#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
+ فاطمه خانوم جانمازتو از وسط اتاق بردار لطفا!
- اون که مال من نیست.
+ پس مال کیه؟
- مال خداست.
+ چرا مال خدا؟!
- آخه اسم خدا روش نوشته شده، خودش باید بیاد جمعش کنه...
+ 😶🤕🤔
#حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.دومین داستان دنبالهدار جان و جهان را «شنبهها و سهشنبهها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#معصومیت_از_دست_رفته
#قسمت_منفی_چهارم
#قرصهای_رنگی
درِ طوسی اتاق مشاور را زدم و داخل شدم. «سلام آقای دکتر. میدونم منتظر معصومه بودید، اما تصمیم گرفتم اینبار من به جاش بیام...»
آرنجهایش را روی میز بزرگِ رنگِ چوبش گذاشت و لبخندی تکراری تحویلم داد: «منتظرش نبودم.» داشتم مینشستم که انگار بین مبل و هوا متوقف ماندم. «جسارتا ما به توصیه خودتون همون روز اول، پنج جلسه مشاوره رزرو کرده بودیم و قرار بود جلسات اول معصومه تنها بیاد و صحبت کنه... آخه سه جلسه قبلی که میومد حرفی از تموم شدن رواندرمانی نزد.»
دستهایش از هم فاصله گرفت. «کدوم سه جلسه جناب؟ من ایشونو سه هفتهست که ندیدم.» دیگر ننشستم. خودم را شکستخورده و بیرمق پرت کردم روی مبل راحتی قهوهای سوختهای که جای مراجعان بود. با دست صورتم را پوشاندنم. دیدن حرکت خودکار قرمز توی دستهای روانشناس، عصبیام میکرد.
«باز رسیدیم به قصه روانپزشک؟ ششماه پیشم با هم رفتیم، دارو گرفتیم. سه روز خورد. بعدم همه رو ریخت سطل آشغال!»
دکتر تکیه داد به صندلی ارگونومیک سیاهش و پا روی پا انداخت. «گفتی روانپزشک چه تشخیصهایی گذاشته؟ دوقطبی، شخصیت مرزی، شخصیت نمایشی و...؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
با جعبه بنفش دستمالکاغذی روی میز، بیخودی ور رفتم و آه کشیدم: «اسم به چه درد من میخوره دکتر؟ افسردگی ماژور! خود شیفتگی! اینهمه قرص رنگاوارنگ به چه درد من میخوره؟ لیتیوم! آسنترا! وقتی طرف اونقد خودشو همه چی تموم خیال میکنه که مراجعه به روانشناس و روانپزشکو توهین میدونه... وقتی همه رو قانع میکنه که این شوهرشه که مشکل روانی داره...»
دیگر نشد ادامه بدهم. حس کردم توی دور باطلی گیر کردم که فقط معصومه باید بخواهد تا نجات پیدا کنم. دکتر سرش را نزدیک آورد؛ انگار که بخواهد رازی را در گوشم بگوید. «تا حالا حرفی از طلاق...» ناخودآگاه زدم زیر خنده. واکنش عصبیام که فروکش کرد، توانستم قضیه سه سال پیش را تعریف کنم. «یه بار یه هفته قهر کرد رفت خونه باباش. بعد از سه روز منتکشی و پیغام و پسغام چی بگه خوبه؟ یا ۲۰۶ آلبالویی برام میخری یا طلاق!»
برخلاف انتظارم به جای نگاه کردن به من یا تایید و ردّم، دکتر داشت آرام انگشت میکشید روی سطح سفید کاغذهای روبرویش. «نذاشتی حرفم تموم شه آقا مرتضی. تو تا حالا پیشنهاد طلاق بهش دادی؟» خودم را جمع کردم و روی مبل، گونیا نشستم. «نه! برای چی؟ من چهارتا بچه دارم. دوتاشون که الان خونه مادرمن. دوتا دیگه هم یک ماهه هستن. کدوم مرد احمقی تو این وضعیت به طلاق فکر میکنه آخه؟»
دکتر درِ شکلاتخوری کریستال روبرویش را برداشت. داخلش پر از شکلات قلبیشکل بود با زرورقهای صورتی. شروع کرد شکلاتها را روی میز چیدن؛ مثل آدمهایی که اختلال وسواس فکری یا تقارن دارند یکی یکی و دقیق، پشتِ هم. «بیا برگردیم به قبل. سالها قبل. وقتی توی خونه پدرت دعوا راه انداخت؟ یا وقتی ناخن کاشت و چادرش رو برداشت؟ اصلا چرا وقتی فهمیدی دیگه نماز نمیخونه این فکر توی ذهنت نیومد؟ یا اگه اومد چرا با کسی مطرحش نکردی؟»
تمام تنم خیس عرق بود. مثل کوه یخی در استوا بودم که هر آن ممکن است تکهی عظیمی از وجودش جدا شود و توی آبهای گرم به سرعت غرق گردد.
دکتر منتظر جواب نبود. همه شکلاتها را برگرداند توی ظرفش. «باید علت این بیواکنشی رو که حالا به این کُنش اورژانسی رسیده در شما پیدا کنیم، آقا مرتضی. -از چی میترسی؟- این مهمترین سوالیه که تو این اتاق، هرکسی باید جوابشو پیدا کنه.»
بلند شد و برایم یک لیوان آب ریخت. وقتی لیوان را به دستهای یخکردهام رساند، پرسید: «تپش قلب داری؟»
آب را یک نفس بالا دادم و فرو رفتم در چرم نرم مبل. توی دلم از فروید و اثاثیه خوشنشین و راحت اتاق روانکاویاش تشکر کردم. سرم را عقب بردم و زل زدم به سقف آبی. «آریتمی قلبی... دکتر ونلافاکسین و پروپرانولول رو برا چه بیماریای تجویز میکنن؟» دکتر را نمیدیدم. اما میدانستم ایستاده و دارد دکمههای کت سرمهایاش را میبندد: «اضطراب فراگیر.»
با جوابش خودم را بیشتر توی مبل رها کردم. جلسه رو به اتمام بود. چشمانم سنگین و پر از خواب شد. پلکهایم که روی هم آمدند، همهی رنگهای اتاق در سیاهی فرو رفت.
ادامه دارد...
#سمانه_بهگام
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1158
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
📬خیلی اغراق شده است؛
دیو و فرشته...
من با یک بچه، در حالی که هیئت علمی دانشگاهم و همسر کاملا همراهی دارم و خیلی فاکتورهای دیگه تا ماهها بعد زایمان حالم بد بود. من دوست ندارم روایت صفر و صدی..
📝دوباره همه قسمتهارو خوندم. چقدر واقعی و دقیق. اصلا بهش نمیاد یه زن نوشته.
💌خیلی داستان معصومیت از دست رفته رو دوست دارم و عاشق قلم خانم بهگام هستم
امیدوارم همیشه موفق و موید باشند❤️❤️
💌سلام و خدا قوت
در مورد داستان معصومیت از دست رفته فقط می تونم بگم فوق العاده است.
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!🍀
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
@azadehrahimi
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#السلامُ_علَیکَ_أیُّها_العَبدُ_الصّالِح
تو به ما جرأت طوفان دادی...
#روح_الله_الموسوی_الخمینی
جان و جهان؛ 🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#من_هم_فرزند_او_هستم
اول دبیرستان معلمی داشتیم که به ما درس خاصی نمیداد. با او کلاسی داشتیم به اسم «برهان».
هفتهای یک بار، دور کلاس روی صندلیها مینشستیم و او برایمان حرف میزد و اگر سوالی داشتیم، جواب میداد. گاهی هم برایمان سخنرانی و مستند پخش میکرد، با همان تلویزیون قدیمی توی کلاس.
آن کلاس به حساب نمرهای که نداشت، یک زنگ تفریح درست و حسابی بود اما برای من که آن روزها پر از سوال بودم، یک کلاس جدی و مهم محسوب میشد.
کمکم رابطهام با آن خانم معلم دوستداشتنی، صمیمیتر شد. خانم معلم میانسالی که قد کوتاه و صورت تپلی داشت. ریزه میزه بود با پوست سرخ و سفید، و با حرارت حرف میزد.
گاهی بعد از مدرسه، میماندم در اتاقش. همان کلاس برهان. به خاطر مهارتم در کارهای رایانهای، قرار بود در تدوین پاورپوینت برای موضوعات مختلف کمکش کنم. لابلای کار کردن، از او سوال میپرسیدم. او هم مشغول کارهایش بود و جوابم را میداد. گاهی هم کنارم روی صندلی مینشست.
یک بار که روی یکی از همان صندلیهای سبز رنگ دانشآموزی کنارم نشسته بود، از او پرسیدم: «خانم! شما امام رو خیلی دوست داشتید؟»
وقتی حرف امام میشد، چشمهایش برق عجیبی میزد. با همان چشمها و همان حرارت همیشگی گفت: «امام؟... امام هیچ وقت تکرار نمیشه. جونمونم براش میدادیم.»
برایم عجیب بود. من امام را نمیشناختم. مراودهای با سیاست نداشتم. بیشتر حرفهای سیاسی ذهنم، وامگرفته از شبکههای مخالف جمهوری اسلامی بود و ردّی کمرنگ از خاطرات بعضی بزرگترها از دههی پنجاه.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
بعضی که در راهپیماییها شرکت کرده بودند و تعدادی از آنها هم آنروزها پشیمان بودند از انقلابشان. فضای زندگیام آن روز، این طور اقتضاء میکرد. چطور باید بین این حرفها جمع میبستم؟ تمام کنش سیاسی من آن روزها محدود میشد به یک بار شرکت در راهپیمایی روز قدس. آن هم بخاطر شدت انزجارم از اسرائیل. در همان راهپیمایی خیلی مراقب بودم شعار «جانم فدای رهبر» را با بقیه تکرار نکنم. رهبر که بود؟ او را نمیشناختم. حرفهای ضد و نقیضی دربارهاش شنیده بودم. نمیخواستم خودم را قاطی چیزی کنم که معلوم نبود چقدر درست است. بزرگترها همیشه میگفتند سیاست، بازی سیاستمدارهاست و مردم، این بین، مهرههای بازی. از مهره بودن خوشم نمی آمد.
اما مگر امام که بود که معلم دوستداشتنیام این همه دوستش داشت؟ باید از او بیشتر میفهمیدم.
از همان وقتها وبلاگ شخصیام رنگ و بوی دیگری گرفت؛ روزگار نوجوانی من، روزگار همهگیری وبلاگ بود. همچنان با معلم کلاس برهان، در ارتباط بودم. از او سخنرانی میگرفتم و با مادرم توی خانه تماشا میکردم. درِ دنیای جدیدی روبرویم باز شده بود. کمکم با آدمهای جدیدی آشنا شدم. با کسانی که در وبلاگهایشان از این دنیای جدید مینوشتند. امام در زندگی آنها کسی بود برای خودش. عکسش را توی خانههایشان داشتند. اما این دنیای جدید، از آنچه که فکر میکردم عجیبتر بود. دنیای شبهات، پایانی نداشت.
یک روز که کلافه بودم از دنیای متناقض تازهام، نشستم پای صفحه کلید و هر چه دلم میخواست نوشتم. توی وبلاگم اعلام کردم که: «من یک نوجوانم و دلم میخواهد بیشتر بدانم. این آدمهایی را که از نظر شما مقدّسند، جور دیگری شناختهام. من شنیدهام اهل سیاست، ریالی نمیارزند چه رسد به اینکه بخواهم برایشان جان بدهم یا وارد مبارزهای بشوم. اما دلم میگوید این امام و آقا، آدمهای خوبی هستند. دوستشان دارم. لطفاً کمکم کنید.»
در نظرات همان مطلب بود که یک نفر اعلام آمادگی کرد سوالاتم را جواب میدهد. سوالاتی که شاید رویم نمیشد از معلم برهان بپرسم.
چند تا ایمیل بینمان رد و بدل شد و نشانی خانهمان را برایش فرستادم تا چند تا دیویدی برایم بفرستد. میگفت فیلمها و مستندهایی هست که اگر ببینم، حق و باطل برایم روشنتر میشود.
یکی از مستندها، مستندی بود از شبکهٔ بیبیسی جهانی. راجع به آیتالله خمینی و انقلاب ۱۹۷۹ ایران.
برایم خیلی جالب بود شبکهای که خودش را دشمن جمهوری اسلامی میدانست، علیرغم تلاش زیادش، باز هم نتوانسته بود بعضی حقایق را بپوشاند، خصوصاً راجع به آیتالله خمینی.
شروع کردم بیشتر خواندن و دانستن، پشت کردن به تردید و سلام کردن به اعتماد. گوش دادن صحبتهای امام و آقا از تلویزیون. کمکم دلم شده بود چشمهای که مهر این دو نفر، از آن میجوشید و دیگر عقلم، مقاومتی نمیکرد چون برای پرسشهایش، جواب ردیف کرده بودم.
به خودم که آمدم دیدم سوم دبیرستانم و یک آدم متفاوت. دلم که میگرفت با عکس امام در اول کتاب درسیام درد دل میکردم. آن زمان، تنها عکسی بود که بیرون رایانهام از امام داشتم.
به او میگفتم چقدر دلم میخواست زمانهای را که او در آن زنده بوده درک کنم. چقدر دلم میخواهد راه نیمه تمامش را ادامه بدهم. چقدر دلم میخواهد شبیه شهدا بشوم. از او ممنون بودم که یادم داده بود میشود تعریف تازهای از سیاست داشت و به جهان، نشانش داد.
حالا دیگر خودم را یک نسل چهارمی میدانستم. نسل چهارم فرزندان خمینی...
#محدثه_سادات_نبییان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پدر،_عشق،_پسر
توی دستش آلبوم میلرزید. اما همچنان اصرار داشت که لذت دیدن جوانیهایش را با دخترکم که نتیجهاش باشد، شریک شود. دخترم روی پای پدربزرگ پدرشْ نشسته بود و پشت هم سوال میکرد: «این کیه؟ این اسمش چیه؟ اینجا کجاست؟» دست کارگری چروکش را با آن رگهای برجسته آبی روی سر دخترم کشید. صفحه ورق خورد. توی صفحه جدید فقط یک عکس بزرگ بود که عمیق و نافذ میخندید. عکسش آنقدر با بقیه متفاوت بود که دخترم به لحنش هیجان و کشش بیشتری داد و پرسید:«وااای، آقاجون! این کیه؟»
پیرمرد آلبوم را بالا آورد و لبهایش را روی عکس گذاشت. بوسه طولانیاش که تمام شد با بغض گفت :«این امامه.»
دخترم دست گذاشت روی عکس صفحه مقابل. با ذوق داد زد: «اینو میشناسم من! این عمو حسینه! بابام گفته شهید شده ولی دیگه نیومده.»
لرزش دست پیرمرد برگشت. روی گونهی شهیدش دست کشید و گفت: «اینم پسر امامه.»
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#آن_ایوان_ساده_دوستداشتنی
هشت، نُه تا بچهی ریز و درشت را ردیف میکردند و توی آن شلوغی چهارده خرداد، راه میافتادند سمت جماران.
مامان و خالههایم با اتوبوسی که خانمهای محله هم در آن بودند، ما را برای کشف ابعاد زندگی امام، دنبال خودشان میبردند.
سنّم خیلی بود، ده، دوازده سال. دخترخالهها هم همینطور؛ یکی، دو سال بالا و پایین.
از اتوبوس که پیاده میشدیم تا به خانهی آجری کوچکی که رهبر یک کشور در آن زندگی کرده برسیم، به هِن و هِن میافتادیم. خدایی خوب حوصلهای داشتند که ما غرغروها را همراه خودشان راه میانداختند.
وسط آن کوچهپسکوچههای پر شیب، یکی دستشوییاش میگرفت، یکی تشنه میشد. یکی کج میرفت. آن یکی را از پشت یقه باید میگرفتند و راستش میکردند.
به خانهی امام که میرسیدیم اما همه ساکت میشدیم و چهارچشمی حیاط را نگاه میکردیم. شلوغ بود و هر گوشهاش یکی ایستاده و چند نفر بازدیدکننده دورهاش کرده بودند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
یکبار کنجکاو کنار یک گروه رفتم و سرم را از بین شانههای خانمها که بهم چسبیده بودند داخل بردم. مرد خطاطی نشسته بود پشت یک میز کوچک. هر کس نوبتش میشد، هر چه میخواست میگفت و او با قلم و دوات روی برگهی آچهار با حاشیههای زیبا مینوشت.
من هم صدایم را بالاتر بردم و بعد از نفر قبلی «یا ابالفضل» را گفتم.
مرد به قد و قوارهام نگاهی کرد و با خنده قلمش را توی دوات برد. بعد از صدای قیژ قلم روی کاغذ چیزی که گفته بودم را توی دستم گذاشت.
سکویی پُلمانند کنار حیاط بود، که آخرش به یک در میرسید. بالا رفتم و روی بالکن خانه رسیدم. صورتم را چسباندم به پنجرهی سرتاسری اتاقها و داخل را نگاه کردم. *یک ملحفهی سفید که جلوی پشتیها روی زمین برای نشستن کشیده بودند.
حتی از خانهی کُلنگی عزیز قبل از خراب کردن و پنج طبقه بالا بردنش هم سادهتر بود.*
پایین آمدم و مامان را پیدا کردم. تازه نفسش با بچهی توی بغل جا آمده بود.
- مامان مطمئنی امام اینجا زندگی میکرده؟
مامان بچه و چادرش را جمع و جور کرد: «بله. این پُل رو میبینی؟ تازه امام از همین جا میرفته توی حسینیه و سخنرانی میکرده.»
تعجب جای شیطنتها و غر زدنهای قبلمان را گرفته بود.
از خانه بیرون رفتیم و توی صفی ایستادیم که نمیدانستیم قرار است به چه برسیم. صف که راه افتاد و جلوتر رفت. وارد راهروی بیمارستان شدیم. دهانم باز مانده بود و سرم مثل بادبزن به اطراف میچرخید. بچههای دیگر هم فقط راه میآمدند و از نِق زدنهای قبل هیچ خبری نبود.
روبهروی اتاقی رسیدیم که تخت بیمار به صورت کج وسط آن گذاشته شده بود.
یکی از دکترها با روپوش سفید ایستاده بود و با دست اتاق را نشان میداد: «امام روزهای آخر عمرشون توی این اتاق بستری بودن. ایشون گفتند اگر امکان داره تخت منو به سمت قبله کج کنید و این تخت رو همون طور مثل اون روزا نگه داشتیم.»
نزدیکی به کسی که فقط عکس او را دیده بودم، برایم جالب و جذاب بود. آنقدر که تا چند سال بعد هم چهارده خرداد، بدون اعتراض راه پر زحمت را بالا میآمدم تا حس خوب آنجا را دوباره بچشم.
نماز ظهر را در حسینیه امام میخواندیم و آنقدر سرمان را به سمت آن صندلی خالی با پارچهی سفید رویش بالا میگرفتیم تا صدایمان کنند و برویم.
حالا که اینها را نوشتم، فکر میکنم باید دوباره آن محله و خانه و تخت مورّب را ببینم. باید به بچههایم سادگی دنیای این مرد را در عین پختگی و زیرکی در رهبریشان نشان دهم.
شاید دوباره با مامان و بچهها مسافر جماران شوم...
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#یک_فرد_بیعدد!
اولین بار خانهی عمو اکبر دیدمش. همانوقت که با جمعیتی سی، چهل نفره از فامیل، از اصفهان، مهمان خانهشان در تهران شده بودیم.
آنشب قرعه به نامم افتاد و برخلاف میلم روی تخت هاجر خوابیدم.
هاجر، دختر عمو اکبر عاشق طبقهی بالایی تخت بود و میگفت فاز کشف و شهود دارد و از آن بالا چیزهایی میبینی که از این پایین عمرا دیده شود.
موقع اذان صبح که بیدار شدم و برای رهایی از ترس سقوط از ارتفاع چرخیدم سمت کتابخانه، در نور کمجان چراغ خواب، یک شیء مرموز روی سقف کتابخانه نظرم را جلب کرد. شبیه قاب عکس بود. به سختی از لبه تخت آویزان شدم و عکس را قاپیدم.
یک عکس سیاه و سفید بود با کلی دست و کله! و یک حاج آقای سید که روبروی آدمها انگار داشت دست تکان میداد.
توی هال، بابا و عمو اکبر پشت سر آقاجان قامت بسته بودند. رفتم کنار بابا. سلام نمازش را که داد عکس را نشانش دادم: «بابا اینا کیاند؟»
مکث کرد، چشمانش برق زد و موج برداشت. به عکس خیره شد و درجایی بین هیاهوی آدمها، آرام گرفت. نفس عمیقی کشید: «ایشون امام خمینی هستن.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- امام خُمِیلی کیه دیگه؟
- خُمیلی نه! خمینی. این عکسو من و عمو اکبر شب وفاتشون به تعداد زیاد چاپ کردیم و بردیم مسجد. از اون همه عکس فقط یکیش برا خودمون موند که تا سالها با اکبر سرش دعوا داشتیم. اکبر یادته؟
عمو اکبر خندهای کرد و سرش را تکان داد.
- بابا! خمینی امام چندمه؟
بابا متعجب به من و بعد به عمو اکبر نگاه کرد که آقاجان گفت: «امام خیمنی عدد نداره بابا. امامهایی که عدد ندارن ما رو راهنمایی میکنن برسیم به امامهای عدد دار. امام خمینی هم حکومت اسلامی درست کرد که سطح ایمان مردم بالا بره و ماها راحتتر بتونیم یاور امام دوازدهم بشیم.»
#نرگس_قوهعود
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan