eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
554 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 425 صاف می‌ایستم و عرق از پیشانی پاک می‌کنم. بریده‌بریده و میان سرفه‌هایم می‌گویم: - کجان؟ - نمی‌دونم آقا... یعنی... دکتر بالای سرشونه. - کس دیگه‌ای... از بچه‌های خودمونم... هست...؟ - آره آقا. جواد حواسش هست. تکیه می‌دهم به دیوار و با چشمانم، دنبال آبسردکن می‌گردم. می‌پرسم: - چی شد اینطور شدن؟ - به خدا نمی‌دونم آقا. یهو افتادن به تهوع و دل‌درد. دیدیم تب دارن و حالشون خیلی بده، گفتیم بیاریمشون اینجا. لبم را می‌گزم از درد. یک آبسردکن نباید این دور و بر باشد؟ - گاوت این‌دفعه بجای شیش قلو، ده قلو زاییده رفیق! کمیل این را می‌گوید و با دست، آبسردکن را نشان می‌دهد. اگر آبسردکن را نشانم نمی‌داد، بی‌خیال حرف مردم می‌شدم و یک تکه درشت بارش می‌کردم. مانند چشمه حیات، خودم را به آبسردکن می‌رسانم و یک لیوان آب را یک‌نفس می‌نوشم. تنفسم منظم می‌شود و فکرم باز. چرا این دونفر با هم مریض شده‌اند؛ آن هم دقیقا مثل هم؟ مار سیاه دوباره از خواب بیدار شده و دارد حلقه‌های چنبره‌اش را باز می‌کند تا بخزد سمت محسن. ممکن است بیماری‌شان یک عامل مشترک داشته باشد؟ شانه‌های محسن را می‌گیرم و تکانش می‌دهم: - غذا چی دادین بهشون؟ محسن بیشتر از همیشه سرخ شده و الان است که از تکان‌های من، بغضش بترکد: - آقا به خدا همون که خودمون خوردیم رو بهشون دادم. به خدا خودم براشون بردم غذا رو. شانه‌های تپل محسن را رها می‌کنم. محسن تکیه می‌دهد به دیوار و صورتش را با دست می‌پوشاند؛ فکر کنم می‌خواهد گریه کند واقعا. حق هم دارد؛ اگر اتفاقی برای این دو متهم بیفتد، اول از همه انگشت اتهام به سوی محسن گرفته می‌شود و ممکن است کارش به دادگاه هم بکشد. - دکترشون کجاست؟ محسن با دست، مرد میانسالی را با روپوش سپید نشان می‌دهد. جواد هم کنار پزشک ایستاده است. می‌دوم جلو و دکتر که گویا از دور، شاهد مکالمه من و محسن بوده، می‌گوید: - مسئولشون شمایید؟ - بله... لازم نیست بپرسم. چهره دکتر طوری در هم رفته که ناگفته پیداست اوضاع حسابی قمر در عقرب است. می‌گوید: - مسمومیت شدیده؛ اما نمی‌دونم چه سمی. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 426 دنیا آوار می‌شود روی سرم. مسمومیت؟ اگر غذا فاسد بود که باید محسن و جواد هم مریض می‌شدند؛ مگر این که یک چیزی داخل غذای این بدبخت‌ها ریخته باشند... دکتر ادامه می‌دهد: - اگه بدونم چرا مسموم شدن، شاید کار بیشتری ازم بر بیاد. شماره مسعود را می‌گیرم. بعد از چند بوق طولانی که هریک به اندازه صدای ناقوس مرگ کشدار هستند، جواب می‌دهد: - بله؟ - سریع بگو از غذایی که بچه‌های خونه امن خوردن نمونه‌برداری بشه. بگو خیلی فوریه. - گفتم. قرار شده تا چند ساعت دیگه نتیجه رو اعلام کنن. جوابش نه تنها میخکوبم کرد، بلکه موجی از تحسین و تشکر را در من برانگیخت! کارمان را خیلی جلو انداخت؛ اما از سویی این سوال را هم در ذهنم انداخت که مسعود فقط بخاطر هوش زیادش انقدر سریع اقدام کرده؟ یا از چیز دیگری خبر داشته؟ - دمت گرم مسعود جان. سریع بهم خبر بده. برمی‌گردم به سمت دکتر و می‌پرسم: - شما خودتون حدسی نمی‌زنید؟ - نمی‌شه قطعی نظر داد، ولی علائمشون بیشتر شبیه به مسمومیت با سم رایسینه. رایسین... رایسین... سرم گیج می‌رود: - مطمئنید؟ دکتر شانه بالا می‌اندازد: - نه هنوز. گفتم آزمایش بگیرن ازشون. - دکتر خواهش می‌کنم هرکاری می‌تونید انجام بدید... این مسئله خیلی مهمه! - بله متوجهم. سعیم رو می‌کنم. و می‌رود. جواد می‌خواهد از جلوی چشمم فرار کند؛ می‌داند آتشفشان شده‌ام و ممکن است گدازه‌هایم آتشش بزند. می‌گویم: - جواد وایسا بالای سرشون، کوچک‌ترین بلایی اگه سرشون بیاد خودم کشتمت! - چشم آقا... این را می‌گوید و در می‌رود. آوار می‌شوم به دیوار سنگی بیمارستان و پلک بر هم می‌گذارم. رایسین... - همون سمه که از دونه کرچک استخراج می‌شد. دوره‌های سم‌شناسی رو یادته؟ یادم هست. بعد کلاس کمیل مسخره‌بازی در می‌آورد و می‌گفت با روغن کرچک می‌شود آدم کشت، و من می‌زدم پس کله‌اش و توضیح می‌دادم که رایسین روغن کرچک نیست. رایسین را از دانه کرچک استخراج می‌کنند. طی فرایند روغن‌گیری، پروتئین رایسین در «خمیره دانه کرچک» باقی می‌ماند... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام. ببینید، یکی از علت‌هایی که حجاب در قرآن توصیه شده، به گفته خود قرآن، شناخته شدن هست(ذلک ادنی ان یعرفن). یعنی حجاب باید باعث بشه یک بانو به عنوان یک بانوی پاک شناخته بشه و از نوع پوشش‌اش، همه بفهمند که این خانم خیلی نجیب هست. خب، قطعا چادر به عنوان حجاب در جامعه ما شناخته‌شده تر هست؛ یعنی مردم وقتی ببینند یک دختر چادریه، بیشتر اون رو به عنوان یک فرد محجبه می‌شناسند در مقایسه با فردی که حجابش کامله اما چادری نیست. نکته دوم درباره چادر، اینه که با چادر راحت‌تر می‌شه حدود حجاب رو رعایت کرد. اگر بخوام چادر سرم نکنم، باید دنبال یک مانتو بگردم که رنگش جلب توجه نکنه، خیلی گشاد و بلند باشه، روسری بلند بپوشم و..، آخرش هم اونی که می‌خوام نمی‌شه. ولی با چادر، خیلی راحت میشه رعایت کرد چون هم به اندازه کافی پوشیده ست هم رنگش جلب توجه نمی‌کنه. درباره جلب توجه به این علت که سایر افراد جامعه چادری نیستند، اولا کی گفته دیگه هیچکس چادر سرش نمی‌کنه؟ دوما اگر ما هم به این دلیل چادر سرمون نکنیم و عقب‌نشینی کنیم، اوضاع حجاب از این که هست بدتر می‌شه. اتفاقا به قول استاد پناهیان، وقتی بی‌دینی در جامعه بیشتر شد، دیندارها باید دیندارتر بشن و بیشتر دینداری شون رو به نمایش بگذارند. شاید باورتون نشه اما گاهی صرف حضور یک بانوی چادری، یک نوع امر به معروف و نهی از منکر هست. بنده بارها دیدم، وقتی در یک محیطی وارد می‌شم، خانم‌هایی که حجاب خوبی ندارند با دیدن بنده به عنوان یک فرد چادری، روسری شون رو جلو می‌کشند. چادر خودش یک وسیله امر به معروف هست؛ و اصلا لازمه خانم‌های چادری حضورشونو در جامعه پررنگ‌تر کنند...
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
سلام. ببینید، یکی از علت‌هایی که حجاب در قرآن توصیه شده، به گفته خود قرآن، شناخته شدن هست(ذلک ادنی ا
در آخر، این نکته رو هم باید بگم که طبق فتوای امام خامنه‌ای، اگر پوشیدن یک لباس، بر مبنای عقل و مطابق با شرع باشه، لباس شهرت نیست. حتی درمورد پوشیه، که خیلی از افراد ادعا می‌کنند بخاطر لباس شهرت بودنش نمی‌زنند، امام خامنه‌ای فرمودند: پوشیه لباس عفاف است و لباس شهرت محسوب نمی‌شود. درباره کتاب هم، کتاب مسئله حجاب از استاد شهید مطهری، کتاب ترگل، کتاب پرنیان کتاب‌های خوبی هستند.
🌷دعای روز سوم 🌷 چند روزی آسمان نزدیک است؛ لحظه‌ها را دریاب...✨🌙 التماس دعا http://eitaa.com/istadegi
14000126-03-hale-khoob-low.mp3
9.21M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای 🌱 جلسه سوم ✨استاد پناهیان✨ به مناسبت 🌙 http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۴۴
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۴۵ کنار در اتاق می‌ایستم. سعید با تلفن صحبت می‌کند. به چارچوب در تکیه می‌دهم و منتظر می‌شوم که حرف‌هایش تمام شود. اتاق تنها با چراغی روشن است. تلفن را سر جایش می‌گذارد. انگار متوجه حضورم نشده است که باز سرگرم کامپیوتر روبه‌رویش می‌شود. تک سرفه‌ای می‌کنم. با صندلی چرخ‌دارش به سمتم می‌چرخد. _سلام. تکیه‌ام را از در برمی‌دارم. _سلام. راستش بچه‌ها رفتن. می‌خواستم ببینم عکس موسوی رو داری پیش خودت؟ از جا بلند می‌شود و همان طور که به سمت میز گوشه اتاق می‌رود می‌گوید: _یدونه کپی کردم، بزار ببینم کجا گذاشتم. درگیر کاغذهای روی میزش می‌شود. اتاق شلوغی دارد. به سمتم می‌چرخد و برگه به سمتم می‌گیرد. _بفرما! البته فاکسش دست امیره. کاغذ را می‌گیرم. سری تکان می‌دهم و از اتاق خارج می‌شوم. به عکس نگاهی می‌اندازم و راه می‌افتم. چهره‌اش خیلی آشناست. صورتی معمولی نه تپل نه لاغر با کمی ته‌ریش و عینک ته استکانی که نیمی از صورتش را گرفته است. من این فرد را قبلا دیده‌ام؛ اما کجا نمی‌دانم. به اتاقم می‌روم و بدون این‌که چراغ را روشن کنم در پناه تاریکی به سمت پنجره می‌روم. پرده کرکره‌ای‌اش را بالا می‌کشم. خیابان پر است از ماشین و موتورهایی که پشت سر هم بوق می‌زنند. موسوی! مجهولی این روزهای ذهنم. چشمانم به خیابان خیره مانده، اما ذهنم جایی میان تصاویر گذشته مانده است تا شاید نشانی از موسوی پیدا کند. هر چه تلاش می‌کنم هیچ چیز پیدا نمی‌کنم. اورا یک جایی دیده‌ام اما کجا؟ این موضوع مانند خوره به جانم افتاده است. پشت میز می‌نشینم و چراغ مطالعه را به برق می‌زنم کمی اطراف را روشن می‌کند. با دست روی میز ضرب می‌گیرم. باید بفهمم موسوی را کجا دیده ام مگرنه تا صبح دیوانه می‌شوم. یک دفعه به یاد می‌آورم. با کف دست محکم به میز می‌کوبم و پوزخندی می‌زنم. خودش است! یکی از کسانی که برای تبلیغات ریاست جمهوری خودش را به آب و آتش زد. یک بار آن هم از دور در حال تبلیغ دیده بودمش. همان دو آتشه بودنش بزرگش کرد. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
سلام بله احتمال اول درست تره. اما باید ببینیم اگه موسوی دستگیر شد چیزی راجب این موضوع میگه یا نه؟؟
🍃چه کسی خوشبخت‌تر است از آن کس که با زبان روزه به دیدارت بیاید و خونش بر صحن آستان تو بریزد؟🥀 السلام علیک یا علی‌بن‌موسی‌الرضا...💚 اللهم ارزقنا الشهادت...😔 پ.ن: شهادت مظلومانه حجت‌الاسلام اصلانی، طلبه بسیجی جهادگر را به ساحت مقدس امام زمان (عج) و مقام معظم رهبری و خانواده محترم ایشان تسلیت عرض می‌نماییم. با آرزوی صحت و سلامتی برای دو مجروح دیگر این حادثه دلخراش... https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 427 رایسین را از دانه کرچک استخراج می‌کنند. طی فرایند روغن‌گیری، پروتئین رایسین در «خمیره دانه کرچک» باقی می‌ماند. روغن کرچک به هیچ وجه حاوی رایسین نیست؛ با این وجود، دانه‌های کرچک سمی هستند. کمیل اما به حرف‌های منِ شاگرد زرنگ توجه نمی‌کرد و با بقیه بچه‌ها، من را دست می‌انداخت: - عباس فکر می‌کنی اگه یه لیوان روغن کرچک بهت بدیم چه شکلی می‌شی؟ و قاه‌قاه می‌زد زیر خنده. همه چیز را همین‌طوری با خنده می‌گذراند؛ چیزی که در کارها و موقعیت‌های سخت، بیشتر از همیشه به آن نیاز است. کنارم تکیه داده به دیوار و می‌گوید: - مرده‌شورت رو ببرن. آخرشم نذاشتی روغن کرچک بهت بدیم ببینیم چی می‌شه. می‌خندم؛ مثل کمیل. رایسین و اثراتش اما از ذهنم محو نمی‌شوند. رایسین، سمِ لعنتیِ کشنده‌ای ست که برای ساختنش یک لیسانس شیمی و چند ماده ساده لازم است. هم از راه تنفس و هم از راه بلع می‌تواند وارد بدن شود و در هر دو صورت، طی چند روز آدم را راهی گور می‌کند. رایسین را با قتل گئورگی مارکوف -یک نویسنده و روزنامه‌نگار بلغارستانی- در سال ۱۹۷۸ می‌شناسند. کاش دکتر اشتباه حدس زده باشد... چون اگر حدسش درست باشد، یعنی راهی برای نجات آن دو متهم نیست. سرم گیج می‌رود و تیر می‌کشد. پاهایم سست می‌شوند. درد زخمم امانم را می‌برد. تنگی نفس دارم. می‌خواهم تکیه از دیوار بردارم و به سمت صندلی‌ها بروم که بنشینم؛ اما نمی‌توانم. چشمانم سیاهی می‌روند. من انقدر ضعیف نبودم... تار می‌بینم همه‌جا را. زانوانم طاقت نمی‌آورند و رهایم می‌کنند روی زمین. *** خلسه شیرینی ست. یک خواب آرام؛ چیزی که خیلی وقت است ندارمش. میل شدیدی برای خواب و بسته نگه داشتن چشمانم دارم؛ مانند وقتی بچه بودم و صبح‌های جمعه، از رختخواب گرم و نرمم دل نمی‌کندم و تا ظهر می‌خوابیدم. رایسین... دو متهم... وای خدایا! من اینجا خوابیده‌‌ام و پرونده روی هواست؟ سریع چشم باز می‌کنم و می‌نشینم. انقدر ناگهانی که سرم دوباره گیج می‌رود. کمیل بالای سرم ایستاده و شانه‌هایم را می‌گیرد: - اِ آقا چرا بلند شدین؟ بخوابین... با کف دست، چشمانم را می‌پوشانم که سرگیجه‌ام آرام شود. روی تخت بیمارستانم. و به یکی از دستانم سرم وصل است. می‌گویم: - چرا منو آوردین اینجا؟ - بچه‌ها گفتن از هوش رفتین. آقا این مدت خیلی خودتون رو اذیت کردین. نه خواب حسابی داشین نه خورد و خوراک درست. خودم می‌دانم چکار کرده‌ام. این را هم می‌دانم که توی قبر، فرصت کافی برای خواب دارم. می‌پرسم: - چقدر وقته بیهوشم؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi