#غربت
#روایت_یازدهم
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#بیکَسی
چند روزست که بغضِ در گلویش و حلقهی اشک در چشمانش، مثل یک سکانس گیرا در یک فیلم سینمایی، بر پردهی چشمانم مرور میشود؛
کمی پایینتر از ایستگاه اتوبوس ایستاده بودیم که من و پسر دوسالهام سوار تاکسی یا اتوبوس شویم، هرکدام که زودتر آمد، تا سریعتر به خانه برسیم.
بیتوجه به اطراف و افراد دور و برم، فقط به خیابان چشم دوخته بودم و ماشینها را برانداز میکردم. نگران پسر کلاس اولیام بودم که نکند از مدرسه برسد و پشت در بماند.
از هفت صبح در تکاپو بودم. محمدعلی را با هزار ترفند از خواب بیدار کردم. لباسهای مدرسهاش را آوردم و در بستن دکمهها کمکش کردم. کیفش را هم باهم آماده کردیم و بعد از تکمیل کردن تکلیفهای مانده از دیروز، راهی مدرسهاش کردم.
محمدحسن هم بیدار شده بود. صبحانهاش را دادم، لباسهایش را تنش کردم و با یک کیف پر از خوراکی و کتاب کودک و پوشک و لباس، راهی جلسه مادرانه شدیم. برنامه تا ظهر طول کشید. خیالم از ناهار راحت بود. از شام دیشب چند تکه کوکوسبزی باقی مانده بود.
در افکار خودم غوطهور بودم که جلو آمد و سرِ صحبت را باز کرد. پیرزن قد خمیدهای که چند قدمی من ایستاده بود، اما انگار ندیده بودمش.
جلو آمد و گفت: «اتوبوس اینجا همیشه دیر میاد؟
✍ادامه در بخش دوم؛
۲۷ آذر ۱۴۰۲
✍بخش دوم؛
من الان یک ساعته اینجا ایستادم. اومده بودم بیمارستان برای سنجش تراکم استخوان.»
گفت و گفت و گفت...
«از پنج صبح از خونه اومدم بیرون. مطب دکترم جای دیگه بود، اومدم اینجا تست بدم، بعدش رفتم دمپایی طبی خریدم، حالا دیگه ماشین نیست برگردم.
تاکسیها هم که مسافر نمیبرن، همه سرویس مدرسه شدن...»
همینطور که گوش شده بودم برای صحبتهای پیرزن، پسرم دستش را از دستم کشید و به سمت خیابان دوید.
دنبالش دویدم و دستش را گرفتم. برگشتیم سرجای قبلی در کنار خیابان منتظر ایستادیم.
دوباره به چهرهی پیرزن نگاه کردم، لبخند تلخی روی صورتش پهن شده بود. تا آن لحظه بیشتر به دندانهای مصنوعی سفید و مرتبش از میانهی لبهای چین خوردهاش نگاه میکردم.
اما حالا چشمانش توجهم را جلب کرد. همینطور که به دوردستها نگاه میکرد با صدایی آرام اما نه از روی آرامش، زیر لب گفت: «الان متوجه نمیشی چی میگم. اینهمه زحمت بکش بچه بزرگ کن. آخرش اینطوری برای ماشین یک ساعت کنار خیابون معطل بشی.»
این جمله را که میگفت، بغض گلویش را گرفت و مکثی کوتاه کرد. موج اشک به کمکش آمد و راه نفسش را باز کرد.
حالا بیشتر به چشمانش نگاه میکردم، به گَردِ غربت عجیبی که روی صورتش نشسته بود.
تازه فهمیدم منشا درد و ناراحتیاش از کجاست!
پرسیدم: «چندتا بچه داری حاج خانوم؟»
با همان لبخند تلخ، کشدار جواب داد: «پنج تا.»
در جوابش با تردید گفتم: «خدا حفظشون کنه!»
واقعا ناراحت شده بودم، نمیدانستم چه بگویم!
انگار من و پیرزن در اتاق شیشهای نشسته بودیم و سر و صدای خیابان را نمیشنیدیم، غیر از من و پیرزن و پسر دوسالهام هم هیچ چیز و هیچکس آنجا نبود.
یکباره به ذهنم خطور کرد، دستم را در کیفم فرو بردم و گفتم: «الان براتون تاکسی اینترنتی میگیرم. راحت تا جلوی درِ خونتون برید.»
فورا جواب داد: «نه! دستت درد نکنه مادر، الان دیگه خونه نمیرم. میخوام برم مسجد. حاجآقا میاد سه شبانهروز نماز قضا و یه نماز آیات میخونیم.»
تا قبل از ملاقات با پیرزن میخواستم برای سرنخ غربت، از تجربه زندگی یکسالهام دور از خانواده بنویسم. اما لمس غربت پیرزن برایم عمیقتر و دردناکتر بود...
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
۲۷ آذر ۱۴۰۲
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
آسانسور موسسه توسط یک آدم خوشذوق صداگذاری شده!
اگر از پایین بریم بالا، یه مداحی.
از بالا بریم پایین، یه مداحی دیگه.
صبحها صلوات هم پخش میکنه و شبها سلام به اباعبدالله.
خلاصه این سوژهای شده برای زهرا کوچولوی ما.
به مناسبت ایام فاطمیه، آسانسور مداحی معروف تسبیحات حضرت زهرا(س) رو پخش میکنه.
«روی لبها نور و قدر و کوثر و طه»
زهرا تکرار میکنه:
- روی لپ تاپ ...
مامان! لپ تاپِ تو رو میگه!
مامان! نورا و دوثر و طاها (اسم دوستاش) رو میگهها!
«تسبیحات حضرت زهرا»
- الانم داره منو میگه.
«صلی الله علیک یا فاطمه»
- اینم فاطمه خودمونه.
«الله اکبر در راه علی ....»
- اینم داداش علیِ ماست!!
صلوات هم که پخش میشه،
هر چی محمّد میشناسه ردیف میکنه.☺️
بعد برمیگرده به داداش وسطی میگه: «امیر ولی تو رو اصلا نگفت.»😅
#مرجان_الماسی
جان و جهان ...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
۲۸ آذر ۱۴۰۲
#الکم_دولکم_چرخ_و_فلکم
عطر چوب دارچینِ غوطهور توی خورش قیمه، هوای خانه را بغل کرده بود.
پسزمینهی این عطر و بو ولی، اصلا دلچسب نبود.
خانهای پوشیده از انواع اسباببازیهای سرکشی که گستاخانه گلهای قالیهای خانه را زیر پا نهاده بودند.
این بو باید توی خانهای میپیچید که زمینش پوشیده از گلهای گلستان فرش بود.
ولی حالا فرشهای خانه از تمامی چارچوبهای بزرگترها فارغ بودند؛ آنها زمین بازی کودکان شده و از ذوق کودکانهشان لبریز گشته بودند.
خواستم شماتتشان کنم. گلایهوار از بذرپاشی آجرهای خانهسازی که مثل دستهگل هزاربرگ توی خانه پَرپَر شده بودند، برایشان منبری از یک مادر خسته بروم.
صبر کردم. همانطور که طومار بی ثمریِ منبرهای روزهای قبلم توی سرم ورق میخورد، به میانهی خانه رفتم.
دانه به دانه صدایشان کردم. فارغ شدم از تمام بههمریختگیهای جهان خانهام.
دست در دستشان روی یک گردی فرضی که گاه پیچ وتاب میخورد، خواندم:
«الکم، دولکم، چرخ و فلکم
الکم دولکم، چرخ و فلکم
دست دست دست
پا پا پا
حالا دستا به بالا
حالا دستا به پایین»
لبخند که چال بست روی لبهایشان،
ذوق و شور که شره کرد از چشمهایشان،
بلند گفتم: «حالا باید بدو بدو وسایل مربوط به اتاقتونو از اینجا جمع کنیم بذاریم سرجاش.»
✍ادامه در بخش دوم؛
۲۹ آذر ۱۴۰۲
✍بخش دوم؛
همه مشغول پر کردن دستهایشان شدند. چنان حریصانه، انگار که توشهی هرکدام بیشتر باشد سهمش از شادی هم بیشتر میشود.
میانهی جمع کردن دوباره دستهایم را باز کردم.
«الکم، دولکم، چرخ و فلکم
حالا بشین تو
حالا پاشو تو
پای راست بیاد جلو
پای چپ بیاد جلو
باز بدویین وسیله بردارین ببرین اتاق.»
و باز دستهایی پر از اسباببازی که راهی اتاق شدند و صدای خندههای صاحبانشان، از هم پیشی میگرفت.
حالا همه دراز کشیدهایم.
مشعوف از بوی چوب دارچین، کنار عطر برنجی که آرام روی گاز نفس میکشد.
توی خانهای که گلهایش، غرق در آغوش گلستان فرشهایند.
#رضوان_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
۲۹ آذر ۱۴۰۲
#دختری_که_نمیشناختم!
امروز رفتم سر کلاس ششم، درس نویسندگی خلاق. درباره شخصیتپردازی در داستان صحبت کردیم؛ اینکه چگونه فکتها و توصیفاتی که در نوشتههایمان میآوریم، تصویری در ذهن مخاطب از شخصیت داستان ایجاد میکند.
از بچهها خواستم درباره شخصیت دختری که توصیفش میکنم تصویرسازی کنند.
«دختری که پدر معروف داره.»
از بچهها پرسیدم: «معروف مثل چه کسی؟»
گفتند: «فوتبالیست، بازیگر، رهبر، نویسنده، خواننده، دکتر و...»
گفتم: «پدر معروفش، دشمن هم زیاد داشت. مثلا فکر کنید دانشمنده، چیزی اختراع کرده که فقر رو از بین میبره و ابزار و ادوات جنگی رو از کار میندازه.
دخترِ این مرد معروف، در برابر دشمن ازش محافظت میکنه. گاهی میره مخفیانه از اجتماعِ ثروتمندانِ کینهجو برای پدر خبر میاره. گاهی در حمایت از پدر روشنگری میکنه و مردم رو آگاه میکنه. مهربان و شجاعه، و لطافت دخترانه هم داره. یکبار یکی از دشمنان پدرش آدم فرستاد ترورش کنند، خدا رو شکر جان سالم به در برد.»
و خیلی جزییات دیگر در مورد این دختر عزیز گفتم.
«حالا این دختر از نظر شما چه شکلیه؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
۲۹ آذر ۱۴۰۲
✍بخش دوم؛
بچهها این دختر را نقاشی کردند و هی کنجکاوانه میپرسیدند: «همچین دختری واقعا وجود داره؟ کتابش هست؟ فیلم سینماییه؟ انیمیشنه؟»
در پایان گفتم: «اسم شخصیت ما زهرا دختر محمد مصطفی(ص) است.»
آب یخ ریختم روی سر بچهها.
گفتند: «خانم چرا زودتر نگفتید؟ ما براش شلوارک کشیدیم.»
یکی گفت: «خانم، بیحجاب کشیدیم.»
چند نفر گفتند: «خانم! آخه این چیزهایی که گفتید رو فقط ما از دختر خارجیا تو فیلما دیدیم.»
چند نفر نقاشیهایشان را جمع کردند و به من نشان ندادند.
چند نفر دخترهای سرلختی که کشیده بودند را کنار گذاشتند و دختر چادری کشیدند.
گفتم: «شاید درست حدس زدید و ایشون موهای بلند داشته، مثل یکی از همسران پیامبر که موهای بلندی داشتند. موی نقاشیهاتون رو نچینید!»
یکی از دخترها پرسید: «یعنی باباشون اجازه میدادند این کار را بکنند؟» گفتم: «ظاهراً بله.»
و زنگ خورد. همه رفتند...
#زینب_ایمانطلب
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
۲۹ آذر ۱۴۰۲
#یلدای_قد_کشیده
یلدا من را میبرد به تمام شبهای طولانیای که نفهمیدم چرا طولانی است؟! مگر چند دقیقه بیشتر اینقدر سر و صدا دارد؟ یلدا همیشه در خانوادهی ما مثل بقیهی شبها بود. مادرم سعی میکرد یکتنه پای سنتها بماند و دل ما را شاد کند. شب یلدا تخمهای بود و شاید آجیلی و همین...
مادر از هندوانهای میگفت که آن زمان مادربزرگ مقید بود برای این شب پیدا کند و من با چشمهای گرد شده یاد سردی هندوانه و هوای سرد و دلدرد میافتادم.
یلدا ترین شب زندگی من، شبی بود که دختر اولم نه ماهه بود. قبل از محیا من چه میدانستنم که چنین رسمی میتواند مهم باشد! نه همسرم، نه پدرم، نه برادرم هیچکدام این روز را آدم حساب نمیکردند.
بعد از محیا زندگیهای دیگری را از قاب رسانه دیدم و همانجا بود که شدم تعبیر شعر:
«ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند، دل کند یاد»
دوستم میخواست ژلهی انار درست کند، آن یکی دنبال دستور کیک اسفناج بود تا سبز باشد و یک جوری شکل هندوانه را ازش دربیاورد. دیگری کدوحلوایی را به چند روش له شده و برشخورده و گل شده پخته بود، و همگی سِت لباسهای سبز و قرمزشان را تحویل گرفته بودند و دکور خانه را با هر چیز قرمز و سبزی پوشانده بودند. خیلی آرام در درون من حسرتی عمیق نسبت به همهی اینها شکل میگرفت بدون اینکه بخواهم.
✍ادامه در بخش دوم؛
۳۰ آذر ۱۴۰۲
✍ بخش دوم؛
آن شب همهی خانه را رفت و روب کردم. لباسهای قشنگ خودم و محیا را به تنمان کردم، آهنگ یلدای حامد همایون را بلند پخش کردم. برای محیا میخواندم: «آخ! تو شب یلدای منی!»
همسرم که از راه رسید، تمام وجودم ذوق و شادی بود. وقتی گفت شب را نمیماند، چون فشار کار بالاست و باید شب را هم کار کند، تمام ترانهی یلدا توی دهانم ماسید. نمیدانستم این حجم از ناامیدی را در خشم بریزم یا در غم! عوضش با چند آه و غر، در رضایت ریختم و به منزل پدری رفتم.
آن شب، خواهر بزرگم که خودش خانوادهای بزرگ دارد، مادر و پدرم را به منزلش دعوت کرد. من هم که همیشه نخودی همه مجالس بودم با آنها رفتم. تنها شب یلدای زندگی که در یادم ماند، همان شب بود. پسرها و دخترهای خواهرم، به همراه همسرانشان و فرزندانشان همه جمع بودند. من در بین آنها احساس آشنای خوشبختی، در عین غربت داشتم؛ مثل برچسبی که خودش نمیچسبد ولی با چسب نواری خوب میچسبد. تنها کسی که بدون همسرش آنجا بود، من بودم. اما تمام تلاشم را کردم تا خاطرهای شیرین را در ذهنم حک کنم و به کوچکترین تلخی هم اجازه ورود ندهم.
چهرهی کوچک محیا جلوی چشمم است که لبو میخورد و تمام دست کوچولوی تپلیاش صورتی شده بود. انگار یک حجم صورتی خوشرنگ، لب و دست کوچکش را پیوند داده بود.
این روزها ولی خیلی چیزها عوض شده؛ محیای کوچولو هشت سال قد کشیده است، خواهر و برادرش چهار سال قد کشیدهاند. حس میکنم من هم قد کشیدهام، طوری که چنین حسرتهایی خیلی آرام از دلم میریزند. حسرت شاهنامهخوانی، فال حافظ، جمعهای بزرگ و گرم خانوادگی، خریدهای متنوع و پختوپزهای اناری.
شب یلدای امسال نمیخواهم به دنبال حسرتهایم بدوم. انگار من قد کشیدهام، چون روی تپهای از حسرتها ایستادهام.
شاید قصهای از شاهنامه برای بچههایم بخوانم. شاید برایشان فال حافظ بگیرم. شاید قصهی شبی طولانی را بگویم که به خورشید چشم باز کرد و مثل همیشه برایشان از غربت مهدی بگویم که بالاخره چشمش به خورشید ظهور روشن میشود. بعد محیا بگوید: «چرا نمیاد؟ امام مهدی دیگه غریب نیست، ما رو داره.» و من طوری بغض کنم که گلویم درد بگیرد و خوف و رجا ناخودآگاه در کلماتم بریزد. با چشمان پر از اشکم کودکانه به او نگاه کنم و بپرسم: «واقعا؟ یعنی میشه؟!»
#سیده_حورا_صداقت
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
۳۰ آذر ۱۴۰۲
#زلزلهی_یلدا
از لایِ درِ اتاق خواب، نگاهی خریدارانه به پذیرایی انداختم. تمام ضلعهای آن مستطیلِ لذتبخش را خانواده پدریام پر کرده بودند. ردیف دوم باید مینشستم.
نگاهم رویِ یک جا به مساحت یک متر مربع برق زد. شنل قرمزیام را بغل گرفتم و با دو قدم بلند از میانِ تکیهزنندگان به پُشتی، خودم را به آن جا رساندم. عذرخواهیِ کوتاهی بابتِ نشستن جلوی خواهرم کردم و نشستم.
عزیز، صدر مجلس روی همان تختِ پادشاهیاش نشسته و حواسش بود که آجیل و شیرینی به دستم برسد.
مثلِ پرگار در مرکز دایره نشسته بودم و سرم
به هر جهت میچرخید، و با همه حال و احوال میکردم.
صدای کسی به آن یکی نمیرسید.
پدرم پسته را باز کرد و به عزیز داد.
کف دستم را بوسیدم و از دور، روی گلهای قاصدک برای عمو فرستادم.
کوچکترها در اتاق بودند و ارکستر سمفونیک مستقلی تشکیل داده بودند، غرق در دنیای خودشان.
کم کم به دقیقهی طلایی شب نزدیک میشدیم.
دستی به روسری و چادرم کشیدم و تکهی هندوانه را در دهان دخترکم گذاشتم.
صلهرحم انتخاب جذابی برای گذران آن دقیقهی تشویقیِ خدا در شب یلدا بود.
توجهِ دخترعمه را که آن طرف دورهمی نشسته بود، با تکهی پوست پرتقالی به خودم جلب کردم.
برگشت تا با تَشر به مجرم نگاه کند. با قیافهی خندانِ من که روبهرو شد، تمامِ صورتش خنده شد.
جوانترها همچون تماشاچیان اِستادیوم آزادی در دِربی مشغولِ کُریخوانی بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
۱ دی ۱۴۰۲
✍بخش دوم؛
عمه بزرگه به عمهی کوچکتر، دودکردنِ بوی آشنایِ دفع چشمزخم را یادآوری کرد.
لیلا و سعیده، نوههای تازه مادر شدهی عزیز، تخمه میخوردند و درگوشی صحبت میکردند. گاهی صدای خندهشان بلند میشد.
فاطمه، دختر عمویشان با خندهی ریزی لب میگزید: «آرومتر بخندین، مردا نشستن!»
سینیِ چای با دستانِ محمدرضا پذیرایی را طواف میکرد.
چایهای خانهی عزیز با پولکی که حُکم شیرینی خامهای را داشت، شیرین میشد.
پوستِ خیارم را از تَنش سَبک میکردم که نیم قدمی به جلو فرستاده شدم. اَبروهایم در هم رفت و به سمت خواهرم که پشت سرم نشسته بود، برگشتم.
ایستاده بود. همه ایستاده بودند. از هرجایِ پذیرایی صدایی بلند بود. هرکس به دنبالِ خانوادهی کوچکش میگشت. مردها دیگر تماشاچیانِ دربی نبودند. خودشان در وسط مستطیل سبز پا به توپ بودند.
اسمِ زلزله را که از دهان عمه شنیدم، فهمیدم زمین طغیان کرده و مرا به جلو هُل داده. چشمِ مادرانهام فقط دخترکانم را جستجو میکرد.
به اُتاق کودکان رفتم و با خود به سمت خیابان همراهشان کردم.
مثل عقاب، جوجههایم را به زیر بالها گرفتم و در راهرویِ منتهی به بیرون از آپارتمان که همه مثل بیخانمانها به آن پناه برده بودند، وارد شدم.
در لحظات خروج بودم که چشمم به چشمانِ آرامش که از روی تخت به این همه هیاهو زل زده بود، اُفتاد. دخترعمویم کنارش روی تخت نشسته بود و دستش را در دست گرفته بود.
عزیز به ما اِسپندهای روی آتش که به هر سو میدویدیم، مثل فیلم سینمایی نگاه میکرد.
خجالت کشیدم.
قدمهای سریع برداشتهام را آرام سمت تختِ عزیز برگرداندم.
پایینِ تختش نشستم.
همه برگشتند.
اگر قرار بود عزیز در خانه، زیر آوار بماند، ما همه میماندیم...
خانه آرام شد. زمین هم آرام گرفت.
شب به درازایِ یلدا رسید و حافظ در دستانِ همه، تَفأل میخورد.
عمه، سینی چای سرد شده را با چایهای گرم و پولکی شیرینِ خانهی عزیز جابهجا کرد.
چای میخوردیم و حرکاتِ هرکس موقع فرار به خیابان را مثل برنامه نَوَد وسط گذاشته بودیم و آنالیزش میکردیم و میخندیدیم.
زلزله آمد و رفت. جمع ما اما، از هم گسسته نشد.
سالهای بعدش باز هم یلدا آمد، با اینکه عزیز رفته بود؛ جمع ما را یادِ عزیز و خانهی بابا گردِ هم جمع کرد.
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
۱ دی ۱۴۰۲
*#ای_حافظ_شیرازی_تو_محرم_هر_رازی
ما هیچ سالی از این رسمها نداشتیم. نمیدانم چطور شد که بابا شب یلدای آن سال دیوان حافظ را آورد و یکی یکی برایمان فال گرفت...
البته مادرِ پدرم، مامانجون، انس خاصی با دیوان حافظ داشت؛ وقتی میخواستم رشته معارف اسلامی را، سال دوم دبیرستان، انتخاب کنم سریع دیوان حافظ را آورد، حمدی خواند و آن را باز کرد. من درخشش چشمانش را خوب یادم هست. بلند خواند: «دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدا را» و آن موقع بود که بهبهگویان به من تبریک گفت.
ولی بابا از این عادتها نداشت.
آن شب همه خانهی مامانجون جمع بودند. عمهها و خانواده عمو و خانواده ما. میگفتیم و میخندیدیم.
پوست تخمهها ذره ذره زیاد میشد و به جمع پوست میوهها میرفت.
من اما نفسم سخت بالا میآمد؛ چند ماه دیگر دخترم، زهرا، قرار بود چشممان را به جمالش روشن کند.
روی مبل برایم راحت نبود. دوست داشتم دراز به دراز کف زمین میافتادم و کمرم را راست میکردم، ولی از حرف بابا کمرم خود به خود راست شد؛
- همه نيت کنید.
✍ادامه در بخش دوم؛
۲ دی ۱۴۰۲
✍بخش دوم؛
سرم به سمتش چرخید. دیوان حافظ را که در دستش دیدم به نظرم مردمک چشمم هم گشاد شده بود.
سکوت بینمان رخنه کرد. اول خودش نیت کرد و قناری دستش ورقی از اوراق دیوان را جدا کرد:
- دلِ من در هوایِ روی فَرُّخ
بُوَد آشفته همچون مویِ فَرُّخ
اول همه مانند استادان ادبیات بهبه میگفتیم ولی کم کم که بابا پیش رفت جریان خندهدار شد:
- بجز هندویِ زلفش هیچ کس نیست
که برخوردار شد از روی فَرُّخ
لبهایمان خود به خود کش آمده بود:
- سیاهی نیکبخت است آن که دایم
بُوَد همراز و هم زانوی فَرُّخ
لبهای خود بابا هم دیگر پرانتزش باز شده بود که با گفتن «آقا شهاب! راستشو بگو، فرخ کیه؟»ی مامان، سکوت خندهها شکست!!
مسخرهبازیها گل کرد. عمه ریحانه شیطنتآمیز نچ نچ میکرد و عمو میگفت: «فکر کنم منظورِ خواجه، آقای فرخه که هفته پیش داداش ازش پول قرض گرفته.»
و رو کرد به مادرم:
- محدثه خانم اصلا نگران نباشیدا!!
وسط خندهها بابا گفت:
- ریحانه تو نیت کن!
و قائله را ختم کرد.
ما کوچکترها مسخربازی راه انداختیم که عمه مشخصات همسر آیندهات را از حافظ بپرس!!
«مرض»ی نثارمان کرد و مؤکد گفت فعلا قصد ازدواج ندارد.
بابا صدایش رابلند کرد که «بگیرم؟»
عمه ریحانه سر تکان داد و دوباره دستهای بابا بین صفحات دیوان حافظ، قرعهکشی کرد:
- سینه از آتش دل، در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطهٔ دوری دلبر بگداخت
جانم از آتشِ مهرِ رخِ جانانه بسوخت
خندهکنان به عمه نگاهی کردیم که چشمغرهای بهمان رفت، ولی با بیت بعدی خودش و هر کس را نگاه میکردی میخندید:
- سوز دل بین که ز بس آتش اشکم، دل شمع
دوش بر من ز سر مِهر، چو پروانه بسوخت
همه داشتند مرموزانه به عمه نگاه میکردند که نجاتش دادم؛
- بابا حالا برا من میگیری؟
- چرا که نه، نیت کن!
در دلم به نوزادی که نمیدانستم چه شکلیست فکر کردم، به خودم و محمد؛ اینکه عاقبتمان چه میشود؟ که صدای بابا به گوشم بوسه زد:
- ترسم که اشک در غمِ ما پردهدر شود
وین رازِ سر به مُهر به عالَم سَمَر شود
گویند سنگ لَعل شود در مَقامِ صبر
آری شود، ولیک به خونِ جگر شود
- گوش میکنی فاهمه؟
یعنی «عجب شعريست!» و سرم را تکان دادم.
- خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دستِ غم خلاصِ من آنجا مگر شود
از هر کرانه تیرِ دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
دیگر کسی مسخرهبازی درنیاورد و نخندید.
شاید هم کسی جرأت نکرد میان «بهبه» گفتنهای عمیق مامانجون فکاهی راه بیندازد.
من اما سعی میکردم بیتی از این غزل را حفظ کنم که بعدا بتوانم عمیقتر بخوانمش:
- ای جان حدیثِ ما بَرِ دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیایِ مِهر تو زر گشت رویِ من
آری به یُمْنِ لطفِ شما خاک زر شود
نمیدانم چرا بابا -مثل قبلیها- غزل را نصفه رها نمیکرد:
- در تنگنایِ حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غیرِ حُسن بِباید که تا کسی
مقبولِ طبعِ مردم صاحب نظر شود
اصلا نمیدانم چرا مجلس سنگین شده بود؟
- این سرکشی که کنگره کاخِ وصل راست
سرها بر آستانهٔ او خاک در شود
حافظ چو نافهٔ سرِ زلفش به دستِ توست
دم درکش ار نه بادِ صبا را خبر شود
غزل که تمام شد. بابا دیوان را کنار میز گذاشت و گرسنگی را بهانه کرد. به حرف عمه هانیه که میخواست فال بگیرد هم توجه نکرد.
به دستور مامانجون همه بسیج شدند برای انداختن سفره و پهن کردن بساطش!
◾️◾️◾️◾️◾️
دیگر آن شب تکرار نشد، دیگر من نتوانستم در جمعهای خانوادگیِ شب یلدا باشم و به گفته مامان دیگر بابا بعد از آن توی جمع فالی نگرفت.
اما از آن روز به بعد هر کس میگوید یلدا، ياد نگرانیام برای عاقبت بخیری میافتم و حافظ زیر لبم زمرمه میکند:
«از هر کرانه تیرِ دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود...»
#سیده_معصومه_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
۲ دی ۱۴۰۲
#غربت
#روایت_دوازدهم
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: روایت زندگی در غربت
#بیچراغ_گِردِ_شهرِ_غریب
اوایل با هر حرف و خندهشان بغض میکردم! خیال میکردم دارند به سخرهام میگیرند. این حس ناخوشایند، تجربه جدیدی برایم نبود. زخمی کهنه از دوران مدرسه بود که داشت از نو، جان میگرفت و سر باز میکرد.
هفت ساله که بودم، وقتی وارد محیط مدرسه شدم متوجه شدم که هم سن و سالان من به زبان دیگری تکلم میکنند به نام عربی. زبانی که نه چیزی از آن میدانستم و نه میفهمیدمش. و حداقل تا انتهای دوران راهنمایی، دو واژه روحم را خراش میداد: «لریه»، «عجمیه». عبارتهایی که از دهان بعضی دختربچههای عرب برای تمسخر من که همزبانشان نبودم، خارج میشد.
سالها گذشت تا بتوانم زبان آنها را بفهمم، فقط در حد درک معنی نه بیان و گفتار. البته برای آنها هم همین رنج و مشقت برقرار بود. آنها در مدرسه باید فارسی میآموختند.
یادم است روز اول مدرسه، دور و برم پر بود از دختربچههایی که حاضر نبودند از مادرشان جدا شوند و با گریه توی صف تقسیمبندی کلاس به مادرانشان چسبیده بودند، بعد از تقسیم کلاسی داخل کلاس نمیآمدند و مدام گریه میکردند.
✍ادامه در بخش دوم؛
۳ دی ۱۴۰۲
✍بخش دوم؛
مادرانشان هم با چشمان اشکی سعی در آرام کردنشان داشتند و میگفتند: «روح فی الکلاس، أنا منتظرچ خارج الکلاس» (برو توی کلاس، منم بیرون از کلاس منتظرت میمونم.)
با بوسه و کلی محبت بچهها را که پر از ترس و تردید بودند، راهی کلاس درس میکردند و معلم هم که نگاه مضطرب بچهها را میدید، به ناچار در کلاس را باز میگذاشت تا دانشآموزان مادرانشان را ببینند و آرام شوند.
معلم کلاس اول ما خودش هم عربزبان بود و این چقدر خوب بود. بسیار باحوصله و مهربان، با بچهها به زبان محلی خودشان حرف میزد و آنها را آرام میکرد. از روی دفتر حضور و غیاب فهمیده بود که توی کلاسش همه عربزبان و یک نفر بختیاری است. با من هم مهربان بود و از من میخواست با بچههای کلاس فارسی صحبت کنم تا زبانشان راه بیفتد. اما خیلی زود متوجه شد که من فقط گویش محلیام را بلدم و فارسی رسمی کشور را بلد نیستم.
مثلا یادم است به بخش کردن کلمات که رسیدیم، به من گفت: «فاطمه! کلمه «چای» را بخش کن». من گفتم: «چو یی». معلمم خندید و گفت: «نباید بگی «چو یی» باید بگی «چا یی». آنجا بود که فهمیدم گویش من مشتق شده از زبان فارسی است و با فارسی معیار، تفاوت دارد.
ماهها گذشت و با یادگیری الفبا و کلمات و جملات فارسی، هم من و هم همکلاسهای عربزبانم به ساحل امنیت و آرامش رسیده بودیم. راههای ارتباطی میانمان زنده شد و تعاملاتمان شکل گرفت. با هم حرف میزدیم و میخندیدیم و بازی میکردیم و در پی تعاملاتمان، فرهنگ و آداب و رسوم یکدیگر را یاد گرفتیم.
حال، سالها گذشته بود. من ازدواج کرده بودم و به زادگاه همسرم، با مردمی متفاوت، فرهنگی نو، آداب و رسومی که برایم تازگی داشت و البته زبانی جدید، کوچ کرده بودم.
زبانی اصیل، ایرانی و کهن. زبانی که خود گویش بختیاریها هم، مشتق شده از آن است، زبان لری.
تازهعروس که بودم، با مادرشوهرم به خیاطخانه سر کوچه رفتیم. خانم خیاط که همسایه ما محسوب میشد، شروع کرد به گفتوگو و تبریک با این جملات: «ای نوم خدا، و خیر و خوشی، سلامت بایین. خاله عروست کو یه دیدی؟» (به نام خدا (یعنی چشم زخم نخوره)، به خیر و خوشی، سلامت باشید، خاله عروست رو کجا دیدی؟)
این تازه بخش خوب و قابل فهمی از مکالمه بود.
سخت آنجا بود که بعضی کلمات غلیظ لری را استفاده میکردند. مثلا مادرشوهرم از خیاط پرسید: «گرژک رم د کو یه بسونم؟» (دکمه برم از کجا بخرم؟)
و خیاط گفت: «خاله ایواره رو د می دو آرش یه دکو تازه واز بیه چی یا جدید آورده». (خاله بعدازظهر برو به میدان آرش، یه مغازه تازه باز شده، چیزهای جدیدی آورده).
یا جاری خودم که لکزبان است، وقتی میخواست بگوید «بریم خانه» میگفت: «بچیم مال» یا «بچیم بان».
در غربت، وقتی زبان را ندانی، انگار در ظلمات بیچراغ به راه افتادهای.
کمتر سخن گفتم، بیشتر شنیدم و خوب دقیق شدم به رفتارشان. به آب و نان چه میگویند؟ فعلها را چگونه صرف میکنند؟ ساعت و روز و شب را چطور از هم تمیز میدهند؟
و این اولین چالش من بود در غریبی غربت!
یادگیری زبان!
#ف_ح
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ...
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
۳ دی ۱۴۰۲
جان و جهان
#سفید_سیاه_خاکستری با تمام خودم، برایش سفره چیده بودم. بعد از یک هفته دوری، حالا قرار بود با هم همس
#به_قلم_شما
ضمن تشکر از جانوجهانیهایی که دست به قلم شدند و برای روایت بالا، ادامه نوشتند؛
طبق قرار قبلی، از بین پایانهایی که برایمان ارسال شدند، دو نمونه بدیعتر را در کانال منتشر میکنیم.
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
۴ دی ۱۴۰۲
#سفید_سیاه_خاکستری
#ادامه_اول
برگشتم سر سفره. خودم را انداختم روی زمین. دو ساعت کنترل کرده بودم خودم را که یک قاشق هم نخورم، که مثلا گرسنه باشم و با هم غذا بخوریم، آرایشم هم خراب نشود.
دست و پایم از شدت ضعف میلرزید، مثل گرسنگان سومالی به غذاها حمله کردم. انتظار طولانی برای غذا و حرص از بیمحلی اشتهایم را چند برابر کرده بود، قبول! ولی نفهمیدم چطور حجم معدهام هم اندازه همه غذا کش آمد! ظرف چند دقیقه اثری از شیء خوردنی روی سفره نبود. به خودم آمدم دیدم دو تا چشم گرد شده هاج و واج نگاهم میکرد؛
- چیه؟ خب گشنم بود.
- یعنی عاشقتم در هر شرایطی شرمندهش نمیشی!
- شرمنده کی؟
پیشانیام را بوسید و غش کرد از خنده:
- حالا کف قابلمت چیزی مونده؟ آخر شب ضعف کردم بخورم.
در حالیکه لیوان آب را سر میکشیدم، سرم را تکان دادم و با بیخیالی حرص درآوری گفتم:
«بعید میدونم چیز به دردخوری باشه.»
#نرگس_سادات_بیننده
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
۴ دی ۱۴۰۲
#سفید_سیاه_خاکستری
#ادامه_دوم
از نوک انگشتان پایم تا قوزک و زانوها و کمر و شکم و ستون فقرات و گونههایم، همه و همه وجود او را طلب میکردند. به اندازهی یک نوازش ساده، یا تعریفی به کوچکیِ «چه خوشگل شدی امروز!!»
وارد غار تنهاییاش که حالا اتاق کوچک خانهمان بود، شدم. روی تخت دراز کشیده و پشت دستش را روی چشمانش گذاشته بود. پاهایش روی هم به شکل عصبی تکان میخوردند. دست آزادش را میان دستانم گرفتم: «من که گفتم اگر خستهای اول استراحت کن، بعد بیا سر سفره.»
- نمیخواستم حالتو بگیرم. فکر میکردم اینطوری توام خوشحال میشی، اما نشدی و حال منم گرفتی.
آرام سعی کرد دستش را بیرون بکشد که محکمتر گرفتمش و گفتم: «منم نمیخواستم ناراحتت کنم. ببین من میفهمم تو ترجیح میدی توی سینما، تبلیغ و تیتراژ رو رد کنی و برسی به اصل فیلم. سر سفره، پیشغذا و مخلفات رو کنار بزنی و وعده رو زودتر نوش جان کنی.
ولی خب ما دونفریم. سر سفره که نشستیم، اگر هردو با هم سیر بشیم و خدارو شکر کنیم و بلند بشیم، قشنگه.» ته مانده اشک چشمم راهی پیدا کرد و مستقیم روی دستش نشست.
لبخند کجی روی لبش آمد. زیرچشمی نگاهی کرد و گفت: «خداروشکر که سفره هنوز پهنه. پاشو ببینم دلت پیش کدوم خوراکی گیر کرده که انقدر دلنازک شدی!!»
#س._ح.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
۴ دی ۱۴۰۲
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
حانیه ۵سالهی ما داشت قسمت سپاه ابرههی فیلم محمد رسول الله رو میدید.
به باباش گفت: «بابا اگه ابرهه خونه خدا رو خراب میکرد، خدا تا آخر عمرش دیگه خونه نداشت؟!!!»🤔😅
#مائده_سادات_ملکی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
۴ دی ۱۴۰۲
#غربت
#روایت_سیزدهم
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#غربتِ_سر_به_مُهر
بین رفقا، حرف از غربت بود و دلتنگی. من هیچ وقت دور از خانوادهام نبودهام، اما چرا اسم غربت که آمد، طعم آشنایی زیر دندانم حس کردم؟ چرا این حس آشوب تنهایی، برایم غریب نیست؟!
نورونهای مغزم دارند حسابی از این تجربه مشترک جیز جیز میکنند. خاطرات مشترک با این حس را یکی یکی کف مغزم میریزند.
نه سالهام. به حساب خودم شعر میگویم، چند خط میشود. همانها را با اعتماد به نفس همهجا میخوانم. برادرم تا حد توان، شعرهایم را مسخره میکند. من حساسم. سر هر چیزی چشمهایم پر از اشک میشود. دلم از تنها بودنم آشوب میشود. اما این حس با نگاه مهربان مادرم و تشویقهای معلمم شیرین میشود.
دانشجو شدهام. با همه دوستم. کنار هر کسی در سلف مینشینم. یک حس مهربانی قلنبه در دلم دارم که میخواهم همه را در قلبم جا کنم. اما حتی یک رفیق فابریک هم ندارم. هیچکس منتظرم نمیماند. هر کسی دست رفیقش را میگیرد، میروند دنبال رفاقتشان. دهانم خشک میشود. فکر میکنم سلف دانشگاه اندازهی تمام کهکشان بزرگ شده است و من اندازهی برنجی که زیر صندلی افتاده، دور انداخته شدهام. ولی باز هم سعی میکنم به بغضها اهمیت ندهم، رفاقت کنم تا تلخ نشوم.
✍ادامه در بخش دوم؛
۵ دی ۱۴۰۲
✍بخش دوم؛
در مهمانی خانوادهی بزرگمان نشستهام. هر کسی سلامی میدهد و رد میشود تا به همصحبتش برسد. من دلم میخواهد کسی بایستد و با من کار داشته باشد. از این فکر احساس حقارت میکنم و تلخِ تلخ میشوم. برای این که تلخی دهانم را شیرین کنم، بلند میشوم و پیش همه کمی مینشینم. از هر کسی مشتی انرژی میگیرم و شاد و خرم برمیگردم. میدانم که حس تنهایی ته دلم کز کرده است، ولی محلش نمیگذارم. همه چیز باید عالی باشد، همه تلخیها باید شیرین شوند.
سحر ماه رمضان است. صدای گوشی را زود خاموش میکنم تا کسی بیدار نشود. تنها مینشینم سر سفرهی پر سکوت سحر. با بغض دستم را بالا میگیرم. در دعایم تصویر خانهای پر هیاهو را به خدا نشان میدهم. تصویری که در آن پدر بالای سفره نشسته است. تلویزیون دعای سحر پخش میکند. بچهها التماس میکنند بیدارشان کنم، تا مثل «بابا» باشند. «بابا» قربان صدقهی چشمهای پفکردهشان میرود که خواب را فدای روزه میکنند.
دلم از این تصویر غنج میرود، ولی هنوز انگار فرشتهها کارهای اداری استجابت دعا را انجام ندادهاند. «بابا»ی بچههای من هنوز خواب است. «بابا» که قرار است الگوی آنها باشد، روزه نمیتواند بگیرد، حال بیدار شدن هم ندارد. حرفی از دین هم برای بچهها ندارد. میدانم در خانهی همهی خانوادهام همیشه سحر و افطار پر از زندگی است. بین آنها راز تنهاییام را سر به مهر نگه میدارم. من تمام لقمههای سحری را با غربت فرو میدهم. غربتی که از بقیهی غربتهای زندگیام بزرگتر و تلختر است و هنوز یاد نگرفتهام شیرینش کنم. غربت دینداری...
#مهدوی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
۵ دی ۱۴۰۲
#غربت
#روایت_چهاردهم
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#من_بی_تو_در_غریبترین_شهر_عالمم
من متولد غربتم. وقتی پدرم مشهد درس میخواند من، حمیده دختر دوم خانوادهای اصفهانی در یک شب برفی که برف تا زانوهای پدرم میرسید به دنیا آمدم.
به سبب شغل پدرم همیشه دور از اقوام و خویشاوندان بودیم و سهم ما از دیدار فامیل پدر و مادرم دو بار مسافرت در طول سال بود، یکبار نوروز و یکبار آخر تابستان.
مسافرت همیشه با شوق شروع میشد و با تلنبارِ غمِ غربتی که به سویش باز میگشتیم تمام میشد.
انتهای همهی مسافرتها مادرم مریض میشد، تبخال میزد و گلو درد بدی میگرفت. حالا که فکر میکنم به گمانم غمباد بود.
مادر، جانش به جان مادرش عالیه خانم بسته بود. سیدهای که همهی زندگیاش را وقف بچههایش کرده بود و با دستِ خالی، بچههای بیپدر را بزرگ کرده بود.
عالیه خانم برای مادرم خیلی عزیز بود و علقهی زیاد بین این مادر و دختر بر کسی پوشیده نبود. امّا روزگار همیشه بینشان نشسته بود، دوری سهم آنها بود و ما هم پاسوز همین تقدیر بودیم.
✍ادامه در بخش دوم؛
۵ دی ۱۴۰۲
✍بخش دوم؛
سالهای نوجوانیام در حاشیهی تهران، شهرکنشین بودیم.
شهرکنشینان در دُز و مقدار غربت با هم تفاوت داشتند. از همه جای کشور آنجا ساکن بودند، اما عدهای که در تهران قوم و خویش یا آشنایی داشتند عصرهای پنج شنبه با اتوبوس زهوار دررفتهای به سوی تهران به قصد دید و بازدید میرفتند. این موقعها شهرک خالی میشد و غمِ غربت تا غروب جمعه ولکنمان نبود.
مادر با اینکه از همه دلتنگتر بود اما چیزی به زبان نمیآورد. جمعهها همهی کدبانوگریاش را میریخت توی سفرهی ناهار تا به دلخوشکنکی، خوشحال باشیم. برایمان کباب میپخت یا تهچین با ریحان و نوشابه. میگفت، میخندید تا ما هم خنده روی لبمان بیاید.
همهی آن سالها چون مادر داشتیم غریب نبودیم.
با اینکه سالها از آن روزها میگذرد، حالا که خودم مادر شدهام، خوشحالم، که مادر و عالیه خانم سالهای آخر عمرشان را در همسایگی هم سپری کردند.
آنها حتی بودن در این دنیا را بیهمدیگر تاب نیاوردند. یک چهلّه بعد از فوت عالیه خانم، مادر ما را برای همیشه تنها گذاشت و از آن روز قصهی غربت من شروع شد، چون دختری که مادر ندارد انگار در تمام لحظات زندگیاش غریب است.
#حمیده_میرزادارانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
۵ دی ۱۴۰۲
#با_این_ستارهها_میشود_راه_را_پیدا_کرد.
«شهروز تازه بدنیا اومده بود. گذاشتمش پیش برادرِ دوسالهش و رفتم سرِ کوچه، کنار فشاری تا لباسهاش رو بشورم.
اومدند و گفتند: «بلند شو، حکومت نظامیه! الان میان میکُشنت.»
گفتم: «تا لباسارو نشورم و کارم تموم نشه بلند نمیشم.»
تمام لباسها رو شستم و به خونه برگشتم.
بدون حضور پدر و مادرم، تو غربت بچهها رو بزرگ کردم.
دختر برادرم، عروس بزرگترم بود. برایِ آقا شهروز هم دختر دوم رو در نظر گرفته بودم، اما اصلا روم نمیشد برم جلو.
به خواهرم گفتم و باهم رفتیم قم. با همون لباس خونگی که به منزل برادر رفته بودم، خواستگاریش کردم و تا عقد هم جلو رفتیم و به تهران برگشتیم.
آقا شهروز خیلی ماموریت میرفت، حتی شب عروسیش بهش زنگ زدن گفتن بیا.
گفتم: نرو، بگو شب عروسیمه.
گفت: نه مادر باید برم.»
حاجخانم دستش را جلوی لب و دهانش گرفت و خوب خندید: «اون شب، من دامادِ عروسم شدم و تا صبح باهم حرف زدیم.
خانومشم خیلی خوب و پایه بود.
درسته، من مادر بودم و بزرگش کرده بودم، اما خانومش بود که پشت و پناه و پر پروازش شد. میشد چهار ماه آقا شهروز خونه نمیومد، ولی خانومش نمیگفت دیگه نرو...»
مادرِ شهید شهروز مظفرینیا، همسفرِ آسمانی حاجقاسم جلوی رویمان نشسته بودند و سعادت همصحبتیشان در هیئت ماهانهی مادرانه نصیبمان شده بود.
پسرم را که در آغوشم بود، نشانِ حاجخانم دادم و گفتم: «حاج خانم نکتهای در مورد تربیت شهید به ما میگید که روی پسرهامون اجرا کنیم؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
۵ دی ۱۴۰۲
✍بخش دوم؛
حاجخانم خندید و گفت: «من کاری نکردم، همش کار خدا بود؛ اما خب بچه که بودند،
همگی به نماز میایستادیم و به بچهها میگفتم شماها ایراد نماز منو بگیرید، منم ایراد نماز شماها رو.
به حرف باباشون هم خیلی اهمیت میدادم؛ روی حرفش، حرف نمیزدم.»
پسرکم، بطری آب را از کیفش بیرون آورده و سمتم گرفته بود تا در آن را باز کنم. همانطور که کمکش میکردم آب بخورد، گفتم: «یعنی شما، همیشه حرفِ همسرتون رو گوش میدادین؟»
حاجخانم ابروهایش را بالا برد، سرش را به تایید تکان داد و در حالیکه به پسرم نگاه میکرد گفت: «برای تربیتِ فرزند، باید با مَردت رفیق باشی.»
شیرین بلند شد و جلوتر آمد: «از خاطرات شهید با سردار هم برامون میگید؟»
حاج خانم مکث کوتاهی کرد و لبخند شیرینی روی لبش آمد: «هیچوقت اسمِ حاج قاسم رو نمیآورد، همیشه میگفت «بندهی خدا».
بندهی خدا غذای رنگارنگ نمیخوره..
هر جا گرسنه شه، تخممرغ آبپز، نون و اَرده یا نون و پنیر که تو کیفش داره رو میخوره.»
گاهی آقا شهروز، زنگ میزد به عروس بزرگترم که پزشک هست، میگفت: «بندهی خدا بیماره چی براش بخریم؟»
برای محافظت از حاج قاسم رفته بود، که مردم روی کمرش افتاده بودند و دیسکش پاره شده بود، اما به من نگفت که این اتفاق افتاده و کمرش به اینخاطر معیوب شده.
برام تعریف کردن، یه ماشین پر از مهمات رو با اون کمر عملکرده خالی کرده و دَم نزده.
گاهی میگفتم: «مادر بمیرم برات یکساعت استراحت کردی، داری دوباره میری؟!»
میگفت: «مادر، من که همون یکساعت رو استراحت کردم. اون بنده خدا همون یکساعتم استراحت نمیکنه. از منم خیلی پر انرژیتره.»
نرگس که سمت راست حسینیه ایستاده بود، از حاجخانم اجازه خواست و پرسید: «لحظهی شهادت چطور برشما گذشت؟»
خالهی شهید که کنار مادر نشسته بود، غرق در اشکِ چشمانش شد و انگار دریای خاطراتش با خواهرزاده در خیالش به تلاطم افتاده باشد، گفت: «پسرش کپیِ خودشه، خیلی شبیهشه.»
مادر، کمی در جایش جابهجا شد، نگاهش از میانِ مجلس به ۱۳ دی ۹۸ رسید و غمِ بیپدریِ نوهها یادش آمد: «شب چله، بچهها منزلمون نیومده بودن و سه شب قبل از شهادت اومدن. بچههای شهید بهانهگیری میکردن و من سه شب متوالی سرگرمشون کردم. شبِ اول، رستوران و شبِ دوم، شهربازی و شبِ سوم، پارک بردمشون، اما همگی پریشانحال بودیم . پدرِ شهید، از همهجا بیخبر به بچههاش گفتن: «پدرتون زیر توپ و تانکه، شماها بهونه میگیرید؟!»
اون شب، تا صبح نخوابیدم. صبح که از اتاق بیرون اومدم، همسرِ باردارِ شهید رو دیدم که گوشی بهدست به سمت آشپزخونه رفت و چند ثانیه بعد، صدای زمین خوردنش به گوشمون رسید و از لحظاتی بعد، شیون و زاری ما شروع شد. اونقدر بیقرار بودم که چشمهام به اندازه یه گردو باد کرده بودن. حتی فرزند شهید هم در شکمِ مادرش تکون نمیخورد.
ما رو برای دیدن پیکر پسرم به مشهد بردن. بعد از دیدن پیکرش، قلبم آروم شد، یه جوری که همه میفهمیدن حالم عوض شده. حتی بچهی شهید هم بعد از اینکه مادرش پیکر رو دید، به تکون افتاده بود...»
فاطمه، برای راحتی مادر شهید، کنارشان روی دو زانو نشسته بود و بلندگو را جلوی دهانشان گرفته بود. پسرک سه سالهاش هم مدام از سر و کولَش بالا میرفت و بهانه میگرفت. دخترِ پرانرژیِ هیئت که مادرِ سه فرزندِ زیرِ پنج سال هست، پرسید: «حاجخانم، خاطرهای از شهید بعد از شهادتشون دارین؟»
برقی در نگاه مادر درخشید و گفت: «از خیابون به همراه عروسم رَد میشدم که موتوری به من زد و بیهوش شدم. آقا شهروز کنارم اومد و تا رسیدن آمبولانس، سرمو روی دستش گذاشت و بدنم رو در آغوش گرفت.
دست میکشید روی سر و صورتم و بعد مثل نوری که شبیهش رو ندیده بودم به آسمون رفت. هنوز ردِ نورش جلوی چشمامه؛ خیلی قشنگ بود.»
- مادرجان، تابهحال شده شهید کمکتون کرده باشه؟
- موقع زایمانِ عروسم توی بیمارستان، خیلی بیقرار بودم. نگاهم به کنارِ در اتاقِ عمل افتاد؛ شهید با کتابِ دعا به انتظار تولد فرزندش، ایستاده بود.
وقتی از حضورش مطمئن شدم، که عروسم بعد از زایمان، با بغض گفت: «عمه! آقا شهروز، تو بیمارستان بود.»
یه بارِ دیگه هم توی مراسم سالگردشون، حرم شاهعبدالعظیم؛ اولین باری بود که بدون آقا شهروز رفته بودم. بیاختیار اشک میریختم. دیدم که پسرم از مزار شهید زمانینیا بیرون اومد و من رو محکم در آغوش گرفت و باهم گریه کردیم.
- مادرجان برامون دعا کنید.
- همهی شمارو دعا میکنم، خودتون و
بچههاتون رو...
#مهدیه_مقدم
#هیئت_مادرانه_بسیج
#مادرِ_شهید_مظفرینیا
#محافظ_حاجقاسم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
۵ دی ۱۴۰۲