غسل نداره.
سرم را بلند میکنم و خیره میشوم به چشمان سرخِ مش باقر.
صدایش شکستهتر از همیشه است و حتی انگار لهجه مشهدیاش هم مثل قبل بامزه نیست.
با گفتن این جمله دوباره اشک راه باز میکند روی صورتش. تازه وضو گرفته است و آب از دستانش میچکد.
سعی میکنم بغضِ صدایم به چشم نیاید و میگویم:
- میدونم، ولی حالا که شرایطش هست میخوام غسلش بدم.
آهی از ته دل میکشد و سرش را تکان میدهد:
- باشه بابا جان. ولی کاش صبر میکردی نیروهاش بیان.
- نمیشه. اونا فعلا توی دیرالزور دستشون بنده.
مش باقر راه میافتد به سمت نمازخانه و من فقط صدای هقهق گریه و زمزمههای نامفهومش را میشنوم و کلمه «حامد» و «پسرم» را میان کلماتش تشخیص میدهم.
سرم را میاندازم پایین که دیگر چشمم به کسی نیفتد.
نمیخواهم کسی بپرسد حامد چطور شهید شد؛ چون حرف زدن الان برایم سختترین کار دنیاست. میخواهم فقط به حال خودم بگذارندم.
این که چرا گفتهاند بیا دمشق هم این وسط شده قوز بالا قوز. گوشه ذهنم چشمک میزند و مانند یک حشره مزاحم در گوشم وزوز میکند.
منتظر حاج احمد نشستهام بلکه علت این دستورش را بفهمم. هر صدای پایی که میشنوم، زیرچشمی در را نگاه میکنم که ببینم حاج احمد است یا نه؛ اما نیست.
انگار اصلا یادش رفته حامد شهید شده و یادش رفته انقدر فوری و فوتی به من دستور داده برگردم.
دوباره آرنجم را میگذارم روی زانویم و سرم را میان دستانم میگیرم. چشمم میافتد به کیسهای که در آن وسایل حامد را گذاشتهاند.
چیز زیادی همراهش نبود، یک گوشی نوکیای قدیمی، یک قرآن جیبی، یک ساعت مچی و یک مهر تربت.
غیر از اینها، بیسیم و اسلحهاش بود که تحویل دادم و لباسها و چفیهاش که هنوز همراه خودش است.
کیسه میلرزد و میدانم این لرزش، ویبره گوشی نوکیای حامد است...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi