eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
532 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۴۷
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۴۸ پیکان نارنجی رنگی که نشان تاکسی دارد مقابل پایش می‌ایستد. بی هیچ درنگی صندلی عقب می‌نشیند و راه می‌افتد. _حالا چطور می‌خوای دستگیرش کنی؟ دستی لابه‌لای موهایم می‌کشم. خودم هم هنوز نمی‌دانم می‌خواهم چه کاری انجام بدهم. مسیر کوتاهی را طی می‌کند و متوقف می‌شود. امیر ماشین را کناری پارک می‌کند. نگاه به موسوی می‌اندازم که پیاده می‌شود. _یکم برو جلو. جلوتر که می‌رود موسوی را می‌بینم که وارد ساختمانی می‌شود. ساختمان نه تابلویی دارد نه نشانه‌ای. _امیر برو یه سر و گوشی آب بده ببین اینجا کجاست؟ نفسش را محکم بیرون می‌دهد و دستی به یقه‌اش می‌کشد و پیاده می‌شود. سرم را به صندلی تکیه می‌دهم و به در ساختمان نگاه می‌کنم. امیر هم وارد می‌شود. لبه‌های کاپشنم را به هم نزدیک می‌کنم و آهی می‌کشم که از دهانم بخار خارج می‌شود. دستم را به سمت رادیوی ماشین می‌برم و آن را روشن می‌کنم؛ اما چیزی جز صدای خش‌خش نصیبم نمی‌شود. دکمه‌ها را یکی‌یکی می‌زنم بلکه صدایی از این رادیو در بیاید اما دریغ. رادیو را خاموش می‌کنم. یک نفر از ساختمان خارج می‌شود و پشت به من راه می‌افتد. چشمانم را ریز می‌کنم. کت و شلوار سورمه‌ای با کیف سامسونت. با دست به پیشانی‌ام می‌کوبم. خداراشکر امیر سوییچ را روی ماشین گذاشته بود. با بدبختی از سمت کمک‌راننده به جای راننده می‌نشینم و ماشین را روشن می‌کنم. از کنار آرام حرکت می‌کنم. سرم را کمی خم می‌کنم تا از شیشه بغل موسوی را بهتر ببینم. به سمت خیابان می‌آید و دستش را بلند می‌کند. با یک تصمیم ناگهانی دنده عقب می‌گیرم و جلوی پای موسوی که دست بلند کرده است ترمز می‌گیرم. زیر لب شروع می‌کنم به خواندن وجعلنا. اگر نگاهش به تیپ و قیافه‌ام بیوفتد. متوجه می‌شود ظاهرم به راننده تاکسی‌ها نمی‌خورد. درب عقب را باز می‌کند و می‌نشیند. _برو سمت پاستور. سری تکان می‌دهم و چشمی می‌گویم. ترجیح می‌دهم حرفی نزنم که نگاهش را به خودم جلب کنم. آیینه جلو را طوری تنظیم می‌کنم که کار‌هایش را زیر نظر داشته باشم. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
سلام ممنون. من واقعا شرمنده شما هستم. یک مشکلی پیش اومد نشد رمان را بزارم. تمام نوشته‌های من توی کانال مه شکن گذاشته میشه.
aviny-01.mp3
289.1K
🍃🥀🍃 هنر متعهد، یعنی آوینی. یعنی دوربینت را ببری جایی که همه دوربین‌هایشان را خاموش می‌کنند. یعنی حواست باشد استعداد و هنرت امانتی‌ست از سوی خدا. هنر برای هنر معنی ندارد. هنر یا برای خداست، یا برای غیر خدا. و هرآنچه خدایی نباشد، نابودشدنی‌ست. هنرمند واقعی، روحش را گره می‌زند به هنرمندترینِ عالم؛ به خدایی که زیباست و زیبایی را دوست دارد. هنرمند واقعی، آن است که زیبایی‌ها از دل پاکش می‌جوشد و اثر هنری خلق می‌کند... روح هنرمند باید انقدر لطیف و خالص باشد که جز با شهادت از دنیا نبرندش. اصلا شهادت، تنها مرگِ شایسته یک هنرمند است. همان که گفتم: هنر متعهد یعنی آوینی؛ سید شهیدان اهل قلم. 🖋آسِدمرتضا! ما اگر قلم به دست گرفته‌ایم، روایت فتح تو را دیده‌ایم و صدای تو را شنیده‌ایم... ما دنبال شما راه افتاده‌ایم؛ برای روایت فتح؛ فتحی که ادامه دارد. سید شهیدان اهل قلم! نام ما را هم در فهرست شهیدان اهل قلم بنویس...🌿🥀 ✍️فاطمه شکیبا http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت ۴۳۵ *** تیک... صدای روشن شدن چراغ اتوماتیک راه‌پله که جلوی پایمان را روشن می‌کند. نورش کم و زیاد می‌شود؛ مثل چراغی که پیش از این در پارکینگ دیدم. هردو چراغ دارند آخر عمرشان را می‌گذرانند و از بیکاری فرسوده شده‌اند. مسعود کلید می‌اندازد در قفلِ درِ طبقه همکف و صدای باز شدن در، در راه‌پله ساکت و خاک گرفته می‌پیچد. خانه نه چندان نوسازِ دوطبقه‌ای ست خالی از سکنه؛ البته به ادعای مسعود. دستم را تمام مدت، از وقتی که راه افتادیم تا همین الان، گذاشته‌ام روی اسلحه‌ام. می‌دانم خشابش پر است؛ اما این را نمی‌دانم که اگر مسعود برایمان دام پهن کرده باشد، با وجود یک پزشک و دو مرد جوانِ پرستار و دو متهم بیهوش، چه کاری از دستم برمی‌آید. نه ربیعی و نه هیچ‌کس دیگر، از کاری که کرده‌ام خبر ندارد و قرار نیست خبردار بشود... یعنی کارم غیرقانونی ست؟ شاید... چاره‌ای نبود. تا وقتی یک نفوذی در سیستم باشد از هر حرکت من آگاه شود، نمی‌توان کاری از پیش ببرم. برای همین است که می‌خواهم هیچ‌کس نفهمد... گاه هیچ کاری از دستت برنمی‌آید جز این که چشم ببندی و از دست و پا زدن دست بکشی تا شناور شوی در دریای تدبیر خدا. نه این که الان به این نتیجه رسیده باشم، همیشه آغاز و پایان هرکاری را به خدا واگذار کرده‌ام؛ اما هیچ‌گاه اینطور در تاریکی قدم برنداشته‌ام. کمیل دستم را می‌گیرد و فشار می‌دهد: - نترس. از میان انگشتانش، آرامش می‌رسد به سلول‌های عصبی‌ام و در تمام بدنم پخش می‌شود. دست دیگرم را از روی سلاح برنمی‌دارم. مسعود در را باز می‌کند و چند لحظه اول، پشت در چیزی جز سکوت و تاریکی نمی‌بینم؛ آرامشی پیش از طوفان. مسعود جلوتر از من وارد خانه می‌شود و پیش از آن که چشمانم عادت کنند به تاریکی و چیزی ببینند، چراغی روشن می‌کند. چراغی با نور زرد و بی‌رمق. خانه خالی ست از اثاثیه و تنها یک گوشه آن، کمی مبل و خرت و پرت و جعبه گذاشته‌اند. بوی غبار می‌دهد اینجا. در نگاه اول، آشپزخانه اپن را می‌بینم و دو اتاق. مسعود وسط خانه می‌ایستد، دستانش را باز می‌کند و آرام دور خودش می‌چرخد: - هیچ‌کس نمیاد اینجا. راحت باشید. رو به یکی از اتاق‌ها متوقف می‌شود و به آن اشاره می‌کند: - دوتا تخت قدیمی اونجا هست که باید برم از بالا براش تشک و ملافه بیارم. برانکاردها را با کمک دو پرستار، کنار سالن می‌گذاریم. گلنگدن اسلحه‌ام را می‌کشم و بدون توجه به مسعود، تمام سوراخ و سنبه‌های خانه را می‌گردم؛ هرچند خیلی بزرگ نیست. از اتاق دوم که بیرون می‌آیم و از امنیت خانه مطمئن می‌شوم، مسعود با پوزخند نگاهم می‌کند: - مطمئن شدی جز من کسی اینجا نیست؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت ۴۳۶ اسلحه را غلاف نمی‌کنم و آن را با دو دست، رو به پایین می‌گیرم: - آره ولی مطمئن نیستم بعد از این هم کسی نیاد. چشمانش را تنگ می‌کند و فکش منقبض می‌شود. می‌گوید: - بیا بریم بالا، برای تخت‌ها تشک و ملافه بیاریم. باید بروم بقیه خانه را هم بگردم تا مطمئن شوم؛ و البته تمام راه‌های ورود و خروجش را ببینم؛ اما نمی‌توانم پزشک و پرستار و متهم‌ها را رها کنم به حال خودشان. این خانه از خانه‌های امن ما نیست؛ هیچ سیستم امنیتی‌ای فراتر از قفل ساده درهایش ندارد. تشویش و ندانستن، مثل خوره به جانم افتاده است. مسعود حالا در آستانه در ایستاده و منتظر است من دنبالش بروم. حتما علت نیامدنم را فهمیده که می‌گوید: - نترس. اگه بخوام کار اینا رو تموم کنم، از پس تو برمیام. مخصوصا اگه به خیال خودت، چندتا همدست هم داشته باشم. و به حرف‌هایش می‌خندد؛ بی‌صدا. دستم را محکم‌تر روی بدنه اسلحه فشار می‌دهم: - خیلی مطمئن نباش. -تو تنهایی. می‌مانم چه جوابی بدهم؛ اما فقط چند لحظه. کمیل دستش را روی شانه‌ام فشار می‌دهد. قدمی به جلو برمی‌دارم: - نیستم. کمیل آرام و ملایم، در گوشم می‌گوید: - این بنده‌های خدا رو بذار اینجا به امان خدا. نترس. لبانم را روی هم فشار می‌دهم و دستم را به سمت مسعود دراز می‌کنم: - اسلحه‌ت! مسعود دوباره فکش را منقبض می‌کند و با خشمی فروخورده، اسلحه‌اش را از غلاف بیرون می‌کشد. آن را می‌کوبد کف دستم. می‌دانم اگر بفهمم شک‌ام به او اشتباه بوده، شرمنده خواهم شد؛ اما نمی‌توان سر یک شرمندگی، پرونده را و از آن مهم‌تر، جان پنج نفر آدم را به خطر انداخت. از پر بودن خشاب اسلحه‌اش مطمئن می‌شوم و آن را می‌گیرم به سمت دکتر. خودش را عقب می‌کشد و با صدای لرزان می‌گوید: - این دیگه برای چیه؟ قرار نبود... - خودتونم می‌بینید که وضعیت عادی نیست. برای دفاع از خودتونه. امیدوارم کار باهاش رو بلد باشید. با تردید آن را از دستم می‌گیرد و نگاهش می‌کند. می‌گویم: - خیلی حواستون باشه. به سمت زمین بگیریدش که سهوا به کسی آسیب نزنید. تا وقتی صدای من رو نشنیدید، در رو باز نکنید. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنونم از لطف شما نقد کتاب حیفا https://eitaa.com/istadegi/317
سلام جذابیت جامعه‌شناسی برای من، از این جهت بود که می‌تونست هرچیزی رو که مربوط به زندگی اجتماعی بشر هست پوشش بده و البته با نگاه کل‌نگر من در مسائل اجتماعی هماهنگ بود. در ایران موقعیت‌های شغلی زیادی نداره؛ و فارغ‌التحصیلان این رشته بیشتر به عنوان مشاور در نهادهای اجرایی استخدام می‌شن.
سلام بله متاسفانه به لطف شبکه‌های اجتماعی، گفتن کلمات زشت برای ما خیلی عادی شده و دیگه قبح این قضیه رو احساس نمی‌کنیم. اگر از خودمون شروع کنیم و زبان خودمون رو پاکیزه نگه داریم، کم‌کم این ویژگی‌ خوب به بقیه سرایت می‌کنه.
🌷دعای روز هشتم 🌷 چند روزی آسمان نزدیک است؛ لحظه‌ها را دریاب...✨🌙 التماس دعا http://eitaa.com/istadegi
1_970037097.mp3
10.47M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای 🌱 جلسه هشتم ✨استاد پناهیان✨ به مناسبت 🌙 http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید / جریان حذف هنرمندان انقلابی از کجا نشئات می‌گیرد؟⁉️ پ.ن: حزب‌اللهی بودن را با همه تراژدی‌هایش دوست دارم...🍃 ؟ http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۴۸
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۴۹ نیم نگاهی می‌اندازم. کیفش را روی پایش می‌گذارد و درش را باز می‌کند. از درون کیف روزنامه‌ای برمی‌دارد و مشغول خواندنش می‌شود. به روبه‌رو خیره می‌شوم. اگر ترافیک نباشد ده دقیقه‌ای می‌رسیم. نفسم را بیرون می‌دهم، آن قدر سرگرم روزنامه شده است که حتی نگاه به خیابان نمی‌کند. با اینکه تمام حواسش پرت است اما از اسرسم کم نمی‌کند. دستم را دور فرمان ماشین حقله می‌کنم و می‌فشارم. موسوی هنوز هم مشغول روزنامه است. نزدیک اداره که می‌شویم ضربان قلم بالا می‌رود. حالا چطور او را به اداره ببرم؟ ماشین را روی پل می‌برم که دقیق جلوی در پیاده شود. با سرعت در را باز می‌کنم و همان طور که به سمت موسوی می‌روم تمام عکس‌العمل‌هایش را تحت نظر می‌گیرم. با ترس و چشمانی که درشت شده است خیره‌ام می‌شود. در را باز می‌کنم. _لطفا پیاده بشید. دستانش می‌لرزد و تمرکزی بر کارهایش ندارد. دست دراز می‌کنم و روزنامه را از میان دستانش بیرون می‌کشم و کیفش را برمی‌دارم. _دارم با احترام می‌گم لطفا پیاده بشید. انگار به خود می‌آید و اخمی می‌کند. _شما؟ خنده‌ام می‌گیرد. یک مامور امنیتی بعد از کلی وقت تازه می‌پرسد: شما؟ دستی به لب‌هایم می‌کشم که خنده‌ام را کنترل کنم. _پیاده بشید همه چیز روشن می‌شه. نیم نگاهی می‌اندازد با این‌که سعی بر جدیت دارد اما لرز دستانش چیز دیگری می‌گوید. نفسش را کلافه بیرون می‌دهد انگار دارد با خودش کلنجار می‌رود که چه کاری بکند. در آخر هم تسلیم ترش می‌شود. در را می‌گیرد و بلند می‌شود. _کجا باید برم؟ دستم را به سمت اداره می‌گیرم. راه می‌افتد من هم پشت سرش می‌روم. سنگینی کیفش حس خوبی نمی‌دهد. امیدوارم با این همه سنگینی‌اش چیز بدرد بخوری هم درش باشد. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
سلام اصلا این موضوع ربطی به جمهوری اسلامی نداره این یک مبحث فقهیه. توی فقه اسلام چون که پدر نقش مهمی را ایفا می‌کنه و به وجود آورنده فرزنده، هم خود فرزند هم اموالش اون فرزند جزو دارایی‌های پدر حساب می‌شه. پش اگه بچو کشت بر اساس این مشکلی نداشته و یا اگه از جیب بچش پول برداشت چون اختیار بچه تمام و کمال دست پدره. اما اینجا یه وجه عمومی جرم هست که برای همه صدق می‌کنه و مجازات می‌شه این پدر اینجا. اگه جمهوری اسلامی داره این موضوع را رعایت می‌کنه می‌شه گفت چون فعلا کشور ما قانونش اسلامیه و داریم بر اساس اسلام عمل می‌کنیم. البته نمی‌دونم در کشورهای دیگه همچین قانونی هست یا نه.
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 437 این را می‌گویم و همراه مسعود، از خانه خارج می‌شوم و در را می‌بندم. مسعود جلوتر از من، از پله‌ها بالا می‌رود. سکوت روی گوشم سنگینی می‌کند و من با تمام وجود به این سکوت گوش سپرده‌ام؛ سکوتی که فقط با صدای برخورد آرام کفشمان با پله‌ها می‌شکند و من منتظرم صدایی بلندتر، این سکوت را بهم بزند. از گوشه چشم، حواسم به پشت سرم هست. مسعود کلید دیگری از جیبش در می‌آورد و دری که در طبقه بالای خانه هست را باز می‌کند؛ در یک آپارتمان. تیک... چراغ اتوماتیک جلوی در روشن می‌شود و صدای باز شدن در، بر سکوت خش می‌اندازد. مسعود کفش از پا درمی‌آورد و وارد آپارتمان می‌شود. چراغ را روشن می‌کند و من همچنان، در آستانه در مردد ایستاده‌ام. این آپارتمان برخلاف قبلی، مبله شده است و پر از اسباب و اثاثیه. صدایی جز صدای نفس کشیدن مسعود از خانه بلند نشده است. وقتی متوجه می‌شود من هنوز جلوی در ایستاده‌ام، برمی‌گردد و می‌گوید: - بیا دیگه. باید به من حق بدهد بی‌اعتماد باشم. خانه سوت و کور است؛ اما از کجا معلوم... شاید کسی همدست مسعود باشد که بخواهد گیرم بیندازد. آرام کفشم را درمی‌آورم و قدم به خانه می‌گذارم. روی همه وسایل را یک لایه خاک گرفته است و این یعنی کسی اینجا نبوده؛ مدت‌ها. روی مبل‌ها و بیشتر وسایل، پارچه سپید کشیده‌اند و در دو اتاق از سه اتاق خانه بسته است. روی در یکی از دو اتاق، یک برچسب نسبتا بزرگ از جنس فوم چسبانده‌اند؛ عکس گربه‌ای کارتونی و سفید رنگ با پیراهن صورتی. گربه برایم دست تکان می‌دهد؛ اما نمی‌خندد چون اصلا دهان ندارد. به یکی از دیوارها تکیه می‌دهم تا کسی از پشت سر غافلگیرم نکند و به مسعود می‌گویم: - اینجا کجاست؟ - خونه خودم. وارد اتاقی می‌شود که درش باز بود. چشمانم چهارتا می‌شوند؛ خانه خودش؟! معذب می‌شوم. پس حتما آن اتاق که برچسب گربه دارد، اتاق دخترش بوده و آن یکی... از اتاق سوم صدای باز شدن در کمد می‌آید. دوست ندارم بیشتر از این وارد خانه‌اش شوم. مسعود متکا و ملافه به دست از اتاق بیرون می‌آید و می‌گوید: - دعوت خوبی نبود، چیزی هم برای پذیرایی ندارم. هیچی. ملافه‌ها و متکا را می‌اندازد روی یکی از مبل‌ها. از روی مبل، خاک بلند می‌شود. می‌گوید: - تشک رو باید باهم از پله‌ها پایین ببریم. دوباره برمی‌گردد به سمت اتاق تا آن تشک‌های کذایی را بیاورد. می‌خواهم از خانه بیرون بروم و راه‌های ورود و خروج ساختمان را کنترل کنم؛ اما صدای زنگ تلفن در خانه می‌پیچد و سر جا میخکوبم می‌کند. مدت‌هاست کسی در این خانه زندگی نمی‌کند... پس چه کسی پیدا می‌شود که زنگ بزند به یک خانه متروک؟ یک لحظه موجی از خون هجوم می‌برد به مغزم. اشتباه کردم شاید... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 438 قدمی به عقب برمی‌دارم، به سمت راهرو. هیچ صدا و تحرکی در راهرو نیست جز صدای تلفن که از آپارتمان بیرون می‌آید و در راه‌پله می‌پیچد. اسلحه‌ام را می‌آورم بالا و آماده شلیک می‌کنم. تلفن همچنان زنگ می‌خورد و تمام رشته‌های عصبی‌ام را به ارتعاش در می‌آورد. صدای مسعود را از داخل اتاق می‌شنوم: - تلفن رو بردار دیگه! معطل چی هستی؟ دوست دارم همین حالا که اسلحه‌ام آماده است، اول از همه کار مسعود را تمام کنم با این مسخره‌بازی‌هایش. تکیه داده‌ام به چارچوب در و راهرو را نگاه می‌کنم. هیچ سر و صدایی از پایین نمی‌شنوم. مسعود از اتاق بیرون می‌آید و رفتار محطاطانه من را نادیده می‌گیرد. تلفن را برمی‌دارد: - الو! چقدر دیر زنگ زدین. داشتم نگران می‌شدم دیگه. با اخم نگاهش می‌کنم؛ با کی قرار داشته که زنگ بزند به اینجا؟ مغزم داغ کرده است. مسعود نیم‌نگاهی به من می‌اندازد و به کسی که پشت خط هست می‌گوید: - خیلی شکاک‌تر و سخت‌تر از اونیه که فکر می‌کردم. اسلحه خودمو گرفت، الانم اسلحه‌ش آماده شلیک سمت منه. هنوزم باور نکرده. - ... . دست می‌کشد به صورتش: باشه... الان می‌دم با خودش حرف بزنید. چند قدم جلو می‌آید و تلفن را به سمتم دراز می‌کند. شکاک و بی‌اعتماد، به تلفنی که در دستش دارد نگاه می‌کنم و آن را می‌گیرم. تلفن را در گوشم می‌گذارم و صدایم به سختی از ته چاه در می‌آید: - الو! - سلام عباس جان. اول از همه اون گلاک خوشگلت رو غلاف کن تا خیالم راحت بشه. دست می‌گذارم روی سرم تا ببینم شاخ‌هایم درآمده یا نه؟ این صدای حاج رسول است!! جواب ندادنم را که می‌بیند، خنده کوتاهی می‌کند: - ببین این که انقدر حواست جمعه و گول نمی‌خوری خیلی خوبه، ولی مسعود بیچاره رو بیچاره‌تر کردی. - حاجی من... من نمی‌فهمم... - حق داری. نمی‌شد زودتر با مسعود تماس بگیرم چون از سفید بودن خط‌های دیگه‌ش مطمئن نبودیم. باز هم سکوت می‌کنم تا توضیح بدهد. می‌گوید: - می‌دونم هنوز اسلحه‌ت رو غلاف نکردی. بیارش پایین تا بهت بگم. اسلحه‌را غلاف می‌کنم و می‌گویم: - خب... - خب به جمالت. من مسعود رو خیلی وقته می‌شناسم. باید اعتراف کنم گوشتش تلخه ولی بچه خوبیه. امید به من گفته بود باهاش تماس گرفتی. بعدم مسعود بهم گفت چندبار خواستن حذفت کنن. فهمیدیم داری تنهایی ادامه می‌دی. از مسعود خواستم بهت کمک کنه چون می‌دونستم توی تهران غریبی. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام از این که می‌فرمایید هیچ اطلاعی ندارم و هیچ قضاوتی نمی‌تونم بکنم.
سلام نظرات شما عزیزان درباره شخصیت مسعود 🌿🙂 بعضی از این نظرات مربوط به گذشته هستند که من اون زمان منتشرشون نکرده بودم. البته بازم هست از این دست نظرات، ولی چون مربوط به روزهای گذشته بود پیدا کردنشون سخت بود واقعا.
🌷دعای روز نهم 🌷 چند روزی آسمان نزدیک است؛ لحظه‌ها را دریاب...✨🌙 التماس دعا http://eitaa.com/istadegi
1_971951523.mp3
8.8M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای 🌱 جلسه نهم ✨استاد پناهیان✨ به مناسبت 🌙 http://eitaa.com/istadegi