🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 397
***
با این که صدای باد در گوشم پیچیده، صدای بومبوم آهنگش را از پشت سرم میشنوم.
بیشتر گاز میدهم تا زودتر برسم به قرارم با رفیق سیدحسین در مسجد.
ماشینها از کنارم سریع رد میشوند؛ خوب میدانند نباید دور و بر ماشین شاسیبلندِ یک بچه پولدار باشند که هوس دوردور کردن به سرش زده و نه برای قانون ارزش قائل است، نه جان مردم.
صدای بومبوم نزدیکتر میشود. حتی شاید آسفالت خیابان هم دارد زیر پایش میلرزد.
لاستیکهایش روی زمین جیغ میکشند؛ سرنشینان خودرو هم.
خودش به جهنم، این لایی کشیدنهایش ممکن است یک بیچاره دیگر را به کشتن بدهد.
دوست ندارم سرم را برگردانم و ببینمش. روی موتور بیشتر گاز میدهم که پرش به پرم نگیرد.
کاش یک راهی بود برای ادب کردن بعضی از بچه پولدارهایی که فکر میکنند چون پول دارند، میتوانند خیابان و پلیس و جان مردم را بخرند...
صدای طبل آهنگش رسیده بیخ گوشم؛ آهنگش هم نه... خودش.
حسش میکنم پشت سرم. گاز میدهم اما فایده ندارد. حالا کنارم است؛ نه پشت سرم.
لاستیکهایش جیغ میکشند و خودش را میکوبد به موتورم.
تعادل موتور بهم میخورد و به چپ و راست متمایل میشوم.
یک لحظه به خودم میگویم دیگر تمام شد؛ الان کلهپا میشوی و خلاص.
واقعا در چنین شرایطی با تمام وجود دلم میخواهد زنده بمانم.
حیف است وقتی میتوانم شهید بشوم، در یک تصادف بمیرم.
پس فرمان موتور را محکم میگیرم و سرعتم را انقدر زیاد میکنم که تعادلم حفظ شود.
شاسیبلند اما، دست از سرم برنمیدارد. انگار دلش میخواهد تفریحش را با زمین زدن من تکمیل کند.
حتی نمیتوانم برگردم به عقب و قیافهاش را ببینم.
تازه با بدبختی تعادل موتور را برگرداندهام که دوباره محکمتر میزند؛ انقدر محکم که متمایل میشوم به سمت چپ و الان است که سرم بخورد به جدول کنار خیابان.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 398
خودم را با تمام قدرت میکشم به سمت بالا تا موتور دوباره به حالت عادی برگردد.
بوی لاستیک سوخته میزند زیر بینیام؛ نمیدانم لاستیکهای موتور من است یا شاسیبلند او که ساییده شده روی زمین.
با پا، ضربه کوتاه و سریعی به زمین میزنم که برگردم به حالت اول و ناخودآگاه داد میزنم:
- یا علی!
بالاخره موتور دوباره متعادل میشود و هرچه به زاویه تندِ موتور با زمین فکر میکنم، مطمئن میشوم این یک معجزه بود.
هیچوقت انقدر از زنده ماندنم خوشحال نبودهام.
شاسیبلند از من سبقت گرفته و صدای بومبوم آهنگش از من دور میشود.
حس بدی به سینهام چنگ میاندازد که چرا گیر داد به من میان اینهمه ماشین و موتور که در این خیابان بودند؟
سرعت میگیرم که نزدیکش بشوم و بتوانم پلاکش را بخوانم.
صدای آهنگش قطع شده است. یعنی به همین زودی به راه راست هدایت شد؟
انگار دارد روی اعصاب من رانندگی میکند و نمیدانم چرا.
نمیدانم چرا یک حسی میگوید برو دنبالش؛ چون تو را الکی انتخاب نکرده بود برای زمین زدن.
بعد یک صدای دیگری در درونم جواب میدهد: اگر تله باشد چه؟ شاید هدفش همین است که دنبالش بروی و گیرت بیندازد.
دقت که میکنم، میبینم یک سرنشین بیشتر توی ماشین نیست. تعجبم بیشتر میشود.
معمولا کسی تنها نمیآید دوردور. همان حسی که میگفت برو دنبالش، بلندتر داد میزند.
زیر لب بسمالله میگویم و دل به دریا میزنم. فاصلهام را بیشتر میکنم؛ طوری که هم من را نبیند و هم من گمش نکنم.
با خودم که حساب میکنم، به این نتیجه میرسم که مشکوک بودنم به این آدم چندان بیراه نیست.
تا الان دو مورد تصادف مشکوک داشتهایم؛ دو مورد تصادفی که مشخص است عاملش آدم حرفهای بوده و حساب تمام دوربینهای مداربسته را داشته و خیابانهای تهران را مثل کف دستش بلد بوده؛ دستفرمان فوقالعادهای هم داشته.
اما دو مورد قبلی موتورسوار بودند و این ماشین داشت؛ از آن گذشته، خیلی وقت قبل از این که من با این پرونده درگیر بشوم، احتمال ترورم مطرح بوده.
پس چرا باید بین تیم ترور من و تیم عملیاتی هیئت محسن شهید، ارتباط وجود داشته باشد؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام محول الاحوال من...
سال را با امام زمان و اقتدار سرباز رهبر بودن شروع میکنیم😎
عیدتون مبارک🎉
#سلام_فرمانده
#نوروز
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
سلام
عذرخواهم؛ فکر کنم در قسمت ارسال پاسخ جواب دادم.
هیچ اشکالی نداره🙂🌿
سپاس از شما
#پاسخگویی_فرات
سلام
سال نو و نوروز شما و همه اعضای کانال مبارک باشه انشاءالله.🙂🌿
ممنونم از لطفتون🙂
#پاسخگویی_فرات
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
سلام
بعد از دو سال قسمت شد باری دیگر رهسپار جایی شویم که قطعهای از بهشت است.
تصمیم گرفتیم با نوشتن آنچه دیدهایم، شما را هم در سفر به بهشت با خود همراه کنیم.
#بهشت
#راهیان_نور
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
#پانزده_کیلو_متر_مربع_بهشت
گرگ و میش است و تاریک.
-...سوی دیار عاشقان، سوی دیار عاشقان...
لابهلای درختان تاریک است اما هیچ واهمه و ترسی نیست.
-...سوی خدا میرویم، سوی خدا میرویم...
سر بر میگردانم به سمت چمنزارها و درختان؛ رزمندگانی با لباس چریکی در حال دویدناند.
-چیه خیره نگاه میکنی؟
بر میگردم، شلوار شش جیب کرم رنگی پوشیده است. لبخند زیبایی میزند. باز به بوتهها و چمنها نگاه میکنم. این بار دسته دسته دور هم نشستهاند و حرف میزنند.
-کار هر روزشونه.
این بار روبهرویم ایستاده است. دستی لابهلای موهایش میکشد و آنها را به بالا میفرستد.
-...سوی دیار عاشقان، سوی دیار عاشقان...
نیست. هیچ کدامشان نیستند. سر میچرخانم. یک بار، دو بار، میچرخم نیست. تنها ساختمانهای بزرگ، با نوری کم خودنمایی میکنند.
-دنبال کسی میگردی؟
به دختر چادری روبهرویم نگاه میکنم. سری تکان می دهم. همراهم می آید. دختران چادری با هم، همقدم شدهاند؛ اما خبری از او نیست.
-نگفتی دنبال چی میگردی؟
چشم میبندم.
-معجزهام را گم کردهام.
"دوکوهه"
#محدثه_صدرزاده
#راهیان_نور
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسمِ ما...
سردارِ دلم...
تولدتون خیلی زیاد مبارکِ ما 🙃🎂
آره توی تاریخ ۱۳۳۵/۱/۱ زمینی شدین
ولی خب شما اهلِ اینجا نبودید...🕊
بگذریم... :)
#حاج_قاسم
#عید_نوروز
#لحظه_طلایی ✨
https://eitaa.com/istadegi
⭕️سخنرانی نوروزی رهبر انقلاب اسلامی خطاب به ملت ایران آغاز شد.
🔸 پخش از رسانه KHAMENEI.IR و شبکههای صدا و سیما
#عید_نوروز
#نوروز
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی #عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۳۳
-فعلا راه بیوفت سمت پاستور.
امیر با تعجب میگوید:
-اونجا چرا؟
-این یارو که باهاش حرف زدم، یهو از دهنش در رفت گفت موسوی با رئیس جمهور جلسه داره. نمیدونم شاید بشه توخیابون پاستور جلوی دفتر رئیس جمهور پیداش کنیم.
سری تکان میدهد و با سرعت به سمت پاستور حرکت میکند. از عصبانیت زیاد داغ کردهام؛ آن هم در این هوای سرد. شیشه را پایین میدهم و دستم را عمود آن میکنم.
عماد ساکت گوشهای کز کرده. باید اینگونه با او حرف میزدم تا دیگر ماموریتی را شوخی نگیرد.
بعد از مدتی به میدان پاستور میرسیم. امیر ماشین را نگه میدارد. به خیابان روبه رویم که پر است از محافظ نگاهی میاندازم و دستی را لابهلای ریشهایم میکشم.
-بعید میدونم بتونیم موسوی رو پیدا کنیم.
-اگه من یکم جدیتر حواسم بود این اتفاقات نمیافتاد، ببخشید.
چهره اش شبیه پسر بچههای تخسی شده است که بعد از کلی شیطنت پشیمان گوشهای نشستهاند.
آن اوایل که استخدام اطلاعات شده بودم را خوب یادم هست. گاهی مهدی بابت خطاهایم سر زنشم میکرد. سه سال تجربهاش بیشتر از من بود در کار و همین پختهترش کرده بود.
سرم را بر میگردانم و رو به امیر میگویم:
-برو به سمت اداره.
وقتی راه میافتد، چشمانم را میبندم. باز هم به یاد مهدی افتادهام، شاید اگر الان اینجا بود، این همه پریشان و سر درگم نبودم.
تا به حال هیچ ماموریتی را بی او نبوده ام، این اولین ماموریتی است که مهدی یکی از مهرههای آن شده است و شاید پیدا نکردن متهم اصلی باعث اعدامش شود.
-از کجا عکس را گیر بیاریم؟
چشمانم را باز میکنم و به امیر نگاه میکنم:
-تو برو پیش سعید ببین کاری ازش بر میاد؟ خودت که بهتر میدونی تنها کسی که شاید بشه ازش کمک گرفت سعیده. البته سخت باهات راه میاد. عمادم با من میاد بریم پیش حاج کاظم یه گزارش بدیم.
بعد از دقیقههای طولانی بالاخره میرسیم. میخواهم پیاده شوم که از شیشه ماشین نگاهم به خانمی چادری میافتد که در پیادهروست. دو قدم که میرود، میایستد و باز دو قدم دیگر. انگار دور خودش دارد میچرخد.
پیاده میشوم و به سمتش حرکت میکنم. نمیدانم چرا نمیتوانم از حرکات مضطرب این خانم بگذرم.
نزدیکتر که میروم، انگار که زن متوجه حضورم شده باشد، بر میگردد. تعجب میکنم.
-چرا راستشو بهم نگفتین؟
گریه نمیکند؛ اما از صدایش نگرانی مشخص است. به ساعتم نگاه میکنم. نزدیک اذان است.
-آیه خانم، چی شده؟ اینجا رو از کجا پیدا کردید؟
-تو اداره چند نفری اومدن بهم متلک انداختن و رفتن. گفتن من خواهر یه ضدانقلابم، خواهر یه قاتل.
گویا سوال دومم را نشنیده است. رگ گردنم شروع میکند به نبض زدن و سرم داغ میکند. مهدی گفته بود هوای آیه را داشته باشم و آن وقت...
آنها چطور توانستند مهدی را ضدانقلاب بنامند؟
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت ۳۹۹
اگر این آدم واقعا هدفمند من را زده، یعنی میدانسته من کجا هستم و برنامهام چیست.
یا تعقیبم میکرده، یا آمارم را از یکی در اداره گرفته و همین آزارم میدهد؛ چون اگر احتمال دوم درست باشد، حتما میداند الان پشت سرش هستم و باید ضدتعقیب بزند.
کمی در خیابان میچرخد و بعد، وارد یک کوچه میشود و جلوی در خانهای متوقف میشود.
ضدتعقیب نزدنش، نشان میدهد یا متوجه من نشده یا به عمد میخواهد من را دنبال خودش بکشاند.
فاصلهام را بیشتر میکنم. ای کاش مسلح بودم...
خب برای رفتن به مسجد، دلیلی نداشت اسلحه همراهم باشد و اتفاقا ممکن بود باعث شود لو بروم.
موقعیت خانه را روی گوشیام علامت میزنم و پلاک ماشین را به خاطر میسپارم.
ماشین را داخل پارکینگ میبرد و با یک موتور، از خانه خارج میشود.
کلاه ایمنیای که روی سرش گذاشته، مانع میشود که صورتش را ببینم؛ مخصوصا از این فاصله.
تنها چیزی که از ظاهرش تشخیص میدهم، هیکل نسبتا درشت و چهارشانهاش است.
چشم ریز میکنم تا پلاک موتور را بخوانم؛ نمیشود. مخدوش است. جریان برق از تنم رد میشود؛ پلاک موتوری که به صالح زد هم مخدوش و غیرقابل خواندن بود...
به ذهنم فشار میآورم که یادم بیاید آن موتور چه رنگی و چه شکلی بود...؟ یادم نیست.
موتورسوار راه میافتد و با فاصله، پشت سرش میروم. دارد میرود به سمت جنوب شهر.
نمیدانم چقدر از قرارم با رفیق سیدحسین در مسجد گذشته؛ دیگر مهم نیست چون مطمئن شدهام این یارو یک ریگی به کفشش هست.
با این وجود، احتمال این که در تله افتاده باشم آزارم میدهد.
در ذهنم آماده میشوم برای هر اتفاقی که ممکن است بیفتد؛ از درگیری تا ربایش و حتی مرگ.
دوباره مقابل خانهای قدیمی و حیاطدار توقف میکند و موتور را میبرد داخل خانه.
موقعیت این خانه را هم ثبت میکنم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت ۴۰۰
نیمساعت داریم به اذان ظهر و من قرار بود ساعت ده مسجد باشم؛ اما افتادهام در یک عملیات تعقیب و مراقبتِ تعریف نشده.
اصلا نمیدانم دقیقاً دنبال چه کسی هستم؛ یکی از عوامل ترور خودم یا نیروی عملیاتی محسن شهید یا...
چهارچشمی اطراف را نگاه میکنم. اگر قرار باشد خفتم کنند، الان فرصت خوبی ست برایشان.
شاید اگر چیزی دستگیرم شود، پرونده کمی جلو بیفتد.
مسئله این است که از بابت محسن و هیچکدام از اعضای تیم مطمئن نیستم تا موقعیتم را اطلاع بدهم.
بد دردی ست بیاعتمادی.
مثل خوره میافتد به جانت و تو را وسط دریایی از تردید و تهدید، روی یک جزیره کوچک تنها میگذارد.
در چنین شرایطی، دو راه داری:
یا بنشینی لب ساحل آن جزیره، زانوهایت را بغل کنی و به امواج تردید و تهدید خیره شوی تا بیایند و با خود ببرندت،
یا چند تخته پاره پیدا کنی و برای خودت یک قایک یا کلک بسازی و بزنی به دل دریا؛ به امید این که نجات پیدا کنی.
در کرم رنگ خانه باز میشود و همان مرد با موتور جدیدی از خانه بیرون میآید.
این بار هم کلاه ایمنی روی صورتش است و تنها از رنگ لباس و هیکلش شناختمش. پلاک این یکی موتور را میشود خواند.
به ذهنم میسپارمش.
دوباره راه میافتد و من هم پشت سرش. ته دلم حرص قرارم با رفیق سیدحسین را میخورم و این که حتماً چقدر معطل شده و به من و سیدحسین بد و بیراه گفته.
مسیر موتورسوار یکی شده با مسیرم به سمت مسجد صاحبالزمان و دارد به مسجد نزدیکتر میشود.
یعنی اتفاقی ست این نزدیک و نزدیکتر شدنش به مسجد؟ یا مثلا مثل من قرار دارد و میخواهد نماز بخواند آنجا؟
در دل دعا میکنم این مسیر را اتفاقی طی کرده باشد؛ اما شواهد عکس آن را نشان میدهد.
زنگ هشدار مغزم به صدا در میآید؛ آژیر قرمز. قبلا امام جماعت را زده بودند و حالا...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
دستیار صوتی هست یعنی بزنید روش و صحبت کنید، متوجه میشه و دستورتون رو اجرا میکنه
#پاسخگویی_فرات
#سه_راه_بهشت
- یا اباالفضل...
سنگی بر خاک میکشم و خاکها گِل میشوند. از شدت باد، چادرم هر بار سیلی به صورتم میزند. روضه میخواند، روضه علمدار. سر بلند میکنم. اینبار یک چفیه سبز عراقی به سر بسته است، رو به هورالعظیم نشسته و سرش را با دستانش گرفته. بلند میشوم. از قدمهایم میترسم. به سمتش میروم. بیهیچ حرفی کنارش مینشینم.
- ...بیا برگرد خیمه ای کس و کارم...
خودم و خودش میشنویم. صدایش خش برداشته است. به آب خیره میشوم. صدای پرچم که با باد حرکت میکند زیر صدای مداحی اش شده است. بلند میشود روبهرویم میایستد. باد زیر چادرم میزند و محکم به هر طرف میرود و درست نمیتوانم نگاهش کنم. چادرم را که جمع میکنم تازه نگاهم به چشمان خیس قرمزش میافتد. بلند میشوم، میخواهم از وسط حرکت کنم که چادرم را میکشد.
- از کنار برو.
متعجب نگاهش میکنم.
- اینجا سه راه شهادته. برگرد پشت سرت رو ببین.
برمیگردم جاده خالی از مردم است، اما پر است از پیکر، کیپ تا کیپ، جای پا نیست. باد میوزد اما انگار مهم نیست. راحت خوابیدهاند.
- چطور برگردیم؟
صدایش نمیآید. سر برمیگردانم نیست. دنبالش میگردم. لبخند تلخی می زنم. رو به حور العظیم میکنم.
- صدایم را به فرات برسان، حتی به شهدایی که هر شب کنارش سینه میزنند.
راه میافتم اما این بار از کنار جاده...
"طلائیه"
#محدثه_صدرزاده
https://eitaa.com/istadegi