#روایت_غربت
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت».
#سلام!_فرزندِ_راهِ_دورم
_الو، سلام ننه.
_سلام دا، رودِ ره دیروم. (سلام مادر، سلام فرزند راه دورم.)
این مکالمهی همیشگی ماست، شروع تمامشان، درست مثل بسم الله قبل از هر آیهی نازل شدهای بر پیامبر، پشت قبالهی نامم بعد از ازدواج، شد «رودِ ره دیر».
گاه با تمام وجودش، با تمام سن هفتاد سالهاش، یک «دردت بزنه وم!» (دردت به جونم!) بدرقهی جملهاش میکند.
حتی زمانی که در منزل پدری، توی حیاط، پای تنور نان مینشینیم و باعشق به بچهها یک مشت خمیر، قد مشت دستهای خودش میدهد برای بازی، مدام میگوید:
«قربون رودل ره دیروم برم.» (قربان فرزندان راه دورم بشوم.)
کل خانوادهی ما، حتی وقتی در نزدیکترین مکان به او هستیم، باز هم فرزندان راه دور و غریبش هستیم.
#رضوان_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مادرانِ_میدانِ_جمهوری
#دخترانِ_مادری_روایت_۹۵اُم
▪️شب است. راه میافتی، به زحمت. درد، آرامت نمیگذارد. همراه حَسنِین میروی به درِ خانههاشان. «منم، دختر پیامبر. شما، مگر در غدیر نبودید؟ چرا نشستهاید؟»...
در تاریخ خواندهام که بعضی شرم میکنند، در میگشایند و وعدهٔ یاری میدهند؛ امّا بیشترشان بیشرماند...
▫️روز و شب ندارند. راه میافتند، به شوق. دردمندانه. گاهی به همراه فرزندانشان، در کوچهها، خیابانها، پارکها، تا درِ خانهها. «رأی میدهید؟»...
در کتابِ «مادران میدان جمهوری»، ۹۴ روایت از پاسخهای اهالی این دیار را، که نامش مدینه نیست، میخوانم.
▪️روایت ۹۵اُم کتاب را امّا من از روضهخوانِ شما خواهم شنید. شما که ۹۵ روز بعد از رفتنِ پیامبر، بزرگترین میداندار علی بودید که مردم را پای کار بیاورید. شما که اولین مادرِ شهیدهٔ میدانِ جمهورید...
▫️حالا، ایام شهادت شماست و من در هیئت نشستهام و روضهخوان شروع کرده است:
ای شهید اوّل راه ولایت
ای شروع کربلا از کربلایت
و با خودم فکر میکنم که راویانِ این کتاب، دخترانِ دستپروردهٔ شمایند که حالا دیگر مادر شدهاند؛ «مادران میدان جمهوری»؛ ولی این جمهور دیگر مثل زمانهٔ سال یازدهم هجری قمری نیستند.
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
بردم رضا رو بخوابونم. گوشم اما مکالمه زینب پنج ساله با بابابزرگش رو میشنوه. زینب اصرار داره قطرهی چشم برا بابابزرگ بریزه و قرص، دهنش بذاره.
- میخوای دکتر شی؟
- آره.
- آفرین! بزرگ شو دکتر بشو من میام پیشت منو خوب کن.
- اووووووه... تا من دکتر بشم تو دیگه مُردی!🤦♀😐
#لب_گزیدن_عمیق
#بیتربیت!
#فائزه_الماسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سفید_سیاه_خاکستری
با تمام خودم، برایش سفره چیده بودم. بعد از یک هفته دوری، حالا قرار بود با هم همسفره شویم. خوشی زیر پوستم میدوید. زیتونهای پرورده را در زیباترین ظرفهای بوفهام ریخته بودم، سالاد فصل خوش رنگ و لعابی درست کرده بودم و روی ماست بورانی را با انواع سبزیهای معطر و نهایت سلیقهام تزئین کرده بودم.
سفرهی مهمان را برای جمع دونفرهی کوچکمان پهن کرده بودم که زیباترین سفرهی موجود در خانه بود. غذای اصلی را در ظروف بلوری کشیده بودم و دوغ و دلستر یخاندود را در پارچهای باریک و بلند ریخته بودم. همه چیز برای یک ضیافت دونفرهی عالی آماده بود.
خودم هم دوش گرفته، مسواک زده بودم و لباس شب ماکسی یاسی رنگم را پوشیده بودم. به صورتم هماهنگ با رنگ لباس، کمی جلوه داده بودم.
صدای زنگ در را که شنیدم، نگاه نهایی را به سفره و بعد به خودم در آینه انداختم و بشکنزنان در را باز کردم.
- سلام عزیزدلم!
- سلام به روی ماهت! خداقوت. بیا که انتظارت مرا کشت!
با لبخند کیف و کتش را گرفتم.
دست و رویش را شست و نشست.
- میخوای اول استراحت کنی، بعد غذا بخوریم؟
- نه عزیزم. بعدش استراحت میکنم.
- پس بفرمایید سر سفره.
پر از ذوق و خوشحالی بودم بابت به نمایش گذاشتن تمام عشق و هنرم در قالب آشپزی. پر از اشتیاق بودم برای همسفره شدن با همنفسم. لحظهشماری میکردم که نظرش را بشنوم و رضایت را در چهرهاش ببینم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
سر سفره نشستیم. صدای ضربان قلبم را میشنیدم.
همسرم کفگیر را برداشت و برای خودش برنج کشید. آنقدر سریع که کمی از پلوی زعفرانی روی سفره ریخت. چند قاشقی خورش رویش ریخت و مشغول خوردن شد. کمی بهتزده به مخلفاتی که چیده بودم و حتی نیمنگاهی به آنها نشده بود خیره شدم و بعد با لبخندی که حالا نگهداریاش دشوار بود، برای خودم کمی سالاد کشیدم. چند قاشق اولی که به دهان بردم بخاطر طعم خمیردندان کاملا تلخ بود. کمی پلو کشیدم. هنوز شروع نکرده بودم که همسرم دستش را بالا آورد.
- الهی شکر. دستت درد نکنه خانم.
هنوز حرف در دهانش بود که لیوان آبِ روی سفره، چپه شد توی بشقابم.
خدای من! من هنوز شروع به غذا خوردن نکرده بودم که همسفرهام سیر شده و برخاسته بود! ناباورانه تمام ناراحتیام را توی چشمانم ریختم و نگاهش کردم. مکثی روی صورتم کرد و همینطور که بلند میشد گفت:
- آخ ببخشید. حواسم نبود تو یواش غذا میخوری.
بلند شدم. تمام وقتی که برای چیدن سفره و مخلفات گذاشته بودم توی سرم مرور شد. نگاهی به ظرفهای دست نخوردهی توی سفره انداختم. زل زدم به برنجهای روی سفره که با آب مخلوط شده بودند و خبر از پایان ضیافتی میدادند که برای من هنوز شروع نشده بود. اشکم سرازیر شد.
- گریه میکنی؟ چرا؟ عزیزم چقدر دلنازک شدی! خودم الان سفره رو تمیز میکنم برات!
ناراحتیام به خشمی پیلافکن مبدل شد.
- نمیخواد عزیزم، لازم نیس. خودم جمعش میکنم.
لبم را گزیدم، مبادا حرف دیگری بزنم. با بیخیالی گفت:
- پس من میرم یه کم دراز بکشم. ممنون، خیلی چسبید.
و برگشت و رفت به سمت اتاق. فریاد زدم:
- سالاد نخوردی. اصلا دیدی که برات سالاد درست کردم؟؟ زیتون چشیدی؟؟ تمام گردوهای توی زیتون رو خودم مغز کرده بودم. این همون زیتونه است که یک ماه پرورده کردنش طول کشید.
- چرا فریاد میزنی خانم؟ خب خسته بودم ندیدم.
- منو چی؟ منو دیدی؟ لباسم؟ آرایشم؟ رنگ موهامو دیدی؟ صبح آرایشگاه بودم. میدونی چقدر وقت گذاشتم تا این رنگی دربیاد؟ اصلا منو میبینی؟؟
- قشنگه. مبارکه.
- همین؟ فقط همین؟
- خب چی؟ میخوای از خوشحالی پرواز کنم که موهات خوشرنگ شده؟
گُر گرفتم. پشت گوشهایم داغ شد.
- نخیر نمیخوام پرواز کنی. میخوام منو ببینی. تلاش من رو ببینی. اشتیاقم برای مورد تحسین تو بودن رو ببینی. باشه، زیتون میل نداشتی؟ یه دونه بخاطر دل من میخوردی. گرسنه بودی قبول، یه کم آهستهتر میل میکردی که به اندازهی دو قاشق غذا کنار هم باشیم. تو همهی زحمت منو ضایع کردی.
#مریم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#به_قلم_شما
جان و جهانیهای عزیز! دست به قلم شوید و برای متن بالا، ادامه بنویسید. همانجوری تمامش کنید که دلتان میخواهد و در ذهنتان ادامه مییابد.
ادامههایی که از قوت قلم کافی برخوردار باشند، در کانال منتشر خواهند شد.
منتظریم!
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_غربت
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت».
#گره_به_کار_من_افتاده_است_از_غم_غربت
#کجاست_چابکی_دستهای_عقدهگشایت؟
در اتاق را میبندم، پتو را روی سرم میکشم و گریه را خفه میکنم در دلم.
صدای هایهای گریه را اشکهایم فریاد میزنند، تصویر ذهنی ساکنان آنسوی در، از من زنی خودساخته و مستقل است، اگر فرو بریزم خانواده کوچک ۵ نفرهام فرو میریزد.
تلفن را در دست میگیرم، دستم روی مخاطب مورد نظر میلغزد، اما دلم اجازه لمسش را نمیدهد. گالری را باز میکنم و عکسها را یکی یکی رد میکنم؛
مادر، خواهرها، برادر، پدر...
کاش میتوانستم سرم را روی زانوی مادرم بگذارم و برایش تعریف کنم؛ از دلی که شکست بگویم. از حس تلخی که غربت به جانم ریخت بگویم. از اینکه هیچ کس خواهر آدم نمیشود بگویم. از اینکههای زیاد دلم بگویم...
دلم یک زانوی مادرانه میخواهد برای حرفهایم و یک آغوش خواهرانه برای اشکهایم.
_تَق تَق...مامااان درو باز کن گشنمه!!
آوارِ پتو را از روی سرم برمیدارم، اشکهای پر از فریادم را پاک میکنم و به دنیای واقعی برمیگردم.
_اومدم مامانی! صبر کن دارم لباسم رو عوض میکنم.
#طاهره_سلطانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#برش_کوتاهی_از_یک_روز_بهاری_من_و_دخترم
#روز_معلولان
_میخوای با هم دوست بشیم و بازی کنیم؟!
_سلام عزیزم، دخترم خیلی دوست داره با شما دوست بشه، اما نمیتونه صحبت کنه!
دیروز که با دخترم رفتیم پارک، مثل اکثر اوقات در بدو ورود به زمین بازی، دخترکی دوان دوان سمتمان آمد و همین سوال و جواب همیشگی بین ما رد و بدل شد. دخترک آرام آرام از ما دور شد و رفت تا با دوستهای جدیدش بازی کند.
من اما مثل همیشه با لبخند سعی کردم غمها و حسرتهایم از داشتن گفتوگوهای حتی چندثانیهای مادر و فرزندی را از خودم دور کنم و با محبت و شادی دخترم را روی تاب هل بدهم؛ چون یقین دارم عالم محضر خداست و حتی یک لبخند شاکرانه هم از نظر خدا دور نمیشود!
در راه برگشت وقتی دست دخترم را گرفته بودم و توی پیادهرو راه میرفتیم، داشتم به رشد خودم بعد از بیماری دخترم فکر میکردم، که برای چندمین بار در روز تشنّج کرد و مثل همیشه بهخاطر سردرد بعد از تشنجش، شروع کرد با صدای بلند توی خیابان داد زدن و گریه کردن.
بعد از چند سال دیدن بال بال زدن گنجشککم، حالا دیگر میتوانم دست روی دلم بگذارم و منتظر بمانم تا این لحظههای سخت، تمام شود.
#صاعدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_غربت
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت».
#من_زخم_مهلکی_به_دلم_هست_و_بارها
#مرهم_نهاده_دست_تو_زخم_مرا_رفیق!
خانواده ما را به برکت کثرت اولاد در خانه سازمانی جا دادهاند، و اینجا دور و برم تا چشم کار میکند، تازهعروسانی حامل بار شیشه میبینم که به همراهی همسرانی حامی کیان وطن، از وطن مادری دل کندهاند. بارهای شیشهشان تحت فشار فراق و دوری، به اجبار سخت و پیرکس و نشکن شده است.
به پنجرهی خانههایشان که نگاه میکنم، زود خاموشی میزنند؛ انگار خواب برایشان مرهمی موقت بر زخم دلتنگیهاست. نه خواهری هست که با صدای بچهگانه شده «خاله قربونش بره» بگوید و بچه از ذوق لگد بزند، و نه مادری که کوفته سبزی ویارانه برای دردانه درست کند.
به اندازهی خودم که میتوانم در جهاد فرزندآوریشان شرکت کنم؛
نخود و لوبیا را میخیسانم. صبح زود سبزی تازهی آش را که پاک کردم، مواد کتلت را آماده میکنم.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
از خرّازی مجتمع، جوراب های نوزادی میگیرم، و گل ماجرا، تربت اعلا مال کربلا که روزی خودشان بوده را مهیّا میکنم.
یادم میآید مادرم چطور برایم موز و نارنگی و پرتقال پوست میگرفت و خوردنش چه لذتی داشت. این را هم به گزینههای روی میز اضافه میکنم.
بچهها را ردیف میکنم. در خانهها را میزنیم. یکی سینی پرچم متبرک امام حسین(ع) را با احترام پیش روی همسایه میگیرد. بدون شک همهشان بغض دلتنگیشان میترکد.
سینی خوراکیها را که تحویل میگیرند، اشک و لبخندشان یکی میشود.
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بافتههای_دلم
با ذوق مترو حسنآباد پیاده شدم.
«سبزهای یا سرخ و سفید؟
بین اینهمه کاموا، چه رنگی برات بخرم؟!»
دلم را کامواهای خوش آب و رنگ خارجی میبرَد، امّا دست میگذارم روی کاموای شیری رنگ ایرانی که بینِ بقیهی رنگها زیباتر جلوه میکند.
حساب و کتاب میکنم برای قدّ و قوارهی نیم وجبیات چند کاموا لازم دارم؟!
- آقا یکی دیگه هم بذار روش.
یک قلاب بزرگتر از آنی که در خانه دارم هم میخرم.
کیسه کاموا را زیر بغل میزنم و با ذوق پلههای مترو را پایین میروم.
تو را توی این قنداق فرنگیِ شیری تصور میکنم که بغلت کردهام و سیر نگاهت میکنم.
ذوقم اجازه نمیدهد صبر کنم. همانجا روی صندلی ایستگاه لفاف کاغذی کاموا را پاره میکنم و سر میاندازم.
هر کس رد میشود، نگاه میکند و بعضیها میپرسند:
- چی میبافی؟
- برای کی میبافی؟
قطار میرسد و سوار میشوم.
حجم دوست داشتنیِ تو برایم در هر جایی جا باز میکند.
از ذوق پُرم، تا اینکه خانمی کنارم مینشیند و میگوید:
- برای نوهات داری میبافی؟
وا میروم...
- عه برای بچهی خودته؟
- حتما دیر ازدواج کردی؟
- همین یه دونه رو داری؟
زن که نمیداند چطور با حرفهایش بافتههای دلم را شکافته، پیاده میشود و میرود.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
دست و پای بقچهی ذوقم را جمع میکنم و توی کیفم میگذارم.
فکر میکنم اگر در ۱۵ سالگی ازدواج کرده بودم و بچه اولم دختر بود و او هم ۱۵ سالگی شوهر کرده بود، شاید تو الان نوهام بودی و داشتم برایت میبافتم.
شاید هم قرار است این عشق، بافته بماند و روزی از گنجه در بیاید و به عروس گلم بگویم: «این رو خودم با دستهای خودم واسه سجاد بافتم. هنوز هم نو و خوشگله از بقچه درش آوردم، برای تو راهیت.»
از تصور نوهدار شدنم قند توی دلم آب میشود و کام تلخ شدهام شیرین میشود.
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_غربت
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#من_الغریب_الی_الغریب
عزیز من!
من برای دیدن رویِ ماه تو سخت بیتابم.
تو بخش بزرگی از وجود منی، منی که هر زمان که در کنار تو نیستم بیقرار است.
من خودم را اهل دیار تو میدانم، دختری خراسانی، که لاجرم مجبور به تهرانی بودن است، حتی با وجود اینکه همهی گذشتگانش تهرانی بودهاند!
دیر به دیر میبینمت، دیر به دیر قسمت میشود همه حرفهایم را لا به لای لباسها بریزم، در چمدان را ببندم، بروم توی سکوی راهآهن و رسیدن به تو را لحظهشماری کنم. چقدر سخت است خودت جایی باشی و وجودت جای دیگری!
راستش من حتی دلم برای آن صدایی که میگوید: «عکس نمیخواین؟ عکس یادگاری با حرم نمیخواین؟» هم تنگ میشود.
من بابایی هستم؛ عاشق توام؛ عاشق خودت، حرمت، صفای زائرهایت، اصلا هر چیزی که ردی از تو را توی خودش داشته باشد.
تو همیشه میزبان خوبی برای من بودی، همه حرفهایم را میشنیدی، مرهم دردهایم میشدی، سبک که میشدم میرفتی ساکم را پر میکردی از سوغاتیها و مرا دستِ پر راهی میکردی.
اینبار که آمدم به آخرین دیدارمان توی دنیا خیلی فکر کردم. به اینکه دنیا دارِفانیست و این یعنی هر شروعی پایانی دارد و هیچ چیز همیشگی نیست. درست مثل همین سفرهایمان که بالاخره شب آخر آن فرا میرسد! حتیاگر از آن بدمان بیاید و نخواهیم به آن فکر کنیم!
ادامه دارد👇
✍قسمت دوم؛
چندبار لا به لای حرفهایم در گوشات آرام گفتم:
«میشود بعد از مرگم خادم حرمت باشم؟! میشود برای همیشه اینجا بمانم؟ توی حرم بگردم، بروم کنار باب الجواد خستگی راه زائران تازه از راه رسیده را از دوششان بتکانم، کمی آنطرفتر توی چایخانه حضرتی استکانها را توی نعلبکی بگذارم، بروم پایین پلهبرقی توی دارالحجة به دست زائرانت کیسهی کفش بدهم، جلوی درب صحن آزادی بایستم و اسفند دود کنم، توی رواق نجمه خاتون سیستم صوتی حلقه معرفت را تنظیم کنم، بچهای که توی صحن جمهوری مادرش را گم کرده به آغوش مادرش برسانم و هیچ چیز مرا از تو و حرمت جدا نکند مگر شبهای جمعه که آن هم همه با هم راهی کربلا میشویم...
چشم من خیس است، خیس رویای با تو بودن.
میشود وجودم را برای تحقق این رویا مهیا کنی؟!»
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غربت
#روایت_پنجم
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت».
#دل_نهادم_به_صبوری
- کِی میاید یزد؟
- نمیدونم. فعلا که تعطیلی نیست.
اول سال، تقویم را نگاه کردهام. روزهای قرمز امسالْ بیشتر سهم پنجشنبهها و جمعهها شده و دلتنگیهایش سهم من.
- خب مرخصی بگیرن آقاسعید. نشد، خودت با بچهها بیا.
- آره شایدم مرخصی بگیرن و بیایم. شایدم خودم بیام.
اینها را میگویم ولی میدانم که به این راحتی هم نمیتوانم هر وقت که دلم خواست بروم پیششان.
کاش میشد گریه کنم و بگویم: «دلم تنگ شده. کاش پیشم بودید. من تهرانو دوست ندارم. میخوام بیام خونه»
اما هیچکدامش را نمیگویم.
مادرم آدم واقعبینی است. میداند اینها برنامهریزیهای پرت و پلایی است. هیچوقت هم شکایتی نمیکند. نمیگوید: «برگردید. پس کی برمیگردید؟ کی کارتان جور میشود که بیایید پیش خودمان؟»
چند وقت پیش که داماد اولش فوت کرده بود، یکدفعه بیطاقت شد و گفت: «پس کی برمیگردید؟»
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
جوابی نداشتم، نگاهش کردم. دلم سوخت. برای او، برای خودم، بیشتر از همه برای پدرم.
پدرم که طاقت یک روز دوری دخترهایش را نداشت و حالا مرا چندماه یکبار میبیند. برای مادرم که شعار همیشگیاش در مادری، استقلال بچهها بود و حالا دیگر از این استقلال لعنتی خسته شده بود. برای خودم که بخاطر پرت کردن حواسم از دوری خانواده، روزهایم را با برنامهها و کلاسهای مجازی ریز و درشت پر کرده بودم.
نمیخواستم یادم بیاید که اگر الان آنجا بودیم نرگس پنج ساله و زهرای دو سالهام هر کدام همبازی همسنشان را داشتند. اگر آنجا بودم، دلمهی برگِموی تازهی حیاط خانه را اولین نفر خورده بودم.
یادم نیاید که وقتی مادرم از مسافرت میآمد و سوغاتی داشت، همیشه من اولین نفر دستچینشان کرده بودم و بقیه را که دوست نداشتم به جا میگذاشتم تا چیزی هم گیر خوشهچینها، یعنی خواهرم و عروسها، بیاید.
همین که ذهنم شلوغ بود و به اینها فکر نمیکردم، روال زندگیام بهتر شده بود. بیشتر دلم به زندگیام گره میخورد.
چند روز پیش که مادرم زنگ زده بود، گفت: «بلیت برا ما میگیری؟»
- برای کی؟
- همین هفته
- چند نفر؟
- من و بابا! برای تهران.
توی دلم دخترکی جیغ کشید و پرید هوا. هورا گفت و دستانش را محکم به هم کوبید.
زنی که درگیر برنامههای ریز و درشتش بود حساب و کتاب کرد که این هفته چه برنامههایی دارد.
و صدای من که میانگین واکنش آن دو بود، گفت: «عه جدی؟ باشه الان میبینم.»
و قطع کردم. به همسرم گفتم. نگاه کرد و هیچ بلیتی نبود.
به آن زن گرفتار گفتم: «بیا خیالت راحت! هیچ خبری نیست. برو و به اون برنامههای لعنتیات برس.»
دخترک توی دلم، دمغ و بیحوصله گفت: «چقدر گفتم منو الکی امیدوار نکن.»
برای پرت کردن حواسش به آشپزخانه رفتم و ظرف شستم.
بعد هم روی مبل لم دادم و به شلوغی و ریخت و پاشهای خانه چشم دوختم.
بهتر بود هرچه زودتر بخوابم.
خواب برای من مثل خاموش و روشن کردن مغز است. انگار همهی احساسات و فکرهایم پاک میشوند.
صبح که بیدار شدم اولین سوالی که دخترم پرسید، تمام تلاشهای خوابم را بر باد داد.
- باباجون اومدن؟
- نه عزیزم بلیت نبود که. فقط گفتن بلیت بگیریم.
و باز فردایش.
- مامان جون اینا اومدن؟
- نه عزیزم بلیت نبوده. پر شده بود.
- چه جوری پر میشه؟
- آدمهای دیگه بلیت گرفتن.
- یعنی قبلا رفتن تو قطار؟
- نه یعنی از قبل بلیتش رو خریدن. وقت حرکت قطار که بشه میرن سوار بشن.
آن لحظه حوصلهی سوالهای بیپایان و عجیب و غریبش را نداشتم، قبل از آنکه سوال بعدی را بپرسد، گفتم: «صبحانه چی بخوریم؟»
شب مادرم زنگ زد و با خنده در جواب سوالم که کجایید؟ گفت: «خونه!»
گفتم: «چقدر صدا میاد!»
با همان صدای پرخندهی جذاب و بازیگوشش گفت: «خب تلویزیون روشنه. صدا داره دیگه! برای ما بلیت گرفتین؟»
- نه نبود. به آژانس بگید کنسلی گیر بیاره.
- باشه فردا میرم میگم.
یکدفعه آنتن رفت و گوشی قطع شد.
- الو! الو!
همسرم گفت: «تو قطارن؟»
شانهام را بالا انداختم.
مادرم دوباره زنگ زد.
گفتم: «تو قطارید؟»
گفت: «آره، از کجا فهمیدی؟»
و بعد هم گوشی را داد به پدرم. «دختر گلم» گفتنش از فاصلهی کمتری توی گوشی پیچید و به من رسید. فکر کرد نفهمیدهام که توی قطارند. گفت: «برامون بلیت گرفتی؟»
گفتم: «شما که تو قطارید.»
خندید. صدادار و قشنگ.
گفتم: «آفرین، خوب کردید. خداروشکر.»
قطع کردم. به مبل لم دادم و نگاهی به خانه انداختم. اصلا وضع جالبی نداشت.
همسرم گفت: «خونه که خیلی داغونه. پاشو مرتب کنیم.»
-نگران نباش! مرتب میکنم.
بلند شدم و همپای همسرم و دخترِ ذوقزدهی درونم، خانه را مرتب کردم. انتظار داشتم دلم باز شود.
اما فکر اینکه پدر و مادرم دارند میآیند اینجا، حالم را گرفته بود. آنها داشتند میآمدند، چون من پیششان نبودم. چون این خانهای که حالا مرتبش کردهام توی یزد نیست و نمیشود هر روز هر روز همدیگر را ببینیم.
این خانهی تمیزی که توی تهران است، دلم را باز نمیکند.
✍ادامه در قسمت سوم؛
✍قسمت سوم؛
صبح که پدرم رسید، محکم بغلم کرد. دلم برایش تنگ شده بود و به گمانم دل او بیشتر. مادرم مرا بوسید و من هم او را.
به همسرم که رفته بود دنبالشان و حالا همراه آنها وارد میشد، نگاه نکردم. دلم نمیخواست توی چهرهام به جای خوشحالی و قدردانی، طلبکاری و حسرت را ببیند. حق او این نبود.
شروع کردم پشتسرهم حرفزدن. نمیخواستم کسی نگاهم را بخواند و از آنچه توی دلم میگذشت آگاه شود.
دخترها خواب بودند. موقع صبحانه خوردنمان بیدار شدند و بابا را دیدند.
زهرا اول آمد کنارم و دستش را روی شانهام گذاشت. انگشت اشارهاش روی دو تا دندان خرگوشیاش بود و با تعجب به «باباجون» خیره شده بود. یک دفعه دستش را باز کرد و پرید توی بغل پدرم.
نرگس هم کم کمَک چشمانش را باز کرد و غر زد که هنوز اتاقش به اندازه کافی برای حضور «باباجون» مرتب نشده و باید زود بیایم و اتاقش را مرتب کنم. انگار که مثلا آنها را نمیبیند و وقتی «مامانجون» بغلش کرد، نیشش تا بناگوش باز شد. دخترک پنج سالهام حالا پایش توی آغوش مادرم جا نمیشد اما همچنان نازش خریدار داشت.
دخترها از همان صبح روز اول که بیدار شدند و پدر و مادرم را دیدند، خوشحال شدند. دور و برشان چرخیدند و حرف زدند و خاطره ساختند. هر روز با پدرم به مسجد رفتند و در بازیهایشان هم دست از سر پدرم برنمیداشتند. نمیدانم متوجه بودند که آمدن آنها، یعنی قرار است چند روز دیگر بروند یا نه؟
اما من آخر شبها، روی مبل یا تشک لم دادم و صدای صحبتها و ناز کردنهایشان و جوابها و نازخریدنهای پدرم را از توی اتاق، ضبط کردم.
وقتی بروند، من باید چیزی داشته باشم که برای فکر نکردن به آن، بیشتر و بیشتر خودم را توی برنامههایم غرق کنم.
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
#دهانت_را_میشویند_مبادا_که_گفتهباشی_دوستت_میدارم!
سرمو میچرخونم میبینم صورتشو جمع کرده و این دستشه! 😶🤐😶🌫
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غربت
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#من_فقط_مامانم_را_میخواستم
روی ذرهبین بله ضربه زدم. اسم «جان و جهان» در بین جستجوهای قبلی بالا آمد و مردمک چشمم روی آن ثابت شد.
جان و جهان را باز کردم، چهار متن جدید را خواندم و از هرکدام حظی متفاوت بردم.
متن آخر، روایتِ تجربه غربت و دلتنگی برای مادر بود. در عین اینکه عمیقا با متن همذاتپنداری کردم و احساسش را لمس کردم، به یاد تجربه دوری در اولین روزهای زندگی مشترک خودمان افتادم.
روزهایی که وقتی پسر شش ساله صاحبخانهمان، مامانش را صدا میزد، بغض در گلویم چنگ میانداخت و دلتنگ مامان میشدم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
بلافاصله به خودم تشر میزدم و خودم را سرزنش میکردم: «خجالت بکش! تو دیگه بزرگ شدی، برای خودت خانومی شدی!»
اما فایدهای نداشت، من فقط مامانم را میخواستم.
من دختری بیست و دو ساله بودم که تا آن روزها فکر میکردم اتفاقا خیلی هم مستقل هستم و به این راحتیها احساس دلتنگی به سراغم نمیآید.
غیر از چند اردوی دانشجویی که طولانیترینش بیست روزه بود، تجربه دوری از خانواده نداشتم. اما چون در دانشگاه و فعالیتهای دانشجویی و کاری، وابسته به خانواده نبودم، فکر میکردم تحمل دوری از خانواده برایم سخت نباشد.
به یاد روزهایی افتادم که عصرها تلفنی با مامان صحبت میکردم و مامان از روی دلتنگی میگفت:
«الان چای دم کردم. کاش نزدیک بودی و میومدی باهم چای میخوردیم.»
و من وقتی تلفن را قطع میکردم، اشک در چشمانم حلقه میزد و چه بسا جاری میشد...
آن روزها گذشت. درس همسر و روزهای دوری تمام شد. به شهر مادری برگشتیم.
فاصلهی خانه ما تا منزل پدری زیاد نبود. از وقتی اراده میکردیم به خانه همدیگر برویم تا رسیدن به مقصد،نهایتا نیم ساعت طول میکشید.
پسر اولم را باردار بودم. صفحات تقویم روزشمار، یکی یکی روی هم میافتاد. یک عصر دلگیر که سنگین شده بودم و بیرون رفتن برایم سخت شده بود، با مامان تماس گرفتم. بعد از حال و احوال با کلی ذوق از اینکه دیگر جاده بین ما فاصله نینداخته، گفتم: «من الان چای میذارم، بیا با هم بخوریم.»
و جواب مادرم، تلنگر خوبی برایم بود: «نه! الان نمیتونم بیام. باشه یه روز دیگه».
و منی که در روزهای دوری، بخاطر یک چای عصرانه در کنار مادر، حسرتها خورده بودم به فکر فرورفتم و مامان هیچگاه فکرش را هم نمیکرد جملهای که صرفا برای ابراز دلتنگی میگفت، با دلِ من چهها که نمیکرد...
غربت، آدم را حساس میکند، شکننده میکند و گاه بیرحمانه مورد حمله «اگر خانوادهام اینجا بودند...» قرار میدهد. در حالیکه واقعیتهای زندگی، طور دیگریست ...
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#وقتی_بچهها_خوابند_ساکت_باشید_نه_وقتی_کشته_میشوند!
از سر شب بیحال بود. وقتی پدرش از سر کار آمد، سرش را از روی بالش بلند نکرد. نگاه بیرمقی به پدر انداخت، و حتی جلوی پایش تاتی تاتی هم نرفت.
کمی که گذشت، ضعف در صورت گرد و مخملی کوچکش مشهودتر شد. چندمین بار بود که شیر را بالا میآورد.
شب از نیمه گذشته بود که دخترک یکسالهام را با حال آشفتهای به بیمارستان رساندیم.
روسریام مثل همیشه صاف و بدون ایراد روی سرم ننشسته بود و چادری که معلوم نبود چرا هر چه صافش میکردم باز هم زیر پایم میرفت، شاید کمرم از دیدن حالِ دخترم خَم شده بود.
به مطب خوانده شدیم و شرح حال گوارش دخترک را دادیم. شربت و دارو را در همان بیمارستان به خوردش دادند و ساعتی بعد جسم نحیفش آرام گرفت.
روبهروی تخت کوچکش نشسته بودیم و روی ریزترین تکانهای بدنش دقیق؛ چشمهای بیقرارش، نفسی که از تهماندهی بغضش، در گلو میلرزید و لبهایش که آغوش مادر را طلب میکرد.
کادر درمان، مراقب او بودند و مواظب ما.
صحبتهای پرستار و دکترها را از ایستگاه پرستاری میشنیدیم. دکتری که آخرین بیمارش را ویزیت کرده بود، با حالت تعجب توأم با پوزخند به دکتر شیفت جدید میگفت: «آخرین مراجعم، به خاطر آفت دهان، این موقع شب بچهشو آورده بود بیمارستان!»
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
همسرم، از بَدوِ ورود، رفتار و حرکاتش فرق کرده بود. گویی جسمش همراهِ من و دخترکم بود، اما فکرش پیش طفلکهای مدفون زیر آورارها گیر کرده بود. نمیتوانست خودش را از غرق شدن در آن زندانِ روباز نجات دهد.
بعد از شنیدن صحبتهای دکتر، دستهایش را در موهایش فرو کرد و چشمها را بست.
با بیحواسی نفسش را محکم بیرون راند و گفت: «زهرا، دارم دیوونه میشم، یکی اینجا در امنیت کامل، ساعت سه صبح، بچهشو برای آفتِ دهنش میاره بیمارستانِ مجهز. بعد اونطرفتر از ما تو غزه، مردم بچههاشونو نمیتونن از زیر آوار بیرون بکشن. حتی نمیدونن زندن یا مرده!»
حال خراب مرا نمیدید که روضهخوان شده بود؟!
لالاییِ مادرانهام، آتش غمش را شعلهورتر میکرد.
«اینجا بیمارستان، محلِ اَمنِ حالِ خراب کودکه. اونجا، گورِ دسته جمعی.»
گوشی را از جیبش در آورد و اِستوری گذاشت:
«ساعت ۵ صبح، تهران
امنیت، اتفاقی نیست!
بچم مریض شده اومدیم بیمارستان
ولی هرلحظه بیمارستانهای غزه از جلوی چشمام رد میشه.
اینجا پدر مادرها برای سرماخوردگی بچشون میان بیمارستان
اونجا برای تحویل طفلی که شهید شده...»
رو به من کرد و گفت: «این کار که از دستم برمیاد.»
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_ مادران مشغول گفتگو هستند. کجا؟ در گروه مجازی مادرانه!
یکشنبهها و دوشنبهها، مادران #بحث_گروهی دارند. موضوعی را میکوبند به سردر گروه و درباره آن، تجربیات و اطلاعاتشان را به اشتراک میگذارند. ما هم یک گوشه مجلسشان نشستهایم و همینطور که چای و شیرینیمان را میخوریم، حواسمان هست که مرواریدهای کلامشان را صید کنیم و برای شما بیاوریم.
این هفته موضوع بحث «تو نیکی میکن و در دجله انداز است». خودتان را برسانید به محفل گپ و گفت که بازار سخن، حسابی داغ است.
متن زیر، اولین رهاورد ما از بحث امروز سرسرای مادرانه برای شما جان و جهانیهاست. _
#ما_واقعا_ترسیده_بودیم!
میخواستیم خانهای اجاره کنیم ولی صد و پنجاه میلیون تومان کم داشتیم.
قرار بود وام بگیریم و شرایطش هم اتفاقا جور بود، ولی زودتر از اینها باید پول به دستمان میرسید.
کارهای وام را انجام دادیم و به خودمان گفتیم فعلا قرض میکنیم و بعد واممان که آمد، آن را پس میدهیم.
اما به هر دری میزدیم بسته میشد!
گفتند: «برو به فلانی که طلافروشه بگو!»، گفتیم.
گفتند: «فلانی دستش به خیره، بازاریه.»، گفتیم.
گفتند: «امور مالی محل کار اگر چک بدی، قرض میده.»، گفتیم.
خلاصه به آشنا و غیرآشنا رو زدیم و نشد!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
تا اینکه یکنفر از ما خواست پولی که فعلا برای رهن خانه داریم را به او بدهیم، چون دقیقا به همان اندازه نیاز دارد و کارش گیر است. قول داد سه روزه آن را برمیگرداند!
برای ما پول کمی نبود. ما واقعا ترسیده بودیم.
از طرفی این پول کمک بسیار بزرگی برای او بود، از طرف دیگر اگر نمیتوانست آن را سه روزه برگرداند چه میکردیم؟!
درست یادم هست روزی که تصمیم گرفتیم تمام اندوختهمان را به آن بنده خدا بدهیم، کسی در گوش همسرم گفته بود: «اگر خواستی بدی به خدا قرض بده، با اون معامله کن!»
ما معامله کردیم.
درست فردای آن روز از امور مالی محل کار زنگ زدند که: «بیا فلانجا رو امضا کن که فردا برات صدوپنجاه تومن واریز بشه.»
حال عجیبی پیدا کردیم، که عصر بعد از زنگ زدن آن طلافروش و گفتن اینکه: «پولت جوره، اگر خواستی واریز کنم.» عجیبتر هم شد!
بُهتمان را نمیدانم چطور فروخوردیم، ولی تصمیم گرفتیم دوباره معامله کنیم!
چون همان روز هم کسی گفته بود: «۱۵۰ تومن داری یه هفتهای قرض بدی..؟»
ما پولها را گرفتیم و بده بستانهایمان را کردیم، هم کار ما راه افتاد، هم دو نفر دیگر...
چند ماه پیش در ایام اربعین کسی به ما گفت: «ده میلیون داری قرض بدی برا اربعین؟»
من نداشتم ولی پیامکی به آن که داشت زدم و گفتم: «یه نفر ده تومن نیاز داره، به خدا ۱۰ تومن قرض میدی؟»
جواب او هنوز هم در ذهنم مانده: «اگر خدا بخواد، کیه که بگه نه؟»
«مَّن ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضًا حَسَنًا فَيُضَاعِفَهُ لَهُ أَضْعَافًا كَثِيرَةً وَاللّهُ يَقْبِضُ وَيَبْسُطُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ»
سوره بقره آیه ۲۴۵
كيست كه به خداوند وام دهد، وامى نيكو تا خداوند آن را براى او چندين برابر بيافزايد و خداوند (روزى بندگان را) محدود و گسترده مىسازد، و به سوى او بازگردانده میشويد.
#سیده_معصومه_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غربت
#روایت_هشتم
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#تمام_دور_و_برم_پر_ز_جای_خالیها
آستانهی تحمل دوری از خانوادهام به سختی رسیده است به دو ماه. دو ماه که رد میشود دیگر نه اعصاب درستی میماند، نه حوصلهای. گاهی هم احساس افسردگی میکنم. درست مثل همین حالا که داریم سه ماه دوری را رد میکنیم.
گوشی را برمیدارم و زنگ میزنم به مادرم، صدای خواهرها و بچههایشان نمیگذارد درست صدایش را بشنوم. مثل همیشه جمع هستند.
✍ادامه در بخش دوم؛