eitaa logo
جان و جهان
518 دنبال‌کننده
741 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
،_پسته‌ی_خندون ترق...یکی دیگر از لیوان‌های گل گلی قرمز توسط پسر یک ساله، به جُرگه‌ی لیوان‌های شکسته پیوست تا آمار مرگ و میرشان در این‌هفته به عدد چهار برسد! آخر چطور دستش به لیوان‌ها رسیده؟ عقب گذاشته بودم که‌... به به! چشمم روشن... پسرک قابلمه را برعکس گذاشته و رفته رویش و قدش به آن‌ها رسیده. حالا نگران دخترک چهار ساله‌ام هستم، اگر بفهمد یکی دیگر از لیوان‌های عزیزش شکسته چه می‌کند؟!! شروع گریه‌ با خودش است و تمام شدنش با خدا... از دست هیچ‌کس هم کاری ساخته نیست. پس پیشاپیش به درگاه خود خداوند می‌روم: «خدایا یه کاریش بکن، مغزم دیگه طاقت گریه‌هاشو نداره.» دخترک دوان دوان به آشپزخانه می‌آید، من فرار می‌کنم به سمت اتاق، یک گوشه پناه می‌گیرم. سه، دو، یک... خبری نشد! عه،پس چرا عمل نکرد؟!!!! آرام آرام سرم را بالا می‌آورم؛ دخترک عصبانی و دست به کمر وسط هال ایستاده است: «مامان...مامان...» خب همین‌که به گریه نیفتاده فرج است، می‌روم به سمتش: «چی شده دخترم؟!» «گوش کن مامانی! با دقت گوش کن. دفه‌ی بعدی که رفتی بیمارستان نی‌نی بیاری، به دکتر بگو یه نی‌نی لیوان‌نشکن بهت بده.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دو ماه از تولد سی‌ و نه سالگی‌ام گذشته بود. بابا چهار تا انگشت کشیده‌‌اش را محکم دور دست راستم قفل کرده بود. با کف دست گرمای دست مردانه‌اش را حس می‌کردم. انگار دخترکی سه چهار ساله باشم که دست در دست پدرش راه می‌رود... تاریکی هوا، هُرم گرما را کمتر کرده بود. از خیابان‌های شلوغ و از میان «کوچه‌خواب‌های حسین» گذشتیم. صدای نوحه‌های عربی و بوی دود بساط چای‌ عراقی‌ها در هم می‌پیچید. هر چه به حرم حضرت سقا نزدیک‌تر می‌شدیم بر تعداد آدم‌های سیاه‌پوش افزوده می‌شد. نمی‌دانستیم می‌شود به سمت بین‌الحرمین رفت یا نه. تجربه‌اش را نداشتیم. نه من و نه بابا. بابا اولین سالی بود که زیارت اربعین می‌آمد و من پارسال شب اربعین را در موکب گذرانده و سمت حرم نرفته بودم. سال پیش به رضا قول داده بودم وارد شلوغی‌ها نشوم. امسال اما حضور بابا دلم را قرص می‌کرد که جرأت پیدا کنم مثل قطره‌ای که به رود و بعد به دریا می‌ریزد، به جماعت محزونی که به سمت بین‌الحرمین می‌روند بپیوندم. بابا محکم دستم را گرفته بود و هم‌قدم بودیم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ لحظه‌ای دستانم از دست بابا خارج نشد مگر آن وقت که روبروی باب‌الفرات جلوی بابا قرار گرفتم و دستانش از پشت، حصاری کوچک اما امن برایم شد تا از سیل عزادارانی که وارد حرم می‌شدند عبور کنم. پنکه‌های آب‌فشان کار می‌کردند، اما زورشان به گرمای شهریور کربلا نمی‌رسید. رد شوره‌ای سفید بر روی پیراهن‌های مشکی مردانه دیده می‌شد. رسیدیم به بین‌الحرمین. اشک روی چشمانم پرده کشید. رو به حرم امام حسین علیه السلام ایستاده بودم و هم‌چنان دستانم در دست بابا. باید آن لحظه را خوب بخاطر می‌سپردم. با تمام جزئیات. بابا با بغض و حیرت به جمعیت نگاه می‌کرد. بر خلاف همیشه پیراهن سورمه‌ای رنگش روی شلوار افتاده بود. موهای سفیدش را بالا نزده و ریش‌هایش نامرتب به نظر می‌رسید. دلم می‌خواست صدای بلندگوی بین الحرمین که به هیئت اعزامی از لندن خوش‌آمد می‌گفت قطع شود. صدای بابا بپیچد در بین‌الحرمین و بخواند: «سرم خاکه کف پای حسینه دلم مجنون صحرای حسینه بهشت ارزونی خوبان عالم بهشت من تماشای حسینه» و من زیر لب زمزمه کنم: «حسین جانم، حسین جانم، حسین جان...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_لاجرم_بر_دل_نشیند با پسرم پایِ تلویزیون نشسته بودیم. تلویزیون کلیپی از امام خمینی(ره) پخش می‌کرد. قسمتی از کلیپ مردم شعار می‌دادند: «ما همه سرباز توایم خمینی! گوش به فرمان توایم خمینی!»✊ محمدحسین با یک ذوقی، محو شعار دادن مردم شده بود. بلافاصله بعد از شعار مردم، امام خمینی(ره) گفت: «ما همه سرباز خدا هستیم. نه تو سرباز منی، نه من سرباز توام.» محمدحسین چند ثانیه با تحیّر سکوت کرد و بعد گفت: «چقدر قشنگ حرف می‌زنه!!!! منم می‌خواستم بگم ما همه سرباز توایم خمینی!... که امام گفت: 'نه تو سرباز منی، نه من سرباز توام.'» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
چهار سال از ازدواجمان گذشته بود. هر چقدر من دوست داشتم بچه دار شوم، همسرم اصلا راضی نبود. فاصله‌ی زیادی تا ۳۰ سالگی نداشتم. بالاخره همسرم رضایت داد. دوران بارداری احساس می‌کردم همسرم خوشحال نیست. فرزند اولم نُه ماهه بود که فهمیدم دوباره باردارم. انگار تمام دنیا را روی سرم خراب کردند. همسرم با تلخی گفت: «چرا گذاشتی ...؟» قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد. فرزند دومم دوساله شده بود، اما حرف نمی‌زد. هرچه می‌خواست اشاره می‌کرد و یا جیغ می‌زد. گاهی صدایش که می‌کردم اصلا برنمی‌گشت. سه‌ساله که شد نگران شدم. دکتر همین‌طور که نوار مغز، گزارش شنوایی‌سنجی و بقیه پرونده را نگاه می‌کرد، به توضیحاتم‌ گوش می‌داد. - الان سه سالشه اما حرف نمی‌زنه. صداش که می‌زنیم هیچ واکنشی نشون نمی‌ده. دکتر توی پرونده نوشت: «اوتیسم. نیاز به کاردرمانی و گفتاردرمانی دارد.» برای هر پدر و مادری قبول نقص فرزندشان سخت است. برای من که روزهای بدی را گذرانده بودم، سخت‌تر بود. یکی از مشاورها به جای کلمه اوتیسم از عبارت «ناهماهنگی بین مغز و چشم و حرکات بدن» استفاده کرد و توصیه کرد حتما گفتاردرمانی و کاردرمانی فرزندم را شروع کنم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ هفته‌ای سه روز و هر روز دو ساعت، کلینیک‌ها و مطب‌های دور و نزدیک؛ همه به تنهایی رفتن خیلی سخت بود. هفت‌ساله که شد نتوانست در سنجش ورود به مدرسه قبول شود. سال بعد، قبل از ورود به مدرسه، به زیارت امام حسین(ع) رفتیم. زیر قبه آقا برایش دعا کردیم. روز ورود به مدرسه با معلمش صحبت کردم. شرح حال مختصری از فرزندم برای معلم گفتم؛ این‌که هنوز نمی‌تواند مثل بچه‌های دیگر یک عبارت را کامل بگوید و منظورش را به دیگران بفهماند. چند ماه بعد به دیدار معلمش رفتم. گفت: «من کاملا متوجه حرفای فرزندتون می‌شم.» البته توی درس‌ها به نسبت بچه‌های دیگر ضعیف‌تر بود و نیاز به تمرین و تکرار بیشتری داشت. مدام باید پشتیبانی و رسیدگی می‌شد؛ با معلم خصوصی یا همان گفتاردرمانش و یا خودم. فرزندم به خاطر اینکه نمی‌توانست با بچه‌ها حرف بزند و ارتباط برقرار کند به کتاب پناه می‌بُرد. حتی زنگ‌های تفریحْ کتاب دستش بود. کم کم می‌دیدم به تاریخ علاقه‌مند شده. گاهی بعضی از نکات و حتی اسامی تاریخی را آن‌قدر دقیق می‌گفت که متعجب می‌شدم. علاوه بر اینکه حافظه‌ی خوبی برای حفظ کردن داشت، پشتکارش توی کارها زیاد بود. حالا حرف زدنش بهتر شده. بیشتر مطالبی که می‌خواند و یا می‌شنود را برایمان تکرار می‌کند؛ بسیار دقیق و زیبا. هنوز توی دروس ریاضی که نیاز به استدلال و فهم دارد ضعیف است. اولین ماه رمضانی که به تکلیف رسید، تمام روزه‌هایش را گرفت. بعد از آن موبایلش سحرها زنگ می‌زند. بلند می‌شود و دو رکعت نماز شب می‌خواند. دعای قنوتش را گوش می‌دهم که چقدر زیبا کلمات را ادا می‌کند: «رَبَّنَا اغْفِرْلِی وَ لِوَٰلِدَیَّ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ یَوْمَ یَقُومُ الْحِسَابُ.» بعد سر سجاده می‌نشیند تا اذان صبح شود. پسرم خیلی نسبت به امام رضا (ع) ارادت دارد. یک‌بار می‌خواستیم به مشهد برویم اما محل اقامت توی مشهد نداشتیم. یک روز از خواب بیدار شد و گفت: «امام رضا (ع) گفته بیاید مشهد.» من و پدرش پیش خودمان گفتیم حتما اینقدر درباره مشهد صحبت کردیم، این خواب را دیده. بعد از ظهر که همسرم آمد منزل، گفت از محل کارش زنگ زده‌اند. گفته‌اند اسم شما برای زائرسرای محل کار، درآمده. شاید فرزندم مثل بچه‌های عادی دیگر خیلی از کارها را نتواند انجام دهد و همیشه نیاز به همراهی ما داشته باشد اما به خاطر روح پاک و بدون زنگارش، خدا کمکش می‌کند. حالا خوب می‌فهمم که فرزندم ناخواسته نبود، خداخواسته بود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! قدیمی‌ترین خاطره‌ام از پرچم، مربوط می‌شود به زمانی که مرحوم هاشمی رفسنجانی در جایگاه رئیس‌جمهور به شهرمان آمده بود و ما خانوادگی به ورزشگاه رفتیم تا در جمع استقبال‌کنندگان باشیم. با کاغذرنگی و نی، پرچم‌های کوچکی ساختیم و هر کدام از ما بچه‌ها، یک پرچم ایران در دست گرفتیم. از همان کودکی تا همین چندی پیش، پرچم برایم موجودی محترم و دور بوده، مثل عموی بابا که در عیدها به دیدنش می‌رفتیم؛ بزرگ، مورد احترام، دور از برنامه‌ها و دغدغه‌های روزمره، آیینی و تزئینی. پرچم در برنامه‌های تشریفاتی مدرسه بود، در جشن‌های ۲۲بهمن بود، در میدان‌های اصلی شهر بود، روی میز مدیران بود، اما در قلب من نبود. نه اینکه دوستش نداشته باشم، نه. بلکه اصلا به عنوان گزینه‌ای برای دوست داشتن یا نداشتن، در ذهنم مطرح نبود. پرچم، سرسنگین و آرام، یک گوشه بود، مثل یک آباژور با شکوه. جمعه چهار آذرماه ۱۴۰۱ بود که من ناگهان خودم را عاشق پرچم ایران یافتم. برقش چشمم را گرفت، رنگش دلم را برد. این را درست در لحظه‌ای فهمیدم که پسرم برای چندمین بار در زندگی‌اش، داشت پرچم می‌کشید و از من خواست که «الله» وسط پرچم را برایش بنویسم. خودش سواد دارد اما نوشتن آن الله بزرگ، بنظرش سخت می‌آمد. من مردّد مانده بودم که الله وسط پرچم، سرخ بود یا سیاه.گوشی را برداشتم و پرچم ایران را جستجو کردم. همان لحظه، لحظه غلیان عشق بود. عشق پس از بارها و بارها نگاه. سی و چند سال است که می‌بینمش اما هرگز تا آن لحظه این چنین به چشمم عزیز نیامده بود.ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ از قضا آن روز آدم‌های زیادی از خوشی نتیجه فوتبال ایران-ولز، پرچم به دست و سر و دوش گرفته بودند و به خیابان‌ها آمده بودند و مدام از هر طرف، عکس و فیلم‌هایی می‌رسید که پرچم در آن‌ها دلبری می‌کرد. محبوب من، دوستداران زیادی داشت اما عجبا که این محبت از آن نوع محبت‌ها نبود که آدمی محبوبش را تنها برای خودش بخواهد. گویی هرچه عاشقان این نگار بیشتر باشند، خیال آدم جمع‌تر می‌شود و دلبستگی‌اش ریشه‌دار تر. من از محبتی که به پرچم ایران در قلبم یافتم، فهمیدم که عاشق خود ایران هم هستم. نمی‌دانم این عشق دقیقا کی آمده بود و دور تنه‌ام پیچ زده بود، اما معلوم بود خیلی وقت است که هست، فقط صدایش را درنیاورده. در نوجوانی و سال‌های آغازین جوانی، هرچقدر هم که محمدرضا شهیدی‌فرد در «مردم ایران سلام!»، در باب اهمیت پرچم و جای دادنش در متن زندگی صحبت می‌کرد، من حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم. همیشه این‌طور فکر می‌کردم که چرا باید یک نفر به خاک منطقه‌ای خاص از کره زمین عِرق داشته باشد؟! آدمی بهتر است همه‌ی جهان را وطن خودش بداند و در پی اعتلای همه‌ی ملت‌ها و آزادی همه مظلومان جهان باشد. من چرا برای ایران، بیش‌تر از هرجای دیگری دلم بتپد؟! اما حالا، بی‌آنکه بدانم چرا، ایران را طور دیگری می‌خواستم. اگر کسی روی صورتش سه خط سبز و سفید و قرمز کشیده بود، حس می کردم که دوستش دارم. دلم می‌خواست از آن کسی که دلش برای زبان فارسی می‌تپید، حمایت کنم. دلم می‌خواست توی زندگی‌ام وقتی خالی کنم و برنامه‌ای منظم برای خواندن متون کهن بریزم، از گلستان گرفته تا بیهقی. دلم می‌خواست به جای جایِ ایران سر بزنم و با طبیعت و مردمان گوشه گوشه‌اش، زلف گره بزنم. بچه‌ام که پای برنامه تلویزیونی «دورت بگردم ایران» نشست، احساس کردم اوضاع خوب است و همه چیز دارد درست پیش می‌رود. معلم مدرسه‌شان که پیام داد قرار است برای یلدا در کلاس کرسی بگذارند، با خودم گفتم «بله بله، این همان کاری است که باید بکنند». خودم خوب می‌دانستم که این همه ایران‌خواهی و دل‌انگیز دانستن پرچم ایران، هیچ رابطه عِلّی‌ای با پیروزی تیم فوتبال‌مان ندارد. اینجا فقط بزنگاهی بود که یک محبت درونی، خودش را فاش کرد. کما این‌که وقتی ایران در برابر آمریکا باخت هم، این کشش درونی فروکش نکرد و بلکه بیشتر زبانه کشید. حس و حال من تا چند ساعت پس از بازی، احساس مادری بود که زخمی به دست جگرگوشه‌اش نشسته... کم کم داشتم گیج می‌شدم از این‌که در واقع من فرزند ایرانم، اما گاهی مثل یک مادر دلم برایش در تب و تاب است. انگار من و وطنم مادر و فرزندی هستیم که هی در خاله‌بازی‌مان، نقش عوض می‌کنیم. گاهی او مادر می‌شود و گاهی من. من که روزگاری، عُلقه‌های قومی و ملی را درک نمی‌کردم و خود یک‌پا جهان‌میهن بودم، حالا چطور چنین رشته‌ی اتصال محکمی بین خودم و وطن می‌یافتم؟! پس کجا رفتند آن اندیشه‌های دوران نوجوانی؟!... حالا که در واپسین روزهای جوانی هستم، دریافته‌ام که کشش و پیوند با خویشاوندان و قوم و قبیله، شهر، استان، کشور و حتی قاره، از آن دست تمایلاتی هستند که خدای خالق در وجود ما تعبیه کرده و برایش تدبیر هم کرده است. حالا می‌فهمم که صله رحم چگونه می‌تواند عمر را زیاد کند. و چرا در توصیه‌های دینی به انفاق و صدقه، اولویت مؤکد با خویشان و اقوام است. دریافتم که محبت به وطن، چگونه می‌تواند با ایمان انسان در پیوند باشد. حالا دلیل قدرت رابطه‌ای که با اقربا و خویشان نَسَبی داریم را درک می‌کنم؛ می‌فهمم که چرا وقتی به دیدار خاله‌ی پا به سن گذاشته‌ام می‌روم، یا صدای دخترعمویی که در شهر دیگری زندگی می‌کند را از پشت تلفن می‌شنوم، یا به ورودی شهری که سرزمین مادری من است می‌رسم، یا در میان همهمه آدم‌ها در کوچه و خیابان، صدایی آمیخته با لهجه زادگاهم را می‌شنوم، سر ذوق می‌آیم و مخزن انرژی روانی‌ام، شارژ می‌شود. من این مهر عمیق به میهن را، یک عشق مقدس و اصیل یافتم. عشقی که با هر بار دیدن پرچم، نفس تازه می‌کند. عشقی که می‌توان به پای آن جان داد. دیروز که تلفنی با مادرم صحبت می‌کردم، با همان لحن مادرانه‌اش گفت: «توی این شصت، هفتاد روز حس می‌کنم ایران هم شده یکی از بچه‌هام. حس می‌کنم مث بچه‌‌م دوسش دارم.» بعد مثل مادری که بالاخره می‌خواهد به همه اعلام کند که کدام فرزندش سوگلی اوست، خجالت و محافظه‌کاری را کنار گذاشت و گفت: «من ایران را از شما بچه‌هام بیشتر دوست دارم.» و قابل پیش‌بینی است که من با این جمله‌اش، به ایران حسودی نکردم. می‌فهمیدم که در دل و ذهن مادرم چه می‌گذرد. من خودم عاشق این نامم، عاشق این خاک، عاشق وطنم، عاشق ایران! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
آخرش یک کار بانکی مجبورم کرد مسیری که هر روز سواره یا از یک خیابان دیگر می‌رفتم، این بار پیاده بروم و درست از جلوی مکتب نرجس رد شوم. چند دقیقه بی‌اعتنا به باران ایستادم و نگاهش کردم و بعد از کوچه روبه‌رویی‌اش که به اسم موسس مکتب، بانو طاهایی است دویدم تا زودتر برسم. راستش همه تصاویرم از بانو فاطمه(اشرف) سید خاموشی معروف به بانو طاهایی درست مثل عبورم از کوچه هم‌نامش، تند و سرسری بود. نهایتش تصویر یک بانوی سن و سال‌دار حوزوی که رویش را قرص چسبیده! تا این‌که ظهر همان روز مجبور شدم برای کاری کتاب «زن‌ها روحانی نمی‌شوند» را بخوانم. کم‌کم ساختمانی که توی ذهنم از این نوع آدم‌ها ساخته بودم، فروریخت. بخش اول کتاب در حوالی سال چهل می‌گذرد؛ تقلاهای بانو طاهایی برای ورود به حوزه علمیه که انگار در آن جایی برای زنان نیست. الله اکبر! در آن زمان، یک زن، در آن فضا! جلوتر می‌روم. بخش بعدی زنی را می‌بینم که کنار پنجره نشسته و درختان بی‌بار و برگ زمستان روحش را تکان می‌دهد؛ جوری که جسمش را برای بزرگ‌ترین کارها بسیج می‌کند. لیلا، زن همسایه که دغدغه‌اش رنگ مو و فرم فلان لباس بوده، می‌شود پامنبری زنی که توی اوج اختناق پهلوی، مدرسه زنانه می‌سازد! مدرسه‌ای که پر از اتفاقات ریز و درشت است؛ درگیری با ساواک به خاطر فعالیت‌های انقلابی مکتب، برخورد با کمونیست‌ها، ورود بهایی‌ها و خارجی‌ها و... . ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همه این‌ها روی سرانگشتان یک زن خوش‌پوشِ خوش‌بوی خوش‌صحبت می‌چرخد و مشکلات مرتفع می‌شود. ▪️▪️▪️ توی کلاس تدبر سوره کوثر، از امام خمینی به عنوان مصداق کوثر نام برده شد. کوثر بودن به داشتن ملک و املاک و فرزند دختر یا پسر یا فلان عنوان خانوادگی و... نیست. مصداقی از کوثر بودن راهی است که تو باز می‌کنی و باعث گسترش نور می‌شوی، حتی وقتی نباشی. درست مثل گریه‌های زنی از مالزی که با دیدن عکس امام و راه امام، اسلام می‌آورد. امامی که خودش توی دنیا نیست ولی هنوز انسان‌ها را بیدار می کند. بانو طاهایی هم من را یاد معنای کوثر انداخت. روح امام انقلاب و بانو طاهایی شاد و قرین رحمت در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ خانم مگه شما سیده معصومه فقیه، فرزند سید هدایت‌الله نیستی؟ این را یک خانم، از پشت تلفن به من گفت. آن‌روز بعد از مدت‌ها رفته بودیم شیراز، خانه‌ی پدری، مشغول صحبت با خواهرم بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد. خانمی بعد از سلام و احوال‌پرسی پرسید: - معصومه خانم فقیه؟ - بله. - شما از طرف مرکز بهداشت دعوت شدین جشن، جشنی که هرسال برای واکسیناتورها می‌گیرن. - ولی من که واکسیناتور نیستم! - خانم مگه شما سیده معصومه فقیه، فرزند سید هدایت‌الله نیستی؟ در مدرسه، محل کار و ...‌ وقتي دو نفر باشند که اسم و فامیلشان شبیه یک‌دیگر باشد، معمولا با اسم پدرانشان از هم تشخیص داده می‌شوند! حتما شما هم نمونه‌های این‌طوری را دیده‌اید. مثلا دوتا «مریم زارع» در یک کلاس و یا چندین «فاطمه حسینی» در یک مدرسه! ولی مساله اسم من حادتر از این حرف‌ها است! ماجرا این است که بابای بابابزرگ من چهارتا پسر داشته، که می‌شدند بابابزرگ من و سه تا عموهای پدرم! هر کدام ازین پسرها دوست داشتند اگر فرزند اولشان پسر شد، اسم پدرشان، یعنی «سید هدایت‌الله» را، روی او بگذارند، و مساله اصلی این‌جاست که فرزند اول هر چهارتایشان پسر می‌شود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ از قضا، طی یک رسم نانوشته، همه‌ی‌ این پسرها که اسمشان «سید هدایت‌الله» بوده ارادت خاصی به نام‌های معصومه و فاطمه داشته‌اند و هرکدام صاحب دو دختر می‌شوند. و بقیه‌اش هم که حتما تا اینجا برایتان مشخص شده. ما الان چهارتا سیده‌ معصومه فقیه، فرزند سید هدایت‌الله هستیم! شماره شناسنامه تنها عامل شناسایی ماست. که اگر مثلا ۲۰۰ سال پیش دنیا آمده بودیم همان هم نبود! راستش آن روز که آن خانم تماس گرفت با خودم گفتم: «یعنی می‌شه یه سیده معصومه فقیه فرزند سید هدایت‌الله دیگه تو دنیا باشه و ما پنج تا بشیم؟!» چون هیچ‌یک از ما واکسیناتور نیستیم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
کافر، بی‌دین، قسی‌القلب، نوکر هارون و قاتل امام؛ سندی‌بن‌شاهک. این بار خودش غذا را برد توی زندان. غذای مخصوص! خرماهای سمّی، برای موسی‌بن‌جعفر. گفت: «بخورید!» امام نگاهش کردند: «نمی‌خورم.» ـ غذاست، مثل همیشه. باید بخورید! ـ مجبورم می‌کنی؟ ـ مجبورتان می‌کنم، باید بخورید. باید! چاره‌ای نبود. امام دست‌هایشان را بلند کردند طرف آسمان، گفتند: «خدایا! تو شاهدی مجبورم کرد.» شاهک، موسی‌بن‌جعفر را با دست خودش مسموم کرد. از زندان کثیف و تاریک آورد توی اتاق پرنور و تمیز. بزرگان بغداد را جمع کرد، آورد کنار امام و گفت: «شاهد باشید ما چطور از او پذیرایی می‌کرده‌ایم، حالا هم که مریض شده کوتاهی از ما نبوده.» صدای امام را شنیدند که می‌گفت: «با نُه خرمای سمّی مسمومم کرد. خودش. فردا از اثر سمّ، رنگم سبز می‌شود. پس فردا هم برای همیشه از دنیای شما می‌روم. شما شاهد باشید که مسمومم کرد.» مردکِ کافر مثل بید می‌لرزید... یا باب‌الحوائج، یا موسی‌بن‌جعفر، جان و جهان ما تویی🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جلسه‌ی گزارش عملکرد بود. به قول دعوت‌نامه‌ی مجازی، باید کارنامه‌ی یک ماهه‌ی «دلبندان‌مان» را «رؤیت» می‌کردیم. پشت کاغذ، جلوی همان ماه، «دیدگاهمان» را می‌نوشتیم و امضاءِ مینیاتوری‌ای هم می‌زدیم تَنگَش. هوا آفتابی و معتدل بود. پسرها ورزش داشتند. مادرها روی نیمکت‌های کلاس سوم، مجذوبِ خَلسه‌ی‌ قَلب‌قلبی و شوخ‌وشَنگ روزگارِ نُه‌سالگی‌‌شان بودند. بوی عرق پسربچه‌ها در عطر خنک و چموش نارنگی، گم شده بود. کلاس، سرحال و سردماغ بود. بغل بقیه‌ی مادرها خودم را توی نیمکتِ کم‌عرض پسرم چپاندم. جا تنگ بود. جوری که محکم گوشَت را می‌گرفت و قبل از اینکه خاطرات تُردِ کلاس سِوّمت را مزه‌مزه کنی، عرض و طول بی‌قواره‌ات را چماق می‌کرد و می‌کوبید بر سرت. بودند مادرانی که مثل پرنسس‌ها، آسوده و خرامان، خزیدند روی نیمکت‌ها و پَک و پهلو و زانویشان به جایی نگرفت. القصه، برای هم لبخندهای پاستیلی می‌زدیم و موقّر و متین نشسته بودیم. خانم «اَمجدی» آمد. انگار توی دفتر یا راهرو با همکاری خندیده‌ بود. ردّ خنده‌ی تازه، هنوز روی لب‌ها و توی چشم‌هایش مانده بود. خیرمقدمش را گفت و تشکرش را کرد. نطق مختصرش که تمام شد یکی از مادرها گفت: - خانم امجدی! من از شما گِله دارم. روز جشنِ «هزار»، کیک بچه‌ی من از بقیه کوچک‌تر بوده. مگه خودتون تقسیمش نکردین؟! ناغافل دهانش را باز کرد و گفت. مطمئن و حق‌به‌جانب. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ مادر دیگری هم پشتش گرم شد و دنبال حرفش را گرفت: - بله خانم! مال پسر منم کم بوده. جشن، زهرِ دلِش شده. برق چشمان خانم امجدی مثل گاز نوشابه پرید. خُشکش زد. چند لحظه‌ای نگاهمان کرد و بعد با همان اغماض و رأفتِ ذاتی‌‌اش معذرت خواست. به جَدّش قسم خورد که حس مادری‌ در حس معلمی‌اش تنیده شده. گفت کیک هم که می‌بُرَد انگار برای بچه‌ی خودش می‌بُرَد. گفت حواسش خیلی جمع بوده اما معلم‌ها هم آدمند و ممکن است همه تکه‌های کیک را یک اندازه نَبُرند. یِکّه خوردم. شرم، جلوی دیدم را گرفته‌ بود. هرچه پایین و بالا کردم نتوانستم این دو مادر را هضم کنم. من خبر جشن را در گروه خوانده بودم. پسرم همین را هم نگفته بود. این‌که پسربچه‌ای، کوچکیِ کیک، به چشمش بیاید، قبول. این‌که خبرش را به خانه ببرد هم قبول. اما این‌که «مادری» عوض این‌که از شکایت پسرش به نفع آموزش‌های‌ تربیتی بهره‌برداری کند، از آن «مسأله‌»‌ای بسازد برای دادخواهی در صحن علنیِ کلاس، باورکردنی نبود. آن‌روز دلم برای صاحب‌نظران و پژوهشگران حوزه‌ی «زنان» سوخت. آن‌ها خوش‌باورانه برای قُله‌ی «الگوی سوم زن و رسالت زنان» یَقه‌ می‌دَریدند و قلم‌ می‌فرسودند و بعضی از ما هنوز از درگاه اتاقمان تکان نخورده‌ بودیم. ****** جلسه‌ی اعضای انجمن مدرسه‌ی دخترم بود. سه آقا و پنج خانم، شَق‌ورَق و معذب، در اتاق کنفرانس نشسته بودیم. بوی خفیف تینر، از زیر درِ بسته، دزدکی و سینه‌خیز آمده بود تو. خانم «شاکری» مدیر مدرسه، می‌خواست کارگاه علمی برگزار کند. شب یلدا نزدیک بود و قرار شد برنامه، چندمنظوره باشد. کارگاه و جشن شبانه. گپ‌وگفت‌های تأمین بودجه بالاخره به سرانجام رسید. خانم «برومند» یکی از اعضای انجمن، پیشنهاد داد که جای پیتزا با ساندویچ فلافل عوض شود و باقی‌ماند‌‌ه‌ی مبلغش را مخلفات بدهیم. اناردانه و پفیلا و کیک و هندوانه‌ی بُرشی و لبو. جذاب بود. برق رضایت، توی چشم‌ها ظاهر شد. بعد خودش داوطلب شد که صفر تا صدِ پشتیبانی و تدارکات را به عهده بگیرد. این‌بار، همه مخالف بودند. معقول و منصفانه نبود. اما او محکم ایستاد و کوتاه نیامد. اصرار که کردیم اشک جلوی چشمانش پرده کشید: - من که تارُف ندارم ... به نیت مادرشوهرم این کارو می‌کنم ... تازه فوت کرده. می‌خوام ثوابشو هدیه کنم به روحش. سکوت شد. مرد و زن، مبهوت، نگاهش کردیم. چادری بود و متوجه مشکی‌پوشیِ سر تا پایش نشده بودیم. سربه‌زیر، تسلیت گفتیم. - خدا بیامرزَشون! خوش به حال مادرشوهرتون با همچین عروسی! - بریم بگیم تو روزنامه چاپ کنن! - شما خبر ندارین. خانم برومند هفت سال مادرشوهرشو تروخشک کرده. روی چشماش. مثل گُل. یکی از اعضاء با اشتیاق پرسید: - جدی خانم؟! پیش خودتون بودن؟ ... خودتون خواستین؟ خانم برومند لبه‌ی روسری‌اش را پایین‌تر کشید و گونه‌های باران‌خورده‌اش را پاک کرد: - بله! خودم خواستم. - دیگه بچه نداشتن؟ - دو تا برادرشوهر دارم. خواهرشوهرم قبل از افتادگیِ مادرشوهرم فوت کرد. یه مدت نوبتی نگهش داشتیم. بعد برادرشوهرام تصمیم گرفتن ببرنش خونه‌ی سالمندان. گفتم تا من زنده‌ام نمی‌ذارم. آوردمش پیش خودم. منبع آگاه دوباره گفت: - خدابیامرز، صد سالش بود. خانم برومند همه‌ی کاراشو می‌کرد. حمومش، شونه‌ی موهاش، دادنِ غذاش، کوتاهیِ ناخونش، حتا نِشوندنش. پیرزن خیلی وقت بود نمی‌تونست دستشویی بره. همیشه‌ئَم با عزت و حرمت. این چند ساله یه دونه مسافرت نرفته. - قبول باشه ازَتون! خیرببینین! - مادرشوهرم زن خوبی بود. نجیب و مؤمن بود. اهل ختم قرآن بود. بلندبلند دعام می‌کرد. خونواده‌مو، خواهر برادرامم دعا می‌کرد. می‌گفت «شریفه»! زنده باشم و مرده باشم از ته دلم دعات می‌کنم. دعاهاشو تو زندگیم، تو بچه‌هام می‌دیدم. گشایشو می‌دیدم. هنوزم می‌بینم. هر صبح به عکسش سلام می‌کنم. اشک دوباره آمد و غلتید. خانم شاکری جعبه‌ی دستمال را گذاشت جلوی خانم برومند و گفت: - من به شما افتخار می‌کنم. به مادرشوهرتونم افتخار می‌کنم.‌ خدا کنه به بچه‌ها اینارو یاد بدیم. حال مجلس عوض شد. شبیه وقت‌هایی بودم که از روضه‌ یا حرم برگشته بودم. فکر نمی‌کردم خانم برومندِ چابُک و قبراق، چنین خانه‌‌ای در دنیا و در بهشت داشته باشد. صاحب‌نظران درست می‌گفتند. بعضی از زن‌ها نزدیک قلّه‌اند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
امشب آخرین شب روضه‌ی دوست داشتنی‌ام بود. تمام امکانات را فراهم کرده بودم تا به روضه حاج مهدی برسم؛ آجیل، کلوچه، نان، قیچی، کاغذ، مدادرنگی، دفتر، شیرینی، شکلات و یک عالمه بازی بی‌صدا در ذهنم... مسیر پیاده و تلفنی بی‌موقع، باعث شد دیر برسیم و به جای انتهای حسینیه، که دوست دارم به‌خاطر بچه‌ها آنجا بنشینیم، بالای مجلس سهم ما شد؛ کنار خانم‌هایی که همگی پا دراز کرده بودند و از قیافه‌هایشان «بچه هیس!!» می‌بارید، و از انگشتانشان دانه دانه ذکر می‌افتاد. به منِ معذّب با سه تا بچه و چهار جفت کفش و دو تا کیف وسایل، با اخم و تخم جا دادند. بالاخره شروع شد سمفونی ناکوک بازی‌هایشان! دعوا سر مدادهایی که قاطی شده بود و کاغذ که صاحبش قلدرترین فرزندم بود. چطور این را از صبح محاسبه نکرده بودم؟!!... دیشب راحت‌تر گذشت، چون دفتر خودم را برده و مالکش خودم بودم، هرچه ورق خواستند با جان و دل بخشیدم. هنوز بین زمین و هوا بودم، چون خانم عقبی دلش به حالم نسوخته بود، پا در هوا نقاشی کشیدم که با قیچی ببرند. ملت طوری نگاهم می‌کردند که کجای حرف حاج آقا ابر و قارچ و گل و...دارد که تو داری می‌کشی؟!!... یک قُل با دقت می‌چید و طبق نقشه پیش می‌رفت. هنوز حس پیروزی به جانم ننشسته بود که قُل دیگر: «این مسخره بازی‌ها چیه؟ ولم کن!» قیچی را پرت کرد، درحالی‌که ابر را از وسط نصف کرده بود و از خانه فقط مثلثی مانده و باقی را قلع و قمع کرده بود. از سمت راستم دخترم می‌گفت: «مامان گوش کن شعر حفظی باز باران باترانه....» هم‌زمان یک مشت حواله‌ی چشم برادر شد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نان خشکه‌ها را درآوردم: «دوباره بخون مامان! نه، زهرا جان صدات نمی‌ذاره گوش کنن بیا بنویسیم؛ یک بیت شما، یک بیت من». باز باران را حفظ بودم ولی نمی‌دانم چرا این‌قدر تغییر کرده بود و غلط می‌خواندم؟!! تند تند می‌نوشت، فهمیدم حفظ شده، خیالم راحت شد. دعوا از سرگرفته شد، با آجیل قائله خوابید. - مامان، مطالعاتم چی؟! - خب چجوری بخونیم صدا نداشته باشه؟! شما ازمن امتحان بگیر... چشمانش برق زد. حریفش نمی‌شوم از روی کتاب بخواند، اینطور که می‌خواست سوال سخت دربیاورد و از مادرش انتقام بگیرد لااقل چشمش به مباحث کتاب می‌افتاد. - مامان، محمد همه رو خورد... محمد همش؟! گریه و مشت... خدا را شکر نخودچی‌ها جای خون جلوی چشمانشان را گرفت. - مامان با داداشا بازی کردی، من چی؟ بدو بدو کاغذی با التماس گرفتم و نقطه نقطه نقطه، با دختر نقطه بازی ‌کردم و نگاه‌های پر از حرف؛ ا«صلا چرا اومدی؟ برو خونه با بچه‌هات بازی کن دختر خوب...» «تسلیم نشو!!! هنوز شکلات‌های رنگی مانده، آن‌ها سهم روضه حاج مهدی‌ه.» چرا هیچ‌کس نمی‌فهمد تمام این شب‌ها که نبودم، گریه سیرم نکرده، آمده‌ام اشک بگیرم، خسته‌ام؟! دعوا و درگیری شدید شده!!! همه‌ی بازی‌ها و خوراکی‌ها رو به پایان است!!! حاج آقا هم ول‌کن نیست، حاج مهدی کجایی؟! شکلات‌ها... دیگر توان مقاومت ندارم. حاج مهدی نشست. آخ بچه‌ها بیاید شکلا... - مامان دسشویی دارم ... - منم تشنمه... - سوالا آمادست، جواب بده مامان... - خانم یک تیکه ازنون خشکه‌تون به منم بده‌. دوقلو ان؟!ماشالا... زنگ تلفن: «خانوم کجایید؟! من رسیدم.» روضه به آخر رسیده بود، فقط بیست دقیقه می‌خواند. من تمام امروز را برای بیست دقیقه چیده بودم اما... زانوهایم را بغل کردم و شروع کردم به گریه، اما نه آن گریه‌ای که می‌خواستم! گریه‌ای که نمکش، قد سرانگشتان شور شده، از زمین پوست آجیل جمع می‌کرد و آبش ته مانده‌ی لیوان‌های آبی بود که شبنم مانده‌اش یا سهم خرده نان‌ها شد، یا به ته مدادها چسبید!!! هرچه بود، اشک نبود... با خودم فکر می‌کنم امشب خادم کودکان شده بودم، نه درجای مخصوصی مانند مهد، بلکه در مرکز مجلس، وسط روضه دوست‌داشتنی‌ام، همه‌ی آن‌چه می‌خواستم را برایم گرفتند. مادر جان! این کم که نه، این هیچ را از ما بپذیر... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون - بچه‌ها سرم درد گرفت، تلویزیونو کم کنید دیگه! - مامان حالا مگه چه عیبی داره؟! باختیم که باختیم... ناراحت نباش! - آره مامان حالا اصلا مگه فوتبال به چه دردی می‌خوره؟! چیه اصلا؟!!🙄 حالا یعنی دیگه ما نمی‌ریم مثلا بهشت؟!!! خیلی قانع شدم. الان هم به حالت اولیه زندگی برگشتیم، چون خیالمون راحت شد بهشت رفتنمون به باخت تیممون نیست...😄 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
💫 پيامبری از كنار خانه‌ ما رد شد. باران‌ گرفت. مادرم‌ گفت: «چه‌ بارانی مي‌آيد!» پدرم‌ گفت: «بهار است.» و ما نمی‌دانستيم‌ باران‌ و بهار نام‌ ديگر آن‌ پيامبر است. آسمان‌ حياط‌ ما پر از عادت‌ و دود بود. پيامبر، كنارشان‌ زد. خورشيد را نشانمان‌ داد... پيامبری از كنار خانه‌ ما رد شد. لباس‌های ما خاكی بود.  او خاك‌ روی لباس‌هايمان‌ را به‌ اشارتی تكانيد.  لباس‌ ما از جنس‌ ابريشم‌ و نور شد و ما قلبمان‌ را از زير لباسمان‌ ديديم. پيامبری از كنار خانه‌ ما رد شد و ناگهان‌ هزار گنجشک‌ عاشق‌ از سرانگشت‌های درخت‌ كوچك‌ باغچه‌ روييدند و هزار آوازی را كه‌ در گلويشان‌ جا مانده‌ بود، به‌ ما بخشيدند. و ما به‌ ياد آورديم‌ كه‌ با درخت‌ و پرنده‌ نسبت‌ داريم. پيامبر از كنار خانه‌ ما رد شد. ما هزار درِ‌ بسته‌ داشتيم‌ و هزار قفل‌ بی‌كليد.  پيامبر كليدی برايمان‌ آورد. اما نام‌ او را كه‌ برديم، قفل‌ها بی‌ رخصت‌ كليد باز شدند...   جانِ جهان دوش کجا بوده‌ای؟!❤️ http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
هنوز مدرسه نمی‌رفتم که سر و کله‌ی کامپیوتر توی خانه‌ها پیدا شد. اول خانواده‌های مرفه‌تر فامیل خریدند. به خانه‌شان می‌رفتیم و با حیرت به مانیتور خپل و گنده خیره می‌شدیم. از اتفاقاتی که توی صفحه‌اش با حرکت موس یا همان موشواره می‌توانست بیفتد، دهانمان باز می‌مانْد. بعد از مدتی پدرم برای ما هم کامپیوتر خرید. طبق معمول که هر وسیله‌ای مقرراتی داشت، برای کامپیوتر هم مقررات وضع شد. پدرم معتقد بود که به کامپیوتر هم مثل موتورِ کولر فشار می‌آید و نباید پشت سر هم روشن بماند. یا مثل تلویزیون مهم است که فاصله‌مان با صفحه نمایشْ بیشتر از بیست سانت باشد. به قول خودش: «تو حلق تلویزیون نشینید.» علاوه بر فاصله‌ی مناسب و خاموش کردنش بعد از دو ساعت، قانون دیگری هم داشت؛ نیم ساعت اول خواهر بزرگترم، نیم ساعت دوم من که دختر کوچکتر بودم و دو نیم ساعت بعدی برای برادرهایم. مثل تمام زمان‌هایی که پدرم از راه می‌رسید و اگر چیزی در دستش بود، اول به فاطمه می‌داد بعد به من و بعد به پسرها. چون پیامبر گفته بود از راه که می‌رسید، اول به دخترها چیزی بدهید. پیامبر برای پدرم خیلی مهم بود. آن‌قدر که وقتی می‌پرسیدم: «چه رنگی رو دوست دارین؟» می‌گفت: «سفید.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ با سر کج و نگاهی مشتاق می‌گفتم: «سفید که رنگ نیست. باید یه رنگ بگین.» و او هم با همان جدیت همیشگی‌اش ادامه می‌داد: «چرا رنگه. رنگ مورد علاقه‌ی پیامبره.» نمی‌دانم چه اصراری داشتم و چرا در عالم بچگی‌ام اینقدر مهم بود که پدرم چه رنگی دوست دارد ولی یادم هست که به کرّات این سوال را از او پرسیدم و هر بار همین جواب را گرفتم. مثل هر عید نوروز که اصرار می‌کردم عیدی بدهد و هر بار می‌گفت: «عید ما عید غدیره. عید غدیر عیدی میدم.» برادرم زرنگ بود. شنیده بود جمعه عید شیعیان است. هر جمعه می‌گفت: «بابا جمعه‌اس. عیدی نمیدین؟» و پدرم بی هیچ حرفی می‌رفت سراغ شلوار پارچه‌ای‌اش و از جیب سمت راست، دسته‌ی پول‌هایش را برمی‌داشت. پول‌ها را با دقت ورانداز می‌کرد، ببیند از کدام چهارتا دارد؛ مثلا چهار تا هزاری یا پانصدی یا دویستی که به همه برابر داده باشد، چون پیامبر گفته بود بین فرزندانتان فرق نگذارید. بعد با دقت آن چهارتا را از توی دسته پول‌ها جدا می‌کرد و وسط اتاق می‌ایستاد و بینمان تقسیم می‌کرد؛ به ترتیب به خواهر بزرگترم، بعد من، بعد... . پیامبر خیلی کارهای خوبی به پدرم یاد داده بود. به او یاد داده بود برای فرزندانتان اسب شوید. هنوز شیرین‌ترین خاطره‌ی من از بچگی‌ام، آن وقت‌هایی است که پدرم چهار دست و پا می‌شد و می‌گفت سوارش شوم. پاهایم به زمین نمی‌رسید و همین باعث می‌شد نتوانم به راحتی تعادلم را حفظ کنم. تند می‌رفت و من از دلهره‌ی افتادن، دلم غنج می‌رفت و از خنده ریسه می‌رفتم. اسب محبوبم آرام که می‌رفت، انگار دنیا زیر پایم رام بود. پیامبر خودش این کارها را برای نوه‌هایش هم انجام داده بود. پدرم می‌گفت. بزرگ که شدم فهمیدم او خیلی مهربان‌تر از همه‌ی پدرها بوده و هست. از همان روز اولی که خدا گفته: «تو پیامبر منی!»، او تمام پیام‌های خدا را روی دوشش گذاشته و توی دنیا راه افتاده. درِ تمام خانه‌ها را پدرانه زده و رزقی توی کاسه‌شان گذاشته. رزقی به اندازه‌ی کاسه‌ی هر کس. علی(ع) هم مثل او، پدرانه درِ تک تک خانه‌ها را زده. هر کسی که سر برگردانده و رزقش را روی چشم گذاشته، چشمش روشن شده. مثل چشم‌های پدرم که همیشه به رنگ سفید لباس‌هایش روشن است. جانِ جهان دوش کجا بوده‌ای؟!❤️ http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
سلام خواستم بگم متن عااالی بود دوست داشتم ب نویسنده اش بگین خیلی قشنگ بود خدا باباشو نگهداره برااااش😍 شما هم فعالانه‌تر با جان و جهان باشید! این‌قدر خوشمان می‌آید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف می‌زند!🍀 شناسه کاربری ادمین‌ها برای ارتباط بیشتر: @zahra_msh @m_rngz
در حالی که با گوشت‌کوب بر سر گردوها می‌کوبیدم از همسرم پرسیدم: «فردا چه کاره‌ای؟» دخترک با گوشه‌ی چشم نگاهم کرد و زودتر از پدرش جواب داد: «آتش‌نشان! پستچی! آخه چرا هر بار فکر می‌کنی بابا شب که بخوابه فردا یه کاره‌ی دیگه میشه؟!!» پدرش از حاضرجوابی دخترک حظی برد و از توی هال گفت: «راست میگه دیگه بچه‌ام. شما هی هر بار می‌پرسی فردا چه کاره‌ای؟!» جا داشت ضربه‌ی بعدی گوشت‌کوب بر سر خودم فرود بیاید!😅 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
کاوه همین‌طور که داشت بند هِلمِت نظامی‌اش را باز می‌کرد، رو به حسین گفت: «سر دیپلم گرفتنشم همین ادا و اصولو در آوردی. هی گفتی جوونه! غریبه! راهش تا میدون توپخونه دوره! نمی‌خوام با اراذل دهن به دهن بشه! با مدرک سیکل هم اداره فرهنگ معلم می‌گیره، چه واجبه حالا دیپلم؟! با همین حرفا زنت رو خونه‌نشین کردی دیگه.» صدای زوزه‌ی سگ‌ها از دور توی بیابان می‌پیچید ولی حیوانی پیدا نبود. حسین ته سیگار را پرت کرد روی زمین و زیر پوتینش فشرد. نیم‌نگاهِ سریع و غیظ‌آلودی به کاوه انداخت. کاوه را خیلی وقت بود که می‌شناخت. با هم رفت و آمد خانوادگی داشتند.‌ اولین‌باری که کاوه پایش به خانه‌شان باز شد، شب اول زندگی‌شان بود. شب همان جشن عروسی‌ای که نداشتند. کاوه درِ آهنی خانه کوچکی را که طبق آدرسِ توی دستشْ چند کوچه پایین‌تر از میدان شوش بود کوبید. ساعت نه و نیم شب بود و کوچه‌ها در قرُق حکومت نظامی. صدای دمپایی‌هایی از حیاط بلند شد که سبک و موزون و مشتاق به سمت در می‌آمدند. مادربزرگ بیست ساله‌ام، در را باز کرد. کاوه دختر جوان سبزه‌رویی را دید که حالت خنده‌اش مثل آکتورهای سینما بود‌. وقتی به دختر گفت که شوهرش بازداشت است و تا ده روز دیگر نمی‌آید، تعجب توی نگاه دخترْ با نگرانی آمیخت و شادی‌اش تماماً رنگ باخت. کاوه کمی این‌پا و آن‌پا کرد. عادت نداشت به کسی توضیح اضافه بدهد. مادربزرگم تعریف می‌کرد قبل از این‌که در را ببندد یکهو پنجه‌ی دستش را کوبید روی سینه آهنی در و گفت: «نگران نباش. چون دو روز بیشتر از مرخصی‌اش استفاده کرده و دیر برگشته، بازداشت شده.» ✍ادامه در بخش دوم؛