مهشکن🇵🇸
🥀 بسم الرب الشهداء🥀 🌓 #شبهات_انقلاب 🧐 ⁉️چرا انقلاب ما نسبت به قیامهای دیگر دنیا بیشتر عمر کرده و
🥀بسم الرب الشهداء🥀
🌓 #شبهات_انقلاب 🧐
🛑 به طور مثال، یکی از ابعاد زنده بودن انقلاب ما این است که "همواره دارای انعطاف و آمادهی تصحیح خطاهای خویش" با غلطگیر "است". یعنی قرار نیست انقلاب، مثل یک دیکتاتور عمل کند. اگر تشخیص بدهد که جایی در تصمیمات خود خطایی کرده، حتما در صدد اصلاح برمیآید؛ مثل قضیهی کنترل جمعیت که از اواسط دههی هفتاد به بعد باید متوقف میشد و حتی رهبر انقلاب صراحتا فرمودند که این اشتباه بود. خب، کجای دنیا سراغ دارید که رهبر یک نظام سیاسی با شجاعت تمام بیاید علنی به اشتباه سیتمی نظام در موردی خاص، اعتراف کرده و حتی از خدا طلب مغفرت کند؟
این نگاه نوسازی، دوبارهسازی و بازسازی را در موارد زیادی میتوانیم مشاهده کنیم. البته نه هر تغییری، بلکه تغییری که متکی به اصول باشد؛ اصولی مثل شایستهسالاری و عدالت. این یعنی انقلاب ما "به نقدها حساسیت مثبت نشان میدهد و آن را نعمت خدا و هشدار به صاحبان حرفهای بیعمل میشمارد اما به هیچ بهانهای از ارزشهایش به بحمدالله با ایمان دینی مردم آمیخته است، فاصله نمیگیرد."
📖بریدهای از کتاب دکل (مستند داستانی گام دوم انقلاب)
🔺قسمتهایی که در گیومه قرار گرفته بریدهای از بیانیه گام دوم انقلاب است.
#فاتح۶۹
🇮🇷 #پرچم_افتخار
🔥 #دهه_فجر
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 313
کیسه میلرزد و میدانم این لرزش، ویبره گوشی نوکیای حامد است.
از وقتی شهید شد تا الان، هرجا آنتن داشتهایم این گوشی زنگ خورده و من آن را روی حالت بیصدا گذاشتهام.
قبل از این که شهید شود هم یکی دوباری با خانوادهاش تماس گرفت؛ هرچند در چنین شرایطی با تماس گرفتن هم جز صدای خشداری که دائم قطع و وصل میشود، چیزی به دست نمیآوری.
خانواده حامد را نمیشناسم؛ اما مطمئنم میان خانوادهاش هم همینقدر دوستداشتنی بوده و این را هم میدانم که بعد از شهادت پدرش، او ستون خانوادهشان بوده.
برای همین است که میترسم به آن نوکیا دست بزنم.
صدای خفیف لرزشش مثل صدای آژیر است؛ انگار یک نفر دارد در گوشم داد میکشد که:
- بدبخت شدی؛ حالا میخوای به خانوادهش چی بگی؟
دست میبرم به سمت موبایل؛ نمیدانم دست من لرزانتر است یا موبایل که دائم ویبره میرود.
دستم را روی دکمه قرمزش نگه میدارم و گزینه خاموش شدن را انتخاب میکنم.
صدای ویبره قطع میشود و نفس راحتی میکشم؛ هرچند میدانم بالاخره میفهمند.
این را مطمئنم که آن کسی که قرار است خبر شهادت حامد را به خانوادهاش بدهد، من نیستم.
خبر شهادت کمیل را هم نتوانستم بدهم. ایستاده بودم سر کوچهشان و هربار میخواستم بروم جلو و در بزنم، در چندقدمی در خانه متوقف میشدم.
با تمام وجودم از خدا میخواستم ای کاش حاج حسین بود و خودش این کار را انجام میداد؛ اما بعد یادم میافتاد حاج حسین هم رفته است.
آخر سر هم مرصاد نجاتم داد و این بار را از روی دوشم برداشت.
مجید را میبینم که وارد حیاط میشود. حالت صورتش گنگ و پریشان است و انگار دنبال کسی میگردد؛ اما نمیداند چه کسی.
چشمانِ گود رفتهاش دودو میزنند و شاید حتی کمی تلوتلو میخورد. از جا میپرم و جلو میروم:
- مجید! مجید!
با همان نگاه گیجش برمیگردد به سمتم:
- هان؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 314
و انگار تازه متوجه من میشود که کمی به خودش میآید:
- اِ! آقا حیدر! شمایید؟
بازویش را میگیرم:
- آره. حاج احمد رو میدونی کجاس؟
لبخند کج و کولهای میزند و انگار سوالم را نشنیده است که میگوید:
- آره آره... با خودتون کار داشتم...
از خشم نفس عمیقی میکشم و بازویش را تکان میدهم:
- منو ببین! میگم حاج احمد کجاست؟
تازه به خودش میآید. چند لحظه مکث میکند و میگوید:
- نمیدونیم. به من گفت بهتون بگم باید زود برگردید ایران، دیگه نمیشه سوریه بمونید.
جملاتش مانند صدای زنگ ساعت در سرم میپیچند. الان است که منفجر شوم از این حجم مجهولات بیپاسخ.
صدایم بالاتر میرود:
- یعنی چی؟ چی میگی؟ خود حاجی کجاست؟
مجید که از صدای فریادم ترسیده است، به سختی آستینش را از پنجهام بیرون میکشد و به لکنت میافتد:
- چیزه... نمیدونیم. گم شده!
- مگه بچهس که گم شده؟ سیدعلی...
- سیدعلی هم همراهش بوده. داشتن میاومدن دمشق، ولی از یه جایی به بعد ارتباطشون با ما قطع شد. نمیدونیم کجا رفتن. هیچ خبری ازشون نیست...
دستم در هوا میماند و با دهان باز، چندثانیه خیره میشوم به چهره سردرگم و عرق کرده مجید:
- یعنی...
- یعنی ممکنه مسیر رو اشتباه رفته باشن و...
ادامهاش را لازم نیست بگوید. اشتباه رفتن مسیر در کشوری مثل سوریه که هر قسمتش دست یک گروه جداییطلب و تکفیری ست، یعنی خداحافظی با تمام زندگیات و سلام به اسارت و احتمالاً اعدام!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
حتماً به دوستتون بگید که اگر کسی که کتک خورده، آسیبی ببینه یا شکایت بکنه، پای شما گیر هست و حتی دیه یا مجازات داره.
درگیری فقط و فقط و فقط برای وقتی هست که جان یا آبروتون در خطر باشه. اگر کسی متلک انداخت، بهترین پاسخ براش بیتوجهی هست.
#پاسخگویی_فرات
سلام
اولا: کنترل نگاه برای همه سخته و طبیعی هست؛ پس ناراحت نباشید.
دوما: به خودتون تلقین نکنید که نمیتونید. مشکل رو برای خودتون بزرگش نکنید.
سوم: قبل از مواجهه با نامحرم، یک نفس عمیق بکشید، بسم الله بگید و ذکر یا خیر حبیب و محبوب رو تکرار کنید چندبار.
و به خودتون بگید که اونم یه آدم معمولی هست و دلیلی نداره موقع مواجهه باهاش دست و پاتون رو گم کنید.
#پاسخگویی_فرات
#معرفی_کتاب 📚
#خاطرات_مرضیه_حدیدچی_دباغ 📘
✍️نویسنده: #محسن_کاظمی
#انتشارات_سوره_مهر
کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ)، یکی از مبارزان زن پیش از انقلاب، به ذکر خاطرات و جانفشانیهایش در راه انقلاب میپردازد تا به همگان یادآوری کند که مردان تنها مبارزان این عرصه نبودند و زنانی هم بودند که زنانه بر سر اعتقادات و آرمانهایشان جنگیدند تا این پیروزی را نصیب مردم ایران کنند.
طاهره دباغ که به او لقب مادربزرگ انقلاب را دادهاند، از شاگردان آیتالله سید محمدرضا سعیدی بود و با جامعه روحانیت مبارز همکاری داشت. در سال ۱۳۵۳ و پس از دو بار بازداشت توسط ساواک با کمک محمد منتظری و با پاسپورت جعلی از کشور خارج شد. وی و دخترش رضوانه میرزا دباغ، در خاطراتشان از زندان به شکنجههای شدید توسط ساواک اشاره کردهاند.
#بریده_کتاب📖
شکنجهها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جانفرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد میکردند که موجب رعشه و تکانهای تند پیکرم میشد. شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفهای صورت میگرفت. در مواقع حرفهای آنقدر شلاق بر کف پاهایم میزدند که از هوش میرفتم. بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور میکردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی میشد طاقتفرسا و جانکاه بود.
#دهه_فجر
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🥀بسم الرب الشهداء🥀 🌓 #شبهات_انقلاب 🧐 🛑 به طور مثال، یکی از ابعاد زنده بودن انقلاب ما این است که "ه
🥀بسم الرب الشهداء🥀
🌓 #شبهات_انقلاب 🧐
⁉️وقتی ما داخل کشورمان فقیر و محروم زیاد داریم، چرا باید برای کشورهای دیگر، مثل سوریه و عراق و لبنان و فلسطین، هزینههای زیاد نظامی و غیرنظامی کنیم؟🤔
🛑 برای پاسخ مثال سادهای میزنم؛ شما یک دکل نگهبانی را تصور کنید که معمولا در پادگان نظامی یا میدان جنگ برای دیدهبانی از آن استفاده میشود. اگه دقت کرده باشید این دکل را معمولا با سیمهای کابل قوی در اطرافش با شعاع چندمتری، محکم به زمین میکوبند تا دکل را نگهدارد. اگر این سیمهای کابل نباشند، ممکن است با اصابت یک خمپاره در نزدیکی دکل، سقوط کرده و آن را روی زمین بخواباند.
اما با وجود این سیمهای کابل قوی قرار نیست این دکل به راحتی بیفتد. شما فرض کنید این دکل، همان انقلاب و نظام ماست که از بالای آن باید دیدهبانی کنیم تا دشمن به سمت خاک ما هجوم نیاورد. خب، عقل انسان حکم میکند که برای حفظ این دکل، کابلهایی به اطراف و در کشورهای دیکر بزنیم تا این دکل مقاومتر باشد. در واقع کمکهای نظامی و غیرنظامی ما به کشورهای همسایه که مورد تعرض دشمن مشترک ما و آنهاست، همان سیمهای کابلی هستند که این دکل انقلاب را نگهداشتهاند. هدف اصلی دشمن و استکبار در منطقه این است که با ایجاد فتنهی داعش یا هر فتنهی دیگری به ایران نزدیک شده و ضربهی خودش را به ما بزند.
مسلما تمام مشکلاتی که توسط دشمنان در منطقه ایجاد میشود با هدف ضربه زدن به ایران است. درست مثل این است که اگر بخواهند به یک قلعهی مستحکم برسند و آن را فتح کنند، باید گامبهگام پیش بیایند و لایههای رسیدن به قلعه را کمتر کنند.
خب، عقل سلیم میگوید اگر دشمن دارد به قصد فتح سرزمین شما پیش میآید و میدان مبارزه با تو را در سوریه یا عراق قرار داده است، نباید بنشینیم تا او برسد به لب مرز بعد یک فکری کنیم.. نه؛ اتفاقا عقل محتاط میگوید که تلاش و تحرکات مشکوک دشمن را در نطفه خفه کن.
بگذریم از اینکه بودجهای که ما برای کمک به همسایهها در مسائل نظامی هزینه کردیم، اولا نسبت به بودجههای سایر بخشهای نظام، خیلی ناچیز است. ثانیا این هزینه، ما را بیمه میکند.
📖بریدهای از کتاب دکل(مستند داستانی گام دوم انقلاب)
#فاتح۶۹
🇮🇷 #پرچم_افتخار
🔥 #دهه_فجر #ایران_قوی
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 315
اشتباه رفتن مسیر در کشوری مثل سوریه که هر قسمتش دست یک گروه جداییطلب و تکفیری ست، یعنی خداحافظی با تمام زندگیات و سلام به اسارت و احتمالاً اعدام!
یعنی دیگر معلوم نیست به تور کدام گروه بخوری؛ یا دست تکفیریهایی از جنس داعش و النصره و تحریرالشام میافتی که معمولاً فیلم اعدامهای ترسناکشان را در یوتیوب میگذارند و یا دست گروههای سکولار جداییطلبِ وابسته به آمریکا که ترجیح میدهند شکارهایشان را با دلار معامله کنند!
آرام دستم را پایین میآورم و دو سه ثانیه، در سکوتی پر از ترس و نگرانی به هم خیره میشویم.
من مصرانه دست و پا میزنم برای یافتن یک راه نجات:
- جیپیاس... بیسیم...
- هیچی. توی یه نقطه متوقف شده.
دستم را مشت میکنم و میکوبم به پایم:
- اَه!
و پشت به مجید قدم میزنم. همین را کم داشتم. حامد شهید شد، حاج احمد و سیدعلی هم مفقود.
مجید جلو میآید و در گوشم میگوید:
- فعلا صداش رو در نیاوردیم که روحیه نیروها کم نشه. خط رو هم جانشین حاج احمد میچرخونه. راستی، یه چیز دیگه هم گفتن بهتون بگم... گفتن امانتیتون که به هلال احمر سپردید هنوزم دست بچههای هلال احمره، آوردنش دمشق.
برای فهمیدن منظورش، فکر کردن لازم نیست. سلما را میگوید؛ هرچند حتماً خود مجید چیزی نمیداند و فقط مامور بوده عین جمله حاجی را به من منتقل کند.
سری تکان میدهم:
- باشه. فهمیدم.
- شما باید برگردید ایران آقا حیدر. حاج احمد خیلی روش تاکید کرد.
بلندتر از قبل میگویم:
- باشه باشه... همینم مونده که من برم.
- چطور؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 316
- حامد شهید شد.
- یا جده سادات!
چشم میبندم که واکنش مجید را نبینم. خاک بر سرم با این خبر دادنم.
انقدر سریع و محکم ضربه را میزنم که مجید نمیفهمد از کجا خورد! کمیل میگوید:
- صد رحمت به شمشیر سامورایی! کشتیش که!
خوش به حال کمیل که همه پستی و بلندیهای دنیا را پشت سر گذاشته و الان خیالش انقدر راحت است که میتواند شوخی کند و سرخوشانه بخندد.
انگار آخر همه چیز را میداند که انقدر آرام است؛ غرق در دریای آرامشی که هیچوقت متلاطم نمیشود؛ نه با ترس، نه با غم و نه هیچ چیز دیگر.
مجید نشسته روی زمین و به دیوار تکیه داده. با دست، دو طرف سرش را گرفته و صورتش پیدا نیست.
برایم سخت است که مجیدِ همیشه خندان را در این حال ببینم؛ اما هر کسی یک نقطه جوش دارد؛ یک آستانه تحمل.
مش باقر از نمازخانه بیرون میآید و مجید را میبیند که یک گوشه کز کرده. میدانم فعلا خبر مفقود شدن حاج احمد نباید جایی درز کند.
مش باقر هم البته چیزی نمیپرسد؛ چون شهادت حامد علت قانعکنندهای برای بدحالی مجید است.
مش باقر بجای پرسش از حال مجید، رو به من میکند:
- باباجان، همین امشب میخوای غسلش بدی؟ مطمئنی؟
سرم را تکان میدهم. دیگر برای منصرف کردنم تلاشی نمیکند و با همان صدای در هم شکسته میگوید:
- بیا دنبالم.
سوار موتور گازی کهنه مش باقر میشویم؛ هرچند تا معراج شهدای دمشق راهی نیست. جایی که پیکر حامد در سردخانه انتظارمان را میکشد...
نمیدانم. شاید هم انتظار نمیکشد اصلا. او به همه آن چیزی که میخواسته رسیده.
چرا باید منتظر ما باشد که با آب، تنِ غرق در خونش را غسل بدهیم؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
اگر با قصد لذت بردن نباشه و به گناه نیفتید اشکالی نداره.
ضمن این که میتونید مستقیم به چهره استاد نگاه نکنید، ولی سرتون رو بالا بگیرید.
#پاسخگویی_فرات
سلام
این تیپ برای توی راهپیماییها خیلی خوبه. ولی همه جا نه، چون جلب توجه میکنه یکم.
البته قاب مذهبی برای گوشی و پیکسل و... اشکال نداره، خیلی هم قشنگه.
#پاسخگویی_فرات
سلام
برای فهمیدن سرنوشت حاج احمد، باید رمان خانم اروند رو بخونید🙂
#پاسخگویی_فرات
#معرفی_کتاب 📚
#خاطرات_احمد_احمد 📒
✍️نویسنده: #محسن_کاظمی
#انتشارات_سوره_مهر
احمد احمد از مبارزان سیاسی دوره پهلوی دوم است که به علت گونه مبارزاتش (فعالیت در حزب مخفی ملل اسلامی به رهبری سیدمحمد کاظمی بجنوردی) و گروههای انقلابی خیلی همکاری و فعالیت داشته و به سبب آن چندین بار دستگیر، شکنجه و زندانی شده است.
نویسنده خاطرات تلخ و شیرین مردی را که از جایگاه معلمی در مدارس به پشت میز محاکمه و شکنجه کشیده شد و مدت ها تحت آزار و اذیت های شدید جسمی و روحی قرار گرفت ولی حاضر نشد دست از مقاومت بکشد و به خواستههای حکومت پهلوی تن در دهد در قالب روایتی دلربا و اثربخش به مخاطب ارائه کند.
#بریده_کتاب📖
در اوایل بهمن ماه، پس از صد روز سکوت مطبوعاتی رژیم با جار و جنجال زیاد و در سطحی وسیع، اخبار کشف حزب ملل اسلامی را پخش کرد و عکس من هم در صفحه اول روزنامه اطلاعات و کیهان چاپ شد. با غوغاسالاری در مطبوعات بچهها دریافتند که به زودی دادگاه تشکیل خواهد شد. از این رو بچهها دور هم جمع شدند تا درباره نحوه تنظیم دفاعیه بحث و مشورت کردند. تقریبا برای هر فرد مشخص شد که چگونه دفاع خود را شروع کنند، به اوج برسانند و بعد آن را به پایان ببرند.
قرار بر این شد که هرکس تنها از خود دفاع کند و مسئولیت کارهای دیگری را برعهده نگیرد. بنا بر این شد که دفاعیهها مکتوب باشد. بچهها دفاعیهها را نوشتند؛ یکی از یکی تندتر و شدیدتر. ما که میدانستیم حکممان به اعدام نخواهد رسید، در بیان حرفها و نظراتمان هیچ ملاحظهای نکردیم.
#دهه_فجر
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
مسیرهای راهپیمایی موتوری و خودرویی ۲۲ بهمن اعلام شد
🔹شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی و ستاد دهه فجر انقلاب اسلامی استان اصفهان با صدور اطلاعیهای جزئیات و مسیرهای راهپیمایی موتوری و خودرویی ۲۲ بهمنماه را اعلام کرد.
🔹راهپیمایی خودرویی شهر اصفهان از پلهای دفاع مقدس، خیابان هزار جریب، میدان آزادی به سمت گلستان شهدا از ساعت ۹:۳۰ صبح برگزار خواهد شد؛ همچنین راهپیمایی موتوری همزمان از میدان احمد آباد، خیابان بزرگمهر، پل بزرگمهر، خیابان سجاد به سمت گلستان شهدا برگزار میشود.
پ.ن: آخجون راهپیمایی😃😍🇮🇷
#دهه_فجر #حاج_قاسم #ایران_قوی 🇮🇷
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
مسیرهای راهپیمایی موتوری و خودرویی ۲۲ بهمن اعلام شد 🔹شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی و ستاد دهه فجر ان
⭕️ گلبانگ تکبیر، ساعت ۲۱ امشب
🔸 به شکرانه ۴۳ سال عزت و افتخار جمهوری اسلامی ایران، گلبانگ تکبیر «الله اکبر» در ساعت ۲۱ امشب بیست و یکم بهمن ماه در سراسر کشور طنین انداز می شود.
پ.ن: از بچگی عاشق الله اکبر گفتن شب 22 بهمن بودم🇮🇷✌️
#دهه_فجر #حاج_قاسم #ایران_قوی
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🥀بسم الرب الشهداء🥀 🌓 #شبهات_انقلاب 🧐 ⁉️وقتی ما داخل کشورمان فقیر و محروم زیاد داریم، چرا باید برای
🥀بسم الرب الشهداء🥀
🌓 #شبهات_انقلاب 🧐
🛑از عرصههایی که جوان ایرانی، واقعا دنیا را مبهوت کرد، پیشرفت در "دهها طرح بزرگ از قبیل چرخهی سوخت هستهای، سلولهای بنیادی، فناوری نانو، زیست فناوری و غیره با رتبههای نخستین در کل جهان" است.
"شصت برابر شدن صادرات غیر نفتی، نزدیک به ده برابر شدن واحدهای صنعتی، دهها برابر شدن صنایع از نظر کیفی، تبدیل صنعت مونتاژ به فناوری بومی، برجستگی محسوس در رشتههای گوناگون مهندسی از جمله در صنایع دفاعی، درخشش در رشتههای مهم و حساس پزشکی و جایگاه مرجعیت در آن و دهها نمونهی دیگر از پیشرفتِ" ایران و جوان ایرانی برای هیچکس در دنیا قابل انکار نیست. همهی این پیشرفتهای عظیم، "محصول آن روحیه و آن حضور و آن احساس جمعی است که انقلاب برای کشور به ارمغان آورد."
طبق آنارهای رسمی، "استعداد علم و تحقیق در ملت ما از متوسط جهان بالاتر است" و به برکت تلاش جوانان مومن و خردمند، "دستاوردهای دانش و فناوری ما در این مدت" یعنی در دو دههی اخیر، "مارا به رتبهی شانزدهم در میان بیش از دویست کشور جهان رسانید و مایهی شگفتی ناظران جهانی شد" و ما را "در برخی از رشتههای حساس و نوپدید به رتبههای نخستین ارتقاء داد." و جالب این است که "همه و همه در حالی اتفاق افتاده که کشور ما دچار تحریم مالی و تحریم علمی بوده است و ما با وجود شنا در جهت مخالف جریان دشمنساز، به رکوردهای بزرگ دست یافتهایم و این نعمت بزرگی است که به خاطر آن باید روز و شب، خدارا سپاس گفت."
📖بریدهای از کتاب دکل (مستند داستانی گام دوم انقلاب)
🔺قسمتهایی که در گیومه قرار گرفته بریدهای از بیانیه گام دوم انقلاب است.
#فاتح۶۹
🇮🇷 #پرچم_افتخار
🔥 #دهه_فجر #ایران_قوی
http://eitaa.com/istadegi
- ببین پسرجون، من الان یک هفتهست اینجام. بهت توصیه میکنم نری داخل.
دقیق نگاهش میکنم، از موهای گندمیاش میتوان حدس زد بالای پنجاه سال عمر دارد.
- شما که کارت منو دیدین، مشکل چیه الان؟
تمام حواسم به دو تخت است که در پیچ راهرو گم میشوند. میخواهم کمی تندتر راه بروم که دکتر بازویم را میگیرد.
- به حرف من گوش بده جوون! تیپ و قیافهت باعث تشنج بین خانواده مقتولین میشه.
اولین رمان به قلم✍🏻 #محدثه_صدرزاده
رمان امنیتی سیاسی #عالیجنابان_خاکستری
(جنجالهای دهه هفتاد با محوریت قتلهای زنجیرهای)
جمعه، بیست و دوم بهمنماه،
ساعت 22:22 شب
در کانال #مه_شکن ✨
با انتشار این بنر، دوستان خود را برای مطالعه رمان دعوت کنید...
#دهه_فجر
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 317
مش باقر تمام طول راه داشت صحبت میکند و من نمیشنوم؛ از یک سو ذهنم درگیر حاج احمد است و از سویی، صدای باد در گوشم پیچیده.
فکر کنم از احکام غسل میت میگوید؛ خب حامد که میت نیست؛ شهید است. زمین تا آسمان فرق است بین این دوتا.
بالاخره موتور را نگه میدارد و من از افکار پریشانم بیرون میآیم.
پیاده میشویم و قبل از ورود به معراج، مش باقر دوباره روبهرویم میایستد:
- گرفتی بابا جان؟ پس یادت باشه مثل غسلهای دیگهس. فقط باید بدنش پاک بشه قبل از غسل، یعنی باید خونشو...
کم میآورد و دوباره میزند زیر گریه. انگار دوباره یادش آمده درباره خون چه کسی صحبت میکند.
باز هم از خودم میپرسم مگر خونِ شهید میتواند نجس باشد؟
لبم را میگزم که جلوی مش باقر اشکم نریزد. تا یکی دو ساعت بعد که رفیقها و همرزمهای حامد بیایند، مش باقر زیاد گریه خواهد دید و نباید روحیهاش را ببازد.
جلوی در سالن غسالخانه، مش باقر دوباره دستم را میگیرد:
- بابا جان میخوای بیام کمکت؟
- نه. کسی نیاد تو. میخوام تنها باشم.
و صدای گریهاش را از پشت سرم میشنوم. در سالن را که میبندم، صدای نالههای مش باقر در گوشم کمرنگ میشود و دور تا دورم را سکوت ترسناک غسالخانه احاطه میکند.
حتی صدای چکیدن آب روی زمین سنگی غسالخانه هم، چسبیده است به آن سکوت مرگآور.
همه جا بوی مرگ میدهد، بجز پیکر حامدی که روی سکوی سنگی خاکستری غسالخانه خوابیده؛ انقدر آرام که گویا در رختخواب گرم خانهشان، رویایی شیرین میبیند.
انقدر آرام که یک لحظه نور امیدی در دلم میتابد و جلو میروم تا بیدارش کنم.
سرمای عجیبی دارد این اتاق؛ سرمایی فراتر از سرمای اوایل پاییز. سرمایی از جنس مرگ.
همه چیز سنگی و سرد و بیروح است؛ انقدر سرد که در برابرش کم بیاوری و تو هم تبدیل بشوی به یک مُرده متحرک؛ به بخشی از سنگهای سرد و خاکستری.
و تنها چیزی که تاب مقاومت دربرابر این سرما را دارد، گرمای خون شهید است...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 318
کمیل دست میاندازد دور بازوهایم و من را دنبال خودش میکشد:
- بیا. بیشتر از این منتظرش نذار.
قدم برمیدارم به سمت سکوی سنگی و هرچه به حامد نزدیکتر میشوم، گرمتر میشوم.
زخمِ روی سینهاش بیشتر به چشم میآید حالا؛ یک سوراخ سرخ و خونی که دور تا دورش دلمه بسته.
نفس کم میآورم. شاید اگر ترکشهایی که در پایگاه چهارم سهمم شد، کمی بالاتر خورده بودند، الان جای من و حامد عوض میشد.
دستانم را تکیه میدهم به سکو. لرز میکنم. حامد رنگپریدهتر اما خندانتر از همیشه است.
کمیل شانهام را فشار میدهد:
- باید اول خون زخمش رو پاک کنی. زود باش.
شلنگ آب را برمیدارم و اهرم شیر را میچرخانم. آب کمفشار و سرد که از شلنگ جاری میشود، بغض من هم میترکد.
کمیل دستم را میگیرد و میبرد به سمت زخم سینه حامد.
آب که خون خشکیده را پاک میکند، خون تازه از زخم میجوشد؛ خون تازه و گرم. انقدر گرم که به منِ مُرده ثابت میکند حامد از همیشه زندهتر است.
خون میان آب میرقصد و روی سکوی غسالخانه جاری میشود. نفسم یک در میان میآید و میرود و صدای هقهق گریهام در سالن میپیچد.
میپیچد و برمیگردد به خودم. با تمام توان، به اندازه تمام اشکهایی که در خودم ریختم گریه میکنم؛ با صدای بلند.
هرچه بر زخمش آب میریزم، خونش بند نمیآید. از ناتوانی خودم شرمنده و عصبانیام.
شیر آب را میبندم و دستانم را به لبه سکو تکان میدهم. سردی آب و سنگ نفوذ میکنند به قلبم.
سرم را پایین میاندازم و باز هم بلند زار میزنم. شاید اصلا بد نباشد بروم بیرون و به مش باقر بگویم نمیتوانم؛ بگویم بیاید کمکم.
کمیل بازویم را میگیرد و تکان میدهد:
- آروم باش. کمکت میکنم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi