#حواسش_به_همه_بود
عزاداری بوشهریها را خیلی دوست دارم؛ حلقه میزنند و با هماهنگی خاصی جلو عقب میروند و بر سینه میزنند و نوحههای خوشآهنگی زمزمه میکنند.
مردانهاش را در سیما زیاد دیدهام و هربار با اینکه لهجهشان را متوجه نمیشوم، اشکم سرازیر میشود و قلبم فشرده.
صبح اربعین شده بود و هنوز سیصد عمود مانده بود. با اینکه دلخوش بودم به اینکه در مسیر پیاده روی هستیم، اما انگار داشتم فریبش میدادم، آرام نمیشد. اشک تا پشت چشمم میآمد و هر بار با دست نیازِ سربازی از لشکر کوچکمان پس زده میشد. به گلو میرفت و بغض میشد. با پای بچهها آمده بودیم و قرار نانوشتهمان هم همین بود؛ اولویت با بچهها باشد، خادمیشان را بکنیم.
خودم را جای خانمهای خدمتگزار در موکبها که میگذاشتم، قلبم میگرفت از گوشهی روسری گزیدنهاشان سر دیگ غذا و مصممتر میشدم که یک قطرهای که از این توفیق نصیبم شده محکم بچسبم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
بابای بچهها درگیر میگرن ناخوانده بود، نیاز به استراحت و استحمامی داشت که بتواند مسیر را ادامه دهد. بچهها و لباسها هم نیازمند رسیدگی و شستوشو. حساب کتاب کردم موقع استراحت بابا من هم به بچهها میرسم.
اولین موکبی که سرویس مناسب داشت توقف کردیم. چنان درگیر شستشوی لباسها و مرتب کردن اوضاع بچهها شدم که یادم رفت اربعین شده. اما انگار کسی حواسش به همه چیز بود. درست مثل مهمانیهایی که مادربزرگ بدون اینکه سر و صدایی به پا کند از آتش زیر غذا تا یه قُل دو قُل بچهها در حیاط را زیر نظر داشت. اگر غذا نخورده بودی، حواسش بود. اگر باردار بودی، پنهانی مشتی پسته در مشت ویارت میگذاشت.
میدیدم که کسی با دستِ شیرخوارم به طلب شیر به نشستن دعوتم کرد؛ انگار میگفت: «عزاداری نکردی، کربلا نرسیدی، قلبت متلاشی میشه... بشین دخترم برات دسته عزا آوردم.»
از ته موکب صدای نوحه بانویی بلند شد. دم گرفته بود با حزن غریبی که در صدایش بود:
«زینب از شام بلا بازگشته کربلا»
کم کم صدای بقیه بلند شد. همنوایش شدند، گردش حلقه زدند. مثل ابیاتی که میخواندند با آهنگی موزون میچرخیدند و سینهزنی پر سوزی راه انداخته بودند. از سوز دل بانوان حرم میخواندند و تک تک نام شهدا بر زبانشان جاری میشد.
به خودم که آمدم کنارشان نشسته بودم و نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
امروز، اربعین که از داغ دل زینب میخواندند روز آخر خادمیشان بود. زنان بوشهری چقدر زیبا و سوزناک عزاداری کردند. اولین بار بود که از نزدیک یک عزاداری بوشهری کامل میدیدم.
از پسِ پردهی اشک، بچهها را هر از گاهی نگاه میکردم. وقتهای دیگر اگر بود نگرانشان میشدم، اما همان مادر بزرگ موکبهای مَشّایه دست بر شانهام میزد که خیالت راحت! عزاداریات را بکن، مراقب پسرکانت هستم.
باورم نمیشد رزق عزاداری ویژه زنانهای درست روز اربعین نصیبم شده بود. شرمنده بودم اما روی ابرها بودم از ذوق و شعف. کم کم حلقه عزاداری تبدیل به صف مرتب و شاد برای عکس یادگاری میشد که پسرم در آغوشم به خواب رفته بود و من شرمنده عمه جانم که خود صاحب عزا بود اما چشمش دنبال زائران...
#نرگس_سادات_بیننده
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دربست
نصف خاطرههایی که دخترها در نیمه دهه هشتاد به بعدْ با دوستپسرهایشان ساخته بودند، من با پدرم داشتم. یعنی خودش میخواست که داشته باشم؛ دقیقاً از همان روز که توی ماشینش نشسته بودیم و انگشت اشاره را کشیدم سمت آن پسر و دختر توی پارک. دختر روی نیمکت نویی نشسته بود و شیفتهوار محو پسر روبهرویش بود. پسر یک پایش را گذاشته بود روی نیمکت و داشت با حرکات زیاد دستهایش حرف میزد. در انگشتهای پسر انگار نخی بود که اجزای صورت دختر را به آن بسته بودند. «بابا این دوتا رو میبینی؟ این دختره هم کلاسی منه!» مطمئنم توی صدایم یا چیدمان کلماتم چیزی نبود که به حسرت و افسوس دلالت کند، اما فرداش پدرم زنگ زد و به ناهار دعوتم کرد. نمیدانم چرا. شاید شیفتگی واقعی دختر و اشتیاق تقلبی پسر حالش را بهم زد، چرا که میدید توی نگاهش به دخترْ مردمک چشمهاش جور خاصی دو دو میزد. همان حالتی که خاص بودنش را مردها از کیلومترها دورتر تشخیص میدهند. حتی گاهی بدون استفاده از حواس پنجگانه.
در طول تمام چهار سال دوره لیسانسمْ هفتهای دوبار میآمد و میایستاد دم در دانشگاه. دستش را که میگرفتم و پشت میکردیم به جمعیت دختر پسرهای توی محوطه که برای نماز و ناهار از کلاسها بیرون زده بودند، حس میکردم همه ما را با انگشت نشان میدهند. همه پر از حسرت و تعجباند؛ حتی مسئول حراست با آن صورت سنگیاش، که هربار از اتاقکش بیرون میآمد و با پدرم سلام و علیک میکرد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اما از یک روز به بعد خودم خواستم که نیاید. روی صندلی کنار راننده نشستم و خواستم که از امروز به بعد توی ماشین بنشیند تا خودم بیایم و بعد با هم برویم؛ حتی گفتم مِنبعد جایی غیر از همان پارک همیشگی و نزدیک دانشکده، بساط ناهارمان را پهن کنیم. برخلاف انتظارم از درخواستم تعجب نکرد، بلکه غمگین شد. خدا میداند وقتی غم توی صورت پدری میآید که تعداد موها و محاسن سفیدش از نصف گذشته، چقدر عمق وحشتناکی میگیرد. دستهایش که آرام از روی فرمان افتاد روی شلوار کهنهی کارش، هول شدم. حتما خیال کرده بود از لباسهای سادهاش، یا از آرم سیاه و علامت زردرنگ تاکسی روی ماشینشْ پیش همکلاسیهایم خجالت کشیدهام. سریع و دستپاچه داستان اشکهای مائده را برایش گفتم. آنقدر پشت هم و نامفهوم صحبت کردم که اولش فکر کرد مائده پدر ندارد. اندوه مثل لکه ابری که از روی خورشید کنار میرود، از توی صورتش پس رفت. آهی از سر خلاصی کشیدم و بهش اطمینان دادم که دارد! آنهم از نوع استاد دانشگاهش! اتفاقا آنقدر دخترش را دوست دارد که شب تولدش با سوییچ یک ماشین صفر غافلگیرش کند. فقط امروز وقتی موقع آمدن به دانشگاه مائده با یک موتوری تصادف کرد هرچه به پدرش زنگ زد، رد تماس داد. آخرش هم که گوشی را برداشت سرش داد کشیده بود که ماشین قبلیات را که دوستپسرت به فنا داد. این هم از خودت!
ولی مائده از دست پدر خودش دلشکسته نبود. پدرش را با همه خوبیها و بدیهایش دوست داشت. کسی که اشک مائده را درآورد پدر من بود. دستم را که از روی شانهاش پس زد، مطمئن شدم که همدردیام را نمیخواهد. حق با او بود. من او را نمیفهمیدم. چرا که او هم نمیفهمید چرا باید پدری آنقدر خوب باشد که وقتی دل دخترش میگیرد ساعت دوازده شب ببردش بام تهران دوردور؛ یا وقتی ساعت کلاسهای جبرانی به شب میخورد، تمام مسافرها و دربستها و مقصدها را رها کند و مستقیم بیاید دنبالش.
پدرم عینکش را روی صورتش جابجا کرد و با لحنی که مردم بالای قبرها حرف میزنند گفت: «سخته آدم پدر داشته باشه ولی یتیم زندگی کنه.» پلاک آبی کوچک «یا صاحبالزمان» که از آینه وسط آویزان بود، تکان آرامی خورد؛ همان که خودم برایش از امامزاده صالح خریده بودم.
پدرم دست کرد توی یقهی پولیورش و از جیب پیراهنش دوتا بلیط سینما درآورد و گرفت سمتم. «گفتن از این به بعد اینترنتی هم میتونین بلیط بگیرین. این سینما آزادی از زمان جوونیای ما هم جای قر و فریها بود.» دستش را که دیگر جوان نبود، گرفتم. انگشت شستم را کشیدم روی جای پینهها و خشکیزدگیهای روی پوستش. خم شدم و گونه آفتابسوختهاش را بوسیدم. کمی از توی آینه ماشین و پنجره بغل راننده، کوچه خلوت را پایید و بعد خندید. سرم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم: «دلم نمیخواد کسی آرزوت کنه بابا.»
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
ترق...یکی دیگر از لیوانهای گل گلی قرمز توسط پسر یک ساله، به جُرگهی لیوانهای شکسته پیوست تا آمار مرگ و میرشان در اینهفته به عدد چهار برسد!
آخر چطور دستش به لیوانها رسیده؟ عقب گذاشته بودم که...
به به! چشمم روشن... پسرک قابلمه را برعکس گذاشته و رفته رویش و قدش به آنها رسیده.
حالا نگران دخترک چهار سالهام هستم، اگر بفهمد یکی دیگر از لیوانهای عزیزش شکسته چه میکند؟!!
شروع گریه با خودش است و تمام شدنش با خدا... از دست هیچکس هم کاری ساخته نیست. پس پیشاپیش به درگاه خود خداوند میروم: «خدایا یه کاریش بکن، مغزم دیگه طاقت گریههاشو نداره.»
دخترک دوان دوان به آشپزخانه میآید، من فرار میکنم به سمت اتاق، یک گوشه پناه میگیرم. سه، دو، یک... خبری نشد!
عه،پس چرا عمل نکرد؟!!!!
آرام آرام سرم را بالا میآورم؛ دخترک عصبانی و دست به کمر وسط هال ایستاده است:
«مامان...مامان...»
خب همینکه به گریه نیفتاده فرج است، میروم به سمتش: «چی شده دخترم؟!»
«گوش کن مامانی! با دقت گوش کن.
دفهی بعدی که رفتی بیمارستان نینی بیاری،
به دکتر بگو یه نینی لیواننشکن بهت بده.»
#نرگس_قوهعود
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#عبور_از_بابالفرات
دو ماه از تولد سی و نه سالگیام گذشته بود. بابا چهار تا انگشت کشیدهاش را محکم دور دست راستم قفل کرده بود. با کف دست گرمای دست مردانهاش را حس میکردم. انگار دخترکی سه چهار ساله باشم که دست در دست پدرش راه میرود...
تاریکی هوا، هُرم گرما را کمتر کرده بود. از خیابانهای شلوغ و از میان «کوچهخوابهای حسین» گذشتیم. صدای نوحههای عربی و بوی دود بساط چای عراقیها در هم میپیچید.
هر چه به حرم حضرت سقا نزدیکتر میشدیم بر تعداد آدمهای سیاهپوش افزوده میشد. نمیدانستیم میشود به سمت بینالحرمین رفت یا نه.
تجربهاش را نداشتیم. نه من و نه بابا.
بابا اولین سالی بود که زیارت اربعین میآمد و من پارسال شب اربعین را در موکب گذرانده و سمت حرم نرفته بودم. سال پیش به رضا قول داده بودم وارد شلوغیها نشوم.
امسال اما حضور بابا دلم را قرص میکرد که جرأت پیدا کنم مثل قطرهای که به رود و بعد به دریا میریزد، به جماعت محزونی که به سمت بینالحرمین میروند بپیوندم.
بابا محکم دستم را گرفته بود و همقدم بودیم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
لحظهای دستانم از دست بابا خارج نشد مگر آن وقت که روبروی بابالفرات جلوی بابا قرار گرفتم و دستانش از پشت، حصاری کوچک اما امن برایم شد تا از سیل عزادارانی که وارد حرم میشدند عبور کنم.
پنکههای آبفشان کار میکردند، اما زورشان به گرمای شهریور کربلا نمیرسید. رد شورهای سفید بر روی پیراهنهای مشکی مردانه دیده میشد.
رسیدیم به بینالحرمین.
اشک روی چشمانم پرده کشید. رو به حرم امام حسین علیه السلام ایستاده بودم و همچنان دستانم در دست بابا.
باید آن لحظه را خوب بخاطر میسپردم. با تمام جزئیات.
بابا با بغض و حیرت به جمعیت نگاه میکرد. بر خلاف همیشه پیراهن سورمهای رنگش روی شلوار افتاده بود. موهای سفیدش را بالا نزده و ریشهایش نامرتب به نظر میرسید.
دلم میخواست صدای بلندگوی بین الحرمین که به هیئت اعزامی از لندن خوشآمد میگفت قطع شود. صدای بابا بپیچد در بینالحرمین و بخواند:
«سرم خاکه کف پای حسینه
دلم مجنون صحرای حسینه
بهشت ارزونی خوبان عالم
بهشت من تماشای حسینه»
و من زیر لب زمزمه کنم:
«حسین جانم، حسین جانم، حسین جان...»
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#هر_چه_که_از_دل_برآید،_لاجرم_بر_دل_نشیند
#زبان_فطرت
با پسرم پایِ تلویزیون نشسته بودیم.
تلویزیون کلیپی از امام خمینی(ره) پخش میکرد.
قسمتی از کلیپ مردم شعار میدادند:
«ما همه سرباز توایم خمینی!
گوش به فرمان توایم خمینی!»✊
محمدحسین با یک ذوقی، محو شعار دادن مردم شده بود.
بلافاصله بعد از شعار مردم، امام خمینی(ره) گفت:
«ما همه سرباز خدا هستیم. نه تو سرباز منی، نه من سرباز توام.»
محمدحسین چند ثانیه با تحیّر سکوت کرد و بعد گفت: «چقدر قشنگ حرف میزنه!!!!
منم میخواستم بگم ما همه سرباز توایم خمینی!...
که امام گفت: 'نه تو سرباز منی، نه من سرباز توام.'»
#زهرا_عباسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دردها_دادی_و_درمانی_هنوز
چهار سال از ازدواجمان گذشته بود. هر چقدر من دوست داشتم بچه دار شوم، همسرم اصلا راضی نبود. فاصلهی زیادی تا ۳۰ سالگی نداشتم. بالاخره همسرم رضایت داد. دوران بارداری احساس میکردم همسرم خوشحال نیست.
فرزند اولم نُه ماهه بود که فهمیدم دوباره باردارم. انگار تمام دنیا را روی سرم خراب کردند. همسرم با تلخی گفت: «چرا گذاشتی ...؟»
قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد.
فرزند دومم دوساله شده بود، اما حرف نمیزد. هرچه میخواست اشاره میکرد و یا جیغ میزد. گاهی صدایش که میکردم اصلا برنمیگشت. سهساله که شد نگران شدم.
دکتر همینطور که نوار مغز، گزارش شنواییسنجی و بقیه پرونده را نگاه میکرد، به توضیحاتم گوش میداد.
- الان سه سالشه اما حرف نمیزنه. صداش که میزنیم هیچ واکنشی نشون نمیده.
دکتر توی پرونده نوشت: «اوتیسم. نیاز به کاردرمانی و گفتاردرمانی دارد.»
برای هر پدر و مادری قبول نقص فرزندشان سخت است. برای من که روزهای بدی را گذرانده بودم، سختتر بود. یکی از مشاورها به جای کلمه اوتیسم از عبارت «ناهماهنگی بین مغز و چشم و حرکات بدن» استفاده کرد و توصیه کرد حتما گفتاردرمانی و کاردرمانی فرزندم را شروع کنم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
هفتهای سه روز و هر روز دو ساعت، کلینیکها و مطبهای دور و نزدیک؛ همه به تنهایی رفتن خیلی سخت بود.
هفتساله که شد نتوانست در سنجش ورود به مدرسه قبول شود. سال بعد، قبل از ورود به مدرسه، به زیارت امام حسین(ع) رفتیم. زیر قبه آقا برایش دعا کردیم.
روز ورود به مدرسه با معلمش صحبت کردم. شرح حال مختصری از فرزندم برای معلم گفتم؛ اینکه هنوز نمیتواند مثل بچههای دیگر یک عبارت را کامل بگوید و منظورش را به دیگران بفهماند.
چند ماه بعد به دیدار معلمش رفتم. گفت: «من کاملا متوجه حرفای فرزندتون میشم.»
البته توی درسها به نسبت بچههای دیگر ضعیفتر بود و نیاز به تمرین و تکرار بیشتری داشت. مدام باید پشتیبانی و رسیدگی میشد؛ با معلم خصوصی یا همان گفتاردرمانش و یا خودم.
فرزندم به خاطر اینکه نمیتوانست با بچهها حرف بزند و ارتباط برقرار کند به کتاب پناه میبُرد. حتی زنگهای تفریحْ کتاب دستش بود. کم کم میدیدم به تاریخ علاقهمند شده. گاهی بعضی از نکات و حتی اسامی تاریخی را آنقدر دقیق میگفت که متعجب میشدم. علاوه بر اینکه حافظهی خوبی برای حفظ کردن داشت، پشتکارش توی کارها زیاد بود.
حالا حرف زدنش بهتر شده. بیشتر مطالبی که میخواند و یا میشنود را برایمان تکرار میکند؛ بسیار دقیق و زیبا. هنوز توی دروس ریاضی که نیاز به استدلال و فهم دارد ضعیف است.
اولین ماه رمضانی که به تکلیف رسید، تمام روزههایش را گرفت.
بعد از آن موبایلش سحرها زنگ میزند. بلند میشود و دو رکعت نماز شب میخواند. دعای قنوتش را گوش میدهم که چقدر زیبا کلمات را ادا میکند: «رَبَّنَا اغْفِرْلِی وَ لِوَٰلِدَیَّ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ یَوْمَ یَقُومُ الْحِسَابُ.»
بعد سر سجاده مینشیند تا اذان صبح شود.
پسرم خیلی نسبت به امام رضا (ع) ارادت دارد. یکبار میخواستیم به مشهد برویم اما محل اقامت توی مشهد نداشتیم. یک روز از خواب بیدار شد و گفت: «امام رضا (ع) گفته بیاید مشهد.» من و پدرش پیش خودمان گفتیم حتما اینقدر درباره مشهد صحبت کردیم، این خواب را دیده.
بعد از ظهر که همسرم آمد منزل، گفت از محل کارش زنگ زدهاند. گفتهاند اسم شما برای زائرسرای محل کار، درآمده.
شاید فرزندم مثل بچههای عادی دیگر خیلی از کارها را نتواند انجام دهد و همیشه نیاز به همراهی ما داشته باشد اما به خاطر روح پاک و بدون زنگارش، خدا کمکش میکند.
حالا خوب میفهمم که فرزندم ناخواسته نبود، خداخواسته بود.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#من_وطن_پرچم
#تو_ایرانی_تو_ایرانی!
قدیمیترین خاطرهام از پرچم، مربوط میشود به زمانی که مرحوم هاشمی رفسنجانی در جایگاه رئیسجمهور به شهرمان آمده بود و ما خانوادگی به ورزشگاه رفتیم تا در جمع استقبالکنندگان باشیم. با کاغذرنگی و نی، پرچمهای کوچکی ساختیم و هر کدام از ما بچهها، یک پرچم ایران در دست گرفتیم.
از همان کودکی تا همین چندی پیش، پرچم برایم موجودی محترم و دور بوده، مثل عموی بابا که در عیدها به دیدنش میرفتیم؛ بزرگ، مورد احترام، دور از برنامهها و دغدغههای روزمره، آیینی و تزئینی.
پرچم در برنامههای تشریفاتی مدرسه بود، در جشنهای ۲۲بهمن بود، در میدانهای اصلی شهر بود، روی میز مدیران بود، اما در قلب من نبود. نه اینکه دوستش نداشته باشم، نه. بلکه اصلا به عنوان گزینهای برای دوست داشتن یا نداشتن، در ذهنم مطرح نبود. پرچم، سرسنگین و آرام، یک گوشه بود، مثل یک آباژور با شکوه.
جمعه چهار آذرماه ۱۴۰۱ بود که من ناگهان خودم را عاشق پرچم ایران یافتم. برقش چشمم را گرفت، رنگش دلم را برد. این را درست در لحظهای فهمیدم که پسرم برای چندمین بار در زندگیاش، داشت پرچم میکشید و از من خواست که «الله» وسط پرچم را برایش بنویسم. خودش سواد دارد اما نوشتن آن الله بزرگ، بنظرش سخت میآمد. من مردّد مانده بودم که الله وسط پرچم، سرخ بود یا سیاه.گوشی را برداشتم و پرچم ایران را جستجو کردم. همان لحظه، لحظه غلیان عشق بود.
عشق پس از بارها و بارها نگاه. سی و چند سال است که میبینمش اما هرگز تا آن لحظه این چنین به چشمم عزیز نیامده بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
از قضا آن روز آدمهای زیادی از خوشی نتیجه فوتبال ایران-ولز، پرچم به دست و سر و دوش گرفته بودند و به خیابانها آمده بودند و مدام از هر طرف، عکس و فیلمهایی میرسید که پرچم در آنها دلبری میکرد. محبوب من، دوستداران زیادی داشت اما عجبا که این محبت از آن نوع محبتها نبود که آدمی محبوبش را تنها برای خودش بخواهد. گویی هرچه عاشقان این نگار بیشتر باشند، خیال آدم جمعتر میشود و دلبستگیاش ریشهدار تر.
من از محبتی که به پرچم ایران در قلبم یافتم، فهمیدم که عاشق خود ایران هم هستم. نمیدانم این عشق دقیقا کی آمده بود و دور تنهام پیچ زده بود، اما معلوم بود خیلی وقت است که هست، فقط صدایش را درنیاورده.
در نوجوانی و سالهای آغازین جوانی، هرچقدر هم که محمدرضا شهیدیفرد در «مردم ایران سلام!»، در باب اهمیت پرچم و جای دادنش در متن زندگی صحبت میکرد، من حرفهایش را نمیفهمیدم.
همیشه اینطور فکر میکردم که چرا باید یک نفر به خاک منطقهای خاص از کره زمین عِرق داشته باشد؟! آدمی بهتر است همهی جهان را وطن خودش بداند و در پی اعتلای همهی ملتها و آزادی همه مظلومان جهان باشد. من چرا برای ایران، بیشتر از هرجای دیگری دلم بتپد؟!
اما حالا، بیآنکه بدانم چرا، ایران را طور دیگری میخواستم.
اگر کسی روی صورتش سه خط سبز و سفید و قرمز کشیده بود، حس می کردم که دوستش دارم.
دلم میخواست از آن کسی که دلش برای زبان فارسی میتپید، حمایت کنم.
دلم میخواست توی زندگیام وقتی خالی کنم و برنامهای منظم برای خواندن متون کهن بریزم، از گلستان گرفته تا بیهقی.
دلم میخواست به جای جایِ ایران سر بزنم و با طبیعت و مردمان گوشه گوشهاش، زلف گره بزنم.
بچهام که پای برنامه تلویزیونی «دورت بگردم ایران» نشست، احساس کردم اوضاع خوب است و همه چیز دارد درست پیش میرود.
معلم مدرسهشان که پیام داد قرار است برای یلدا در کلاس کرسی بگذارند، با خودم گفتم «بله بله، این همان کاری است که باید بکنند».
خودم خوب میدانستم که این همه ایرانخواهی و دلانگیز دانستن پرچم ایران، هیچ رابطه عِلّیای با پیروزی تیم فوتبالمان ندارد. اینجا فقط بزنگاهی بود که یک محبت درونی، خودش را فاش کرد. کما اینکه وقتی ایران در برابر آمریکا باخت هم، این کشش درونی فروکش نکرد و بلکه بیشتر زبانه کشید. حس و حال من تا چند ساعت پس از بازی، احساس مادری بود که زخمی به دست جگرگوشهاش نشسته...
کم کم داشتم گیج میشدم از اینکه در واقع من فرزند ایرانم، اما گاهی مثل یک مادر دلم برایش در تب و تاب است. انگار من و وطنم مادر و فرزندی هستیم که هی در خالهبازیمان، نقش عوض میکنیم. گاهی او مادر میشود و گاهی من.
من که روزگاری، عُلقههای قومی و ملی را درک نمیکردم و خود یکپا جهانمیهن بودم، حالا چطور چنین رشتهی اتصال محکمی بین خودم و وطن مییافتم؟! پس کجا رفتند آن اندیشههای دوران نوجوانی؟!...
حالا که در واپسین روزهای جوانی هستم، دریافتهام که کشش و پیوند با خویشاوندان و قوم و قبیله، شهر، استان، کشور و حتی قاره، از آن دست تمایلاتی هستند که خدای خالق در وجود ما تعبیه کرده و برایش تدبیر هم کرده است. حالا میفهمم که صله رحم چگونه میتواند عمر را زیاد کند. و چرا در توصیههای دینی به انفاق و صدقه، اولویت مؤکد با خویشان و اقوام است. دریافتم که محبت به وطن، چگونه میتواند با ایمان انسان در پیوند باشد.
حالا دلیل قدرت رابطهای که با اقربا و خویشان نَسَبی داریم را درک میکنم؛ میفهمم که چرا وقتی به دیدار خالهی پا به سن گذاشتهام میروم،
یا صدای دخترعمویی که در شهر دیگری زندگی میکند را از پشت تلفن میشنوم،
یا به ورودی شهری که سرزمین مادری من است میرسم،
یا در میان همهمه آدمها در کوچه و خیابان، صدایی آمیخته با لهجه زادگاهم را میشنوم،
سر ذوق میآیم و مخزن انرژی روانیام، شارژ میشود.
من این مهر عمیق به میهن را، یک عشق مقدس و اصیل یافتم. عشقی که با هر بار دیدن پرچم، نفس تازه میکند. عشقی که میتوان به پای آن جان داد.
دیروز که تلفنی با مادرم صحبت میکردم، با همان لحن مادرانهاش گفت: «توی این شصت، هفتاد روز حس میکنم ایران هم شده یکی از بچههام. حس میکنم مث بچهم دوسش دارم.»
بعد مثل مادری که بالاخره میخواهد به همه اعلام کند که کدام فرزندش سوگلی اوست، خجالت و محافظهکاری را کنار گذاشت و گفت: «من ایران را از شما بچههام بیشتر دوست دارم.» و قابل پیشبینی است که من با این جملهاش، به ایران حسودی نکردم. میفهمیدم که در دل و ذهن مادرم چه میگذرد. من خودم عاشق این نامم، عاشق این خاک، عاشق وطنم، عاشق ایران!
#مژده_پورمحمدی
#آذر_۱۴۰۱
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#زنها_روحانی_نمیشوند
آخرش یک کار بانکی مجبورم کرد مسیری که هر روز سواره یا از یک خیابان دیگر میرفتم، این بار پیاده بروم و درست از جلوی مکتب نرجس رد شوم.
چند دقیقه بیاعتنا به باران ایستادم و نگاهش کردم و بعد از کوچه روبهروییاش که به اسم موسس مکتب، بانو طاهایی است دویدم تا زودتر برسم.
راستش همه تصاویرم از بانو فاطمه(اشرف) سید خاموشی معروف به بانو طاهایی درست مثل عبورم از کوچه همنامش، تند و سرسری بود. نهایتش تصویر یک بانوی سن و سالدار حوزوی که رویش را قرص چسبیده!
تا اینکه ظهر همان روز مجبور شدم برای کاری کتاب «زنها روحانی نمیشوند» را بخوانم.
کمکم ساختمانی که توی ذهنم از این نوع آدمها ساخته بودم، فروریخت.
بخش اول کتاب در حوالی سال چهل میگذرد؛ تقلاهای بانو طاهایی برای ورود به حوزه علمیه که انگار در آن جایی برای زنان نیست.
الله اکبر! در آن زمان، یک زن، در آن فضا!
جلوتر میروم.
بخش بعدی زنی را میبینم که کنار پنجره نشسته و درختان بیبار و برگ زمستان روحش را تکان میدهد؛ جوری که جسمش را برای بزرگترین کارها بسیج میکند.
لیلا، زن همسایه که دغدغهاش رنگ مو و فرم فلان لباس بوده، میشود پامنبری زنی که توی اوج اختناق پهلوی، مدرسه زنانه میسازد!
مدرسهای که پر از اتفاقات ریز و درشت است؛ درگیری با ساواک به خاطر فعالیتهای انقلابی مکتب، برخورد با کمونیستها، ورود بهاییها و خارجیها و... .
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
همه اینها روی سرانگشتان یک زن خوشپوشِ خوشبوی خوشصحبت میچرخد و مشکلات مرتفع میشود.
▪️▪️▪️
توی کلاس تدبر سوره کوثر، از امام خمینی به عنوان مصداق کوثر نام برده شد.
کوثر بودن به داشتن ملک و املاک و فرزند دختر یا پسر یا فلان عنوان خانوادگی و... نیست.
مصداقی از کوثر بودن راهی است که تو باز میکنی و باعث گسترش نور میشوی، حتی وقتی نباشی. درست مثل گریههای زنی از مالزی که با دیدن عکس امام و راه امام، اسلام میآورد. امامی که خودش توی دنیا نیست ولی هنوز انسانها را بیدار می کند.
بانو طاهایی هم من را یاد معنای کوثر انداخت.
روح امام انقلاب و بانو طاهایی شاد و قرین رحمت
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ماجرای_ساده_نامگذاری
_ خانم مگه شما سیده معصومه فقیه، فرزند سید هدایتالله نیستی؟
این را یک خانم، از پشت تلفن به من گفت.
آنروز بعد از مدتها رفته بودیم شیراز، خانهی پدری، مشغول صحبت با خواهرم بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد.
خانمی بعد از سلام و احوالپرسی پرسید:
- معصومه خانم فقیه؟
- بله.
- شما از طرف مرکز بهداشت دعوت شدین جشن، جشنی که هرسال برای واکسیناتورها میگیرن.
- ولی من که واکسیناتور نیستم!
- خانم مگه شما سیده معصومه فقیه، فرزند سید هدایتالله نیستی؟
در مدرسه، محل کار و ... وقتي دو نفر باشند که اسم و فامیلشان شبیه یکدیگر باشد، معمولا با اسم پدرانشان از هم تشخیص داده میشوند!
حتما شما هم نمونههای اینطوری را دیدهاید. مثلا دوتا «مریم زارع» در یک کلاس و یا چندین «فاطمه حسینی» در یک مدرسه!
ولی مساله اسم من حادتر از این حرفها است!
ماجرا این است که بابای بابابزرگ من چهارتا پسر داشته، که میشدند بابابزرگ من و سه تا عموهای پدرم!
هر کدام ازین پسرها دوست داشتند اگر فرزند اولشان پسر شد، اسم پدرشان، یعنی «سید هدایتالله» را، روی او بگذارند، و مساله اصلی اینجاست که فرزند اول هر چهارتایشان پسر میشود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
از قضا، طی یک رسم نانوشته، همهی این پسرها که اسمشان «سید هدایتالله» بوده ارادت خاصی به نامهای معصومه و فاطمه داشتهاند و هرکدام صاحب دو دختر میشوند.
و بقیهاش هم که حتما تا اینجا برایتان مشخص شده.
ما الان چهارتا سیده معصومه فقیه، فرزند سید هدایتالله هستیم!
شماره شناسنامه تنها عامل شناسایی ماست. که اگر مثلا ۲۰۰ سال پیش دنیا آمده بودیم همان هم نبود!
راستش آن روز که آن خانم تماس گرفت با خودم گفتم:
«یعنی میشه یه سیده معصومه فقیه فرزند سید هدایتالله دیگه تو دنیا باشه و ما پنج تا بشیم؟!»
چون هیچیک از ما واکسیناتور نیستیم!
#سیده_معصومه_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دربند_بود_و_عالَمی_دربند_اویند
کافر، بیدین، قسیالقلب، نوکر هارون و قاتل امام؛ سندیبنشاهک.
این بار خودش غذا را برد توی زندان. غذای مخصوص! خرماهای سمّی، برای موسیبنجعفر.
گفت: «بخورید!»
امام نگاهش کردند: «نمیخورم.»
ـ غذاست، مثل همیشه. باید بخورید!
ـ مجبورم میکنی؟
ـ مجبورتان میکنم، باید بخورید. باید!
چارهای نبود. امام دستهایشان را بلند کردند طرف آسمان، گفتند:
«خدایا! تو شاهدی مجبورم کرد.»
شاهک، موسیبنجعفر را با دست خودش مسموم کرد.
از زندان کثیف و تاریک آورد توی اتاق پرنور و تمیز.
بزرگان بغداد را جمع کرد، آورد کنار امام و گفت: «شاهد باشید ما چطور از او پذیرایی میکردهایم، حالا هم که مریض شده کوتاهی از ما نبوده.»
صدای امام را شنیدند که میگفت:
«با نُه خرمای سمّی مسمومم کرد. خودش. فردا از اثر سمّ، رنگم سبز میشود. پس فردا هم برای همیشه از دنیای شما میروم. شما شاهد باشید که مسمومم کرد.»
مردکِ کافر مثل بید میلرزید...
یا بابالحوائج، یا موسیبنجعفر،
جان و جهان ما تویی🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#این_زنهای_شریف
جلسهی گزارش عملکرد بود. به قول دعوتنامهی مجازی، باید کارنامهی یک ماههی «دلبندانمان» را «رؤیت» میکردیم. پشت کاغذ، جلوی همان ماه، «دیدگاهمان» را مینوشتیم و امضاءِ مینیاتوریای هم میزدیم تَنگَش.
هوا آفتابی و معتدل بود. پسرها ورزش داشتند. مادرها روی نیمکتهای کلاس سوم، مجذوبِ خَلسهی قَلبقلبی و شوخوشَنگ روزگارِ نُهسالگیشان بودند. بوی عرق پسربچهها در عطر خنک و چموش نارنگی، گم شده بود. کلاس، سرحال و سردماغ بود. بغل بقیهی مادرها خودم را توی نیمکتِ کمعرض پسرم چپاندم. جا تنگ بود. جوری که محکم گوشَت را میگرفت و قبل از اینکه خاطرات تُردِ کلاس سِوّمت را مزهمزه کنی، عرض و طول بیقوارهات را چماق میکرد و میکوبید بر سرت. بودند مادرانی که مثل پرنسسها، آسوده و خرامان، خزیدند روی نیمکتها و پَک و پهلو و زانویشان به جایی نگرفت.
القصه، برای هم لبخندهای پاستیلی میزدیم و موقّر و متین نشسته بودیم.
خانم «اَمجدی» آمد. انگار توی دفتر یا راهرو با همکاری خندیده بود. ردّ خندهی تازه، هنوز روی لبها و توی چشمهایش مانده بود.
خیرمقدمش را گفت و تشکرش را کرد. نطق مختصرش که تمام شد یکی از مادرها گفت:
- خانم امجدی! من از شما گِله دارم. روز جشنِ «هزار»، کیک بچهی من از بقیه کوچکتر بوده. مگه خودتون تقسیمش نکردین؟! ناغافل دهانش را باز کرد و گفت. مطمئن و حقبهجانب.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
مادر دیگری هم پشتش گرم شد و دنبال حرفش را گرفت:
- بله خانم! مال پسر منم کم بوده. جشن، زهرِ دلِش شده.
برق چشمان خانم امجدی مثل گاز نوشابه پرید. خُشکش زد. چند لحظهای نگاهمان کرد و بعد با همان اغماض و رأفتِ ذاتیاش معذرت خواست. به جَدّش قسم خورد که حس مادری در حس معلمیاش تنیده شده. گفت کیک هم که میبُرَد انگار برای بچهی خودش میبُرَد. گفت حواسش خیلی جمع بوده اما معلمها هم آدمند و ممکن است همه تکههای کیک را یک اندازه نَبُرند.
یِکّه خوردم. شرم، جلوی دیدم را گرفته بود.
هرچه پایین و بالا کردم نتوانستم این دو مادر را هضم کنم. من خبر جشن را در گروه خوانده بودم. پسرم همین را هم نگفته بود.
اینکه پسربچهای، کوچکیِ کیک، به چشمش بیاید، قبول. اینکه خبرش را به خانه ببرد هم قبول.
اما اینکه «مادری» عوض اینکه از شکایت پسرش به نفع آموزشهای تربیتی بهرهبرداری کند، از آن «مسأله»ای بسازد برای دادخواهی در صحن علنیِ کلاس، باورکردنی نبود.
آنروز دلم برای صاحبنظران و پژوهشگران حوزهی «زنان» سوخت. آنها خوشباورانه برای قُلهی «الگوی سوم زن و رسالت زنان» یَقه میدَریدند و قلم میفرسودند و بعضی از ما هنوز از درگاه اتاقمان تکان نخورده بودیم.
******
جلسهی اعضای انجمن مدرسهی دخترم بود. سه آقا و پنج خانم، شَقورَق و معذب، در اتاق کنفرانس نشسته بودیم. بوی خفیف تینر، از زیر درِ بسته، دزدکی و سینهخیز آمده بود تو.
خانم «شاکری» مدیر مدرسه، میخواست کارگاه علمی برگزار کند. شب یلدا نزدیک بود و قرار شد برنامه، چندمنظوره باشد. کارگاه و جشن شبانه. گپوگفتهای تأمین بودجه بالاخره به سرانجام رسید. خانم «برومند» یکی از اعضای انجمن، پیشنهاد داد که جای پیتزا با ساندویچ فلافل عوض شود و باقیماندهی مبلغش را مخلفات بدهیم. اناردانه و پفیلا و کیک و هندوانهی بُرشی و لبو. جذاب بود. برق رضایت، توی چشمها ظاهر شد. بعد خودش داوطلب شد که صفر تا صدِ پشتیبانی و تدارکات را به عهده بگیرد. اینبار، همه مخالف بودند. معقول و منصفانه نبود. اما او محکم ایستاد و کوتاه نیامد. اصرار که کردیم اشک جلوی چشمانش پرده کشید:
- من که تارُف ندارم ... به نیت مادرشوهرم این کارو میکنم ... تازه فوت کرده. میخوام ثوابشو هدیه کنم به روحش.
سکوت شد. مرد و زن، مبهوت، نگاهش کردیم. چادری بود و متوجه مشکیپوشیِ سر تا پایش نشده بودیم. سربهزیر، تسلیت گفتیم.
- خدا بیامرزَشون! خوش به حال مادرشوهرتون با همچین عروسی!
- بریم بگیم تو روزنامه چاپ کنن!
- شما خبر ندارین. خانم برومند هفت سال مادرشوهرشو تروخشک کرده. روی چشماش. مثل گُل.
یکی از اعضاء با اشتیاق پرسید:
- جدی خانم؟! پیش خودتون بودن؟ ... خودتون خواستین؟
خانم برومند لبهی روسریاش را پایینتر کشید و گونههای بارانخوردهاش را پاک کرد:
- بله! خودم خواستم.
- دیگه بچه نداشتن؟
- دو تا برادرشوهر دارم. خواهرشوهرم قبل از افتادگیِ مادرشوهرم فوت کرد. یه مدت نوبتی نگهش داشتیم. بعد برادرشوهرام تصمیم گرفتن ببرنش خونهی سالمندان. گفتم تا من زندهام نمیذارم. آوردمش پیش خودم.
منبع آگاه دوباره گفت:
- خدابیامرز، صد سالش بود. خانم برومند همهی کاراشو میکرد. حمومش، شونهی موهاش، دادنِ غذاش، کوتاهیِ ناخونش، حتا نِشوندنش. پیرزن خیلی وقت بود نمیتونست دستشویی بره. همیشهئَم با عزت و حرمت. این چند ساله یه دونه مسافرت نرفته.
- قبول باشه ازَتون! خیرببینین!
- مادرشوهرم زن خوبی بود. نجیب و مؤمن بود. اهل ختم قرآن بود.
بلندبلند دعام میکرد. خونوادهمو، خواهر برادرامم دعا میکرد. میگفت «شریفه»! زنده باشم و مرده باشم از ته دلم دعات میکنم. دعاهاشو تو زندگیم، تو بچههام میدیدم. گشایشو میدیدم. هنوزم میبینم. هر صبح به عکسش سلام میکنم.
اشک دوباره آمد و غلتید.
خانم شاکری جعبهی دستمال را گذاشت جلوی خانم برومند و گفت:
- من به شما افتخار میکنم. به مادرشوهرتونم افتخار میکنم. خدا کنه به بچهها اینارو یاد بدیم.
حال مجلس عوض شد. شبیه وقتهایی بودم که از روضه یا حرم برگشته بودم.
فکر نمیکردم خانم برومندِ چابُک و قبراق، چنین خانهای در دنیا و در بهشت داشته باشد.
صاحبنظران درست میگفتند. بعضی از زنها نزدیک قلّهاند.
#مهدیه_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
May 11
#خادم_کودکان_در_وسط_مجلس
امشب آخرین شب روضهی دوست داشتنیام بود.
تمام امکانات را فراهم کرده بودم تا به روضه حاج مهدی برسم؛ آجیل، کلوچه، نان، قیچی، کاغذ، مدادرنگی، دفتر، شیرینی، شکلات و یک عالمه بازی بیصدا در ذهنم...
مسیر پیاده و تلفنی بیموقع، باعث شد دیر برسیم و به جای انتهای حسینیه، که دوست دارم بهخاطر بچهها آنجا بنشینیم، بالای مجلس سهم ما شد؛ کنار خانمهایی که همگی پا دراز کرده بودند و از قیافههایشان «بچه هیس!!» میبارید، و از انگشتانشان دانه دانه ذکر میافتاد.
به منِ معذّب با سه تا بچه و چهار جفت کفش و دو تا کیف وسایل، با اخم و تخم جا دادند. بالاخره شروع شد سمفونی ناکوک بازیهایشان! دعوا سر مدادهایی که قاطی شده بود و کاغذ که صاحبش قلدرترین فرزندم بود. چطور این را از صبح محاسبه نکرده بودم؟!!... دیشب راحتتر گذشت، چون دفتر خودم را برده و مالکش خودم بودم، هرچه ورق خواستند با جان و دل بخشیدم.
هنوز بین زمین و هوا بودم، چون خانم عقبی دلش به حالم نسوخته بود، پا در هوا نقاشی کشیدم که با قیچی ببرند. ملت طوری نگاهم میکردند که کجای حرف حاج آقا ابر و قارچ و گل و...دارد که تو داری میکشی؟!!...
یک قُل با دقت میچید و طبق نقشه پیش میرفت. هنوز حس پیروزی به جانم ننشسته بود که قُل دیگر: «این مسخره بازیها چیه؟ ولم کن!» قیچی را پرت کرد، درحالیکه ابر را از وسط نصف کرده بود و از خانه فقط مثلثی مانده و باقی را قلع و قمع کرده بود. از سمت راستم دخترم میگفت: «مامان گوش کن شعر حفظی باز باران باترانه....» همزمان یک مشت حوالهی چشم برادر شد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
نان خشکهها را درآوردم: «دوباره بخون مامان! نه، زهرا جان صدات نمیذاره گوش کنن بیا بنویسیم؛ یک بیت شما، یک بیت من». باز باران را حفظ بودم ولی نمیدانم چرا اینقدر تغییر کرده بود و غلط میخواندم؟!! تند تند مینوشت، فهمیدم حفظ شده، خیالم راحت شد. دعوا از سرگرفته شد، با آجیل قائله خوابید.
- مامان، مطالعاتم چی؟!
- خب چجوری بخونیم صدا نداشته باشه؟! شما ازمن امتحان بگیر...
چشمانش برق زد. حریفش نمیشوم از روی کتاب بخواند، اینطور که میخواست سوال سخت دربیاورد و از مادرش انتقام بگیرد لااقل چشمش به مباحث کتاب میافتاد.
- مامان، محمد همه رو خورد... محمد همش؟!
گریه و مشت...
خدا را شکر نخودچیها جای خون جلوی چشمانشان را گرفت.
- مامان با داداشا بازی کردی، من چی؟
بدو بدو کاغذی با التماس گرفتم و نقطه نقطه نقطه، با دختر نقطه بازی کردم و نگاههای پر از حرف؛ ا«صلا چرا اومدی؟ برو خونه با بچههات بازی کن دختر خوب...»
«تسلیم نشو!!! هنوز شکلاتهای رنگی مانده، آنها سهم روضه حاج مهدیه.»
چرا هیچکس نمیفهمد تمام این شبها که نبودم، گریه سیرم نکرده، آمدهام اشک بگیرم، خستهام؟!
دعوا و درگیری شدید شده!!! همهی بازیها و خوراکیها رو به پایان است!!! حاج آقا هم ولکن نیست، حاج مهدی کجایی؟! شکلاتها...
دیگر توان مقاومت ندارم.
حاج مهدی نشست. آخ بچهها بیاید شکلا...
- مامان دسشویی دارم ...
- منم تشنمه...
- سوالا آمادست، جواب بده مامان...
- خانم یک تیکه ازنون خشکهتون به منم بده. دوقلو ان؟!ماشالا...
زنگ تلفن: «خانوم کجایید؟! من رسیدم.»
روضه به آخر رسیده بود، فقط بیست دقیقه میخواند. من تمام امروز را برای بیست دقیقه چیده بودم اما...
زانوهایم را بغل کردم و شروع کردم به گریه، اما نه آن گریهای که میخواستم! گریهای که نمکش، قد سرانگشتان شور شده، از زمین پوست آجیل جمع میکرد و آبش ته ماندهی لیوانهای آبی بود که شبنم ماندهاش یا سهم خرده نانها شد، یا به ته مدادها چسبید!!! هرچه بود، اشک نبود...
با خودم فکر میکنم امشب خادم کودکان شده بودم، نه درجای مخصوصی مانند مهد، بلکه در مرکز مجلس، وسط روضه دوستداشتنیام، همهی آنچه میخواستم را برایم گرفتند.
مادر جان! این کم که نه، این هیچ را از ما بپذیر...
#هانیه_کریمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
- بچهها سرم درد گرفت، تلویزیونو کم کنید دیگه!
- مامان حالا مگه چه عیبی داره؟! باختیم که باختیم... ناراحت نباش!
- آره مامان حالا اصلا مگه فوتبال به چه دردی میخوره؟! چیه اصلا؟!!🙄 حالا یعنی دیگه ما نمیریم مثلا بهشت؟!!!
خیلی قانع شدم.
الان هم به حالت اولیه زندگی برگشتیم،
چون خیالمون راحت شد بهشت رفتنمون به باخت تیممون نیست...😄
#رضوان_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بعثتت_دارد_زمین_را_نورباران_میکند 💫
پيامبری از كنار خانه ما رد شد. باران گرفت.
مادرم گفت: «چه بارانی ميآيد!»
پدرم گفت: «بهار است.»
و ما نمیدانستيم باران و بهار نام ديگر آن پيامبر است.
آسمان حياط ما پر از عادت و دود بود. پيامبر، كنارشان زد. خورشيد را نشانمان داد...
پيامبری از كنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاكی بود.
او خاك روی لباسهايمان را به اشارتی تكانيد.
لباس ما از جنس ابريشم و نور شد و ما قلبمان را از زير لباسمان ديديم.
پيامبری از كنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشتهای درخت كوچك باغچه روييدند و هزار آوازی را كه در گلويشان جا مانده بود، به ما بخشيدند.
و ما به ياد آورديم كه با درخت و پرنده نسبت داريم.
پيامبر از كنار خانه ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتيم و هزار قفل بیكليد.
پيامبر كليدی برايمان آورد. اما نام او را كه برديم، قفلها بی رخصت كليد باز شدند...
#پیامبری_از_کنار_خانه_ما_رد_شد
#عرفان_نظرآهاری
جانِ جهان دوش کجا بودهای؟!❤️
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#چشمان_دنیا_روشن
هنوز مدرسه نمیرفتم که سر و کلهی کامپیوتر توی خانهها پیدا شد. اول خانوادههای مرفهتر فامیل خریدند. به خانهشان میرفتیم و با حیرت به مانیتور خپل و گنده خیره میشدیم. از اتفاقاتی که توی صفحهاش با حرکت موس یا همان موشواره میتوانست بیفتد، دهانمان باز میمانْد.
بعد از مدتی پدرم برای ما هم کامپیوتر خرید. طبق معمول که هر وسیلهای مقرراتی داشت، برای کامپیوتر هم مقررات وضع شد.
پدرم معتقد بود که به کامپیوتر هم مثل موتورِ کولر فشار میآید و نباید پشت سر هم روشن بماند. یا مثل تلویزیون مهم است که فاصلهمان با صفحه نمایشْ بیشتر از بیست سانت باشد. به قول خودش: «تو حلق تلویزیون نشینید.»
علاوه بر فاصلهی مناسب و خاموش کردنش بعد از دو ساعت، قانون دیگری هم داشت؛ نیم ساعت اول خواهر بزرگترم، نیم ساعت دوم من که دختر کوچکتر بودم و دو نیم ساعت بعدی برای برادرهایم. مثل تمام زمانهایی که پدرم از راه میرسید و اگر چیزی در دستش بود، اول به فاطمه میداد بعد به من و بعد به پسرها. چون پیامبر گفته بود از راه که میرسید، اول به دخترها چیزی بدهید.
پیامبر برای پدرم خیلی مهم بود. آنقدر که وقتی میپرسیدم: «چه رنگی رو دوست دارین؟» میگفت: «سفید.»
✍ادامه در بخش دوم؛